6 سال پیش دریو گادارد فیلم « کلبه ای در جنگل » را در سال 2012 کارگردانی کرد که اثر خوش ساخت و جذابی بود و یک هدیه مناسب برای طرفداران ژانر وحشت. اما پس از آن گادارد از کارگردانی فاصله گرفت و در این مدت علاوه بر تهیه کنندگی به نویسندگی روی آورد که ثمره اش فیلمنامه « مریخی » بود که باعث شد او نامزد دریافت اسکار شود. 6 سال زمان زیادی برای دوری از فیلمسازی به نظر می رسد اما بهرحال گادارد حالا با « اوقات بد در ای ال رویال » دوباره بر صندلی کارگردانی تکیه زده و بازگشته که باز هم بتواند طرفدارانش را غافلگیر کند.
قصه جدید فیلم او البته مثل « کلبه ای در جنگل » قرار نیست روایت ساده ای داشته باشد. اینبار داستان در چند دهه گذشته در هتلی به نام ال رویال اتفاق می افتد که از زمان رونقش سالها گذشته و حالا تنها یک مستخدم در آنجا به چشم می خورد. مستخدمی که با خیال راحت می توان به تماشای مسابقات بسکتبال بنشیند و مطمئن باشد که حتی یک امتیاز را هم از دست نمی دهد! اما ناگهان 4 غریبه از راه می رسند و به هتل وارد می شوند که اتفاق غیرعادی محسوب می شود. غریبه هایی که هرکدام داستانهای خودشان را دارند و نمی توان به هویتی که بازگو می کنند اعتماد کرد.
گادارد اینبار با فیلمی به سینما بازگشته که شباهت های انکار ناپذیری به آثار تارانتینو دارد، با این توضیح که رگه هایی از فضای معماگونه آگاتا کریستی را هم می توان در این هتل مرموز و آدمهای مرموزتر آن یافت. مطابق انتظارمان، قصه آدمهایی را به ما معرفی می کند که در ابتدا هویت متفاوتی از خود ارائه می دهند اما در طول داستان مشخص می شود که هیچکدام از آنها قرار نیست صادق باشند و چیزی را پنهان می کنند. به همین جهت کارگردان برای کشف حقایق و دنبال کردن سرنخ ها ، با فلشبک های مداوم ، تماشاگر را به گذشته می برد و نحوه رسیدن آدمهای داستان به محل مورد نظر ار شرح می دهد تا بتواند در نهایت یه یک جمع بندی برای حل پازل داستان برسد.
در فیلمنامه « اوقات بد در ای ال رویال » می توان شباهت هایی به فیلم پست مدرن « پالپ فیکشن » یافت. مخصوصاً اینکه مانند فیلم تارانتینو، در اینجا نیز خشونت رنگ غالب است و مخصوصاً زمانی که گره ها گشوده می شوند، نقش بیشتری در داستان ایفا می کند. اما ایراد روایت گادارد در فیلم جدیدش در اینجاست که او هوشمندی اینچنین روایتی را ندارد و به نظر می رسد آدمهای قصه در پرداخت دچار ضعف هستند به همین جهت هم زمانی که زمان به گذشته می رود و سپس به حال باز گردد، اتفاق ویژه ای برای تماشاگر در درک شخصیت ها رخ نمی دهد و در واقع نمی توان آنها را همانگونه که می شد وینست و جولز را تمام و کمال باور کرد، در طول داستان پذیرفت.
این ضعف بیشتر زمانی به چشم می آید که ما رفته رفته به دقایق پایانی فیلم نزدیک تر می شویم و نقطه اوج داستان را شاهد هستیم. در اینجا به نظر می بایست فیلمساز بلیت برنده خودش را در جیب داشته باشد و سر بزنگاه آن را خارج کرده و تماشاگر را در شوک فرو ببرد اما احتمالاً گادارد خیلی خوش شانس نیست و بلیتش برنده نشده است. به همین جهت قصه نمی تواند ضربه اصلی را به ذهن مخاطب بزند و او را به فکر فرو ببرد. اما خشونت و بکارگیری آن می تواند پا به پای تفکر تارانتینو قدم بردارد و شوخی های کلامی نیز مقبولیت بیشتری به آن ببخشد.
با اینحال « اوقات بد ای ال رویال » بازی های بسیار خوبی دارد که مخصوصاً درباره بازیگران ناشناخته تر در سینما ( آنها در تئاتر شهرت بسیاری دارند ) این نقش آفرینی ها باورپذیر تر هستند. جف بریجز با شوخی های همیشگی خود که بی رحمی آن را پیش از این درباره مکزیکی ها در فیلم « Hell or High Water » دیده بودیم، در اینجا گزندگی خود را حفظ کرده است. داکوتا جانسون هم در اینجا جذابیت همیشگی خود را به رخ می کشد و می خواهد ثابت کند که می تواند بازیگر بزرگتری باشد. سینتیا اریوو نیز در اینجا بازی بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته است که از تجربه ارزشمندش در برادوی سرچشمه می گیرد.
