« حیوانات شبگرد » دومین ساخته تام فورد محسوب می شود که به فاصله 7 سال از « یک مرد مجرد » اکران شده و پروسه ای که فیلم از زمان ساخت تا اکران عمومی طی کرد، کاملاً برخلاف « یک مرد مجرد » بود و اغلب سینماگران از همان روزهای آغاز فیلمبرداری علاقه مند به تماشای اثر جدید این کارگردان بودند تا ببینند موفقیت های اثر قبلی او اتفاقی نبوده و فورد یک فیلمساز مستعد است. اثر جدید فورد اقتباسی است از رمانی به نام « تونی و سوزان » که در سال 1993 منتشر شده بود.
داستان فیلم درباره زنی به نام سوزان ( امی ادامز ) است که گالری داری ثروتمند از طبقه مرفه جامعه محسوب می شود اما برخلاف ثروت و جایگاه ارزشمند او نزد همکارانش، سوزان از زندگی شخصی اش راضی نیست و رابطه سردش با همسرش ( آرمی همر ) نیز مزید بر علت شده که وی در زندگی خوشحال نباشد. اما سوزان پس از مواجه با رمانی منتشر نشده از همسر سابقش ( جیک جیلنهال ) تصمیم به خواندن آن می گیرد. رمانی که درباره حمله یک گروه گنگستری به به خانواده ای در تگزاس است و سوزان را به شدت درگیر خود می کند تا حدی که ...
در « حیوانات شبگرد » دو داستان موازی روایت می شود که از دو دنیای متفاوت می آیند. نخستین بخش فیلم مربوط به زندگی مرفه اما پر از درد سوزان است که به نظر می رسد تام فورد بیش از هرکسی آن را درک می کند چراکه وضعیت سوزان بی شباهت به خود فورد در زندگی واقعی نیست و از این جهت در بخش روایت زندگی سوزان فیلم وارد یک واکاوی روانشناسانه قدرتمند می شود که طی آن تمام اجزای تشکیل دهنده دنیای ویران سوزان در مقابل تماشاگر قرار می گیرد و فورد به خوبی از آنها استفاده می کند تا تماشاگر بتواند به تسلط کاملی درباره ذهن آشفته سوزان دست پیدا کند.
سوزان که مشخصاً دچار افسردگی و بیماری های روحی است، با خواندن رمان باعث می شود تا ذهن بیمارش وارد مرحله جدیدی از درگیری با خود شود از این جهت که او احساس می کند آنچه که ادوارد در نوشته هایش به تصویر کشیده تبلوری است از تجربیات زندگی مشترک سابقشان و همین مسئله موجب می شود تا سوزان وارد یک بحران کامل روحی شود. فورد به خوبی توانسته وضعیت آشفته زندگی سوزان را به تصویر بکشد و متعاقباً این مسئله را مطرح نماید که انسانهای متظاهر از طبقه مرفه در مواقعی که تحت فشار هستند به چه سمت و سویی سوق پیدا می کنند.
اما فیلم در بخش دوم به شرح رمان منتشر نشده ادوارد می پردازد که شخصیت اصلی آن نیز توسط خود او و با نام ادوارد در ذهن سوزان شکل می گیرد. در این بخش فیلم تریلری هیجان انگیز است با ضرباهنگی مناسب و تعلیق پیچیده که هنرنمایی جیلنهال و مایکل شانون آن را به تماشایی ترین بخش فیلم مبدل می نماید. حضور شانون در نقش پلیس تگزاسی با رویکردی خشن نسبت به پرونده ای که دنبال می نماید و البته حضور یک بیمار روانی ترسناک به نام ری ( که آرون تیلور - جانسون نقش او را ایفا می نماید ) باعث شده تا بخش دوم فیلم حاوی خشونت قابل توجهی باشد که البته کاملاً در خدمت داستان بوده و تمام عناصر سینمایی هم که می بایست در یک اثر تریلر هیجان انگیز مورد استفاده قرار می گرفته در آن وجود دارد. فیلمبرداری فوق العاده اثر تماشاگر را غرق در لحظات فیلم می نماید و البته موسیقی مناسب و شنیدنی اَبل کورزینوسکی نیز به مخاطب کمک می کند تا درگیر لحظات نفس گیر داستان شود.
