هالیوود در سال های اخیر مسیری را پیش گرفته که خروجی آن جذب مخاطب به هر قیمت است که از ساخت دنباله های فراوان برای فیلم های ابر قهرمانی و حتی چند پاره کردن آنها (نظیر اونجرز 3 که در دو پارت ارایه می شود) بخوبی نمایان است...
چنین تغییری در هالیوود یک دلیل دارد و آن هم هم تضعیف سلیقه ی مخاطبین کنونی سینماست...مخاطبینی که در دنیایی پر از ابتذال و سطحی نگری زندگی می کنند و قهرمانان آنان دیگر چگوارا و ماندلا نیست بلکه سوپر استار های صنعت مد و تبلیغات است...چنین چیزی اقتضا می کند که هالیوود هم درصدد ارضای همین نیازهای عوامانه پیش برود...
چیزی که در داستان layover (که حتی اسمش هم بی معنیست)مشاهده می کنیم به شدت از این نوع نگاه تبعیت می کند...چه چیزی بهتر از آوردن دو بازیگر که چه عرض کنم مانکن های متحرک بر صحنه سینما و جذب کردن مخاطبان عموما جوان و نوجوان وجود دارد...البته از آنجا که سینما را نوعی سرگرمی میدانیم این عمل به خودی خود غلط نیست درصورتی که داستانی یا پیامی برای مخاطب به همراه داشته باشد اما این فیلم نه تنها خالی از هرگونه داستان(نیمچه داستانش اصلا داستان به حساب نمی آید و بیشتر شبیه به یک طرح داستانیست)و پیام است بلکه نوعی ضد پیام نیز به حساب می آید که دختران جوان را به نوعی تشویق به روابط بدون ظابطه با مردان مورد علاقیشان می کند و این نوع رابطه را بدون عواقب نشان میدهد.
با داستانی طنز و در قسمتی جاده ای طرف هستیم ( ابدا به این دو ژانر نزدیک شود) که دو دوست برای بدست آوردن پسر رویاهایشان در سفری دست به رقابت می زنند.
این گونه فیلم ها زنگ خطر را برای هالیوود که نه برای مخاطبان هالیوود به صدا در می آورد که نشان از ضاعقه ی تحلیل رفته نسل جدید سینماست...
سرآخر تنها باید از دو بازیگر اصلی یعنی داداریو و آپتون تشکر کرد که بازی بدن را به سینما دوستان آموزش می دهند.
ماشاگران آثار برادران کوئن به دو دسته تقسیم میشوند .یک دسته آنهایی که می گویند کارهای این دو برادر شاهکار است ودسته ی دیگر که می گویند داستان های آنان معمولیست...در واقع کسی نیست که از آثارشان متنفر یاشد
در واقع حق را به هردو گروه از آنان باید داد زیرا این که برادران کوئن یک داستان معمولی را به این خوبی و ظرافت و طنازی تعریف می کنند خود شاهکار است...
فارگو هم مانند دیگر آثار این دو برادر خوش ذوق از همان فرمول همیشگی پیروی می کند ...یعنی یک داستان جذاب که ریتم آن در طول فیلم هرگز افت نمی کند و طنز ظریفی که همیشه کارهای آنها را در عین تلخی و گزندگی ،شیرین و قابل هضم می کند...فارگو نمونه درستی از یک فیلم جنایی است که به ورته کم گویی و زیاده گویی نمی افتد و سعی در انتقال مفاهیم قلمبه سلمبه به مخاطب بر نمیآید...
در پایان باید به این نکته اشاره کرد که بازی مک دورماند و اچ میسی واقعا در نقش هایشان درست پرداخته شده و آنها را به کاراکتر های بیادماندنی ای تبدیل کرده است...
و اگر کسی از بنده بپرسد که آیا این فیلم شاهکار است یا نه ؟ باید گفت:
Gz...Oh Yeah
اصغر فرهادی در اثر تازه خود مثل شعبده بازی می ماند که شعبده هایش در اغاز بسیار مسحور کننده بنظر می رسد، اما با گذشت زمان و رو شدن حقه هایش ، دیگر چیزی در چنته ندارد.
