ددپول فیلمی ساختار شکن است. تا کنون هیچ فیلم کمیک پرخرجی آنقدر محتوای پر ریسکی ارائه نداده است. همچنین ددپول یکی از معدود فیلم های این ژانر است که با درجه نمایشی R (مخصوص بزرگسالان) به اکران در می آید. خدمت آن دسته از تماشاگرانی که اعتقاد دارند ژانر ابرقهرمانی کهنه و قابل پیش بینی شده عرض می کنم که ددپول همان قدر شوک به سیستم راج فیلم های ابرقهرمانی وارد می کند، که چالش آب یخ به شما. بسیاری این انتقاد را به جریان جاری فیلم های ابر قهرمانی وارد می کنند که عموما بیش از اندازه تحت تاثیر موفقیت های تجاری مارول قرار گرفته و همگی کم و بیش از عناصر تکراری و مشخصی از فیلم های مارول تقلید کرده اند که نخ نما شده اند. البته شرکت فاکس قرن بیستم هم استراتژی خاص خود را برای فیلم های ابر قهرمانی ساخت خود دارد که به دلیل افتضاح «چهار شگفت انگیز» در ادامه به آن بی توجهی شد. اما درباره مورد خاص ددپول باید سپاسگزار باشیم که کاراکتر فیلم خود را در ظرف فاکس جای می دهد و نه مارول. تصور آن هم غیرممکن است که مدیران محافظه کار دیزنی اجازه خلق شخصیتی بی پروا مانند کاراکتر فیلم دد پول را در یکی از فیلم های مارولی خود می دادند. در مقایسه با ددپول، فیلم نگهبانان کهکشان اثری مودب و خودش بر و رو می باشد.
ددپول پاسخی است به نیاز آنانی که از ژانر سوپر قهرمانی خسته شده اند. هیچ خط قرمزی در فیلم وجود نداره و هر چیز را که بتوان هجو کرد، هجو شده است. با تمام این اوصاف و علیرغم انتقادات تند و تیز به این ژانر، هنوز هم ددپول پاسخ نیاز تماشاگر پاپکون خور خود را می دهد. با تمام این احوالات فیلم هنوز هم هسته مشخص هالیوودی خود را دارد (هر چند که پیدا کردن آن سخت است). در ابتدای فیلم خود شخصیت راوی داستان به ما می گوید که با فیلمی عاشقانه طرف هستیم و ددپول در در پایان این جمله را به ما ثابت می کند. هرچقدر هم که اکران های خاص شب والنتاین ممکن است خنده دار و مسخره به نظر آید، در پایان با رسیدن به حرف راوی این نکته به ما ثابت می شود که ددپول هم در اصل خود را تحت عنوان محصولی مخصوص همین شب به ما عرضه کرده است. داستان اورجینال فیلم به صورت فلش بک به گفته می شود. در زمان حال اما کاراکتر اصلی فیلم (با بازی رایان رینولدز)، که از قضا مشکل کنترل خشم دارد به بیننده معرفی می شود. ددپول به علت شبیه بودن بیش از حد صورتش به پنیر محلی تازه، ماسک بر صورت می زند و به دنبال برآورده ساختن تنها آرزوی همیشگی خود که همان کشتن آجاکس (با بازی اد اسکرین) به راه می افتد. آجاکس مردی است که باعث عمر جاودان و البته کریه المنظری شخصیت اصلی فیلم شده است. او اعتقاد دارد که آجاکس باعث قطع شدن رابطه خود با ونسا (با بازی مورنا باسارین) شده و او را به شکلی غیر انسانی مورد شنجه قرار داده است.
ددپول یک کلاسیک ضد قرمانی است که ما را بابت اینکه خود را محدود رعایت اخلاق مداری و عضلات پیچیده فیلم های سوپر قهرمانی نمی کند، به تحسین وا می دارد. کاراکتر فیلم بابت کشت و کشتار، نقص عضو یا حتی شکنجه دیگران هیچ احساس عذاب وجدانی ندارد. البته او این رفتار را چندان هم بدون دلیل انجام نمی دهد، اما کوچکترینِ این دلایل کافی است تا او هیچ احساس پشیمانی از انجام اعمال خشن خود نداشته باشد. استایل نا متعارف فیلمساز (تیم میلر) در ددپول با کمک فیلمنامه نویس و رایان رینولدز باعث می شود تا ما با فیلمی به اصطلاح ساختار شکن روبرو باشیم. فیلم به صورت مستقیم با مخاطب صحبت می کند (داستان را روایت می کند)، و علاوه بر آن خود نیز از این نکته آگاه است که دارد از یک فیلم و بالاخص ژانر سوپر قهرمانی صحبت می کند. مثلا جایی در فیلم از ملاقات با پروفسور اکس می گوید و سپس بدون تعلل از خود با صدای بلند سوال می کند کدامیک، استیوارت یا مکوای؟! از نقطه نظر رفتاری ددپول سبک «کیک اس» را به استفاده می گرد و از بعد شخصیت پردازی سبک «جیغ» را. ما از همان لحظه اول متوجه می شویم که با سبکی متفاوت از کمیک بوک روبرو هستیم و مدت زمان فیلم هم آن قدری کوتاه در نظر گرفته شده (۱۰۵ دقیقه) که مخاطب از محیط غریبی که در آن قرا میگیرد خسته و دلزده نشود.
رایان رینولدز در جایی گفت بود ددپول آخرین فیلم سوپر قهرمانی است که در آن بازی می کند. این اولین باری نبود که رینلدز در فیلمی سوپر قهرمانی ظاهر می شد. وی قبلا در فیلم X-Men Origins نیز به ایفای نقش پرداخته بود. هر چند تا الان رینولدز احتمالا به خاطر حضور در فاجعه فانوس سبز به خاطر ما سپرده شده، اما سابقه او در فیلم های Blade: Trinity و R.I.P.D باعث شده بود تا عده ای از علاقمندانش از او عاجزانه درخواست کنند دور فیلم هایی از این سبک را خط بکشد. اما رینولدز با ددپول وجه دیگری از هنر خود را به نمایش میگذارد. زبان بازی های او در فیلم کاملا به کاراکتر آن می آید و آن را باور پذیر و زنده می کند، تا جایی که بیننده ناخواسته نسبت به سرنوشت وید ویلسون (کاراکتر فیلم) حساس می شود. نسخه ابتدایی فیلمنامه کاراکتر های جهش یافته بیشتری را داخل فیلم کرده بود، اما در نهایت شاید تنها دو گروه (کلوژرها و موجوداتی با نام عجیب با نام نگاسونیک تینیج وارهد) وارد فیلم می شوند. در مقایسه با سایر ابرقهرمانی ها، فیلم از جلوه های ویژه به مراتب سبک تری استفاده می کند، اما قطعا بخش زیادی از همین بودجه محدود صرف این دو گروه کاراکتر جهش یافته فیلم شده است. هیچ کدام از شخصیت های منفی فیلم نه کاملا سیاه و نه تاثیر گذار هستند، این محدودیت ها ضرر چندانی را هم متوجه ددپول نکرده است; اصولا ددپول از اون گونه فیلم هایی نیست که نیاز به شخصیت قوی و کاریزماتیک منفی داشته باشد.
هیجان و بحث علاقمندان حول این فیلم قابل درک است. دلیل آینکه ددپول یک فیلم متفاوت است. تنها قانونی که فیلم زیر بار آن می رود این است که شخصیت مثبت باید با شخصیت منفی بجنگد و نه با کسی دیگر. ددپول برای موفقیت با یکی دو چالش مواجه است. اول اینکه شاید ماه فوریه بهترین زمان برای اکران یک ابر قهرمانی کمیک بوکی نباشد و دوم درجه نمایش R فیلم است که قطعا طیف بالایی از مخاطبین این گونه فیلم ها را از تماشای آن باز می دارد. اما ددپول به شکل غیر قابل باوری سرگردم کننده است و همین نکته با کمک قدرت بالای تبلیغات دهان به دهان فیلم را از همین حالا به یکی از برنده های بلامنازع سال ۲۰۱۶ تبدیل می کند.
روی کاغذ ، فیلم برایان سینگر " ایکس من : آپوکالیپس" بظاهر درباره ی موجودات فوق جهش یافته ی باستانی است که گناهان بشیریت و نسل جدیدی که درآغوش سرنوشت میروند را پاک میکنند. اما روی پرده ، فرنچایزی است که یک قدم بزرگ به عقب برداشته است.بعد از دو نسخه ی سرزنده ی " کلاس اول 2011" و " روزهای گذشته آینده 2014" انتظار بیشتری از این فیلم می رفت.اما " آپوکالیپس " با تعداد کاراکترهای زیادش و روایتی که به ضعیف ترین شکل ممکن شکل گرفته، بسیار درهم برهم و آشفته بنظر میرسد. همانطور که طرفداران ایکس من از بعد " روز های آینده گذشته " میدانستند ، این بار بد من فیلم آپوکالیپس خواهد بود- اولین جهش یافته ی دنیا، که همچون خدای نیل بیش از 5000 سال بر مصرباستان حکمرانی کرده است. و این دقیقا جایی است که فیلم سینگر با تصویری شوم از هرم های قله طلایی، قربانی کردن سنتی آدم ها و خواندن سروده ها و بیان کلمات به سبک جوانی های شرلوک هلمز آغاز میشود.آپوکالیپس که همچون تلفیقی است از دکتر منهتن در" نگهبان 2009" و شخصیت اسپکتر ( که عکسش روی جعبه خوراکی ها دیده میشد) و هیچ شباهتی هم به بازیگر بزرگ کریس آیزاک که غرق در گریم شده بود ، ندارد ، آگاهی و توانایی های فراوان خود را به بدن قربانی که توسط گروهی شورشی بیهوش شده، منتقل میکند و در سال 1983 بیدار میشود.
وای خدا ، دوره ی ریگان . دوره ای که جنگ سرد بین حق و باطل به نسبت قابل تشخیص تر از درگیری های بین گروه های جهانی ایکس من است.یک سوم اول فیلم صرف معرفی شخصیت های جدید میشود.جهش یافته هایی مثل تای شریدان در نقش سیکلپس ، ژان گری شخصیت فکرخوان سوفی ترنر،شخصیت تئوتانیک شبگرد کودی اسمیت و اولیویا مان در نقش سایلاک که دست شمشیری درخشان و گل آویزی دارد.بعضی از این کاراکترهای جدید برای حق میجنگند ( تیم ژاویر) و دیگران برای باطل ( تیم آپوکالیپس) ، که برای کسانی که اخیرا به دیدن اثر جنگ جهانی جدید مارول ، "کاپیتان آمریکا : جنگهای داخلی "نشسته اند بسیار آشنا مینماید. چهره های اشنا نیز همه بازگشته اند اما اخر تا کی باید شخصیت جنیفرلارنس و مایکل فاسبندر از طریق ملالت پنهان صورتشان معرفی شوند.حداقل جیمز مکاوی در نقش خاویر ، که انگار بدترین سر درد دنیا را تحمل کرده، دستش را از پیشانی اش برمیدارد و چند جمله ا ی را سرسری میگوید. با رسیدن آپوکالیپس، رفقای خاویر وارد عمل میشوند تا قبل از اینکه دیر شود مانع اتفاق افتادن حادثه ای در حد جنگ جهانی بشوند( بله در حد جنگ جهانی ! با اینحال هیچ حادثه ی خطرناکی احساس نمیشود) بنظر من بخشی از مشکل این است که آپوکولیپس چندان بعنوان دشمن جالب در نمی آید.با پوستی همچون پوست خزندگان، رنگ آبی متمایل به سبز و بالاپوش کبرایی اش در تلاش است تا ایکس من های زیادی را به سمت تاریک وجودیشان بکشاند. او همچون طاعون بی رحم است.