تام فورد با « حیوانات شبگرد » ثابت کرده که موفقیت های « یک مرد مجرد » اتفاقی نبوده و او به تسلط کاملی در عرصه فیلمسازی دست پیدا کرده و حالا می تواند با خیال راحت به تماشای مقایسه شدن آثارش با فیلمسازان بزرگ بنشیند. البته جدیدترین اثر او اگرچه به خوبی اوج می گیرد و مخاطب را مجذوب خود می کند اما در پایان بندی با یک افت ملایم مواجه می شود که باعث شده پایان بندی کمی گنگ و ناهماهنگ با کلیت داستان باشد. با اینحال نمی توان انکار کرد که « حیوانات شبگرد » کماکان یکی از تماشایی ترین آثار سال به شمار می رود.
جایی که شما در ان زندگی میکنید ممکن است زیباترین یا وحشتناکترین مکان ممکن در عالم باشد. زیباترین یا وحشتناکترین از این نظر که ممکن است شما تا آخرین لحظهی زندگیاتان مجبور باشید که در آن بمانید یا از این جهت که نتوانید هرگز ترکش کنید. به نظر میرسد بهترین راه برای سنجش میزان زیبایی یا وحشت جایی که در آن زندگی میکنید، تلاش برای ترک کردن موقتی آنجا باشد. در این موقعیت جدید چون شما از محل زندگانیاتان دورتر هستید میتوانید نتیجه بگیرید که آیا جایی که قبلا در ان زندگی میکردید موقعیت مناسبی داشته یا نه، وحشتناک بوده؟ این همان چیزی است که برای کاراکتر اصلی فیلم «منچستر کنار دریا» اتفاق می افتاد. کاراکتری به نام لی چندلر که کیسی افلک بازیاش می کند.
زمانی که ما برای اولین بار لی را میبینیم، او بر روی ساختمانی نیمه کاره کارگری میکند. جایی (محلهای مخصوص طبقهی کارگران در بوستون آمریکا) که شما هرگز آنجا زندگی نکردهاید. اینجا بخشی از ایالات متحده است که بسیار دورتر از جایی است که لی در واقع بدانجا تعلق دارد. منطقهای در شمال آمریکا که به دلیل دسترسی به دریا، شغل اکثر مردمانش ماهیگیری و گذران زندگی از این طریق است. در هر صورت روزی تماسی با لی گرفته میشود و او مجبور میشود دوباره به شهر محل زادگاهش بازگردد. برای این کار او مجبور است که کار ساختمانیاش را نیز رها کند زیرا نمیداند مدت زمان مرخصی گرفتن را نمیداند.
برادر بزرگتر لی؛ جو (کایل چندلر) که برای لی به معنای همه چیز بوده، مرده است. و اکنون لی قیم و سرپرست پسر نوجوان برادرش جو؛ پاتریک است. لی برادرزادهاش را عاشقانه دوست دارد اما میداند که این نمیتواند به خودی خود برای کمک به بالیدن تنها یادگار برادرش کفایت کند. واقعیت امر این است که لی گذشتهی چندان خوبی نداشته است. او یکبار طلاق گرفته و از نظر روحی بسیار پریشان و آشفته حال است. از همین رو فکر می کند در حال حاضر به هیچ عنوان آمادگی لازم برای قبول نقش پدر را ندارد. از سویی دیگر با بازگشت لی به خانهی پدری اتفاقات دیگری نیز می افتد. همسر سابق او؛ رندی (میشل ویلیامز) به نظر می رسد که دوست دارد دوباره در کنار لی باشد. از سویی دیگر لی اکنون باید تجرات کوچک خانواده را نیز اداره کند. کاری (ماهیگیری و فروش آن) که قبلاً توسط جو انجام میگرفته. به همهی اینها البته باید زن غریب و نامتعادل جو؛ السی (گرچن مول) اضافه کنید که در این میان سعی میکند بیشتر از پیش به پاتریک نزدیک شود.
