در سینمای کمدی چهار نوع خنده وجود دارد: خنده ی نخودی، قهقهه، خنده از ته دل و از خنده روده بر شدن. چگونگی خنده ی نخودی بر همه معلوم است و ممکن است برای همه اتفاق بیفتد. قهقه هم همان خنده ی بلند و کشدار است. هر کس که مزه ی این مرحله از خنده را چشیده باشد حتما از ته دل خندیدن را خوب می شناید. می ماند از خنده روده بر شدن یعنی همان خنده ای که آدم را می کشد. شیرین کاری مضحکی که درست و کامل اجرا می شود، قربانی را به آرامی تا آخرین پله از این نردبان جنون می کشاند و او که از شدت خنده خم و راست می شود و در جایش بند نیست به زحمت خود را به این نردبان می چسباند و به التماس می افتد. اما او پس از تجدید قوایی اندک دوباره با اولین نیش شلاق کمدین بالا رفتن از نردبانی دیگر را شروع می کند.
پاسخ به این پرسش که مخاطبان از چه زمانی مورد چنین اعمالی قرار گرفته اند بر برداشتی کلی و عمومی درمورد وضعیت کنونی سینمای کمدی می دهد. بهترین فیلمهای کمدی معاصر تا به خنده ی کوتاه پیش می روند. البته گاهی ممکن است به قهقهه هایی بیانجامد که چندان دوامی ندارد. حتی آنهایی که فیلمهای بهتری ندیده اند باید بدانند که در سیر سینمای کمدی معاصر، برای بوجود آوردن انگیزه ی کوچکی برای خنده راهی بس طولانی باید پیمود. آنهایی که تماشاگر کمدی ده_پانزده سال اخیر بوده اند دریافته اند که سینمای کمدی به کندی اما به طور مداوم رو به زوال است. این انحطاط و زوال بخصوص برای نسل گذشته یعنی نسلی که سینمای کمدی را در اوج خود بیاد دارد، قابل لمس تر است. چون آنها با توجه به آنچه در گذشته شاهد بوده اند معیار دقیقی برای زوال و نابودی در دست دارند. مثلا امروزه وقتی ضربه ای به سر کمدینی می خورد بزرگترین واکنش او این است که خود را منگ نشان دهد. ولی در سینمای کمدی صامت وقتی بازیگر ضربه ای به سرش می خورد به این آسانی از آن نمی گذشت. گویا جواز معتبری برای او صادر شده بود، جوازی با قوانین خشن و بی رحمانه! این شغل او بود که تا حد امکان و با تمام وجود و بدون استفاده از کلمات بامزه و مضحک باشد. به همین دلیل او برای گیجی و منگی خود از حرکات و اشاراتی خاص استفاده می کرد، به عبارت دیگر، مانند شاعری قطعه شعری می سرود، شعری که برای همه قابل درک و فهم بود. تنها کاری که بر اثر اصابت انجام می داد این بود که مانند یک تکه چوب خشک و بی روح سر جایش میخکوب میشد و بعد طوری از عقب به زمین می افتاد که با تمام قد و قواره اش یکجا و در لحظه به زمین اصابت می کرد. در واقع پخش زمین می شد، یا به تنهایی معرکه ای بپا می کرد. گیج و منگ مثل فرشتگان، و با لبخندی معصومانه بر لب چشمانش را در حدقه می چرخاند و انگشتانش دستش را به هم می تابانید و در همان حال دستانش را تا حد امکان به جلو می کشید، قوز می کرد و آنقدر روی نوک پا با قدم های کوچک می چرخید تا بالاخره با زانویی شل و بی حال در این گرداب گیجی غرق می شد. بعد همانطوری که روی زمین دراز کشیده بود پاشنه های پایش را درست مثل قورباغه ای در حال شنا کردن به هم می کوبید.
همین هنرپیشه وقتی پلیسی غافلگیرش می کرد لبه های کلاهش را دو دستی می گرفت و آن را تا روی گوشهایش پایین می کشید یا بالا می پرید و با چنان خشونتی نقش زمین می شد که به شکل ورقه ای در می آمد و بعد در حالی که به اندازه ی حشره ای کوچک شده بود با سرعتی فوق العاده تا ته خیابانی خالی می دوید و از نظر تاپدید می شد. اینها قرارداد های کلی و کلیشه های خوبی از بدو سینمای کمدی صامت بودند. تنها هنرمندانی از عهده این نقشها بر می آمدند که در فنون دیگر مانند آکروبات(بندبازی)، رقص، مسخره بازی(دلقک بازی) و پانتومیم نیز مهارت کافی داشتند.
امروزه بر خلاف دوران سینمای صامت بندرت در تئاتری نمایش های کمدی اجرا می شود، متاسفانه امروز خنده ها بسیار کم و کوتاه و خالی و ساکت است. از همه غم انگیزتر، اکثر کمدین ها در سنین میانسالی و یا بالاتر هستند و و دیگر کسی پیدا نمی شود که رغبتی برای فراگیری و تجربه اندوزی از خود نشان نمی دهد. تنها چیز ناجور سینمای کمدی امروز این است که روی پرده ای می آید که دیگر صامت نیست. به ذلیل وجود کلمات دیگر حتی استادان سینمای کمدی هم قادر به اعمال مهارتهای بازیگری خود نیستند. بنظر می رسد که آنها نمی توانند توانایی های خود را با دیالوگ تلفیق کنند. به دلیل پرده ای به بزرگی دیوار، کمدین که اکنون زبان باز کرده است فقط بی کفایتی خود را به نمایش می گذارد و بس.
در ادامه به تشریح و تفسیر صحنه های ابتدایی و انتهایی فیلم" روشنایی های شهر"(1931) شاهکار صامت چاپلین که در اوج فراگیری سینما ی ناطق ساخته شد؛ زمانی که تماشاگر به چیزی کمتر از صدا در فیلم رضایت نمی دادند، می پردازم.
روشنایی های شهر:
فصل آغازین روشنایی های شهر نوعی دهن کجی به انتظارات تماشاگر بود. این صحنه، پرده برداری از مجسمه ای است در سه حالت. حالت اول اقتداری ملکه وار دارد، حالت دوم دستش را به جلو دراز کرده است؛ و حالت سوم شمشیری به دست دارد (این سه حالت، مفاهیم عدالت، شفقت و قدرتند که در زشتی مرمر تجلی یافته اند). ولی وقتی از مجسمه پرده برداری می شود همانطور که انتظار می رود چارلی بروی آن خوابیده است ( دوباره همان نقش مایه) ناگهان چارلی پی می برد که به مخمصه افتاده است، اما هرچه می کند وضع بدتر می شود.شلوارش بر نوک شمشیر مجسمه ی مرمرین گیر می کند. سپس بروی دست مجسمه می نشیند و بعد باسنش را بروی دماغ ملکه تکیه می دهد (این صحنه یکی از وقیع ترین صحنه ها در سینماست). در این لحظه تنها نواختن سرود ملی آمریکا، چارلی را از خطر سنگسار شدن توسط مردم می رهاند، چون بلافاصله بعد از نواختن این سرود تماشاگر باید خشمش را نسبت به چارلی کنترل کند. دومین دهن کجی چاپلین این است که صدای همزمان را دست می اندازد. او برای نمایش گفتگوی آدمهای مهم به جای ضبط صدای آنها از جیر جیرو صدای ساکسیفون استفاده می کند، اما همین صدا ها به خوبی مفهوم گفتگو را می رساند. و همه ی اینها با نواختن سرود ملی که صداهای دیگر را می پوشاند میسر می شود. به این ترتیب چاپلین با حذف گفتگو، سینمای ناطق را هجو می کند.
فصل پایانی روشنایی های شهر این گونه آغاز می شود که دختر نابینا برای اولین بار ولگرد (چاپلین) را می بیند و از او تشکر می کند. دختر چاپلین را، دست کم به شکل و قیافه ی یک شاهزاده تجسم می کرده است. و از طرف دیگر چاپلین هم هیچوقت بطور جدی فکر نکرده که فاقد جذابیت های لازم است. دختر، ولگرد را که آرام به طرفش می رود به واسطه ی لبخند شاد و شرمگین و مطمئنش باز می شناسد. و ولگرد هم بخاطر تغییرات آزارنده ی چهره ی دختر، خود را برای نخستین بار می بیند. دوربین فقط با چند تصویر درشت و بدون حرف از دختر و ولگرد، تغییر و تشدید حسی شان را در چهره ی هر کدام نشان می دهد. قلب بیننده از تماشای این صحنه فشرده می شود؛ این عالی ترین نمونه ی بازیگری و والاترین لحظه در تاریخ سینماست.
*مطالب بالا بر گرفته از گفتار جیمز ایجی و جرالد مست و چند مقاله ی کوتاه دیگر است.
منبع:نقد فارسی
فیلم بیمار روانی یکی از برترین آثار استاد است. فیلمی به تمام معنی هیچکاکی و برگرفته شده از یک موضوع کاملا هیچکاکی. فیلم با صحنه ی کوبنده ای آغاز می شود (صحنه ی اول پس از چند دیزالو برای مشخص کردن موقعیت، وارد یکی از اتاقهای یک هتل می شود) و تماشاچی را خلع سلاح می کند و به دنیای زیبا و لبریز از توهم هیچکاک می برد.