این بی رحمی است که بخواهیم اثر جدید گادارد را فیلم بدی بنامیم. « اوقات بد ای ال رویال » ابداً یک فیلم بد نیست و کارگردانی هنری گادارد اتفاقاً توجهات فراوانی را به خود جلب می کند. اما مشکل شاید اینجاست که گادارد در سرزمینی قدم گذاشته که پیش از این یک پادشاه واقعی به نام تارانتینو در آنجا حکمفرما بوده است. فیلم جدید گادارد در هرحال چه از منظر خشونت و چه فیلمنامه با آثار تارانتینو مقایسه خواهد شد و در مرتبه پائین تری قرار خواهد گرفت. اما اگر فراموش کنیم که تارانتینو در سینما حضور داشته و « هشت نفرت انگیز » و « پالپ فیکشن » را کارگردانی کرده، می توانیم با لذت بیشتری به تماشای « اوقات بد ای ال رویال » بنشینیم.
منبع:مووی مگ
فیلم Mandy، که شاید یکی از ستایششدهترین آثار ناشناختهی سال جاری به حساب بیاید، یکی از آن ساختههایی است که در جدیترین حالت ممکن، برای دستهای کاملا مشخص از مخاطبان خلق میشوند. آثاری که یک نفر میتواند از دیدنشان نهایت لذت را ببرد و دیگری، شانس مواجه شدن با خستهکنندهترین تجربههای سینمایی زندگیاش را لابهلای دقایق آن، به چنگ میآورد. این موضوع، البته ابدا به معنی طبقهبندی شدن اثر در حوزهی فیلمهای کالت هم نیست و بحثبرانگیز بودن جذابیت یا عدم جذابیت Mandy، ابدا در این حد و اندازهها بزرگ به نظر نمیرسد. به جای اینها، بهترین توصیف ممکن برای ساختهی پانوس کزماتوس از همان نقطهای برمیآید که درک کنیم چه کسانی حقیقتا از دیدن این فیلم، لذت میبرند. جواب هم چیزی نیست جز اشخاصی که دوست دارند قصهها را در ناآشناترین (نه لزوما خلاقانهترین) فرمها ببینند و بعد، با واکاویِ دوباره و دوبارهی تمامی ثانیههای اثر و خواندن مقالات گوناگون دربارهی همهی بخشهای آن، آرامآرام و در طول مدتی نه چندان کوتاه، به درک کاملی از جهانبینی فیلمساز و مفاهیم قرارگرفته درون یک فیلم بلند برسند. به همین سبب، اکثر مخاطبانی که سینما را در لحظهی پخش شدن فیلم میشناسند و مانند من فکر میکنند که هر ساختهی سینمایی، باید قبل از هر چیز در طول زمان پیشروی خود دلیلی برای لذت بردن به غالب مخاطبان خود بدهد، هیچ دلیلی برای دیدن «مندی» ندارند. آنقدر که هیچکدام از نقاط قوت بصری و صوتی انکارناپذیر فیلم هم نمیتواند روی این موضوع، تاثیر خاصی داشته باشد.
