«شهر خدا» با انرژی متلاطمی پیش میرود در حالی که در داستان دارودستههای پایین شهری ریو دو ژانیرو غوطه میخورد. بلافاصله بهشکلی نفسگیر و هولناک با شخصیتها مواجه میشویم، تا حضور کارگردانی مملو از حرفهای تازه و شور اعلام شود:فرناندو میرلس. این نام را بهخاطر بسپارید. این فیلم با «دوستان خوب» اسکورسیزی مقایسه شده است، و لیاقت این قیاس را داراست. فیلم اسکورسیزی با صدای یک نریتور آغاز میشود که میگوید از زمانی که یادش هست،دلش میخواسته گانگستر باشد. نریتور این فیلم اما بهنظر میرسد که چارهی دیگری ندارد.
فیلم در بیقولههایی که شهر ریو ساخته تا فقرا را ازمرکز شهر درو نگاه دارد میگذرد. آنها در محیطی سرشار زندگی، رنگ، موسیقی و سرخوشی بزرگ میشوند؛ والبته با حضور خطر، چرا که قانون غایب است و دار و دسته های خشن بر خیابانها حکم میرانند. در سکانس هنرمندانهِ آغازین فیلم، یکی از گنگها برای دوستانش میهمانیای ترتیب داده که در این زمان مرغ پا به فرار میگذارد. یکی از کسانی مرغ را تعقیب میکند، راکت (آلکساندره رودریگوئز)است، راوی. او ناگهان خود را میان خط مسلح مییابد: گنگ از یک سو و پلیسها از سوی دیگر.
همانطور که دوربین دور او میچرخد، پسزمینه تغییر میکند و راکت از یک نوجوان به پسربچهای کوچک تبدیل میشود، که در حال بازی فوتبال در یک زمین خاکی در بیرون شهر ریو است. برای دانستن داستان او، به گفتهی او، باید به آغاز بازگردیم، وقتی که او و دوستانش گروه «تندر تریو» را تشکیل دادند و زندگیای را آغاز کردند که به عقیدهی برخی مجرمانه و به عقیدهی برخی دیگر راه بقا بود.
تکنیک آن شات، چرخش دوربین، فلاش بک، تغییر رنگها از روشنی تیره پایین شهر به قهوهای خاکی خورشیدی زمین فوتبال، ما را به فیلمی بشارت میدهد که به لحاظ بصری زنده و خلاق است، در حدی که تعداد اینگونه فیلمها چندتا بیشتر نیستند.
میرلس کارش را با کارگردانی تبلیغات تلویزیونی آغاز کرده است.، که برای او تسلط بر تکنیک را به همراه داشته است؛ و به گفتهی خودش، به او آموخته تا بهسرعت کار کند، تا یک شات را اندازه بگیرد و به دست بیاورد، و حرکت کند. کار با فیلمبردار سزار شارلون، او از کاتهای سریع و دوربین متحرک روی دست استفاده میکند تا داستانش را با شتاب و جزئیاتی که میخواهد روایت کند. گاهی آن ابزارها میتواند فیلمی بیافریند که فقط شلوغ میشود، اما «شهر خدا» بهنظر میرسد تنها شکل خودش باشد، همانطور که ما به اینجا و آنجا مینگریم، با خطرات و فرصتهایی که همهجا هست.
دار و دستهها پول و اسلحه دارند، چراکه مواد مخدر میفروشند و دست به سرقت میزنند. اما آنها خیلی ثروتمند نیستند چرا که فعالیت آنها محدود به شهر خداست، جایی که کسی پول زیادی ندارد. در یک از جرایم اولیه، شاهد سرقت مسلحانه از کامیون حامل کپسولهای گاز پروپان هستیم، که به مردم واگذار میشود. بعدها شاهد تهاجمی به یک فاحشهخانه هستیم، که کیف پولهای مشتریان سرقت میشود. ( در یک فلاش بک این تهاجم را دوباره میبینیم و در لحظهای سرد پی میبریم که چرا در حالی که بهنظر نمیرسید هیچ قتلی اتفاق افتاده باشد، آن همه جنازه در آنجا دیده میشود.) همانطور که راکت فضای منطقه را تشریح میکند، فضایی که کاملاً به آن مسلط است، درمییابیم که فقر تمام ساختارهای اجتماعی شهرخدا را نابود کرده است، از جمله خانواده. دار و دستهها به ساختار و ثبات میرسند. از آنجا که مرگ گنگها بسیار بالاست، حتی رهبران نیز بهشکلی تعجببرانگیز جواناند، و زندگی هیچ ارزشی ندارد بهجز زمانی که آن را از کسی میگیرند. سکانس شگفتآوری است آنجا که رهبر پیروز یکی از دار و دستهها بهشکلی کشته میشود که هیچ انتظارش را ندارد. توسط آخرین کسی که گمان میبرد، و ما اساساً میبینیم که او توسط یک شخص کشته نمیشود، بلکه فرهنگ جنایت است که به زندگی او خاتمه میدهد.
با اینحال، فیلم همهاش عبوس و خشن نیست. راکت همچنین تاحدی طعمی دیکنزی در شهر خدا دارد، جایی که آشوب زندگی کاراکترهایی آماده، مهیا میکند که نام مستعار دارند، پرسوناها و علائم تجاری. اسامیای شبیه بنی (فلیپه هاگنسن) آنقدر کاریزماتیک هستند که بهنظر میرسد از قوانین معمول پیشی میگیرند. دیگران مثل ناک اوت ند و لیل زی، از کودک به رهبرانی هراسناک بزرگ میشوند که مرگ پشتیبان کلام آنهاست.
فیلم مبتنی بر رمانی از پائولو لینس است، که در شهر خدا بزرگ شده است، و بهشکلی از آنجا گریخته است و هشت سال صرف نگارش کتابش کرده است. نکتهای در پایان اشاره میکند که داستان تاحدی بر اساس زندگی ویلسون رودریگوئز، یک عکاس برزیلی است. ما به راکت مینگریم که دوربینی دزدی بهدست آورده که گنج اوست و با آن عکسهایی از موقعیت ممتازی که بهعنوان کودکی رها در خسیابانها دارد، میگیرد. شغلی دست و پا میکند و بهعنوان دستیار در ماشین پخش روزنامه مشغول میشود، از عکاسی میخواهد تا حلقهی فیلم او را چاپ کند، و رَم میکند وقتی که عکس پرترهای را که از رهبر گنگ گرفته در صفحهی اول روزنامه میبیند.
او فکر میکند: «این حکم مرگ من است»، اما نه: دار و دستهها از شهرت بهدست آمده لذت بردهاند و برای او و دروبینش با تفنگها و دخترهاشان ژست میگیرند. و در جریان یک جنگ شرورانه دار و دستهها، میتواندعکس پلیسهایی را بگیرد که گانگستری را میکشند؛ جنایتی که آن را به گردن دار و دستهها میاندازند. و اینکه نبض این حوادث با حقیقتی بلافاصله میتپد که لوئیز ایناسیو لولا دا سیلوا رئیسجمهوری تازهانتخابشدهی برزیل بدان اشاره کرد و فیلم «شهرخدا» را ستود و از آن بهعنوان دعوتی ضروری برای تغییرات نام برد.
در سطح واقعی خشونتهایش، «شهر خدا» به گستردگی «دار و دستههای نیویورکی» اسکورسیزی نیست، اما هر دو فیلم خطوط موازی معینی دارند. در هر دو فیلم، واقعاً دو شهر وجود دارند: شهر کار و امنیت، که در آن قانون و خدمات شهری وجود دارد، و شهر مطرودان، که اتحاد آنها زادهی فرصت و ناامیدی است. آنها که در سطحی زندگی میکنند که بهندرت داستان زندگیشان گفته شده.
«شهر خدا» نه بهدنبال بهرهبرداری است و نه تمکین، داستانهایش را برای رسیدن به تأثیری طرحریزیشده فریاد نمیکند، حواشی رمانتیک احمقانه و اطمینانبخش ندارد، اما بهسادگی با چشمی زیرک و پرشور، مینگرد به آنچه که میداند.
منبع: نقد فارسی
« متفقین » اثر جدید رابرت زمه کیس است که یکی از مورد انتظارترین آثار سال نیز بود اما در ماه های باقی مانده به اکران عمومی فیلم، خبر جدایی برد پیت ستاره اصلی این فیلم و همسرش آنجلینا جولی باعث شد تا نام این اثر بسیار زودتر بر سر زبانها بیفتد چراکه اینبار رسانه ها پای ماریون کوتیار را وسط کشیدند! برخی رسانه ها در غرب پس از شنیدن خبر جدایی پیت از جولی، عنوان کردند که این جدایی به دلیل رابطه عاشقانه پیت و کوتیار در جریان فیلم شکل گرفته که این اظهار نظر با واکنش تند کوتیار مواجه شد که اعلام کرد عاشق همسرش است و ابداً چنین مسئله ای صحت ندارد. با اینحال مراسم فرش قرمز این فیلم بیشتر از آنکه درباره خود اثر باشد، به محلی برای رویت برد پیت در روزهای پس از جدایی اش از جولی اختصاص یافت که به نظر می رسد برای رسانه ها به مراتب جذاب تر از خود فیلم بوده است!
مکس ( برد پیت ) افسر جاسوس کانادایی است که در جریان یک ماموریت با عضوی از نیروهای مقاومت فرانسه به نام ماریان ( ماریون کوتیار ) همراه می شود تا سفیر نازی ها را در کازابلانکا ترور کنند. این دو که مدتهاست عاشق یکدیگر هستند، پس از این ماموریت تصمیم به ازدواج می گیرند و در ادامه صاحب یک دختر نیز می شوند. با اینحال زندگی رویایی مکس و ماریان پس از اینکه مافوق مکس به او اطلاع می دهد ماریان جاسوسی دو جانبه است بهم می ریزد و...
« متفقین » با ادای دین به آثار جاسوسی - عاشقانه های کلاسیک تاریخ سینما که مشخصاً بیشترین ادای دین فیلم متعلق به « کازابلانکا » بوده ساخته شده است و رابرت زمه کیس کهنه کار نیز تمام تلاشش را به کار گرفته تا فیلم حال و هوایی کلاسیک داشته و از المان های مدرن ساخت آثار جاسوسی فاصله گرفته شود. این موضوع سبب شد تا فیلم دارای نقاط مثبت و ضعف مشخصی باشد که بر روی کیفیت نهایی اثر تاثیر گذشته است.