در این فیلم هیچکاک برای اولین بار در شیوه ی روایت گویی خود تغییراتی پدید می آورد، یعنی در نیمه های فیلم شخصیت زن را علیرغم اینکه توانسته توجه تماشچیان را جلب کند می کشد و نابود می کند و شخصیت دیگری را جایگزین او می کند. یعنی در حقیقت ما تا صحنه ی قتل در حمام جانت لی را تعقیب می کردیم، پس از کشته شدن جانت لی، هیچکاک تماشاگر را به دنبال آن بازیگر دیگرش می فرستد. آنتونی پرکینز. ما حدود نیمی از فیلم را با این آدم سپری می کنیم و به سرنوشتش علاقه مند می شویم و در پایان هیچکاک سعی دارد با یک شوک شدید ما را از فضای خشن اثر جدا کند. فیلم بیمار روانی واجد بسیاری از مشخصاتی است که سایر آثار هیچکاک نیز آنها را دارا می باشند. نظیر بازی با الگوی داستان پردازی، مادر فیلم بیمار روانی(1960 ) علیرغم اینکه در فیلم حضور ندارد ولی فقط با همین حضور معنوی اش یکی از خوف انگیز ترین مادران هیچکاکی است. زنی که به راحتی می تواند دست به قتل بزند و آدم ها را قربانی خودخواهی های خودش بکند. مادر فیلم بیمار روانی ، یک مادر مریض است که ما به غیر صدا هیچ اثر دیگری از او نداریم. شخصیتی به نام مادر در داخل آن خانه متروک و بزرگ و قصر مانند وجود دارد که نقش موثری در رفتار و گفتار پسر جوانش نورمن ( آنتونی پرکینز ) دارد. مهمترین علاقه ی نورمن تاکسیدرمی کردن پرندگان است، بعید به نظر می رسد یک آدم عادی به چنین کار وحشتناکی به عنوان سرگرمی نگاه کند. نورمن از جهان بدش می آید و از هر چه در آن است متنفر است. عشق زیادی که به مادر نامهربانش داشته باعث شده نتواند بعد از پدرش حضور مرد دیگری را در خانه بپذیرد و هم مادر و هم آن مرد را بکشد. وقتی مادرش را دفن می کند تحمل دوری از او را حتی برای یک شب ندارد. پس قبر مادرش را نبش کرده و جسد او را در آورده و چندین سال با جسد مادرش زندگی می کند و طوری رفتار می کند که انگار مادرش زنده است و حتی در غالب او فرورفته ( در لحظات خاصی ) و با هم (نورمن و مادرش ) صحبت می کنند. یکی از مهمترین نکات فیلم بیمار روانی که کمتر به آن پرداخته شده است، عشق است. نورمن عاشق مادرش است، به خاطر همین عشق او را می کشد و بعد از او نمی تواند عاشق دیگری بشود. وقتی از ماریون ( با بازی جنت لی ) خوشش می آید مادر درون نورمن حسودی کرده و نمی خواهد کار به جاهای باریکتر بکشد. در حقیقت نمی خواهد نورمن عاشق شود و می خواهد نورمن را تا آخر عمرش تحت تسلط خود داشته باشد. به همین خاطر مادر درون نورمن بر نورمن واقعی پیروز شده و نورمن به شکل مادرش در می آید و ماریون را به قتل می رساند. نورمن واقعا معتقد است که ماریون به دست مادرش کشته شده، من که حرف او را می پذیرم شما چطور؟
بیمار روانی را می توان فیلمی نو و پیشرو به حساب آورد. دوست ندارم در دام تعریف کردن پیشرو و نو محصور شوم. به این دلیل پیشرو محسوب می شود که در خیلی از جاها از قواعد سینمای کلاسیک پیروی نمی کند و آنها را زیر پا می گذارد. هیچکاک به صورت تدریجی به ما اطلاعات می دهد . وی در میانه ی فیلم ناگهان شخصیت اصلی فیلم ( ماریون )را می کشد و شخصیت دیگری را محور فیلم قرار می دهد که بر حسب اتفاق در مسیر حرکت شخصیت اصلی قرار گرفته است. ماریون علاقه بسیار زیادی به تشکیل خانواده دارد. به همین خاطر پولی حدود چهل هزار دلار را از یکی از مشتریان صاحب کارش می دزدد. ما از این دزدی کوچکترین احساس ناراحتی نمی کنیم. چرا از آن مشتری متنفر شده ایم. پیرمردی که هنوز دست از عیاشی بر نداشته و به ماریون که می تواند جای دخترش باشد نظرهای سو دارد. ماریون این پول را برای تشکیل خانواده می خواهد. پول دزدیده شده هم ناشی از یک ازدواج است ( پیرمرد برای دختر نو عروسش خانه می خرد ). وی به شهری می رود که نامزدش در آنجا زندگی می کند. در بین راه نسبت به کاری که انجام داده احساس پشیمانی می کند چون شب و دیر وقت به نزدیکی آن شهر رسیده به متلی می رود تا شب را در آنجا سپری کند. بعد از اینکه با نورمن حرف می زند و شام می خورد به اتاقش می رود. در کوتاه ترین زمان ممکن هیچکاک با استفاده ی بسیار زیبا از تصویر و صدا پشیمانی ماریون را نشان می دهد و بدون این که کوچک ترین دیالوگی بگوید متوجه می شویم که قصد دارد برگردد و پول ها را پس بدهد. بعد از اینکه خیالش راحت می شود برای اینکه بار گناه را از روی دوشش پاک کند به حمام می رود تا تن و روان خود را پاک کند ولی این اجازه به او داده نمی شود. نورمن عاشق او شده و مادر نورمن دوست ندارد به غیر از او زن دیگری وارد زندگی نورمن شود. به همین خاطر ماریون را می کشد. نورمن هم به خاطر اینکه آثار جرم مادرش را از بین ببرد جسد ماریون را به مردابی برده و همراه با ماشینش غرق می کند. در ادامه ما شاهد جستجوی کارآگاه و خواهر ماریون برای پیدا کردن او هستیم. در انتها وقتی پی می بریم نورمن قاتل ماریون است و مادر نورمن چیزی جز اسکلت نیست ( البته در ظاهر و گرنه آن مادر بد اخلاق و غرغرو در روان نورمن زنده است و همو قاتل ماریون است ) به جایی که نسبت به نورمن احساس خشم و نفرت داشته باشیم، نسبت به او احساس ترحم و محبت می کنیم. چرا که او قربانی عشق خودش است.( صحبت های روان پزشک در آخر کار کاملا بیهوده و زاید است ) و ما برای عشق او احترام قائلیم حتی اگر به مرگ بی گناهی منجر شده باشد. عشقی که در آخر کار نورمن را کاملا تحت تاثیر خود قرار داده و باعث استحاله ی شخصیت نورمن به مادرش شده است. در انتهای فیلم ما با نورمن روبرو نیستیم. این مادر نورمن است که جلویمان نشسته است
منبع:نقد فارسی
ندگی شگفت انگیزی است اولین بار در بیستم دسامبر سال 1946 بر پرده سینما رفت. یعنی در روزهای کریسمس. (سایت Imdb) تاریخ اکران اول فیلم را حدود دو هفته بعدتر، یعنی هفتم ژانویه 1947 اعلام می کند) بودجه فیلم در زمان ساخت 3180000 دلار بود. از رقم دقیق فروش زندگی شگفت انگیزی است اطلاع دقیقی در دست نیست. با این همه فروش فیلم خوب بوده ولی خیره کننده نبوده است. در جوایز آکادمی اسکار هم فیلم در پنج رشته بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر مرد نقش اول، بهترین تدوین، و بهترین صداگذاری کاندید شد، ولی موفق به دریافت جایزه اسکار نشد. در مجموع اقبال کلی نسبت به این فیلم در زمان ساخت «خوب» بود ولی «عالی» نبود. اما رفته رفته در گذر زمان فیلم جایگاه واقعی خودش را پیدا کرد. مثلاً در سال های 1998، 2002، 2003، 2006، 2007، و 2008 این فیلم از سوی انجمن فیلم آمریکا (AFI) به انحاء مختلف در فهرست صد فیلم برتر تاریخ سینما قرار گرفت:
سال 1998 رتبه هشتم در فهرست 100 فیلم برتر تاریخ سینما (رتبه اول همشهری کین)
سال 2002 رتبه هشتم در فهرست 100 فیلم پرشور تاریخ سینما (رتبه اول کازابلانکا)
سال 2003 رتبه نهم (شخصیت جرج بیلی/جیمز استوارت) در فهرست 100 قهرمان برتر تاریخ سینما (رتبه اول اتیکوس فینچ/گریگوری پک در کشتن مرغ مقلد) و رتبه ششم در فهرست 100 شخصیت شرور تاریخ سینما (آقای پاتر/لایونل باریمور) (رتبه اول هانیبال لکتر/آنتونی هاپکینز در سکوت بره ها)
سال 2006 رتبه اول در فهرست 100 فیلم امید بخش تاریخ سینما (9 فیلم بعدی عبارت بودند از کشتن مرغ مقلد، فهرست شیندلر، راکی، آقای اسمیت به واشنگتن می رود، ئی تی، خوشه های خشم، فرار از خانه، معجزه در خیابان سی و چهارم، و نجات سرباز رایان)
سال 2007 رتبه یازدهم در فهرست 100 فیلم برتر تاریخ سینما (رتبه اول همشهری کین)
سال 2008 رتبه سوم در فهرست 10 فیلم برتر خیال برانگیز تاریخ سینما (رتبه اول جادوگر شهر زمرد و رتبه دوم ارباب حلقه ها/یاران حلقه) در این سال انجمن فیلم آمریکا در رشته های فیلم انیمیشن، فیلم خیال برانگیز، فیلم گانگستری، فیلم علمی تخیلی، فیلم وسترن، فیلم ورزشی، فیلم معمایی، فیلم کمدی رمانتیک، فیلم درام دادگاهی، و فیلم حماسی 10 فیلم برتر را اعلام نمود.)
همچنین زندگی شگفت انگیز در سال 1990 از سوی بنیاد حفظ سینمای ملی آمریکا موفق به دریافت جایزه «ثبت فیلم ملی» گردید. و در سال 1994 نیز «جایزه موفقیت مادام العمر بازیگر کودک سابق» به جیمی هاوکینز بازیگر نقش نوجوانی جرج بیلی از سوی آکادمی بازیگران جوان اهداء گردید.
به علاوه در حال حاضر این فیلم در نظرسنجی بازدید کنندگان سایت IMDB توانسته امتیاز 7/8 را از مجموع 10 امتیاز کسب کند.
انستیتوی سینمای آمریکا لیستی از صد فیلم پرمغز و گیرای تاریخ سینمای آمریکا انتشار داده که این فیلم در رأس آنها قرار دارد.
در فهرست بهترین اقتباس های ادبی در سینمای جهان که توسط سایت اسکرین منتشر شد، جایگاه چهارم از آن فیلم «چه زندگی فوق العاده ای» است؛ این فیلم اقتباسی ست از داستان بزرگترین هدیه نوشته Philip Van Doren Stern (فیلیپ ون دورن استرن). نویسنده داستان که نتوانسته بود داستانش را منتشر کند، در سال ۱۹۴۳ آن را روی کارت های کریسمس نوشت و برای ۲۰۰ نفر از نزدیکان و دوستانش فرستاد. یکی از کارت ها به دست مدیر کری گرانت رسید تا اینکه RKO Pictures داستان را ۱۰۰۰۰ دلار خرید به امید اینکه از روی آن فیلمی با بازی کری گرانت بسازد که ناموفق ماند. در نهایت هم که کاپرا داستان را خواند و پسندید و طی قراردادی که با RKO بست فیلم نامه را با کمک ۲ نفر دیگر نوشت.
جالب اینکه به خاطرمشکل حق تالیف فیلم پس از مدتی به مالکیت عمومی درآمد و در نهایت به خاطر بازبینی های متعدد به شدت محبویبت پیداکرد. همین در مالکیت عمومی درآمدن فیلم گویی یکی از چشم بندی های بزرگوارانه " کلارنس" بوده است.
جیمز استوارت: که تصویراش به عنوان یک آمریکایی شهرستانی مهربان، شریف وعاقل جا افتاد، گفته بود : گاهی خودم هم می مانم نکند. خدوم از خودم تقلید می کنم. استیوارت به خاطر نقش آفرینی در این فیلم نامزد دریافت اسکار شد. از بهترین کارهای وی می توان به : فیلادلفیا (1940 ) تشریح یک جنایت (1959 ) سرگیجه (1958 ) اشاره کرد.
