لی چندلر (کیسی افلک) یک سرایدار/ نظافت چی ساختمان می باشد که زندگی آرامی را در کویینزی، ماساچوست سپری می کند. او بخاطر شخصیت خود آدم بسیار کم حرفی است و سعی می کند از این شرایط برای بهتر شدن اوضاع خود استفاده کند. زمانی که یک حادثه ی شخصی برای لی اتفاق می افتد او دیگر نمی خواهد به منچستر (منچستر/منچستر کنار دریا نام شهری ساحلی است که لی در آن زندگی می کند.) برگردد و به جای آن قصد دارد از برادر زاده اش پاتریک (لوکاس هجز) مراقبت کند. لی تمام تلاش خود را می کند تا به پاتریک برای یک زندگی بهتری کمک کند، اما این کار زمانی آسان تر می شد که این دو نفر جوان تر می بودند.
وضعیت لی وقتی سخت تر می شود که خبر دار می شود در حال حاضر او سرپرست قانونی پاتریک است. لی به منچستر بر می گردد تا از پاتریک مراقبت کند و به او اجازه می دهد ادامه ی زندگی خود را در آن جا تا زمان بزرگسالی سپری کند. با بازگشت به منچستر، لی گذشته ی خود را دوباره مجسم می کند (در وهله ی اول حوادثی که باعث شد تا او جامعه را ترک کند)، او و پاترک هر دو به روش های مختلفی برای مواجهه با مشکلات زندگی خود و گذشته ای که از دست داده اند، مبارزه می کنند.
فیلم Manchester by the Sea (منچستر کنار دریا) سومین فیلم مهم کارگردانی کنث لونرگان است، تجربه های قبلی او در فیلم های You Can Count on Me و Margaret بود که مرحله تولید فیلم مارگارت به طرز عجیبی ۴ سال طول کشید. لونرگان از کارهای قبلی خود تجربیات زیادی آموخته و توانسته است فیلم جدید خود منچستر کنار دریا را به یک فیلم احساسی قدرتمند تبدیل کند و هنر کارگردانی خود را با این فیلم نشان دهد.
کارگردان لونرگان، بر اساس فیلم نامه ی خود و به کمک فیلم برداری زیبای جودی لی (فیلم بردار Martha Marcy May Marlene و Trainwreck) سعی کرده است تا محیط و حالت های جذابی از شخصیت های فیلم و محل فیلم برداری (ماساچوست) را به نمایش بگذارد. سبک نوشتار محاوره ای و اجرای بازیگران فیلم باعث شده است تا ساختار فرهنگی واقعی شهر منچستر نشان داده شود و این کار لونرگان و تیمش تاثیر مثبت قابل توجهی در فیلم داشته است.
کیسی افلک ستون اصلی فیلم منچستر در کنار دریا می باشد، در نیمی از فیلم ما شاهد بازی او در نقش لی چندلر هستیم، یک فرد عاطفی که گذشته تلخ و غم انگیزی داشته است. با تدوین هوشمندانه ی جنیفر لیم (تدوین گر فیلم های Frances Ha و Paper Towns)، فیلم در صحنه هایی به گذشته لی برمی گردد و ترکیب این سکانس های گذشته و حال لی به طور هوشمندانه ای انجام شده است. همچنین سعی شده است تا فیلم فقط منحصر به لی نباشد بلکه به گذشته ی او و خانواده و عزیزانش نیز می پردازد که این مسئله باعث بوجود آمدن فضای بهتری در منچستر کنار دریا می شود و از بیش از حد پرداختن به کاراکتر اصلی جلوگیری می کند.
بازی لوکاس هجز در نقش پاترک چندلر، در بعضی از موارد به عنوان زمینه ی احساسی حتی به اندازه ی کیسی افلک با اهمیت است. او به عنوان یک نوجوان مشکلات عاطفی زیادی نسبت به یک فرد بزرگسال را تجربه کرده است، او رنج های زیادی را از گذشته ی خود به همراه دارد البته مسائلی که پاتریک در گذشته داشته با تجربه های لی بسیار متفاوت است. رابطه ی بین لی و پاتریک هسته ی عاطفی اصلی فیلم می باشد که هر دوی آنها مستقیما در سازگاری این صحنه ها و پیشرفت فیلم موثر هستند. از دیگر بازیگران موثر فیلم نیز می توان به میشل ویلیامز در نقش همسر سابق لی، رندی و کایل چندلر در نقش پدر پاتریک و بردار لی، جو چندلر اشاره کرد که حضور درخشانی در فیلم داشته اند و باعث شده اند تا خانواده ی چندلر در کنار هم بزرگتر به نظر برسد.