بزرگترین مشکل « متفقین » نه در فرم ساخت کلاسیکش بلکه به رابطه میان دو شخصیت اصلی باز می گردد که شباهتی به نمونه های قدیمی خود ندارد و خبری از پرداخت عمیق در آنان نیست. مکس و ماریان با اینکه توسط زمه کیس زوج عاشقی معرفی می شوند و رفتارشان هم بر این امر صحه می گذارد، اما در اجرا بیشتر شبیه به یک کلیپ تبلیغاتی از سبک زندگی عاشقانه هست که فاقد جزئیات بوده و صرفاً افراد در حال لبخند زدن به یکدیگر مشاهده می شوند.پرداخت مناسب دو قهرمان داستان می توانست کلیدی ترین بخش فیلم را زنده نگه دارد که متاسفانه در این بخش، » متفقین » دارای کمبودهایی است که باورپذیر بودن مکس و ماریان را سخت می کند.
آنها تا زمانی که در کنار یکدیگر جاسوس و همکار هستند و لحظات اکشن را رقم می زنند، زوج قابل قبولی محسوب می شوند و پذیرفتن آنان چندان کار مشکلی نیست. اما زمانی که فیلم آنان را وارد گره های داستانی می کند و پیچش درامی را ضمیمه آنان می نماید ، فیلم آشکارا دچار ضعف می گردد چراکه در طول داستان نتوانسته عشق میان مکس و ماریان را به نقطه ای برساند که آشفتگی حال مکس و تصمیماتش باور پذیر باشد و مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد.
با اینحال « متفقین » نقطه قوتی هم دارد و آن قرار گرفتن رابرت زمه کیس در پشت دوربین فیلم می باشد که باعث شده مانند اغلب آثار این کارگردان، اثر از جزئیات تصویری فراوانی برخوردار باشد که نشان از اهمیت وی به دکوپاژ اثرش دارد. « متفقین » در طراحی جزئیات بخش های غیر عاشقانه فیلم موفق عمل می کند و اصل قصه گویی را با به خوبی رعایت می کند تا مخاطب روایتی جذاب از دوران جنگ جهانی دوم را شاهد باشد.
دو ستاره اصلی فیلم بازیهای خوبی از خود به نمایش گذاشته اند. برد پیت که در دو سال گذشته میل و رغبت بیشتری به حضور در فیلمهایی با موضوع جنگ جهانی دوم داشته، در نقش مکس بازی قابل توجهی از خود به نمایش گذاشته است و تماشاگر او را بر روی پرده نقره ای می پسندد. ماریون کوتیار فرانسوی هم که در مجموع بازی در نقش هایی کلاسیک با حال و هوای او همخوانی بیشنری دارد، در نقش ماریان همان نقشی را ایفا می کند که زنان در آثار جاسوسی کلاسیک تاریخ سینما ایفا می کردند. آنها زیبا و سرسخت بودند و در راهشان ثابت قدم؛ البته کوتیار نیمی از این ویژگی را در « متفقین » به همراه داشته که برای تماشا کافی به نظر می رسد.
« متفقین » اثری سرگرم کننده است که اگر از ایرادات داستانی و مشخصاً روابط پر ایراد دو قهرمان اصلی داستانش بگذریم، می تواند مخاطبش را راضی نگه دارد. اثر جدید رابرت زمه کیس قطعاً با شاهکارهایی که او در تاریخ سینما ساخته فاصله بسیاری دارد و هرگز نمی تواند در آن حد و اندازه باشد، اما با اینحال هنوز هم اثری قصه گو است که در آن داستان ابتدا و انتها دارد و تماشایش می تواند برای یکبار مناسب باشد.
« تا شب زنده بمان » اثری است که پیش از این قرار بود یک ماه دیرتر و در اواخر ماه ژانویه به اکران عمومی درآید اما کمپانی برادران وارنر در یک تصمیم ناگهانی و به جهت اینکه تازه ترین ساخته بن افلک را به عنوان شانس اسکار تلقی می کردند، اکران زودتری را برای آن در نظر گرفتند تا شاید عدم اقبال احتمالی « سالی » در اسکار بتواند با « تا شب زنده بمان » جبران شود. آخرین ساخته بن افلک در مقام کارگردان فیلم « آرگو » در سال 2012 بود که توانست در آن سال جایزه اسکار بهترین فیلم را از آن خود کند. حال پس از گذشت 5 سال، افلک با « تا شب زنده بمان » به پشت دوربین بازگشته است. اثری که پیش از این قرار بود با حضور لئوناردو دی کاپریو مقابل دوربین برود اما تاخیر در ساخت فیلم در نهایت صندلی کارگردانی و بازی در نقش اصلی را در اختیار افلک قرار داد.
داستان فیلم در دوران ممنوعیت فروش مشروبات الکلی در آمریکا رخ می دهد ( خرید و فروش مشروبات الکلی در سالهای 1920 تا 1933 در آمریکا ممنوع بود ). جو کولین ( بن افلک ) مرد جوانی است که برخلاف پدرش که پلیس بود، تصمیم به ورود به گروه های خلافکار زیرزمینی گرفته است و در این راه به موفقیت های خوبی نیز دست پیدا کرده. اما جوئی در مسیر کاری اش قوانین مختص به گنگسترها را هم در هم می شکند و از یک رئیس باند گنگستری نیز پولی به سرقت می برد که ...
افلک در سالهای اخیر بارها ثابت کرده که استعداد قابل تحسینی در نویسندگی و کارگردانی دارد و در پشت دوربین می تواند وزنه سنگینی برای کیفیت بالای فیلم به شمار برود. افلک ضرباهنگ داستان را می شناسد و به خوبی می داند که می بایست ارزشمندترین عناصر فیلم را در چه زمانی به کار بگیرد. او در فیلم « تا شب زنده بمان » نیز از ویژگی های کارگردانی خود بهره برده و تصاویر جذاب و تحسین برانگیزی تهیه کرده که مخصوصاً در سکانس های تعقیب و گریز چشم نواز هستند. فیلم در 30 دقیقه آغازین با مقدمه ای پُر چالش آغاز می شود و تماشاگر را برای دنبال کردن داستان کنجکاو نگه می دارد اما پس از 30 دقیقه، داستان به ورطه سقوط می افتد و طراوت خود را از دست می دهد.
افلک پس از 30 دقیقه از گذشت فیلم، قهرمان داستانش را وارد زندگی آدمهای مختلف می کند و البته در یک اثر گنگستری نمی توان از حضور یک زن که معمولاً همره گنگسترهاست و قرار است با شخصیت اصلی داستان وارد ارتباط شود ، چشم پوشی کرد! با اینحال افلک در فیلمنامه به جای حضور یک زن و تمرکز بر شخصیت پردازی او ، به سه زن در بازه های مختلف پرداخته که نقش های آنان را به ترتیب سینا میلر، زوئی سالدانا و الی فنینگ ایفا کرده اند که باعث شده فیلم شبیه کافه ای باشد که هر لحظه یک بازیگر به آن و دیگری خارج می شود!
علاوه بر شخصیت زنان در فیلم که جز چندتایی دیالوگ بی ثمر که تاثیری در روند داستان ندارد، کار دیگری پیش نبرده اند، می بایست به حضور شخصیت های متعدد در داستان نیز اشاره کرد که بیش از ظرفیت فیلمنامه می باشد و به دلیل ازدیاد آنها، خرده داستان های فراوانی ایجاد می شوند که در نهایت همه آنها با یک ساده انگاری به سرانجام می رسند. یکی از این داستان های جذاب مربوط به رابطه پدر و دختر ( با بازی کریس کوپر و الی فنینگ ) است که می توانست نقش بیشتری در خط اصلی داستان ایفا نماید اما آشفتگی و ازدیاد شخصیت ها باعث سردرگمی همه حتی خود شخصیت اصلی داستان شده است!
با اینحال همانطور که گفتم، « تا شب زنده بمان » از لحاظ تکنیکی اثری شایسته و قابل تقدیر است که مخصوصاً در سکانس های تعقیب و گریز و مبارزات گنگستری بهترین تصاویر و موقعیت را خلق کرده و در بخش درام نیز اگر به عمق داستان وارد نشویم، می توانیم از نگاه به جلوه های بصری فیلم لذت کافی را ببریم. شاید اگر فیلمنامه تا این حد شلوغ نمی بود می شد که این تصاویر تاثیرگذارتر به نظر برسند.
در میان بازیگران فیلم بن افلک قطعاً بیشترین سهم را با ایفای شخصیت جوئی برعهده داشته و بهترین عملکرد نیز متوجه اوست. البته مشخص نیست به چه دلیل تمام لباس هایی که او در فیلم بر تن دارد سایز بزرگتری از جثه او دارند! بازیگران زن فیلم چندان فروغی در فیلم نداشته اند و با توجه به آمد و رفت شان که بدون نقطه عطفی همراه است، می توان حضور آنان را معمولی برشمرد. در این میان کریس کوپر و اسکات ایستوود وضعیت بهتری دارند.
« تا شب زنده بمان » در مقایسه با سه فیلم قبلی بن افلک یک عقب گرد مشهود است اما به حدی هم بد نیست که بتوان از آن با عناوینی چون " ناامید " کننده نام برد. فیلمنامه اثر اگرچه شلوغ است و کمتر فرصتی برای معرفی و پرداخت شخصیت های داستان مهیا می شود اما باید این را هم اضافه کرد که هرگز این شلختگی منجر به آزار تماشاگر نمی شود و تنها باعث می شود تا اثر ساده و شبیه به انبوه آثار متوسط این روزهای هالیوود باشد. با اینحال « تا شب زنده بمان » سکانس های اکشن جذاب و نفس گیری دارد که بن افلک به خوبی از عهده کارگردانی آن برآمده و دلیل خوبی برای تماشای یکباره اثر در اختیار تماشاگر می گذارد.