همانطور که از تیزر های پیش از اکران معلوم بود موضوع فیلم درباره گم شدن عضوی از یک خانواده است و این بستر شکل گیری فیلم را تشکیل می دهد.
فیلم همه می دانند اصغر فرهادی مانند فیلم های پیشین این کارگردان با یک گره کوچک اغاز می شود و در ادامه با گسترش همین گره روایی به روانکاوی واکنش ها ورفتارهای شخصیت هایش در میانه مواجه با بحران می پردازد و در پایان نیز با یک گره گشایی تکان دهنده، نتیجه گیری و قضاوت اعمال شخصیت هارا برعهده یا بعبارتی بر دوش تماشاگران قرار می دهد.
فرمول او بسیار روشن است.او مخاطب را نیز مانند شخصیت ها، در طول داستان از فهمیدن کل قضیه محروم نگاه میدارد و همین شکفتن حس کنجکاوی باعث می شود که مخاطب مانند گرسنه ای بدنبال غذا شامه اش بی اندازه تیز شود
این روش روی کاغذ به شدت جذاب است و موجب درگیری بیش از اندازه مخاطب با داستان می شود.البته نکته مهم تر پیاده سازی این ایده است… ما بارها قبل پیاده سازی خوب این روش را در فیلم هایش مانند درباره الی و جدایی مشاهده کرده ایم. اما این را باید گفت که نکته اساسی در اینجا مایه داستان است. از آنجا که تماشاگر بدلیل ندانستن اصل قضیه دست به حدس و گمان های گوناگون می زند این هوش کارگردان را میرساند که گره گشایی را در نقطه ای بالاتر از ذهن مخاطب قرار دهد که مواجهه با ان مخاطب را شگفت زده کند… درون مایه این سبک فیلم ها مانند آثار پلیسی است اما این هنر اصغر فرهادیست که یک داستان پلیسی را در یک غالب غیر پلیسی ارایه می دهد.
اما با تاسف باید گفت که همه می دانند آن مایه لازم برای شگفتی مخاطب در پایان را ندارد و در نتیجه، لذت مطلوب نیز از مخاطب گرفته میشود.
فیلم ابدا فیلم بدی نیست و حتی از بسیاری از فیلم های حال حاظر سینمای ایران چند پله بالاتر است. گروه بازیگران فیلم وزنی مطلوب و دلنشین به فیلم داده است و جهان فیلم بدرستی تصویر شده اما فیلم از ضعف فیلم نامه ضربه می خورد.
یکی از نکات درگیرشدن مخاطب با اثار سینمایی غرق شدن درون فضای فیلم است… با انکه دوربین اصغر فرهادی پخته تر از آثار قبلی او عمل می کند اما هنوز لرزش های کوچک و نما های دور از شخصیت ها، احساس نزدیکی تماشاگر از فضا و شخصیت ها را کم می کند… به نوعی که همان لرزش های کوچک دوربین مخاطب را اگاه می کند که این نما ها ساختگی بوده و او تنها با یک فیلم طرف است…
موضوع یک فرد گمشده به خودی خود موضوع جذابیست و بارها مورد استفاده قرار گرفته است و بنظرم هنوز ظرفیت جذب مخاطب را دارد.. اما فیلم از این پیرنگ استفاده حداکثری را نمی برد و فیلم برای مخاطب خسته کننده به نظر می رسد.
از خسته کنندگی گفتیم و باید این را گفت که ای کاش نیمه اول فیلم کوتاه تر می بود جا برای توسیع بحران بوجود آمده بیشتر فراهم می شد… اما فیلم ابدا به هدر رفته نیست و لحظات خوب و گاه جذابی را برای تماشاگر به ارمغان می آورد. اما بسیار از استانداردهای خود فرهادی عقب تر است.
بنظر می شد این فیلم می توانست با اندکی تغییر در فیلم نامه، در خود ایران ساخته میشد. اما ریسک فرهادی برای تجربه های جدیدتر و گسترده تر خود نوید ظهور کارگردانیست که به استاندارد های جهانی نزدیک و نزدیک تر شده است.
به امید نمایش فیلم های کارگردان های ایرانی در خود ایران.
