در آخرین فیلم صامت چاپلین، او در مقابل جامعه ی مدرن، عصر ماشین ها و پیشرفت بر می خیزد. در ابتدا او را می بینیم که دیوانه وار تلاش می کند تا با خط تولید سفت کردن پیچ و مهره ها همراه شود. او برای آزمایش با یک دستگاه تغذیه ی اتوماتیک انتخاب شده است اما اتفاقات ناگواری که پیش می آید باعث می شود تا رئیسش تصور کند که او دیوانه شده است و چارلی به یک بیمارستان روانی منتقل می شود...
چاپلين در همان مقدمه فيلم موضوعي كه در پس ذهن خويش ميگذرد را با صحنه ي گله ي گوسفندان و صحنه ي ورود مردم از مترو ادغام ميكند و بشر امروز را كه جامعه ي ماشيني او را همانند ربات ، پيرو زندگي ماشيني كرده به تصوير ميكشد و همچنين در سرتاسر فيلم تمام رفتارهاي بشر امروز را با لحن طنز آميز خود متصور می شود.
بيننده هر لحظه از فيلم به ديدن جامعه ي ماشيني و حتي بعضي اوقات به ديدن خود كه در این فضا به سختي روزگار ميگذراند نشسته است اما زيركي چاپلين باعث شده تا این مسائل به گونه اي طنز به مخاطب القا شود كه حتي ذره اي به مزاج بيننده بد نيايد و لذتش به عذاب ياس و نا اميدي تبديل نشود چرا كه زندگي انسان مدرن امروز هم بي شباهت به شخصيتهاي فيلم نيست.
أين فيلم آينه ي زندگي بسياري إز انسانهاي گرفتار مدرنيته است ، مدرنيته ي بسيار جذاب اما فريبنده كه به جاي اینه مدرنيته را ابزار دست خود كنند و از آن در راه بهبود زندگي خويش استفاده كنند خود برده آن شده و به گونه هاي مختلف به آن سواري ميدهند
در سكانسي از فيلم، چاپلين كه در كارخانه مشغول سفت كردن پيچ هاست ، به وضوح روزمرگي زندگي ماشيني را نشان ميدهد كه آنقدر بعضي إز انسانها درگير این روزمرگي شده اند كه حتي لحظه اي را نميتوانند صرف پرداختن و فکر كردن به خود كنند
همچنين سادگي شخصيت ولگرد چاپلين كه به خاطر سادگي ، آزارهاي پشت سر هم إز جامعه ميبيند ، در حدي است كه برايش يك امر عادي شده و از اين بدبياريها خم به ابرو نمي آورد نيز بسيار قابل تامل ، اثر گذار و صد البته بسيار پند آموز است، زيرا نشان دهنده ي ضرب المثل إيراني خودمان است كه ميگويد « از ماست كه بر ماست » اين خود ما هستم كه اتفاقات زندگي را برأي خود رقم ميزنيم چه رسيدن به يك زندگي كامل با تمام اتفاقات خوب يا بدبياري پشت بدبياري مثل زندان رفتنهاي مكرر چاپلين.
نكته ي ديگري كه اكثرا يا بهتر است بگويم هميشه در آثار چاپلين ديده ميشود عنصر اتفاق است كه نشان ميدهد سرنوشت انسانها گاهي اوقات با اتفاقات ساده تغيير ميكند مثل آشنا شدن ولگرد دوست داشتني داستان با دختري كه در سطح اجتماعي خودش است و پيوند خوردن زندگي آنها تنها بوسيله ي يك نان باگت و يا بيرون ماندن او از سلولش بصورت اتفاقي و به دام انداختن مهاجميني كه به زور وارد زندان ميشوند ، مهاجميني كه در قد و قواره او نيستند اما با حركاتي ساده آنها را إز پاي در مي آورد.
صحنه ي بسيار دوست داشتني اواخر داستان كه ورود چاپلين به كافه گويي تمام مشكلات زندگي آنها به اتمام می رساند و از این به بعد خوشبختي را تجربه خواهند كرد ، رقص و آواز ولگرد دوست داشتني كه نقطه ي عطف داستان است و در آن چاپلين استعداد بي همتاي خود در بازيگري را به نمايش ميگذارد و با اين صحنه تمام ذهنيت مدرنيسم و ماشينيزه اي كه تماشاگر تا این لحظه به فيلم داشته را بطور کامل دگرگون مي كند و به گونه اي عشق و دوست داشتن را به معرض نمايش مي گذارد و در آخر صحنه ي قدم زدن در جاده كه نمادي از جاده ي زندگي و اميد به آينده است كه اكثرا در انتهاي فيلمهاي او به چشم ميخورد زيرا اين صحنه بيانگر شخصيت و نگرش اميدوارانه ي چاپلين به زندگيست.
منبع:مووی مگ
«ترومن بربنک» (کری)، کارمند معمولی یک شرکت بیمه، یک زندگی معمولی در شهری معمولی دارد. اما «ترومن» که از زندگی اش راضی نیست و می خواهد دنیا را ببیند، سرانجام کشف می کند که ستاره ی یک نمایش تلویزیونی زنده است…
اعضای خانواده کی-تایک که همگی بیکار هستند، علاقه زیادی به زندگی در پارک ها دارند اما هنگامی که درگیر یک حادثه غیر منتظره می شوند، همه چیز تغییر می کند…
بعضی وقتا زندگی آنطور که ازش انتظار داریم پیش نمیرود. "پت سولاتانو" همه چیزش را باخته. خانهاش، شغلش و حتی همسرش. هم اکنون او بر بازسازی زندگیش مصمم است و میخواهد رابطهش با همسرش را درست کند ولی باید شرایط سختی را پشتسر بگذارد...
«گوییدو» ی یهودی (بنینی) شیفته ی یک معلم مدرسه به نام «دورا» (براسکی) می شود و با استفاده از طنز و شوخی سرانجام به هدفش می رسد و با او ازدواج می کند. اما چند سال بعد، او از همین حس طنز و شوخی خود باید بهره ببرد تا پسرش را در اردوگاه کار اجباری حفظ کند...
داستان فیلم درباره ی بازیگری افول کرده به نام ریگن است که سابقاً نقش اَبَرقهرمانی به نام “مرد پرنده” را ایفا می کرده و شهرت و محبوبیت بسیاری داشته است. اما اکنون با فراموشی این فیلم ، زندگی هنری او نیز افول کرده و کمتر فردی است که به مانند گذشته به او بها دهد. از این رو ریگن قصد دارد با اجرای نمایشی بار دیگر در کانون توجه قرار بگیرد. اما…
داستان فیلم در زمان حال و در شهر لس آنجلس روایت میشود، و دربارهٔ رابطهای عاشقانه میان سباستین (رایان گاسلینگ) یک پیانیست جاز، و میا (اما استون) هنرپیشهای آرزومند است...
«ویکتور ناورسکی» از یکی کشورهای اروپای شرقی تازه به نیویورک آمده است. دقیقا در همین زمان کشور او به سبب اختلالات و جنگ از بین می رود. از این رو ویکتور کسی است که هیچ کشوری ندارد، و از سوی امریکا قابل شناسایی نیست. به همین خاطر از ورود او به امریکا جلوگیری می شود، و از طرف دیگر امکان دیپورت شدن به کشور خودش هم نیست، و باید تا مشخص شدن شرایطش در فرودگاه باقی بماند...