یکی از ژانرهایی که پایبندی زیادی به قواعد و چارچوب های خاص خود دارد، وسترن می باشد. ژانری که بیشتر از نیم قرن بیش بخش اعظمی از تولیدات سینمای هالیوود را تشکیل می داد اما رفته رفته با تغییر ذائقه مخاطب و رویگردانی از پذیرش مفاهیم تکرار شونده در این آثار، ساخت فیلمهای وسترن نیز کاهش یافت. « جین اسلحه دارد » تلاشی است برای زنده کردن حال و هوای یک اثر وسترن کلاسیک، با این تفاوت که در آخرین فیلم گوین اوکانر، هیچ چیز سر جای خودش قرار ندارد! داستان فیلم در سال 1871 رخ می دهد و زن جوانی به نام جین هاموند ( ناتالی پورتمن ) را به تصویر می کشد که در منزلش با پیکر آسیب دیده و خونین همسرش بیل ( نوح امریش ) مواجه می شود که توسط گروه برادران بیشاپ مورد حمله قرار گرفته است. جین به خوبی می داند که بیشاپ ها بزودی برای گرفتن جان بیل و خانواده اش به سراغ آنها خواهند آمد به همین منظور برای مقابله با آنها به سراغ یک هفت تیرکش آشنای قدیمی به نام دن فراست ( جوئل ادگرتون ) می رود. مردی که در گذشته عاشق جین بوده و...
آخرین اثر سینمایی اوکانر در مقام کارگردان، « مبارز » نام داشت که یکی از بهترین ساخته های سینمایی در سال 2011 میلادی بود. اما پس از آن وی به کارگردانی چند اثر تلویزیونی روی آورد و حالا پس از گذشت 5 سال با « جین اسلحه دارد » به سینما بازگشته است. اثری که انتظار می رفت بتواند ژانر به حاشیه رانده شده « وسترن » را مجددا بر سر زبانها بیندازد اما رویکرد اوکانر در روایت داستان فیلم جدیدش به حدی آشفته است که دفاع کردن از آن را به امری غیرقابل ممکن مبدل می نماید. « جین اسلحه دارد » فاکتورهای لازم برای تبدیل شدن به یک فیلم ماندگار را دارد. بازیگران سرشناس، داستانی جذاب و اکشن هیجان انگیز که عضو لاینفک آثار وسترن به شمار می رود. اما مشکل اصلی فیلم در نحوه استفاده از این ویژگی هاست. داستان اولیه اثر جذاب بوده و با توجه به تشکیل یک مثلث نصفه و نیمه عشقی زمخت در منزل جین، می شد یک درام جذاب در این بین شکل بگیرد. اما فلشبک های متوالی فیلمساز به گذشته شخصیت جین و دن و تعریف جزئیات آنچه که در گذشته این افراد رخ داده، که در برگشت از این فلشبک ها ارتباط مستقیمی با زمان و شرایط حال پیدا نمی کند، علناً منجر به هدر رفتن ظرفیت های داستان شده است.
دیگر ایراد عجیب فیلم را باید در شخصیت پردازی و هویت آنان جستجو کرد. غالباً در آثار وسترن سعی بر این است که از شخصیت سفت و سخت و حتی المقدور، مرموز استفاده شود. اما آدمهای « جین اسلحه دارد » به نوعی وام گرفته از شخصیت های آثار اکشن امروزی می باشند که چنانچه لهجه های نصفه و نیمه را هم از آنان دریغ کنید، هیچ چیز در مورد آنها ارتباطی به غرب وحشی و فضای خاصی که از آن دوران سراغ داریم پیدا نمی کند. متاسفانه برخلاف آنچه که در « مبارزه » از اوکانر شاهد بودیم، وی نتوانسته در این فیلم به درک مناسبی از شخصیت های داستانش برسد و آنها را با دم دستی ترین و ساده و نخ نما ترین پرداخت ممکن در صحنه رها کرده تا شاید بتوانند توجه مخاطب را جلب نمایند. در بخش اکشن نیز « جین اسلحه دارد » کیفیت قابل توجهی ندارد. گرفتن نماهای عریض از بیابان و طبیعت شاید بتواند بدیع ترین ویژگی فنی فیلم به شمار برود اما در بخش های پایانی فیلم که اکشن با سرعت و ضرباهنگ بیشتری خودنمایی می کند، کلیشه های ژانر به سراغ فیلمساز می آید و او هم با اضافه کردن چاشنی مفاهیم فمینستی به آن ( که باز هم ارتباطی به دنیای وسترن پیدا نمی کند ) ، داستان را به نقطه انتهایی می رساند و پایان بندی عجیبی را ضمیمه فیلم می کند که ضعیف بودن اثر را تکمیل می کند.
ناتالی پورتمن که از پس دریافت اسکار برای بازی در فیلم « قوی سیاه » روند نزولی را در سینما طی کرده، در « جین اسلحه دارد » فروغ چندانی ندارد. علی رغم تلاش پورتمن برای باورپذیرتر کردن هرچه بیشتر شخصیت جین، فیلمنامه اثر تا حد زیادی وی را محدود کرده تا تصویری کلیشه ای از وی در این اثر ترسیم گردد. جوئل ادگرتون پرکار در یکی دو سال اخیر نیز برخلاف نقش آفرینی های اخیرش، در این فیلم کار چندان سختی برای انجام نداشته است. با اینحال صحنه های مشترک وی و نوح امریش شاید جذاب ترین لحظات غیراکشن فیلم را تشکیل داده است. « جین اسلحه دارد » اثری شکست خورده در ژانر وسترن به شمار می رود. انتظار می رفت گوین اوکانر پس از ساخت فیلم موفق « مبارز » بتواند بار دیگر مخاطبین سینما را غافلگیر نماید اما متاسفانه « جین اسلحه دارد » حتی توانایی جلب توجه مخاطبش را هم ندارد. به نظر می رسد که بهتر باشد سازندگان فیلم، اسلحه را از جین بگیرند و در مزرعه هاموند دفن کنند چراکه داشتن اسلحه باعث نشده این شخصیت نشانی از قدرت و ایستادگی و غرور داشته باشد.
همانند فیلم های دیگر سال 2015، « اورست» (Everest ) و « در قلب دریا» (In the Heart of the Sea)، فیلم «بهترین ساعات» (Finest Hours) نیز رویارویی بشر و طبیعت را به نمایش می گذارد، هرچند طرح داستان در این فیلم خوشبینانه تر است. بدون شک این فیلم پر هیجان به کارگردانی کریگ گیلپسی (Craig Gillsepie) خون را در بدن به جریان می اندازد و آدرنالین تولید می کند. اگرچه در ابتدا روند فیلم با موانعی چون دیالوگ های پیش پا افتاده و داستان های تکراری روبه رو است، اما کلیت آن بسیار موفق تر از فیلم هایی است که درماه ژانویه در تالارهای سینما به نمایش گذاشته می شوند. به واسطه سلسله حوادثی که در دریای آزاد ماهرانه ساخته شده است، «بهترین ساعات» بیشتر شبیه یک فیلم تابستانی به نظر می رسد تا یک فیلم بی مصرف زمستانی. می توان امیدوار بود که سفر بعدی کریس پاین(Chris Pine) به عنوان فرمانده ماموریت در فیلم « سفرستاره ای ماوراء» (Star Trek Beyond) نیز به همین اندازه جذاب باشد.
«بهترین ساعات» داستان نجات اس اس پندلتون (S.S. Pendleton ) را روایت می کند که در شب هجدهم فوریه در سال 1952 اتفاق می افتد. پندلتون یک کشتی نفت کش بود که در طوفان شدید نورستر متلاشی شد و 34 نفر خدمه آن در کنار باقی مانده های کشتی درحال غرق تنها و بی کس رها شدند. در همان زمان گارد ساحلی که به دلیل همزمانی یک عملیات نجات دیگر با کمبود نیرو مواجه شد، 4 مرد از 36 نفر نیروی خود را اعزام می کند تا به اقیانوس آزاد رفته، کشتی آسیب دیده را پیداکرده و خدمه آن را نجات دهند. شکی نیست که علی رغم اشتباهات گاه و بیگاه، این حوادث باعث جذابیت فیلم شده است. به علاوه فیلمنامه هم تعادل خوبی میان پیگیری تلاش خدمه پندلتون برای زنده ماندن و داستان چهار امدادگر گارد ساحلی ایجاد کرده است. این امدادگرها برنی وبر (با بازی کریس پاین)، ریچارد لیوسی(با بازی بن فاستر)، اندی فیتزجرالد(با بازی کایل گارنر) و اروین سکه ( با بازی جان ماگارو) می باشند.
نمایش حقایق در فیلم قابل تحسین است. برای گیلپسی که پیش از این کارگردانی کارهایی چون اثر سرگرم کننده و مستقل « لارس و دختر حقیقی» (Lars and the Real Girl) و بازسازی ناموفق « شب وحشت» (Fright Night) را به عهده داشته، «بهترین ساعات» فیلم متفاوتی است. جلوه های تصویری فیلم قوی است و گزینش پلان ها به گونه ای صورت گرفته که در بعضی لحظات دهانمان از حیرت باز می ماند. ( مانند زمانی که یکی از خدمه مستقیما متوجه می شود که چرا افراد درون موتورخانه نمی توانند با کاپیتان ارتباط برقرار کنند). «بهترین ساعات» فیلمی با بودجه زیاد به نظر می رسد و زنجیره اتفاقات درون آب های یخ زده طوری پرداخته شده که تماشاچیان در انتهای فیلم رطوبت و سرما را حس می کنند.
به عناصر بی اهمیت داستان بیش از اندازه پرداخته شده ، این عناصر مربوط به درگیری نامزد برنی، میریام ( با بازی هالیدی گرینگر) و برخی روابط نه چندان گیرا میان خدمه کشتی پندلتون است. کیسی افلک (Casey Affleck ) و گراهام مک تایویش(Graham McTavish ) به عنوان دو ناجی کشتی درحال مرگ ، نقش تاثیرگذاری دارند، اما برخی از صحنه های مربوط به شخصیت پردازی آنها از طرح های پیش پا افتاده هالیوودی پیروی می کند. درحقیقت سازندگان «بهترین ساعات» نمی خواهند فیلم را بدون افزودن بار درام به اتمام برسانند و این مهم ترین مانع فیلم در رسیدن به جایگاهی برجسته است. تاثیر دیزنی در این فیلم قابل درک است و این تاثیر همیشه هم در جهت مثبت نیست.
تنها ستاره درخشان در آسمان این فیلم کریس پاین است. کسی که نقش آفرینی اش به عنوان برنی بی عرضه و خجالتی، به فیلم ثبات بخشیده و بیننده را مشتاق و هیجان زده می کند. او با افلک همبازی شده ،کسی که در نقش ری سیبرت شخصیتی مشابه برنی دارد.«بهترین ساعات» چگونگی رشد و تحول این دونفر در زمان بحران و تاثیر آنها در نجات جان افراد را مورد ستایش و تقدیر قرار می دهد. ابتکارات سیبرت باعث می شود کشتی پندلتون تا رسیدن نیروی کمکی شناور بماند و « اقدام به خودکشی» برنی از لنگرگاه به میان اقیانوس از اعمال قهرمانه ای است که با مدرک، حقیقت آن اثبات شده است. گروه بازیگران با وجود بازیگرانی چون بن فاستر(Ben Foster)، جان مارگار(John Magaro)و و مک تاویش مذکور تکمیل شده است. اریک بانا(Eric Bana) به عنوان بازیگر مکمل، نقش فرمانده بی احساس و فاقد آمادگی برنی را برعهده دارد.
