چاپلين در همان مقدمه فيلم موضوعي كه در پس ذهن خويش ميگذرد را با صحنه ي گله ي گوسفندان و صحنه ي ورود مردم از مترو ادغام ميكند و بشر امروز را كه جامعه ي ماشيني او را همانند ربات ، پيرو زندگي ماشيني كرده به تصوير ميكشد و همچنين در سرتاسر فيلم تمام رفتارهاي بشر امروز را با لحن طنز آميز خود متصور می شود.
بيننده هر لحظه از فيلم به ديدن جامعه ي ماشيني و حتي بعضي اوقات به ديدن خود كه در این فضا به سختي روزگار ميگذراند نشسته است اما زيركي چاپلين باعث شده تا این مسائل به گونه اي طنز به مخاطب القا شود كه حتي ذره اي به مزاج بيننده بد نيايد و لذتش به عذاب ياس و نا اميدي تبديل نشود چرا كه زندگي انسان مدرن امروز هم بي شباهت به شخصيتهاي فيلم نيست.
أين فيلم آينه ي زندگي بسياري إز انسانهاي گرفتار مدرنيته است ، مدرنيته ي بسيار جذاب اما فريبنده كه به جاي اینه مدرنيته را ابزار دست خود كنند و از آن در راه بهبود زندگي خويش استفاده كنند خود برده آن شده و به گونه هاي مختلف به آن سواري ميدهند
در سكانسي از فيلم، چاپلين كه در كارخانه مشغول سفت كردن پيچ هاست ، به وضوح روزمرگي زندگي ماشيني را نشان ميدهد كه آنقدر بعضي إز انسانها درگير این روزمرگي شده اند كه حتي لحظه اي را نميتوانند صرف پرداختن و فکر كردن به خود كنند
همچنين سادگي شخصيت ولگرد چاپلين كه به خاطر سادگي ، آزارهاي پشت سر هم إز جامعه ميبيند ، در حدي است كه برايش يك امر عادي شده و از اين بدبياريها خم به ابرو نمي آورد نيز بسيار قابل تامل ، اثر گذار و صد البته بسيار پند آموز است، زيرا نشان دهنده ي ضرب المثل إيراني خودمان است كه ميگويد « از ماست كه بر ماست » اين خود ما هستم كه اتفاقات زندگي را برأي خود رقم ميزنيم چه رسيدن به يك زندگي كامل با تمام اتفاقات خوب يا بدبياري پشت بدبياري مثل زندان رفتنهاي مكرر چاپلين.
نكته ي ديگري كه اكثرا يا بهتر است بگويم هميشه در آثار چاپلين ديده ميشود عنصر اتفاق است كه نشان ميدهد سرنوشت انسانها گاهي اوقات با اتفاقات ساده تغيير ميكند مثل آشنا شدن ولگرد دوست داشتني داستان با دختري كه در سطح اجتماعي خودش است و پيوند خوردن زندگي آنها تنها بوسيله ي يك نان باگت و يا بيرون ماندن او از سلولش بصورت اتفاقي و به دام انداختن مهاجميني كه به زور وارد زندان ميشوند ، مهاجميني كه در قد و قواره او نيستند اما با حركاتي ساده آنها را إز پاي در مي آورد.
صحنه ي بسيار دوست داشتني اواخر داستان كه ورود چاپلين به كافه گويي تمام مشكلات زندگي آنها به اتمام می رساند و از این به بعد خوشبختي را تجربه خواهند كرد ، رقص و آواز ولگرد دوست داشتني كه نقطه ي عطف داستان است و در آن چاپلين استعداد بي همتاي خود در بازيگري را به نمايش ميگذارد و با اين صحنه تمام ذهنيت مدرنيسم و ماشينيزه اي كه تماشاگر تا این لحظه به فيلم داشته را بطور کامل دگرگون مي كند و به گونه اي عشق و دوست داشتن را به معرض نمايش مي گذارد و در آخر صحنه ي قدم زدن در جاده كه نمادي از جاده ي زندگي و اميد به آينده است كه اكثرا در انتهاي فيلمهاي او به چشم ميخورد زيرا اين صحنه بيانگر شخصيت و نگرش اميدوارانه ي چاپلين به زندگيست.
منبع:مووی مگ
این فیلم را «هیچكاك» در سال 1954، در همان سالی میسازد كه «حرف م را نشانهی مرگ بگیر» را ساخته بود. در آن فیلم نیز «هیچكاك» هم تهیه كننده بود، و هم كارگردان. یعنی به آن قدرت رسیده بود كه بتواند به عنوان یك كارگردانِ مولف، تهیه كنندهی خود باشد و بدون دغدغه به كار اصلیاش بپردازد. بدون مزاحمت و بدون فشارهایی كه سالها پیش متحمل میشد. فشارهایی كه «هیچكاك» در فیلمهایی همچون «ربكا» از سوی تهیه كننده متحمل شده بود. تهیهكنندهی پرمداخلهای همچون «سلزنیك».
این سالها، یعنی سالهای میانی دههی 50 زمانی است؛ كه «هیچكاك» به اوج اقتدار و ارتباط با تماشاگر رسیده بود و میتوانست با یك قصهی خاص همچون «پنجرهی عقبی» چنان بیننده را سرگرم و سحر كند، كه خود میخواهد و خودش درك میكند. به دیگر سخن اگر «هیچكاك» آدم سال های فیلمی چون «ربكا» بود ما هیچ وقت شاهد اثری تا این حد شخصی و تا این اندازه تماشاگر پسند از سوی «هیچكاك» نبودیم. بیشك تهیهكنندهها كمتر به این ریسك تن در میدادند كه بازیگر اصلی «جیمز استوارت» با پایی شكسته در طول فیلم نشسته باشد، و تنها پنجرههایی در آن سوی حیاط رابط او با جهان بیرون باشند. به عبارت دیگر وجود چنین لوكیشن و داستانی، پشت هر كارگردانی را خواهند لرزاند؛ مگر آن كه «هیچكاك» باشی و بدانی كه چه میخواهی انجام دهی، درست و دقیق.
خلاصهی داستان: یك عكاس مطرح خبری به علت تصادف، هنگام عكس برداری در مسابقهی اتومبیل رانی در صندلی چرخ دار است. او به دلیل بیكاری وقت خود را به نگاه كردن از پنجرهی خانهاش به ساكنان آپارتمانهای رو به حیاط می گذراند. در ساختمان های روبرو آدم هایی متفاوت زندگی می کنند.
1- رقاصه ای زیبا که مردهای متفاوتی اطراف او پرسه می زنند.
2- زوجی که تازه ازدواج کرده اند و مدام در حال عشق بازی اند.
3- زوج بدون فرزند و دارای یک سگ.
4- موسیقیدانی که چندان موفق نیست.
5- یک زن مجسمه ساز.
6- مردی با شغل فروشندگی که زنی فلج دارد.
و اما قهرمان داستان:
قهرمان داستان با نام «جف» و با بازی «جیمز استیوارت» معشوقی دارد به نام «لیزا» با بازی «گریس کلی»؛ البته «لیزا» نیز سخت عاشق «جف» است و عشق «لیزا» به جف مشخص ترین عنصرِ داستانی این قصه است. سپس در طول داستان بحران هایی در خانه های روبرو و به ویژه یکی از خانه ها رخ می دهد، که سرانجام «لیزا» و «جف» به شدت درگیر آن می شوند. در پایان «جف» گرچه پیروز می شود، اما پای دیگر او می شکند، و باز در همان آپارتمان و رو به همان پنجره زمین گیرتر از پیش می ماند تا پایش بلکه از گچ بیرون آید.
کارگردانی:
1- ترکیب دو جزء یا دو مکان در یک کل به هم پیوسته.
کارگردانی این فیلم یک کل به هم پیوسته است، اما به دو قسمت کاملاً مجزا تقسیم شده است. یکی همسایه ها که آنان را ما مدام در یک نمای باز یا کمی نزدیک تر به واسطه ی «جف» و دوربین است می بینیم، یعنی حتی اگر نزدیک هم می شویم تخت، دور و تنها به واسطه ی «جف» است. و دیگر زندگی «جف» که او به شدت زمین گیر و ساکن است. در اولین نگاه پشت آدم از این عدم تحرک در یک «تریلر» می لرزد، اما «هیچکاک» از همین عنصر برای ایجاد اوج تعلیق استفاده ی کامل را برده است؛ چرا؟ چون ما تنها از طریقِ منظر شخص اول فیلم است، که با روایت آشنا می شویم؛ پس اوج هم ذات پنداری و همراه با شخصیت اول و زاویه ی نگاه او؛ رمز جاودانگی این اثر در ساخت تعلیق، در همین نکته است.