منبع»مووی مگ
سه گانه « بتمن » به کارگردانی کریستوفر نولان را می توان آغاز کننده جریانی تازه در فیلمهای اَبَر قهرمانی در هالیوود دانست. شخصیتی1 که کریستوفر نولان از بتمن در اولین سه گانه خودش به نام « بتمن آغاز می کند/ Batman Begins » ارائه داد چنان متحول شده و غیرمنتظره بود که تا مدتها پس از اکران این فیلم همگان منتظر بودند تا ببینند آیا می توان قهرمانان را در چنین قالب شکننده ای پذیرفت یا خیر! بحث بر سر تغییر و تحول اَبَر قهرمانان ادامه داشت تا اینکه قسمت دوم با نام « شوالیه تاریکی/ The Dark Knight » در سال 2008 روانه سینماها شد و اینبار نولان تصویری به مراتب شکننده تر از بتمن، نسبت به فیلم قبلی ارائه داده بود. در واقع می توان اینطور برداشت کرد که در « شوالیه تاریکی » خبری از قهرمان نبود و هر آنچه که مردم در سالهای گذشته به عنوان قهرمان از بتمن سراغ داشتند در این فیلم رنگ باخت و بتمن به عنوان انسانی معمولی تر از گذشته که نقاط ضعف بسیاری دارد و می توان بر او غلبه کرد، به مخاطبان معرفی شد. حال بعد از جنجال های فراوانی که « شوالیه تاریکی » بوجود آورده بود، سومین قسمت از سه گانه بتمن و آخرین آنها به نام « شوالیه تاریکی بر می خیزد » روانه سینماها شده، آن هم در شرایطی که انتظارها از این فیلم به شدت بالا رفته بود و همگان انتظار ارائه شاهکاری دیگر از کریستوفر نولان را می کشیدند.
« شوالیه تاریکی بر می خیزد » 8 سال بعد از اتفاقات قسمت دوم رخ می دهد. بروس وین ( کریستین بیل ) اینروزها مردی به شدت شکسته شده و حوصله هیچکاری را ندارد. او سالها پیش اعتبار خود را به جهت مصلحت شهر از بین برد و حالا منزوی تر از هر زمان دیگری خانه نشین شده و با خدمتکار باوفایش آلفرد ( مایکل کین ) روزگار می گذراند؛ اما آیا شهر گاتام دیگر هرگز نیازی به حضور بتمن نخواهد داشت؟ مطمئناً اینطور نیست.
به تازگی سربازی خشن و بی رحم به نام بَن ( تام هاردی ) که مدتها قبل توسط راس القول ( لیام نیسن ) از لیگ سایه ها اخراج شده بود ، به شهر گاتام برگشته و قصد دارد تا این شهر را به ویرانه ای مطلق تبدیل کند تا هیچکس نامی از گاتام و ساکنانش به خاطر نداشته باشد. بَن به حدی دیوانه وار رفتار می کند که کسی توان ایستادن در مقابل او را ندارد، او مدتهاست عقل را بر خود حرام کرده است. بروس وین با مشاهده وضعیت خطرناک شهر گاتام و احتمال پایان حیات این منطقه ، تصمیم می گیرد دوباره لباس بتمن را بر تن کند و به مبارزه با بَن برود. اما او مانند سابق در این راه تنها نیست و باید روی کمک همراهان جدیدش نظیر گربه ای حیله گر و مرموز به نام سلینا ( آنا هاتاوی ) نیز حساب کند...2
« شوالیه تاریکی بر می خیزد » به مراتب نسبت به دو قسمت قبلی از پیچیدگی های بیشتر فیلمنامه بهره برده است. نولان در قسمت جدید شخصیت های جدید زیادی را به داستان اضافه کرده و با دقت تلاش کرده تا پرداخت شخصیت آنها را به بهترین نحو ممکن انجام شدو که باید گفت در این راه کاملاً موفق بوده است. فکر می کنم « شوالیه تاریکی بر می خیزد » از معدود فیلمهای تاریخ سینما باشد که شخصیت های مکمل زیادی را در خود جای داده اما به همان اندازه که پرداخت شخصیت اصلی داستان برای تماشاگر مهم است، به پرداخت شخصیت های مکمل داستان هم توجه کامل داشته است .
خوشبختانه در این قسمت کرکترهای نه چندان محبوب تاریخچه بتمن نظیر " زن گربه ای " چنان با ظرافت پرداخته شده اند که امکان ندارد مانند سابق به هنگام تماشای آن با خود بگویید که : « ای وای دوباره باید این گربه بی مزه را با عشوه های عجیب اش تحمل کنم! ». خیر! اینبار خبری از پر کردن بی جهت زمان فیلم با شخصیت زن گربه ای نیست و نولان بجای اینکار ، این شخصیت را در بطن داستان جای داده است و حتی بعضی از قسمتهای کلیدی داستان نیز به وسیله همین شخصیت به جلو هدایت می شود.
همه این اتفاقات به این دلیل هست که نولان برعکس اغلب کارگردانان هالیوودی، اعتقادی به در راّس بودن شخصیت اصلی داستان و مکمل بودن دیگر بازیگران ندارد و از همه بازیگران در جهت روایت داستان فیلمش بهره می می گیرد. نکته جالب درباره قسمت سوم بتمن این هست که خودِ شخصیت بتمن تا حدود زیادی به حاشیه رانده شده و اینبار نولان بیش از هر زمان دیگری به کرکترهای مکمل داستانش اجازه داده تا داستان را به جلو هدایت کنند. اما انتقادی که می توان بر این سبک وارد دانست این هست که « شوالیه تاریکی بر می خیزد » بیش از هر زمان دیگری فلسفه گرا شده و تقریباً به وضعیتی رسیده که نام « بتمن » را می توان از آن حذف کرد! 3
جاناتان و کریستوفر نولان در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » فیلمنامه بی نقصی ارائه کرده اند که پیچش داستانی آن واقعاً هیجان انگیز و پرکشش هست. شهر گاتام در قسمت سوم بتمن بیش از هر زمان دیگری آشفته هست و نولان ها هم با فیلمنامه شان این شهر را بیش از هر زمان دیگری تبدیل به ویرانه ای بی قانون کرده است. اما این دو برادر در فیلمنامه شان متاسفانه عنصر « بتمن » را تا حدود زیادی به حاشیه رانده اند چنانکه اصلا نمی توانیم باور کنیم که در حال تماشای یک فیلم اَبَر قهرمانی هستیم! نولان ماهرانه بتمن که خلق و خویی قهرمان منشانه دارد را به کنار رانده تا تماشاگر شهر گاتام را بدون قهرمان بیابد و زمانی هم که بتمن را وارد عمل می کند، آنچنان او را معمولی جلوه می دهد که شما تا پایان فیلم فراموش خواهید کرد که این آقا روزی یک اَبَر قهرمان بوده !
اوج نقطه قوت فیلمنامه برادران نولان را باید خلق صحنه های حماسی و پیچش ناگهانی داستان و رفتار شخصیت ها دانست. در جایی از فیلم ما شاهد هستیم که بتمن افسرده تر از هر زمان دیگری به جای قدرت نمایی به ارائه دیالوگ های فلسفی اقدام می کند اما نولان رفته رفته این ویژگی را از بتمن سلب می کند و در اواخر فیلم ما با بتمنی روبرو می شویم که قدرت نمایی، مشخصه بارز شخصیت او بود. در مورد دیگر شخصیت های کلاسیک فیلم هم نولان دست به تغییرات اساسی زده، به عنوان مثال درباره شخصیت زن گربه ای باید گفت که او برخلاف سری های گذشته چندان بامزه نیست! در واقع نولان به هیچ عنوان اجازه نداده که عشوه های زن گربه ای به درجه ای برسد که فضای تاریک داستان را تحت شعاع قرار دهد و حتی از دیالوگ های معروف او و بتمن که بیشتر از در کمدی در می آمد هم در این قسمت خبری نیست. تماشاگران قدیمی تر سینما احتمالاً با تماشای این شخصیت های دگرگون شده تا حد زیادی غافلگیر خواهند شد اما می توانم با قاطعیت به شما بگویم که نولان به بهترین شکل ممکن این شخصیت ها را وارد فاز جدیدی از سری داستانهای بتمن کرده و امکان ندارد که در آینده این شخصیت ها بخواهند دوباره به شکل کلاسیک گذشته شان بازگردند.
یکی از مهمترین 4نگرانی های طرفداران « شوالیه تاریکی بر می خیزد » قبل از ساخته شدن « شوالیه تاریکی بر می خیزد » این بود که ایا کرکتر بَن ( که تا حدود زیادی شبیه به هانیبال لکتر هم هست ) آنقدر قوی و پخته هست که بتواند با شاهکار تکرار نشدنی " جوکر " در « شوالیه تاریکی » مقایسه شود یا خیر. باید بگویم که مقایسه بَن با جوکر تا حدود زیادی درست نیست چراکه دیدگاه آنها نسبت به شرارت تفاوت های زیادی با یکدیگر دارد. جوکر در « شوالیه تاریکی » عاشق هرج و مرج بود و هیچ دلیلی هم برای شروع آشوب هایش به جز اینکه از اینکار لذت می برد نداشت، او عاشق خرابکاری و هرج و مرج بود و خیلی سخت بود که بخواهیم نوع دیدش به جهان پیرامونش را تعریف کنیم، اما بَن صرفاً به دلیل انتقام از شهری که از آن نفرت دارد مشغول تخریب و نابودی هست ( البته همه هدف او این نیست اما اگر بخواهم به آن اشاره کنم بخشی از داستان را لو داده ام! ) و باید بگویم که از لحاظ جنون دست کمی از جوکر ندارد. البته او برخلاف جوکر علاقه ای به تمسخر و بازی با قربانیان خود ندارد و ترجیح می دهد کار را بدون حاشیه به پایان برساند. اما باید صادقانه بگویم که شما نباید جوکر و بَن را با یکدیگر مقایسه کنید چراکه دنیای این دو بسیار با یکدیگر متفاوت هست.