«بهترین ساعات» به طور کامل درباره نبرد، هیجان و کشمکش است و به ندرت مخاطبانش را در این موارد ناامید می کند. این فیلم به دلیل تشابه در ماهیت پر خطرش یادآور فیلم « طوفان تمام عیار»(The Perfect Storm )می باشد ، اگرچه ممکن است برخی صحنه هایش شبیه به آن باشند اما این دوفیلم کاملا متفاوت هستند. چراکه، به سختی می توان «طوفان تمام عیار» را یک «موفقیت بزرگ» یا « کاری دلگرم کننده» در نظر گرفت اما می توان هردوی این صفات را برای توصیف « بهترین ساعات» به کاربرد. گیلپسی و تیمش فیلمنامه مناسبی را دست گرفتند و آن را به دوساعت شوک هیجانی تبدیل کردند. همچنین فیلم نقاط اوجی دارد، به اندازه امواج خروشانی که بر پندلتون – و به اصطلاح- ناجیانش می کوبد.
همیشه این موضوع که چرا انیمیشن های کمی با موضوع فانتزی_ماجراجویی ساخته می شوند مرا متعجب کرده است.با مخلوط هیولایی, جادویی و قهرمانانه خود این انیمیشن ها توانایی این را دارند که ذهن و تصورات هر کودک و نوجوانی را تسخیر کنند. اگر از این حقیقت که "کوبو و دو ریسمان / Kubo And The Two Strings" عنوان افتضاحی دارد بگذریم این انیمیشن اولین عنوان فانتزی_ماجراجویانه از زمان عرضه ی قسمت دوم "چگونه اژدهای خود را آموزش دهید" نیست اما بی شک بهترین انیمیشن سال 2016 تا بدین جای کار حتی بالاتر از انیمیشن هایی چون زوتوپیا، در جست و جوی دوری و زندگی مخفی حیوانات خانگی است.(هر چقدر کمتر راجع به فاجعه ی عصر یخبندان: نقطه ی برخورد صحبت کنیم بهتر است.)
داستان این انیمیشن در ژاپن و یک دوران اساطیری میگذرد (داستانی که اجازهی روایت دید, نقطهنظر و محیطی متفاوت را میدهد). اگرچه فیلم بهشدت محوریت شرقی دارد اما تولیدکنندهی آن استودیو Laika در ایالاتمتحده است که انیمیشنهایی همچون کورالین، پارا نورمن و هیولاهای جعبهای در کارنامهی خود دارد. همانند کارهای اولیه کارنامهی خود(کارهایی که تراویس نایت کارگردان کوبو در نقش انیماتور ارشد فعالیت میکرد) این انیمیشن نیز از تکنیک استاپ_ موشن استفاده میکند(برخلاف خیلی از انیمیشنها که از CGI استفاده میکنند) و یکی از بهترین نمونههای این سبک را تا به امروز است. استاپ موشن این انیمیشن بسیار روان است و بافتهای آن بسیار باکیفیت و با جزئیات هستند. اگرچه CGI جزئیات بیشتری را به نمایش میگذارد اما استاپ_موشن تجربهی ملموستری را عرضه میکند.
کوبو در مقدمهاش یک دختر جوان باردار را که در حال ورود به یک ساحل متروک پس از یک سفر دریایی دلخراش است معرفی میکند. اتفاقات به یک دهه آینده میروند. پسر یکچشم که با نام کوبو شناخته میشود(با صدای آرت پارکینسون) به یک پسر مقتدر و با اعتماد به نفس تبدیلشده که به مادر خود بسیار اهمیت میدهد و از نوعی جادوی برای انتقال زندگی بهنوعی مصنوعات اریگامی شکل استفاده میکند. انیمیشن از این کارکتر ها استفاده میکند تا داستانهایی دربارهی ساکنان یک روستای محلی تعریف کند. اگرچه وقتی کوبو از یکی از قوانین اصلیای که مادرش وضع کرده تخطی میکند_ هیچوقت پس از تاریکی بیرون نمان_ مجبور میشود تا با گذشتهی خود روبهرو شود. در این راه عمهی وی(رونی مارا) و پدربزرگش، پادشاه ماه(با صدای رالف فاینس که کمتر از لرد ولدمورت ترسناک نیست) نیز حضور دارند و سعی میکنند وی را از مادرش جدا کنند.برای نجات زندگی خود کوبو باید به دنبال سه وسیله برود(یک شمشیر، یک زره و یک کلاهخود) که با داشتن تمام آنها کوبو میتواند در برابر پادشاه ماه مقاومت کند. تنها همراهان وی در این مسیر پرخطر و سفر پرفرازونشیب یک میمون(با صدای شارلیز ثرون) و موجود نیمه انسان نیمه سوسک (با صدای متیو مک کاناهی) میباشند.
صحنهی های زدوخورد و اکشن کوبو با تعداد متعادلی اتفاق میافتند که اجازه نمیدهند احساس خستگی به شما دست دهد. هیولاهای درگیر در این انیمیشن_یک اسکلت بسیار بزرگ، بک حلزون دریایی، یک اژدهای پرنده و یک سری موجود چندشآور دیگر_ موجودات دیگر این انیمیشن را تشکیل میدهند.این انیمیشن بسیار یکپارچه است و ما هیچوقت احساس نمیکنیم که انیمیشن از مسیر خود خارجشده و قصد دارد اطلاعات به خورد ما بدهد. البته بسیاری از افراد بالغ میتوانند ادامهی داستان را حدس بزنند که البته باعث از دست رفتن لذت دیدن فیلم نمیشود. طنز نیز در داستان نقش اساسیای دارد که بیشترینِ آن در بین میمون و سوسک داستان اتفاق میافتند که جروبحثهای آنها شبیه دعواهای زن و شوهر پیر است.
اگرچه این انیمیشن مفاهیم خانواده و انتخاب مسیر درست را ترکیب میکند اما کوبو بهاندازهی در جستوجوی دوری و زندگی مخفی حیوانات خانگی ملایم نیست. یک روستای کامل در این انیمیشن نابودشده و کوبو نیز همانند بامبی و سیمبا باید یاد بگیرد که مرگ جزئی از زندگی است. اگرچه هنوز هم سخت است که عنوان کودکانهی فیلم را نادیده بگیریم اما فیلم به نسبت خیلی از هم نوعانش بسیار بزرگتر نشان میدهد و ممکن است تعدادی از کودکان زیر 7 سال را اذیت کند. تأثیر کوبو بر روی کودکان کمی بزرگتر ممکن است بیشتر حس شود تا کودکان زیر 7 سال.
بدون وجود نام دیزنی یا یونیورسال در پشت این انیمیشن سخت است که انتظار فروش فوقالعادهای از آن داشته باشیم و دوست داران این انیمیشن بیشتر افراد عادی جامعه هستند اگرچه کوبو بهترین انیمیشن امسال بوده است.صداگذاران این انیمیشن شامل دو برندهی جایزه اسکار(مک کاناهی و ثرون) و دو نفر که نامزد چندین جایزه شدهاند(فاینس و مارا) میشوند. این انیمیشن شاید بهاندازهی شاهکارهای پیکسار و یا ایلومینیشن کامل نباشد اما در جایگاه خودش فوقالعاده است. کوبو و دو ریسمان به معنی واقعی کلمه یک انیمیشن جادویی است!
به نظر می رسد فیلم "آلیس از درون آینه" اولین شکست تجاری پرهزینه ی دیزنی بعد از چند مدت اخیر باشد. ظاهرا فیلم صرفا برای اهداف تجاری ساخته شده است گویی "مایکل بی (سازنده سری فیلم های ترانسفورمرز)" آن را کارگردانی کرده است. این دنباله ی "آلیس در سرزمین عجایب" فیلم تیم برتون است اما ظاهرا کم ترین بهره را از رمان "لوییس کارول" برده و بیشتر از داستان گیج کننده و بی ربط "لیندا والورتون" نویسنده فیلمنامه استفاده کرده است. بیشتر لحظه های فیلم غیر قابل درک است و صحنه هایی که با منطق جور در می آید ، بیننده را پشیمان می کند! از لحاظ بصری ،"آلیس از درون آینه" در بعضی از سکانس ها خوب کار کرده است اما این جلوه های ویژه ی خلاقانه و پس زمینه های زیبا ، نتوانسته از بروز این نتیجه ناامید کننده جلوگیری کند. نتیجه ای که حاصل فیلمنامه ی غیرحرفه ای و انتخاب نامناسب بازیگر در نقش ضد قهرمان بوده است.
"آلیس از درون آینه" بعد از مدت نامشخصی از پایان فیلم قبلی آغاز می شود. چندین سال است که "آلیس (با بازی میا واسیکووسکا)" در دنیای واقعی ناخدای کشتی شده است. بعد از مدتی، آلیس با حالتی پیروزمندانه به خانه باز می گردد تا دریابد در غیبت او کسب و کار پدرش در چه حال است. در آن لحظه ی مایوس کننده ، او ترغیب می شود که به سرزمین عجایب بازگردد ، جایی که تمام دوستان قدیمی اش در آن جا منتظر او هستند . اما یک مشکل به وجود آمده است ، کلاهدوز دیوانه (جانی دپ) غیر عادی و دیوانه وارتر رفتار می کند و آلیس باید چگونگی حل مشکل او را دریابد. او برای این که از راز خانواده ی کلاهدوز پرده بردارد ، باید "کرونوسفر" که یک دستگاه برای سفر در زمان است را پیدا کند ، دستگاهی که در اختیار "تایم (ساشا بارن کوهن)" است . "تایم" با ملکه سرخ (هلنا بونهام کارتر) که سقوط و نابودی خواهرش ملکه ی سفید (آن هاتاوی) و آلیس را می خواهد ، متحد است.
ا"آلیس از درون آینه" داستانی دارد که به راحتی صحنه را برای سکانس های اکشن بی معنی مهیا می سازد. این همه سر و صدا برای هیچ است . جلوه های ویژه ی زیاد فیلم هم باعث ایجاد حتی ذره ای تعلیق و احساس خطر نشده است. واقعا آیا کسی طبق شرایط فیلم می تواند قبول کند که آلیس در خطر است؟ کسی باور می کند که اگر این انرژی آزاد شود کل هستی را نابود می کند؟ علاوه بر شکست فیلم در زمینه ی برانگیختن حس همذات پنداری با کاراکترهایش ، "آلیس از درون آینه" برای عوامل جلوه های ویژه ی فیلم هم یک کار ضعیف محسوب می شود. تصاویر، هیچ حس و روح و ویژگی خاصی ندارند ( که این برای فیلمی با تهیه کنندگی تیم برتون عجیب است ) . فیلم بیشتر به دنیای "ترانسفورمرز" شبیه است تا دنیایی که "لوییس کارول" خلق کرده است که مطمئنا اکنون با این فیلم تنش در گور به لرزه افتاده! این سرزمین عجایبِ دلپذیر و زیبای او نیست بلکه یک تقلید بیات شده از دنیای اوست که توسط شخصیت هایی که دیالوگ هایشان شعارزده است تصرف شده.