2- حرکت های دوربین
در این فیلم دوربین دارای دو ساختار تقریباً متفاوت است، و برای حرکت. یکی آن جایی که «جف» و «لیزا» هستند و دیگر حیاط و پنجره های آن سوی حیاط و در روبروی «جف». دوربین وقتی «جف» و «لیزا» را نشان می دهد تا حد بسیاری ثابت و متمرکز است، اما به محض آن که سراغ آن سوی حیاط می رود، به شدت متحرک و سیال می شود. البته در ابتدای فیلم و تنها در یک پلان سکانس قوی و طولانی و در سکانس آغاز فیلم ما با دوربین سیال به درون اتاقِ «جف» هم می رسیم و از آن چه بر او رفته مطلع می شویم، بدون دیالوگ و با تصویر و فقط با زبان دوربین.
3- کارِ کارگردان با صدا
فیلم «پنجره ی عقبی» فیلمی تصویر مدار است. جلوه های تصویری در آن ناب، قدرتمند و بی نظیر و پیش برنده است، اما صدا نیز در حد اعجاز غوغا می کند. برای رساندن این منظور تنها اشاره به موسیقی دانی که در پشت یکی از همین پنجره ها زندگی می کند، کافی است. موسیقی دان در طول کار با نواختن و اجرای غیر منظم و تکه تکه، از آهنگ اش فیلم را همراهی، و سپس در پایان وقتی قصه به اوج می رسد، موسیقی او نیز در اوج و هماهنگی کامل است. کاملاً مشخص است، که این استفاده ی نمادین و هماهنگ بدون آن که بیننده به وضوح وجود آن را درک کند، اما تاثیرش را به بهترین شکل دریافت نماید تا چه اندازه سخت و استادانه است. هم چنین فیلم با دقت تمام و با صدا فضای کامل یک شهر را می سازد، فضایی قوی، پرتحرک و در عین حال وهم آور و ترسناک.
تمثیل ها:
در این فیلم «هیچکاک»، مثل همه ی فیلم های او، تمثیل ها حضوری قدرتمند، اما هماهنگِ با پی رنگ قصه دارند. پا شکستگی «جف» نشانی از عشق او به «لیزا» اما نشان دهنده ی امتناع او از ازدواج و به عبارتی بند و بست های ازدواج است. کل فضا و قصه، نمادی از شهر و جامعه ی بشری است. زن رقاص نمادی از زن و جاذبه های اوست. زوج تازه ازدواج کرده، تمثیلی از روابط خانوادگی وعشق است و در ابتدای ارتباط. زن و مردی که به شدت دلبسته ی سگ خود شده اند، مسخ شدگی به چیزی در پشت روابط خانوادگی است. و سرانجام مردی که زن خود را می کشد، رسیدن به شکلی از روابط شکست خورده ی انسانی است، در ازدواج یا هر چیز دیگر. در پایان یادمان باشد، چنان این تمثیل ها در ساختار داستان پیچیده و هماهنگ پیش رفته اند، که نه تنها مانعی در گسترش داستان نیستند ؛ بلکه داستان با این ها بو و رنگ بسیار ویژه و سینمایی پیدا کرده است. و البته اگر «هیچکاک» تهیه کننده ی این کار نبود شاید فیلم بدین شکل پیش نمی رفت، و کاملاً هیچکاکی نشده بود.
«مهاجمان صندوق گمشده» نخستین فیلم از مجموعه 4 قسمتی ایندیانا جونز، تابستان 30 سال پیش به نمایش درآمد. قصه این فیلم به سال 1936 بازمیگردد كه سازمانهای امنیتی به ایندیانا جونز ماموریت میدهند مدال «را» را كه در اختیار نامزد قبلی او در نپال است، پیدا كند.
این مدال از آثار هنری مصر باستان است و از طریق آن میتوان به صندوق عهد گمشده دست یافت؛ صندوقی كه لوح 10فرمان در آن قرار داشته است. اما نیروهای نازی آلمان هم دنبال همین صندوق هستند و میخواهند از قدرت جادویی آن برای كسب پیروزی استفاده كنند. در این میان ایندی باید با نازیها دربیفتد تا بتواند به نتیجه دلخواهش برسد.
قصه فیلم را جورج لوكاس، كارگردان جنگ ستارگان كه از تهیهكنندگان این فیلم هم است، با همكاری فیلیپ كافمن نوشت كه با بودجه 29 میلیون دلاری ساخته شد و بیش از 385 میلیون دلار فروخت.
مهاجمان صندوق گمشده، پنجمین فیلم اسپیلبرگ به شمار میآید. موفقیت این فیلم موجب شد تا او قسمتهای بعدی را هم با نام «ایندیانا جونز و معبد مرگ» در سال 1984، «ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی» در سال 1989 و «ایندیانا جونز و قلمروی جمجمه بلورین» در سال 2008 بسازد.
فیلم مهاجمان صندوقچه گمشده در فهرست برترین فیلمها از نظر مردم، منتقدان و اهالی سینما بعد از فیلم «پدرخوانده» اثر فرانسیس فوردكاپولا- كه مكان اول را در اختیار دارد - در مكان دوم قرار گرفته است و شخصیت ایندیانا جونز كه هریسون فورد نقش او را بازی كرده هم ششمین شخصیت محبوب سینمایی جهان به شمار میآید.
اسپیلبرگ برای این فیلم كه برنده 4 جایزه اسكار و 24 جایزه معتبر جهانی شده است و در اسكار 1982 نامزد دریافت بهترین كارگردانی شد. این فیلم با همه سادگی نشاندهنده علاقه اسپیلبرگ به بازی و بردن تماشاگر به دنیایی ماجراجویانه و در عین حال كودكانه است. اصولا اسپیلبرگ همیشه برای این دنیا ارزش بیشتری قائل بوده و به همین دلیل هم فعلا چند سال است كه وقتش را صرف ساختن 3 فیلم از داستانهای «تن تن»، قهرمان كتابهای مصور كودكان و نوجوانان كرده است.
فیلم مهاجمان صندوقچه گمشده در فهرست برترین فیلم ها بعد از فیلم «پدرخوانده» قرار گرفته است و شخصیت ایندیانا جونز كه هریسون فورد نقش او را بازی كرده هم ششمین شخصیت محبوب سینمایی جهان به شمار میآید
اسپیلبرگ در این فیلم، اسطورهای از نسل آن دوره را خلق كرده كه مثل یك كودك، پاك و بیآلایش است. ایندی باستانشناسی است كه كارش درس دادن است و فردی محقق است كه عمری در دنیای كتاب هایش زندگی كرده، اما دست سرنوشت، او را وارد ماجرایی میكند كه هرچند هیچ تناسبی با روحیات او ندارد، اما او برای همه چیزهایی كه برایشان اهمیت قائل است (مثل مصر باستان) نمیتواند پا پس بكشد.
فیلم با استفاده از ساختار و منطق داستان های مصور و سریال های سینمایی قدیمی جذابیتی فوق العاده دارد. با وجود آن که فیلم پر از کشت و کشتار و زد و خورد است، اسپیلبرگ با طفره رفتن از نمایش مستقیم و استفاده از طنز، لحن فیلم را به فانتزی نزدیک می کند.
داستان مهاجمان صندوقچه گمشده تصویرگر زمانی است كه 3 سال از روی كار آمدن هیتلر میگذرد و او دارد دنیا را به سمت یك جنگ فراگیر میبرد. در این میان كسی كه ناباورانه با این نظام مخوف درگیر میشود، كسی نیست جز ایندیانا جونز استاد محترم درس باستانشناسی! او سرانجام موفق میشود صندوقچه را پیدا كند؛ صندوقچهای كه خالی است.
در پایان فیلم، ایندی چیزی جز یك فریبخورده نیست و این تنها او نیست كه فریبخورده بلكه حماقت بروكراتهای سازمانهای مخفی آمریكاست كه او را عصبانی میكند. اسپیلبرگ در قسمت دوم این مجموعه یعنی «ایندیانا جونز و معبد مرگ» زمان را به عقب میبرد و داستانی را روایت میكند كه چند سال از داستان قبلی زودتر اتفاق افتاده و ایندیانا جونز در محدوده هند و چین نجاتبخش یك دهكده میشود. مردم او را فرستاده شیوا خدای هندوان میپندارند و 3 عنصر حیاتی آب و آتش و خاك هم حقانیت او را ثابت میكنند.
در فیلم سوم، «ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی» نیز ماجرای داستان اول در مركز ماجرا قرار میگیرد و اینبار نازیها میخواهند جام مقدس حضرت مسیح را به دست بیاورند و به زندگی جاوید برسند. اما ایندی در این قصه یك دشمن دیگر هم دارد كه كسی نیست جز پدرش و این دو اگر چه ابتدا در برابر هم میایستند، اما سرانجام رابطه ویرانشان را ترمیم میكنند.