مشکل دیگر این است که سینگر دائما از یک پیرنگ فرعی به دیگری و از یک طراحی صحنه به طراحی صحنه ای دیگر کات میکند انگار که قصد دارد مانع درگیرشدن بینندگان با خط داستانی یا شخصیت شود. گرگینه ی هیو جکمن حضور کوتاهی در یک صحنه میابد و سپس جدا میشود – ظاهرا به این خاطر که ما او را قبل از کار اصلیش فراموش نکنیم. با بی سلیقگی ، آپوکالیپس ماگنتو را به اوشویتز باز میگرداند ( مکان مقدسی که داستان تراژدیک وی در کودکی اتفاق افتاد) و واقعا غلط بنظر میرسد.آنقدر بد که وقتی فاسبندر میگوید :" نباید من رو به اینجا می آوردی !!" آدم میخواهد سوت بزند و تشویق کند.
با اینحال فیلم آنقدر هم بد نیست. تعداد لحظات خنده داری هم در فیلم وجود دارد، مثل اشاره ی کنایه داری که به نسخه ی افتضاح ایکس من 3 زده میشود. اجرای ترنر در نقش ژان گری درست و قابل قبول است و ایوان پیتر هم که هنوز بخاطر ویدئو موزیک “ رویا های شیرین" شناخته شده هست توجه ها را به خود جلب میکند. با همه ی اینها ، آپوکالیپس ایکس من ِ درجه سومی است و در دورانی می آید که استودیو ها و کارگردان ها برای عقب نماندن از بازی باید در بهترین حالت خود باشند. ما کلیشه های این ژانر را آنقدر بلد هستیم که نخواهیم به دیدن فیلم متوسط و وقت گیری یرویم. ما تفاوت بین یک اثر کلاسیک و اثری ضعیف را درک مکنیم.آپوکالیپس کاملا هم ضعیف نیست اما فیلمی است که از هرچیز در آن زیادی دیده میشود به جز نو آوری ، خلاقیت و سرگرمی.
منتقد: کریس ناشاواتی - اینترتینتمنت ویکلی
مترجم: حسین ملاشاهی زارع
منبع: نقد فارسی
در حالی که جی جی آبرامز(تهیه کننده ی فیلم) عقیده دارد که" شماره ۱۰ خیابان کلورفیلد" بسیار متفاوت از "کلورفیلد" است ودر عین حال شبیه به آن است، تاکید بر این نکته ضروری است که این فیلم قوی، گیرا و فوق العاده جذاب دنباله ای بر فیلم قدیمی تر و به همان اندازه عالی که توسط خود آبرامز تهیه شده بود، محسوب نمی شود. در حالی که" کلورفیلد "در نیویورک که محیطی شهریست روی داده بود، "شماره ..." تماشاگران را درست مثل سه شخصیت اصلی فیلم در یک پناهگاه دورافتاده زیر خانه ای روستایی در آمریکا حبس می کند. وحشتی که در فیلم توسط گودمن در یکی از ترسناکترین هنرنمایی هایش ایجاد می شود و به پیش میرود، آشنا، غیرقابل اجتناب و صریح است.
قصه ی فیلم تا حدودی ساده است. میشل درگیر تصادفی در جاده ای روستایی و خلوت می شود و بعد از اینکه به هوش می آید، خود رامحکم بسته شده به تشکی که به دیوار زنجیر شده در پناهگاهی بتونی می یابد. اسیرکننده ی میشل ادعا می کند که او جان میشل را بعد از تصادفش نجات داده و اگر این کار را نکرده بود، میشل مانند همه ی آنهایی که بیرون پناهگاه بودند، کشته میشد. یکی از نکته هایی که واقعا در مورد این فیلم دوست داشتم این بود که چه طور نویسندگان فیلم در هر مرحله جزییات را رو می کردند. این موضوع شامل تهدیدی می شود که بیرون از پناهگاه و جود دارد و همین طور سرگذشت هاوارد و چیزهایی دیگر که در این قصه ی پیچیده و لذت بخش وجود دارد. همچنین باید کارگردان را که"شماره ..." اولین فیلمش می باشد تحسین نمود که"شماره ..." را هنرمندانه ، خلاقانه و با دقتی ماهرانه ساخته است.
"شماره ی ..." فیلمی فوق العادست که تماشاگرانش را از اول تا آخر به صندلیهایشان میخکوب می کند و این موضوع تا حد زیادی مدیون بازی های عالی گودمن، وینستد و جان گلگر است که نقش امت سومین ساکن پناهگاه را بازی می کند. در طول داستان متوجه میشویم که امت به هاوارد در ساختن پناهگاه زیرزمینی کمک کرده ولی اینکه آیا حضورش در آنجا با خواست خودش بوده یا نه مشخص نیست. به طور واضح، حداقل در شروع ماجرا میشل_با بازی تماشایی وینستد_ به میل خودش در پناهگاه نیست. او باهوش و زیرک است و حداقل در اوایل اسارتش همواره گوش به زنگ راهی برای فرار است. دیدن رسیدن او از ترس و وحشت از ناشناخته ها به تعادل و بازیگوشی و حتی شادی، لذت بخش است. گلگر که نقش امت را بازی کرده است نیز شایسته ی تحسین است. امت آشکارا یک کودن است، اما شاید حیله گر تر از چیزی باشد که ظاهر ساده ی روستایی اش به ما نشان می دهد. با این حال برگ برنده ی اصلی "شماره ی ..." گودمن است که هر صحنه را غیر قابل پیشبینانه کنترل می کند. لحظه ای در اوج خشم و لحظه ای دیگر طناز و چرب زبان است. توانایی او در تغییر حال و هوا ی فیلم فقط با نازک کردن یکی از چشمانش یا جمع کردن لبهایش، یکی از فاکتورهاییست که فیلم را کامل و بسیار ترسناک میکند! در سینما همیشه عنصری گمشده وجود دارد، به خصوص وقتی در موردفیلمهای ژانر علمی تخیلی یا وحشت صحبت می کنیم، اما با "شماره ..." دیگر چنین مشکلی وجود ندارد. به من اعتماد کنید، چرخش ها و پیچیدگی های زیادی در این فیلم وجود دارد که شما اصلا انتظارشان را هم نداشته اید. و همین ویژگی خیلی خوبی محسوب می شود.
"کتاب جنگل" از آن دست فیلم های حساب شده ی خانوادگی است که حتی آن هایی را که تنها هم به سینما می روند ، مجبور می کند که دلشان بخواهد همراهی را با خود به سینما ببرند ! فیلم به شکل دلچسبی سرگرم کننده و شگفت آور است و مملو است از داستان زیبا و ترانه و جلوه های ویژه کامپیوتری باشکوه . این فیلم نمونه خوبی از فیلم های مدرن پرمخاطب و سرگرم کننده امروزی است که این نقل قول مشهور "اسکات فیتزجرالد" (رمان نویس آمریکایی 1896-1940) را درباره فیلم سازانی که "قادرند که کل معادله ی دقیق تصاویر را در ذهن خود نگه دارند" برای من تداعی می کند. البته منظور اصلی"فیتزجرالد" ذهن های فعال استودیوها خصوصا تهیه کننده کلاسیک سینما ، استعداد درخشانی که عمر کوتاهی داشت، "اروینگ تالبرگ" بود . اما به نظر می رسد این گفته درباره کارگردان این اثر "جان فاورو" ( سازنده "مرد آهنی" و "اِلف" دوس داشتنی ) هم صدق می کند. ساختن فیلمی مثل "کتاب جنگل" نیازمند مدیریت درست فاکتورهای زیادی است تا اطمینان حاصل شود که محصول نهایی، صمیمی و موفق از آب در آمده است ، و "کتاب جنگل" این کار را به خوبی انجام می دهد.
فیلم بر اساس داستان سال 1894 نوشته "رادیارد کیپلینگ" است و درباره پسری به نام "موگلی" است که توسط گرگ ها پرورش داده می شود و البته می تواند با حیوانات صحبت کند . از این کتاب بارها و بارها اقتباس های سینمایی انجام شده است، اولین اقتباس به سال 1942 باز می گردد که در آن "سابو" (بازیگر هندی) در نقش موگلی بازی کرده است. اگرچه اقتباس مورد علاقه بینندگان امروزی مسلما نسخه محصول 1967 دیزنی است که صمیمی و زیبا بود و هشت ترانه اصیل حیرت آور و گوش نواز داشت. چالش اصلی "فاورو" و "جاستین مارکس" نویسنده فیلمنامه این بوده که آن ها باید سرزندگی نسخه کلاسیک را با ملاک های امروزی فیلم های خانوادگی تلفیق می کردند . دیگر چالش آنها خلق دنیای جنگلی فانتزی و در عین حال قابل باور است. ( بیشتر از 100 هزار عکس از جنگل های هندوستان گرفته شد و به عنوان مرجع استفاده شد ) در حالی که باید حیوانات، شگفت انگیز و واقعی گونه به نظر می رسیدند و این نکته در گفتگوهایشان هم نمود پیدا می کرد.
موگلی خوی وحشی گرفته (با بازی "نیل ستی" تازه کار) با یک مار پیتون غول پیکر به نام "کا" (با صدای هیپنوتیزم کننده اسکارلت جوهانسون) روبرو می شود . فیلمبردار "بیل پوپ" (فیلمبردار "ماتریکس") و طراح جلوه های ویژه ی کارکشته "رابرت لگاتو" با این فیلم همکاری دارند . طبیعتا جلوه های ویژه زیادی در این محصول به کار رفته است چون فیلمی در تکریم این داستان قدیمی است و قطعا بدون بهره بردن از آخرین تکنولوژی های تصویربرداری و جلوه های ویژه ساخت محیط دیجیتالی آن امکان پذیر نبوده است. علاوه بر تاثیرات برجسته حضور حیوانات در داستان فیلم که همه ما به خاطر داریم – شامل "بگیرا" ، "سالمن" پلنگ ، شیر خان ببر وحشتناک بنگال ، و البته "بالو" خرس سرخوش قصه – تیم دوبلاژ و صداپیشگی فیلمی که دیزنی انتخاب کرده و تبدیل به نشان تجاری این کمپانی شده است، شگفت انگیز بوده و به هر کارگردانی این توانایی را می دهد تا از تمام پتانسیل این تیم قوی بهره ببرد.