به نظر فیلم این ایده خوبی است که آلیس بر خلاف این که در قرن 18 زندگی می کند، زن مدرنی باشد که جهان بینی و ذهنیتش همانند انسان های 100 سال بعد از خودش است. من خودم به شخصیت های زنانه محکم و قوی علاقه دارم اما اگر قرار باشد مسئله ی "توانمندی زنان" در فیلمی مطرح شود ، باید با زمانه ای که فیلم در آن سیر می کند، همخوانی داشته باشد . آلیس می توانست توانمندی هایش را با رفتارش نشان دهد نه فقط با دیالوگ، چون این گونه کارساز نخواهد بود. "ساشا بارن کوهن" هنوز در جوّ فیلم های کمدی است. تلاش کوهن برای آمیزش کمدی اسلپ استیک با اهداف خبیثانه ی "تایم" ، ناموفق به نظر می رسد. "جانی دپ" در تمام طول فیلم مهارشده و مناسب بازی می کند. "جیمز بابین" کارگردان ، خلاقیت تیم برتون را خصوصا هنگام تلفیق موثر ایده های عجیب با خصوصیات کاراکترها، کم دارد که نمونه بارزش در کاراکتر "تایم" نمود پیدا می کند. تصمیم اضافه کردن ارتش ربات گونه جهت بامزه تر کردن ماجرا نیز نتیجه منفی داشته است.
کاش می توانستم ارزیابی خوش بینانه ای نسبت به این فیلم که مسلما بدترین اثر پرهزینه دیزنی در چند سال اخیر است، داشته باشم . انتظار می رفت با توجه به موفقیت "آلیس در سرزمین عجایب" و پتانسیل نوشته ی "لوییس کارول" دنباله ای برای این اثر ساخته شود که حتی نقایص اندک قسمت اول را هم نداشته باشد. در عوض "لیندا والورتون" اینگونه عمل کرد که ملاحظه می کنید چه چیز از آب درآمده است! من نمی دانم این فیلم برای چه رده ی سنی ساخته شده است. نه کودکان می توانند آن را تماشا کنند چون برای آنان گیج کننده و ترسناک است و نه بزرگسالان می توانند صحنه های اکشن خسته کننده و تناقض های مسئله ی سفر در زمان را تحمل کنند. "آلیس در سرزمین عجایب" محصول 2010 یک سورپرایز خوشایند و ماجراجویی لذت بخشی بود. بیایید تصور کنیم که در سال 2016 ، آلیس در آینه فقط نگاهی به خودش انداخت و هیچ وقت درون آن قدم نگذاشت!
فیلم Baywatch (دیده بان خلیج) به معرفی تیم زبده ای از نجات دهنده های خلیج اِمِرالد به رهبری میچ بوکَنُن (دواین جانسون) که بخاطر نحوه ارتباط برقرار کردن و رفتارش در بین زیردستان خود محبوب است، می پردازد. میچ در کنار همکاران خود استفانی (ایلفنش هیدرا) و سی. جی. (کلی رورباک) مسئول آموزش دادن برنامه های نجات به سه نفر دیگر شامل دختری به نا سامِر (الکساندر دادریو)، پسری متعهد اما بی دست و پا به نام رانی (جان بِیس) و البته قهرمان دو دوره المپیک مت برودی (زک افرون) می باشد، همچنین کاپیتان میچ یعنی تورپ (راب هیوبل) اصرار دارد تا برودی وارد تیم نجات دهندگان شوند، مسئله ای که چندان مورد نظر او نیست.
میچ با تیم جدیدش شروع به تحقیق در مورد افزایش خرید و فروش مواد مخدر در ساحل می کند که در همین حین نیز متوجه برخی از بسته های شسته شده ماده مخدر فلاکا (flakka) در ساحل می شود. این تحقیقات باعث مراجعه مکرر میچ به کلاب گران قیمت هانتلی و صاحب جدید آن، ویکتوریا لیدز (پریانکا چوپرا) می شود. در حالی که میچ و تیمش به صورت عمیق تری در مورد مواد مخدر و دست داشتن ویکتوریا در این قضایا تحقیق می کنند، مرگ چند نفر باعث پیچیده تر شدن شرایط می شود و از آن جایی که میچ و تیمش توسط پلیس محلی به ویژه اِلِربی (یحیی عبدل المتین دوم) نادیده گرفته می شوند، تنها آن ها هستند که باید راهی برای خاتمه به این شرایط پیدا کنند.
فیلم بِی واچ به کارگردانی ست گوردون (Identity Thief و Horrible Bosses) و فیلمنامه نویسی دامیان شنون و مارک سوئیفت (Friday the 13th و Freddy vs. Jason) ترکیبی از یک بازسازی کلاسیک و کمدی مانند است که یادآور فیلم ۲۱Jump Street و کارگردانی کریس میلر و فیل لورد می باشد، با این تفاوت که در فیلم دیده بان خلیج، دو کاراکتر اصلی به جای دو پلیس، دو نجات دهنده هستند و فیلم نیز بازسازی از سریال های دهه هشتادی و نودی به همین نام می باشد و در تلاش بوده است تا خود را به عنوان یک بازسازی جدید کمدی/اکشن معرفی کند، با این حال با وجود جذابیت های دواین جانسون و زک افرون، فیلم بی واچ به جای صحنه های کمدی بیشتر شامل صحنه های اکشن می باشد.
فیلم بی واچ در مقایسه با سریال این عنوان، به طور محسوسی از کمبود صحنه های کمدی رنج می برد، اگر چه لحظات زیادی در فیلم وجود دارد که باعث خندیدن می شوند ولی این لحظات اتفاقات و مسائل تکراری هستند که بارها به طور ثابت در فیلم های مختلف مورد استفاده قرار گرفته اند و دیدن دوباره این صحنه ها ممکن است برای برخی ها نه تنها جالب نباشد بلکه کاملا سرد و کسل کننده به نظر برسد.
برجسته ترین نکته فیلم، دو بازیگر اصلی آن یعنی دواین جانسون و زک افرون می باشد، که هر کدام با توجه به جذابیت و خصوصیات خود مخاطب را به دیدن فیلم تحریک می کنند. شخصیت میچ با بازی جانسون فردی دوست داشتنی و قابل اعتماد است در حالی که کاراکتر برودی با بازی افرون بیشتر مغرور و خود خواه به نظر می رسد. اگر چه پویایی شخصیت های میچ و برودی کاملا مشخص است، اما فیلمنامه این شخصیت ها آن چنان هم قوی نیست چون بر خلاف میچ که متعهد به کارش می باشد، برودی گذشته غمگینی داشته، که به آن پرداخته نشده است، با این حال این ضعف آن قدر زیاد نیست که بتواند همکاری عالی جانسون و افرون را در فیلم تحت تاثیر قرار بدهد و تیم آن ها ماجراجویی ها و شوخی های جالبی را برای مخاطبان به ارمغان آورده است.
در بین بازیگران فیلم جان بِیس در نقش رانی بیشتر کمدی به نظر می رسد، با این حال، نقش های استفانی، سامر و سی. جی هر کدام به نوع خود جالب و دوست داشتنی هستند، اما شخصیت منفی فیلم یعنی ویکتوریا از عمق داستانی زیادی برخورار نیست و به نظر می رسد که هدف فیلم ایجاد یک نقش منفی زن و مقابله با آن توسط دو کاراکتر مرد می باشد، چرا که در آخر نیز استفانی، سی. جی و سامر باید انتظار انجام عملیات توسط میچ و برودی را داشته باشند.
فیلم دیده بان خلیج موفق به ارائه صحنه ها و روندهای سرگرم کننده ای شده است، تصویر برداری پویا، صحنه هایی که در زیر آب فیلمبرداری شده اند و سایر عوامل، مواردی هستند که هر کدام انتظارات مخاطبان از یک فیلم که در مورد گروه نجات دهنگان ساحلی می باشد را برآورده می کند، همچنین جانسون و افرون از قدرت فیزیکی خود در صحنه های اکشن و کمدی به خوبی استفاده کرده اند، اما علی رغم اجرای عالی این دو بازیگر، فیلم ترکیب مناسبی از ژانرهای کمدی و اکشن نداشته است و شاید بتوان این مسئله را در ضعف فیلمنامه جستجو کرد.
فیلم دیده بان خلیج موفق به ارائه صحنه ها و روندهای سرگرم کننده ای شده است، تصویر برداری پویا، صحنه هایی که در زیر آب فیلمبرداری شده اند و سایر عوامل، مواردی هستند که هر کدام انتظارات مخاطبان از یک فیلم که در مورد گروه نجات دهنگان ساحلی می باشد را برآورده می کند، همچنین جانسون و افرون از قدرت فیزیکی خود در صحنه های اکشن و کمدی به خوبی استفاده کرده اند، اما علی رغم اجرای عالی این دو بازیگر، فیلم ترکیب مناسبی از ژانرهای کمدی و اکشن نداشته است و شاید بتوان این مسئله را در ضعف فیلمنامه جستجو کرد.
ساخت فیلم توهین آمیز نسبت به ساحت پیامبر اسلام در سال 2012، موجی از اعتراضات را در کشورهای اسلامی به همراه داشت. یکی از شدیدترین این اعتراضات که در نهایت از کنترل خارج شد، در 13 سپتامبر سال 2012 در شهر بنغازی واقع در لیبی رخ داد. در این روز عده ای افراد مجهز به انواع تفنگ و نارنج انداز، به سفارت آمریکا در این کشور حمله کردند و پس از به قتل رساندن ده ها پلیس لیبیایی، ساختمان سفارت را به آتش کشیدند. طی این ماجرا سفیر آمریکا در لیبی به همراه سه تن دیگر از کارکنان سفارت نیز کشته شدند. موضوع فیلم « 13 ساعت: سربازان مخفی بنغازی » درباره همین رویداد می باشد. داستان فیلم در سال 2012 و سالگرد حملات یازدهم سپتامبر در کشور لیبی رخ می دهد. در این روزها سفارت آمریکا لحظات پرتنشی را سپری می کند و هر لحظه امکان وقوع فاجعه ای دیپلماتیک می رود. در این وضعیت، گروهی متشکل از نیروهای ویژه آمریکایی مامور میشوند تا از دیپلمات های آمریکایی گرفتار شده در خشونت معترضان ، دفاع نمایند و شرایط را برای برقراری امنیت مهیا نمایند اما...