داستان «ایندیانا جونز و قلمرو جمجمههای بلورین» در سال 1957 اتفاق میافتد و ایندی كه دیگر جوان نیست، اینبار با روسهای كمونیست مقابله میكند تا نگذارد جمجمههای بلورین را به دست بیاورند.
ایندیانا جونز، اسطورهای كه اسپیلبرگ خلق كرده، قهرمانی جذاب است كه به جای موفق شدن شكست میخورد. او اصلا فناناپذیر نیست و به همین دلیل جذابتر به نظر میرسد، چون مثل خود تماشاگر میترسد و خرابكاری میكند.
منبع:نقدفارسی
در سینمای کمدی چهار نوع خنده وجود دارد: خنده ی نخودی، قهقهه، خنده از ته دل و از خنده روده بر شدن. چگونگی خنده ی نخودی بر همه معلوم است و ممکن است برای همه اتفاق بیفتد. قهقه هم همان خنده ی بلند و کشدار است. هر کس که مزه ی این مرحله از خنده را چشیده باشد حتما از ته دل خندیدن را خوب می شناید. می ماند از خنده روده بر شدن یعنی همان خنده ای که آدم را می کشد. شیرین کاری مضحکی که درست و کامل اجرا می شود، قربانی را به آرامی تا آخرین پله از این نردبان جنون می کشاند و او که از شدت خنده خم و راست می شود و در جایش بند نیست به زحمت خود را به این نردبان می چسباند و به التماس می افتد. اما او پس از تجدید قوایی اندک دوباره با اولین نیش شلاق کمدین بالا رفتن از نردبانی دیگر را شروع می کند.
پاسخ به این پرسش که مخاطبان از چه زمانی مورد چنین اعمالی قرار گرفته اند بر برداشتی کلی و عمومی درمورد وضعیت کنونی سینمای کمدی می دهد. بهترین فیلمهای کمدی معاصر تا به خنده ی کوتاه پیش می روند. البته گاهی ممکن است به قهقهه هایی بیانجامد که چندان دوامی ندارد. حتی آنهایی که فیلمهای بهتری ندیده اند باید بدانند که در سیر سینمای کمدی معاصر، برای بوجود آوردن انگیزه ی کوچکی برای خنده راهی بس طولانی باید پیمود. آنهایی که تماشاگر کمدی ده_پانزده سال اخیر بوده اند دریافته اند که سینمای کمدی به کندی اما به طور مداوم رو به زوال است. این انحطاط و زوال بخصوص برای نسل گذشته یعنی نسلی که سینمای کمدی را در اوج خود بیاد دارد، قابل لمس تر است. چون آنها با توجه به آنچه در گذشته شاهد بوده اند معیار دقیقی برای زوال و نابودی در دست دارند. مثلا امروزه وقتی ضربه ای به سر کمدینی می خورد بزرگترین واکنش او این است که خود را منگ نشان دهد. ولی در سینمای کمدی صامت وقتی بازیگر ضربه ای به سرش می خورد به این آسانی از آن نمی گذشت. گویا جواز معتبری برای او صادر شده بود، جوازی با قوانین خشن و بی رحمانه! این شغل او بود که تا حد امکان و با تمام وجود و بدون استفاده از کلمات بامزه و مضحک باشد. به همین دلیل او برای گیجی و منگی خود از حرکات و اشاراتی خاص استفاده می کرد، به عبارت دیگر، مانند شاعری قطعه شعری می سرود، شعری که برای همه قابل درک و فهم بود. تنها کاری که بر اثر اصابت انجام می داد این بود که مانند یک تکه چوب خشک و بی روح سر جایش میخکوب میشد و بعد طوری از عقب به زمین می افتاد که با تمام قد و قواره اش یکجا و در لحظه به زمین اصابت می کرد. در واقع پخش زمین می شد، یا به تنهایی معرکه ای بپا می کرد. گیج و منگ مثل فرشتگان، و با لبخندی معصومانه بر لب چشمانش را در حدقه می چرخاند و انگشتانش دستش را به هم می تابانید و در همان حال دستانش را تا حد امکان به جلو می کشید، قوز می کرد و آنقدر روی نوک پا با قدم های کوچک می چرخید تا بالاخره با زانویی شل و بی حال در این گرداب گیجی غرق می شد. بعد همانطوری که روی زمین دراز کشیده بود پاشنه های پایش را درست مثل قورباغه ای در حال شنا کردن به هم می کوبید.
همین هنرپیشه وقتی پلیسی غافلگیرش می کرد لبه های کلاهش را دو دستی می گرفت و آن را تا روی گوشهایش پایین می کشید یا بالا می پرید و با چنان خشونتی نقش زمین می شد که به شکل ورقه ای در می آمد و بعد در حالی که به اندازه ی حشره ای کوچک شده بود با سرعتی فوق العاده تا ته خیابانی خالی می دوید و از نظر تاپدید می شد. اینها قرارداد های کلی و کلیشه های خوبی از بدو سینمای کمدی صامت بودند. تنها هنرمندانی از عهده این نقشها بر می آمدند که در فنون دیگر مانند آکروبات(بندبازی)، رقص، مسخره بازی(دلقک بازی) و پانتومیم نیز مهارت کافی داشتند.
امروزه بر خلاف دوران سینمای صامت بندرت در تئاتری نمایش های کمدی اجرا می شود، متاسفانه امروز خنده ها بسیار کم و کوتاه و خالی و ساکت است. از همه غم انگیزتر، اکثر کمدین ها در سنین میانسالی و یا بالاتر هستند و و دیگر کسی پیدا نمی شود که رغبتی برای فراگیری و تجربه اندوزی از خود نشان نمی دهد. تنها چیز ناجور سینمای کمدی امروز این است که روی پرده ای می آید که دیگر صامت نیست. به ذلیل وجود کلمات دیگر حتی استادان سینمای کمدی هم قادر به اعمال مهارتهای بازیگری خود نیستند. بنظر می رسد که آنها نمی توانند توانایی های خود را با دیالوگ تلفیق کنند. به دلیل پرده ای به بزرگی دیوار، کمدین که اکنون زبان باز کرده است فقط بی کفایتی خود را به نمایش می گذارد و بس.
در ادامه به تشریح و تفسیر صحنه های ابتدایی و انتهایی فیلم" روشنایی های شهر"(1931) شاهکار صامت چاپلین که در اوج فراگیری سینما ی ناطق ساخته شد؛ زمانی که تماشاگر به چیزی کمتر از صدا در فیلم رضایت نمی دادند، می پردازم.
روشنایی های شهر:
فصل آغازین روشنایی های شهر نوعی دهن کجی به انتظارات تماشاگر بود. این صحنه، پرده برداری از مجسمه ای است در سه حالت. حالت اول اقتداری ملکه وار دارد، حالت دوم دستش را به جلو دراز کرده است؛ و حالت سوم شمشیری به دست دارد (این سه حالت، مفاهیم عدالت، شفقت و قدرتند که در زشتی مرمر تجلی یافته اند). ولی وقتی از مجسمه پرده برداری می شود همانطور که انتظار می رود چارلی بروی آن خوابیده است ( دوباره همان نقش مایه) ناگهان چارلی پی می برد که به مخمصه افتاده است، اما هرچه می کند وضع بدتر می شود.شلوارش بر نوک شمشیر مجسمه ی مرمرین گیر می کند. سپس بروی دست مجسمه می نشیند و بعد باسنش را بروی دماغ ملکه تکیه می دهد (این صحنه یکی از وقیع ترین صحنه ها در سینماست). در این لحظه تنها نواختن سرود ملی آمریکا، چارلی را از خطر سنگسار شدن توسط مردم می رهاند، چون بلافاصله بعد از نواختن این سرود تماشاگر باید خشمش را نسبت به چارلی کنترل کند. دومین دهن کجی چاپلین این است که صدای همزمان را دست می اندازد. او برای نمایش گفتگوی آدمهای مهم به جای ضبط صدای آنها از جیر جیرو صدای ساکسیفون استفاده می کند، اما همین صدا ها به خوبی مفهوم گفتگو را می رساند. و همه ی اینها با نواختن سرود ملی که صداهای دیگر را می پوشاند میسر می شود. به این ترتیب چاپلین با حذف گفتگو، سینمای ناطق را هجو می کند.
فصل پایانی روشنایی های شهر این گونه آغاز می شود که دختر نابینا برای اولین بار ولگرد (چاپلین) را می بیند و از او تشکر می کند. دختر چاپلین را، دست کم به شکل و قیافه ی یک شاهزاده تجسم می کرده است. و از طرف دیگر چاپلین هم هیچوقت بطور جدی فکر نکرده که فاقد جذابیت های لازم است. دختر، ولگرد را که آرام به طرفش می رود به واسطه ی لبخند شاد و شرمگین و مطمئنش باز می شناسد. و ولگرد هم بخاطر تغییرات آزارنده ی چهره ی دختر، خود را برای نخستین بار می بیند. دوربین فقط با چند تصویر درشت و بدون حرف از دختر و ولگرد، تغییر و تشدید حسی شان را در چهره ی هر کدام نشان می دهد. قلب بیننده از تماشای این صحنه فشرده می شود؛ این عالی ترین نمونه ی بازیگری و والاترین لحظه در تاریخ سینماست.