جلوه های ویژه کامپیوتری در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » بی نقص و عالی هستند. در اینجا خبری از شلوغی های رایج جلوه های کامپیوتری نیست و همه موارد بطور منظم اجرا شده اند و باعث سرگیجه نمی شوند. سکانس های اکشن فیلم عالی و بی نقص کارگردانی شده اند. در جریان داستان چندین تعقیب و گریز تماشایی به وقوع می پیوندد که فیلمبرداری عالی و هیجان بسیار زیاد آن سبب می شود تا بر روی صندلی های خودتان میخکوب شوید. مبارزات شلوغ در فضاهای آزاد تماشایی و با وسواس فراوان ساخته شده بطوریکه شما در عین حال شاید 100 بازیگر را در صحنه ببینید که در حال آشوب هستند اما هیچکدام از آنها کم کاری و یا بی تفاوتی از خود نشان نمی دهد، مبارزات بسته هم اگرچه تعداد آنها زیاد نیست اما به خوب رهبری شده اند و لذت کامل تماشای یک سکانس اکشن را برای شما به ارمغان می آورند. پیشنهاد شخصی بنده این هست که این صحنه ها را با کیفیت عالی صدا و تصویر ببینید تا متوجه زحمات تیم جلوه های ویژه فیلم شوید. فکر می کنم 6جلوه های صوتی « شوالیه تاریکی بر می خیزد » را باید از همین الان یکی از امیدهای اصلی کسب جایزه اسکار بدانیم. در مورد موسیقی فیلم هم بدانید که هانس زیمر افسانه ای سازنده آن بوده و شنیدن قطعات اش واقعاً لذت بخش و عالی هست. موسیقی زیمر مخصوصاً در لحظات پایانی فیلم واقعاً تاثیر گذار است.
بازی بازیگران مشهور هالیوود در » شوالیه تاریکی بر می خیزد» عالی و بی نقص انجام شده. کریستین بیل در نقش بروس وین، افسرده و عاشق پیشه هست و بسیار هم شکننده. وی به خوبی توانسته حس ضعیف بودن بتمن را حتی از زیر نقاب به تماشاگر انتقال دهد. تام هاردی هم با اینکه همواره ماسک بر روی صورت داشته اما به خوبی توانسته با استفاده از حرکات دست و بدن ، عملکرد بی نظیری از خودش ارائه داده باشد. باید گفت که بازی در چنین نقشی برای یک بازیگر ریسک بالایی به حساب می آید چراکه اولاً صدایش به واسطه آن ماسک به درستی به گوش نمی رسد و ثانیاً اینکه چهره اش همواره در پشت ماسک باقی می ماند، اما تام هاردی ( که بازیگر شناخته شده ای هم هست ) تمام این موارد را کنار گذاشته و عملکرد بی نظیری هم از خود ارائه داده است؛ اما شخصاً فکر نمی کنم که اعضای آکادمی زیاد به این نوع نقش آفرینی علاقه ای داشته باشند و بخواهند نام او را حتی در بین کاندیدهای احتمالی اسکار هم قرار دهند. آنا هاتاوی در نقش زن گربه ای بازی بسیار خوب و روانی ارائه داده است. هاتاوی صدای نازکی دارد و اغراق نیست اگر بگوییم شباهت هایی هم به گربه دارد! اما بازی او در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » جای هیچ انتقادی را باقی نمی گذارد؛ البته شانس تا حدود زیادی به هاتاوی روی آورده چراکه زن گربه ای در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » چنان متفاوت با گذشته است که به این راحتی ها نمی توان بازی او را با « میشل فایفر » مقایسه کرد. جوزف گوردن لوییت د5ر نقش کارآگاه بلیک هم یکی از تازه واردهای فیلم به حساب می آید که اثر خود را به خوبی می گذارد.گری اولدمن و مایکل کین هم مثل گذشته سرحال و عالی هستند. مورگان فریمن در نقش فاکس یک غنیمت برای فیلم به شمار می آید. فاکس مخترع است و دیالوگ های شنیدنی هم بر زبان می آورد؛ چه چیز بهتر از اینکه دیالوگ های ماندگار را از زبان مورگان فریمن بشنویم! لیام نیسن هم که در این فیلم فقط در فلاشبک ها و رویاها قابل مشاهده هست، حضور موفقی را تجربه کرده و سرانجام ماریون کاتیلارد که روابط عاطفی اش با بروس وین به نظرم قانع کننده نیست. شاید بشه این بخش را از ضعف های « شوالیه تاریکی بر می خیزد » برشمرد چراکه فاقد جذابیت است.
سه گانه « بتمن » سرانجام به پایان رسید. نولان با ساخت سه گانه « بتمن » نگاه جدیدی را به دنیای اَبَر قهرمانان مطرح کرد که مدتها بود خلاً آن احساس می شد. سالها بود که تماشاگران این قهرمانها را فنا ناپذیر می پنداشتند و هدفشان از تماشای آنها بر پرده سینما تنها سرگرم شدن بود. اما نولان با سه گانه بتمن به ما آموخت که قهرمان فنا ناپذر وجود ندارد. نولان به ما آموخت که می توان در هنگام تماشای یک فیلم با کلیشه های از پیش تعیین شده ، دیالوگ های پر محتوا شنید و از پیچش داستانی و دقت در جزییات فیلمنامه متحیر شد و در نهایت او به ما نشان داد که قهرمانان هم مردمان عادی هستند و ضعف های فراوانی دارند و چنانچه در انتهای این فیلم هم می بینیم، می توانند سرنوشت دیگری از آنچه برای آنها متصور می شدیم داشته باشند. بی شک نولان با ساخت این سه گانه، تفکر جدیدی را به ژانر اَبَر قهرمانی وارد کرد که شاید در آینده حتی باعث تغییر رفتار قدتمند ترین قهرمانان کمیکی نظیر « سوپرمن » هم شود!
اسکار 2016 به دلایلی چون استفاده از بازیگران سفیدپوست به جای افراد رنگینپوست و غلبهی چشمگیر سفیدپوستان در محصولات سینمایی مطرح و شاخص، دچار حواشی بسیاری شد. اسامی حاضر در فهرستهای مختلف جوایز امسال توانسته این کمبود را جبران کند. یکی از شاخصترین آثار امسال فیلم "حصارها" است که از نمایشنامه اثر «آگوست ویلسون» و برندهی جایزه پولیتزر و تونی در سال 1983 اقتباس شده. تمامی بازیگران فیلم سیاهپوست هستند که فستیوالی از بازیهای خوب و دیدنی، و دیالوگهایی تکاندهنده و هوشمندانه به تماشاگران تقدیم کردهاند. اگرچه میتوان ضعف نسبی فیلم را در انتقال خام اتمسفر تئاتری نمایشنامه به فضای سینمایی آن نامید، اما جنس اثر به قدری متقاعدکننده از آب درآمده که توجه بیننده از نمایشنامه به خود فیلم متمرکز شود.
Fences 2016 "حصارها" سومین تجربهی پشت دوربین «دنزل واشنگتن» محسوب شده که بعد از قریب به یک دهه سکان هدایت فیلمی را بر عهده گرفته. شش سال زمان برده که «واشنگتن»، نمایش را از صحنهی تئاتر (که خود او در سال 2010 نقش اصلی را در برادوی به عهده داشت) به دنیای سینما انتقال دهد. سبک کارگردانی او کاملا به ذات نوشته وفادار است که البته این رویکرد عامدانه بوده و موفق هم به سرانجام رسیده. همچنین هنرنمایی این بازیگر توانمند در این فیلم را میتوان در ردیف آثاری چون شکوه، مالکومایکس و روز تمرین نشاند که میتوان از آنها به عنوان مثالی از استعداد و تطبیقپذیری یک بازیگر نام برد.
Fences 2016 داستان فیلم در پیتسبرگ (شهرستانی در ایالت پنسیلوانیا) در اواخر دهه 1950 رخ میدهد. "حصارها" با وجود وفاداری به نمایشنامهی ویلسون، از فرهنگ آفریقایی-آمریکایی در پسزمینه بهره برده و موضوعاتی چون حقوق مدنی و تغییرات نژادی را مطرح میکند. شخصیت اصلی، «تروی (دنزل واشنگتن)»، بازیکن سابق لیگ بیسبال سیاهپوستان بوده که قبل از الغای قانون حذف تبعیض نژادی و تاسیس لیگ اصلی بیسبال فعالیت کرده. او افسوس میخورد که چرا هرگز فرصت بازی در مسابقات مهمتر با پول بیشتر را نداشته. اکنون که 53 سال سن دارد و هجده سال از ازدواجش با «رز (وایولا دیویس)» گذشته، هنوز هم اشتیاقی برای بیان اصطلاحات بیسبال در وجودش به چشم میخورد. هنوز هم از اصطلاحاتی چون حمله، توپ و بیرون استفاده میکند.
تروی در بخش زباله مشغول به کار است و آرزویش ارتقا از پشت کامیون، جایی که سالهاست با دوستش «بونو (استفن هندرسون)» در آن جا کار میکند، به سِمَت راننده است که اگر این اتفاق بیفتد او اولین رانندهی سیاهپوست ماشین حمل زباله خواهد بود. این مرد با همسرش رز و پسر دبیرستانیشان «کوری (جووان آدپو)» در خانهای کوچک زندگی میکند. تروی همچنین از ازدواج قبلیش یک پسر بزرگ به نام «لیون (راسل هرنزبی)» دارد. برادرش «گابریل (مایکلتی ویلیامسون)» در جنگ مجروح شده و تا یافتن مکانی برای خودش در خانهی او سکونت یافته.
Fences2016 داستان "حصارها" نگاهی به اتفاقات و بحرانهای موجود در زندگی تروی میاندازد. رابطهی او با کوری سفت و سخت پیش میرود (همانند رابطهی خیل عظیمی از پدران و پسران نوجوان کلهشق)، و بارها مشکلات خود با والدینش را برای کوری تعریف میکند. وارد یک رابطهی غیرقانونی شده که منجر به بارداری ناخواسته گردیده و همین مشکلاتش را دوچندان میکند. صحنهای که نزد رز به خیانت خود اعتراف میکند (که برای شرح لغزش و خطای خود از اصطلاحات بیسبالی بهره میبرد)، یکی از احساسیترین و قدرتمندترین لحظات فیلم است. با وجود این که واشنگتن در این لحظه فوقالعاده است، اما وایولا دیویس صحنه را از آن خود کرده و از حالا میتوان مجازا تضمین کرد که در مراسم اسکار 2017 در جایگاه مخصوص تحویل جایزه بایستد و سخنرانی خود را ادا کند (کمپانی پارامونت قصد دارد نام او را در شاخه بهترین بازیگر نقش مکمل زن جا کند، شاید چندان درست به نظر نرسد ولی این شیوه سال قبل برای آلیشیا ویکاندر جواب داد؛ چرا امسال برای دیویس جواب ندهد؟).