سوال اصلی این است؟ چه اتفاقی افتاده است که این درام توانسته تا به این اندازه تاثیرگذار و تامل برانگیز به نظر برسد؟ حال و هوای فیلم خیلی به روح اثار چارلز دیکنز؛ نویسندهی دورهی ویکتوریایی بریتانیا نزدیک است. البته این فیلم هیچ ارتباطی به ملکه ویکتوریا و بریتانیا ندارد بلکه منظور شیوهی زندگی طبقهای است که به طور مشخص چارلز دیکنز در آثارش آن را بازنمایی میکرد. اما لونرگان کیست؟ او پیشتر یک نمایشنامهنویس بوده است و صبغهی تئاتری دارد. او در سال 2000 اولین فیلم خود با عنوان «میتوانی روی من حساب کنی» را ساخت. 11 سال بعد نیز فیلم تحسینشدهی «مارگارت» را. همین تجربهها کافی بود که نشان دهد او چگونه میتواند درامی کاملاً چندلایه، عمیق و دیالوگ محور بنویسد و کارگردانی کند که البته بر روی صحنهی تئاتر اجرا نمیشوند بلکه جلوی دوربین به وقوع میپیوندند. مشخصا از منظر بازیگری نیز «منچستر کنار دریا» اثبات میکند که لونرگان چه بازیگردان قهاری هم هست. که این البته باز هم میتواند به پیشینهی تئاتری او بازگردد. همه در فیلم او عالی هستند. از رابرت فارستر که صرفاً در بخشهای فلشبک فیلم حضور دارد تا بازیگر نقش پاتریک. و البته که در این میان بُرد اصلی از آن دو نفر است. کیسی افلک و میشل ویلیامز.
میشل ویلیامز در فیلم درخشان است. او در اینجا در نقش زنی عصبی، پرخاشگر و البته شکست خورده بازی میکند. که البته بسیار از کاراکتر خودش به دور است. اما حضور سنگین و متاثرکنندهی کیسی افلک در فیلم بقیهی بازیها را به کناری زده است. در این مدتی که فیلم اکران و دیده شده همه دارند در مورد بازی افلک در این فیلم صحبت میکنند. البته من فکر می کنم که مختصات روانی این نقش چیز جدیدی نمی تواند برای افلک باشد چون معتقدم که او در نهایت بازیگر چنین کارکترهای درونگرا، متلاشی، آرام و سر به زیر است. او در فیلم در قالب کاراکتری بازی میکند که مجبور است به یکباره نقش جدیدی را در زندگانی اطرافیانش بازی کند. موقعیتی ک به نظر می رسد بدتر از زمانی باشد که او شهر محل زادگاهش را به امید شروع یک زندگانی جدید ترک گفته است.
به واقع او اکنون مجبور شده به همان شهری بازگردد که از آن خاطرات دلچسبی-جز خاطرهی برادرش- به یاد ندارد. بازگشتی که البته این بار آغشته به نوعی احساس تعهد است. چیزی که در گذشته چندان آن را تجربه نکرده است. از همین رو هم هست که کاراکتر لی یک کاراکتر پیچیده است. مشکلات او چنین چیزهای به ظاهر کوچکی است که همه ما ممکن است در زندگانی تجربهاش کنیم. کسی که گمان میکند نمیتواند پدر خوبی باشد. این شاید به نظر اعتراف خیلی سادهای به نظر بیاید اما نه برای کسی که مجبور است در قابل یکی دیگر نقش پدری ایفا کند. در صحنهای از فیلم لی تلاش میکند که تا پاتریک را در حین دیدن جنازهی پدرش دلداری بدهد. او به پاتریک میگوید: به نظر میرسد که مُرده است. اما شبیه مردهها نیست. خوابیده یا یک کار دیگر میکند. بازی افلک در این صحنهها بی نظیر است. اویی که دارد تلاش میکند خود را قوی و مستحکم نشان دهد همچون یک ماهیگیر که یک قایق را در دل دریا هدایت و رهبری میکند اما میداند که به زودی اسیر طوفان خواهد شد. یا دریا اینی نخواهد بود که اکنون خودش را بدو نشان میدهد. بازی افلک در منچستر کنار دریا یک همچین چیزی است. چیزی که میتوانید آن را داخل چشمانش ببینید. اگر نتوانید صدای نالههایش را بشنوید.
این ما هستیم یک سریال تلویزیون آمریکایی کمدی-درام ساخته شده توسط Dan Fogelman است که برای اولین بار در ان بی سی در 20 سپتامبر 2016 پخش شد. گروه بازیگران شامل ستارههایی مانند میلو ونتیمیگلیا، مندی مور، استرلینگ کی براون، کریسی متز، جاستین هارتلی، سوزان کلیچی واتسون، کریس سولیوان و رون سیپاس جونز است.
داستان شرح بیان زندگیهای و روابط های افراد یک خانواده که در تاریخ تولدی مشابه به دنیا امدهاند و طرز زندگی که این افراد درحین متولد شدن در یک روز، متفاوت از هم هستند.