*مطالب بالا بر گرفته از گفتار جیمز ایجی و جرالد مست و چند مقاله ی کوتاه دیگر است.
منبع:نقد فارسی
پنج سال پس از آنكه اولین فیلم كارگردان تازه كار با استقبال مواجه شد و جایزه هاى متعددى دریافت كرد، دارابونت دومین فیلمش را با نام «مسیر سبز» ساخت. فیلمى بسیار خوش ساخت كه نشان داد تجربه اول فیلمساز اتفاقى نبوده است. «مسیر سبز» ماجراى زندانى است كه بندى با این نام دارد. در این بند زندانیانى نگهدارى مى شوند كه اعدامشان حكمى است. آنها منتظرند تا دادگاه روز مرگشان را تعیین كند.
پل و همكارانش در این بند كار مى كنند. در شروع فیلم یك زندانى قوى هیكل به نام جان كافى به زندان آورده مى شود. جرم او هتك حرمت و كشتن دو دختر خردسال است. جرمى كه طبعاً امكان هرگونه همدردى تماشاگر با كافى را از بین مى برد. فیلم عجله اى براى ارایه كلایمیكس اصلى خود ندارد. شخصیت ها معرفى مى شوند و در تقابل با یكدیگر جان مى گیرند. فضا تعریف مى شود، آدم ها با شرایط آداپته مى شوند. فیلم با حوصله تماشاگر را به جایى مى رساند كه انتظار اتفاق خارق العاده اى را مى كشد. وقتى جان كافى درد مثانه پل را فقط و فقط با گرفتن او و انتقال انرژى درمان مى كند فیلم وارد مسیر دیگرى مى شود. كافى باز هم این كار را مى كند و یك بار همسر رئیس زندان را نجات مى دهد. شخصیت ها در میانه فیلم سرنوشت دیگرى پیدا مى كنند. خصوصاً شخصیت اصلى فیلم یعنى جان كافى. او هرچند مثل بقیه محكومین به مرگ، مسیر سبز را طى مى كند اما در راه، دنیاى بكرى را پیش روى تماشاگران قرار مى دهد. جان كافى، شخصیتى كه در آغاز فیلم دوست داشتنى نبود در اواسط فیلم به قهرمانى تبدیل مى شود كه تماشاگران همراه كاركنان زندان همگى به دنبال راهى براى رهایى او هستند. جهان فرانك دارابونت در فیلم «مسیر سبز» جهانى معناشناختى (نه معناگرا) است. فیلم در بسترى قصه گو شخصیتى متافیزیكى را معرفى مى كند. «مسیر سبز» شاید مصداق این جمله معروف باشد كه: «معجزه ها در جاهاى عجیب و غریب اتفاق مى افتند.» جان كافى شخصیت دوست داشتنى فیلم كه با بیان كودكانه خود بیشتر به دل مى نشیند دقیقاً براساس روایتى متافیزیكى از موجودات متافیزیكى خلق شده است. او مثل آدم هاى خوب افسانه ها بسیار تنومند است. كارهایى كه كافى در فیلم انجام مى دهد و باعث حیرت حاضران مى شود همان قدر باور نكردنى است كه تمام اعمال عجیب افسانه ها غیرمنطقى به نظر مى رسند. اما دارابونت شخصیت جان كافى را چنان قوى مى سازد كه تماشاگر وادار مى شود او را باور كند.
از دیگر نكاتى كه «مسیر سبز» را به فیلمى برجسته تبدیل مى كند پرداخت كم نقص شخصیت هاى فرعى فیلم است. تمام زندانبانان هویت مستقل خود را مى یابند. كارگردان براى ساختن شخصیت مستقل زندانبانان به ترجیع بندهاى كلیشه اى پناه نمى برد.
شخصیت هاى فیلم در بطن داستان فیلم شكل مى گیرند. دارابونت به سنت هاى كلاسیك قصه گویى وفادار مى ماند. بدمن هاى فیلم تمام خصوصیات شر داستان هاى كلاسیك را دارند. با این تفاوت كه در این فیلم نسبت به «رهایى در شائوشنگ» تلاش بیشترى براى چند لایه كردن شخصیت هاى بد فیلم شده است. رهایى در فیلم مسیر سبز معنایى متفاوت از رستگارى اندى در شائوشنگ دارد. فیلم به سوى اعدام قهرمان فیلم یعنى جان كافى پیش مى رود. در پایان فیلم كافى از جهانى آزاد مى شود كه توان تحمل رستگارى درونى او را ندارد. مسیر رستگارى شخصیت فیلم دارابونت در فیلم مسیر سبز بسیار كوتاه تر از مسیرى است كه اندى در فیلم رهایى از شائوشنگ طى مى كند. در فیلم مسیر سبز كلماتى كه از زبان شخصیت ها گفته مى شود اهمیت زیادى دارند. خصوصاً جملاتى كه در عین سادگى جان كافى و دیگر محكومین به مرگ مى گویند و تاثیر زیادى بر تماشاگر مى گذارد. دارابونت در «مسیر سبز» از داخل زندانى با صندلى هاى الكتریكى مرگبار داستان بهشت را روایت مى كند. او رستگارى را این بار از درون جهنم خلق مى كند. مسیر سبز با بازى درخشان مایكل كلارك دانكن در نقش جان كافى و تام هنكس در نقش پل مهارت فیلمساز را در روایت خلاقانه داستان هاى ساده تائید كرد. دیگر بازیگران فیلم یعنى دیوید مورس، سم راكول و جیمز كرامول هم بازى خوبى را ارائه مى دهند. «مسیر سبز» از یك جهت نیز موفق تر از «رهایى در شائوشنگ» است. با وجود اینكه مسیر سبز فیلمى طولانى تر از شائوشنگ است اما تمهیداتى كه دارابونت مى اندیشد سبب مى شود تا تماشاگر خسته نشود. اجتناب از نماهاى بلند در لوكیشن هاى محدود و ایجاد ماجراهاى كوچك در درون ماجراى اصلى فیلم باعث مى شود تا فیلم ۱۸۸ دقیقه اى «مسیر سبز» به هیچ وجه خسته كننده به نظر نرسد. روایت دارابونت از صندلى هاى الكتریكى و اعدام و هیجان و وحشت لحظات پیش از مرگ كه بر فضا سایه مى اندازد جهنمى را خلق مى كند كه در بعضى از صحنه ها مشمئزكننده مى شود.
این فیلم را میتوان نمایشی از قربانی شدن حقیقت دانست كه در آن جان كافی كه یك ناجی و راهنماست به ناحق به اعدام محكوم میشود . یكی از نكات این فیلم نام john coffey است كه حروف اول آن مانند jesus christ می باشد و به نوعی تشبیهی از مسیح هم می تواند باشد كه در نهایت به صلیب كشیده شد.
در مجموع به نظر من منظور از مسیر سبز در این فیلم مسیری كه است كه برخی از افراد با طی كردن آن به طرف آزادی و پاك شدن از گناهان حركت می كنند همانطور كه سایر زندانیان با طلب بخشش از این مسیر گذشتند و افرادی كه پست و جنایتكار بودند از جمله قاتل دو كودك از آن مسیر كه به اطاق اعدام منتهی میشد عبور نكردند.فیلم یک درون گرایی خاص دارد یک فرد سیاه ژست قول پیکر زشت منظر .....اما با قلبی مهربان و انسانی وارسته و در مقابل شخصیتهایی مدرن با خوی شیطانی این در واقع شخصیت مدرنیته انسان امروز است که در فیلم به درستی نمایش داده میشود به هر حال دیدن این فیلم را ۱۰۰۰ بار توصیه میکنم....وامیدوارم همگی در مسیر سبز گام برداریم ...هرچند که پر از خطر باشد اما ما با ایمان قدم بر میداریم چون میدانیم که مسیر سبز است.
فیلم بیمار روانی یکی از برترین آثار استاد است. فیلمی به تمام معنی هیچکاکی و برگرفته شده از یک موضوع کاملا هیچکاکی. فیلم با صحنه ی کوبنده ای آغاز می شود (صحنه ی اول پس از چند دیزالو برای مشخص کردن موقعیت، وارد یکی از اتاقهای یک هتل می شود) و تماشاچی را خلع سلاح می کند و به دنیای زیبا و لبریز از توهم هیچکاک می برد.