اصغر فرهادی در اثر تازه خود مثل شعبده بازی می ماند که شعبده هایش در اغاز بسیار مسحور کننده بنظر می رسد، اما با گذشت زمان و رو شدن حقه هایش ، دیگر چیزی در چنته ندارد.
همانطور که از تیزر های پیش از اکران معلوم بود موضوع فیلم درباره گم شدن عضوی از یک خانواده است و این بستر شکل گیری فیلم را تشکیل می دهد.
فیلم همه می دانند اصغر فرهادی مانند فیلم های پیشین این کارگردان با یک گره کوچک اغاز می شود و در ادامه با گسترش همین گره روایی به روانکاوی واکنش ها ورفتارهای شخصیت هایش در میانه مواجه با بحران می پردازد و در پایان نیز با یک گره گشایی تکان دهنده، نتیجه گیری و قضاوت اعمال شخصیت هارا برعهده یا بعبارتی بر دوش تماشاگران قرار می دهد.
فرمول او بسیار روشن است.او مخاطب را نیز مانند شخصیت ها، در طول داستان از فهمیدن کل قضیه محروم نگاه میدارد و همین شکفتن حس کنجکاوی باعث می شود که مخاطب مانند گرسنه ای بدنبال غذا شامه اش بی اندازه تیز شود
این روش روی کاغذ به شدت جذاب است و موجب درگیری بیش از اندازه مخاطب با داستان می شود.البته نکته مهم تر پیاده سازی این ایده است… ما بارها قبل پیاده سازی خوب این روش را در فیلم هایش مانند درباره الی و جدایی مشاهده کرده ایم. اما این را باید گفت که نکته اساسی در اینجا مایه داستان است. از آنجا که تماشاگر بدلیل ندانستن اصل قضیه دست به حدس و گمان های گوناگون می زند این هوش کارگردان را میرساند که گره گشایی را در نقطه ای بالاتر از ذهن مخاطب قرار دهد که مواجهه با ان مخاطب را شگفت زده کند… درون مایه این سبک فیلم ها مانند آثار پلیسی است اما این هنر اصغر فرهادیست که یک داستان پلیسی را در یک غالب غیر پلیسی ارایه می دهد.
اما با تاسف باید گفت که همه می دانند آن مایه لازم برای شگفتی مخاطب در پایان را ندارد و در نتیجه، لذت مطلوب نیز از مخاطب گرفته میشود.
فیلم ابدا فیلم بدی نیست و حتی از بسیاری از فیلم های حال حاظر سینمای ایران چند پله بالاتر است. گروه بازیگران فیلم وزنی مطلوب و دلنشین به فیلم داده است و جهان فیلم بدرستی تصویر شده اما فیلم از ضعف فیلم نامه ضربه می خورد.
یکی از نکات درگیرشدن مخاطب با اثار سینمایی غرق شدن درون فضای فیلم است… با انکه دوربین اصغر فرهادی پخته تر از آثار قبلی او عمل می کند اما هنوز لرزش های کوچک و نما های دور از شخصیت ها، احساس نزدیکی تماشاگر از فضا و شخصیت ها را کم می کند… به نوعی که همان لرزش های کوچک دوربین مخاطب را اگاه می کند که این نما ها ساختگی بوده و او تنها با یک فیلم طرف است…
موضوع یک فرد گمشده به خودی خود موضوع جذابیست و بارها مورد استفاده قرار گرفته است و بنظرم هنوز ظرفیت جذب مخاطب را دارد.. اما فیلم از این پیرنگ استفاده حداکثری را نمی برد و فیلم برای مخاطب خسته کننده به نظر می رسد.
از خسته کنندگی گفتیم و باید این را گفت که ای کاش نیمه اول فیلم کوتاه تر می بود جا برای توسیع بحران بوجود آمده بیشتر فراهم می شد… اما فیلم ابدا به هدر رفته نیست و لحظات خوب و گاه جذابی را برای تماشاگر به ارمغان می آورد. اما بسیار از استانداردهای خود فرهادی عقب تر است.