خلاصه داستان :
جک و ربکا زوج جوانی هستند که در پترزبورگ منتظر به دنیا آمدن سهقلویشان می باشند. کوین که یک بازیگر تلویزیونی موفق و خوشتیپ است از زندگی مجردیاش خسته شده است. رندال نیز تاجری است که در کودکی پدرش او را در یک ایستگاه آتش نشانی رها کرده بود و اکنون دارای یک همسر و دو دختر است...
اینها تعدادی از گروهی هستند که برخی در یک روز هم به دنیا آمدهاند و زندگیـشان بطور غیرقابل انتظاری با یکدیگر برخورد میکند.
???? سخن آخر:
شاید "اخیرا" وقتی اسم شبکه NBC میاد سریالاش رو به خاطر کنسلی های متعددش دنبال نکنیم ولی این سریال متفاوته و آمار بینندگان بالاش هم گواه این موضوعه ، پس بابت کنسل نشدنش خیالتون راحت باشه ...
این سریال بسیار شیرین و دوست داشتنیه ، داستان بسیار جذابِ و دیدنش حس خوبی به آدم دست میده ،همچنین خیلی از اتفاقات سریال رو تو زندگی طبیعی ، هممون داریم پس اگه به دنبال دیدن یه زندگی با فراز و نشیب های واقعی و جذاب هستین این سریال بهترین گزینه است .
دست نیافتنیها ( Intouchables) فیلمی به کارگردانی مشترک الیور ناکاشه و اریک تولدانو است که در سال ۲۰۱۱ در فرانسه ساخته شده است.
کمدی درام «Intouchables» اقتباسی از یک داستان واقعی است و قصۀ زندگی نویسندۀ اشراف زاده ای به نام فیلیپ پوتزو دی بورگو را بازگو می کند که در اثر سقوط با چتر معلول می شود و برای پرستاری از خود یک مرد جوان سیاهپوست را استخدام می کند.
او که مردی بدخلق است، تا پیش از پرستاران بسیاری را جواب کرده و به گفته مدیر خانه اش، بسیاری از پرستاران بیش از یک هفته نتوانسته اند دوام بیاورند. با این حال این پسر سیاه پوست که از جوان های حاشیه نشین پاریس بوده و سابقه سرقت و شش ماه حبس را دارد، به گونه ای متفاوت پرستاری می کند و به نوعی، آقای اشراف زاده را «اهلی» می کند.
فیلم بطور مداوم تفاوت های دو قشر را به چشم می کشد ولی ابدا قصدش نقد اجتماعی یا چیزی شبیه آن نیست بلکه فقط می خواد شما را بیشتر به عمق این دوستی بکشاند و مفهوم ساده این دوستی را برایتان لذت بخش تر کند.
جدا از طنز گذرای فیلم که متشکل از شوخی های بامزه و گاه و بی گاه دریس و متلک پرانی های او است، فیلم از یک طنز کلی جالب بهره می برد که بجای تزریق ناگهانی، قدم قدم به مخاطب القا می شود و تمام فیلم را می پوشاند.
در کنار فیلمنامه و کارگردانی قابل تحسین این کمدی-درام که مملو از نگاه های خلاقانه و دست اول است، بازیهای درخشان زوج «فرانسوآ کلوزه» بازیگر نقش مرد اشراف زاده و «عمر سی» بازیگر نقش سیاه پوست، سهم بسیار بالایی در ریتم مناسب این فیلم داشته و تضاد این دو شخصیت به مدد تغییر رفتار نامحسوس و آهسته آهسته شان بدون آنکه برای مخاطب ناملموس و غیرطبیعی جلوه کند، به رفاقت و دوستی عمیقی مبدل می شود که تماشاچی نه تنها باورش می کند که حتی هم ذات پنداری با شخصیت ها دارد.
موسیقی فیلم بهترین موسیقی سال قبل است. موسیقی با نفوذ در کالبد فیلم تبدیل به یکی از المان های اصلی در ایجاد حس در تماشاگر می شود. در دقایق نهایی که فیلم تا حدی از کمدی فاصله می گیرد و بیشتر بر درام متمرکز می شود موسیقی نقشی عجیب ایفا می کند و نهایت تاثیر را بر مخاطب می گذارد.
حتماً این فیلم زیبا و تأثیرگذار را ببینید. داستان آنچنان با احساسات آدم بازی می کند که چشم برداشتن از فیلم، تقریباً کار غیرممکنی ست. صحنه های جذاب و در عین حال بامزه، همراه با بازی های فوق العاده ی دو بازیگر اصلی، باعث می شوند فیلم به ورطه ی احساسات گراییِ بی دلیل نیفتد و به همین علت وقتی تمام می شود، شخصیت ها تا مدت ها همانطور زنده و جاندار، در ذهنمان به زندگی ادامه می دهند.