بازیگران مکمل فیلم نیز حضور قدرتمندی در منچستر کنار دریا داشته اند که از جمله آنها می توان سی.جی. ویلسون در نقش جورج (دوست خانواده ی چندلر، البته بیشتر دوست صمیمی جو)، گرچن مول در نقش الیز (همسر سابق جو و مادر پاتریک) را نام برد. بازیگرانی مثل هدر برنز و متیو براد ریک اگر چه حضور بسیار کوتاهی در فیلم داشتند، اما نباید همین حضور اندک آنها را نادیده گرفت.
در انتها در مورد فیلم Manchester by the Sea (منچستر در کنار دریا) می توان گفت که کارگرانی کنث لونرگان و عملکرد عالی کیسی افلک باعث شده است تا این فیلم به یک عنوان موفق تبدیل شود و با جرات می توان اقرار کرد که این فیلم عاطفی یکی از بهترین فیلم های درام سالی که گذشت، می باشد.
جایی که شما در ان زندگی میکنید ممکن است زیباترین یا وحشتناکترین مکان ممکن در عالم باشد. زیباترین یا وحشتناکترین از این نظر که ممکن است شما تا آخرین لحظهی زندگیاتان مجبور باشید که در آن بمانید یا از این جهت که نتوانید هرگز ترکش کنید. به نظر میرسد بهترین راه برای سنجش میزان زیبایی یا وحشت جایی که در آن زندگی میکنید، تلاش برای ترک کردن موقتی آنجا باشد. در این موقعیت جدید چون شما از محل زندگانیاتان دورتر هستید میتوانید نتیجه بگیرید که آیا جایی که قبلا در ان زندگی میکردید موقعیت مناسبی داشته یا نه، وحشتناک بوده؟ این همان چیزی است که برای کاراکتر اصلی فیلم «منچستر کنار دریا» اتفاق می افتاد. کاراکتری به نام لی چندلر که کیسی افلک بازیاش می کند.
زمانی که ما برای اولین بار لی را میبینیم، او بر روی ساختمانی نیمه کاره کارگری میکند. جایی (محلهای مخصوص طبقهی کارگران در بوستون آمریکا) که شما هرگز آنجا زندگی نکردهاید. اینجا بخشی از ایالات متحده است که بسیار دورتر از جایی است که لی در واقع بدانجا تعلق دارد. منطقهای در شمال آمریکا که به دلیل دسترسی به دریا، شغل اکثر مردمانش ماهیگیری و گذران زندگی از این طریق است. در هر صورت روزی تماسی با لی گرفته میشود و او مجبور میشود دوباره به شهر محل زادگاهش بازگردد. برای این کار او مجبور است که کار ساختمانیاش را نیز رها کند زیرا نمیداند مدت زمان مرخصی گرفتن را نمیداند.
برادر بزرگتر لی؛ جو (کایل چندلر) که برای لی به معنای همه چیز بوده، مرده است. و اکنون لی قیم و سرپرست پسر نوجوان برادرش جو؛ پاتریک است. لی برادرزادهاش را عاشقانه دوست دارد اما میداند که این نمیتواند به خودی خود برای کمک به بالیدن تنها یادگار برادرش کفایت کند. واقعیت امر این است که لی گذشتهی چندان خوبی نداشته است. او یکبار طلاق گرفته و از نظر روحی بسیار پریشان و آشفته حال است. از همین رو فکر می کند در حال حاضر به هیچ عنوان آمادگی لازم برای قبول نقش پدر را ندارد. از سویی دیگر با بازگشت لی به خانهی پدری اتفاقات دیگری نیز می افتد. همسر سابق او؛ رندی (میشل ویلیامز) به نظر می رسد که دوست دارد دوباره در کنار لی باشد. از سویی دیگر لی اکنون باید تجرات کوچک خانواده را نیز اداره کند. کاری (ماهیگیری و فروش آن) که قبلاً توسط جو انجام میگرفته. به همهی اینها البته باید زن غریب و نامتعادل جو؛ السی (گرچن مول) اضافه کنید که در این میان سعی میکند بیشتر از پیش به پاتریک نزدیک شود.