لایوئل باریمور : اتفاقا ایفای نقش آقای پاتر سنگدل، یکی از بهترین بازیهای او نبود. بزرگمرد خاندان باریمور بیشتر به خاطر هنر نمای اش در گراند هتل، شام ساعت هشت، جان آزاد ( برنده ی جایزه اسکار) شهرت دارد. از کارهای تلویزیونی او می توان به دکتر گیلدر اشاره کرد که طی سالهای 1961 تا 1972 در از شبکه های تلویزیونی دنیا از جمله – ایران پخش شده است.
فیلم چون چون کپی رایت ندارد به کمک کامپیوتر رنگی شد ولی چنان جنجالی به پا شد که همچنان نسخه ساه وسفید آن به نمایش می آید.
دکورهای فیلم که در واقع بزرگترین و گسترده ترین دکور های بودند که در تاریخ سینمای آمریکا برای فیلمی ساخته شده اند. دو ماهه بر پا شد. 75 مغازه و عمارت و خیابان های اصلی و... خیابان اصلی 300 متر طول اش بود که خودش می کند یک خیابان تمام عیار!
میزان قابل توجه برف در این فیلم که اولین فیلم کاپرا پس از جنگ جهانی دوم بود، یکی از جلوه های ویژه پیشتاز بود. دستگاه های برف ساز سنتی خیلی پر سر و صدا بودند و به همین دلیل 6000 گالن از «فوم های» آتش نشانی مخلوط با صابون، در مقابل پمپ های قوی باد قرار گرفتند تا صحنه های رویایی این فیلم کلاسیک خلق شوند.
حفره فیلمنامه: در واقع خیلی هم حفره نیست. بیشتر شبیه یک خراش روی بدنه فیلمنامه است! تنها یک فرشته می توانست جورج بیلی(جیمز استوارت) را از ورشکستگی کامل نجات دهد و تنها مهربانی همسایگانش باعث شد تا دوران زندان را تحمل کند. اما پایان خوش فیلم باعث می شود هیچ کس به این که پاتر بدجنس(لایونل بریمور) چگونه به این ثروت و مکنت رسید فکر نکند.
توجیه منطقی: شاید می خواستند قسمت دوم فیلم را هم بسازند! مثلاً می شد اسمش را گذاشت «زندگی شگفت انگیز2:بازپرداخت» و بیلی اینجا توضیح می دهد که این پول ها ازکجا آمده اند.
نظر منتقدان:
راجرت ایبرت (شیکاگو سان تایمز) : نکته ی مهم درباره ی چه زندگی محشری است، این است که گذشت زمان را خوب تاب آورده، مثل سوم و کازابلانکا از ان فیلم های جاوادانه است که با گذشت زمان، بهتر هم می شود.
پالین کیل : اگر چه دلیلی برای جدی گرفتن خود وجود نداشته، ولی کاپرا در اینجا لحنی جدی به فیلم اش داده، یک فیلم بند تنبانی که می خواهد را هنر جا بزند.
منبع:نقد فارسی
جواناتان دمی یكی از مستعدترین كارگردانانی است كه از شركت نیوزورلد پیكچرز متعلق به راجر كورمن پای به دنیای سینما نهاده است. گفتنی است كه راجر كورمن خود یكی از كارگردان های بزرگ سینمای آمریكا است كه در به تصویر كشیدن آثار ادگار آلن پو، قابلیت های منحصر به فردی از خود به نمایش گذارده است. دمی سكوت بره ها را براساس یكی از كتاب های توماس هاریس روانشناس معروف آمریكایی و خالق آثاری چون: وضعیت آخر و ماندن در وضعیت آخر، به تصویر كشیده است. سكوت بره ها در مجموع فیلمی بسیار خوش ساخت و ضمنا پیچیده است. نسخه اصلی ۱۱۸ دقیقه است و آنچه عصر چهارشنبه ۱۷۵۸۵ از شبكه یك سیما نمایش داده شد، چیزی حدود ۹۰ دقیقه بود. تردیدی نیست كه در آثاری از این زمره، در مواردی حذف حتی یك پلان می تواند پیرنگ ماجرا را در محاقی سرگیجه آور پرتاب كند. حال در نظر بگیرید از چنین فیلمی ۲۸ دقیقه حذف شود، آیا لطمه وارد شده به فیلم قابل اغماض خواهد بود جالب این كه قبل از پخش فیلم از آن به عنوان هدف سخت نام برده شده بود كلاریس استارلینگ جودی فاستر دانشجوی نخبه اداره آگاهی آمریكا در واشینگتن است. او ماموریت می یابد تا در رابطه با رفتارشناسی قاتلی عجیب و غیرمتعارف تحقیق كند. كلاریس در حین تحقیقات خود به دكتر روانشناسی به نام هانیبال لكتر برمی خورد كه به جهت جنایت های وحشیانه ای كه مرتكب شده است، مدت ۸ سال است كه در زندانی واقع در بالتیمور محبوس است. كلاریس در ملاقات های متعددی كه با دكتر لكتر به عمل می آورد هویت قاتل فعلی كه به نوعی از شاگردان و تاثیرپذیرفتگان دكتر لكتر است را به كمك او شناسایی می كند. كلاریس در جریان پژوهش های خود متوجه می شود كه این قاتل نسبت به قربانیان خود، همان افعالی را اعمال می كند كه دكتر لكتر نسبت به قربانیان خود انجام می داد. در این ارتباط چیزی كه بیش از همه بهت آور و غریب می نماید این است كه جیمی تبهكار آزاد فعلی در گلوی قربانیان خود پروانه ای سیاه رنگ را تعبیه می كند كه در نقاط گرم قاره آسیا یافت می شود لكتر قاتل فعلی را ابتدا به نام لوئیس معرفی می كند، اما بعدا معلوم می شود كه نام اصلی او جیمی گامپ است و دیگر نام او بوفالوبیل است. اما بوفالوبیل كیست بوفالوبیل یكی از معروف ترین قهرمانان قرن نوزده غرب آمریكا بود. در بعضی از فیلم های وسترن از او به عنوان یك قهرمان اسطوره ای دنیای وسترن نام برده شده است. بوفالوبیل كه نام واقعی او ویلیام كودی است در اصل فرد بی رحم و سفاكی بود كه بوفالوهای بسیاری را بدون ضرورت می كشت و سپس پوست آنها را از بدن جدا می كرد. بوفالوبیل این عمل سادیسمی را در قبال بعضی از سرخپوست ها نیز مرتكب شده بود. بررسی این گفتمان اقتضا دارد كه به بسیاری از آثار وسترن سینمای آمریكا كه به نوعی مرتبط با این شخصیت هستند، اشاره شود. تردیدی نیست كه دكتر لكتر، جیمی گامپ و بسیاری نظیر آنها كه از احفاد بوفالوبیل هستند، خصلت های تبهكارانه او، راه به هزار توی ناخودآگاه جمعی آنها پیدا كرده است كه اینچنین دست به اعمالی سبعانه می زنند كه جان و جنم هر انسان سالمی را به شدت آزار می دهد. فیلم های دمی صرف نظر از جنبه های دقیق فنی كه نشان از تسلط فراوان او بر ابزار مادی سینما دارد، از اشراف وسیع وی بر جامعه شناسی و روان شناختی جامعه آمریكا حكایت می كند. ساختن سكوت بره ها را نمی توان یك اتفاقی كه مبتنی بر شانس بوده است، در كارنامه جواناتان دمی به حساب آورد، چرا كه پس از آن فیلم درخشان فیلادلفیا را ساخت كه سندی تكان دهنده بود در محكومیت جامعه آمریكا. اشاره شد كه كوتاه كردن ۲۸ دقیقه از فیلم، لطمات خود را بر یكدستی، پیرنگ و سببیت فیلم تحمیل كرده است. با این وجود در سكانس های مختلف ردپای سینماگری مسلط و جزیی نگر نسبت به میزانسن، مونتاژ، حركت حساب شده دوربین و نورپردازی به خوبی مشهود است. در سكانس پایانی كه كلاریس به سراغ بوفالوبیل آدمخوار می رود، اگر نگوییم كاملا بی نظیر، لااقل باید اذعان كرد كه در نوع خود بسیار كم نظیر است. در این سكانس دمی برای خلق وحشت و تعلیق از فضا و عناصر موجود در صحنه، استادانه بهره می برد. حركات كلاریس كه آموزش های لازم را دیده است در حالی كه اسلحه در دست دارد، در تعقیب قاتل و در آن محل متروك و به خصوص در تاریكی بسیار تماشایی و نفس گیر است. به پرواز درآمدن پروانه سیاه رنگ در محل زندگی قاتل، وهم و تردید تبهكاری او را برای مخاطب به واقعیت تبدیل می كند. تردیدی نیست كه آنتونی هاپكینز یكی از تواناترین آكتورهای جهان سینما است. شاید اگر غیر از جودی فاستر، اكتریس های دیگری مقابل این غول بازیگری قرار می گرفتند، به شدت از حضور او متاثر می شدند و آنچنان كه باید نمی توانستند بازی موثری را ارائه دهند. اما جودی فاستر به خوبی نقش خود را مقابل هاپكینز ایفا كرد و می دانیم هر دوی آنها موفق به دریافت جایزه اسكار شدند. در خاتمه دكتر لكتر با كشتن نگهبانان خود از زندان می گریزد. لكتر طی تماس تلفنی به كلاریس می گوید:
«سراغ تو نمی آیم، چون دنیا با وجود آدم هایی چون تو جالب تر است»
منبع:نقد فارسی
احتمالا دو گروه وجود دارند که از اقتباس سینمایی پر زرق و برق جی. آر. ار تالکین«ارباب حلقهها»به یک اندازه ترسیدهاند، یکی دوستداران و طرفداران پر و پا قرص کتاب و گروه دیگر آنهای که سرتاسر زندگیشان از آن دوری گزیدهاند. امّا قطعا هر دو گروه از نتیجه کار پیترجکسون سازندهء فیلم راضی و خشنودند؛چراکه او در مواجهه با هولناکترین فانتزی کلاسیک تاریخ کاری قهرمانانه انجام داده است.
جکسون برای تبدیل کتاب به فیلم ناگزیر شده آنرا به فشردهترین حالت ممکن تبدیل کند. او به عنوان کارگردان و یکی از فیلمنامهنویسان «ارباب حلقهها»به خوبی دانسته که آنچه مردم در داستان میپسندند، صحنههای جنگ میان خیر و شر است. در جشن صد و یازدهمین سالگرد تولد بیلبو، او حلقهای به برادرزادهاش فرودو-باا بازی الیجاوود. میدهد و همین حلقه، فرودو را بدل به نقطهء نقل درگیریهای مربوط به آینده دنیا میکند. حلقه که به همراه خود«سنگدلی، بدخواهی و تمایل به سلطه بر تمامی زندگی» یک جادوگر شیطانی دارد، باید در سرزمین موردور از این بین برود، یعنی همان جاییکه به وجود آمده است. حتی گاندالف جادوگر هم از این لحقه هراس دارد.