مایکل بی که کارگردانی « 13 ساعت... » را برعهده داشته، در اظهارنظرهای مختلف عنوان کرده که داستان فیلمش کاملا منطبق با واقعیت بوده و تنها روایتگر فاجعه رخ داده در سال 2012 می باشد و جهت گیری سیاسی ندارد. اما طولی نکشید که یکی از ماموران بلندپایه سیا در مصاحبه ای عنوان کرد داستان فیلم به هیچوجه روایتگر اتفاقاتی که در لیبی برای سفارت آمریکا رخ داد نمی باشد و حتی مهمترین بخش های فیلم نیز ساخته ذهن سازندگانش بوده است. با نگاه به فیلم « 13 ساعت ... » می توان اظهارات این مامور سازمان سیا را نزدیک تر به واقعیت توصیف کرد چراکه فیلم جدید مایکل بی از هر لحاظ اثری شعاری و فاقد فاکتورهای مستند به شمار می رود که در حساس ترین برهه ممکن در ایالات متحده نیز به اکران درآمده تا بتواند بر انتخابات تاثیر بگذارد. فیلم جدید مایکل بی در بخش فیلمنامه، روایت گر کلیشه های ژانر می باشد و خبری از پرداخت و مستند در آن به چشم نمی خورد. فیلم برای معرفی شخصیت های داستانش، ساده ترین روش را بر می گزیند و سربازانی را به مخاطب معرفی می کند که همسرانی چشم انتظار دارند و مشخصاً در این میان باید یک بارداری هم رخ داده باشد تا بارِ دراماتیک و توجه به بنیان خانواده سربازان نیز از اهمیت خاصی برخوردار شود. فیلم پس از معرفی کلیشه وار آدمهای داستان، آنها را گردهم آورده و مجموعه ای از صحنه های تخریب و تیراندازی را به تصویر می کشد که از جنبه های فنی قابل تقدیر هستند و مُهر شخصِ مایکل بی را به همراه دارد.
مایکل بی به خوبی می داند که چطور باید یک داستان ساده به همراه شخصیت های کاغذی را تبدیل به اثری سرگرم کننده کند و اینکار را در 13 ساعت...» تا جایی که امکانش را داشته انجام داده است. اما مشکل اینجاست که فیلمنامه اثر وام گرفته از گزینه " این داستان براساس اتفاقات واقعی ساخته شده می باشد " به همین جهت بلندپروازی های توام با تخریب محیط که همواره مورد علاقه مایکل بی بوده، در « 13 ساعت ...» تا حد زیادی کاسته شده و ریتم ساکنی یافته است. سر و صدای کمتر فیلم و اکشن های دیوانه وار به سبک مایکل بی که در این اثر محدود شده اند، باعث شده تا ضعف فیلمنامه « 13 ساعت... » بسیار بیشتر از آنچه که در ساخته های قبلی مایکل بی قابل مشاهده بود، به چشم بیاید. در واقع می توان گفت بی در مدت زمان طولانی 144 دقیقه ای فیلم، تا حدودی از بخش اکشن کاسته و به ایجاد درام و دیالوگ اقدام کرده؛ بخش هایی که بی ابدا قدرت مانور بر روی آن را ندارد و نتیجه کار در « 13 ساعت..» به حدی بد شده که شنیدن دیالوگ های عجیب و غریب شخصیت های داستان به احتمال زیاد تماشاگران زیادی را فراری خواهد داد. دیالوگ هایی که نه قصار هستند و نه به پیشبرد داستان کمک می کنند؛ تنها کارکرد احتمالی این دیالوگ ها متوجه جامعه راست گرای آمریکاست که با آن ارتباط برقرار کرده و از آن به نیکی یاد خواهند کرد.
اما با اینحال « 13 ساعت... » در بخش های فنی حرف هایی برای گفتن دارد. مایکل بی که سازنده آثار شلوغی همانند سری « ترنسفورمرز » بوده است، در جدیدترین ساخته اش نیز به خوبی صحنه های اکشن را رهبری کرده که تماشایش می تواند هیجان انگیز باشد. فیلمبرداری اثر نیز قابل ستایش هست و در بخش هایی که بی سعی کرده تصویربرداری به سبک آثار مستند ارائه دهد، وقوع انفجارها می تواند مخاطبین غافلگیر کند. بازیگران در « 13 ساعت... » فرصت چندانی برای ارائه نمایش قابل توجه از خود پیدا نکرده اند. جان کراسینسکی که بیشتر او را با نقش آفرینی های کمدی اش بخاطر می آوریم، در نقش جک سیلوا نتوانسته توفیقی کسب کند. دیگر بازیگران فیلم نیز کلیشه های قدیمی ژانر را اجرا کرده اند و جز فریاد و دویدن، کار چندانی برای انجام دادن نداشته اند. پیمان معادی هم در فیلم حضور کوتاهی دارد که بهرحال دیدنش می تواند برای مخاطب ایرانی هیجان انگیز باشد.
« 13 ساعت: سربازان مخفی بنغازی » اثر نسبتا سرگرم کننده ای است اما همانطور که بارها توسط افراد حاضر در شهر بنغازی در زمان رخداد داستان اعلام شده، داستان تفاوت های آشکاری با حقیقت دارد. فیلم جدید مایکل بی تاکید بر بی طرف بودن دارد آما آنچه که بر تصویر نقش بسته، تلاشی برای ارائه تصویری کلیشه ای از سربازان ایالات متحده در یکی از بحرانی ترین روزهای سال 2012 می باشد. تصویری که جزئیات روز حادثه در آن کمرنگ شده و ما شاهد داستان سربازانی هستیم که پرداختی تماما کلیشه ای دارند. تماشای فیلم جدید مایکل بی احتمالا می تواند مخاطب بومی فیلم را به وجد بیاورد اما حنایش برای مخاطب جهانی رنگی نخواهد داشت.
توجه: از آن جایی که متن پیش رو با هدف نقد و بررسی انیمیشن Resident Evil: Vendetta به رشته تحریر درآمده است، لذا انتظار میرود در لا به لای مباحت گفته شده بخشی از روند کلی اثر برای مخاطب فاش شود. پس اگر تا به این لحظه موفق به تماشای آن نشدهاید از خواندن ادامه مطلب صرف نظر کنید؛ چرا که این مقاله حاوی اسپویل است.
انیمیشن Resident Evil: Vendetta قطعا بهانه خوبی برای طرفداران شخصیتهای خاطرهانگیز این سری محسوب میشود که در لا به لای انتخابهای روز مرهشان تصمیم به تماشایش بگیرند، اما آیا این ساخته توانسته است به هویت نامش وفادار بماند؟ بیایید در ادامه به بررسی این موضوع بپردازیم. اینطور نیست که بگوییم مجموعه Resident Evil در سینما و انیمیشنهایش ارتباط کاملا مستقیمی با این نام محبوب در صنعت ویدئو گیم داشته و دارد. طبیعتا فیلمها و انیمیشنهای Resident Evil بیشتر از آن که بر جنبه وحشت و ترس تمرکز داشته باشند؛ اکشن و هیجانانگیزند. لذا اگر بخواهیم ساختههای سینمایی یا انیمیشنهای این سری را بررسی کنیم، قطعا نمیتوانیم ترسناک یا وحشتانگیز نبودنش را یک ضعف برای هویت اثر بدانیم. اما در کلیت همه چیز متفاوت است. همانطور که برای هر چه خوشمزهتر شدن یک غذای خانگی کمی شیطنت لازم است، برای موفقیت ساختهای مانند Resident Evil: Vendetta نیز خلاقیت و شیطنت لازم است. این طور نیست که داخل هر سکانس چند عدد زامبی بگنجانید و به آن چاشنی صحنههای اکشن بیفزایید و آخرش هم یک «Resident Evil» بزنید تنگش و خلاصه به خورد مخاطب بدهید. حضور شخصیتهای قدیمی این مجموعه، شاید تنها دلیلی باشد که مخاطبی مانند نگارنده به پای تماشای این ساخته عجیب و غریب بنشیند. ذاتا سری Resident Evil مجموعهای نبوده است که داستانی آبکی و بیآلایش هویتش را شکل داده باشد. Resident Evil: Vendetta از هر لحاظ میتوانست به ساختهای وفادارتر و قابل احترامتری تبدیل شود، اما به واسطه یک سری انتخابات نادرست اکنون مانند زبالهای به زبالهدان تاریخ انیمیشنها میپیوندد.
«لیان اسکات کندی» (Leon S. Kennedy) شخصیت معروف سری بازیهای Resident Evil اینبار با یک داستان جدید و از طریق یک انیمیشن غرق در پیکسل بازگشته است. انیمیشنی که آن را با نام Resident Evil: Vendetta میشناسیم و شاهد رونمایی آن در جریان یک نمایشگاه معرفی موتورسیکلت (!) بودیم. همان طور که پیشتر از موعد هم میتوانستیم پیشبینی کنیم به واسطه همین اتفاق، بخش اعظمی از نمایشهای این انیمیشن را جنبه تبلیغاتی آن تشکیل میدهد و شما به دفعات، لیان را که محبوبترین شخصیت اثر محسوب میشود بر روی این موتور سیکلت میبینید. موتور سیکلتی که حالا فهمیدهایم با آن میتوان وارد خانهای شد، از پلههایش بالا آمد و بدون آن که صدایی بدهد لشکری از زامبیها را با چند حرکت ساده نابود کرد. اما لیان به عنوان کاراکتر کلیدی داستان حضوری کاملا نامرئی دارد. کریس ردفیلد دومین مهره محبوبی است که او را پیشتر در سری بازیهای Resident Evil میشناختیم و حضورش در این انیمیشن به هر حال خبر خوشحال کننده محسوب میشد، تا جایی که متوجه میشوید کریس ردفیلد کنونی منهای چند عدد «اکشن فیگور» (!) هیچ ویژگی خاصی از آن کریس قدیمی را به ارث نبرده است. نویسنده به عنوان راننده خطوط روایی از ابتدا تا انتها پایش را روی گاز میگذارد و بی آن که فرصتی برای درک شخصیتها به مخاطب داده باشد پرونده را مختومه اعلام میکند.
انیمیشن Resident Evil: Vendetta یک انیمیشن ظاهرا ترسناک است که موقعیتهای (به اصطلاح) حساسش را با کمی چاشنی اکشن به نمایش میگذارد. این انیمیشن از هر دو نظر ضعفهای غیر قابل انکاری دارد. اگر چه از زامبیهای انیمیشن Resident Evil: Vendetta به عنوان عاملی بسیار خطرناک یاد میشود، اما چیزی که به وضوح توسط مخاطب احساس خواهد شد ضدضربه بودن کاراکترهای داستان است. تا جایی که در یک سوم انتهایی، لیان و کریس از تهدیدشان قدرتمندتر جلوه میکنند و همین موضوع ایستگاه پایانی را کاملا قابل پیشبینی جلوه داده است. انیمیشن Resident Evil: Vendetta دقیقا مصداق مسیری پر پیچ و خم است که لحظه به لحظه شما را به هدفش نزدیک میکند اما هیچگاه اوج نمیگیرد. داستان آبکی شروع میشود. به میانه مسیر که میرسد خودش را گم میکند و مانند سریهای قبلی به دنبال یک تهدید جدید میگردد. تهدید که پیدا میشود، داستان تقریبا به انتهای راهش میرسد و در اوج بلاتکلیفی و درست همانند یک فیلم مبارزهای (ترجیحا با حضور جکی چان!) و کمی با تقلب از سری بازیهای Devil May Cry به مخاطبش میگویید؛ مقصود زامبیکشی بود، Resident و تشکیلاتش بهانه است!