دیالوگهای فیلم به زیبایی نوشته و پرداخته شده که هم با شرایط آن دوران همخوانی دارد هم با شرایط ذهنی شخصیتهای فیلم. به نظر من «مرگ فروشنده» و «گلنگری گلن راس» بهترین مثالهایی هستند که میتوان نمایشنامهی مرجع این اثر را با آنها مقایسه کرد. واشنگتن توانسته گرایشها، اعتقادات و تنش حاکم بر روابط شخصیتهای فیلمش را به خوبی به تصویر بکشد.
شاید "حصارها" همانند دیگر فیلمهای درام صادقانه و مستقل که از سر و صدای زیاد برای جلب تماشاگر استفاده نمیکنند، در یافتن مخاطب خود دچار مشکل باشد. اما این فیلم که از فیلمنامهای هوشمندانه و نقشآفرینیهایی قوی بهره میبرد، شایستگی آن را دارد که توسط تمام کسانی که به بازیهای خوب و تاثیرات احساسی آثار سینمایی اهمیت میدهند مورد توجه قرار گیرد. هنگامی که در اوایل سال 2017 نامزدهای اسکار معرفی شوند، مسلما نام "حصارها" با شایستگی خواهد درخشید.
مكان اصلي رخدادها و وقايع فيلم «الماس خونين» قاره سياه است. خط سير داستاني «الماس خونين» ابتدا چنان خالي از ظرافت به نظر ميرسد كه گويي با يك مقاله سفارشي درباره كارگردان معادن الماس در قاره سياه تفاوتي ندارد. مانند هميشه در اين معادن كارفرماي خشن و خبيث خون كارگر جماعت بيچاره را در شيشه ميكند تا آنها از قعر زمين ارزشمندترين شيء دنيا را بيرون بياورند و اين روند در طي نسلهاي مختلف اين كارگران از نوجواني، جواني تا ميانسالي و كهنسالي ادامه دارد. قرار است اين داستاني باشد از يك سرگذشت كمي تا قسمتي واقعي به قلم چارلز لي.رايت كه سيگابي ميشل در نگارش فيلمنامه آن وي را كمك و ياري داده است. لي.وايت مكان اصلي/ رخداد ماجراها را در سيرالئون قرار داده، جايي كه در ابتداي دهه 90 يك جنگ تمام عيار و خونين داخلي در آن جريان داشته است. حالا الماسي گرانقيمت و آن كارگر كذايي به اين هرج و مرج و شلوغي اضافه شدهاند و براي تكميل ماجرا پاي يك تاجر جوان و جوياي نام نيز به ماجرا باز شده كه ابتدا دوستيِ پر از ترديد آن كارگر و معدنچي آفريقايي با تاجر سفيدپوست براي يافتن الماس قيمتي و عجيب و صورتي رنگ است كه به داستان فيلم شكل و روح ميدهد. در كنار اين 2، يك خبرنگار زن آمريكايي نيز كه تشنه و جوياي حقيقتيابي و انتقال آن به افكار عمومي و مردم است وارد داستان ميشود.
با اين توضيح كوتاه در مييابيم كه آن قصه سرراست هميشگي و كليشهاي با استفاده از عناصر زمان و مكان (سيرالئون + موقعيت زماني و بحراني آن) ميتواند به قصهاي تراژيك و تريلري جنايي – گنگستري تبديل شود. و توضيح ديگر اينكه هرچند نگاه زوئيك نگاهي حقيقتياب به معناي واقعي كلمه به اين استثمار وحشيگريها نيست، اما «الماس خونين» يك فانتزي هم نيست. زوئيك تا آنجا كه امكانش بوده حتي يك مقدار هم سعي كرده نگاهي واقعگرايانه و حقيقتياب به ماجرا داشته باشد.
داستان لي.وايت از همان ابتدا تماشاگر را با مكان و فضاي فيلم آشنا ميكند و زوئيك هم به نوبه خود در 15 دقيقه ابتدايي ميكوشد قهرمانان فيلمش را معرفي كند. در حاليكه حال و اوضاع هيچكس در آن مقطع زماني در سيرالئون بحران زده رو به راه نبوده، يك تاجر سفيدپوست آفريقاييالاصل دوستي پرتنشي را با يك كارگر سيرالئوني پي ميگيرد. دني آرچر تاجر جوان، جوياي نام و مصممي است كه قصد دارد با مساعدت، همكاري و همكاري سولومون ونري به قطعه الماس صورتي رنگي دست يابد كه به هزار و يك دليل فعلاً از دسترس استثمارگران اروپائي و آمريكايي دور مانده است. دستيابي به اين الماس نه تنها زندگي هر دوي آنها را به لحاظ مادي متحول ميكند، بلكه اين موقعيت ميتواند از لحاظ روحي و معنوي نيز براي آنها بسيار مفيد و ثمربخش باشد. آنها همچنانكه در جستجوي الماس صورتي هستند، ابتدا از اينكه كسان ديگري مانند قاچاقچيهاي بدنام و شرور هم در پي يافتن الماس هستند غافلاند و همين امر مشكلاتي را براي آنها بوجود ميآورد.
زوئيك در سكانسهايي كه به ناآراميهاي سيرالئون اختصاص داد توانا و مسلط كار كرده، ضمن اينكه به علت وجود اين رخدادها (هرچند جزئي و زودگذر) اشاره ميكند و در اين خصوص از وجود يك كاراكتر مكمل رسانه به خوبي سود ميجويد. اين شخص خانم خبرنگار جسور و ماجراجويي است كه اصرار به كشف حقايق و مهمتر از آن انتقال آنها به آن سوي مرزها دارد. مري كه سابقه آشنايي و دوستي با دني را هم دارد به همراه او و سولومون از مناطق آشوبزده و پرخطري ميگذرند كه هر آن امكان كشته شدناشان يا دستگيرياشان ميرود. ضمن اينكه ناخواسته شاهد فجايع بيشماري ميشوند كه مدام تحليل آنها از اين وقايع را به دنبال دارد و اختلاف سلايق و ديدگاههايشان گاهي باعث تندخويي و درگيري ميان آنها نيز ميشود.
اما هدف مشترك آنها اصليترين آيتم در حفظ آرامش و اتحاد گروه سهنفرهاشان است. شرح وقايعي كه بر سر سولومون آمده و تعريف آنها از سوي وي نيز بيشتر تماشاگر را با آنچه كه به يك مرد سيرالئوني (كه مجبور است در معادن الماس به كار گماشته شود) به عنوان ظلم و ستم بيحد و اندازه به سپاهان آشنا ميکند.
منبع:نقد فارسی
«نیش فیلمی است محصول سال 1973 کمپانی یونیورسال و در واقع دارنده اسکار بهترین فیلم همان سال. به کارگردانی جورج روی هیل George Roy Hill فقید، که از وی ساخته بسیار ارزشمند دیگری را هم به نام بوچ کاسیدی وساندنس کید، قبل از نیش، دیده بودیم.
iنیش پر از خلاف کاری و حقه بازی است که از جهاتی شبیه بوچ کاسیدی..... است. با همان آرتیستها. و همان کارگردان. هر دو موفق. هم در گیشه و هم در محافل هنری. نیش هفت اسکار گرفت و نامزد سه اسکار دیگر بود و بوچ کاسیدی.... پنج اسکار. یکی ازاسکارها هم، سهم خود جورج بود، برای نیش.
«نیش» داستان یك جیب بر خیابانی است با بازی رابرت ردفورد كه به كاهدان می زند و جیب یكی از پیغام برهای مافیا را خالی می كند و تقاص اش را یك نفر دیگر پس می دهد! او كه جان به سلامت برده، می رود سراغ یك كلاهبردار بازنشسته با بازی پل نیومن تا انتقام بگیرد. نیومن هم یك «بازی» طراحی می كند و یك دار و دسته قلابی مافیایی را وارد شهر می كند تا پول كلانی از مافیا تلكه كند!
داستان فیلم در سال 1936 می گذرد. جایی در ایلی نویز. همین که تاریخ ساخت آن از تاریخ ساخت فیلم عقب تر است، آن را از نظر تاریخی هم ماندنی می کند. چرا که خیلی ها فیلمهای قدیمی را دوست ندارند ولی فیلم هایی که از قدیم حکایت کند را می بینند و نیش هم به مانند این است که امروز ساخته شده ولی در فضایی قدیمی. بسیار هنرمندانه و بی کم و کاست. که اسکار بهترین طراحی لباس و نیز کارگردان هنری و دکوررا هم برای همین فضا سازی گذشته، گرفت.
iسناریوی بسیار پیچیده و در عین حال جذاب و بی تای نیش، حرف اول فیلم را می زند. هنگامی هم که سناریویی خوب به دست کارگردان خوبی بیافتد، معلوم است یک فیلم جاودانی تولید می شود. پیچیدگی سناریو در معرفی و آوردن پل نیومن به درون فیلم، هنگامی که هر لجظه منتظر دیدنش هستی، یکی دیگر از جذابیت های نیش است. حضور پل نیومن در فیلم خودش به شکل یک معما در میآید. البته یکی از معماهای فیلم. آن روزها در تهران، همه از این فیلم حرف می زدند و ماه ها بر پرده سینماهای کشور بود. شوکهایی که یکی بعد از دیگری و در حین دیدن آن به تماشاچی وارد می شود در نوع خود، و حتا تا کنون بی نظیر است، در کوچه و خیابان و نیز محافل روشنفکری تهران آن زمان ورد زبان ها بود. روزی را به یاددارم که دو پسربچه توی کوچه یکی شان شده بود پل نیومن –هنری- و دیگری رابرت ردفورد -جانی. اما با هم می جنگیدند. انگار دوتایی سناریویی نوشته بودند که اگر این دو رفیق با هم بجنگند چه خواهد شد.
یکی دیگر از جاودانه های فیلم موسیقی متن آن است که بعدها بسیار و در فیلم های دیگر تا به امروز و نیز برنامه های رادیو تلویزیونی به شکل ریتم های قبل از اعلام ساعات و غیره بکار رفت. موسیقی کاملن بدیع و تازه. چیزی که ماروین هاملیش Marvin Hamlish سازنده آن را نیز یکی دیگر از گیرندگان اسکار کرد. البته وی تا کنون سه بار موفق به دریافت اسکار شده است.»