سوال اصلی این است؟ چه اتفاقی افتاده است که این درام توانسته تا به این اندازه تاثیرگذار و تامل برانگیز به نظر برسد؟ حال و هوای فیلم خیلی به روح اثار چارلز دیکنز؛ نویسندهی دورهی ویکتوریایی بریتانیا نزدیک است. البته این فیلم هیچ ارتباطی به ملکه ویکتوریا و بریتانیا ندارد بلکه منظور شیوهی زندگی طبقهای است که به طور مشخص چارلز دیکنز در آثارش آن را بازنمایی میکرد. اما لونرگان کیست؟ او پیشتر یک نمایشنامهنویس بوده است و صبغهی تئاتری دارد. او در سال 2000 اولین فیلم خود با عنوان «میتوانی روی من حساب کنی» را ساخت. 11 سال بعد نیز فیلم تحسینشدهی «مارگارت» را. همین تجربهها کافی بود که نشان دهد او چگونه میتواند درامی کاملاً چندلایه، عمیق و دیالوگ محور بنویسد و کارگردانی کند که البته بر روی صحنهی تئاتر اجرا نمیشوند بلکه جلوی دوربین به وقوع میپیوندند. مشخصا از منظر بازیگری نیز «منچستر کنار دریا» اثبات میکند که لونرگان چه بازیگردان قهاری هم هست. که این البته باز هم میتواند به پیشینهی تئاتری او بازگردد. همه در فیلم او عالی هستند. از رابرت فارستر که صرفاً در بخشهای فلشبک فیلم حضور دارد تا بازیگر نقش پاتریک. و البته که در این میان بُرد اصلی از آن دو نفر است. کیسی افلک و میشل ویلیامز.
میشل ویلیامز در فیلم درخشان است. او در اینجا در نقش زنی عصبی، پرخاشگر و البته شکست خورده بازی میکند. که البته بسیار از کاراکتر خودش به دور است. اما حضور سنگین و متاثرکنندهی کیسی افلک در فیلم بقیهی بازیها را به کناری زده است. در این مدتی که فیلم اکران و دیده شده همه دارند در مورد بازی افلک در این فیلم صحبت میکنند. البته من فکر می کنم که مختصات روانی این نقش چیز جدیدی نمی تواند برای افلک باشد چون معتقدم که او در نهایت بازیگر چنین کارکترهای درونگرا، متلاشی، آرام و سر به زیر است. او در فیلم در قالب کاراکتری بازی میکند که مجبور است به یکباره نقش جدیدی را در زندگانی اطرافیانش بازی کند. موقعیتی ک به نظر می رسد بدتر از زمانی باشد که او شهر محل زادگاهش را به امید شروع یک زندگانی جدید ترک گفته است.
به واقع او اکنون مجبور شده به همان شهری بازگردد که از آن خاطرات دلچسبی-جز خاطرهی برادرش- به یاد ندارد. بازگشتی که البته این بار آغشته به نوعی احساس تعهد است. چیزی که در گذشته چندان آن را تجربه نکرده است. از همین رو هم هست که کاراکتر لی یک کاراکتر پیچیده است. مشکلات او چنین چیزهای به ظاهر کوچکی است که همه ما ممکن است در زندگانی تجربهاش کنیم. کسی که گمان میکند نمیتواند پدر خوبی باشد. این شاید به نظر اعتراف خیلی سادهای به نظر بیاید اما نه برای کسی که مجبور است در قابل یکی دیگر نقش پدری ایفا کند. در صحنهای از فیلم لی تلاش میکند که تا پاتریک را در حین دیدن جنازهی پدرش دلداری بدهد. او به پاتریک میگوید: به نظر میرسد که مُرده است. اما شبیه مردهها نیست. خوابیده یا یک کار دیگر میکند. بازی افلک در این صحنهها بی نظیر است. اویی که دارد تلاش میکند خود را قوی و مستحکم نشان دهد همچون یک ماهیگیر که یک قایق را در دل دریا هدایت و رهبری میکند اما میداند که به زودی اسیر طوفان خواهد شد. یا دریا اینی نخواهد بود که اکنون خودش را بدو نشان میدهد. بازی افلک در منچستر کنار دریا یک همچین چیزی است. چیزی که میتوانید آن را داخل چشمانش ببینید. اگر نتوانید صدای نالههایش را بشنوید.