شخصیتهای محبوب سری بازیهای Resident Evil حالا بیمزهتر از هر زمانی جلوه میکنند. دو قهرمان محبوب سری چنان به فلاکت و بیمایگی کشیده شدهاند که فقدان ارتباط میان آنها و مخاطب احساس میشود. لیان به قول خودش در دوره تعطیلاتش به سر میبرد و ماجرای نیمه تمام انیمیشن قبلی حالا او را به نوعی گوشهنشین کرده است. کریس اما همان ابتدای کار در دل یک ماموریت کشنده پیدایش میشود. ماموریتی که با هدف دستگیری یکی از مخوفترین سردستههای فروش و قاچاق سلاح بیولوژیکی طراحی شده است. در همین حین که بیننده چانه مبارکش را چندباری میخاراند و از زمین و زمان بیخبر است، ناگهان تصویری از کاراکتر منفی داستان به نمایش گذاشته میشود. کاراکتری که از قضا گذشته بسیار ناراحت کنندهای داشته و حتی خودش هم نمیداند چرا و به چه دلیل در روز عروسیاش یک بمب از طرف ارتش کشور به سمتش روانه گشته (بیننده هم نمیداند و تا پایان هم نمیفهمد) و از تمام داراییهایش، فقط سه تن باقی میگذارد. بازماندگانی که تصمیم میگیرند پس از این فاجعه تبدیل به سه سلاح بیولوژیکی متحرک شوند و از فردای آن روز زمین را تبدیل به جهنمی از زامبیها کنند. زامبیهایی که حالا دیگر به مانند گذشته کله تو خالی نیستند و دوست و دشمن را تشخیص میدهند؛ چه بسا که با یک سری عملیاتهای ساده حالشان خوب هم میشود! فقط یک سوال باقی میماند؛ این زامبیهایی که پیشتر از اندام انسانهای عادی نوش جان کردهاند و معدههایشان از چشم و روده و گوشت آدمی پر شده، چگونه با پراکندن مادهای پودرمانند قرار است هویت قضیه تغییر کند و به حالت عادی بازگردند؟ این غذایی که زامبیهایمان نوش جان کردهاند فی البداهه هضم میشود و هیچ تاثیری هم نمیگذارد؟ شخصا ترجیح میدهم که ندانم مدتی قبل اعضای خانواده خود را نوش جان کردهام و همان بهتر که تا ابد زامبی بمانم. چون در غیر این صورت بار تراژدیک داستان بسیار سنگینتر از وضعیت کنونی جلوه میکند.
سفر لیان و کریس به همراه یک سری از دوستان به سمت نابودی شخصیت منفی کسل کننده دنبال میشود؛ با وجود آن که صحنههای اکشن ابتدا را به انتهای داستان متصل ساخته است. اساسا هویت Resident Evil: Vendetta ثابت میکند که سازندگان بخاطر پول دست به تولید چنین ساختهای زدهاند. حضور زامبیها به تنهایی نگاه قشر کثیری از اعضای جامعه را به خودش جلب میکند. حال به این زامبیها دو شخصیت فراموش نشدنی سری بازیهای Resident Evil را بیفزایید. سپس نام Resident Evil را بر روی اثر بگذارید و کلی هم از موتور سیکلت ماجرا تبلیغ کنید. حال من از شما سوال میپرسم؛ هدف از ساختن چنین انیمیشنی چه بوده است؟ بدون شک این دنباله به این نیت که مخاطبش را با بخشی از جهان Resident Evil و موجداتش آشنا کند ساخته نشده و چیزی جز دلایل مادی نمیتواند پشتوانه آن بوده باشد. Resident Evil: Vendetta با اختلاف زیاد، بدترین داستان در طول این سری را به نمایش میگذارد و مسافر همیشگی انیمیشنها، یعنی لیان اس کندی، کاملا تبدیل به شخصیتی توخالی و بدون حرف شده است که درست همانند نام «راجا» در سینمای هند، قصد دارد کمی روند کسل کننده داستان را اکشن جلوه دهد. چه بسا که لیان اس کندی ماجرا در اکشن بودن شباهتهای غیر قابل انکاری با شخصیت «دانته» (Dante) در سری بازیهای Devil May Cry دارد. یک تنه رو هوا پرواز میکند و بی آن که ضربهای ببینند و در همان آسمان (!) به سمت هیولای ماجرا نشانه میگیرد و شلیک میکند. این اکشن بیمایه، انیمیشن را تبدیل به ساختهای مسخره کرده است که در آن شخصیتهای محبوب سری به طور کلی هویتشان را از دست میدهند.
اما Resident Evil: Vendetta از همه نظر یک اینیمیشن ناامید کننده نیست. چیزی که همواره تماشای چنین آثاری را برای بیننده جذاب میکند، پیشرفتهای چشمگیر جلوههای بصری و محیطهای انیمیشن است که به واقع تعداد پیکسلهایش در اعداد و ارقام نمیگنجد و توسط یک سیستم فوق پیشرفته طراحی شده است. طراحی تک تک سکانسها (با در نظر گرفتن این موضوع که Resident Evil: Vendetta یک انیمیشن است و نه یک فیلم سینمایی) به قدری در جزئیات دقیق هستند که باید اعتراف کرد در میان سایر انیمیشنهای موجود در بازار با یکی از واقعگرایانهترین انیمیشنها طرف خواهید بود و این جلوههای بصری فوق العاده قطعا شما را مجذوب خودش میکند. مهمترین نکته در رابطه با طراحی این انیمیشن، شرایط قابل لمس شخصیتها است؛ این که دیالوگهایشان تا چه اندازه با لبزدنهایشان دقیق شدهاند و انیمیشن Resident Evil: Vendetta تا چه مقدار میخواهد شبیه به یک فیلم باشد. جزئیات خیره کنندهای که در صورت وجود امکانات هوش از سرتان میبرد. از کوچکترین زخم روی صورت کاراکترها گرفته تا تک تک تارهای موی آنها وضوح فوق العادهای دارند.
در طول تماشای انیمیشن Resident Evil: Vendetta به ندرت سورپرایز خواهید شد (منهای جلوههای بصری که در نوع خودش واقعا خیره کنندهاند). به لطف موسیقیهای یکنواختی که در بطن Resident Evil: Vendetta گنجانده شده، صحنههای اکشن ممکن است در موثر واقع شدن ناکام ظاهر شوند. موضوعی که Resident Evil: Vendetta گاها روی آن زوم میکند شاید کمی بیش از حد نخ نما شده باشد. تبدیل برخی از مهرههای داستان به یک زامبی حالا باهوش، چیزی نیست که ما پیشتر در آثار مشابه زامبیمحور ندیده باشیم. این که حالا نزدیکانتان کنترلشان را از دست داده و کم کم به موجودی غیر قابل کنترل تبدیل میشوند؛ این کلیشه شاید در ابتدا جذاب بوده باشد، ولی در این نقطه از تاریخ سینما قطعا این گونه به نظر نمیرسد.
فاجعه اصلی اما زمانی رخ میدهد که شما متوجه میشوید علاوه بر فقدان منطق لازم در ذات شخصیت منفی داستان، پایان بندی خوبی هم انتظارتان را نمیکشد. نسخههای قبلی انیمیشنهای Resident Evil لااقل در جانسخت نشان دادن کاراکترها ضعفی از خود نشان نمیدادند. هیولاهای داستان حداقل به قدری قدرتمند بودند که لیان و همراهانش را در شرایط سختی قرار داده و پایان کار را به چالشی هیجان انگیز برای مخاطب تبدیل کنند. اما انیمیشن Resident Evil: Vendetta در همین موضوع هم شکست میخورد؛ چرا که دوست دارد تا واپسین لحظات داستانی هم صرفا زد و خوردهای میان کاراکترهای اصلی را نمایش دهد. کسی که پیشتر تصمیم داشته شهری را آلوده کند و این کار را به واسطه چند عدد کامیون حامل ویروس انجام میدهد، حالا در واپسین لحظات داستانی که بیننده منتظر است به جواب سوالهایش برسد و این همه اتفاق را صرفا یک سناریوی ضعیف نپندارد، کاملا متوجه میشود که از قضا هدف سازندگان پاسخ به سوالات بیننده نبوده است و شخصیت اصلی ماجرا هم با دلایلی غیر منطقی تصمیم به برپایی این جهنم گرفته است. اما این تنها بخشی از پایانبندی را شامل میشود. در یک اتفاق فوق العاده عجیب، سازندگان تدبیری برای بازگشت زامبیها به زندگی میاندیشند. کریس و لیان سوار بر یک سفینه که حامل درمان این ویروس است برای ساعاتی طولانی در آسمان شهر پرسه میزنند و درست مصداق پایانبندی فیلم «جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها» همگی به یکباره حالشان خوب میشود! و آن کسی که پیشتر از مردم عادی میل میکرده (زامبی بودن فقط به معنی تغییر چهره دادن نیست!)، حالا با بوییدن نوعی واکسن حال و روزش بهتر از وضعیت پیش از حادثه میشود. سوال این است که سازندگان واقعا از خود نپرسیدهاند زامبی بودن فقط و فقط به معنی سیاه شدن رگها نیست و ما پیشتر این ویروس کشنده را در چنین وضعیت احمقانهای ندیده بودیم؟ شاید بد نباشد یادآوری کنیم؛ زامبیها از گوشت آدم میخورند و درمانشان در تاریخ سینما و تلوزیون به احمقانگی پایان Resident Evil: Vendetta نبوده است.
Resident Evil: Vendetta مجموعهای از اشتباهات بزرگ است. اشتباهاتی که نهتنها لکه ننگی بر نام Resident Evil میچسباند، بلکه باعث میشود شخصی مانند نگارنده تا ابد دیگر به پای تماشای این دسته از انیمیشنها ننشیند. انیمیشنی که بار تبلیغاتی و درآمدزاییاش توهینی به مخاطب است و تماشایش شما را از نقطه صفر تکان نمیدهد. انیمیشن Resident Evil: Vendetta به همان اندازه که ناامید کننده ظاهر میشود، شما را خشمگین میکند. اگر چه جلوههای بصریاش به واسطه برخی از تکنولوژیهای پیشرفته در سطح بسیار بالایی به سر میبرد. در مجموع تماشای انیمیشن Resident Evil: Vendetta در شرایط کنونی به مخاطب ایرانی پیشنهاد نمیشود. باید منتظر ماند و دید که آیا ساختههای زامبیمحور میتوانند هویت این موجود پرطرفدار را به شکلی درست و منطقی نمایش دهند یا خیر؛ در حال حاضر نه تنها این گونه نیست، بلکه Resident Evil: Vendetta به عنوان قدمی رو به عقب برای مخاطب تلقی میشود. به هر حال اگر دلتان برای دنیای Resident Evil تنگ شده و میخواهید برای دقایقی خودتان را غرق در دنیای بلاتکلیفش کنید، پیشنهاد من تماشای نسخههای قبلی این سری است. در حال حاضر Resident Evil: Vendetta واقعا ارزش وقت شما را ندارد. در شرایطی که مردگان دنیای Resident Evil سینهخیر راه میروند، آخرین قطرات این دستمال چرکین درحال چِرانده شدن است؛ Resident Evil: Vendetta ثابت میکند که برخی از نامها بهتر است همین حالا تبدیل به خاطره شوند.