تماشای Mandy در سادهترین بیان ممکن، حس دیدن یک اسلوموشون خیلیخیلی آرام و خیلیخیلی عجیب از قصهای تکراری و نهچندان پرهیجان را دارد
چون «مندی» به معنی واقعی کلمه، بندهی فرم سینماییاش، تدوینهای عجیبش، کارگردانیهای آزاردهندهاش و رنگبندیهای اغراقشده و دیوانهوارش است. طوری که دیدنش مثل نگاه انداختن به کتابی با بهترین جنس صفحات و زیباترین جلد و دوستداشتنیترین فونتها و تصاویر میماند که اگر هزار بار با دقت آن را بخوانید متوجه ارجاعات فوقالعادهاش به مفاهیم فلسفی بزرگ و چیزهایی از این دست خواهید شد، اما احتمالا وسط خواندن صفحهی دوم، از شدت خستگی آن را کنار میگذارید و هرگز هم مجددا به سراغ آن نخواهید رفت. چرا؟ چون «مندی» در سرگرمکننده بودن که تعریفی مشخصا برآمده از رویکرد مخاطبان عام نسبت به یک اثر سینمایی است، ضعف بیپایانی دارد. طوری که انگار فیلمساز حقیقتا داستانی سهخطی را که در انتهای پردهی اول میتوان همهی نقاط مهمش را حدس زد برداشته و به جای ساخت یک اثر سی دقیقهایِ ایدهآل، یک تجربهی دو ساعتهی خوابآور را تقدیم بینندهی خود کرده است. از سکانسهایی از فیلم که به واقع هیچ اتفاقی درونشان رخ نمیدهد و برای مثال، صرفا چند قدم راه رفتن یکی از شخصیتها را با صد کات عجیب و خاص و ظاهر شدن یک اسم ناشناخته روی تصویر نشانتان میدهند، تا لحظاتی که کارگردان آنچنان در قاببندیهایش هم ایدهسازی خاصی به خرج نداده است که تنها مدام با جابهجایی بین سه دوربین مختلف، در فرمزدگی به مرحلهی تازهای میرسد. همهی اینها باعث میشود که فارغ از تمام تعاریفی که در ادامه تقدیم برخی از بخشهای فیلم و مخصوصا قسمتهای فنی آن خواهم کرد، لازم باشد که تاکید کنم Mandy، در بیان کلی حس دیدن یک اسلوموشون خیلیخیلی آرام از قصهای تکراری و نهچندان پرهیجان را به مخاطب خویش، القا میکند.
ضعف داستانی بزرگ فیلم به قدری است که انگار فیلمساز به جای ساخت یک اثر سی دقیقهایِ ایدهآل، با داستانی به همان کوتاهی، یک تجربهی دو ساعتهی خوابآور را تقدیممان میکند
اما فارغ از پشتوانهی داستانی ضعیف فیلم برای ارائه در خودِ ثانیههای روایت داستان و عدم تطابق فرمت قصهگویی اثر با هیچیک از فاکتورهای لذتبخش و سرگرمکنندهی سینمایی در معنای عام، Mandy چیزی نیست جز یک تجربهی بصری شگفتانگیز. طوری که میتوانید هر شات از آن را به دلخواه خودتان بردارید و با چاپ کردنش، پوستری فوقالعاده برای اتاقتان داشته باشید. تجسم بصری قدرتمندانهی سازندهی اثر با آن که به مذاق خیلیها خوش نمیآید، در پیاده شدن با هیچگونه مشکلی مواجه نشده است و تمام آن حس دیوانگی حاضر درون داستان را به درستی، تحویل مخاطب میدهد. استفادهی بهجا از رنگهای نئونی گوناگون و آرامآرام حرکت کردن فیلم درون تصاویری تقریبا غیر قابل پیشبینی، در ترکیب با جهانسازی معرکهاش کاری میکند که حتی موقع سر رفتن حوصلهتان از بیداستانیِ مطلق اثر، نتوانید زیباییاش را انکار کنید. در دنیای پانوس کزماتوس، هیچکدام از اتفاقاتی که میافتند، به اندازهی حالت واقعیشان عادی نیستند و جنس مریضی از فانتزی را انتقال میدهند که میتواند طرفداران پر و پا قرص داستانهای تخیلی دارک و خیلیخیلی پیچیده (!) را تماما راضی کند. راستی، داستان فیلم هم این است که یک گروه مذهبی دیوانه که اعضایش همه حالتی مسخشده دارند، روزی به دستور رهبر تهوعآور و آزاردهندهی خود یک زن را به فجیعترین شکل ممکن، به قتل میرسانند. بعد هم همسر زن تصمیم میگیرد که تبری بسازد و به دنبال آنها بیوفتد و تکتکشان را سلاخی کند. راجع به جواب آن که چهطور داستانی تا این حد مشخص میتواند دو ساعت از وقت مخاطب را به خود اختصاص دهد هم که اندکی پیشتر، صحبت کردهام.
البته یک نکتهی بسیار مهم دربارهی «مندی»، چیزی نیست جز فهمیدن آن که این فیلم، لزوما در فرمسازی هم خارقالعاده نیست. بلکه بیشتر از حذاب و بزرگ بودن، «متفاوت» است و همین تفاوت، باعث آن میشود که مخاطبان هدف اثر، با علاقه جلوهی جنونزدهی تکتک فریمهایش را دنبال کنند. پس وقتی به فرم بصری ارزشمند Mandy اشاره میشود، موضوع بیشتر از چگونگی خود آن، به شدت عجیب و غریب و اغراقآمیز بودنش و صد البته پیادهسازی صحیحش برمیگردد. این یعنی فیلمساز مشخصا در ساختهی خود، به ایدهآلترین شکل ممکن تمامی تجسمات داستانیاش را تحویل مخاطبان میدهد و حال آن که این تجربههای بصری چه لذت یا بیحوصلگی بزرگی را برای ما به به ارمغان میآورند، بحثی دیگر است.