در این فیلم هیچکاک برای اولین بار در شیوه ی روایت گویی خود تغییراتی پدید می آورد، یعنی در نیمه های فیلم شخصیت زن را علیرغم اینکه توانسته توجه تماشچیان را جلب کند می کشد و نابود می کند و شخصیت دیگری را جایگزین او می کند. یعنی در حقیقت ما تا صحنه ی قتل در حمام جانت لی را تعقیب می کردیم، پس از کشته شدن جانت لی، هیچکاک تماشاگر را به دنبال آن بازیگر دیگرش می فرستد. آنتونی پرکینز. ما حدود نیمی از فیلم را با این آدم سپری می کنیم و به سرنوشتش علاقه مند می شویم و در پایان هیچکاک سعی دارد با یک شوک شدید ما را از فضای خشن اثر جدا کند. فیلم بیمار روانی واجد بسیاری از مشخصاتی است که سایر آثار هیچکاک نیز آنها را دارا می باشند. نظیر بازی با الگوی داستان پردازی، مادر فیلم بیمار روانی(1960 ) علیرغم اینکه در فیلم حضور ندارد ولی فقط با همین حضور معنوی اش یکی از خوف انگیز ترین مادران هیچکاکی است. زنی که به راحتی می تواند دست به قتل بزند و آدم ها را قربانی خودخواهی های خودش بکند. مادر فیلم بیمار روانی ، یک مادر مریض است که ما به غیر صدا هیچ اثر دیگری از او نداریم. شخصیتی به نام مادر در داخل آن خانه متروک و بزرگ و قصر مانند وجود دارد که نقش موثری در رفتار و گفتار پسر جوانش نورمن ( آنتونی پرکینز ) دارد. مهمترین علاقه ی نورمن تاکسیدرمی کردن پرندگان است، بعید به نظر می رسد یک آدم عادی به چنین کار وحشتناکی به عنوان سرگرمی نگاه کند. نورمن از جهان بدش می آید و از هر چه در آن است متنفر است. عشق زیادی که به مادر نامهربانش داشته باعث شده نتواند بعد از پدرش حضور مرد دیگری را در خانه بپذیرد و هم مادر و هم آن مرد را بکشد. وقتی مادرش را دفن می کند تحمل دوری از او را حتی برای یک شب ندارد. پس قبر مادرش را نبش کرده و جسد او را در آورده و چندین سال با جسد مادرش زندگی می کند و طوری رفتار می کند که انگار مادرش زنده است و حتی در غالب او فرورفته ( در لحظات خاصی ) و با هم (نورمن و مادرش ) صحبت می کنند. یکی از مهمترین نکات فیلم بیمار روانی که کمتر به آن پرداخته شده است، عشق است. نورمن عاشق مادرش است، به خاطر همین عشق او را می کشد و بعد از او نمی تواند عاشق دیگری بشود. وقتی از ماریون ( با بازی جنت لی ) خوشش می آید مادر درون نورمن حسودی کرده و نمی خواهد کار به جاهای باریکتر بکشد. در حقیقت نمی خواهد نورمن عاشق شود و می خواهد نورمن را تا آخر عمرش تحت تسلط خود داشته باشد. به همین خاطر مادر درون نورمن بر نورمن واقعی پیروز شده و نورمن به شکل مادرش در می آید و ماریون را به قتل می رساند. نورمن واقعا معتقد است که ماریون به دست مادرش کشته شده، من که حرف او را می پذیرم شما چطور؟
بیمار روانی را می توان فیلمی نو و پیشرو به حساب آورد. دوست ندارم در دام تعریف کردن پیشرو و نو محصور شوم. به این دلیل پیشرو محسوب می شود که در خیلی از جاها از قواعد سینمای کلاسیک پیروی نمی کند و آنها را زیر پا می گذارد. هیچکاک به صورت تدریجی به ما اطلاعات می دهد . وی در میانه ی فیلم ناگهان شخصیت اصلی فیلم ( ماریون )را می کشد و شخصیت دیگری را محور فیلم قرار می دهد که بر حسب اتفاق در مسیر حرکت شخصیت اصلی قرار گرفته است. ماریون علاقه بسیار زیادی به تشکیل خانواده دارد. به همین خاطر پولی حدود چهل هزار دلار را از یکی از مشتریان صاحب کارش می دزدد. ما از این دزدی کوچکترین احساس ناراحتی نمی کنیم. چرا از آن مشتری متنفر شده ایم. پیرمردی که هنوز دست از عیاشی بر نداشته و به ماریون که می تواند جای دخترش باشد نظرهای سو دارد. ماریون این پول را برای تشکیل خانواده می خواهد. پول دزدیده شده هم ناشی از یک ازدواج است ( پیرمرد برای دختر نو عروسش خانه می خرد ). وی به شهری می رود که نامزدش در آنجا زندگی می کند. در بین راه نسبت به کاری که انجام داده احساس پشیمانی می کند چون شب و دیر وقت به نزدیکی آن شهر رسیده به متلی می رود تا شب را در آنجا سپری کند. بعد از اینکه با نورمن حرف می زند و شام می خورد به اتاقش می رود. در کوتاه ترین زمان ممکن هیچکاک با استفاده ی بسیار زیبا از تصویر و صدا پشیمانی ماریون را نشان می دهد و بدون این که کوچک ترین دیالوگی بگوید متوجه می شویم که قصد دارد برگردد و پول ها را پس بدهد. بعد از اینکه خیالش راحت می شود برای اینکه بار گناه را از روی دوشش پاک کند به حمام می رود تا تن و روان خود را پاک کند ولی این اجازه به او داده نمی شود. نورمن عاشق او شده و مادر نورمن دوست ندارد به غیر از او زن دیگری وارد زندگی نورمن شود. به همین خاطر ماریون را می کشد. نورمن هم به خاطر اینکه آثار جرم مادرش را از بین ببرد جسد ماریون را به مردابی برده و همراه با ماشینش غرق می کند. در ادامه ما شاهد جستجوی کارآگاه و خواهر ماریون برای پیدا کردن او هستیم. در انتها وقتی پی می بریم نورمن قاتل ماریون است و مادر نورمن چیزی جز اسکلت نیست ( البته در ظاهر و گرنه آن مادر بد اخلاق و غرغرو در روان نورمن زنده است و همو قاتل ماریون است ) به جایی که نسبت به نورمن احساس خشم و نفرت داشته باشیم، نسبت به او احساس ترحم و محبت می کنیم. چرا که او قربانی عشق خودش است.( صحبت های روان پزشک در آخر کار کاملا بیهوده و زاید است ) و ما برای عشق او احترام قائلیم حتی اگر به مرگ بی گناهی منجر شده باشد. عشقی که در آخر کار نورمن را کاملا تحت تاثیر خود قرار داده و باعث استحاله ی شخصیت نورمن به مادرش شده است. در انتهای فیلم ما با نورمن روبرو نیستیم. این مادر نورمن است که جلویمان نشسته است
منبع:نقد فارسی
سری فیلمهای « رزیدنت اویل » مسیر طولانی را در سالهای اخیر طی کرده اند تا بتوانند دل طرفداران این عنوان مشهور بازیهای کامپیوتری را بدست بیاورند. اولین اقتباس سینمایی از این اثر سالها پیش در سینما عرضه شد و تا به امروز ترسناک ترین قسمت از این سری نیز، همان قسمت نخست می باشد. اما پس از عرضه قسمت های بعدی، رفته رفته فاکتور ترس از فیلم برچیده شد و این عنوان تبدیل به یک اثر تماماً اکشن با حضور افتخاری زامبی ها شد تا در هر قسمت طرفداران بیشتری را ناامید نماید. با اینحال می توان نقطه ستایش آمیز این ماجرا را حمایت همیشگی طرفداران از این عنوان برشمرد که تا به امروز منجر به ساخت دنباله های فراوانی گردیده؛ این میزان وفاداری به یک عنوان بهرحال تحسین برانگیز است.
اما جدیدترین قسمت از سری فیلمهای « رزیدنت اویل » که همزمان با انتشار نسخه جدید بازی کامپیوتری آن منتشر شده، قرار است پایان بخش داستان طولانی حضور « رزیدنت اویل » در سینما باشد. البته به نظر نمی رسد که سازندگان این عنوان را به حال خود رها کنند و به احتمال فراوان پس از اکران و موفقیت این فیلم در گیشه، یک بازسازی و یا حداقل یک اسپین آف از این داستان انجام خواهد شد.
داستان فیلم سه هفته پس از اتفاقات قسمت چهارم رخ می دهد که طی آن وسکر ( شاون رابرتز ) توانسته بود آلیس ( میلا یوویچ ) و گروهش را فریب دهد. حال آلیس که یک اَبَرانسان محسوب می شود، می بایست تلاش کند تا شرکت آمبرلا را نابود کند تا بتواند نسل بشریت را نجات دهد و زمین را به جای بهتری برای زیستن تبدیل کند. البته او در این راه سخت مجبور می شود با رفقای قدیمی اش همراه شود چراکه در میانه را می بایست کلی زامبی را از بین ببرد و ...