در این میان هر گروهی که تمایل به تصاحب حلقه دارد، به نوعی فریب قدرت آنرا خورده و به فساد و تباهی کشیده میشود. حال دیگرچه تفاوتی میکند. حلقه به دست چه کسانی بیفتد؛آنها که مقاصد خیرخواهانه دارند و یا افرادی که فقط به خود و منافعشان میاندیشند. بدین ترتیب«ارباب حلقهها»لبریز از صحنههای درگیری و تعقیب برای در دست گرفتن قدرت میشود. پیتر جکسون هم جوهره داستان را در خدمت این صحنههای هیجانانگیز قرار داده تا به نوعی به خواست مخاطبان پاسخ گفته باشد.
کتابهای تالکین در عصری نوشته و سینهبهسینه نقل شد که فانتزی هنوز مثل جهان امروز به فرهنگ غالب تبدیل نشده بود به همین دلیل است که بخش اعظم از فیلم برای آنهایی که حتی کوچکترین آشنایی هم با کتاب ندارند، آشنا به نظر میرسد. میتوان در بخشهایی«ارباب حلقهها»را تا حدودی مشابه «جنگ ستارگان»و خود جکسون را دنباله رو جرج لوکاس دانست. گویی او در ساخت اثر به«جنگ ستارگان»و همهء فیلمهای که در 30 سال اخیر شامل جنگهای حماسی فراجهانی بودهاند نظر داشته است. در هیچ کجای فیلم جایی برای زنان در نظر گرفته نشده و زنانی هم که درگیر ماجرا میشوند چنان حضور کوتاهی دارند که گویی شبح و اوهام هستند.
جکسون برای اینکه تماشاگران بتوانند میان گروههای درگیر تمایزی قابل شوند، موهای افراد هر گروه را به سبک گروههای موسیقی دهه هفتاد آرایش کرده است؟ گروههایی نظیر آئرواسمیت، پیتر فرامپتن و برادران آلمن»
منتقد: کنت توران- لس آنجلس تایمز
«در اولین نگاه به سهگانه«ارباب حلقهها»آنچه جلب توجه میکند، اعداد و ارقام هستند. هر سه فیلم این مجموعه به صورت پیدرپی و در زمانی معادل 274 روز و صرف بودجه 300 میلیون دلار درخام نیوزیلند ساخته شد و همین امر کافی است تا چشم هر بینندهای از شگفتی گرد شود. اما هوش، هنر، خلاقیت و احساس پیتر جکسون چنان به ثمر نشسته که در تماشای اولین قسمت از تریلوژی«ارباب حلقهها». همه حواشی پروژه و دلارهای هزینه شده به فراموشی سپرده میشوند.
خط داستانی فیلم بسیار ساده است:نه نفر در سفری خطرناک برای نجات جهان به پیش میروند. اما ماجراها و رویدادهای این سفر و ذات و جوهره آن جهان به قدر کافی پیچیده و عجیب است که سادگی داستان رخ نمینمایند و این دقیقا همان چیزی است که جی. آر. ار تالکین مد نظر داشته است. این نویسنده موفق به قدری کمالگرا و مسامحهگر بود که برای نوشتن کتاب هزار صفحه و اندیاش بیش از 14 سال وقت صرف کرد و میتوان گفت که جکسون هم در مقام کارگردان، نویسنده و تهیهکننده «ارباب حلقهها» تمامی سعی خود را به کار برده تا به اصل داستان وفادار بماند. آنچه این روزها با موفقیت بر پرده سینماهای ایالات متحده و اروپاست نشان میدهد که فیلمساز در کار خود کاملا موفق بوده است.
مهمترین کار او در جریان تولید«ارباب حلقهها»، توجه ویژه او به خلق شخصیتهاست. فیلم همانند اثر موفق پیشین او یعنی «مخلوقات آسمانی»، درامی روانشاسانه نیست. واقعا از عجایب روزگار است که فیلمسازی چون جکسون با علاقه شدیدی به پیچیدگیهای فطرت بشری، اشتیاق خود را به خلق اثری حماسی با بودجه سرسامآور نشان دهد و در عمل هم این همه تفاوت را به منصه ظهور برساند. شخصیتهای فیلم نه تنها با هوشمندی به تصویر کشیده شدهاند، بلکه انتخاب بازیگران هم با همان زیرکی و زکاوت انجام شده شدهاند، بلکه انتخاب بازیگران هم با همان زیرکی و زکاوت انجام شده است؛حتی اگر برخی انتخابها چندان عاقلانه نباشند. کیت بلانشت در نقش ملکه گالادریل، عالی است. ولی شگفتی اصلی را باید لیوتایلر دانست که یکی از بهترین نقش آفرینیهایش را به عنوان شاهزاده آرون ارایه میدهد.
شاید بتوان برای هریک از نه شخصیت جستجوگر«ارباب حلقهها» جایگزین مناسب دیگری معرفی کرد، اما بیتردید یان مک کلن 62 ساله به نقش گاندالف جادوگر، شخصیت مرکزی و بیبدیل فیلم لقب میگیرد. دیدن جیمز ویل «خدایان و هیولاها» در هیبت یک جنگجوی تمام و کمال علیه نیروهای شر یعنی درک تواناییهای بازیگری بزرگ و کمنظیر.
گرچه«ارباب حلقهها» دو ساعت و 58 دقیقه به طول میانجامد، اما از حس ماجراجویانه فیلم هرگز کاسته نمیشود و قهرمانان داستان خطرات فراوانی را از سر میگذرانند»
این یادداشت ها بعد از اکران قسمت اول فیلم نوشته شده اند.
منبع: نقد فارسی
اگر اسکار شیندلر یک قهرمان عادی بود که برای عقایدش مبارزه می کرد، امروز توصیف کردن او اینقدر مشکل نبود. ویژگی هایی شخصیت او از جمله اعتیاد به الکل، قماربازی، داشتن چندین معشوقه، طمع زندگی او را تبدیل به یک معما کرده است.
ما درباره ی شخصیتی صحبت می کنیم که با آغاز جنگ جهانی دوم به امید پول دار شدن به کشور لهستان رفت تا با راه اندازی کارخانه هایی که کارگرانشان یهودی بودند به اهداف خود برسد. در پایان جنگ او بارها زندگی خود را به خطر انداخت و تمامی ثروت خود را برای دور نگه داشتن یهودی ها از دستان بیرحم آلمانها خرج کرد. او برای ماه های متمادی به آلمان ها رشوه می داد تا کارگران یهودی را به جای سوزاندن در کوره ها به او بسپارند تا در کارخانه ی او برایش کار کنند. کارخانه ساخت گلوله توپ برای ارتش آلمان، کارخانه ای که در تمام دوران فعالیتش حتی یک محصول قابل استفاده برای ارتش آلمان تولید نکرد.
سوال اینجاست که چه چیزی او را متحول کرد؟ -چرا در حالتی که می توانست مثل هزاران نازی دیگر از موقعیت ایجاد شده به نفع خودش استفاده کند و ثروت عظیمی را برای خود و بعد از جنگ پس انداز کند این کار را نکرد؟ چرا به جای یک جنایتکار جنگی او تصمیم گرفت یک انسان باشد؟ و این استیون اسپیلبرگ است که تصمیم می گیرد در فیلمش پاسخی به این سوال ندهد. هر پاسخ احتمالی به این سوال بسیار ساده، ابتدایی به نظر می رسد و البته توهینی به زندگی رمزآلود شیندلر. هولوکاست طوفان کشنده ای بود که با نژاد پرستی و دیوانگی درهم آمیخت. شیندلر توانست در گوشه ای از جنگ که او در آن حضور داشت بر این نیروی اهریمنی فایق آید ولی به نظر می رسد که او برای اتفاق های مرموزی که برای خودش می افتاد هیچ برنامه ای نداشت. در این فیلم که بهترین کار اسپیلبرگ تا به امروز است. او موفق شد داستان شیندلر را بدون استفاده از فرمول ساده تخیل به بهترین شکل به نمایش درآورد.
این فیلم 184 دقیقه ای مثل تمام فیلم های بزرگ دیگر به نظر کوتاه می آید. فیلم با معرفی شیندلر (لیام نسون)، به عنوان مردی قدبلند و جذاب آغاز می شود. او همیشه لباس های گرانقیمت می پوشد و اغلب اوقات مشغول خرید مشروب و خاویار برای سران نازی است. همچنین او یک نشان آلمان نازی را با افتخار روی کت خود چسبانده است. اسکار شیندلر دوست دارد که با افسر ارشد نازی عکس یادگاری بیاندازد. وی فرد با نفوذی است که در بازار سیاه افراد زیادی را می شناسد و تهیه اقلام نایاب مثل سیگار، نایلون و مشروب برای او کار ساده ای است. سران نازی از ایده باز کردن کارخانه ای که به ارتش آلمان کمک کند و همچنین بتواند برای آلمان ها آشپزی کند استقبال کردند. چه ایده ای بهتر از استخدام یهودیان، چرا که حقوق آنها بسیار پایین است و بدین صورت شیندلر سریعتر پولدار می شود.
قدرت شیندلر در فریب، رشوه و دروغ گویی به سران نازی است. او هیچ چیزی در مورد راه اندازی کارخانه نمی داند به همین دلیل یک حسابدار یهودی به نام ایزاک استرن (بن کینگزلی) را استخدام می کند تا کارهای او را انجام دهد. استرن در خیابانهای کراکو می گردد تا یهودیان را برای شیندلر استخدام کند.
چون محیط کارخانه از محیط جنگ جدا است کسانی که در آن کار کنند شانس بیشتری برای زندگی دارند. رابطه ی استرن و شیندلر توسط اسپیربرگ به صورت مرموزی محکم می شود. در ابتدای جنگ تنها هدف شیندلر بدست آوردن پول و در انتهای آن حفظ جان کارگران یهودی اش است. ما می دانیم که استرن این موضوع را می داند اما در کل فیلم صحنه ای که استرن و شیندلر این موضوع را بیان کنند، وجود ندارد شاید بدلیل اینکه گفتن حقیقت میتواند منجر به مرگ هر دوی آنها بشود...
قدرت اسپیلبرگ در تمام صحنه های فیلم واضح است. فیلم برداری فیلم را استرن زاییلیان به عهده دارد و نمایش نامه فیلم بر اساس داستان توماس کنالی از روی یک ملودرام تبعیت نمی کند. در عوض اسپیلبرگ سعی کرده است که از یک سلسله اتفاقات واضح و بدون جلوه های ویژه استفاده کند و به کمک همین حوادث ما می فهمیم که چقدر دنیای شیندلر مرموز است.
ما همچنین شاهد یک هولوکاست وحشتناک هستیم. اسپیلبرگ به ما فرمانده آلمانی را معرفی می کند که مسئول کمپ نازی هاست، فردی بیمار به نام گود (رالف فلنس) که نماد کامل یک شیطان است. از بالکون ویلای خود که بر حیاط کمپ اشراف کامل دارد برای تمرین تیراندازی یهودیان را هدف قرار می دهد. (شیندلر این فرصت را پیدا می کند که در یک مهمانی بی ارادگی گئود را در قالب یک مثال به رخش بکشد و این کار را آنقدر واضح انجام می دهد که بیشتر شبیه به یک توهین است).