سرقت یک الماس 86 قیراطی توسط یک سارق آمریکایی به نام فرانکی چهار انگشتی (Franky Four-Fingers ) با بازی بنیشیو دل تورو و 3 همراه دیگرش در انتیورپ بلژیک از یک جواهرفروشی آنهم در لباس یهودیان انجام می شود و او برای فروش آن به لندن میرود. در آخرین لحظات همدست روسش به او پیشنهاد میکند برای خرید اسلحه در لندن به سراغ بوریس معروف به تیغ و همچنین بوریس گوله جاخالی ده (دیدید منتقل نمیکند؟) (Boris the Blade، Boris the Bullet-Dodger) برود.
در ضمن فرانکی شخصیتی متزلزل دارد و در قمار در قمارخانهها پول زیادی باخته است. آوی که احتمالن از دوستان فرانکی است به پسرعمویش داگ کلهگنده (Doug the Head) در لندن که همیشه تظاهر به یهودی بودن میکند خبر میدهد که فرانکی به آنجا رفته و باید از رفتن او به قمارخانهها جلوگیری کند. در لندن بوریس به سه سیاهپوست (سول (Sol.)، وینی (Vinny) و تایرون(((Tyron)) دستور میدهد که الماس را از فرانکی در قمارخانه بدزدند.از طرف دیگر داستان یک کارچاقکن مسابقات مشتزنی غیرقانونی (Unlicensed Boxing) انگلیسی به نام ترکی (Turkish) و همکارش (Tommy) را شاهد هستیم که در پی از دست دادن مشتزنشان (جرج خوشتیپه (Gorgeous George)) در پی مسابقه با یک کولی ایرلندی به نام میکی اونیل یک مشتی (Mickey O'Neil) که معروف به ناک-اوت کردن حریفانش با یک مشت میباشد، تصمیم میگیرند که خود میکی را برای مسابقات حاضر کنند.
رئیس مستبد و سادیست آنها به نام بریک تاپ (والا این دیگر قابل ترجمه نیست، هرچند میتوان به خاطر کله مربع شکل یارو کله آجری هم معنیش کرد. Brick Top) که گرداننده تمامی مسابقات مشتزنی در لندن است حاضر میشود میکی به جای مشتزن در مسابقات شرکت کند، به شرط انکه در راند چهارم ناک-اوت شود، میکی در مسابقه حریف را ناک-اوت میکند و بریک تاپ به تلافی کاراوان مادر میکی را به آتش میکشد.برگردیم به سه سیاهپوست که به طوری اتفاقی موفق میشوند الماس را به دست آورند. بوریس با الماس فرار میکند. بریک تاپ که از حمله سه سیاهپوست به قمارخانهاش عصبانی است آنها را مییابد و به آنها 48 ساعت وقت میده تا الماس را برایش بیاورند. از سوی دیگر داگ کلهگنده و آوی با استخدان تونی دندون گولهای (Tony the Bullet-Tooth) نیز هدف به دست آوردن الماس را دارند.بوریس اتفاقی به مغازه داگ (لانه زنبور خودمان) میرود تا الماس را بفروشد و آنها او را میگیرند و دست و پی او را بسته و الماس را به دست میآورند.
سول و گروهش به آوی و تونی حمله میکنند و الماس را به چنگ میآورند.آوی و تونی به خانه آنها میروند و آن را پس میگیرند ولی سگ وینی آن را میبلعد و فرار میکند.آوی ناخواسته در حالیکه میخواهد به سگ شلیک کند تونی را میشکد. آوی به آمریکا بازمیگردد.حالا دو جنازه روی دست سول و گروهش مانده است. در سوی دیگر ماجرا میکی در مسابقه آخر هم حریف را قبل از راند 4 ناک-اوت میکند و بریک تاپ که چند نفر را گماشته تا همه کولیها را بکشند متوجه میشود کولیها افرادش را کشتهاند و خودش نیز توسط کولیها کشته میشود.فردای آن روز ترکی و تام برای تشکر شاید، به دیدن کولی ها میروند ولی آنها شبانه جمع کرده و رفتهاند.
سگ وینی آنجاست و آنها با بردن او به دامپزشکی (دلیلش سروصدای ناشی از بلعیدن یک اسباب بازی صدادار در اوایل فیلم است.) صاحب الماس 86 قیراطی میشوند. آنها پیش داگ میروند و او به اوی زنگ میزند و اوی به لندن میآید.
قاپزنی (Snatch.) فیلمی به کارگردانی گای ریچی (Guy Ritchie) محصول سال 2000 و ساخته شده در دو کشور آمریکا و انگلستان میباشد. ژانر این فیلم تریلر کمدی – جنایی است و در آن بازیگرانی همچون بنیشیو دل تورو، برد پیت، جیسن استتهم، دنیس فرینا، اید، راد شربژیا و... ایفای نقش میکنند. فرم بصری (Visual Style) این فیلم یکی از نقاط قوت آن است که در مورد آن به تفصیل صحبت خواهد شد. استفاده ریچی از موسیقی درست و به موقع که فقط میآید و میرود و موسیقی به اصطلاح سیال در روند اتفاقات فیلم یک دیگر از اجزای چیدمان نهایی و کلی این فیلم است که به کمک روایت و فرم روایی ان شتافته است.
پیشینه و پسینه
گای ریچی (متولد 10 سپتامبر 1968، هتفیلد، هرتفوردشایر، انگلستان) فیلمساز، فیلمنامهنویس و سازنده موزیک-ویدئو است. وی اولین فیلم کوتاهش را در سال 1995 با نام مورد مشکل (The Hard Case) ساخت. اولین فیلم بلند وی ضامن، قنداق و دو لوله تفنگ شلیک شده (Lock، Stock and Two Smoking Barrels) ساخته 1998 فیلمی بود که به خاطر فرم روایی اش مورد توجه قرار گرفت. در سال 2000 فیلم قاپزنی (Snatch.) را با ایدههایی نزدیک به ضامن، قنداق.... ساخت و از بازیگرانی شناختهشده تر استفاده نمود. پس از قاپزنی او 4 فیلم دیگر با نامهای جداافتاده (Swept away) 2002، ششلول (Revolver)2005، راکنرولا (RocknRolla) 2006 و شرلوک هولمز (Sherlock Holmes) 2009 ساخته است.
ژانر
ژانر کمدی فیلم در بیشتر صحنهای فیلم حضور پررنگی دارد.شوخیهای انگلیسی فیلم که برخلاف آنچه که گفته می شود به هیچ عنوان هم بی نمک نیستند و واقعا از تماشاگر خنده میگیرند. (الآن که به این اصطلاح خنده گرفتن فکر می کنم میبینم که چقدر بیمعنی است.!)نمونههایی از این شوخی ها را در پایان میآوریم. از این لحاظ که چند نفر در این فیلم کشته میشوند جنایی (Crime)است و چون پایانش مشخص نیست و سوسپانس (تعلیق) دارد تریلر (Thriller) است. اما در یک دسته دیگر هم قرار میگیرد. ژانر سرقت (Heist Films) که مشخصه اصلی اش حضور چند گانگستر و هدف هرکدام به دست آوردن چیزی است. از فیلمهای شاخص این ژانر در این دهه میتوان به سهگانه اوشن (Ocean’s Trilogy) و دزدی بانک (The Bank Job) اشاره کرد. این معجون ژانری در نهایت این فرصت را از تماشاگر میگیرد که به فیلم در نگاه اول درست بیاندیشد و به شخصه بار اولی که این فیلم را تماشا کردم (و فرصت جلو عقب و موشکافی و واکاوی درست آن را نداشتم، چون آن را از شبکه محترم چهار (به قول محمد صالح علاء) تماشا میکردم و خب تازه خیلی حرفها سانسور شده بود)) فقط و فقط از نوع غافلگیری پایانی (Twist Ending) آن محظوظ شدم و به کمدیهای کلامی آن نمیخندیدم.
کمدی : کمدی فیلم هم کلامی و هم موقعیت است. کمدی کلامی در فیلم غوغا (به تمام معنا) می کند. شوخی هایی که از زبان غیررسمی (Slang) و عامیانه Vulgar)) آن هم با لهجه غلیظ کاگنی لندن و کولیای ایرلندی سرچشمه میگیرند.
جنایی: چند دسته از افراد مختلف از مافیای یهودی جواهرات گرفته تا آماتورهای خردهپا میخواهند یک الماس 86 قیراطی را تصاحب کنند و در این راه از هیچ جنایتی (به معنای عام آن) گریزان نیستند.
تریلر: فیلم تا پایان چندین و چند بار تغییر مسیر میدهد، به این صورت که پایانش برای بیننده مشخص نیست. خود روایت در بعضی بخشها هم به این هیجان دامن میزند. به صورت موردی به این پیچشهای روایی اشاره خواهیم کرد.
منبع:نقد فارسی
آیا ما به جایی رسیده ایم که اصطلاح "ادبیات بزرگسالان جوان" تبدیل به یک واژه ی تحقیرآمیز شده است؟ آیا کتابهایی مانند «گرگ و میش» و امثال آن باعث ترویج یک نوع تداعی معنایی منفی شده اند؟ اگر نوشته های بد و شتابزده ی استفنی مه یر نمونه ی موردی برای پیگرد قانونی هستند، شاید سه گانه «مسابقات کشتار» نوشته ی سوزان کالینز بتواند موجب سربلندی این ژانر ادبی و دفاع از آن در برابر همجه های انتقادی گردد. این کتاب ها و فیلم هایی که با اقتباس از آنها ساخته شده اند، داستانهای شیفته کننده ای را روایت می کنند که به هیچ وجه در حصار مورد خوشایند گروه مخاطب احتمالی بودن، محدود نشده اند. کتابهای کالینز به داستان های سبک دیرینه ی به اصطلاح "آینده ی شوم" شباهت زیادی دارند. این داستان ها به راحتی ژانرهای علمی تخیلی، ماجراجویی و حتی ترسناک را با هم ترکیب می کنند. اقتباس سینمایی «آتش گرفتن»، دومین جلد مجموعه کتاب، بسیاری از عناصری را که باعث جذابیت «مسابقات کشتار» شده بودند را در اختیار بینندگانش قرار می دهد. اما با عمیق کردن مفاهیم و جریانات احساسی و سفر به نقاط تاریکتر سرنوشت، به آن عناصر می افزاید. در تشخیص این نکته که داستانی برای "بزرگسالان جوان" ثابت می کند که از اکثر داستان های مربوط به "بزرگسالان" غم انگیزتر است، طعن و کنایه ای وجود دارد.