"بگیرا" (با صداپیشگی "بن کینگزلی") در نقش راوی داستان، قصه نوزاد انسانی را که در جنگل تنها پیدا می کند و توسط گرگ ها که پدر خانواده "آکیلا" (با صداپیشگی "جایانکارلو اسپوسیتو") و مادر خانواده "راکشا" (لوپیتا نیونگ) پرورش داده شده است را تعریف می کند . اگرچه "موگلی" تمام تلاشش را می کند تا مانند یک توله گرگ چابک و سریع باشد، اما صحنه ابتدایی تعقیب نشان می دهد که به آسانی این امر محقق نمی شود. خانواده گرگی اش او را دوست دارند و موگلی هم در جمع خوانیِ موزونِ قانون جنگل با آنان همراهی می کند : " همه برای یکی ، یکی برای همه" . در مقابل ، تنها چیزهایی که "موگلی" در آن ماهر است، مانند کار با ابزار، برای او ممنوع شده است، چون"بگیرا"ی سخت گیر می گوید : « حقه زدن در مرام گرگ ها نیست ». "نیل ستی"پسربچه ی بیش فعالی که نقش "موگلی" را بازی می کند و تنها بازیگر انسانی حاضر در صحنه فیلم است ، از بین دو هزار نفر که برای نقش تست دادند، انتخاب شده است . "ستی" برای آمادگی بیشتر تمرینات پارکور را گذراند و بدلکارانی از شرکت جلوه های ویژه جیم هنسون ( شرکتی آمریکایی که در زمینه عروسک گردانی و جلوه های ویژه کار می کند) استخدام شدند تا در قسمت های CGI نقش "موگلی" را بازی کنند و به او برای بازی بهتر در این نقش کمک کنند.
"کتاب جنگل" با صحنه ای آغاز می شود که حیوانات در آتش بس به سر می برند که نام آن را "آتش بس آب" نامیده اند به این صورت که هنگام خشکسالی تمام حیوانات در امنیت کامل می توانند از آب استفاده کنند. متاسفانه یکی از حیواناتی که سر و کله اش پیدا می شود ، شیر خان مخوف است (با صداپیشگی خبیثانه "ادریس آلبا") که به دلایلی که بعدا آشکار می شود اعلام می کند که منتظر شکار این "بچه انسان" است و بعد از اتمام دوره آتش بس برای گرفتن جان "موگلی" باز می گردد. "بگیرا" تلاش می کند تا برای حفظ جان "موگلی" او را به دهکده انسان ها ببرد ولی پسرک لجباز مقاومت می کند. این لجبازی به علاوه ی پاکی و بی ریایی "موگلی" او را در معرض انواع خطرات قرار می دهد. صدای هیپنوتیزم کننده "اسکارلت جوهانسون" در نقش مار عظیم الجثه "کا" شگفت انگیز است و به تصورات بیننده نیرو می بخشد. او با صداپیشگی در فیلم "او" ساخته اسپایک جونز نشان داد که تنها با صدایش هم می تواند مخاطبان را میخکوب کند. این وسط یک میمون غول آسا هم به نام "شاه لویی" وجود دارد که نقشه هایی برای "موگلی" در سر دارد . ممکن است انتخاب "کریستوفر واکن" برای این نقش درست به نظر نرسد اما صدای ملیح او با لهجه نیویورکی اش و قابلیتش در خواندن ترانه کلاسیک "من می خواهم شبیه تو باشم" ساخته برادران شرمن (سازنده ترانه های انیمیشن کلاسیک کتاب جنگل) نشان می دهد که انتخاب درستی برای این نقش است.
مسلما جذاب ترین صدا متعلق به "بیل مورای" در نقش "بالو" خرسه است . هنرمند خوش زبان و خوش مشربی که در چشم های "موگلی" زل می زند و می گوید : "تو هیچ وقت کسی رو پیدا نمی کنی که بیشتر از من تو خطر افتاده باشه" . و او را به عنوان همدست همیشگی خود در یافتن عسل انتخاب می کند. باید اشاره کنم که این "کتاب جنگل" نسبتا تیره تر از نسخه های دیگر است و به خطرات جهت گیری انسان در مقابل جهان طبیعت اشاره هایی می کند. آتش که به عنوان "گل قرمز" در فیلم نام برده می شود نمادی از تخریب نقاط بکر و دست نخورده توسط انسان است . با همه این تفاسیر ، این ها ماهیت دوم فیلم ساخته"فاورو"است و واقعا تاثیرگذار است وقتی می بینیم که او چقدر راحت و بدون دردسر این نکات را بیان می کند.
بگذارید قبل از هرچیز حقیقتی را اعتراف کنم: من هیچکدام از قسمتهای «وارکرفت» را بازی نکردهام. یعنی نمیدانم آیا سارگراس خوردنی است یا پوشیدنی. لیچ پادشاه است یا آبدارچی. گولدان اسم نوعی گلدان در دنیای وارکرفت است یا نه! اما چیزی که میدانم این است که سری بازیهای «وارکرفت» بهطرز غیرقابلتصوری طرفدار دارند. چون بلیزارد با این سری یکی از عمیقترین، سرگرمکنندهترین و جذابترین آثار هنر هشتم را ساخته است. بنابراین وقتی بعد از ۱۰ سال گرفتار شدن در برزخ تولید و تغییر کارگردان اعلام شد که فیلم «وارکرفت» بالاخره رنگ اکران را به خود خواهد دید، طرفداران بازیها و غیرطرفداران خوشحال شدند. طرفداران از اینکه بالاخره دنیای عظیمشان را بر پردهی سینما میبینند و غیرطرفداران هم از اینکه شاید محبوبیت و اسطورهشناسی غنی «وارکرفت» همان چیزی است که میتواند طلسم اقتباسهای بد از روی بازیهای ویدیویی را بشکند.
خب، شاید «وارکرفت»باز نباشم، اما یک چیزهایی از فیلم و سینما سرم میشود. در نتیجه با قدرت میتوانم بگویم که این اقتباس سینمایی نه تنها موفق نمیشود این طلسم را بشکند، بلکه حتی کیلومترها با تبدیل شدن به یک فیلم قابلتحمل هم فاصله دارد و علاوهبر اضافه کردن یک ننگ دیگر به جمعِ اقتباسهای شکستخورده از بازیهای ویدیویی، به مثال بارزی از یک فیلم استودیویی/هالیوودی بیفکر و شرمآور هم تبدیل میشود. اگر با یک اقتباس از روی یک منبع ناشناخته سروکار داشتیم، مطمئنا بوی گندِ شکست آن اینقدر منزجرکننده نمیشد، اما وقتی سازندگان دست روی چنین منبعی میگذارند انتظار داریم که در حد و اندازهی آن عمل کنند. من «بلیزارد»باز نیستم، اما میدانم که این کمپانی فقط به این دلیل اینقدر محبوب است که روی کیفیت بازیهایش تمرکز دیوانهواری میکند و به مشتریانش کمفروشی نمیکند. نمیدانم بلیزارد چقدر در این اقتباس دست داشته است، اما در این فیلم ذرهای از خصوصیات منحصربهفرد این کمپانی و چیزی که بازیهایش را جذاب کرده است پیدا نمیشود.
وقتی در بحثهای قبل از اکران فیلم آن را «نسخهی شلختهتری از هابیت» خواندم، عدهای خرده گرفتند. اما از تریلرهای فیلم کاملا مشخص بود که با فیلم بیهویتی سرشار از جلوههای کامپیوتری سر و کار داریم که همهچیزش به خلق تصاویر و صحنههای مثلا نفسگیر و حماسی اما توخالی و خستهکننده خلاصه شده است و حالا که فیلم را دیدهایم چنین چیزی ثابت شده است. نکتهی ناراحتکنندهی بعدی این است که کارگردان این فیلم دانکن جونز است. کسی که اگرچه قبل از «وارکرفت»، فقط دو فیلم «ماه» و «سورس کُد» را کارگردانی کرده بود، اما هر دو جزو پیچیدهترین و جذابترین علمی-تخیلیهای سالهای اخیر هستند. خب، سوال این است که این کارگردان بااستعداد سر ساختن «وارکرفت» با خودش چه فکر کرده است. معلوم نیست تلاش طاقتفرسای چندسالهی او برای این اقتباس او را خسته کرده بوده یا عدم تواناییاش در ترجمهی دنیای وارکرفت برای تماشاگران عادی به این آش شلهقلمکار منجر شده است. چون فکر نمیکنم حتی طرفداران بازی هم به جز خوشحال شدن از تماشای فلان کاراکتر یا شهر موردعلاقهشان بر پردهی سینما، از فیلم لذت برده باشند.
یا شاید هم پروژهای با چنین حجمی از تصاویر کامپیوتری، جلسات موشن کپچر و پروداکشن کمرشکن از او نمیآمده است. یا شاید اصلا دنیای وارکرفت نباید به صورت لایو اکشن ساخته شود. شاید هم تمام اینها در این شکست نقش داشتهاند. خلاصه اینکه اگرچه دانکن جونز، کارگردان کاربلدی است، اما نمیتوان صدا و جزییات کاری او را در «وارکرفت» تشخیص داد. به عبارت دیگر «وارکرفت» فاقد هرگونه هنر و لحظهی هوشمندانهای است. «وارکرفت» به جای یک فیلم واقعی، مثل این میماند که کاسپلیهای دنیای وارکرفت در حیاط پشتی خانهشان دور هم جمع شدهاند و سعی کردهاند به ناشیانهترین شکل ممکن داستان بازی موردعلاقهشان را بازسازی کنند و از مادرشان هم خواستهاند که در حین شام پختن، از پنجرهی آشپزخانه از آنها فیلمبرداری کند. شاید خودشان بدانند دارند چه کاری میکنند، اما به خدا اگر من بدانم.
قبل از داستان و شخصیتها، بزرگترین مشکلی که با «وارکرفت» دارم گرافیگش است. از واژهی «گرافیک» استفاده کردم، چون شکل ظاهری «وارکرفت» بیشتر از یک فیلم، شبیه میانپردههای از پیش رندر شدهی بازیها میماند. این شکایتی بود که از «کتاب جنگل» هم داشتم، اما این موضوع در «وارکرفت» بیشتر اعصاب آدم را خراب میکند: واقعا چرا فیلمی که ۹۸ درصد از اجزایش CGI است را یکدفعه تبدیل به یک انیمیشن نمیکنید؟ بله، جوابش را میدانم. به خاطر اینکه اکثر مردم انیمیشن را جدی نمیگیرند، اما آیا چنین چیزی را جدی میگیرند؟! «وارکرفت» در قالب انیمیشن این فرصت را داشت که حداقل تصاویر تفکیکشده و قابلتماشایی ارائه کند، اما هماکنون فیلم بیشتر شبیه یکی از تبلیغهای تلویزیونی بازیهای ویدیویی است که چشم انسان فقط توانایی تحمل کردن ۲ تا ۳ دقیقهی آن را دارد. اما حالا ما باید به تماشای نبردهایی بنشینیم که در آن ارکها از انسانها قابلتشخیص نیستند و جلوههای ویژهی فیلم به حدی زننده است که چشم را اذیت میکند.
این در حالی است که سر و وضع و لباسهای کاراکترهای ارک و انسان حتی در اوج نبردها آنقدر تمیز، مرتب و دستنخورده است که انگار به جای آدمهای واقعی، با چندتا عروسک طرف هستیم. بله، مطمئنا طراحان لباس و گروه جلوههای کامپیوتری این فیلم کار خفنی در زنده کردن ارکها انجام دادهاند، اما کار خفنی که چیزی به حس و حال داستان و کاراکترها اضافه نکند به چه دردی میخورد. به خاطر همین است که مسئول جلوههای ویژهی فیلمی مثل «اکس ماکینا» به جای «جنگ ستارگان» اسکار بهترین جلوههای ویژه را برنده میشود. جلوههای ویژهای که دیده نشوند و بهطرز نامحسوسی در اتمسفرسازی فیلم نقش داشته باشند اهمیت دارند، نه رندر کردن یک گله اُرک عصبانی و به خاطر همین است که میگویم نوع استایل هنری وارکرفت به درد لایو اکشن نمیخورد. چون برخلاف انیمیشن که اجازه میدهد با کم و زیاد کردن غلظت رنگها، حس و حال کاراکترها و تفاوتهایشان را بهتر به تصویر بکشیم، CGI در این کار ناتوان است. این در حالی است که اگر دقت کرده باشید نوع طراحی دنیا و کاراکترهای وارکرفت حالتی اغراقشده دارد. این هم دلیل دیگری است برای اینکه چرا انیمیشن مدیوم بهتری برای اقتباس از بازی است.