گئود از آن دسته آدم هایی است که خودشان ایده ای را پایه گذاری می کنند ولی خودشان را از آن مستثنی می دانند. او آلمانی های دیگر را به کشتن یهودیان ترغیب می کند و خودش دختر یهودی زیبایی را به نام هلن را به عنوان خدمتکار انتخاب می کند و به مرور زمان عاشقش می شود. این تنها ظاهر زیبای هلن است که باعث زنده ماندش می شود. نیازهای شخصی گئود برایش از همه چیز مهم تر است، از مرگ و زندگی، درست و اشتباه. با بررسی شخصیت او ما متوجه می شویم که نازی ها تنها به واسطه ی افرادی مانند جفری داهمر که قدرت فکر کردن داشتند توانستند تا حدودی به اهداف خود برسند.
اسپیلبرگ تصمیم گرفت به سبک فیلم های مستند، این فیلم را سیاه و سفید فیلم برداری کند (تمام اتفاق هایی که در کارخانه شیندلر رخ میدهد واقعی هستند). او نشان می دهد که شیندلر چطور با سیستم دیوانه وار نازی ها مبارزه می کند. موفقیت های این فیلم حاصل کار همزمان کارگردانی، داستان پردازی، تدوین و هدایت سیاهی لشکر آن هستند. اما اسپیلبرگ کارگردانی که ما او را به واسطه صحنه های به یاد ماندنی و پرهزینه اش می شناسیم، در عمق داستان محو می شود. نسون و کینگزلی و دیگر هنرپیشگان فیلم نیز همگی به یک سمت و جدا از ظهور قابلیت های شخصی به اجرای یک شاهکار می پردازند.
در انتهای فیلم صحنه های فوق العاده ایی را شاهد هستیم. دیدن افراد واقعی که شیندلر آنها را نجات داد زیبایی این فیلم را دو چندان می کند. در انتهای فیلم یادداشتی وجود دارد که به ما می گوید تعداد افرادی که شیندلر آنها را نجات داد با احتساب خانواده هایشان بیش از 6000 نفر است و یهودیان لهستان امروزه 4000 نفر می باشند. درسی که از این فیلم می گیریم این است که شیندلر به تنهایی بیش از یک کشور برای نجات جان یهودیان تلاش کرد. پیام فیلم این است که یک مرد در مواجهه با هولوکاست هر کاری که توانست کرد در جایی که دیگران تنها نظاره گر بودند. می توان فهمید که تنها یک مرد افسانه ای، بدون فکر و بی توجه به خطر، یک مرد حیله گر و بدون نقشه می توانست کاری را که اسکار شیندلر کرد را انجام دهد. هیچ مرد عاقل و با تجربه ایی تا این حد پیش نمی رود!
منبع:نقد فارسی
از سال 1951 تا اواسط دهه شصت فیلمهای تاریخی، جنگی و مذهبی یکی موضوعات داغ دنیای سینما بودند. کشاندن مردم به سینما مستلزم ساخت کارهایی بود که نه بر روی صفحه تلویزیونهایی که بتازگی وارد خانه ها شده بود، بلکه بر روی پرده های عریض سینما جذابیت پیدا میکردند. فیلمهای پرفروشی که گاهی یا مانند بن هور اسکار میگرفتند و یا مانند هرکول بسیار ضعیف از کار در میامدند. در نهایت نیز پروژهای پرخرج و طولانی نظیر "کائوپاترا" و "بزرگترین داستانی که تابحال گفته شده" تیر خلاصی به این گونه سینمایی بودند.
آخرین پروژه موفقی که به دوران امپراطوری روم میپرداخت، فیلم "سقوط امپراطوری روم" در سال 1964 بود که از بسیاری از جهات آن را فیلم بزرگی میدانند و در واقع از لحاظ زمانبندی تاریخی، نقطه شروعی بود برای گلادیاتور که چهار شخصیت و تعداد زیادی از ماجراهای داستان را از آن وام گرفته است: هر دو فیلم در سال 180 بعد از میلاد اتفاق میافتند، در جنگل Germania جایی که ارتش مارکوس اورلیوس در نهایت بر نیروهای بربر پیروز شده و در سویی دیگر امپراطور روم که حالا پیرمردی ناتوان شده بدست پسر جاه طلب و خبیث اش، کومودوس کشته میشود. همچنین هردو موضعی مخالف کومودوس گرفته و از ژنرالی که مورد علاقه آخرین امپراطور و دخترش است جانبداری میکنند. سپس داستان وارد روم میشود و در نهایت با نبرد میان این دو دشمن به اتمام میرسد.
با این وجود فضای فیلمنامه اولیه این دو اثر کاملاً متفاوت است. نحوه تصویربرداری گلادیاتور به نوعی نوآورانه و هوشمندانه است که کمتر در این ژانر نظیرش دیده شده است. فیلم Anthony Mann کلاسیک و بسیار کند است در حالیکه ساخته Scott منسجم، دورن گرا و با ریتمی تند بوده و شخصیت اصلی اش قهرمانی است که هر دو تماشاگر مرد و زن را مجذوب خود میکند. مردی واقعی، کم حرف و درد کشیده که با درایت از موقعیتهایی (اکثراً فیزیکی) که درونشان قرار گرفته به خوبی بیرون می آید.
صحنه های خونین و گیرای 10 دقیقه ابتدای فیلم به وضوح تحت تاثیر نبردهای وحشیانه نجات سرجوخه رایان ساخته شده است. همانند صحنه ای که ژنرال ماکسیموس (با بازی Crowe) به سربازانش فرمان میدهد تا به بربرهایی که از جنگل به عنوان برگ برنده خود استفاده میکنند و در نهایت هم رومی ها آنجا را به آتش میکشند. به این ترتیب آخرین دشمن امپراطوری نیز نابود میشود. اما بعد از چالش بیرونی (یعنی جنگ) تازه چالشهای دورنی حکومت آغاز میشود. کومودیوس (با بازی Joaquin Phoenix) خود شیفته و نامتعادل به همراه خواهر زیبایش لوسیا (با بازی Connie Nielsen) که از او بزرگتر است، وارد اردو ارتش شده و متوجه میشود که پدرش ماکسیموس را برای جانشینی خودش در نظر گرفته است. اما ماکسیموس که تا بحال روم را هم ندیده است و سه سال است از خانواده است دور افتاده، بدون آنکه اطلاعی از این تصمیم داشته باشد در اردو با کومودیوس درگیر میشود. وی نیز که از شدت حسادت خونش به جوش آمده پدرش را میکشد و با ناشی گری فرمان به اعدام ژنرال محبوب میدهد. اما ماکسیموس باهوش از این دسیسه فرار کرده و خود را به خانه میرساند. اما بجای استقبال گرم، با قبر زن و فرزندش و مزرعه سوخته اش روبرو میشود. از این جا به بعد Scott با استفاده از سبک شاعرانه Sergio Leone قهرمانی را به تصویر میکشد که مرگ خانواده تمام ذهنش را اشغال کرده و انتقام تنها انگیزه اش برای ادامه زندگی است.
از دقیقه 45 فیلم، داستان وارد نواحی تحت تصرف روم در شمال آفریقا میشود، جایی که ماکسیموس به برده گی برده شده است. او درحالی که هویت اصلی اش را پنهان کرده، توسط یک دلال گلادیاتور بنام پروکسیمو (با بازی Oliver Reed) خریداری میشود و در اولین مبارزه ی تیمی اش مردی آفریقایی بنام Juba را میبیند که در آینده تبدیل به بهترین دوستش میشود.
تصویری که از شهر روم در هنگام ورود ماکسیموس گرفته شده مانند شهر رویایی هیلتر و آلبرت اسپیر (مهندس معمار و مشاور هیتلر) است که در آن امپراطور جدید کومودیوس برای جلب حمایت مردم یک دوره 150 روزه بازی و مبازه گلادیاتورها برگزار کرده است. پروکسیمو که ماکسیموس و دیگر مبارزان طراز اول را با خود آورده است، به امپراطور توصیه میکند که برای به هیجان آوردن مردم ابتدا مردان او را وارد کولوسیوم (استادیوم بزرگ روم که امروز هم آثارش به جای مانده) کنند. به این ترتیب Scott بهترین صحنه های اکشن فیلم را خلق میکند. مبارزانی که بعد از مدتها حبس در دخمه های تاریک استادیوم بزرگ، ناگهان به صورت وارد میدان آفتابی میشوند و مورد تشویق جمعیتی قرار میگیرند که آمده اند تا خونین و مالین شدنشان را ببینند. اما ماکسیموس با بهره گیری از دانش نظامی اش مبارزان دیگر را سر و سامان داده و پیروز میشود. پیروزی که فوراً نظر مثبت امپراطور را جلب میکند.
اما کومودیوس که از زنده بودن مردی که دستور کشتن را داده بوده شوکه شده، در میابد که ممکن است با ادامه مسابقات این برده روزی در میان مردن محبوب تر شود. از سویی دیگر لوسیا که مدتهاست عاشق ماکسیموس است پیشنهاد دیدار وی با یکی از سناتورهای مخالف کمودیوس را که میخواهد از محبوبیت وی سوء استفاده کند، میدهد. ماکسیموس بعد از همراه شدن با لوسیا که میخواهد از شر برادر عصبی اش خلاص شود، با نقشه سناتور مبنی بر فرار و پیوستن به ارتشی خارج از شهر که برای بقای دموکراسی در روم تشکیل شده، ملحق شود.
در این میان، ماکسیموس نیز که مبارزه ها را یکی پس از دیگری پیروز میشود، بشدت امپراطور را برای یک نبرد تن بن تن تهدید میکند. زیرا قهرمان نهایی میبایست با او مبارزه کند. مبارزه گلادیاتور ها در فیلم بسیار پر تنش، پر تحرک و وحشیانه است. درجه ای از خشونت که اغلب مخاطبان آن را میپسندند. سبک مبارزات و اسلحه هایی که استفاده میشود باور پذیرتر از اسپارتاکوس و دیگر فیلمهای قدیمی است. از صحنه های سریع و Jump cut ها، تاکید بر روی حرکتهای تند و خشونت آمیز در میدان جنگ گرفته تا نحوه زخمی شدنها، چینش مبارزان و تداوم اکشن از ویژگیهای بارز و خلاقانه ی فیلم است. ولی در مورد صحنه مبارزات تن به تن هنوز به جرات میتوان گفت که نمونه Anthony Quinn و Jack Palance در باراباس همچنان کاری بهتر و استاندارد تراست.
اما یکی از عوامل موفقیت گلادیاتور شخصیت پردازی فوق العاده ماکسیموس، به تصویر کشیدن امپراتوری رم و انسجام داستان است. فیلمنامه کار مشترک David Franzoni, John Logan و William Nicholson بوده که در برخی صحنه ها نیز از دیگر پروژه های حماسی کمپانی Touchstone الگوبرداری کرده اند. تا حد ممکن نیز از دیالوگها کاسته شده و دیگر خبری رجزخوانی ها و محاوره های معمول در دهه های پیش نیست. در صحنه های اکشن هم کاملاً از عناصر رومی استفاده شده و زوایه های تصویر برداری فیلمهای مذهبی رایج ژانر در دهه 50 نیز دیده نمیشود.