یکی از انتقاداتی که بر «مسابقات کشتار» وارد می شد این بود که جان انسان ها بسیار بی ارزش به شمار می رفت. "پایان خوش" از راه مرگ 22 انسان جوان به دست آمد. کتنیس اوردین (جنیفر لاورنس) با برتری در مهارت های کشتن و زنده ماندن نسبت به شرکت کنندگان دیگر توانست پیروز شود. بعضی اوقات، او هنگام از بین بردن حریفانش تقریباً حالتی ماشین مانند داشت. در «آتش گرفتن»، که داستان آن از زمان کوتاهی بعد از پایان بندی «مسابقات کشتار» روایت می شود، کتنیس و هم بازی برنده اش پیتا ملارک (جان هاچرسون) آماده ی این هستند که سفر پیروزی خود را آغاز کنند. اما این فیلم نشان می دهد که کتنیس از امتحان سختی که پشت سر گذاشته است، بدون زخم های عمیق احساسی رهایی نیافته است. او که از علائم اختلال اضطراب پس از واقعه رنج می برد، بعضی اوقات در انجام کارهای خود دچار مشکل می شود. چیزی درون کتنیس شکسته است. اولین پرده ی «آتش گرفتن» بیننده را وادار می کند تا تمام آنچه در «مسابقات کشتار» گذشت را از نو ارزیابی کند.
«آتش گرفتن» به دنبال کردن سرنوشت کتنیس ادامه می دهد و در عین حال با پرداختن به تحولات اجتماعی در دنیای بزرگتر ابعاد وسیعتری پیدا می کند. کتنیس دیگر یک سرباز پیاده نیست که توسط چرخ دنده های یک نظام فاسد و فوق العاده قدرتمند در حال خرد شدن باشد. اکنون او به ابزاری تبدیل شده که به وسیله اش میتوان قدرت آن دستگاه را تحلیل برد و نظام را از هم فرو پاشید. «مسابقات کشتار» تصاویری اجمالی از ظلم و فشاری که در بعضی از 12 ناحیه ی پنم وجود داشت به ما نشان داد. «آتش گرفتن» وارد جزئیات بیشتری می شود و می بینیم که عدم وفاداری و خشم نسبت به نظام حاکمه باعث شورش های آشکاری می شود و رئیس جمهور اسنو (دانلد سوترلند) مجبور می شود روش های به شدت غیر انسانی تری در پیش بگیرد تا بتواند قدرت را با چنگ زدنی متزلزلانه حفظ کند.
یکی از عناصر موجود در ادبیات بزرگسالان جوان که کالینز به کار می برد، مثلث عشقی است. در این داستان، سه ضلع این مثلث را کتنیس، پیتا، و دوست صمیمی و قدیمی کتنیس، گایل (لیام همزورث) تشکیل می دهند. این جریان در این فیلم در مقایسه با مجموعه ی سوزناک «گرگ و میش» به شکلی جدی تر و بالغانه تر پرداخت شده است. تمرکز بر روی از دست رفتن باکره گی کتنیس نیست؛ بلکه به بهای احساسی سفر او و نیازش به داشتن نوعی گرمای انسانی در کنار خود توجه می شود. پیتا و گایل به سوی هم حمله نمی کنند، همدیگر را مسخره نمی کنند، پنجه هایشان را برهنه نمی کنند و خرناس نمی کشند. آنها شرایط را درک می کنند و پشت سر می گذارند. آنها هر دو یک دختر را دوست دارند و حاضرند برای نجات او و شاید حتی یکدیگر قربانی شوند.
در حالیکه «آتش گرفتن» از نمایش بعضی صحنه های نزدیک به درجه ی R باکی ندارد - شکنجه و کشتن مخالفین نمونه ی بارزی ست - حجم بالایی از آنچه که «مسابقات کشتار» را به نحوی ضروری تماشایی کرده بود، در خود دارد: یک مسابقه ی "نبرد تا پای مرگ" دیگر که شامل 24 "خراج" می شود. با اینحال لحن فیلم متفاوت است: ترسناک، بدگمان نسبت به نیکی در ذات بشر و حزن انگیز، بی آنکه کوچکترین نشانه ای از شادمانی حاصل از پیروزی در آن دیده شود. در «مسابقات کشتار» ما کتنیس را تشویق می کردیم تا برنده شود. در «آتش گرفتن»، واضح است که هر پیروزی ای در گرو تلف شدن عده ای نیروی خودی ست. اینجا، خراج ها همگی قهرمانهایی هستند که دوباره به میدان بازگشته اند، نوعی "مسابقات کشتار نهایی با شرکت همه ی ستارگان". هدف پنهانی که رئیس جمهور اسنو و گرداننده ی جدید مسابقات ، پلوتارک هونزبی (فیلیپ سیمور هافمن) در خلوت با هم بر سر آن توافق کرده اند، کشتن کتنیس به شکلی است که او را به عنوان نماد آزادی و سرکشی بی اعتبار کند.
هنگامی که مسابقات جدید آغاز می شوند، کتنیس خود را با چند مسابقه دهنده ی "بیگانه" ی دیگر متحد می بیند؛ مانند جوان جذاب و ورزشکاری به نام فینیک (سم کلفلین)، دختری تکرو و عصبانی به نام جوهانا (جنا مالون)، بیتی (جفری رایت) خجالتی و باهوش که به وسیله ی نبوغ اش برنده می شود، و البته پیتا. اما این بار وضعیت برای کتنیس به سادگی «مسابقات کشتار» نیست. اینجا، او بایستی درباره ی صداقت و وفاداری به اصطلاح همدستانش و اینکه مسابقه ی نهایی به چه شکلی است، کنجکاوی کند و در شک و گمان به سر ببرد. آیا سرنوشت او این است که زندگی اش را به خاطر پیتا قربانی کند، یا پیتا زندگی اش را برای او، یا هدف بزرگتری وجود دارد؟ آیا راهی وجود دارد که از داخل مسابقه به رئیس جمهور اسنو حمله کرد؟ فیلم با یک نقطه ی تعلیق ظالمانه پایان می یابد که شیوه ی تمام شدن کتاب سال 2009 را، منعکس می کند.
استعدادهایی که در ساخت «آتش گرفتن» نقش داشته اند فوق العاده اند. نویسنده ی فیلمنامه، سیمون بیفوی سه نامزدی اسکار و یک برد جایزه (برای فیلم «میلیونر زاغه نشین») در کارنامه ی خود دارد. دیگر فیلمنامه نویس اثر، مایکل آرنت (که تحت نام مستعار "مایکل دی بروین" می نویسد) دو نامزدی اسکار و یک برد (برای فیلم «میس سان شاین کوچک») در سابقه ی کاری خود دارد که شایسته ی تحسین است. با وجود اینکه کارگردان فیلم، فرانسیس لاورنس تاکنون از طرف آکادمی اسکار مورد لطف قرار نگرفته است، پیش از روی آوردن به سینما در سال 2005 با فیلم «کنستانتین»، یک کارگردان موزیک ویدئوی برجسته بوده است.
گروه بازیگران فیلم می توانند به دلیل نه مرتبه نامزدی جایزه ی بازیگری اسکار و دو مرتبه برد فخر بفروشند (اگر جوایز گلدن گلابز هم در نظر گرفته شوند که ارقام بسیار بالاتر می رود)، و نمیتوان هیچ یک از نقش آفرینان را به کم کاری یا بازی تصنعی متهم کرد. تصویری که جنیفر لاورنس از کتنیس ارائه می دهد، در «آتش گرفتن» به عمق احساسی بیشتری دست یافته است زیرا او مجبور است با عواقب برنده شدن اش در «مسابقات کشتار» و آنچه مجبور شده بود در راه رسیدن به این برد فدا کند، کنار بیاید. لاورنس یک شخصیت قوی و چند لایه را عرضه می کند که همه ی سستی ها و ضعف های اخلاقی بشریت را به نمایش می گذارد تا دلاوری های جسمانی اش را همراهی کنند. وودی هارلسون در چند صحنه ی معدودی که دارد فرمانروای پرده است و همین نکته در مورد دانلد سوترلند هم صدق می کند، کسی که شخصیت شروری به وجود آورده که ارزش حس نفرت را دارد. جاش هاچرسون و لیام همزورث هم نقش های مکمل توانا و جذابی را ارائه می دهند. و تمام بازیگران جدید - فیلیپ سیمور هافمن، جنا ملون، سم کلفلین، جفری رایت - در نقطه ی اوج خود قرار دارند. توجه ویژه شایسته ی پاتریک سنت. اسپرایت است که تصویری که از فرمانده ترد ارائه می دهد آنقدر مطلقاً نفرت انگیز است که طی تنها چند صحنه باعث می شود تماشاگران تشنه ی این شوند که به سزای اعمال بدش برسد.
«مسابقات کشتار» که نیمی از حلقه ی چهار فیلمه ی برنامه ریزی شده ی خود را پشت سر گذاشته، ثابت کرده که یکی از معدود مجموعه فیلم هایی است که مخاطبان برای رسیدن قسمت جدیدشان انتظار می کشند، نه اینکه فقط با بی تفاوتی آن را بپذیرند. «آتش گرفتن» نسبت به فیلم قبلی اثر بهتری است و مجموعه را تا آن حالت ارزشمند و نادری بالا می کشد که باید آن را به عنوان چیزی قابل توجه، حقیقی و مستقل دانست، نه یکی دیگر از این مجموعه ها که در اصل ابزاری برای جلب علاقه ی پسران و دختران جوان هستند تا به وسیله ی آن یک استودیوی فیلمسازی حساب بانکی اش را پر پول تر کند. «آتش گرفتن» حرارت ایجاد می کند اما خاموش نمی شود و شکست نمی خورد.