وایکینگ ها یک درام تاریخی ایرلندی-کانادایی است که توسط مایکل هرست برای شبکه ی هیستوری ساخته شده است. واکینگ ها الهام گرفته شده از داستان های رگنار لادبروک، یکی از معروف ترین اساطیر اسکاندیناویایی کسی که به خاطر هجوم به فرانسه و بریتانیا شناخته میشود، ساخته شده است.
داستان وایکینگز پیرامون مردی جنگجو و ماجراجو به نام “رگنار لاثبروک” هست که دید متفاوتی نسبت به بقیه وایکینگ ها داره و آینده رو خیلی روشن تر و بهتر میبینه . “رگنار” جنگجویی ست که سودای دریای پهناور غرب و تاراج سرزمین آن سوی آن را در سر دارد و به زندگی در سرزمین تحت حکمرانی “اِرل هرالدسون” که Gabriel Byrne نقش آن را ایفا می کند، قانع نیست .
رگنار لاثبروک با پادشاه آن دوران وایکینگ ها به مخالفت برمیخیزد و دوست دارد این بار به جای نبرد با شرقی ها منطقه خود حمله به سمت غرب را در دستور کار خود قرار بدهند لاثبروک با مخالفت با پادشاه خود، کار را به جلو میبرد تا راه را برای نبرد با غربی ها هموار کند و حتی خود را در مقام پادشاهی ببیند.
وایکینگز از اون دسته سریال هایی هست که با وجود اکشن ، درام و تاریخی بودنش فراتز از اونها پا گذاشته و تونسته طِی این چهار فصل بیننده های زیادی رو کسب کنه و ریت خیلی خوبی رو بگیره ( 8.6 از 10 در IMDB ) ، گذشته از اون وایکینگز تمام ویژگی یه سریال عالی و دیدنی رو داره.
وقتی در این سریال جنگی رُخ میده و نبردی در پیش هست که شما از قبل میدونید نمیتونید صبر کنید تا اون نبرد آغاز بشه ، وقتی در این سریال بحثی بین خودی ها پیش میگیره میترسید که الانه بین خودشون جنگی صورت بگیره و همه چی از بین بره ، وقتی در این سریال جون یکی که به سریال لذت دیدن رو میده در خطر میفته شما همش نگرانید که چه اتفاقی براش میفته و ….
پس اگر میخواید جنگ و خیانت و دوستی و اتحاد و استراتژیک رو ببینید ، میخواید ببینید که فتح کردن چجوریه ، ماجراجویی چجوریه ، وایکینگز رو به هیچ وجه از دست ندید .
بی باک(Daredevil) سریال جدید شبکه Netflix نام دارد که با همکاری Marvel Television در استدیو ABC ساخته شده که در تاریخ 10 اپریل 2015 پخش خود را آغاز کرد. این سریال بر اساس کمیک بوکی به همین نام نوشته ی Stan Lee و Bill Everett که جلد اولش در سال 1964 منتشر شده, ساخته شده است. سالها پیش برای اولین بار، داستان این سریال را در یک فیلم تلویزیونی به نام The Trial of the Incredible Hulk استفاده کردند.
فیلمی که قرار بود مقدمه ای برشروع یک سریال تخیلی در همان سالها باشد ولی هرگز چنین عنوانی ساخته نشد و به پخش فیلم بسنده کرد. حالا نوبت آن رسیده که داستان قهرمانی شرکت Marvel بار دیگر تبدیل به سریال شود.
شخصیت اصلی داستان مت مورداک نام دارد که Charlie Cox به ایفای نقش این کارکتر میپردازد . چارلی بازیگریست که در چند سال اخیر پیشرفت قابل توجهی داشته است , شاید شما هم با بازی وی در سریال Boardwalk Empire و فیلم تحسین شده ی The Theory of Everything آشنا باشید .
داستان سریال:
Matt Murdock یک وکیل نابینا است که به قهرمانی برای مبارزه با جرم و جنایت تبدیل میشود. او موجودی با خصوصیاتی فرا طبیعی نیست
او یک انسان معمولیست که از هوش بالایی برخوردار است او دارای شخصیتی پیچیده است وکیلی که در کارش کوچکترین قانون شکنی دیده نمیشود اما این ها فقط اتفاقاتی ست که زندگی روزانه ی مت را تشکیل میدهد و...