اما شاید بزرگترین مشکل فیلم که از زمان نگارش سناریو، سرنوشت فیلم را تهدید میکرده است، این باشد که «وارکرفت» یک «پیشدرآمد» است. بله، درست شنیدید. وقتی میگویم «وارکرفت» مثال بارز سیستم طمعکار و تاسفبرانگیز هالیوود است، منظورم این است که مارول و دیسی به عنوان بلاکباسترسازهای دنبالهدار جلوی طمع و بیفکری تهیهکنندگان این فیلم کم میآورند. چرا؟ یک نوع سناریوی بلاکباسترسازی است که به عقل جور در میآید: یک فیلم مستقلِ موفق ساخته میشود. سپس، سازندگان روی به ساختن پیشدرآمد یا دنبالهای برای آن فیلم میآورند. ممکن است آن پیشدرآمد/دنباله شکست بخورد، اما ما حداقل در بهترین حالت یک فیلم تکی داریم و با خود میگوییم که خب، کمپانی قصد داشت موفقیت فیلم اول را تکرار کند.
اما در «وارکرفت» با سناریوی عجیب و غریبی طرف هستیم که هنوز به شخصه توانایی هضم آن را نداشتهام: در اینجا کمپانی به جای اینکه در قدم اول با یک فیلم مستقلِ موفق جای پایش را سفت کند و تماشاگران را جذب کند، یکراست دست به ساخت آن پیشدرآمد زده است. این باعث شده که «وارکرفت» به جای یک فیلم واقعی، شبیه نسخهی طولانی بخشِ «آنچه گذشت» سریالها باشد. «وارکرفت» درست مثل «آنچه گذشت»ها با تدوین شلخته و دیالوگهای پراکندهای که فقط میخواهند ما را برای اتفاقات اصلی آماده کنند با سرعت تمام جلو میرود و بعد از دو ساعت به محض اینکه برای شروع شدن قسمت اصلی آماده میشویم، فیلم به پایان میرسد. در نتیجه از فیلمی که نقش یک «آنچه گذشت» را بازی میکند چگونه میتوان انتظار رعایت پایهایترین اصول داستانی را داشت. دریغ از یک لحظهی چند ثانیهای که صرف شخصیتپردازی منطقی کاراکترها شود. همهچیز در کلیشهایترین درجهی خودش به سر میبرد.
یک عدد پادشاه عادل، یک عدد ملکهی خوب، یک عدد شاهزادهی شجاع، یک عدد جادوگر شیطانی، دوباره یک عدد جادوگر شیطانی دیگر و دوباره یک عدد جادوگر غیرشیطانی که کمسن و سالتر از بقیه است. راستی، شاهزادهی شجاع یک پسر شجاع هم دارد که باید برای قاطی کردن شاهزاده کشته شود. همهی آنها هم اسمهای فانتزی دارند. خب، جهت غافلگیری تماشاگران و نوآوری سازندگان، داستان به دستهی اُرکها هم میپردازد. ارکها از خودشان استخوان آویزان میکنند و در دندانهای نیششان حلقه فرو میکنند. یک اُرک بابا داریم که خانوادهاش را خیلی دوست دارد. یک ارک ستمگر داریم که روح انسانها را بیرون میکشد. یک خانم سبزرنگ هم داریم که نیمهانسان-نیمهارک است و دندانهایش از شدت مصنوعیبودن آدم را یاد آن دندان خوناشامیها که در بچگی در دهانمان فرو میکردیم میاندازد. واژهای به اسم «فِل» هم وجود دارد که مدام تکرار میشود.
در بازگشت به انسانها، متوجه میشویم که آنها بعضیوقتها میتوانند خودشان را تلهپورت کنند. بعضیوقتها میتوانند پرواز کنند، بعضیوقتها هم میتوانند از اسب استفاده کنند و بعضیوقتها هم به لطف تدوینگر گرامی، همزمان در دو مکان جدا حضور پیدا میکنند. اسمش آیتم «تدوینگر» است و قرار است در آپدیت بعدی دنیای وارکرفت به بازی اضافه شود! راستی، انسانها یک نقشه هم دارند که برای دعوا کردن و داد زدن سر یکدیگر دور آن جمع میشوند. بله، چندتا دوارف و الف هم آن دور و اطراف میپلکند. آهان، تا فراموش نکردهام بگذارید بگویم که یک شهر داریم که بر تنهی یک کوهستان برفی بنا شده است. یک پایتخت داریم که قلعههای سفید خیلی زیبایی دارد. یک شهر داریم که روی هوا معلق است و یک برج خیلی بلد هم داریم که کتابخانهی مرکزی دنیاست. فقط معلوم نیست چرا کسی با توجه به این همه جادو که بلااستفاده افتاده است، یک آسانسور برای این برج درست نکرده است! بعد یک مکعب سیاهرنگ جادویی هم داریم که چندتا ریشسفید با چشمهای براق از آن نگهداری میکنند. فکر کنم تا حالا متوجه منظورم شده باشید که «وارکرفت» به جای اینکه پایش را روی ترمز بگذارید و شخصیتها و درگیریهای درونی و بیرونیشان را بررسی کند، به پرتاب بیوقفهی اجزای مختلف دنیایش به صورت مخاطب ادامه میدهد. در این فیلم خبری از هیچگونه افق و گسترهای نیست. هیچ خطری احساس نمیشود. کاراکترها بعد از دو-سه بار گفتگو کردن با هم، عاشق میشوند و بدون هیچ مقدمهای سر از میدان نبرد در میآورند.
شاید طرفداران بازیهای «وارکرفت» از دیدن چندتا کاراکتر و لوکیشن آشنا ذوق کنند و فقط براساس آنها از فیلم طرفداری کنند، اما فیلم حتی برای طرفداران هم چیز دندانگیری برای لذت بردن ندارد (مخالفان بدانند که دارند ارزش دنیای غنی بازی موردعلاقهشان را با طرفداری از فیلمی ضعیف پایین میآوردند). «وارکرفت» شاید به کوچکترین جزییات طراحی شخصیتها، موجودات، معماریها و تاریخ دنیایش توجه کرده باشد، اما آنقدر سرش گرم این دکورهای کماهمیت بوده که عنصر بزرگی را فراموش میکند و آن به مهمترین گناه نابخشودنی فیلم تبدیل میشود: اینکه فیلم خودش را زیادی جدی میگیرد. هرکسی که کمی با بازیهای ویدیویی سروکار داشته باشد (مخصوصا بازیهای آنلاین/چندنفره)، میداند که خیلی از سناریوها و شوخیهای بازی توسط بازیکنندگان ساخته میشوند و در دنیای بازی گسترش پیدا میکنند. این در حالی است که ما داریم دربارهی بازیای حرف میزنیم که یکی از نژادهایش خرسهای پاندای کشاورز هستند!
وارکرفتبازها بهتر میتوانند از بخش مفرح بازیشان تعریف کنند، اما بهشخصه میدانم چیزی که «کانتر استرایک» را جذاب میکند، اتفاقات جالب و خندهداری است که در حین بازی کردن میافتند؛ اتفاقاتی که همهی بازیکنندگان در همهجای دنیا میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. بله، مطمئنا اگر سازندگان فیلمی براساس نکاتی که فقط وارکرفتبازها از آن اطلاع داشتند میساختند، من متوجه آن نمیشدم. اما به جهنم! حداقل طرفداران بازی یک اقتباس کاملا وفادار و واقعی دریافت میکردند و میتوانستند به آن افتخار کنند. تازه، طرفداران وارکرفت هم آنقدر کم نیستند که ساختن بازیای با تمرکز روی راضی کردن آنها به فروش فیلم ضربه بزند. حداقل بهتر از الان است که نه مخاطبان معمولی چیزی از آن میفهمند و نه خود طرفداران میتوانند به آن افتخار کنند.
«وارکرفت» چیزی مثل ریبوت «چهار شگفتانگیز» نیست. کاملا مشخص است که روی این فیلم پول و انرژی خرج شده است، اما چیزی که آن را به مورد تراژیکتری نسبت به «چهار شگفتانگیز» تبدیل میکند، این است که این همه پول و انرژی به هیچ نتیجهای نرسیده است. حداقل کاری که سازندگان میتوانستند بکنند این بود که یک داستان سرراست با یک پایانبندی مشخص روایت میکردند که حتی در این کار پیشپاافتاده هم شکست میخورند. مورد «وارکرفت» از این جهت افسوسبرانگیز است که اگر قبل از این، شکست اقتباسهای ویدیو گیمی را گردن عدم آشنایی سازندگان با منبع اصلی میانداختیم، اما حالا با اقتباس شکستخوردهای طرفیم که کارگردانش خورهی بازیهای بلیزارد بوده است.
نکتهی طعنهبرانگیز ماجرا این است که شاید همین آشنا بودن بیش از اندازهی کارگردان به منبع بوده که سبب سقوط فیلم شده است. چون او آنقدر حواسش گرم چپاندن تمام ویژگیهای بازی در فیلم بوده است که فراموش کرده باید آنها را برای مخاطبی که چیزی دربارهی آنها نمیداند یا به اندازهی او عاشق این دنیا نیست، ترجمه کند. او حتی در ترجمه کردن بازی به فیلمی آشنا برای طرفداران هم شکست خورده است و آن بازیهای سرگرمکننده را به نسخهی الکی جدی و تاریکی تبدیل کرده که حتی کسی مثل من هم متوجه عدم شباهت آن به بازی میشود. ناسلامتی با دنیایی طرفیم که ظاهرا یکی از مشهورترین افسونهای جادوگرانش، دشمنانشان را به گوسفند تبدیل میکند، اما «وارکرفت» طوری رفتار میکند که انگار نسخهی سینمایی «بازی تاج و تخت» است. این فیلم فاقد پیشپاافتادهترین مهارتهای فیلمسازی است، چه برسد به شکستن طلسم قدرتمند فیلمهای ویدیو گیمی. «وار» بدون «کرفت» مفت نمیارزد.
برای کسانی که با آثار شین بلک آشنا هستند ،" بچه های خوب" به فیلم “بوس بوس بنگ بنگ” نزدیک تراست تا "مردآهنی 3" .این فیلم تلفیقی است از اکشن شدید و شوخی های تارانتینویی که کمدی وهیجان را با هم درخود دارد. با بازی گیرای راسل کرو و اجرای تاحدودی خارج از کنترل رایان گاسلینگ، در عین داشتن داستانی شبه نوآر از فساد در صنعت پورن لس آنجلس، فیلم پر است از طعنه ها، کنایه و شوخی های فیزیکی.
هیچ تریلر جنایی با بازی کیم باسینگر و راسل کرو که در لس آنجلس حادث شده باشد نمیتواند از مقایسه شدن با فیلم " محرمانه ی لس آنجلس" فرار کند. با اینکه فیلم معروف کورتیس هانسون ( تولید سال 1997) در دهه ی پنجاه اتفاق می افتاد و " بچه های خوب " دو دهه بعد ،هر دو اثر از جزئیات زمان های خود و تقابل نور ها وتاریکی هایی که ایجاد میکنند بخوبی بهره میبرند. با این که جنبه ی کمدی "بچه های خوب" المان های نئونوآر موجود در خود را مبهم میکند ، اما هنوز هم قابل مشاهده اند. پیرنگ فیلم به سمت ابتذال و مزخرف شدن میرود اما بمانند فیلم " خواب بزرگ" نقطه قوت های دیگر فیلم حفره ها و ناسازگاری ها ی روایت را جبران میکند.