منبع :نقد فارسی
در فیلم «نابودگر 2: روز داوری» باری دیگر یک شکارچی از زمان آینده، برای شکار جان کارنر به زمان فعل می آید. از زمان هولوکاست اتمی سال 1997 توسط ماشین ها و علیه انسان ها، تنها یک مرد باقی مانده که می تواند در وضعیت بحرانی انسان ها تغییری به وجود آورد و او کسی نیست جز جان کارنر که در این فیلم یک نوجوان بیشتر نیست اما قرار است در آینده و پس از فاجعه مذکور، رهبری انسان های باقی مانده در برابر ماشین ها را عهده دار باشد.
شاید شما بیاد بیاورید و شاید هم هم فراموش کرده باشید که در فیلم «نابودگر 1» اکران سال 1984، یک قاتل نابودگر (با بازی آرنولد شوارزنگر) از زمان آینده به گذشته آمده بود تا مادر جان کارنر (لیندا همیلتون) را قبل از آنکه فرزندش را به دنیا بیاورد به قتل برساند. ماموریت نابودگر اول در آن فیلم شکست خورد و کارنر جوان هم به دنیا آمد تا الان در سال 1991 که اینبار دو نابودگر از زمان آینده به زمان حال سفر می کنند : یک نابودگر خوب (با بازی آرنولد شوارزنگر) که قرار است از جان کارنر محافظت کند و یک نابودگر قاتل و خظرناک (با بازی رابرت پاتریک) که به قصد نابودی کارنر قدم به سال 1991 می گذارد. (ذکر این نکته خالی از لطف نخواهد بود که این نابودگرها هر دو شبیه به انسان هستند اما در اصل از موادی مکانیکی و با تکنولوژی بسیار بالا ساخته شده اند، نام نابودگری که قصد نابودی جان ککارنر را دارد T-1000 است که به نظر می آید نام خود را از جدش، که یکی از اولین لپ تاپ های شرکت توشیبا است گرفته باشد) . البته شاید شما با خود فکر می کنید که این دو روبات پیشاپیش باید بدانند که ماموریت آنها پوچ و بیهوده است چون کارنر، در زمانی که آنها از آن آمده اند زنده است و رهبر انسان ها است پس ماموریت ربات هادر زمان گذشته باید شکست خورده باشد که او در آن زمان زنده است. اما خب، این نکته در ترمیناتور 2 نادیده گرفته شده است. البته یک نکته مهم تر هم وجود دارد که با نادیده گرفته شدن آن از سوی ترمیناتور 2، این مساله کلا به چالش کشیده می شود و آن اینکه در صحنه آخر فیلم، تمام چیپست های هوشمند (و حتی آخرین آن) که قرار است در آینده به ربات تبدیل شوند از بین می روند، پس چطور امکان دارد اصلا در آینده رباطی وجود داشته باشد که اکنون به زمان حال آمده باشند؟! البته اینجور تناقض ها در فیلم های علمی تخیلی دارای سابقه ای طولانی هستند و ترمیناتور 2 هم از این امر مستثنی نیست اما در عوض، ترمیناتور 2 این امر را با تمرگز بر روی صحنه های اکشن خوش ساخت خود جبران می کند. جان کارنر جوان اکنون یک پسر خیابانی بسیار شیطان و خلاف است که توسط نا مادری و نا پدری اش بزرگ شده است ( به خاطر آنکه مادرش اکنون در بیمارستان روانی زندانی است. مسئولین بیمارستان به علت هشدارهایی که مادر کارنر درباره فاجعه اتمی و هولوکاست انسان ها می دهد فکر می کنند که دیوانه است)
از همان اولین صحنه تعقیب و گریز که جان کارنر جوان با موتورسیکلت اش در حال فرار از دست T-1000 است ، مقدمات ایجاد رابطه ای نزدیک بین جان و نابودگر خوب شکل می گیرد و این امر خیلی قبل از زمانی اتفاق می افتد که کارنر جوان متوجه می شود که این ترمیناتور در حقیقت دستورات او را اجرا می کند که البته کارنر هم بعد از متوجه شدتن این موضوع به این ماشین پیشرفته و قوی فرمان می دهد تا از کشتن مردم بی گناه دست بردارد. نتیجه هم اتفاقی نادر اما قابل توجه در فیلم های پر از جلوه های ویژه آرنولد است که در آن آرنولد به جای آنکه (مانند فیلم های قبل اش) جنازه ها را در خیابان ها کنار هم قطار کند، اینبار به قصد زخمی کردن و یا ترساندن اهدافش به سوی آنها شلیک می کند.
این موضوع که یک بچه می تواند یک ترمیناتور قدرتمند را به عنوان سگ خانگی خود همیشه به همراه داشته باشد یکی از نکات جذاب فیلم است که برای به وجود آوردن این موقعیت باید از فیلمنامه نویس آن، آقای جیمز کامرون و ویلیام ویشر تشکر کرد. شوارزنگر هم به نوعی جای پدر نداشته جان را می گیرد، پدری که جان هیچ وقت نتوانست ببیند. به خاطر آنکه تا آنجایی که من می توانم به یاد بیاورم، پدر کارنر هم از زمان آینده به گذشته آمد و مادر جان را باردار کرد! ایده هوشمندانه دیگری که جیمز کامرون در فیلم بکار برده این است که کاراکتر نابودگر فیلم (آرنولد) از هر گونه احساس خالی است و درست مانند مستر اسپوک در فیلم "Star Trek," نمی تواند درک کند که چرا انسانها گاهی اوقات گریه می کنند.
فیلم هم از قدرت ستارگی آرنولد و هم از داشته های او (مانند هیکل و صدای منحصر به فرد) به عنوان عاملی برای بالاتر بردن ارزش های خود استفاده می کند و نه تخریب این ارزش ها. او در این فیلم، علی رقم مشخصات فیزیکی مذکور، گاهی به عنوان یک بازیگر نقش های طنز نیز عمل می کند، مثلا آنجایی که کودک به آرنولد دستور می دهد تا کمی بخندد و اینقدر خشک و جدی نباشد بسیار جالب است. هنگامی هم که آنها موفق می شوند تا مادر جان را از زندان فراری دهند، خود به خود یک تیم سه نفره نا متجانس اما قدرتمند و موثر برای از بین بردن T-1000 تشکیل می شود.
فیلم علاوه بر آنکه موفق می شود خط داستانی خود را آنطور که مد نظرش است به بیننده ارائه بدهد، موفق می شود استانداردهای جدیدی را نیز در جلوه های ویژه ایجاد کند. فیلم مانند تمام فیلم های اکشن مشابه خود، دارای صحنه های تعقیب و گریز، اکشن و همچنین انفجار های بزرگ و پر سر و صدا اما اینبار بسیار خوش ساخت و زیبا است، اما صحنه هایی که تماشاگران از خاطر نخواهند برد، مربوط به چگونگی به تصویر کشیدن T-1000 است. آنچه که این ربات انسان نما را تسکیل داده، ماده ای فلزی و منحصر بفرد است که ظاهرا به تازگی از سوی بشر کشف شده که باعث می شود به موجودی شکست ناپذیر تبدیل شود. شلیک با هر نوع اسلحه ای، در بهترین حالت ممکنه سوراخی قطور در بدن او بوجود می آورد، به نحوی که شما داخل این سوراخ را هم می توانید ببینید اما این سوراخ تونایی این را دارد که سریعا ترمیم شود و این موجود بی رحم را برای ادامه نبرد آماده کند.
این صحنه ها تماما نشان دهنده هوش و ابتکار سرشار تیم جلوه های ویژه جرج لوکاس می باشد. ایده اصلی ساخت و چگونگی ساخت T-1000 برای اولین بار در فیلم "Abyss" (1990) نشان داده شد که طی آن، موجودی که بدن آن تماما از آب تشکیل شده بود، ساکنان یک ایستگاه تحقیقاتی زیر دریا را مورد تهاجم خود قرار می دهد . تکنیک ساخته شده در این دو فیلم به این ترتیب است که در مواقعی که نیاز به جلوه های ویژه است، ابتدا اندام مورد نظر و حرکات آن تماما توسط کامپیوتر ساخته می شود و سپس با استفاده از برنامه paintbox کامپیوتر، رنگ و جنس سطح مورد نظر را، آنطور که فیلمساز می خواهد می سازند (که این جنس در فیلم اخیر جیوه است) . مواقی هم که T-1000 باید از حالت و ظاهر جیوه مانندش تبدیل به انسان شود به این صورت است که ابتدا تصاویر واقعی را با تصاویر ساخته شده توسط کامپیوتر ترکیب می کنند و سپس با کمرنگ و کمرنگ تر کردن جلوه های کامپیوتری طی چند مرحله، تصویر زنده و واقعی انسان نمایان می شود.
ما تمامی این جلوه های ویژه و حیله های کامپیوتری، اگر و تنها اگر کاراکتر اصلی T-1000 موثر و قدرتمند از آب در نمی آمد، بی نتیجه می ماند. درباره کاراکتر T-1000 باید اذعان کرد که آقای پاتریک موفق شده تا یکی از موثر ترین، جذاب ترین و در عین حال خشک ترین کاراکتری های منفی در عالم سینما را به تصویر بکشد. وحشتناک ترین خصوصیت این قاتل بی رحم، سنگدلی بی حد اندازه او است: مهم نیست که در حق او چه لطفی می کنید یا چه بلایی بر سرش می آورید، در هر صورت، هیچ چیز نمی تواند او را از هدف اصلی خود (که قتل است) باز دارد و هیچ اتفاقی هم نمی تواند او را دلسرد کند. هر اتفاقی هم که بیافتد، او خود را جمع و جور می کند و راه خود را به سوی شما ادامه می دهد!
بدون شک یکی از مهم ترین عوامل موفقیت فیلم های اکشن، کیفیت شخصیت منفی آن است که باید گفت ترمیناتور 2 یکی از بهترین های آن را در بین تمامی فیلم های اکشن دارد.
فیلم «نابودگر 2» تشکیل شده است از نابود گر 1 بعلاوه یکی از جذاب ترین و بحث انگیز ترین قهرمانان فیلم های اکشن به همراه یکی از درنده خو ترین شخصیت های منفی و همچنین پسری پر انرژی و شلوغ. «ترمیناتور 2» توانسته منتقدان صحنه های خشن را هم با کم کردن صحنه های مربوط به خون و خونریزی راضی نگه دارد اما با این وجود، من فکر نمی کنم حتی یک نفر در تمام دنیا هم از کیفیت و یا تعداد صحنه های اکشن این فیلم ناراضی باشد!
منبع:نقد فارسی