از دیگر شخصیت های اصلی سریال میتوان به کارن پیج با بازی بازیگر محبوب سریال خون واقعی Deborah Ann Woll اشاره کرد.
واقعا کلاس کاری سریال فوق العاده بالاست اصلا ساختار سریال های الان رو نداره ، خیلی سینمایی و حرفه ای کار شده. بازیگرای سریال عالی ـن . بازیگر نقش کینگ پین ، فوق العاده بازی میکنه ، قشنگ اون حس آشفتگی و دیوونگی ـشو نشون میده خشونت سریال فوق العادست و هر موقع لازم باشه دریغ نمیکنه .
شرلوک (Sherlock) یک مجموعهٔ تلویزیونی بریتانیایی است که داستان آن بهروز شدهٔ داستانهای کارآگاهی شرلوک هولمز اثر آرتور کانن دویل است.
این اثر توسط استیون مفات و مارک گاتیس ساخته شدهاست و در آن بندیکت کامبربچ در نقش شرلوک هولمز و مارتین فریمن در نقش دکتر جان واتسون ایفای نقش میکنند. بعد از منتشر شدن شرلوک هولمز در سال ۲۰۰۹، اولین سری از سه قسمت ۹۰ دقیقهای در بیبیسی و بیبیسی اچدی در ژوئیه و اوت ۲۰۱۰ پخش شد. مجموعهٔ دوم که دارای سه قسمت است نیز اوایل ۲۰۱۲ شد. مجموعهٔ سوم که دارای سه قسمت است نیز در ژوئیه ۲۰۱۴ پخش شد.
این سری تلویزیونی توسط هارتسوود فیلمز برای بیبیسی با همکاری دبلیوجیبیاچ بوستون ساخته میشود. تصویربرداری این مجموعه در مکانهای مختلف از جمله لندن و کاردیف صورت گرفتهاست.
شناسنامه :
مارک گتیس و استیون مافِت در سال ۲۰۱۰ بازسازی از روی کتابِ شرلوک هلمزِ سر آرتور کانن دویل ساختن که در عین وفاداری به متنِ کتاب، تغییرات زیادی رو هم داشت و مهمترینِ این تغییرات حضور شرلوک هلمز و دکتر واتسون در قرن ۲۱ و دنیای مدرن هست.
در این سریال هم شخصیت شرلوک همچنان کارآگاهی نابغه با تیزبینی خاص خودش و هوش بسیار بالا هست اما وسایلی که شرلوک برای حل معماهای این سریال ازش استفاده میکنه پیشرفت زیادی داشته. شرلوک در این سریال لبتاپ داره، اسمارت فون داره، سایت شخصی و ایمیل داره و خلاصه با پیشرفت تکنولوژی همراه شده .
داستان سریال :
فصل اولِ سریال با یه سری خودکشی با روشی ثابت و در فاصله ی زمانی کوتاه شروع میشه و لستراد که در حل معمای این خودکشی ها به مشکل خورده سراغ شرلوک هلمز میاد . در اپیزود ۲ و ۳ هم اتفاقاتی برای یه بانک، اسناد ملی، یه بمب گذار میفته و ... . که در آخر میفهمیم همه ی این ها به یه نفر ارتباط داره (برای لو نرفتن داستان و از بین بردن لذت دیدن سریال بیشتر اشاره نمیکنم)... .
یازی بندیکت کامبربچ در نقش شرلوک هلمز و مارتین فریمن در نقش دکتر واتسون هم کم نقص و بسیار خوب هست . واکنشها نیز در قبال این مجموعه عمدتاً مثبت بودهاست و اولین سری آن در سال ۲۰۱۱ توانست جایزهٔ بفتا برای بهترین سریال درام را بهدستآورد.[۱۰]. شرلوک در امی ۲۰۱۴ موفق به کسب ۷ جایزه شد که از جمله آن می توان به جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد در مینی سری ها برای بندیکت کامبربچ و جایزه بهترین بازیگر مکمل مرد در مینی سری ها برای مارتین فریمن اشاره کرد. استیون موفات نیز برای قسمت پایانی فصل سوم جایزه بهترین نویسندگی را دریافت کرد.
دنیای غرب (Westworld) مجموعه تلویزیونی آمریکایی در ژانر علمی–تخیلی و هیجانی ساخته جاناتان نولان و جی. جی. آبرامز و لیزا جوی است سوژه سریال « وست ورلد » برگرفته از فیلمی به همین نام که در سال 1973 توسط مایکل کرایتون ساخته شد، می باشد.