بنظر می شد این فیلم می توانست با اندکی تغییر در فیلم نامه، در خود ایران ساخته میشد. اما ریسک فرهادی برای تجربه های جدیدتر و گسترده تر خود نوید ظهور کارگردانیست که به استاندارد های جهانی نزدیک و نزدیک تر شده است.
به امید نمایش فیلم های کارگردان های ایرانی در خود ایران.
فیلم سیرکل یا دایره اشاره به موضوعی مهم در جهان امروزی دارد که عبارت است از شفافیت.شفافیتی که جلوی دروغ ،ریا،کارهای مجرمانه و هزاران فساد برخواسته از عدم آنرا میگیرد...اما سوالی که فیلم به بیننده القا می کند این است که ایا این شفافیت مختص به یک جامعه از مردم بی خبر با شعاع محدود است(نام دایره اشاره به آن دارد) و سرانجام به این جواب می خواهد برسد که نه و اگر شفافیتی باید وجود داشته باشد باید شامل همه شود...همه ولا غیر در غیر این صورت جز تجاوز به حقوق نخواهد بود و آیا این شفافیت همه چیز زیباست؟جواب منفیست زیرا در اینصورت مردم با جهان واقعی و پر از درد خود آشنا میشوند.شرکت سیرکل درصدد این است که از این شفافیت برای نقض حریم مردم و کنترل آنها استفاده کند و در باطن آنرا حق خود و یا دیگر افراد کنترل کننده جامعه نمی داند زیرا با این کار دست آنها و هم پیمانانشان رو خواهد شد...پس نتیجه گیری این است که شفافیت یا برای همه است یا برای هیچ کس و صحنه پایانی فیلم نماد این بود که شفافیت همگانی چگونه موجب نمایان شدن بعد حقیقی جامعه با همه تلخیهایش می شود...البته فیلم در بیان این مسئله به شدت الکن و محتاطانه عمل می کند گویی نویسنده اثر نیز پیام را گم کرده است.به همین رو با فیلمی رو برو میشویم که بیننده سرانجام متوجه نخواهد شد که راه حل شفافیت است یا حفظ این حریم و رازداری و فیلم به اثری نه تنها یکبارمصرف تبدیل شده بلکه شاید پیام خود و ارزش دیدنش را نیز زیر سوال ببرد...
آثار سینمایی در گونه و ژانر تعریف میشود و در واقع این ژانر است که انتظار مخاطب را در قبال فیلم تعیین می کند.هر ژانر سینمایی نقطه ی ابتدایی دارد و در صورت پذیرفته شدن توسط مخاطب، تولیدات سینمایی در همان قالب نیز بمراتب افزایش می یابد...یک ژانر که توسط مردم مورد توجه قرار می گیرد به ناگه بدلیل افزایش و تعدد تولیدات نا خواسته به تکرار و مشابهت دچار می شود...این رویکرد از عوامل مرگ ژانر نیز به شمار میرود....وقتی که ژانر بشدت دچار تکرار خود میشود مخاطب که بدنبال تجارب جدید در حیطه ژانر است نیز از آثار دلسرد و در نتیجه موجب کم اقبالی به ژانر مورد نظر می گردد...
حال چیزی که موجب جلوگیری از چنین پدیده ای می شود تنها و تنها نو آوری است و همیشه اولین آثار بدلیل نوآور بودن همیشه بیشتر مورد اقبال قرار می گیرند و تکرار ها هر چقدر حتی از لحاظ کیفیت بهتر باشند در سایه والد خود قرار می گیرند...
ژانر ترسناک نیز در چند سال گذشته به این نقطه نزدیک شده بود که ناگهان دچار تحول شد و کارگردان هایی پا به عرصه این ژانر گذاشتند که حرف های نوینی برای گفتن داشتند...و امروزه شاهد استقبال چه مخاطب و چه منتقدین از اینگونه فیلم ها هستیم
فیلم شب هنگام می آید نیز سعی در نوآوری و القای ترس از نوع جدید در مخاطب دارد ، ترسی که حتی اگر منشاش پنهان باشد هنوز در همه جا حس میشود، از جنگل ها و درختان اطراف خانه گرفته و حتی در اتاق خواب.بله فیلم داستان جدیدی روایت نمی کند اما ترس آن از نوع جدید است و این ترس های جدید است که می تواند ناجی سینمای وحشت باشد...