برطبق توصیفاتی که از شغل جکسون هالی میشود ( راسل کرو) او یک "پیام رسان " است.او پیام هایش را با مشت ، تفنگ و چماق و تقریبا هرچیزی که دم دستش باشد میرساند و کبودی ، شکستگی استخوان و لب پاره از خود بجای میگذارد.مشتری/موکل اخیر او دختر جوان خوشگلی است به نام آملیا ( مارگارت کوالی) که از او میخواهد تا تلاش های پی.ا.هالند مارچ ( رایان گاسلینگ) برای تعقیب او را خنثی کند.جکسون هالی کارش را بدرستی انجام میدهد و پس از روبه رو شدنش،هالند را مشت و مالی حسابی میدهد اما بعدا میفهمد که قضایای بیشتری درباره ی آملیا وجود دارد.بنابراین پبش هالند بازمیگردد ، از او دلجویی میکند ، با هم تیمی تشکیل میدهند و تحقیقاتشان آنها را به دیسکو پارتی ، خانه های مخروبه و دفتر یکی از مقامات بلندپایه ی دولتی که مادر آملیا هست ( کیم باسینگر ) میکشاند. درهمین حین قاتلی به نام جان بوی ( مت بامر) آن دو نفر را تعقیب میکند همچنین دختر هالند ( آنگوری رایس) برخلاف تلاش آنها برای نگه داشتن او در خانه ، با آن ها همراه میشود.
به همان اندازه که زوج کاراگاه کرو و گاسلینگ خوب درآمده اند ، آنگوری رایس تازه کار 15 ساله نقشش را بدرستی اجرا میکند و آمده است تا بیاد ماندیترین بخش از فیلم باشد. اعتماد بنفس و بازی طبیعی او دلربایی و کاریزما را منتقل میکند و او را در لیست بهترین بازیگران تازه کار 2016 قرار میدهد. رابطه ی (غیر رمانتیک) او با کرو و گاسلینگ قابل توجه است. معمولا در خطربودن دختران نوجوان آزار دهنده میشود اما در این فیلم هرگز اینطور نیست. دهه ی هفتاد "بچه های خوب" همان دهه ی هفتادی است که در فیلم " شبهای بوگی" مشاهده شد- انعکاسی از دهه ای محو شده ی که با نوستالژی و تمایل هالیوود برای بزرگنمایی جنبه های مستهجن هرچیز شدت بخشیده می شد. چراغ های نئونی ، رقاصه ها و پورن استارها ، استایل بد موها و شنای رایان گاسلینگ با خوشگل های لخت و دیگر ویژگی های دهه ی 70 در فیلم دیده میشود. اشتیاق بلک برای مستی و دیوانگی از بهترین صحنه های خنده دار فیلم را رقم میزند.و با اینکه قهرمانان فیلم همیشه دوست داشتنی نیستند و دائما از خود بی عرضگی نشان میدهند ، اما در نهایت خودمان آن ها را بهمین کارها تشویق میکنیم.
"بچه های خوب" فیلمی مفرح برای بزرگسالان است که وارد بازاری میشود که از قهرمانان نوجوان پسند و انیمیشن های خانوادگی پرشده است. فیلمی خط قرمزی ( نه آنقدر که مخاطبان زیادی را از خود برهاند) بامزه و با ریتمی تند . بلک ، درکنار فیلمنامه نویس آنتونی باگاروزی ، در بعضی لحظات شانس خود را امتحان میکنند اما در اکثرمواقع کار به جایی نمیبرند. به هر حال این مثالی است از چگونگی تلفیق کمدی و اکشن و بثمر رساندن آن. کارگردانی با اعتماد بنفس ، فیلمنامه نویسی کاربلد و سه اجرای درخشان که " بچه های خوب " را اولین فیلم سرگرم کننده ی فصل تابستان امسال میکند.
«شلیک آزاد» از همان لحظهی اول که ماشهی اسلحهها کشیده میشود با نمایش کشت و کشتار در تنها یک لوکیشن، عدم ماندگاری خود را ثابت میکند آن هم با وجود ساختهی تارانتینو که قبلا در این زمینه اجرا شده. «بن ویتلی» انگلیسی که حس تیزبینی خود را در آثار قبلیش همچون فهرست کشتار و زمینی در انگلستان نمایان کرده، در این فیلم داستان خود را به انبار متروکهای کشانده که در آن دو گروه جنایتکار بددهن و ملبس به لباسهای مبدل به معاملهی اسلحه میپردازند؛ معاملهای که به طرز وحشیانهای به حاشیه کشانده میشود. بازیگران در این انبار متروکه پشت تختهپارهها پناه گرفته و به هر سو که در توان دارند شلیک میکنند. مسلما تحمل این حجم از توهین و خونریزی در یک فیلم سینمایی کار هر کسی نیست. حتی عشق تفنگ و اسلحه به دستان حرفهای نیز در تعجب خواهند بود که چگونه میشود به مدت 90 دقیقه یک عده ابله را تحمل کرد که یکدیگر را هدف شلیک دیگری میکنند. اما اگر تنها هدف فیلم را همین عنوان کرد، باید گفت که آن را با اعتماد به نفس پیش میبرد و از این منظر به فیلم سگهای انباری نزدیک است که به خوبی برههای از زندگی بزهکارانی را نشان میدهد که انگشتانشان به شلیک و زبانشان به وراجی عادت گرفته.
«شلیک آزاد» تقریبا در یک ساختمان و در زمانی نزدیک به زمان داستان سپری شده که گروه بازیگری پرحرف خود را در اواخر دههی 70 در بوستون گرد هم آورده. برههای از زمان که دست کارگردان را برای انتخاب شیوهی روایت باز گذاشته (تلفن همراهی در کار نیست!) و البته تا دلتان بخواهد طبق شیوهی پوشش آن دوران سبیل، برگردان یقه و آسترهای محافظ شانه میبینید. دو سرباز ارتش جمهوریخواه ایرلند (کیلین مورفی و مایکل اسمایلی) برای خرید تعدادی سلاح نیمهاتوماتیک به ملاقات قاچاقچی اسلحه (شارلتو کوپلی) اهل آفریقای جنوبی رفتهاند. ملاقاتی که توسط یک زن دلال تاجر (بری لارسون) و همراه زیرکش (آرمی همر) تدارک دیده شده. البته هر دو طرف نیروی پشتیبانی همراه خود آوردهاند و طولی نمیکشد که این موقعیتِ رقابتی پراضطراب، به خشونت کشیده شود. این انبار متروکه خیلی سریع رنگ نمایشگاه تیراندازی به خود میگیرد.
ویتلی کارگردان، که با کارنامهای متنوع اولین تجربهاش در این ژانر را پشت سر گذاشته تمام تلاش خود را برای حفظ این بینظمی و روند رو به جلوی داستان انجام داده. ولی او که «جان وو» نیست! «شلیک آزاد» بیشتر به یک مسابقهی درهم برهم پینتبال شباهت دارد تا سمفونی منظم و دقیقی از گلوله. ضمنا تماشاگر با بیدقتیِ این بیمغزهای مسلح که حتی نمیتوانند به خاطر بیاورند چه کسی به آنها شلیک کرده گیج هم میشود. کاراکترها با هر شلیک، کلی گوشه و کنایه هم به همدیگر میزنند. فیلمی که در آن هرکسی از راه میرسد گلوله در میکند و در حال خزیدن روی زمین غر میزند! بخشی از انرژی فیلم را میتوان به علت حضور «مارتین اسکورسیزی»، یکی از پدرخواندههای زندهی سینمای جنایی، در مقام تهیهکننده اجرایی عنوان کرد. گروه قوی بازیگری فیلم را شارلوت کوپلیِ در این فیلم به شدت خندهدار، آرمی همر خونسرد و طعنهآمیز و لشکری از بازیگران چرت و پرت گو مثل «بابو سیزی»، «نوآه تیلور»، «سم رایلی» در نقش معتادی دمدمیمزاج و «جک رینور» که در خیابان آواز درخشید، تشکیل دادهاند. بازیگرانی که به خوبی به روح کمدی سیاه رسوخ کردهاند.
«شلیک آزاد» را میتوان هجویهای بر فرهنگ رو به رشد و خطرناک استفاده از سلاح نامید؛ هجویهای بر آدمبزرگهایی در باطن کوچک، که به دود اسلحهی خود افتخار میکنند. ویتلی مسیر موضوع را طبق خواسته و هدف خود پیش برده؛ فرصتی برای تکهتکهشدن گوشت و پوست بازیگران حرفهای و سیراب کردن عطش خود نسبت به مسائل جنایی. موسیقی متن فیلم شامل قطعات درخشش آفتاب روی شانههای من و از میان جنگل عبور کُن میباشد. فیلم قبلی کارگردان و نویسندهی این فیلم، به نام برج که اقتباسی از رمان «جی. جی. بالارد» بود جاهطلبی و هدف او را مشخص کرد به نحوی که در آن فیلم نیز در حال ایجاد بستری برای کشتاری هرج و مرجآمیز بود که در «شلیک آزاد» به هدف خود رسید. البته اثر اخیرش در مقایسه با تکنیکهای گیج کنندهی فیلم برج حرفی برای گفتن ندارد. میتوان گفت «شلیک آزاد» که گاها نکات بامزهای دارد، در مقایسه با اثر قبلیش یک پسرفت محسوب شده؛ مثل کلیپی کوتاه که خیلی سریع از ذهن مخاطب فراموش میشود. یک «گای ریچی» داریم. لزومی به ظهور گای ریچی دیگری نیست!
آواتار به عنوان یک فیلم "جریان ساز" شناخته می شود، و چه بسا شایسته ی این عنوان نیز باشد. البته باید این موضوع را به عهده ی تاریخ نگاران آینده بگذاریم تا درباره ی آن قضاوت کنند. چیزی که من به شخصه می توانم درباره ی آن صحبت کنم این است که آواتار به لحاظ تکنیکی شگفت انگیز ترین فیلمی است که در سال های اخیر بر روی پرده های سینما به نمایش درآمده است، احتمالاً از زمان اکران ارباب حلقه ها:بازگشت پادشاه. این فیلم همچنین یکی از مورد انتظار ترین فیلم های این دهه برای اکران بوده است. البته باید این نکته را بگوییم که انتظارات یک تیغ دو لبه هستند. اما وقتی که یک فیلم ساز این انتظارات را ایجاد و یا آن ها را تشویق می کند نتیجه شگرف می شود درست همانند مورد آواتار. جیمز کامرون با این فیلم که دنباله ی با تاخیر اکران شده یِ(حدود 12 سال انتظار) تایتانیک و هم چنین پیروز همیشگی گیشه در تاریخ است به اوج کار خود می رسد. پیامد های نرمال این فیلم فقط شهرت بیشتر برای کامرون است. اما کامرون تاثیر خود را بر روی آینده ی سینما ها و دنیای سه بعدی گذاشته و این مسئله را به عنوان موج بعدی سینما نشان داده است. اگر فیلم ساز ها میتوانستند کاری که جیمز کامرون با آواتار انجام داده اند را تکرار کنند من بسیار خوشحال میشدم که هر دفعه به سینما می روم عینک های اذیت کننده ی سه بعدی را بر روی چشمم بزنم.