داستان سریال در دورانی روایت می شود که انسانها توسط تکنولوژی به دوران غرب وحشی و شهری مجازی به نام وست ورلد فرستاده می شوند تا در آنجا از میزبانانی که قدرت مقابله با آنها را ندارند سوء استفاده کرده و حتی دوئل های خونباری به راه بیندازند .
شبکه HBO تبلیغات فراوانی برای سریال جدید خود انجام داده و از آن با عنوان « بمب » جدید یاد کرده است و گفته می شود که « وست ورلد » حتی قادر خواهد بود تا جایگزین مناسبی برای « بازی و تاج تخت » باشد. با توجه به منتشر شدن شش اپیزود نخست از این سریال، این امیدواری چندان هم دور از ذهن نیست.
« وست ورلد » داستان همیشه جذاب تقابل هوش مصنوعی با خالق خود را به تصویر می کشد. اما برخلاف فیلمهایی نظیر « فراماشین » که به این مقوله بصورت احتیاط آمیز نگاه می کرد، در « وست ورلد » جها به دو جبهه متفاوت میزبانان و مهمانان تقسیم شده که طی آن، انسانها بصورت فیزیکی وارد دنیای شبیه سازی شده می شوند و قادر خواهند بود تا با میزبانان هرطور که می خواهند رفتار کنند.
ما به درون دنیای پیچیده و عمیقی پرتاب میشویم که بهطرز دوستداشتنیای عجلهای برای عوض کردن سریع دندهی خط داستانیاش ندارد. درست مثل رباتهای در صحنه، تکههای داستان با وسواس کنار هم قرار گرفتهاند و درست مثل آنها، داستان ظرفیت رها کردن جهنمی که در زیر سطحش میجوشد را دارد و البته این سریال زیبایی برای تماشا کردن است، به خاطر پسزمینههای حماسی و خیرهکنندهی سریال که با معما و موسیقی خارق العاده آمیخته شده که در همان ابتدای راه مخاطب را تشنه و کنجکاو نگه میدارد که این همان راه موفقی است که اکثر سریال های بزرگ پیموده اند .
برای آن دسته از کسانی که عاشق قصهاند- آن هم دنیا دنیا قصه! "وستورلد" در حد "بازی تاج و تخت" توی خال میزند.
شلاق (Whiplash) فیلمی آمریکایی در ژانر درام محصول سال ۲۰۱۴ است. دیمین شزل این فیلم را بر پایه تجربیاتش در باند دبیرستان پرینستون نوشته و کارگردانی کرده است.
این فیلم در جشنواره فیلم ساندنس ۲۰۱۴ اکران شد و از همان ابتدا مورد توجه مردم و منتقدین قرار گرفت. شلاق نامزد پنج جایزه در هشتاد و هفتمین دوره جوایز اسکار از جمله جایزه اسکار بهترین فیلم، جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی، جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد ، جایزه اسکار بهترین صدابرداری و جایزه اسکار بهترین تدوین فیلم شد که فقط در بردن جایزه بهترین فیلم و جایزه بهترین فیلم نامه اقتباسی در این میان ناموفق بود. این فیلم با نظرات مثبت منتقدین روبهرو شد و به عنوان یکی از بهترین فیلمهای سال ۲۰۱۴ میلادی شناخته میشود.
“شلاق” داستان جوانی ترم اولی و با استعداد به نام نورمن (میلس تلر) در درام است که توسط مردی به نام فلچر(سیمونز) که اسمش بد در رفته به تیمش دعوت میشود. ادامهی فیلم داستان او با مربیاش است …
کل فیلم به کنار، آن سکانس پایانی، آن سکانس جادویی، اگر “شلاق” فقط همان سکانس آخر را داشت باز هم از بهترینهای سال بود. “شلاق” فیلمی دربارهی جاز است، ولی همانگونه دربارهی جاز است که “قوی سیاه” دربارهی باله بود. فیلم آنقدر جنبهی موسیقیاییاش را عالی و دقیق پرورش داده که از طریقِ آن میتواند به بهترین نحو ممکن به عشقی که در زندگی انتخاب میکنیم و تاثیری که بر زندگیمان دارد، بپردازد. “شلاق” دربارهی عشق است، عشقی که لازم است در هر خانواده و جامعهای به آن احترام گذاشته شود.