فیلم هر دو وجه افتخار آمیز و ترسناک روم را به تصویر میکشد. تشریح اغواگرانه ی فضای کولوسیوم توسط پروکسیمو برای ماکسیموس به زیبایی تصویری از آنچه که روزی مرکز دنیا محسوب میشد به تماشاگر نشان میدهد. بازیها و مبارزات گلادیاتور ها نیز خود سرگرمی اشرافی و از سوی دیگر هجو و سطح پایین است. توجه فراوان به جزئیات در صحنه پردازی Arthur Max و طراحی لباس متنوع Janty Yates که به خوبی اصل بداهه پوشی شخصیتها را (بر خلاف فیلمهای قدیمی که در آنها لباس تن شخصیتها در همه حالت بسیار اطو کشیده هستند) رعایت میکند، از نکات مثبت کار است.
بازی Russel Crowe فوق العاده است، جنگجویی کامل و در عین حال صلح طلب و آرامی که نمیتواند مرگ خانواده اش را فراموش کند. Phoenix از کومودیوس شخصیتی عصبی و درونگرای ارائه میکند، برخلاف Christopher Plammer فیلم امپراطوری رم که از وی فردی خشن و خوشگذران ساخته بود که نسبت به خواهرش مخلوطی از حس عشق و شهوت دارد. Nielson هم که زیبایی اشرافی و اغواگرانه ای دارد شخصیت لوسیا را به خوبی بازی میکند. به قول پدرش: "اگر تو پسر به دنیا میامدی، عجب سزاری میشدی!" بازی Harris در نقش امپراطور پیر و فیلسوف معاب که بیشتر عمر خود را در جنگ گذرانده و دیگر مبازران نیز قابل قبول است.
اما در میان از بازی زیبای Reed که گلادیاتور آخرین کارش بود و در محل فیلمبرداری نیز فوت شد نمیتوان غافل بود که البته فیلم نیز در آخر به او تقدیم شده است. هیجان پروکسیمو پیش از بازگشت به رم یکی از بهترین بازی های وی است که احساسات بچه گانه یک پیرمرد را به زیبایی به تصویر میکشد. میتوان گفت ویژگی های بازیگری و فیزیک Reed از وی بهترین انتخاب را برای بازی در این نقش که خود زمانی گلادیاتور بوده را ساخته است. بازی که در آینده به یادها خواهد ماند.
فرایند عظیم تولید در چهار کشور انجام شده است. با وجود اینکه فیلم خوب ساخته شده ولی بخاطر گونه سینمایی اش نتوانست فروش بالایی داشته باشد و به نوعی ژانر را دوباره زنده کند. در بسیاری از صحنه ها مانند خلق کولوسیوم از جلوه های کامپیوتری بهره گرفته شده است. بازی بدلکاران در مبارزات و نبرد ها محکم، خشن و در عین حال قابل باور است. سینماتوگرافی پرده عریض John Mathieson نیز فوق العاده بوده و زمان 2 ساعت و نیم فیلم هم کافی میباشد و اتفاقات در آن به خوبی زمان بندی شده است
منبع:نقد فارسی
« مریخی » براساس رمانی به همین نام نوشته اندی ویر ساخته شده است که یکی از پرفروش ترین کتاب های منتشر شده در سال 2014 نیز بود. خوشبختانه این کتاب در کشورمان نیز به تازگی با ترجمه حسین شهرابی از انتشارات « کتابسرای تندیس » منتشر شده و علاقه مندان حوزه کتاب می توانند مطمئن باشند که با خواندن این کتاب، سفر اسرارآمیز و جذابی را به دنیای مریخ تجربه خواهند کرد.
یکی از نکات جالبی که همزمان با اکران عمومی « مریخی » رخ داده، یافته شدن آب در سیاره مریخ می باشد که به تازگی توسط دانشمندان ناسا اعلام گردیده است. این خبر و کنجکاوی های خبری ، قطعا کمک شایانی به اکران عمومی « مریخی » خواهد کرد تا بتواند مشتاقان علم فضانوردی را به سوی خود جلب نماید چراکه رویه فیلم نیز بر پایه تخیل شکل نگرفته و تا حدود زیادی بر جزئیات علمی استوار است. داستان فیلم از این قرار است :
آرس 3 فضاپیمایی است که برای اهداف اکتشافی به سمت سیاره مریخ فرستاده می شود اما پس از ورود به این سیاره به جهت طوفانی که در مریخ وزیدن می گیرد، جان فضانوردان به خاطر افتاده و حتی یکی از آنان به نام مارک ویتنی ( مت دیمون ) به شدت مصدوم می شود و دیگر فضانوردان زمانی که تقریبا مطمئن می شوند او را از دست داده اند، به سفینه خودشان برگشته و برای نجات جانشان از سیاره خارج می شوند. اما پس از مدتی مارک به هوش می آید و متوجه می شود که در سیاره مریخ تنها مانده! او که یک گیاه شناس هست، سعی میکند خودش را تا زمانی که ناسا سفینه ای را برای بازگرداندن او به زمین بفرستد زنده نگه دارد اما...
« مریخی » را از جهات مختلف با « جاذبه » بررسی می نمایند چراکه کانسپت این دو اثر نیز حال و هوایی نسبتا مشابه دارند. اما مقایسه این دو چندان درست به نظر نمی رسد چراکه « مریخی » بیش از هر چیز، به « دور افتاده » رابرت زمه کیس نزدیک است.
جدیدترین فیلم ریدلی اسکات اگرچه درباره مریخ و فضانوردی می باشد، اما رویکرد و هدف اصلی اش خودشناسی انسان و داشتن امید می باشد. مارک ویتنی فیلم « مریخی » از جهات مختلف قابل مقایسه با چاک نولاند فیلم « دور افتاده » است. هر دوی این افراد می بایست در شرایط سختی که گرفتار آن شده اند، زندگی را ادامه داده و راهی برای زنده ماندن بیابند و منتظر کمک های احتمالی برای خروج از بحرانی که در آن گرفتار شده اند باشد. اما مارکِ فیلم « مریخی » در بخش پرداخت شخصیتی، ضعیف تر و خلاصه تر از چاکِ « دور افتاده » می باشد و نمی تواند تاثیر گذاری ماندگاری در ذهن مخاطب ایجاد نماید.
یکی از نکات مثبت رمان اندی ویر توجه به جزئیات علمی و همچنین پرداخت شخصیت اصلی داستان بود که در نسخه سینمایی هر دوی این موارد به نصف کاهش پیدا کرده اند تا تماشاگر سینما بتواند درک راحت تری از آنچه که بر پرده نقره ای ترسیم می شود داشته باشد. با اینکه اسکات در مصاحبه های مختلف بیان کرده که « مریخی » براساس استدلال های علمی ساخته شده، اما کماکان چندین سوال نسبتا سخت درباره طوفان، جاذبه و سرمای این سیاره باقی می ماند که فیلم مشخصا بطور واضح توجهی به آنها نکرده است. گفته می شود که سرمای بسیار شدید مریخ ابدا نمی تواند باعث شود فردی با شرایط مارک برای مدت طولانی بر روی این سیاره دوام بیاورد.
پرداخت قهرمان داستان نیز در مقایسه با کتاب از ضعف هایی برخوردار است که البته این ایراد را می توان در اکثر آثار اقتباس شده مشاهده نمود. فیلم موفق شده مارک ویتنی را به عنوان نمادی از امید و اراده به تصویر بکشد که در وضعیت بحرانی گرفتار شده، تمام توانش را بکار می گیرد تا بتواند ناممکن را ممکن سازد. اسکات به خوبی توانسته این بخش از شخصیت مارک را برجسته سازی نماید و محوریت فیلم را براساس آن شکل دهد اما زمانی که نوبت به بررسی عمق احساسات مارک فرا می رسد، فیلم کم رمق و بی حال جلوه می کند و نمی تواند درخشان باشد. مارک اگرچه سمبل امید است و تماشاگر را با خود همراه می کند اما در بخش هایی که فیلم نیازمند اضافه شدن عناصر دراماتیک به داستان است، پرداخت نامناسبی دارد.
اما نکته تحسین برانگیزی که تا حدود زیادی می تواند باعث عدم تمرکز مخاطب بر این مشکلات شود، بازی فوق العاده مت دیمون در نقش مارک ویتنی است که یکی از بهترین بازیهای دوران بازیگری وی محسوب می شود. دیمون که در بیشتر دقایق فیلم به تنهایی در تصویر حضور دارد و مونولوگ می گوید، به راحتی می تواند یکی از نامزدهای اسکار سال 2016 باشد. دیمون به خوبی استقامت و اعتماد به نفس را در قالب شخصیت مارک به تصویر می کشد و تماشاگر را مجاب می کند که با او در سیاره مریخ بماند و ناظر مشکلاتش باشد. دیگر چهره های شناخته شده فیلم اما حضور قابل توجهی در فیلم ندارند و بیشتر در حاشیه قرار می گیرند.
جلوه های ویژه « مریخی » نیز مانند اغلب آثار اسکات، درخشان و قابل توجه است. محل فیلمبرداری فیلم متناسب با تصاویری که از مریخ منتشر شده می باشند و در جایی از مجارستان انجام شده است. تبدیل به نسخه سه بعدی فیلم نیز به خوبی انجام گرفته و تماشاگران با خیال راحت می توانند از تماشای این اثر به صورت سه بعدی لذت ببرند. بطور کل، « مریخی » در بخش های فنی و غیر مرتبط با فیلمنامه، اثری ممتاز و تحسین برانگیز است و امضای اسکات را هم پای اثر دارد.
« مریخی » اثری است که بذر امید را در ذهن مخاطب می کارد. فیلم اگرچه مشکلات ریز و درشتی در بخش روایت دارد اما قدرت کارگردانی اسکات این اجازه را نداده که فیلم به اثری ملال آور مبدل شود. ضرباهنگ مناسب ، بازی قدرتمند مت دیمون و جلوه های ویژه فوق العاده ، به راحتی می تواند شما را مجاب به تماشای این اثر طولانی ( در حدود دو ساعت و نیم ) کند. « مریخی » اثری دراماتیک است اما زمانی که سخن از واقعیت به میان آید، اتفاقات فیلم نمی تواند خیلی سرانجام دراماتیکی داشته باشند! با اینحال فیلم در مقایسه با دو اثر قبلی اسکات ( « هجرت: خدایان و پادشاهان » و « حقوقدان » ) که انتقادات زیادی را به همراه داشت، فیلم بهتری محسوب می شود و می تواند بازگشت شکوهمند این کارگردان به ژانری باشد که در ساخت آن یکی از بهترین های هالیوود است.