آواتار سرگرمی در بالاترین حد خود است. این فیلم بهترین اثر ساخته شده در سال 2009 میلادی است. در سینمای سه بعدی این فیلم بی نظیر است. اما تمام عناصر قدیمی فیلم های سینمایی" داستان، شخصیت، تدوین، تم و غیره" همگی با دقت فوق العاده ای پیاده شده اند تا فیلم حتی در سینمای 2 بعدی نیز شگفت انگیز به نظر برسد. علی رغم صرف هزینه ی بسیار زیاد،زمان بسیار زیاد تر و دردسر های زیاد سه بعدی ساختن فیلم کامرون هیچ وقت اصلی ترین دلیل موفقیت یک فیلم را فراموش نکرد. این فیلم را میتوان یک نسخه ی علمی تخیلی از فیلم برنده ی اسکار «رقصنده با گرگ ها» دانست و فیلم در بسیاری از مواردی که "رقصنده" موفق بود موفقیت آمیز عمل می کند. کامرون همچنین از کارنامه ی قبلی خود نیز مواردی را قرض می کند. نیرو های نظامی فضایی ما را به یاد فیلم بیگانه می اندازند و همچنین داستان احساسی و عاشقانه ی فیلم ما را به یاد تایتانیک می اندازد. آواتار لئوناردو دی کاپریویی ندارد اما داستان عاشقانه ی آن در برخی مواقع حتی پتاسنیل بیشتری از آن چه که در تایتانیک گفته شد دارد. از یک دید دیگر کامرون یکی از بهترین داستان ها از دنیاهای بیگانه ای که تا به حال بر روی پرده ی نقره ای رفته اند را به نمایش می گذارد و دنیایی حماسی که تا به حال فقط توسط پیتر جکسون و در سری ارباب حلقه هایش شاهد بودیم را دوباره ترسیم می کند.
آواتار ما را به سیاره ی پاندورا در سال 2154 می برد.پاندورا سیاره ای پوشیده از جنگل است که انسان ها برای انجام یک سری عملیات حفر معدن به آنجا سفر کرده اند.اگرچه مهندسین این پروژه را رهبری می کنند اما ارتش به فرماندهی کلنل مایلز کواتریچ مسئول تامین امنیت و پشتیبانی از این ماموریت است. رابطه ی انسان ها با نیوی ها، موجوداتی آبی رنگ با 3 متر قد، در مراحل اولیه ی خود است. برای مدتی دکتر گریس آگوستین( با بازی سیگورنی ویور) موفقیت هایی در برقراری ارتباط با نیوی ها از طریق آواتار ها(شبیه سازهای نیوی ها که از طریق انسان ها کنترل می شوند) به دست آورده است تا از این طریق بتواند پیشرفت هایی در زمینه های مختلف از جمله آموزشی و تکنولوژی به دست آورد اما این پیشرفت ها کند دنبال می شوند و گریس نیز از جامعه ی نیوی ها خارج شده است و حال او گروه آواتارهایش در تلاش برای پیدا کردن راهی به داخل دنیای نیوی ها هستند.
آن راه را جیک سالی، یک سرباز سابق نیروی دریایی که توانایی راه رفتن خود را از دست داده است ایجاد می کند.سفر سم به پاندورا ناخواسته است. برادر دوقلوی او که سال ها برای تبدیل شدن به یک آواتار تمرین کرده بود در طی یک حادثه در گذشت، و جیک که به لحاظ ژنتیکی شبیه ترین فرد به او بود تنها کسی است که می توانست جای او را پر کند. او بین دو فرمانده گیر افتاده است، کلنل کواتریچ که می خواهد سربازان یک نقشه از محل زندگی نیوی ها تهیه کند تا بتوانند طرح حمله به آن منطقه را به جلو ببرند و گریس که میخواهد روابط با نیوی ها را دوباره از سر بگیرد. یک سری حوادث در جنگل جیک را از دیگر آواتار ها جدا می کند و او را در معرض یک خطر بسیار مرگبار قرار می دهد.زندگی او توسط نیتری (زوئی سالدانا) که از وی زیاد خوشش نمیاد اما باور دارد که خداوند نیوی ها به او توجه دارد نجات داده می شود. او جیک را به درخت منبع یا خانه می برد، جایی که جیک نه تنها برای جانش بلکه برای یاد گرفتن راه زندگی نیوی ها تلاش کند. نیتری تبدیل به مربی او می شود و جیک خیلی زود درگیر رابطه ی عمیقی با نیوی ها می شود و بسیار بیشتر با آن ها تا با سربازان نظامی ای که قصد حمله ای عظیم به سرزمین نیوی ها دارند ارتباط برقرار می کنند.
کامرون درک می کند که چگونه تکه های مختلف پازل باید در کنار یک دیگر چیده شوند تا تبدیل به یک فیلم سینمایی شوند و او این کار را به خوبی انجام می دهد. داستان اگرچه ساده است بسیار عمیق مینماید. در حالی که بسیار از داستان های علمی تخیلی از تلاش انسان برای نابودی خود و محل زندگی اش حرف می زنند آواتار بر خلاف مسیر شنا می کند. همانند رقصنده با گرگ ها و آخرین سامورایی این داستان نیز درباره ی یک فرد نظامی است که توسط فرهنگ مردمی که به آن جا حمله کرده اند تحت تاثیر قرار می گرد و در نهایت بر علیه افراد گروه خودش می شود. رابطه ی احساسی جیک با نیتری ثابت می کند جیمز کامرون در عمق قبلش بسیار رمانتیک است. محیط طبیعی پاندورا شامل حیوانات بسیار عجیب اما جذابی است که شبیه دایناسورهایی ضد گلوله هستند، حیواناتی که به صورت گروهی حمله می کنند، موجودات دایناسور مانندی که پرواز می کنند و بسیاری موجودات دیگر.
تمام فیلم های شبیه آواتار باید یک ضد قهرمان داشته باشند و آواتار نه تنها یک بلکه دو ضد قهرمان دارد. اول مسئول پروژه چارکر سلفریج. شاید هنگام ساخت این شخصیت جیمز کامرون در فکر مدیر های استودیو های هالیوودی بوده که درگیری های زیادی بر سر بودجه با جیمز کامرون داشته اند. دوم نیز کلنل کواتریچ که با بازی بی نظیر استفن لنگ به زندگی آورده شده است. کواتریچ توسط جلوه های ویژه ی کامپیوتری خلق نشده اما همیشه بزرگ تر از چیزی که هست به نظر می رسد. اگر در فیلم یک ستاره ی انسان و نه آواتار داشته باشیم آن لنگ است. لنگ ممکن است بهترین بازی ممکن را داشته باشد اما او تنها بازیگری نیست که بازی خوبی از خود نشان داده است. سم ورثینگتون و سیگورنی ویور هر دو بازی قوی ای نشان می دهند اگر چه مدت زیادی از بازی آن ها توسط جلوه های ویژه ی کامپیوتری و آواتار ها بازی شده است. زوئی سالدانا حتی بیشتر نیز درگیر این مسئله است چرا که او هیچ وقت در ظاهر انسانی خود ظاهر نمی شود و همیشه در حالت آواتاری خود است. همانند اندی سرکیس در نقش گالوم در ارباب حلقه ها او تماماً توسط جلوه های ویژه ی کامپیوتری ساخته شده است اما موشن_کپچر ها را خود وی انجام داده و صدای وی نیز متعلق به خودش است.میپل رودریگز همانند استفن لنگ نیاز ندارد تا تبدیل به یک آواتار شود. نقش وی فرعی است اما این چیزی از بازی فوق العاده ی وی کم نمی کند.
پس از پیش نمایش 20 دقیقه فیلم در اواخر تابستان کمی شک و تردید درباره ی چهره و ظاهر نیوی ها وجود داشت. آن ها می توانستند همانند انسان ها به نظر برسند و به جای آن حجم زیادی از جلوه های ویژه به کار نبرند. ما آن ها را چیزی جز موجودات سه بعدی نمی بینیم. همانند گالوم آن ها وجود پیکسلی خود را بهبود می بخشند و از بند جلوه های ویژه رها می شوند. ما آن ها را قبول می کنیم و به آن ها اهمیت می دهیم. این مسئله کلیدِ آواتارها در تبدیل شدن به چیزی بیش از یک روح متحرک است. در نابودگر 2 همه چیز (حتی انسان ها) بی روح هستند. اما در اینجا آواتار ها روح و جان فیلم هستند. اجرای سم ورثینگتون در نقش جیک سالی خوب است اما لهجه ی آمریکایی وی نه. همان طور که در نابودگر:رستگاری دیدیم لهجه ی آمریکایی وی کمی نا خوشایند به نظر می رسد.همان طور که در نابودگر :رستگاری نیز مشهود بود لهجه ی آمریکای ورثینگتون برخی مواقع با حالات بدی ادا می شود. به لحاظ بصری، آواتار تقریبا بی نقص است اما می شود در برخی مواقع که دوربین با سرعت بسیار بالایی حرکت می کند مواردی از عدم هماهنگی تصاویر سه بعدی پیدا کرد. موسیقی متنی که جیمز هورنر برای این فیلم تهیه کرده نیز عمدتاً موثر واقع می شود. در برخی مواقع شما احساس میکنید که این موسیقی متن با نمونه هایش در سفر های ستاره ی 2 و یا بیگانه ها تشابهاتی دارد.
آواتار هیجان انگیز و درگیرکننده ترین فیلمی است که من در این سال (2009) در سینما تجربه کرده ام و قطعا تجربه کردن عبارت مناسبی برای این حس است. علاوه بر ارضای حسی، آواتار با فیلم نامه ی هوشمندانه ای همراه شده که به ما یادآوری می کند بلک باستر ها لزوماً نباید با خرفتی فیلم هایی نظیر نابودگر 2 و یا 2012 ساخته شوند. جیمز کامرون سینما_رو ها را برای نزدیک به ربع قرن با آثارش سرگرم کرده است و بی شک در آینده شاهد فیلم های بیشتری از او خواهیم بود. البته به شخصه امیدوارم که فیلم بعدی وی زودتر از فاصله ی 12 ساله ای که بین تایتانیک و آواتار وقفه افتاد به روی پرده ها سینما بیاید.
تماشای فیلمهایی که به سفرهای زمانی میپردازند و داستانشان حول و حوشِ خطهای زمانی موازی و پارادوکسها و پیچیدگیها و توضیحات علمی و اتفاقات عجیب و غریبی که بازی با زمان به همراه میآورند میچرخند خیلی کیف میدهد! البته اگر تعریف شما از کیف بُردن مثل من آزار دادن مغز بیچارهتان باشد. لذت تماشای اینجور فیلمها این است که از یک طرف در حال تماشای یک فیلم هستیم که به خودی خود سرگرمکننده است و از طرف دیگر این فیلم قرار است به موضوعی بپردازد که همیشه آدمهای عادی که هیچ، بلکه دانشمندان را هم شیفته و سردرگم خودش کرده است: زمان. بهترین فیلمهای سفر در زمان نه تنها بهمان نشان میدهند که عنصر زمان که برای اکثر ما به حرکتِ سه عقربه در ساعتهایمان خلاصه شدهاند، در واقع چقدر پیچیدهتر از چیزی است که ذهنمان توانایی پردازش آن را دارد، بلکه همچون پازلهای سینماییای هستند که بعد از اتمام هیچوقت به پایان نمیرسند. در عوض برای مدتها عصبهای ذهنمان را تسخیر میکنند. از یک طرف دوست داریم معمای زمان در فلان فیلم را حل کنیم و از طرف دیگر بعضیوقتها به حدی قضیه گیجکننده میشود که سردرد میگیریم. پس، تماشای فیلمهای سفر در زمان همیشه برای من حکمِ سرگرمی ضربدر ۲ را داشتهاند.