سری فیلمهای « بیگانه » یکی از محبوب ترین آثار فضایی تاریخ سینما می باشند که نخستین قسمت آن در سال 1979 به کارگردانی ریدلی اسکات منتشر شد و موفقیت عظیمی در گیشه به همراه داشت. بعدها سه دنباله رسمی دیگر برای این داستان منتشر شد که با استقبال مناسبی از سوی مخاطبین مواجه شد. البته بودند آثار عجیب و غریبی نظیر فیلمهایی که در آن هیولای فیلم « بیگانه » به مقابله با موجود فضایی فیلم « شکارچی » می پرداخت، که از حیث جذابیت قابل قیاس با سری اصلی نبودند. آخرین حضور این هیولا در سینما نیز مربوط به فیلم « پرومتئوس » در سال 2012 بود که به چگونگی شکل گیری این موجود نه چندان زیبا و دوست داشتنی می پرداخت. « بیگانه : عهد » نام جدیدترین اثری است که درباره هیولای مشهور بیگانه ( که به اسم زنومورف هم شناخته می شود ) ساخته شده است و البته دنباله ای رسمی برای قسمت چهارم این مجموعه محسوب نمی شود و خبری هم از سیگورنی ویور در نقش ریپلی نیست. با اینحال کارگردانی این فیلم را شخص ریدلی اسکات برعهده داشته که خود خالق این سری از فیلمها بوده است. داستان درباره فضاپیمایی است که خدمه آن مدتهاست به خواب عمیقی فرو رفته اند و در این میان تنها یک ربات به نام والتر ( مایکل فاسبندر ) می باشد که کنترل فعالیت های سفینه را بر عهده دارد. اما با بروز یک مشکل، خدمه زودتر از زمان موعد از خواب بلند می شوند و تصمیم می گیرند تا به سیاره ناشناخته ای که در نزدیکی آنهاست سفری اکتشافی داشته باشند تا ببینند که شرایط در این محل چگونه است. اما ورود به این سیاره منجر به مواجه شدن با موجودی می گردد که...
« بیگانه : عهد » ارتباط چندانی به داستان اصلی « بیگانه » ندارد و بیشتر حوادث فیلم « پرومتئوس » را دنبال می نماید. فیلم با مقدمه ای آغاز می گردد که بی شباهت به فیلم مذکور نیست و روندی هم که در داستان شکل می گیرد کم و بیش مشابه آنچه می باشد که قبلا در « پرومتئوس » شاهدش بودیم، با این تفاوت که اینبار جزئیات تصویری بیشتری در فیلم به چشم می خورد و فیلم دنیای گسترده تر و مرموزتری از سیاره ناشناخته را در اختیارمان قرار می دهد که همه چیز در آن بطور مشکوکی ترسناک به نظر می رسد. « عهد » سعی کرده تا ارتباطی منطقی میان هیولای بیگانه و رخدادهای فیلم « پرومتئوس » برقرار نماید و تا حدی هم توانسته از عهده انجام آن برآید اما با اینحال سوالات بسیاری که اسکات با اکران فیلم « پرومتئوس » در ذهن طرفداران فیلم « بیگانه » ایجاد نمود، در اینجا نیز بطور کامل پاسخ داده نمی شوند و تنها بخشی از آن در طول داستان بسط و گسترش داده می شود و جزئیات بیشتری از آن در اختیار تماشاگر قرار می گیرد. فیلمنامه « عهد » اگرچه پاسخ بسیاری از سوالات را به آینده واگذار می کند اما به خوبی موفق می شود تا بخشی از عطش کنجکاوی مخاطب را از بین برده و سپس، کنجکاوی بیشتری در ذهن او ایجاد نماید که باید برای یافتن پاسخ آن به قسمت بعدی « پرومتئوس » رجوع کرد. اما شاید بتوان یکی از ایرادات فیلم را شخصیت های داستان دانست که اگرچه بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و تحسین برانگیز هستند، اما پرداخت چندان مناسبی ندارند و به شخصیت مبدل نمی شوند. شاید از این جهت که نام فیلم « بیگانه : عهد » است می توان شخصیت های داستان را با قسمت های نخست فیلم مقایسه نمود که تمام شخصیت آن در ذهن تماشاگران باقی مانده اند چراکه در فیلم به خوبی پرداخت می شدند و تماشاگر را با خود همراه می کردند تا زمانی که مورد خشم موجود بیگانه قرار بگیرند. اما در « عهد » این اتفاق رخ نمی دهد و به سختی می توان به جز فاسبندر ( آن هم با ارفاق ) شخصیت ماندگاری در فیلم جستجو نمود؛ البته این ویژگی اغلب آثار بلاک باستر امروز سینماست.
با اینحال در بخش کارگردانی هنوز هم می توان امضای ریدلی اسکات را پای اثر جستجو نمود. اسکات کارگردانی است که ضرباهنگ فیلم را می شناسد و به خوبی بر این نکته مسلط است که فیلم در چه زمانی نیاز به اوج و فرود دارد و « عهد » نیز از این مزیت برخوردار است. اسکات در « عهد » سفینه فضایی اش را بر سیاره ای فرود می آورد که دریایی از ناشناخته هاست و تمام فرآیندهای زیست محیطی و شیمیایی در آن شرایط خاص خود را دارند و از این حیث، تعلیق بالایی را ایجاد می نماید و برای علاقه مندان به علم نیز ایده های تخیلی فیلم ستایش برانگیز است. « عهد » برخلاف سری اصلی « بیگانه » که مطلقاً در فضای بسته روایت می شد، در فضاهای باز نیز جریان دارد و به همین دلیل، CGI های فراوانی در تصویر دیده می شوند که کیفیت بالایی دارند و قطعاً تماشاگران را به وجد خواهد آورد. نکته جالب درباره شخصِ بیگانه یا زنومورف را می توان حضور تمام قد او در لحظات مختلف فیلم برشمرد که یک پیشرفت آشکار برای او محسوب می شود. مخاطبین سینما حالا به راحتی می توانند قد و بالای این هیولا را در تصویر مشاهده کنند. در سری اصلی این مجموعه اغلب این موجود فضایی از نمای سر مشاهده می شد و یا بطور کل، نیم تنه ای از او برای مخاطب به نمایش در می آمد و به نظر می رسد تنها کسی که در آن دوران توانست او را تمام و کمال مشاهده کند گربه ای بود که به تماشای سلاخی شدن انسان توسط او نشسته بود! اما اینبار اسکات تصمیم گرفته تا این موجود نگون بخت را بطور کامل در تصویر نمایش دهد که بهرحال تجربه ای جدید اما مورمور کننده است!
« بیگانه : عهد » بازیهای بسیار خوبی دارد. در میان بازیگران فیلم دنی مک براید و مایکل فاسبندر بهترین حضور را در فیلم داشته اند. فاسبندر که بازیگر مشترک فیلم « پرومتئوس » هم بوده، در « عهد » نیز نقش خود را تکرار کرده و به نظر می رسد که مخاطبین سینما نیز او را به عنوان یک ربات فضایی پذیرفته اند. چهره سرد و بی احساس فاسبندر در نقش والتر کاملاً یک ربات را تداعی می کند. دیگر بازیگران فیلم نیز علی رغم آنکه مخاطب می داند سرنوشت شومی در انتظارشان است، اما بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و می شد با یک پرداخت بهتر، ماندگاری آنان در ذهن مخاطب را افزایش داد. « بیگانه : عهد » اثری جذاب و تماشایی است که مخصوصاً برای طرفداران « پرومتئوس » می تواند هیجان بیشتری نیز به همراه داشته باشد. طرفداران سرسخت سری ابتدایی فیلم « بیگانه » احتمالاً با روند « عهد » رابطه خوبی برقرار نخواهند کرد چراکه در اینجا ضرباهنگ تند و به مسائل بصورت عمیق پرداخته نمی شود اما روی هم رفته نمی توان این نکته را انکار کرد که « بیگانه : عهد » تماشایی ترین اثر فضایی این روزهای سینماست که اگرچه در مقایسه با قسمت های نخستین « بیگانه » ضعیف تر است، اما کماکان سرگرم کننده است.
وقتی که تماشای «نام تو» را آغاز میکنید، دنیای رنگارنگ و زیبای اثر، مات و مبهوتتان میکند. از همان ثانیهی آغازین، متوجه رویارویی با روایت خاصی میشوید که شاید بتواند یکی از زیباترین تجربههایتان را رقم بزند و در همین حین، احتمالا سعی میکنید که تمام اطلاعات کلیتان از داستان فیلم، با آنچه که در حال تماشای آن هستید، مطابقت پیدا کند. اما اندکی بعد، با تعجب خود را به جای یافتن در برابر پلانهایی فلسفی و دیوانهکننده، در حال لذت بردن از فیلمی پیدا میکنید که به جای عمیق و متفاوت بودن، به مانند تیتراژ دوستداشتنیاش شیرین، بسیار جذاب، سرشار از زیبایی و صد البته بعضا خندهدار است؛ زیبایی تمامناشدنی و خاصی که در تکتک سکانسهای اثر، چه در محیطها و چه در رخدادهای داستان، خودش را به بیننده نشان میدهد و ذهن او را به دور از هر چیز دیگر، به شیرینی و لذت بردن از خود دعوت میکند. این روند، برخلاف انتظاراتتان شاید یک چهارم ابتدایی فیلم را تماما به خودش اختصاص داده و آنقدر مخاطب را با هیجان به سمت نقطهی اوجش میبرد که در لحظات پایانی آن، فقط شیفتهی روایت زیبای فیلم شدهاید و در حال لذت بردن از اثری هستید که تا همین لحظه، حجم بسیار زیادی از بهترین انیمیشنهایی را که دیدهاید از لحاظ جذابیت، پشت سر گذاشته است. این وسط یک موسیقی جذبکنندهی خواستنی و توقفناپذیر را هم داریم که پر بیراه نگفتهام اگر بگویم نیمی از بار این زیبایی مثالزدنی را به دوش میکشد و به تنهایی، تماشای سکانسهای اثر را به تجربهی شگفتآورتری تبدیل میکند.
در کنار تمامی اینها، کاراکترهای انیمیشن نیز خیلی سریع، به عنوان شخصیتهایی عزیز و لایق احترام، برایتان معنی پیدا میکنند؛ کاراکترهایی که یکیشان پسری پرمشغله و محصل در توکیو است که «تاکی» نام دارد و دیگری، دختری دوستداشتنی در شهری کوچک است که «میتسوها» صدایش میکنند؛ کاراکترهایی که از همان ابتدای کار، نه به عنوان دو عنصر مجزا از هم بلکه به عنوان دو چیز که در کنار یکدیگر عضو مجموعهی بزرگتر و زیباتری هستند معرفی میشوند؛ مجموعهی واحدی که وارد شدن این دو به بدن یکدیگر در برخی مواقع و زندگی کردنشان به جای هم، بنیانهای آن را شکل میدهد و در اواخر قصهگویی فیلم، درک میکنید که به معنی واقعی کلمه چه بزرگی و عظمتی داشته است. با این حال، آنچه که این رویارویی با کاراکترها و شخصیتپردازیشان را تا به این اندازه یگانه کرده، در وهلهی اول به برخورد بیتوضیح مخاطب فیلم با رویدادهای آن مربوط میشود؛ چرا که در هنگام تماشای انیمیشن نام تو، خیلی سریعتر از آنچه که انتظار دارید، درک خواهید کرد که اطلاعات شما از تمامی اتفاقات جریانیافته در میان دقایق اثر، دقیقا به همان مقداری است که کاراکترهای اصلی داستان از آنها دارند. این یعنی تمامی احساسات جریانیافته در اثر، همواره به وسیلهی شخصیتهای اصلی داستان به شما تقدیم میشوند و فیلمساز به جای دادن این اجازه به شما که خودتان در رابطه با رخدادها قضاوت کنید و احساستان نسبت به آنها را تعیین کنید، شما را مجبور به تجربهی شگفتانگیزی میکند که شما در آن چارهای جز پذیرش حسهای جاری در ذهن شخصیتها را ندارید. اگر آنها چیزی را نمیدانند، شما هم قطعا از آن ناآگاه هستید و اگر چیزی برای آنها بامزه است، ناخودآگاه از آن لذت میبرید.