تایتانیک، قصه عاشقانهی دو جوان از طبقات اجتماعی متفاوت است که در سفر افتتاحیهی بزرگترین کشتی جهان با هم آشنا میشوند. رز، دختری جوان و اشرافی، برای فرار از یک ازدواج اجباری، خود را به دریا میاندازد و توسط جک، یک هنرمند فقیر و سرزنده نجات مییابد. با وجود مخالفتهای اطرافیان، عشق بین این دو جوان شکوفا میشود؛ اما سرنوشت تلخی در انتظارشان است.
داستان «عطش مبارزه » در آینده رخ می دهد. در این زمان حکومتی ستمگر به نام کاپیتول، همه ساله از میان ۱۲ منطقه ای که بر آنها حکمرانی می کند، از هر منطقه پسر و دختری را بر می گزیند تا در یک رقابت خشن با رقبای شان از منطقه های دیگر مبارزه کنند، در حالی که کل مراحل مبارزه از تلوزیون برای مردم پخش شده و در نهایت کسی برنده می شود که تنها فرد زنده مانده در این رقابت باشد. «کتنیس اوردین» داوطلب میشود تا به جای خواهر کوچکترش که از منطقه آنها برگزیده شده، به مبارزه برود...
داستان فیلم دربارهٔ پسر ۱۸سالهٔ یتیم و فقیری ساکن بمبئی به نام جمال ملک است که در مسابقهٔ « چه کسی میخواهد میلیونر شود ؟ » شرکت کرده و موفق شده تا مرحلهٔ پایانی پیش برود ؛ همین باعث مظنون شدن پلیس به تقلب در مسابقه می شود و وی را دستگیر میکنند. بازرس پلیس به او میگوید به شرطی آزادش میکند که جمال داستان زندگیش را برای او تعریف کند…
"دکتر رایان استون" یک مهندس پزشکی نابغه در اولین ماموریت خود با شاتل فضایی به همراه فضانورد کهنه کار "مت کاوالسکی" در آخرین ماموریت پیش از بازنشستگی به فضا فرستاده می شوند.اما در یک گردش روتین فاجعه ای بزرگ رخ می دهد.شاتل بطور کامل متلاشی شده و آنها را در فضای بیکران و بدون جاذبه سرگردان می کند...
در طی ماموریت سفر به مریخ . فضانورد مارک واتنی به طوفان شدیدی بر میخورد که با خوش شانسی میتواند جان سالم بدر ببرد اما حالا با اندکی وسایل برای زنده ماندن او تنها داخل سرزمین مریخ است و باید راهی برای مخابره با زمین پیدا کند تا زنده بماند...
امریکا. در جریان انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۸۸، نوجوانی به نام «دانی دارکو» (جیک جیلنهال) یک شب توی خواب راه می افتد و از خانه خارج می شود و با خرگوش غول پیکر و زشت رویی به نام «فرانک» (دووال) ملاقات می کند که به او می گوید دنیا۲۸ روز و ۶ ساعت و ۴۲ دقیقه و ۱۲ ثانیه ی دیگر نابود خواهد شد …
نینا سیرز دختری است که همه دوران کودکی و نوجوانی خود را به فراگیری و تمرین رقص باله گذراندهاست. نینا به عنوان یک بالرین حرفهای و ستاره یک شرکت معتبر، در تلاش برای بهدست آوردن نقش اول باله معروف دریاچه قو اثر چایکوفسکی است. اما مدیر شرکت و طراح رقصهای این باله، که در مورد توانایی نینا برای این بازی در دو نقش قوی سفید و معصوم و قوی سیاه اغواگر، مطمئن نیست، قابلیتهای او را زیر سئوال میبرد.
داستان فیلم درباره شکارچی پوستی به نام "هیو گلس" (لئوناردو دیکاپریو) است که در حین شکار مورد حمله ی یک خرس قهوه ای قرار گرفته و دو مرد که در این شکار همراه او بودند، وسایلش را دزدیده و او را نیمه جان رها می کنند؛ او جان سالم به در میبرد و 350 مایل را در طبیعت وحشی می پیماید تا از کسانی که به او خیانت کرده اند، انتقام بگیرد...
عروس آدم کش به راهش برای انتقام گیری از رئیس سابقش «بیل»، ادامه میدهد. دو عضو باقی مانده از گروهی که چهار سال پیش به او خیانت کردند، هدف های جدید او هستند.