فیلمهای سفر در زمان زیادی هستند که مغزهایمان را تا مرز آب شدن بردهاند. از «۱۲ میمون» و «لوپر» گرفته تا «جرایم زمانی» و البته «پرایمر»، خدای فیلمهای سفر در زمان. بنابراین چالش اینجور فیلمها این بوده است که به دنبال ایدهی تازهای در این حوزه باشند و خلاقیت به خرج بدهند. چون طبیعتا دیگر یک سفر معمولی به گذشته و آینده و برخورد با عواقبش هیجانانگیز نیست. بعضیوقتها فیلمی مثل «جرایم زمانی» را داریم که حال و هوای ترسناکی به خود میگیرد و بعضیوقتها مثل کاری که «پرایمر» انجام داد، سفر در زمان به حدی واقعگرایانه و بدون کمک روایت میشود که حتی توضیح فیلم را هم به امری تقریبا غیرممکن تبدیل میکند. یکی از بهترین فیلمهای سفر در زمان قرن بیست و یکم که به اندازه دیگر فیلمهای این زیرژانر مشهور نیست و دیده نشده، «تقدیر» (Predestinantion) است. فیلمی که شاید مثل اکثر بهترین فیلمهای این حوزه، بینقص نباشد، اما فقط به خاطر خلاقیت دیوانهواری که در زمینهی پرداخت به زاویهی جدیدی از سفر در زمان به خرج داده قابلتحسین است.
ساختهی برادران اسپیرگ که براساس داستان کوتاهی به اسم «همهی شما زامبیها» اقتباس شده، یک فیلم بلاکباستری نیست. از آن فیلمهایی نیست که دربارهی اکشنهای طولانی و درگیریهای بزرگ باشد و این دقیقا همان چیزی است که آن را یک قدم به هدفش نزدیکتر کرده است. فیلم از لحاظ تعداد شخصیت و از لحاظ ابعاد، داستان محدود و جمعوجوری دارد که فقط روی ایدهی اصلیاش تمرکز میکند و بیشتر زمانش هم در لوکیشنهای یکسانی اتفاق میافتد و هیچوقت پای نجات دنیا و هدفی بزرگ به ماجرا باز نمیشود. داستان به جای آینده در گذشته جریان دارد و سفر در زمان اختراعِ بزرگی که همه از آن خبر داشته باشند نیست. بلکه چیزی است که توسط سازمانهای مخفی و پشت گوشِ مردم اتفاق میافتد و فیلم دربارهی جزییات نحوهی کارکرد و تکنولوژی ماشین زمان نیست. همین جزییات کوچک کاری میکنند تا فیلم احساس واقعگرایانهتر و ترسناکتری به خود بگیرد. کاری میکند به دنیای اطرافتان بدگمان شوید. نکند همین الان زندگی دنیای واقعی ما تحت تاثیر ماشینهای زمانی که ما از وجودشان خبر نداریم، دچار تغییر و تحول میشود؟ وقتی فیلمی موفق به ایجاد چنین سوالی در ذهن بیننده میشود، یعنی کارش را به عنوان یک فیلم علمی-تخیلی در قابلباورسازی دنیایش به خوبی انجام داده است.
اگر قرار باشد فهرستی دربارهی پیچیدهترین فیلمهای سفر در زمان تهیه کنم، مطمئنا «تقدیر» جایی در بالاترین ردههای آن قرار میگیرد. اگر از صحنههای افتتاحیهی مبهم فیلم فاکتور بگیریم، موتور اصلی داستان زمانی روشن میشود که مرد جوانی که خیلی شبیه نسخهی زنِ لئوناردو دیکاپریو است وارد کافهای خلوت در نیویورک میشود و به متصدی بار میگوید داستان زندگیاش چیزی است که او تاکنون نشنیده است. متصدی بار که به شنیدن داستانها و وراجیهای مردم عادت کرده، یک بطری نوشیدنی سر اینکه آیا داستان زندگی مرد شگفتزدهاش میکند یا نه شرط میبندد. دیکاپریو شروع به تعریف کردن داستان زندگیاش میکند؛ داستانی که شامل چیزهای عجیب و غریبی میشود. داستانی که از قرار گرفتن دختر نوزادی روی پلههای یک یتیمخانه شروع میشود و به بحرانهای هویتی، تغییر جنسیت، یک بچهی دزدیده شده و نامنویسی برای برنامهی سفر فضای دولت ادامه پیدا میکند. متصدی بار که چندان شگفتزده نشده، بطری نوشیدنی را به دیکاپریو میدهد. او شگفتزده نشده، چون این فقط نیمی از داستان است.
نیمهی بعدی داستان از کافه خارج میشود و به درون سفرهای زمانی، پارادوکسها و پیچ و تابهای علمی-تخیلیای که از فیلم هوشمندانهای مثل «تقدیر» انتظار میرود شیرجه میزند. به این ترتیب فیلمی که با داستانگویی ساده و معمولی مردی ناشناس در یک کافهی تقریبا خالی از مشتری شروع شده بود و ظاهرا هیچ ربطی به علم و تخیل نداشت، ناگهان تبدیل به سنگبنایی برای مانورهای دیوانهوار سازندگان برای تبدیل کردن فیلم به یک پازل میشود. عدم وجود اکشنهایی با ابعاد بزرگ در فیلم به خاطر این است که چنین صحنههایی معمولا حواس تماشاگر را از اصل ماجرا، معمای محوری پرت میکند و به سازندگان اجازه میدهد تا با اکشنهای تند و سریعشان روی حفرههای داستانیشان را بپوشانند، اما «تقدیر» با روایتِ متمرکزش کاری میکند تا مخاطبان با ذرهبین به جان رویدادهای فیلم بیافتند و درست مثل کاراکترها، اتفاقاتی را که تجربه میکنند، بررسی کنند و مو را از ماست بیرون بکشند. نتیجه فیلمی است که گرچه با بودجه و پروداکشنِ نه چندان بزرگی ساخته شده و در جمع فیلمهای مستقل قرار میگیرد، اما تا دلتان بخواهد از لحاظ ایده و خلاقیت، جاهطلبانه است.
ایتن هاوک نقش مامورِ یک سازمان فوقسری دولتی را برعهده دارد که اسم و رسم خاصی ندارد و با استفاده از ماشین زمانی به شکل کیفِ ویولن در زمان سفر میکند. او در جستجوی تروریستی معروف به «بمبگذار شکستخورده» است؛ کسی که حملهی بعدیاش در نیویورکِ سال ۱۹۷۵ به کشته شدن هزاران نفر منجر خواهد شد. در نتیجه هاوک به این تاریخ عقب میرود و در ظاهر یک متصدی بار شروع به گفتگو با مردی به اسم جان (سارا اسنوک) میکند. به همین دلیل ما شک میکنیم که شاید جان همان بمبگذارمان است و مامور در حال سرگرم کردن او برای گرفتن مچش در زمان درست است. اما در همین حین مرد شروع به تعریف داستان زندگیاش که بهتان گفتم میکند و ما به گذشته فلشبک میزنیم و متوجه میشویم که او در واقع دختر یتیمی به اسم جین بوده است که در بزرگسالی وارد پروژهای علمی میشود که توسط مرد مرموزی به اسم رابرتسون (نوآ تیلور) رهبری میشود. اینکه تمام این کاراکترها چگونه به هم مرتبط میشوند و گفتگوی متصدی بار و مشتریاش دربارهی چه چیزی است، به تدریج فاش میشود و امکان ندارد داستان فیلم را بیشتر از این توضیح داد و چیزی را لو نداد.
معمولا در فیلمهایی که به جای شخصیتهایشان، نان داستان پرپیچ و تابشان را میخورند، بازیگران چندان به چشم نمیآیند. چنین چیزی اما دربارهی «تقدیر» صدق نمیکند. ایتن هاوک کسی است که همیشه به خاطر هنرنماییهایش در فیلمهای مستقل و هنری شناخته میشود؛ به عنوان کسی که آنقدر در مقابل دوربین راحت است که بعضیوقتها ممکن است جزییات و پیچیدگی بازیاش را نادیده بگیرید. کاریزمای خاص هاوک یکی از چیزهایی است که تاثیر مستقیمی در جذابیت این فیلم دارد. بخش قابلتوجهای از فیلم به گفتگوی طولانی و ساکنِ هاوک با مشتریاش در کافهای که گفتم اختصاص دارد. بخشی که در جریان آن هیچ اتفاقِ علمی-تخیلیای نمیافتد و همهچیز گردنِ بازیگران است تا تماشاگران را تا رسیدن به اصل ماجرا درگیر نگه دارند. همهچیز اما به هاوک خلاصه نمیشود. سارا اسنوکِ استرالیایی که همزمان نقش یک مرد و زن را بازی میکند، در یک کلام فوقالعاده است. با اینکه چهرهپردازان کار بسیار سنگینی روی او انجام دادهاند و خیلی در تحول او نقش داشتهاند، اما اگر بازیگر کارش را بلد نباشد و کوتاهی کند، همهچیز ممکن است با یک صدا و نگاه و میمیکِ خارج از شخصیت خراب شود. اما نه تنها هیچوقت این اتفاق نمیافتد، بلکه اسنوک از ابتدا تا انتها شگفتانگیز و متقاعدکننده است. بازی او در این فیلم یکی از قویترین نقشهایی است که در یک فیلم ناشناخته پنهان شده است.
از فرم کارگردانی برادران اسپیرگ که به قدرت بازیها افزوده هم نمیتوان گذشت. اکثر لحظات فیلم به درستی همچون یک فیلم نوآر کارگردانی شده است. تمام کلیشههای نوآر به خوبی در «تقدیر» حضور دارند. از شخصیتهای پالتویی مرموز با کلاههایی که روی صورتشان سایه میاندازد و هویت مهم آنها را مخفی میکند تا کوچهپسکوچههای دودی و خلوت و تابلوهای نئونی چشمکزن و آپارتمانها و شهرهایی که گویی به جز چند نفر، خالی از سکنه و متروک هستند. یکی از بهترین لحظات فیلم جایی است که دختر یتیمی که بهتان گفتم، تنهایی به حصارِ حیاط یتیمخانه تکه داده است و کتاب میخواند که ناگهان چشمش به عنکبوتی بزرگ که روی حصار میخزد میافتد. دختر از جا بلند میشود و از روی کنجکاوی به حرکاتِ حشرهی پشمالو جذب میشود. نزدیک شدن به عنکبوت همانا و مواجه شدن با فاصلهای در حصار دورِ یتیمخانه هم همانا. اینجاست که دخترک با دختر کوچولوی دیگری همراه با مادرش روبهرو میشود که در آنسوی خیابان در حال خریدن بستنی از دستفروش هستند. دوربین به صورت دخترک یتیم کات میزند و ما قادر به حس کردنِ غمی که این صحنه در وجودش شلعهور کرده میشویم. او دوران کودکی معمولی نخواهد داشت. کودکی برای او نه به شیرینی و خنکی یک بستنی، بلکه به ترسناکی و سیاهی یک عنکبوت است. صحنهی کوتاهی است، اما همین صحنه به مثال بارزی از تواناییهای این کارگردانان تبدیل میشود که چگونه حتی در فیلم شدیدا دیالوگمحوری مثل این، از تصویر به جای کلمات برای کندو کاو در آشوب درونی کاراکترشان استفاده میکنند.