« رزیدنت اویل : آخرین قسمت » دقایقی را در اختیار جستجوهای آلیس قرار داده که در فضایی وهم آور سپری می شود و بارقه های امید را در بخش داستان در مخاطب ایجاد می نماید. در این لحظات زامبی ها به جای مخالفت علنی با سیاست های انسانها، به فریاد خاموش روی آورده اند و هرازگاهی صدایشان از مناطق نامشخص به گوش می رسد تا به این ترتیب تعلیقی در فیلم شکل گرفته باشد و مخاطب منتظر باشد تا ببیند این زامبی های همیشه معترض چرا اینبار سکوت اختیار کرده اند. اما دیری نمی پاید که همه آنان سر از خرمن درآورده و به روش کلاسیک خود، به مخالفت علنی می پردازند و آلیس هم یکی پس از دیگری آنان را نقش بر زمین می کند تا متوجه شویم دقایقی از فیلم بطور کامل زائد بوده است.
آخرین قسمت از سری فیلمهای « رزیدنت اویل » اما یک نکته جالب توجه هم دارد و آن وجود یک تعقیب و گریز خیابانی به سبک و سیاق فیلم « مد مکس » است که به نظر می رسد یک کپی برداری ناشیانه از آن باشد. ظاهرا سازندگان تحت تاثیر شدید فیلم « جورج میلر » قرار گرفته اند و تصمیم گرفته اند یک نسخه " زامبیایی " با شکل و شمایل مشابه ایجاد نمایند اما نتیجه کار نه تنها درخشان نیست، بلکه به سبب عدم مدیریت صحنه منجر به تجربه سرگیجه توسط مخاطب گردیده است.
این مشکل البته قابل تعمیم دادن به کل فیلم نیز می باشد. فارغ از موقعیت های تعقیب و گریز، صحنه های اکشن بیشترین میزان کات ممکن را دارد که بعضاً به کمتر از یک ثانیه می رسد تا مخاطب تقریباً تمام لحظات اکشن را از دست بدهد. آلیس در این قسمت اگرچه مانند همیشه تفنگ به دست گرفته و هزاران زامبی را از بین می برد، اما به شکل عجیبی این لحظات با نماهای متعدد " زوم این، زوم آوت " از بین رفته و تمام چیزی که بر جای می ماند مجموعه از سر و صدای زامبی هاست که گوشخراش می باشند.
« رزیدنت اویل : آخرین قسمت » که با توجه به نامش به نظر می رسد حداقل در داستان آلیس می بایست به پایان برسد، حتی در روایت نیز دچار مشکل است و نمی تواند یک داستان ساده را به سادگی به پایان برساند. در واقع، تمام بخش های فیلم به اکشن بی وقفه اختصاص داده شده و در اندک زمانی که فیلم به سراغ ویروس و آمبرلا می رود، ناگهان یک فردی از جایی ظاهر می شود و داستان آمبرلا و تمام اتفاقاتی که می بایست در لایه های مختلف فیلمنامه به آن برسیم را رو به دوربین بازگو می کند تا به این ترتیب ثابت کند نیازی به پرورش داستان نیست و می توان با روخوانی داستان نیز به نتیجه رسید!
میلا یوویچ در آخرین نقش آفرینی ( آخرین؟ ) خود در سری فیلمهای « رزیدنت اویل » ، کار بیشتری نسبت به قسمت های گذشته انجام نداده است و همان روند پیشین را تکرار کرده است و کسب و کارش کشتن زامبی هاست. دیگر بازیگران فیلم از جمله شخصیت وسکر که عینک دودی همیشگی اش را چه در روز روشن و چه در محیط تاریک و چه هنگام خواب بر چشم دارد، به مانند همیشه یک تیپ هستند.
خوشبختانه سری فیلمهای « رزیدنت اویل » در همین نقطه به پایان می رسد و احتمالا کابوس بسیاری از علاقه مندان به بازیهای کامپیوتری نیز به پایان خواهد رسید. آلیس و تمام افرادش در همینجا کار خود را به پایان می رسانند و حال باید منتظر ماند و دید که با به اتمام رسیدن نسخه سینمایی، آیا اینبار برای بازسازی این اثر رویه ای ترسناک برای آن در نظر خواهند گرفت یا مجدداً یک اکشن محض را روانه سینما خواهند کرد. تا آن زمان، میتوان از به عنوان فیلم دلخوش بود که آن را « آخرین قسمت » معرفی می کند.
منبع:مووی مگ
تصویرسازی «برگ» از حادثهی بمبگذاری در ماراتن بوستون در سال 2013 و تعقیب جنایتکاران در آن حادثه، به یک اثر ماجرایی درجه یک تبدیل شده. البته فیلم برای آن دسته از بینندگانی که اخبار را به طور روزانه پیگیری میکنند و از چند و چون ماجرا آگاهند، چیز جدیدی ندارد.
PatriotsDayبرای دومین بار طی 6 ماه قبل، «پیتر برگ» و «مارک والبرگ» برای بازسازی ماجرایی واقعی با هم همکاری کردند؛ حادثهای که در مقطعی از تاریخ به تیتر اول رسانههای خبری بدل شده بود. افق آبهای عمیق که در 30 سپتامبر 2016 اکران شد، به فاجعهی انفجار دکل نفتی در خلیج مکزیک میپرداخت و والبرگ در نقش بازماندهی این حادثه، مایک ویلیامز، بازی کرد. در فیلم "روز میهنپرستان" بار دیگر این بازیگر ایفای نقش کرده با این تفاوت که در این فیلم نقش او ترکیبیست. به این معنا که خوشبختانه «تامی ساندرز (مارک والبرگ)» یک شخصیت خیالیست و همین به فیلمساز کمک کرده تا او را هر کجا که دلش بخواهد در فیلم استفاده کند بدون این که صحت تاریخی واقعه را زیر سوال برده باشد.
فیلم "روز میهنپرستان" مسوولیت خود را در بازسازی و خلق سینمایی واقعه به نحو احسنت انجام داده و به قدری خوب هست که بتواند شما را مجاب به تماشا کند.
PatriotsDayتصویرسازی «برگ» از حادثهی بمبگذاری در ماراتن بوستون در سال 2013 و تعقیب جنایتکاران در آن حادثه، به یک اثر ماجرایی درجه یک تبدیل شده. البته فیلم برای آن دسته از بینندگانی که اخبار را به طور روزانه پیگیری میکنند و از چند و چون ماجرا آگاهند، چیز جدیدی ندارد. یعنی در واقع یک بازسازی سینمایی از وقایعیست که در 15 آوریل رخ داد و تا چند روز بعد ادامه یافت. داستان فیلم از دید ساندرز، پلیس بوستون، پیش رفته و تمام نکات کلیدی ماجرا را پوشش میدهد؛ اگرچه فیلم سعی کرده که به عنوان اثری الهامبخش در ذهن مخاطب ماندگار شود. داستان بیش از حد لزوم گسترش داده شده و حتی چند خرده داستان از قربانیهای مختلف و دیگر موارد حاشیهای را به زور در فیلم گنجانده. گویی محصول نهایی از تلفیق دو فیلمنامهی جداگانه حاصل شده. میتوان گفت این فیلم پایانی غیر عادی دارد؛ کارگردان 7 دقیقهی مستند از مصاحبهی افراد درگیر در حادثهی واقعی را به فیلمش اضافه کرده.
با همهی این تفاسیر، فیلم "روز میهنپرستان" مسوولیت خود را در بازسازی و خلق سینمایی واقعه به نحو احسنت انجام داده و به قدری خوب هست که بتواند شما را مجاب به تماشا کند. دو نکته وجود دارد که تاثیر فیلم را کاهش داده: اول اینکه داستان فاقد حس طراوت و تازگیست. "روز میهنپرستان" حتی بیشتر از سالی و افق آبهای عمیق به نمایش صحنههایی میپردازد که بارها در تلویزیون پوشش خبری داده شدهاند؛ چیزهایی که خودمان از ماجرا میدانیم. هیچ تنش یا هیجان بیشتری وجود ندارد چون بیننده میداند حرکت بعدی چیست و از کمّ و کیف قضیه آگاه است.
نکته مثبت فیلمنامه را میتوان در پیشبردن خوب داستان برادران سارنایف عنوان کرد. فیلم به انگیزهی این تروریستها و پیگیری پوشش خبری بعد از انجام هر مرحله توسط آنها اشاره میکند.