از طرف دیگر، یکی دیگر از ویژگیهایی که سبب پدید آمدن چنین زیبایی محضی شده، آن است که فیلم در هیچ لحظهای از داستان، هیچ چیزی را برای مخاطب خود توضیح نمیدهد. این یعنی در «نام تو»، به جای دیدن مقدمهای ساده که چند دقیقه را به هدر میدهد و سپس قصهگویی اصلی را آغاز میکند، با داستانسرایی جذابی روبهرو میشوید که از همان ثانیهی اول، مخاطبش را به وسط قصه پرتاب میکند و با احترامی تمامقد به شعور و درک سینمایی او، خطکشی مابین رخدادهای فیلم و رسیدن به نادانستههای اثر را به وی میسپارد؛ تصمیم شگفتانگیزی که شاید مخاطبین عام این ساختهی بزرگ را کاهش دهد، اما در عین حال مخاطبین اصلی را هم بیش از پیش عاشق و شیفتهی Your Name میکند؛ چون مثلا در طول فیلم، شما سکانسهای متفاوتی را میبینید که به شکلی ناگهانی فرا میرسند و در مکانهای متفاوتی روایت میشوند. بله، قطعا چنین سکانسهایی اندکی شما را گیج کرده و از خط اصلی داستان دور میکنند. اما وقتی که به فیلم اعتماد کنید و در دنیایش غرق شوید، ناگهان پس از چند دقیقه و با دقت به یک نکته، ارتباط چندین و چند سکانس و اتفاق برایتان مشخص میشود و چنان لذتی را در برابرتان میبینید که در صورت نبود روایت اینچنینی در فیلم، ممکن نبود تقدیم مخاطب شود. افزون بر اینها، رسیدن به جواب برخی از سوالات بیشمارتان در فیلم مابین دقایق آن، به قدری پیوندتان با قصهگویی اثر را محکم میکند که چشم برداشتن از آن، تبدیل به کاری ناممکن میشود؛ سوالاتی که به پاسخ نرسیدن حجم زیادی از آنها همان چیزی است که از این فیلم، یک شاهکار میسازد؛ شاهکاری که تا قبل از دیدنش معما است، در هنگام تماشایش پر شده از معما است و پس از تمام شدنش هم یک معمای زیبا باقی میماند.
تا به اینجای کار، هر آنچه که در رابطه با «نام تو» گفتم، همان چیزهایی بودند که در آن سی دقیقهی مثالزدنی ابتدای کار، تقدیمتان میشدند؛ عناصر بزرگی که تا انتهای فیلم در آن باقی میمانند و در طول روایت آن رشد میکنند و دائما به جذب بیشتر و بیشتر مخاطب میپردازند. اما آنچه که «نام تو» را به آن «زیبایی محضی» که در نخستین جملهی مقاله گفتم تبدیل میکند، اینها نیست؛ چون اینها شاید عناصر کمیابی در حوزهی انیمیشن باشند، اما بدون شک نایاب نیستند. در حقیقت، «نام تو» از آن جایی تبدیل به این شگفتی بیپایانی که همه در رابطه با آن صحبت میکنند میشود که میفهمید این فیلم در ساختار قصهگویی، شبیه به هیچ چیز دیگری نیست. نه مثل سینمای کلاسیک داستانگوییاش را سهپردهای پی میگیرد و نه میتوان در ساختار دشوارتر پنجپردهای که در شاهکارهایی چون Birdman به چشممان خورده، داستانگوییاش را دستهبندی کرد. اصلا بگذارید خیالتان را راحت کنم و بگویم که Your Name، در روایت هیچ شباهتی به هیچ یک از فیلمهایی که دیدهاید ندارد؛ چون برخلاف انتظارم و تعریفی که تا به امروز از سینما داشتم، «نام تو» اصلا چیزی نیست که آن را بتوان تنها به عنوان «یک» فیلم معرفی کرد. این اثر، به معنی واقعی کلمه، چهار مدل داستانگویی متفاوت را که حقیقتا در تعریف و مدل جدا از هم و متفاوت هستند کنار هم گذاشته و به شکلی دیوانهوار اینها را به هم مرتبط و متصل کرده است. این یعنی عجیب نیست اگر سی دقیقهی اول داستان، یک کمدی-درام فانتزی باشد و پس از آن، یک قصهی مرموز سینمایی روایت شود و سپس، نوبت به یک سری دقیقهی قهرمان-محور برای نجات جان افراد برسد و در پایان، همهی اینها در دقایقی جمعبندی شوند که در بهترین حالت تنها کلمهای که برای توصیفشان پیدا میکنم، بی مثل و مانند است.
البته نباید فراموش کرد که یگانگی این چهار بخش در عین تفاوت انکارناپذیرشان، تنها و تنها به سبب داستانگویی تصویری شگفتانگیز فیلم، اتفاق افتاده است؛ چون چنین چیزهای عظیم و متفاوتی را یا نمیتوان با دیالوگ و نوشته به هم پیوند داد یا اگر این کار را بکنید، نتیجه یک چیز خستهکننده و ناپسند میشود که بیشتر شبیه به یک فیلم آشفته و بدون هدف جلوه خواهد کرد. اما وقتی که فیلمساز حجم زیادی از رخدادها را در نماهایی که نشانمان میدهد تعریف میکند و قصه را با یک سکانس تند و تیز و زیبا که تصویر بخش اصلی آن را تشکیل داده از جایی به جای دیگر میبرد، چگونه میتوان به جای دیدن یگانگی کل فیلم و در عین حال لذت بردن از تازگی تمامناشدنی آن، به فرمهای گوناگون قصهگویی این شاهکارِ ژاپنی اعتراض کرد؟ شاهکاری که لغت «منحصربهفرد» تنها برای توصیف اندکی از یکتا بودن آن کافی به نظر میرسد و آنقدر احساس خاصی را در لحظه به لحظه تقدیمتان میکند که برخی مواقع آرزو میکنید تماشای فیلم هرگز به پایان نرسد. شاید اینها را اغراقهای نادرستی بدانید که حقیقت ندارند و شاید هم باور داشته باشید که این همه ویژگی مثبت را نمیتوان در یک اثر از دنیای انیمیشن جمع کرد. اما باور کنید که یک بار تماشای این فیلم کافی است تا مطمئن شوید که قطعا با تمام تجربههای سینماییتان فرقهایی جدی دارد! راستش را بخواهید، برای آنهایی که هنوز انیمه نام تو را ندیدهاند، نمیتوان بیشتر از این فیلم را توصیف کرد؛ چرا که قطعا برای شرح بیشتر زیباییهای این فیلم، نیاز به آوردن مثالهایی از داستانگویی باعظمت آن است که برای جلوگیری از اسپویل، نمیتوانم آن را در اینجا انجام دهم. با این حال، اگر قصدتان از خواندن مقاله دانستن پاسخ این سوال است که: «آیا نام تو لیاقت تماشا شدن دارد؟» باید با یک «بله»ی محکم بر این حقیقت تاکید کنم که عدم تماشای آن، به معنی واقعی کلمه از دست دادن لذتی بزرگ و بسیار بسیار متفاوت است؛ چون این فیلمی است که غیرقابل شمارش بودن زیباییهایش را نمیتوان انکار کرد.
********** (از اینجا به بعد مقاله، قسمتهایی از داستانِ فیلم را اسپویل میکند) *********
اما فارغ از تمامی اینها، مفهوم حقیقی این ساختهی دیوانهوار چیست؟ فیلم میخواهد با قصهاش کدامین پیام را فریاد بزند که تا این اندازه در عین زیبایی محضش حتی بدون توجه به لایههای درونی قصه، فلسفی و عمیق احساس میشود؟ راستش را بخواهید، «نام تو» همانگونه که تاکی روی دستان «میتسوها» نوشت، شاعرانهای فلسفهمند در وصف عشق است که در پیرامون آن، هزار قصهی فرعی زیبای دیگر را هم میتوان پیدا کرد. اما این را قطعا خودتان هم فهمیده بودید. نکتهی گمشدهی این داستان، در آنجایی نمایان میشود که ببینیم این «عشق»، برای فهماندن چه چیزی در رابطه با خود، وارد داستان فیلم شده است. سوالی که پاسخش را میتوان در عبارت «بی زمان و مکان بودن عشق» جمعبندی کرد. در حقیقت، این که تمام لحظات فیلم در بین گذشته، حال و در کل زمانهایی موازی جابهجا میشوند، به خاطر اهمیت چیزهای فانتزی در فیلم نیست و واقعیت ماجرا آن است که تخیل در این فیلم، فقط وسیلهای برای تاکید بر پیام نهایی آن و شکل دادن رخدادهای جالب پیرامون شخصیتها برای سرگرم کردن مخاطب بوده است.
به عبارت بهتر، فیلم با خلق دنیاهایی واقعگرایانه و انداختن مخاطب در گردابی از حوادث شیرین و خندهدار یا ترسناک و تلخ، تنها این هدف را دنبال میکند که ذهن او را نسبت به علیت شکلگیری این داستانها مابین این دختر و پسر، حساستر کند. این یعنی سازنده با خلق سوالهایی دائمی که بعضا به سبب وجود سکانسهایی مرتبط که با فاصلهای طولانی نسبت به یکدیگر ایجاد شدهاند، قصد طرح ماجرایی را دارد که هم دائما معمایی و جذاب باقی بماند و ظاهر شاهکارش را هر کسی تماشا کند و هم بتوان با آن، قسمت پایانی یا همان بخش چهارم فیلم را پر رنگتر و عجیبتر از گذشته پخش کرد تا تاثیرگذاری پیامش به نهایت خود برسد؛ پیامی که موضوعش را وقتی میفهمیم که همانگونه که اندکی قبلتر گفتم، تاکی به جای «نام» خود، چیزی را برای «میتسوها» باقی میگذارد که تنها عاشق بودن وی را به یادش بیاورد. این یعنی در خلال تصاویری که مابین مکان و زمان جابهجا شدند و این همه اتفاق، شاید ما فهمیده باشیم که عشق بی زمان و مکان است اما اینجا، در این لحظهی بهخصوص، سازنده به شکلی دیوانهوار آن را از یک شخص هم فراتر میبرد. بله، در عقیدهی فیلمساز، عشق حتی از شخصی که به آن عشق میورزید هم فراتر است و این وجود و ذات خودش است که حوادث را پایان میبخشد، دیدن یک روبان قرمز بر سر یک دختر در خیابان را تبدیل به یک اتفاق شگفتانگیز میکند و اشکتان را جاری میسازد. این عشق است که به رخدادهای دیوانهوار این دنیا هدف میدهد و به شما میآموزد که شاید بعضی مواقع، نه به خاطر دانستن نام یک انسان، نه به خاطر آشنایی با او و نه به خاطر دانستن تمام ویژگیهایش، بلکه تنها به خاطر آن حس درونی باید برگشت و به او گفت که گویا تو را میشناسم. البته فیلم دنیایی از مفاهیم دیگر را نیز با نمادپردازیهایش بیان کرده که بیان آنها را باید به جایی خارج از نقد آن منتقل کرد.