مردم فیلم اره را دوست دارند نه نسخه هشتم آنرا ،کابوس را دوست دارند نه نسخه nام آنرا، مردم به دنبال تجربه های نوین هستند و این تنها راه نجات ژانر و سرانجام نجات سینماست.
جان کارنی کارگردان نابغه ایست که با سه گانه ی موسیقیایی خود روحی تازه در ژانر موزیکال دمیده است ... این سه گانه که با فیلم Once آغاز شده با Begin Again ادامه می یابد و سرانجام با Sing Street به مقصد متعالی خود می رسد ، مسیری را به تصویر می کشد که در آن موسیقی گویی به مثابه یک نیروی شگرف سعی در جلای روحیات انسانی دارد ... روحیاتی که واقعیات آنرا تیره و تار کرده است .دغدغه آدم ها در فیلم های او دغدغه ی موسیقی است ، دغدغه احساس و شور است ، دغدغه عشق و دوست داشتن که در تک تک پلان های فیلم مشهود است ... شرح حال کاراکتر ها در یکایک موسیقی های بکار رفته خودنمایی می کند و تبلور احساسات را به حد کمال میرساند...اندک اند فیلم هایی که اینگونه موجب صفای وجود شوند فارغ از فراز و فرود ها و غم و اندوه ها و دوری و نزدیکی ها و همواره شادی را در دل زنده نگه دارند.
قسمت سوم این مجموعه یعنی "sing street" نوجوانانی را به تصویر می کشد که دغدغه شان خواندن و نواختن است و آن را از دل و جان می طلبند و آنرا متعالی می پندارند...و این عشق است که نیروی محرک موسیقیشان است و این منبع الهام نامتناهی آنها را بالا می کشد . بالا تا آسمان ها...
موسیقی های بکار رفته در هر سه قسمت بدون تردید شاهکارند که حتی گوش دادن به آنها بدون دنبال کردن داستان بسیار لذت بخش است و عشق که در هر سه قسمت از این سه گانه درون مایه اصلی است . عشقی که احساسات انسان را بر می انگیزد و موجب خلق گوش نوازترین آهنگ ها می گردد...
این سه سه گانه سرودیست پر عظمت در ستایش موسیقی ...
جیم جارموش فیلمی ساخته است بی ادعا که حال و هوای یک شاعر را به بهترین شکل تصویر می کتد.
__________________________
پترسون شاعریست که در یک شهر کوچک هم نام خودش زندگی می کند.او مدام در فکر نوشتن است و دفترچه ای دارد که اشعار خود را روی آن می نگارد .اما او مشکلی دارد و آن تکرار و روزمزگی ست...از ساعت بیداری در روز گرفته تا کار و گردش شبانه بهمراه سگش ، از دوقلوهایی که مدام در شهر می بیند تا رنگ سیاه و سفیدی که همسرش در همه جای زندگیشان بکار برده است و این موجب کرختی روان او شده است چرا که قاتل خلاقیت تکرار است و او این را در طول زندگی مدام حس می کند و خود را از شاعر مورد علاقه خود ینی ویلیام کارلوس ویلیام دور می بیند . او احساس می کند که این تکرار شاید حتی درون نوسته ها نیز نفوذ کرده باشد و به همین دلیل از نشان دادن آن به حتی همسر خود نیز ممانعت می کند . فیلم شرح حال همه هنرمندان در طول تاریخ است که همیشه تکرار و یکنواختی آنهارا مورد رنج و عذاب قرار داده و همواره بدنبال راهی برای رهایی از آن بوده اند ... و در اینجاست که او یک روز دست به تغییر این شرایط می زند و از نو آغاز می کند.
____________________________
بازی آدام درایور در این فیلم بخوبی حس و حال یک شاعر مهربان و متواضع را منتقل می کند و فراهانی نیز نقش یک همسر پر شور را نیز بدرستی پباده سازی کرده است...
____________________________
فیلم پترسون از نوع تجربه است و مطمئنا تمام هنرمندان دغدغه ی پترسون داستان را داشته اند....