“شلاق” از آن دسته فیلمهایی است که خوب بودنشان به دلیل خوب بودنِ تمام اجزایشان است، از صداگذاری گرفته تا بازیگری، وقتی نگاهی به تک تک آنها میاندازیم، میفهمیم که تا چه حد به کمال رسیدهاند. “شلاق” همچون “دو روز و یک شب” از کلیشهها برای غافلگیر کردن تماشاگر در پایان بندیاش کمک میگیرد، اما “شلاق” کلیشهها را مانند برادران داردن دور نمیزند، بلکه شاهکارش را از آنها میسازد، برای همین هم است که دورنمایی کلیشهای دارد اما وقتی تماشایش میکنید خواهید دید که زمین تا آسمان فرق دارد.
بازيگر برجسته سينما، جِی کِی سيمونز، کسی است که توانسته نقش ترنس فلچر، به عنوان فردی با علايم بيماری جنون دوشخصيتی، را با مهارت هر چه تمام از طريق تغير حالت، لحن و حجم صدا در فيلم «شلاق / Whiplash» ايفا نمايد.
«شلاق» درباره گردن کلفت يک گروه موسيقی و آخرين هدفش، نوازنده درامی است که آن قدر مشتاق حضور در ميان بهترينهای موسيقی جاز است که حاضر است آنقدر بنوازد تا خون از سرانگشتان دردناکش به روی درام شتک بزند.
این فیلم برای عاشقان موسیقی بخصوص سبک جز که دنیای خاصی داره خیلی خیلی دوست داشتنی و جذابه به دلایل مختلف، بازی های درجه یک، فیلمنامه ی خوب، کارگردانی، فیلمبرداری و تدوین عالی و موسیقی جز و تکنواژی های درامش.
ترمینال (The Terminal) نام فیلمی کمدی-درام به کارگردانی استیون اسپیلبرگ و نویسندگی اندرو نیکول و ساشا گرواسی است که در سال ۲۰۰۴ به نمایش درآمد. هنرپیشههای اصلی این فیلم تام هنکس و کاترین زتا جونز هستند.
این فیلم داستان مردیست که از کشور خیالی «کارکوژیا» به فرودگاه بینالمللی جان اف کندی آمده است و اجازه ورود به آمریکا را پیدا نمیکند. در عین حال به علت وقوع انقلاب در کشورش امکان بازگشتش نیز وجود ندارد. هدف او از سفر به آمریکا تکمیل امضاهای هنرمندان جاز در عکس روزی عالی در هارلم است.
اسپيلبرگ در ترمينال از ماجراى واقعى يك مسافر ايرانى كه در فرودگاه ارلى پاريس زندگى مى كند الهام گرفته است.
تام هنكس در نقش ويكتور يك مهاجر اهل اروپاى شرقى است كه به دليلى مضحك به آمريكا آمده ولى درست زمانى كه وارد فرودگاه K.F.J مى شود دولت كشورش سقوط مى كند و او حالا نه راه پس دارد و نه راه پيش و به ناچار در فرودگاه مى ماند.
از همان ابتداى فيلم اسپيلبرگ به وضوح نشان مى دهد كه اين ماندن در فرودگاه هيچ آخر و عاقبتى در بر ندارد. معلوم نيست آخر و عاقبت ويكتور چه خواهد بود و اين مبارزه براى زنده ماندن در محيط استيليزه فرودگاه هيچ آينده روشنى را پيش چشم تماشاگر ترسيم نمى كند. تلاش هاى ويكتور كه از همان بدو ورودش به فرودگاه آغاز مى شود فقط سعى براى زنده ماندن است.
اسپيلبرگ براى تعديل اين حس تلخ و پوچ رويه اى طنزآميز براى روايت فيلمش در نظر مى گيرد و با ذكاوت فراوان صرف تلاش هاى ويكتور را برجسته مى كند. انگليسى آموختن ويكتور، آشنايى و دوستى اش با كاركنان فرودگاه، تلاش هاى بامزه اش براى رد و بدل كردن پيام هاى عاشقانه آشپز فرودگاه و...
اسپيلبرگ تلخ و شيرين يك زندگى را با گرايش البته واضح به برجسته كردن بخش هاى شيرين اين زندگى در محيطى تلخ به نمايش مى گذارد و حاصل آن به فيلمى بسيار دوست داشتنى و زيبا تبديل مى شود كه بدون توسل به هيچ كار عجيب و غريبي، ساده ، راحت و صميمى با تماشاگرش ارتباط برقرار مى كند.