میدانم، پذیرش این حرفها در قالب نوشته بیمعنی است. مشکل این است که ما به خاطر فیلمهای ضعیف این روزها یادمان رفته که مزیت اصلی سینما آن بوده که به وسیلهاش بتوان حرفهایی را که قابل نوشتن و بیان کردن نیستند تصویر کرد. اما اگر ما این را فراموش کردهایم، کارگردان هنرمند و لایق احترام انیمیشن Your Name آن را از یاد نبرده است. او فیلمی ساخته که شرح دادن بسیاری از چیزهایش در نوشته ممکن نیست؛ چون گاهی لغاتی برای آن مفاهیم وجود ندارند. این فیلم، ادای احترامی است به زبان سینما؛ به این که میشود در انیمیشن کاری کرد که مخاطبی که بارها و بارها به سینما رفته و فیلمهای بسیار تماشا کرده، هم حس کند چنین تجربهای را پیش از این مشاهده نکرده است؛ فیلمی که با آوردن تک به تک صفتهای ستایشیام تا به همین نقطه از مقاله، فقط سطحش را تا حد نوشتههایم پایین آوردهام. چون برای برخی چیزها، توصیف کردن روش ستایش سازنده نیست؛ شاید فقط بتوان پس از به پایان رسیدنشان تمامقد ایستاد و تا آنجا که میتوان دست زد.
ممکن است در برخی از قسمت ها اشاره ای مختصر به جزییات داستان داشته باشم و این هشداری است برای آن دسته از خوانندگان نقد که ممکن است ترجیح بدهند ابتدا فیلم را ببینند ؛ بستگی به خودتان دارد که آیا می خواهید فیلم را بدون هیچ پیش زمینه ای ببینید یا خیر.
بر خلاف اسم فیلم، "کاپیتان آمریکا : جنگ داخلی" به مجموعه فیلم های "انتقام جویان" بیشتر شبیه است تا فیلمی از کاپیتان آمریکا (بدون در نظرگرفتن این که کاپیتان آمریکا در هر دو مجموعه حضور دارد). آن دسته از بینندگانی که به امید دیدن یک فیلم ابرقهرمانی بزن بهادری به تماشا می نشینند مسلما ناامید نخواهند شد، اما کسانی که با حماسه کاپیتان آمریکا مشکل داشته باشند بعد از دیدن فیلم گمان می کنند فریب داده شده اند. نه تنها "جنگ داخلی" وقایع "انتقام جویان2 : عصر آلترون" را نادیده نمی گیرد (نکته ای که من مطمئنم هواداران را راضی خواهد کرد) بلکه آن ها را جلا می بخشد. هم چنین دنباله ی سرراستی برای "کاپیتان آمریکا : سرباز زمستان" نیز هست. می توان گفت "جنگ داخلی" روی داستان های فرعی زیاد و بدون لزومی تمرکز می کند، از جمله رابطه لوس بین کاپیتان آمریکا و دوست دوران بچگی اش "باکی بارنز (سباستین استن)" که در طول مدت کوتاهی از فیلم یک بار دیگر توسط آدم بدهای داستان دستگیر و برنامه ریزی می شود تا به عنوان سرباز زمستان، انتقام خود را بگیرد. جدا از رابطه کاپیتان و باکی، "جنگ داخلی" یک عنصر واقعی دیگر را به دنیای "انتقام جویان" اضافه می کند. بدگمانی کشورهای دیگر جهان بیشتر شده و از این گروه ابرقهرمانی می خواهند به کمیسیون جهانی اجازه دهد تا بر اعمالشان نظارت داشته باشد.
تعدادی از انتقام جویان مانند مرد آهنی (رابرت داونی جونیور) ، بیوه سیاه (اسکارلت جوهانسون) ، ماشین جنگی یا همان "وار ماشین" (دان چیدل) و ویژن (پاول بتانی) با اکراه موافقت می کنند. کاپیتان فالکن (آنتونی مکی) ، هاوکی (جرمی رنر) ، مرد مورچه ای (پاول راد) و اسکارلت ویچ (الیزابت اولسن) معتقدند که استقلال گروه در خطر است. تازه کارها پلنگ سیاه (چادویک بوسمن) و مرد عنکبوتی (تام هالند) از مرد آهنی هواداری می کنند. این گونه، خطوط جنگی ترسیم می شوند و مناقشات سیاسی در طول جنگ نمود پیدا می کند. اگرچه نتایج به دست آمده به طور ناامیدکننده ای محدود است. فیلم "بتمن مقابل سوپرمن" (که موفقیت محدودی داشت) تلاش کرد تا خسارت های ناشی از فعالیت های ابرقهرمان ها را نشان دهد که حتی با وجود حاصل شدن مقصود (از بین بردن تهدیدات یک شرور بزرگ) ، مقدار تلفات غیرنظامی غیر قابل قبول بود. "جنگ داخلی" هم مشابه عمل می کند. راهکار نظارت دولت بر اعمال ابرقهرمانان توطئه آمیز به نظر می رسد اما به طرز خوب و موثری در این فیلم استفاده نشده است . به طور کلی، مجموعه فیلم های "ایکس من" این کار را بهتر انجام داده اند. اما حداقل این فیلم داستان را به گونه ای تعریف می کند که بیننده ترجیح می دهد آن را دنبال کند.
موفقیت فیلم مدیون برآورده کردن انتظارات تماشاگرانش است که به خوبی تقابل بین ابرقهرمانان را بازگو می کند. در دهه 1970 و 1980 جنگ های بزرگ کامیک بوکی پرطرفدار و پرفروش بودند و این به ترقی و تکامل آن ها کمک زیادی کرد. در کتاب های کامیک هیچ چیز "خیلی بدی" رخ نمی دهد و آدم خوب های داستان در مقابل مسائل جدی فقط غر می زنند. بنابراین "جنگ داخلی" پر است از له کردن و کتک کاری و ترکاندن! (با وجود این که فیلم در حالت کلی شوخ طبعی خود را حفظ می کند) . به علاوه ، با وجود اتفاقات زیادی که در خلال جنگ بزرگ رخ می دهد، کارگردانان "آنتونی" و "جو روسو" نمی توانند قدرت اکشن فیلم را حفظ کنند. بعضی از شخصیت ها به حال خود رها می شوند و گاه گداری دوربین به آنان باز می گردد. همین که داستان فیلم تعداد زیادی کاراکتر تعریف می کند و فیلمسازان تلاش می کنند به هر کدام بپردازند، خود یک مشکل است. با پیشرفت داستان، این آشوب داخلی قدرتمندتر ، هیجانی تر و متقاعد کننده تر است. صحنه جنگ دراماتیک است و تنها نمایشی نیست.
علاقه مارول به هرچه سریعتر واردکردن "مرد عنکبوتی" به آن چه که "کهکشان سینمایی مارول" شناخته می شود، با وجود حضور اندک او چندان نتیجه بخش نبوده است. اگرچه مرد عنکبوتی مشارکت ارزشمندی در صحنه جنگ دارد ، اما معرفی نامناسب او به کل بدنه فیلم ضربه می زند. "تام هالند" با فرصتی که کسب کرده می تواند در قالب نقش پیتر پارکر پیشرفت کند اگرچه این آغاز مساعدی برای او نبود. این ورود ناگهانی او فرصت همذات پنداری و درک شرایط را از مخاطب می گیرد. و با وجود این که من "ماریسا تومی" را تحسین می کنم، اما به نظر من انتخاب او برای نقش "عمه می" عجیب و غریب به نظر می رسد!
ساختن فیلمی مجزا برای "مرد مورچه ای" عاقلانه به نظر می آید، چون او برخلاف "مرد عنکبوتی" بدون هیچ زمینه ای به متن داستان وارد نمی شود. "پاول راد" نقش اسکات لانگ را مال خود کرده است. و اگرچه مرد عنکبوتی ابرقهرمان شناخته شده تری است (مسلما شناخته شده ترین ابرقهرمان مارول) اما نمی توان گفت نقش "پیتر پارکر" در این فیلم خوب و جا افتاده است. می توان گفت مارول با دقت، سعی در تعریف دنیا و شخصیت هایش دارد ، در حالی که کمپانی دی سی با چپاندن زوری و عجولانه "زن شگفت انگیز" در فیلم "بتمن علیه سوپرمن" نشان داد که اشتباه عمل کرده است. لحن "جنگ داخلی" نسبت به دنیای تیره و افسرده ای که "زک اسنایدر" در "بتمن مقابل سوپرمن" خلق کرده بود، تازه نفس و متفاوت بوده که هدف آن سرگرم کردن تماشاگران نه افسرده کردن آنان است. دیالوگ های "تونی استارک" مانند همیشه بدبینانه اما شوخ نوشته شده است. "مرد عنکبوتی" نیز هنگام مبارزه کردن تیکه پرانی می کند. و تمامی صحنه ها در شب یا در باران اتفاق نمی افتد. لحظات تاریک زیادی در فیلم وجود دارد اما با لحظه های امیدبخش و ملایم در تعادل است.
فیلم های برگرفته از کتاب های کامیک به نقطه ای رسیده اند که هرکدام از آن ها از روایت داستانیِ بهتر و غنی تری برخوردار باشد، نسبت به بقیه فیلم های پیشین موفق تر خواهد بود. "انتقام جویان" تا این لحظه کماکان بهترین فیلمِ تیمی ابرقهرمانان است، به طوری که تاکنون رقیبی نتوانسته این عنوان را از آن سلب کند. "ددپول" سرگرم کننده ترین ابرقهرمانی است که از سال 2012 بر پرده سینماها نقش بسته است. "جنگ داخلی" از فیلم های پر ادعای "انتقام جویان 2" و "بتمن مقابل سوپرمن" تاریک و محزون بهتر است، اما به اندازه "سرباز زمستان" جذاب و محکم نیست. این روزها فیلم های ابرقهرمانی به سمت جنگ های بزرگتر پیش می روند. این فیلم هم جذاب است اما در حالت کلی بیننده را کاملا راضی نمی کند. مارول ما را برای "اتفاقات بزرگی که در راهند" مشتاق نگه داشته است. خوشبختانه وقتی این اتفاقات رخ دهند، انتظاراتی که از این هیجانات به دست آمده را می توانند برآورده کنند.