PatriotsDayدومین نکته ساختار ناهمگون فیلم است. مسلما برگ از این نکته آگاه بوده که نباید کل روایت از دیدگاه شخصی که اصلا وجود خارجی ندارد ارائه شود؛ به همین دلیل از داستان قربانیان و پلیسهای واقعی که در حادثه و تعقیب مجرمان درگیر بودهاند نیز استفاده کرده و باید گفت که به دلیل محدودیت زمانی بیشتر آنها بیاثر بوده. خصوصا روایت غیرضروری دربارهی همسر ساندرز، کارول، که به هیچ وجه برای حضور «میشل موناهن» در این نقش توجیهی ارائه نمیکند. «جان گودمن» در نقش کمیسر پلیس اد دیویس، «کوین بیکن» به عنوان ریچارد دزلوریِرز افسر افبیآی و «جی.کی سیمونز» در نقش گروهبان جفری پاگلیش وظیفه خود را به خوبی انجام دادهاند.
"روز میهنپرستان" را نمیتوان مدعی اسکار محسوب کرد اما برای سرگرمی اثر بدی نیست. در واقع خیلی بهتر از آن فیلمهای وقتتلفکنی که در ماه ژانویه اکران میشوند.
PatriotsDayنکته مثبت فیلمنامه را میتوان در پیشبردن خوب داستان برادران سارنایف عنوان کرد؛ «جوهر (آلکس وولف)» و «تیمور (تمو ملیکیدز)» و همسر تیمور «کاترین راسل (ملیسا بنویست)». فیلم به انگیزهی این تروریستها و پیگیری پوشش خبری بعد از انجام هر مرحله توسط آنها اشاره میکند. همین را میتوان نقطه قوت فیلم "روز میهنپرستان" دانست چون این جنبه از ماجرا را فقط میتوان در فیلم یافت. ما در طول تعقیب و گریز درمییابیم که برادران سارنایف چه کسانی بودند اما درباره گذشتهی آنها چند هفته بعد مطلع میشویم؛ آن هم هنگامی که دیگر این خبر از رونق افتاده.
برگ در نیمهی راه و هنگام مراحل پیشتولید فیلم افق آبهای عمیق به این پروژه پیوست. با این حال میتوان گفت که "روز میهنپرستان" متعلق به اوست. اگرچه، فیلم میتوانست بهتر از این باشد. هر دو فیلم نامبرده در انجام وظیفهی خود موثر هستند. "روز میهنپرستان" را نمیتوان مدعی اسکار محسوب کرد اما برای سرگرمی اثر بدی نیست. در واقع خیلی بهتر از آن فیلمهای وقتتلفکنی که در ماه ژانویه اکران میشوند.
منبع:نقد فارسی
داستان فیلم: روزی که قرار است برادر بزرگتر دنی وین یارد ـ درک ـ از زندان آزاد شود، او مقاله ای در ستایش کتاب مین کامف (Mein Kamph) هیتلر به معلمش ـ موری یهودی ـ تحویل می دهد. به دنبال این کار به دفتر مدیر مدرسه ـ باب سوینی سیاه پوست ـ فرستاده می شود. باب سوینی از او می خواهد برای فردا مقاله ای درباره حوادثی که در زندگی دنی نقش اساسی داشته اند ـ منجمله وقایعی که به زندانی شدن برادرش انجامید ـ بنویسد. او این مقاله را تاریخ مجهول آمریکا می نامد.
هنگامی که دنی مشغول نوشتن مقاله است، ما نیز همراه او حوادث چند سال گذشته را مرور می کنیم:
درک در روزهای اوجش یکی از مطرح ترین اعضای جنبش نژادپرستی منطقه ونیس بیچ است. او با هیبتی تهدید کننده و شوم با سر تراشیده شده و خالکوبی صلیب شکسته روی اندامش، جوانان سفیدپوست منطقه را سازماندهی کرده و خشم آنها را متوجه ساکنان غیر سفیدپوست ناحیه می کند.
درک وین یارد :"واقعا می خوایم همینجا کنار گود واستیم و نگاه کنیم که چطور به کشورمون تجاوز می کنن؟"
او تحت الحمایه کامرون ـ که دورادور شاهد این ماجراست و درک را راهنمایی می کند ـ پیروانش را به انجام اعمالی خشونت بار علیه اقلیت ونیس بیچ وا می دارد.
خشم درک نسبت به سیاه پوستها زمانی شدت گرفت که چندین سال پیش پدر آتش نشان خانواده هنگام خاموش کردن آتش در محله ای فقیرنشین به دست دلال های مواد مخدر (ظاهرا سیاه پوست) به قتل می رسد.
دنی وین یارد: "برای همین درک گروه دی.او.سی رو تشکیل داد. می گفت بچه های سفید نباس از راه رفتن تو محل خودشون بترسن"
حس نژادپرستی درک متوجه تمام افرادی است که ملاقات می کند. هنگامی که در می یابد موری به مادر او علاقه دارد از فرط خشم منفجر می شود؛ موری یک یهودی است. اما در شبی سرنوشت ساز درک دو سیاه پوست را که سعی در دزدیدن اتومبیلش داشتند می کشد و به سه سال زندان محکوم می شود. او در زندان با اشتیاق به انتظار آزادی می نشیند تا پس از آزادی گروهش را به سوی افتخار و پیروزی هدایت کند. اما پس از اینکه مورد آزار و اذیت گروهی از نژاد پرستان قرار می گیرد، سوینی در زندان به ملاقاتش می آید و تحول درک آغاز می شود. در این بین تلاشهای هم سلولی سیاه پوستش که در زندان حمایتش کرده و جان او را نجات می دهد در تکمیل دگرگونی درک موثر است.
سوینی به درک: "ببینم، هیچ کدوم از کارهایی که تا الان کردی زندگیت رو بهتر کرده؟"
سه سال بعد زمانی که درک از زندان آزاد می شود و به خانه باز می گردد، در می یابد خانواده اش تغییر مکان داده و در آپارتمانی کوچک و نیمه ویران زندگی می کنند، مادر بیمار است و دنی هم به نئونازی ها پیوسته است. شهرت خود درک بخاطر کشتن آن دو سیاه پوست چند برابر شده است. اما، درک دیگر نمی خواهد کاری به فعالیتهای نئونازی و کامرون داشته باشد، و تصمیم دارد جلوی برادرش را که جا پای او گذاشته بگیرد. . .
درک وین یارد: "من نترسیدم. . . فقط دیگه تصمیمم رو گرفتم . . . دیگه کاری به این کارها ندارم"
درک به کامرون: "من دارم میرم. . . و دنی رو هم با خودم می برم."
فیلم نگاهی تکان دهنده و آزار دهنده به ریشه ها و پیامدهای نژادپرستی در آمریکا دارد. همچون واقعیت سختی که در فیلم به تصویر کشیده می شود، پاسخ دادن به سوالاتی که فیلم مطرح می کند چندان آسان نیست. در حقیقت فیلم نژادپرستی را چونان مشکلی همه گیر می داند که سرانجام به عواقبی غیرمترقبه و تراژیک منجر می شود.
دیالوگها و تصاویر واقعا هنرمندانه هستند. چیزی که بیشتر تماشاگران فیلم تکان دهنده می یابند نه تصاویر خشونت بار رفتار درک و گروهش با اقلیتها، بلکه دیالوگهایی است که شخصیت ها بیان می کنند و در بالا شاهد چند نمونه از ان بودید. صحنه ای که درک با دوست مادرش موری بر سر مسائل نژادی وارد بحث می شود یکی از تاثیرگذارترین صحنه های فیلم است و در آن شاهد بیان مسائل و گفته هایی هستیم که می توانند هر فردی را به عکس العمل وادارد.
"سال گذشته سه میلیارد دلار رو خرج آدمهایی کردیم که حتی حق ندارن اینجا باشن"
فیلم تونی کی سرگذشت اندیشمندانه و گاهی اوقات موحش و تکان دهنده نژادپرستی است که سرانجام مرتکب قتل می شود، و بار اصلی فیلم بر دوش ادوارد نورتون است. ادوارد نورتون با هنرنمایی درخشانش چنان در قالب یک نژادپرست نئونازی سرشار از خشم، با هیبتی ترسناک و شوم ـ سر تراشیده با اندامی پوشیده ازخالکوبی ـ فرو می رود که ناخودآگاه ترس و انزجار را در تماشاگر ایجاد می کند. او فردی باهوش را به تصویر می کشد که بخاطر خشمی نامتمرکز به تباهی کشیده شده است. اما پس از رهایی از زندان با موهای بلند و چهره ای آرام و لحنی ملایم شخصیتی دوست داشتنی است. تغییر شخصیتی فاحشی که نورتورن با استادی هرچه تمامتر از عهده آن برمی اید. اما به نوعی نقش ادوارد فرلانگ زیرپوستی تر و سخت تر است. او در نقش نوجوانی که نومیدانه در جستجوی حس تعلق داشتن ـ به جایی یا گروهی ـ و به دنبال فردی است که از او پیروی کند کاملا موفق عمل می کند.
