کانر، پسری چهارده ساله در دهه 1980 شهر دوبلین است که پس از به وجود آمدن مشکلات مالی برای خانواده اش، دوران تاریکی را سپری می کند تا اینکه یک روز او تصمیم می گیرد از خانه فرار کرده و برای تحت تاثیر قرار دادن دختر مرموزی که ازش خوشش می آید، یک گروه موسیقی تشکیل دهد...
جان کارنی کارگردان نابغه ایست که با سه گانه ی موسیقیایی خود روحی تازه در ژانر موزیکال دمیده است ... این سه گانه که با فیلم Once آغاز شده با Begin Again ادامه می یابد و سرانجام با Sing Street به مقصد متعالی خود می رسد ، مسیری را به تصویر می کشد که در آن موسیقی گویی به مثابه یک نیروی شگرف سعی در جلای روحیات انسانی دارد ... روحیاتی که واقعیات آنرا تیره و تار کرده است .دغدغه آدم ها در فیلم های او دغدغه ی موسیقی است ، دغدغه احساس و شور است ، دغدغه عشق و دوست داشتن که در تک تک پلان های فیلم مشهود است ... شرح حال کاراکتر ها در یکایک موسیقی های بکار رفته خودنمایی می کند و تبلور احساسات را به حد کمال میرساند...اندک اند فیلم هایی که اینگونه موجب صفای وجود شوند فارغ از فراز و فرود ها و غم و اندوه ها و دوری و نزدیکی ها و همواره شادی را در دل زنده نگه دارند.
قسمت سوم این مجموعه یعنی "sing street" نوجوانانی را به تصویر می کشد که دغدغه شان خواندن و نواختن است و آن را از دل و جان می طلبند و آنرا متعالی می پندارند...و این عشق است که نیروی محرک موسیقیشان است و این منبع الهام نامتناهی آنها را بالا می کشد . بالا تا آسمان ها...
موسیقی های بکار رفته در هر سه قسمت بدون تردید شاهکارند که حتی گوش دادن به آنها بدون دنبال کردن داستان بسیار لذت بخش است و عشق که در هر سه قسمت از این سه گانه درون مایه اصلی است . عشقی که احساسات انسان را بر می انگیزد و موجب خلق گوش نوازترین آهنگ ها می گردد...
این سه سه گانه سرودیست پر عظمت در ستایش موسیقی ...
بعضی وقتا زندگی آنطور که ازش انتظار داریم پیش نمیرود. "پت سولاتانو" همه چیزش را باخته. خانهاش، شغلش و حتی همسرش. هم اکنون او بر بازسازی زندگیش مصمم است و میخواهد رابطهش با همسرش را درست کند ولی باید شرایط سختی را پشتسر بگذارد...
داستان فیلم درباره ی بازیگری افول کرده به نام ریگن است که سابقاً نقش اَبَرقهرمانی به نام “مرد پرنده” را ایفا می کرده و شهرت و محبوبیت بسیاری داشته است. اما اکنون با فراموشی این فیلم ، زندگی هنری او نیز افول کرده و کمتر فردی است که به مانند گذشته به او بها دهد. از این رو ریگن قصد دارد با اجرای نمایشی بار دیگر در کانون توجه قرار بگیرد. اما…
داستان فیلم در زمان حال و در شهر لس آنجلس روایت میشود، و دربارهٔ رابطهای عاشقانه میان سباستین (رایان گاسلینگ) یک پیانیست جاز، و میا (اما استون) هنرپیشهای آرزومند است...
«ویکتور ناورسکی» از یکی کشورهای اروپای شرقی تازه به نیویورک آمده است. دقیقا در همین زمان کشور او به سبب اختلالات و جنگ از بین می رود. از این رو ویکتور کسی است که هیچ کشوری ندارد، و از سوی امریکا قابل شناسایی نیست. به همین خاطر از ورود او به امریکا جلوگیری می شود، و از طرف دیگر امکان دیپورت شدن به کشور خودش هم نیست، و باید تا مشخص شدن شرایطش در فرودگاه باقی بماند...
«خانواده ی هوور» با اتومبیل فولکس واگن بزرگ شان دسته جمعی به سفر می روند و تنها نقطه ی آرامش و اعتماد به نفس آنان «آلیو» (برزلین)، دختر هفت ساله ی کنجکاو و تپل است. «آلیو» که یاد گرفته رؤیاهایش را دنبال کند می خواهد به هر قیمت که شده در مسابقه ی «میس سان شاین کوچولو» شرکت کند و ...
داستان فیلم از یکی از روزهای پایانی فیلم، روز 488 شروع می شود و یکباره همه چیز به روز اول بازمی گردد. داستان اصلی از تاریخ 8 ژانویه هنگامی که تام هانسن (جوزف گوردون لویت) با سامر فین (زو دشانل)، دستیار جدید رئیسش در دفتر دیدار میکند شروع میشود. تام به عنوان یک معمار آموزش دیده، اما به عنوان یک نویسنده در شرکت کارت پستال لس آنجلس کار میکند. پس از یک شب رقص و موسیقی که تام همراه با دوستش مکنزی و سامر سپری میکند، مکنزی در حالی که مست است اذعان می کند که تام به سامر علاقهمند است. سامر و تام شروع به آغاز دوستی میکنند، اما سامر به عشق حقیقی اعتقاد ندارد و به تام میگوید که هیچ وقت نمی خواهد دوست پسر داشته باشد…
«کال» (استیو کارل) مرد میانسالی است که همه چیز زندگی اش در مسیر درست و خوبی است. خانواده ای خوب، شغلی مناسب و محیطی دوستانه. اما زمانی که او با همسرش دچار مشکل میشود و «امیلی» به فکر طلاق گرفتن می افتد و کال را برای مدتی ترک می کند، همه چیز خراب می شود. در همین بین کال با مردی به نام «جیکاب پالمر» آشنا می شود که به او توصیه می کند تا برای مدتی هم که شده به صورت مجردی خوش بگذراند تا بعدا دوباره همسرش را راضی به زندگی کند…