منبع:مووی مگ
سه گانه « بتمن » به کارگردانی کریستوفر نولان را می توان آغاز کننده جریانی تازه در فیلمهای اَبَر قهرمانی در هالیوود دانست. شخصیتی1 که کریستوفر نولان از بتمن در اولین سه گانه خودش به نام « بتمن آغاز می کند/ Batman Begins » ارائه داد چنان متحول شده و غیرمنتظره بود که تا مدتها پس از اکران این فیلم همگان منتظر بودند تا ببینند آیا می توان قهرمانان را در چنین قالب شکننده ای پذیرفت یا خیر! بحث بر سر تغییر و تحول اَبَر قهرمانان ادامه داشت تا اینکه قسمت دوم با نام « شوالیه تاریکی/ The Dark Knight » در سال 2008 روانه سینماها شد و اینبار نولان تصویری به مراتب شکننده تر از بتمن، نسبت به فیلم قبلی ارائه داده بود. در واقع می توان اینطور برداشت کرد که در « شوالیه تاریکی » خبری از قهرمان نبود و هر آنچه که مردم در سالهای گذشته به عنوان قهرمان از بتمن سراغ داشتند در این فیلم رنگ باخت و بتمن به عنوان انسانی معمولی تر از گذشته که نقاط ضعف بسیاری دارد و می توان بر او غلبه کرد، به مخاطبان معرفی شد. حال بعد از جنجال های فراوانی که « شوالیه تاریکی » بوجود آورده بود، سومین قسمت از سه گانه بتمن و آخرین آنها به نام « شوالیه تاریکی بر می خیزد » روانه سینماها شده، آن هم در شرایطی که انتظارها از این فیلم به شدت بالا رفته بود و همگان انتظار ارائه شاهکاری دیگر از کریستوفر نولان را می کشیدند.
« شوالیه تاریکی بر می خیزد » 8 سال بعد از اتفاقات قسمت دوم رخ می دهد. بروس وین ( کریستین بیل ) اینروزها مردی به شدت شکسته شده و حوصله هیچکاری را ندارد. او سالها پیش اعتبار خود را به جهت مصلحت شهر از بین برد و حالا منزوی تر از هر زمان دیگری خانه نشین شده و با خدمتکار باوفایش آلفرد ( مایکل کین ) روزگار می گذراند؛ اما آیا شهر گاتام دیگر هرگز نیازی به حضور بتمن نخواهد داشت؟ مطمئناً اینطور نیست.
به تازگی سربازی خشن و بی رحم به نام بَن ( تام هاردی ) که مدتها قبل توسط راس القول ( لیام نیسن ) از لیگ سایه ها اخراج شده بود ، به شهر گاتام برگشته و قصد دارد تا این شهر را به ویرانه ای مطلق تبدیل کند تا هیچکس نامی از گاتام و ساکنانش به خاطر نداشته باشد. بَن به حدی دیوانه وار رفتار می کند که کسی توان ایستادن در مقابل او را ندارد، او مدتهاست عقل را بر خود حرام کرده است. بروس وین با مشاهده وضعیت خطرناک شهر گاتام و احتمال پایان حیات این منطقه ، تصمیم می گیرد دوباره لباس بتمن را بر تن کند و به مبارزه با بَن برود. اما او مانند سابق در این راه تنها نیست و باید روی کمک همراهان جدیدش نظیر گربه ای حیله گر و مرموز به نام سلینا ( آنا هاتاوی ) نیز حساب کند...
« شوالیه تاریکی بر می خیزد » به مراتب نسبت به دو قسمت قبلی از پیچیدگی های بیشتر فیلمنامه بهره برده است. نولان در قسمت جدید شخصیت های جدید زیادی را به داستان اضافه کرده و با دقت تلاش کرده تا پرداخت شخصیت آنها را به بهترین نحو ممکن انجام شدو که باید گفت در این راه کاملاً موفق بوده است. فکر می کنم « شوالیه تاریکی بر می خیزد » از معدود فیلمهای تاریخ سینما باشد که شخصیت های مکمل زیادی را در خود جای داده اما به همان اندازه که پرداخت شخصیت اصلی داستان برای تماشاگر مهم است، به پرداخت شخصیت های مکمل داستان هم توجه کامل داشته است .
خوشبختانه در این قسمت کرکترهای نه چندان محبوب تاریخچه بتمن نظیر " زن گربه ای " چنان با ظرافت پرداخته شده اند که امکان ندارد مانند سابق به هنگام تماشای آن با خود بگویید که : « ای وای دوباره باید این گربه بی مزه را با عشوه های عجیب اش تحمل کنم! ». خیر! اینبار خبری از پر کردن بی جهت زمان فیلم با شخصیت زن گربه ای نیست و نولان بجای اینکار ، این شخصیت را در بطن داستان جای داده است و حتی بعضی از قسمتهای کلیدی داستان نیز به وسیله همین شخصیت به جلو هدایت می شود.
همه این اتفاقات به این دلیل هست که نولان برعکس اغلب کارگردانان هالیوودی، اعتقادی به در راّس بودن شخصیت اصلی داستان و مکمل بودن دیگر بازیگران ندارد و از همه بازیگران در جهت روایت داستان فیلمش بهره می می گیرد. نکته جالب درباره قسمت سوم بتمن این هست که خودِ شخصیت بتمن تا حدود زیادی به حاشیه رانده شده و اینبار نولان بیش از هر زمان دیگری به کرکترهای مکمل داستانش اجازه داده تا داستان را به جلو هدایت کنند. اما انتقادی که می توان بر این سبک وارد دانست این هست که « شوالیه تاریکی بر می خیزد » بیش از هر زمان دیگری فلسفه گرا شده و تقریباً به وضعیتی رسیده که نام « بتمن » را می توان از آن حذف کرد! 3
جاناتان و کریستوفر نولان در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » فیلمنامه بی نقصی ارائه کرده اند که پیچش داستانی آن واقعاً هیجان انگیز و پرکشش هست. شهر گاتام در قسمت سوم بتمن بیش از هر زمان دیگری آشفته هست و نولان ها هم با فیلمنامه شان این شهر را بیش از هر زمان دیگری تبدیل به ویرانه ای بی قانون کرده است. اما این دو برادر در فیلمنامه شان متاسفانه عنصر « بتمن » را تا حدود زیادی به حاشیه رانده اند چنانکه اصلا نمی توانیم باور کنیم که در حال تماشای یک فیلم اَبَر قهرمانی هستیم! نولان ماهرانه بتمن که خلق و خویی قهرمان منشانه دارد را به کنار رانده تا تماشاگر شهر گاتام را بدون قهرمان بیابد و زمانی هم که بتمن را وارد عمل می کند، آنچنان او را معمولی جلوه می دهد که شما تا پایان فیلم فراموش خواهید کرد که این آقا روزی یک اَبَر قهرمان بوده !
اوج نقطه قوت فیلمنامه برادران نولان را باید خلق صحنه های حماسی و پیچش ناگهانی داستان و رفتار شخصیت ها دانست. در جایی از فیلم ما شاهد هستیم که بتمن افسرده تر از هر زمان دیگری به جای قدرت نمایی به ارائه دیالوگ های فلسفی اقدام می کند اما نولان رفته رفته این ویژگی را از بتمن سلب می کند و در اواخر فیلم ما با بتمنی روبرو می شویم که قدرت نمایی، مشخصه بارز شخصیت او بود. در مورد دیگر شخصیت های کلاسیک فیلم هم نولان دست به تغییرات اساسی زده، به عنوان مثال درباره شخصیت زن گربه ای باید گفت که او برخلاف سری های گذشته چندان بامزه نیست! در واقع نولان به هیچ عنوان اجازه نداده که عشوه های زن گربه ای به درجه ای برسد که فضای تاریک داستان را تحت شعاع قرار دهد و حتی از دیالوگ های معروف او و بتمن که بیشتر از در کمدی در می آمد هم در این قسمت خبری نیست. تماشاگران قدیمی تر سینما احتمالاً با تماشای این شخصیت های دگرگون شده تا حد زیادی غافلگیر خواهند شد اما می توانم با قاطعیت به شما بگویم که نولان به بهترین شکل ممکن این شخصیت ها را وارد فاز جدیدی از سری داستانهای بتمن کرده و امکان ندارد که در آینده این شخصیت ها بخواهند دوباره به شکل کلاسیک گذشته شان بازگردند.
یکی از مهمترین 4نگرانی های طرفداران « شوالیه تاریکی بر می خیزد » قبل از ساخته شدن « شوالیه تاریکی بر می خیزد » این بود که ایا کرکتر بَن ( که تا حدود زیادی شبیه به هانیبال لکتر هم هست ) آنقدر قوی و پخته هست که بتواند با شاهکار تکرار نشدنی " جوکر " در « شوالیه تاریکی » مقایسه شود یا خیر. باید بگویم که مقایسه بَن با جوکر تا حدود زیادی درست نیست چراکه دیدگاه آنها نسبت به شرارت تفاوت های زیادی با یکدیگر دارد. جوکر در « شوالیه تاریکی » عاشق هرج و مرج بود و هیچ دلیلی هم برای شروع آشوب هایش به جز اینکه از اینکار لذت می برد نداشت، او عاشق خرابکاری و هرج و مرج بود و خیلی سخت بود که بخواهیم نوع دیدش به جهان پیرامونش را تعریف کنیم، اما بَن صرفاً به دلیل انتقام از شهری که از آن نفرت دارد مشغول تخریب و نابودی هست ( البته همه هدف او این نیست اما اگر بخواهم به آن اشاره کنم بخشی از داستان را لو داده ام! ) و باید بگویم که از لحاظ جنون دست کمی از جوکر ندارد. البته او برخلاف جوکر علاقه ای به تمسخر و بازی با قربانیان خود ندارد و ترجیح می دهد کار را بدون حاشیه به پایان برساند. اما باید صادقانه بگویم که شما نباید جوکر و بَن را با یکدیگر مقایسه کنید چراکه دنیای این دو بسیار با یکدیگر متفاوت هست.
جلوه های ویژه کامپیوتری در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » بی نقص و عالی هستند. در اینجا خبری از شلوغی های رایج جلوه های کامپیوتری نیست و همه موارد بطور منظم اجرا شده اند و باعث سرگیجه نمی شوند. سکانس های اکشن فیلم عالی و بی نقص کارگردانی شده اند. در جریان داستان چندین تعقیب و گریز تماشایی به وقوع می پیوندد که فیلمبرداری عالی و هیجان بسیار زیاد آن سبب می شود تا بر روی صندلی های خودتان میخکوب شوید. مبارزات شلوغ در فضاهای آزاد تماشایی و با وسواس فراوان ساخته شده بطوریکه شما در عین حال شاید 100 بازیگر را در صحنه ببینید که در حال آشوب هستند اما هیچکدام از آنها کم کاری و یا بی تفاوتی از خود نشان نمی دهد، مبارزات بسته هم اگرچه تعداد آنها زیاد نیست اما به خوب رهبری شده اند و لذت کامل تماشای یک سکانس اکشن را برای شما به ارمغان می آورند. پیشنهاد شخصی بنده این هست که این صحنه ها را با کیفیت عالی صدا و تصویر ببینید تا متوجه زحمات تیم جلوه های ویژه فیلم شوید. فکر می کنم 6جلوه های صوتی « شوالیه تاریکی بر می خیزد » را باید از همین الان یکی از امیدهای اصلی کسب جایزه اسکار بدانیم. در مورد موسیقی فیلم هم بدانید که هانس زیمر افسانه ای سازنده آن بوده و شنیدن قطعات اش واقعاً لذت بخش و عالی هست. موسیقی زیمر مخصوصاً در لحظات پایانی فیلم واقعاً تاثیر گذار است.