تقدیر از پیش نوشته شدهی انسانها یا آزادی عمل ما در تغییر مسیر زندگیمان، یکی از مهمترین سوالات فلسفی تاریخ بشر است که فیلسوفهای زیادی با آن دست و پنجه نرم کردهاند و میکنند. ما دوست داریم باور داشته باشیم که افسارِ تکتک لحظاتمان دست خودمان است، اما چه میشود اگر تمام کارهایی که میکنیم و تمام تصمیماتی که میگیریم جزیی از سرنوشتی باشند که راه فراری از آن نیست؟ «تقدیر» با این سوال سروکار دارد و جواب ترسناکی هم برایش دارد. در فیلم کاراکترها در یک چرخهی تکراری گرفتار شدهاند و سرنوشتشان طوری توسط نیرویی بالاتر برنامهریزی شده است که بارها اشتباه کنند و بارها در تلاش برای منحرف شدن از مسیرشان شکست بخورند. «تقدیر» دنیایی را به تصویر میکشد که زندگیت بدون اینکه خودت بدانی، حاصل سلسله اتفاقاتی است که با دقت کنار هم چیده شدهاند. وقتی از این حقیقت خبر نداریم، با توهم آزادی عمل روزمان را شب میکنیم، اما اطلاع داشتن از آن یعنی روبهرو شدن با دستهایی که تکانمان میدهند و این به بحران وجودی ترسناکی ختم میشود. «تقدیر» مطمئنا فیلم انقلابی و بزرگی نیست، اما با پرداخت به این موضوع و روایت یک داستان پرپیچ و تاب و غوطهورکننده، به اثری تبدیل میشود که نباید از دستش بدهید. فقط بزرگترین گلهای که به برادران اسپیرگ دارم، تلاششان برای شیرفهم کردن تماشاگران است. شاید درخواست عجیبی به نظر برسد، اما جذابیت «تقدیر» بیشتر میشد، اگر سازندگان معمای مرکزی فیلم را مبهمتر روایت میکردند. در حال حاضر هم پس از اتمام فیلم مطمئنا مغزتان را منفجر پیدا میکنید، اما فیلم با وجود پتانسیلی که داشته، جای خاصی برای جستجوهای شخصی تماشاگران نمیگذارد. بعضیوقتها فیلم از مسیر اصلیاش خارج میشود و معمای مرکزیاش را همچون یک فیلم توضیحی یوتیوبی بهطرز بسیار آشکاری تشریح میکند. بنابراین به جای اینکه در پایان فیلم فقط از اتفاقی که افتاده سرنخهای پراکندهای داشته باشید و برای تماشا و جستجوی بیشتر اشتیاق داشته باشید، به لطف توضیحات آشکار سازندگان، از حدود ۹۰ درصد از اتفاقاتی که افتاده آگاه هستید. این مسئله باعث شده تا «تقدیر» برخلاف داستان پیچیدهای که دارد، آنقدرها پیچیده به نظر نرسد.
Pirates of the Caribbean: Dead Men Tell No Talesمردهها قصه نمیگویند پنجمین قسمت از مجموعهی محبوب دزدان دریایی کارائیب محسوب میشود؛ مجموعهای که شاید دیگر چه در باکسآفیس و چه در خلق ایدههای متفاوت، تمام شده باشد. مردهها قصه نمیگویند احتمالا از لحاظ درآمدزایی به پای فیلمهای قبلی این فرانشیز نمیرسد، ولی مسلما شایستگی لقب بلاکباستر تابستانی را دارد و یکی از موردانتظارترین دنبالههای سال 2017 به شمار میرود. این مجموعه مدام در حال تکرار خودش است و همان مفاهیم، استعارات و پیچشهای داستانی کار شده را به مخاطب عرضه میکند که تغییری در این رویه نمیبینیم. از نکات مثبت فیلم میتوان به این اشاره کرد که فیلمنامهنویس «جف نیثِنسِن» و کارگردانان «یواخیم رانینگ» و «اسپن سندبرگ»، همین کلیشههای مرسوم موجود در این مجموعه را بهتر از فیلمهای پایان دنیا (قسمت سوم) و بر امواج بیگانه (قسمت چهارم) به هم چفت و بست دادهاند.
Pirates of the Caribbean: Dead Men Tell No Talesیکی از دلایلی که شاید باعث دلسردی هواداران این مجموعه شود، این است که کاپیتان «جک اسپارو (جانی دپ)» آن شخصیت پست کاریزماتیک همیشگی را ندارد بلکه ترکیبی از چیزهای مختلف است. این کاراکتر، که زمانی ماجراجوییهایش دیدنی بود، بخش زیادی از جذابیتش در هر ظاهری را از دست داده. فیلمنامه دیگر آن پیچ و تاب همیشگی را ندارد و دپ هم مجبور به ظاهرسازی شده. ما در این فیلم تنها سایهای از کاپیتان جک اسپاروی همیشگی میبینیم؛ گویی با یک اسپاروی قلابی طرفیم که با شوخیهای تکخطی مزهپرانی میکند و تلوتلوخوران دائما از چاله درمیآید و به چاه میافتد و پشت سر هم دچار حوادث ناگوار میشود. خوشبختانه اسپارو در مردهها قصه نمیگویند، دست کم جرقهای از سرزندگی همیشگیاش را دارد. جالبترین لحظهی مربوط به او را باید همان سکانس فلشبک دانست.
پس از اکران فیلم بر امواج بیگانه، اهمیت حضور «ویل ترنر (اورلاندو بلوم)» و «الیزابت سوان (کیرا نایتلی)» به عنوان ارکان اصلی این مجموعه بیش از پیش مشخص شد. آنهایی که تصور میکنند دزدان دریایی کارائیب، تماما دربارهی کاپیتان جک اسپارو است در اشتباهند. اگرچه اهمیت حضور این کاپیتان دیوانه بر کسی پوشیده نیست، ولی حذف ویل و الیزابت از فیلم، (به معنای واقعی کلمه) منجر به تلوتلوخوردن اسپارو شد (به شخصیت اسپارو نیز ضربه زد). از بهترین اتفاقهای این قسمت میتوان به بازگشت همین تعادل به فیلم اشاره کرد. ویل و الیزابت دوباره حضور دارند؛ پسر آنها «هنری (برنتون توایتز)» که علاقهی وافری به ستارهشناسی به نام «کارینا اسمیت (کایا اسکودلاریو)» دارد نیز به داستان اضافه شده. ویل در نقش پیری خود حضور کوتاهی داشته و الیزابت نیز در آخرین صحنهی فیلم مختصرا جلوی دوربین رفته است. در مردهها قصه نمیگویند هدف به دست آوردن نیزهی سه شاخهی خدای دریاست؛ وسیلهای جادویی که قدرت را به فرد بخشیده و نفرینها را خنثی میکند. در این جستجو، کاپیتان جک و خدمهاش به هنری، کارینا و باربوسای (جفری راش) نامیرا ملحق شدهاند. آنها توسط عدهای دریانورد مصمم و یک روح ناکام به نام «سالازار (خاویر باردم)» تعقیب میشوند که تشنهی انتقام هستند.
مردهها قصه نمیگویند با 129 دقیقه، کوتاهترین قسمت از مجموعهی دزدان دریایی کارائیب محسوب میشود که البته زمان مناسبی دارد. لحظات اکشن به وفور وجود دارند، گویی در حال تماشای یک قسمت از لونی تونز هستیم (خانهی فرار، ملاقات با گیوتین، اسکی روی آب با کوسههای مرده و...)، و تعدادی خردهداستان که با پرداختی بهتر میتوانستند جذابتر از این تعریف شوند. شخصیتهای فیلم هنگامی که باید دلنشین باشند دلنشین هستند (مثل هنری و کارینا)، هنگامی که باید لوده باشند لوده هستند (مثل کاپیتان اسپارو و باربوسا) و هنگامی که باید با دهانی کفآلود شرارت خود را به نمایش بگذارند، همانگونه هستند (مانند کاپیتان سالازار). پنجمین قسمت این مجموعه با همان فرمول همیشگی ساخته شده و سومین اثر سرگرمکنندهی این مجموعه به شمار میرود. نمیتوان در این سطح انتظار بیشتری از این فیلم داشت.
مردهها قصه نمیگویند تلاش میکند بیشتر از هر چیز به فیلم نفرین مروارید سیاه شبیه باشد که البته اتفاق خوبیست (تنها دنبالهی لذتبخش، صندوقچهی مرد مرده بود). این قسمت نسبت به میل شدید «گور وربینسکی» در نمایش افراط در لهو و لعب و بیمهارتی «راب مارشال»، تغییر جهت قابل توجهی داشته. این اثر به عنوان اولین پروژهی عظیم هالیوودیِ یواخیم رانینگ و اسپن سندبرگِ اهل اسکاندیناوی، تحسین برانگیز است. این دو با در دست گرفتن سکان کارگردانی این فیلم، نشان دادند که توانایی خلق صحنههای اکشن و کار با جلوههای ویژهی عظیم را به خوبی بلدند. در مردهها قصه نمیگویند از تعلیق کاسته شده و بر شوخطبعی داستان افزوده شده است. مصالحهی منصفانهایست، البته همین خصوصیت دزدان دریایی کارائیب را از مجموعهای چون ایندیانا جونز متمایز میسازد.
توایتز و اسکودلاریو به عنوان تازهواردهای فیلم، روسفید بیرون آمدهاند؛ حتی در بدهبستانها با بازیگری چون جانی دپ کم نمیآورند. توایتز پیش از این در فیلم بخشنده، و اسکودلاریو در دونده مارپیچ بازی کرده، ولی با حضور در این فیلم گام بزرگی در مسیر پیشرفت خود برداشتهاند. آنها به خوبی با هم هماهنگ شدهاند و شجاعت و انرژی کاراکتر اسکودلاریو به مثابهی پادزهریست برای کاپیتان جک اسپاروی کم حرف دپ. نچسبترین نقشآفرینی فیلم متعلق است به «پل مککارتنی» در نقش عموی جک. مسلما، یک اسطورهی بیروح برای این فرانشیز سینمایی کفایت نمیکند.
مردهها قصه نمیگویند هر آنچه را که مخاطب سال 2017 میپسندد، داراست. فیلم از ریتم تندی برخوردار است ولی چیز جدیدی برای ارائه ندارد و شاید بزرگی آن، خاطرهی خوب ماجراجوییِ بینظیر نفرین مروارید سیاه را خراب کند. ساخت این فیلم هزینهی زیادی برای دیزنی داشته که هیچگاه آن را به یک فیلم اورجینال تخصیص نمیدهند. پس باید برای جبران این هزینه، تماشاگران را به تحسین و تمجید وا دارد تا به تماشای فیلم بروند. اما هیبت و شکوه دزدان دریایی کارائیب مانند گذشته نیست. مردهها قصه نمیگویند یک اثر مناسب ولی زودگذر تابستانیست که شاید آخرین فیلم از این مجموعه نباشد.