ندگی شگفت انگیزی است اولین بار در بیستم دسامبر سال 1946 بر پرده سینما رفت. یعنی در روزهای کریسمس. (سایت Imdb) تاریخ اکران اول فیلم را حدود دو هفته بعدتر، یعنی هفتم ژانویه 1947 اعلام می کند) بودجه فیلم در زمان ساخت 3180000 دلار بود. از رقم دقیق فروش زندگی شگفت انگیزی است اطلاع دقیقی در دست نیست. با این همه فروش فیلم خوب بوده ولی خیره کننده نبوده است. در جوایز آکادمی اسکار هم فیلم در پنج رشته بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر مرد نقش اول، بهترین تدوین، و بهترین صداگذاری کاندید شد، ولی موفق به دریافت جایزه اسکار نشد. در مجموع اقبال کلی نسبت به این فیلم در زمان ساخت «خوب» بود ولی «عالی» نبود. اما رفته رفته در گذر زمان فیلم جایگاه واقعی خودش را پیدا کرد. مثلاً در سال های 1998، 2002، 2003، 2006، 2007، و 2008 این فیلم از سوی انجمن فیلم آمریکا (AFI) به انحاء مختلف در فهرست صد فیلم برتر تاریخ سینما قرار گرفت:
سال 1998 رتبه هشتم در فهرست 100 فیلم برتر تاریخ سینما (رتبه اول همشهری کین)
سال 2002 رتبه هشتم در فهرست 100 فیلم پرشور تاریخ سینما (رتبه اول کازابلانکا)
سال 2003 رتبه نهم (شخصیت جرج بیلی/جیمز استوارت) در فهرست 100 قهرمان برتر تاریخ سینما (رتبه اول اتیکوس فینچ/گریگوری پک در کشتن مرغ مقلد) و رتبه ششم در فهرست 100 شخصیت شرور تاریخ سینما (آقای پاتر/لایونل باریمور) (رتبه اول هانیبال لکتر/آنتونی هاپکینز در سکوت بره ها)
سال 2006 رتبه اول در فهرست 100 فیلم امید بخش تاریخ سینما (9 فیلم بعدی عبارت بودند از کشتن مرغ مقلد، فهرست شیندلر، راکی، آقای اسمیت به واشنگتن می رود، ئی تی، خوشه های خشم، فرار از خانه، معجزه در خیابان سی و چهارم، و نجات سرباز رایان)
سال 2007 رتبه یازدهم در فهرست 100 فیلم برتر تاریخ سینما (رتبه اول همشهری کین)
سال 2008 رتبه سوم در فهرست 10 فیلم برتر خیال برانگیز تاریخ سینما (رتبه اول جادوگر شهر زمرد و رتبه دوم ارباب حلقه ها/یاران حلقه) در این سال انجمن فیلم آمریکا در رشته های فیلم انیمیشن، فیلم خیال برانگیز، فیلم گانگستری، فیلم علمی تخیلی، فیلم وسترن، فیلم ورزشی، فیلم معمایی، فیلم کمدی رمانتیک، فیلم درام دادگاهی، و فیلم حماسی 10 فیلم برتر را اعلام نمود.)
همچنین زندگی شگفت انگیز در سال 1990 از سوی بنیاد حفظ سینمای ملی آمریکا موفق به دریافت جایزه «ثبت فیلم ملی» گردید. و در سال 1994 نیز «جایزه موفقیت مادام العمر بازیگر کودک سابق» به جیمی هاوکینز بازیگر نقش نوجوانی جرج بیلی از سوی آکادمی بازیگران جوان اهداء گردید.
به علاوه در حال حاضر این فیلم در نظرسنجی بازدید کنندگان سایت IMDB توانسته امتیاز 7/8 را از مجموع 10 امتیاز کسب کند.
انستیتوی سینمای آمریکا لیستی از صد فیلم پرمغز و گیرای تاریخ سینمای آمریکا انتشار داده که این فیلم در رأس آنها قرار دارد.
در فهرست بهترین اقتباس های ادبی در سینمای جهان که توسط سایت اسکرین منتشر شد، جایگاه چهارم از آن فیلم «چه زندگی فوق العاده ای» است؛ این فیلم اقتباسی ست از داستان بزرگترین هدیه نوشته Philip Van Doren Stern (فیلیپ ون دورن استرن). نویسنده داستان که نتوانسته بود داستانش را منتشر کند، در سال ۱۹۴۳ آن را روی کارت های کریسمس نوشت و برای ۲۰۰ نفر از نزدیکان و دوستانش فرستاد. یکی از کارت ها به دست مدیر کری گرانت رسید تا اینکه RKO Pictures داستان را ۱۰۰۰۰ دلار خرید به امید اینکه از روی آن فیلمی با بازی کری گرانت بسازد که ناموفق ماند. در نهایت هم که کاپرا داستان را خواند و پسندید و طی قراردادی که با RKO بست فیلم نامه را با کمک ۲ نفر دیگر نوشت.
جالب اینکه به خاطرمشکل حق تالیف فیلم پس از مدتی به مالکیت عمومی درآمد و در نهایت به خاطر بازبینی های متعدد به شدت محبویبت پیداکرد. همین در مالکیت عمومی درآمدن فیلم گویی یکی از چشم بندی های بزرگوارانه " کلارنس" بوده است.
جیمز استوارت: که تصویراش به عنوان یک آمریکایی شهرستانی مهربان، شریف وعاقل جا افتاد، گفته بود : گاهی خودم هم می مانم نکند. خدوم از خودم تقلید می کنم. استیوارت به خاطر نقش آفرینی در این فیلم نامزد دریافت اسکار شد. از بهترین کارهای وی می توان به : فیلادلفیا (1940 ) تشریح یک جنایت (1959 ) سرگیجه (1958 ) اشاره کرد.
لایوئل باریمور : اتفاقا ایفای نقش آقای پاتر سنگدل، یکی از بهترین بازیهای او نبود. بزرگمرد خاندان باریمور بیشتر به خاطر هنر نمای اش در گراند هتل، شام ساعت هشت، جان آزاد ( برنده ی جایزه اسکار) شهرت دارد. از کارهای تلویزیونی او می توان به دکتر گیلدر اشاره کرد که طی سالهای 1961 تا 1972 در از شبکه های تلویزیونی دنیا از جمله – ایران پخش شده است.
فیلم چون چون کپی رایت ندارد به کمک کامپیوتر رنگی شد ولی چنان جنجالی به پا شد که همچنان نسخه ساه وسفید آن به نمایش می آید.
دکورهای فیلم که در واقع بزرگترین و گسترده ترین دکور های بودند که در تاریخ سینمای آمریکا برای فیلمی ساخته شده اند. دو ماهه بر پا شد. 75 مغازه و عمارت و خیابان های اصلی و... خیابان اصلی 300 متر طول اش بود که خودش می کند یک خیابان تمام عیار!
میزان قابل توجه برف در این فیلم که اولین فیلم کاپرا پس از جنگ جهانی دوم بود، یکی از جلوه های ویژه پیشتاز بود. دستگاه های برف ساز سنتی خیلی پر سر و صدا بودند و به همین دلیل 6000 گالن از «فوم های» آتش نشانی مخلوط با صابون، در مقابل پمپ های قوی باد قرار گرفتند تا صحنه های رویایی این فیلم کلاسیک خلق شوند.
حفره فیلمنامه: در واقع خیلی هم حفره نیست. بیشتر شبیه یک خراش روی بدنه فیلمنامه است! تنها یک فرشته می توانست جورج بیلی(جیمز استوارت) را از ورشکستگی کامل نجات دهد و تنها مهربانی همسایگانش باعث شد تا دوران زندان را تحمل کند. اما پایان خوش فیلم باعث می شود هیچ کس به این که پاتر بدجنس(لایونل بریمور) چگونه به این ثروت و مکنت رسید فکر نکند.
توجیه منطقی: شاید می خواستند قسمت دوم فیلم را هم بسازند! مثلاً می شد اسمش را گذاشت «زندگی شگفت انگیز2:بازپرداخت» و بیلی اینجا توضیح می دهد که این پول ها ازکجا آمده اند.
نظر منتقدان:
راجرت ایبرت (شیکاگو سان تایمز) : نکته ی مهم درباره ی چه زندگی محشری است، این است که گذشت زمان را خوب تاب آورده، مثل سوم و کازابلانکا از ان فیلم های جاوادانه است که با گذشت زمان، بهتر هم می شود.
پالین کیل : اگر چه دلیلی برای جدی گرفتن خود وجود نداشته، ولی کاپرا در اینجا لحنی جدی به فیلم اش داده، یک فیلم بند تنبانی که می خواهد را هنر جا بزند.
منبع:نقد فارسی