بازی بازیگران مشهور هالیوود در » شوالیه تاریکی بر می خیزد» عالی و بی نقص انجام شده. کریستین بیل در نقش بروس وین، افسرده و عاشق پیشه هست و بسیار هم شکننده. وی به خوبی توانسته حس ضعیف بودن بتمن را حتی از زیر نقاب به تماشاگر انتقال دهد. تام هاردی هم با اینکه همواره ماسک بر روی صورت داشته اما به خوبی توانسته با استفاده از حرکات دست و بدن ، عملکرد بی نظیری از خودش ارائه داده باشد. باید گفت که بازی در چنین نقشی برای یک بازیگر ریسک بالایی به حساب می آید چراکه اولاً صدایش به واسطه آن ماسک به درستی به گوش نمی رسد و ثانیاً اینکه چهره اش همواره در پشت ماسک باقی می ماند، اما تام هاردی ( که بازیگر شناخته شده ای هم هست ) تمام این موارد را کنار گذاشته و عملکرد بی نظیری هم از خود ارائه داده است؛ اما شخصاً فکر نمی کنم که اعضای آکادمی زیاد به این نوع نقش آفرینی علاقه ای داشته باشند و بخواهند نام او را حتی در بین کاندیدهای احتمالی اسکار هم قرار دهند. آنا هاتاوی در نقش زن گربه ای بازی بسیار خوب و روانی ارائه داده است. هاتاوی صدای نازکی دارد و اغراق نیست اگر بگوییم شباهت هایی هم به گربه دارد! اما بازی او در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » جای هیچ انتقادی را باقی نمی گذارد؛ البته شانس تا حدود زیادی به هاتاوی روی آورده چراکه زن گربه ای در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » چنان متفاوت با گذشته است که به این راحتی ها نمی توان بازی او را با « میشل فایفر » مقایسه کرد. جوزف گوردن لوییت د5ر نقش کارآگاه بلیک هم یکی از تازه واردهای فیلم به حساب می آید که اثر خود را به خوبی می گذارد.گری اولدمن و مایکل کین هم مثل گذشته سرحال و عالی هستند. مورگان فریمن در نقش فاکس یک غنیمت برای فیلم به شمار می آید. فاکس مخترع است و دیالوگ های شنیدنی هم بر زبان می آورد؛ چه چیز بهتر از اینکه دیالوگ های ماندگار را از زبان مورگان فریمن بشنویم! لیام نیسن هم که در این فیلم فقط در فلاشبک ها و رویاها قابل مشاهده هست، حضور موفقی را تجربه کرده و سرانجام ماریون کاتیلارد که روابط عاطفی اش با بروس وین به نظرم قانع کننده نیست. شاید بشه این بخش را از ضعف های « شوالیه تاریکی بر می خیزد » برشمرد چراکه فاقد جذابیت است.
سه گانه « بتمن » سرانجام به پایان رسید. نولان با ساخت سه گانه « بتمن » نگاه جدیدی را به دنیای اَبَر قهرمانان مطرح کرد که مدتها بود خلاً آن احساس می شد. سالها بود که تماشاگران این قهرمانها را فنا ناپذیر می پنداشتند و هدفشان از تماشای آنها بر پرده سینما تنها سرگرم شدن بود. اما نولان با سه گانه بتمن به ما آموخت که قهرمان فنا ناپذر وجود ندارد. نولان به ما آموخت که می توان در هنگام تماشای یک فیلم با کلیشه های از پیش تعیین شده ، دیالوگ های پر محتوا شنید و از پیچش داستانی و دقت در جزییات فیلمنامه متحیر شد و در نهایت او به ما نشان داد که قهرمانان هم مردمان عادی هستند و ضعف های فراوانی دارند و چنانچه در انتهای این فیلم هم می بینیم، می توانند سرنوشت دیگری از آنچه برای آنها متصور می شدیم داشته باشند. بی شک نولان با ساخت این سه گانه، تفکر جدیدی را به ژانر اَبَر قهرمانی وارد کرد که شاید در آینده حتی باعث تغییر رفتار قدتمند ترین قهرمانان کمیکی نظیر « سوپرمن » هم شود!
منبع:مووی مگ
« منچستر کنار دریا » را کنت لانرگن نوشته و کارگردانی کرده که از حیث اعتبار و دانش سینمایی در حال حاضر یکی از برترین های افراد تاریخ سینما محسوب می شود که در قید حیات باقی مانده اند. لانرگن اگرچه تا قبل از « منچستر کنار دریا » تنها 2 فیلم را کارگردانی کرده، اما در نگارش بسیاری از فیلمنامه های مطرح هالیوود در سالهای اخیر مشارکت کرده که منجر به غنی شدن آنها گشته است. اما وسواس او نسبت به کارگردانی باعث شده تا کمتر در این زمینه فعالیتی داشته باشد.
با اینحال اتفاقات مختلفی که در هنگام ساخت « منچستر کنار دریا » رخ داد و نفراتی همچون مت دیمون از حضور در پشت صحنه خودداری کردند، سرانجام باعث شد تا لانرگن دوباره به پشت دوربین بازگشته و اثری را کارگردانی نماید که فیلمنامه آن به دست خودش نوشته شده و درباره موضوعی است که او همواره به آن علاقه داشته و آن بحران عاطفی انسانهاست.
منبع مووی مگ
داستان فیلم درباره مرد جوانی به نام لی چندلر ( کیسی افلک ) است که پس از مرگ برادر بزرگترش جوئی ( کایل چندلر ) مجبور می شود تا حضانت پسر برادرش را برعهده بگیرد و می بایست به این منظور به شهر زادگاه خود بازگردد. چندلر که خیلی راغب به بازگشت نیست، در هنگام ورود به شهر با افراد مختلفی از جمله همسر سابقش رندی ( میشل ویلیامز ) که حالا صاحب زندگی جدیدی شده و افراد دیگر مواجه می شود و...
اثر جدید لانرگن درباره اتفاقاتی است که به نظر می رسد دغدغه سالهای اخیر او به شمار می رود و آن دوری و سپس بازگشت به موقعیتی است که شخصیت اصلی داستان از آن فراری بوده است. در « منچستر کنار دریا » لی چندلر به دلایلی از اجتماعی که روزگاری در آن شاد و خرسند بوده فاصله گرفته است و به نظر می رسد در حال فرار از خود گذشته اش می باشد و بازگشت او به نقطه ای که از آن فراری است و مواجه با دلایل انزوایش، هسته فیلم را تشکیل می دهد.
یکی از ویژگی های ارزشمند فیلمنامه لانرگن دکوپاژ صحیح می باشد که در تمام لحظات فیلم به چشم می خورد و باعث می شود تماشاگر احساسات شخصیت ها را باور کرده و در کنار آنان زندگی واقعی اما سرد را تجربه نماید. در « منچستر کنار دریا » آدمهای داستان نه قهرمان هستند و نه ویژگی دارند که بخواهند تماشاگر را غافلگیر نمایند. آنها افراد شکست خورده ای از طبقه کارگر هستند که در زندگی روزمره عادی شان غرق در رنج شده اند و مملوء از کمبودهای احساسی می باشند که حتی برای ابراز آن دچار تردید هستند و آن را در درون خود سرکوب می نمایند و تا زمانی که مجبور نشوند سخنی به میان نمی آورند.
فیلمنامه اثر با تسلط کامل، در اوج غم و ناراحتی زندگی آدمهای درمانده فیلم، شوخی های تلخ و گزنده ای را بکار می گیرد که خنده ای تلخ بر لبان مخاطب جاری می سازد. لبخندی که شادی آفرین نیست و قرار نیست که حال تماشاگر را بهتر نماید بلکه شاید بتوان گفت پوزخندی است که بابت شنیدن سرنوشت زندگی تباه شده آدمهای داستان به سراغ لبان می آید. شوخی هایی تلخی که کاملاً هوشمندانه به تصویر کشیده شده اند و مخاطب نیز به راحتی می تواند ما به ازای بیرونی آن را در زندگی شخصی خویش جستجو نماید.
تسلط فیلمساز بر نحوه روایت غیر خطی داستان نیز از جمله ویژگی های مثبت اثر به شمار می رود که خوشبختانه از کنترل خارج نشده و تماشاگر را آزار نمی دهد. فلشبک های متعددی که در داستان مورد استفاده قرار می گیرد به درستی و بی آنکه در زمانبندی دچار ایراد شوند به تصویر کشیده می شود تا علامت سوال های ذهن تماشاگر درباره گذشته آدمهای داستان برطرف شود و نقطه ابهام برانگیزی بر جای نگذارد. لانگرن شخصیت های داستان را به حال خود رها نکرده و برای آنان جایگاه مشخصی در نظر گرفته که با توجه به اهمیت، پرداخت شده اند.
« منچستر کنار دریا » در بخش بازیگری نیز از جمله برترین های سال محسوب می شود که شانس کیسی افلک را برای اسکار دوچندان می کند. افلک در این فیلم بین شادی و سرزندگی و یاٌس و ناامیدی در تکاپو بوده و هرگز در دوران بازیگری اش تا این حد مسلط به کارش دیده نشده است. سکانس های مشترک او با پسرِ برادرش و صحبت های جالب توجه این دو تماشایی از آب درآمده و نکته حائز اهمیت درباره او این است که وی در این فیلم اغلب با نگاه ناامیدش با مخاطب صحبت می کند؛ نگاهی که تاثیرگذار است و مخاطب را به همدردی وا می دارد. میشل ویلیامز نیز یکی از برترین نقش آفرینی های خود را در این فیلم به نمایش گذاشته است و مخصوصاً یک سکانس مشترک طولانی که با افلک داشته را می توان بارها تماشا کرد و از آن لذت برد. سکانسی که در آن بیشتر از آنکه دیالوگ ها در یاد مخاطب بمانند، بازی با چشمها و حالت صورت ویلیامز و افلک است که مخاطب را غافلگیر می کند.
« منچستر کنار دریا » محصول جدید کارگردان و فیلمنامه نویس کنت لانگرن است که در هالیوود با نام استاد از او یاد می کنند. نویسنده ای که در « منچستر کنار دریا » به خوبی توانسته داستان آدمهای ناراحت را در شرایطی واقعی به تصویر بکشد و کوچکترین استفاده ای هم از قواعد مکتوب رایج سینما نکند. « منچستر کنار دریا » داستان انسانهای پر رنجی است که مرگ را در مقابل چشمان خود دیده اند و کمترین لذت را از زندگی می برند. لانگرن برای این آدمها و پایان روایت زندگی شان به ورطه شعار نمی افتد و پایانی برای آنان متصور می شود که لایق چنین زندگی است و راه گریزی از آن نیست. « منچستر کنار دریا » یک کلاس فیلمسازی به شمار می رود.