ولی فارغ از تدوینها و فیلمبرداریهای خاص فیلم، یکی دیگر از عناصر داستانگوی مهم محصول سینمایی پانوس کزماتوس، موسیقی متن فوقالعادهی آن است. موسیقی متنی که به بهترین حالت ممکن، روی همهی شاتها و کاتهای فیلم مینشیند و حس گیر افتادن درون یک آخرالزمان بیپایان و بزرگ را میسازد. تمامی ثانیههای فیلم، یا از جلوهی پررنگشدهی اصوات زجردهندهی محیطی یا از ترکهای موسیقی میخکوبکنندهای بهره میبرند که مشخصا از فرم بصری روایت قصه پیشی گرفتهاند و خواستنیترین ابزار قصهگویی این فیلم، به حساب میآیند. افزون بر آن که به خاطر تدوین حسابشدهی «مندی»، اجراهای عالی بازیگران هم دقیقا به شکلی هماهنگ با همین موسیقیهای متن جلو میروند و همین، شدیدا به جذابیتشان اضافه میکند.
در صورت پذیرش فرم خاص داستانگویی «مندی» به عنوان بزرگترین داشتهی آن و فهمیدن درست تمامی بخشهای حیاتیاش، میتوان به سادگی فهمید که این فیلم در شخصیتپردازیِ به خصوص کاراکترهای مثبت و منفی خود، ابدا از نکتهی منفی ویژهای ضربه نخورده است. تازه با توجه به ثبت شدن انکارناپذیر و طولانیمدت شخصیتهای اصلی داستان در ذهن مخاطب نیز باید اطمینان داشت که ظاهر تکبعدی و مشخص آنها، باعث خستهکننده بودنشان نمیشود. در حقیقت، روش سازندهی فیلم برای پرداخت کاراکترهایش، خلق پرترهای مشخص و درگیرکننده از آنها وسط نخستین سکانسهای فیلم و بعد اغراقِ بیشتر و بیشتر در راستای بخشیدن جزئیات بیشتر به این تصویر است. این یعنی اگر آنتاگونیست اصلی داستان در اوایل قصه صرفا حکم تابلوی ترسناک راهبه درون فیلمهای The Conjuring را داشت، موقع رسیدن به انتهای اثر، تبدیل به نسخهی سهبعدی، جاندار و متحرک این موجود شیطانی میشود. هرچند که فیلمنامه از منظر شخصیتپردازی، توئیستهای قابل انتظاری هم دارد که بیننده به دنبال روی دادن آنها، معناسراییهای لایق احترامی را لمس میکند.
فیلم در شخصیتپردازیِ به خصوص کاراکترهای مثبت و منفی خود، ابدا از نکتهی منفی ویژهای ضربه نخورده است
مفهوم جهانسازی سینمایی و خلق اتمسفری که بالاتر از داستان به جذب مخاطب یا حداقل خیره کردن او میپردازد، Mandy را به تجربهای ستایششده توسط بسیاری از منتقدان تبدیل کرده است. دنیای تصویرشده توسط سازندهی این اثر، دنیایی زجرآور، سیاه، ترسناک، پرشده از خون، بزرگسالانه و از همه بدتر، باورپذیر جلوه میکند. این وسط، گریمهای فوقالعاده و نورپردازیهای دیدنی و ترکیب رنگی کمنظیر و طراحیهای صحنهی گسترده و اجراهای تکاندهنده و خاص بازیگران و در راسشان نیکولاس کیج و خیلی چیزهای دیگر هم مواردی هستند که چنین دنیای بزرگ و پرجزئیاتی را شکل دادهاند. جهانی که دستهای از مخاطبان به سختی میتوانند از آن خارج شوند و همین حس جداگانه و مستقل و لایق باور بودنش، حکم دلیل اصلی آنها برای جستوجو در نقطه به نقطهاش را پیدا میکند. نتیجه هم چیزی نیست جز لذت بردن دنبالکنندگان تجربههای هنری پیچیده در سینما از این فیلم، که شدت وفادار نبودنشان به هیچیک از قوانین مهم هنر هفتم، به مرحلهی خوابآور بودن برای بسیاری از تماشاگران میرسد.
Mandy، یقینا فیلمی است که باید از آن به عنوان نقطهی مخالف آثار چندلایه یاد کرد. فیلمی که در همان پنج دقیقهی اول، فریاد میزند که من پیچیدهترین، فلسفیترین و دیوانهوارترین فیلمی هستم که میتوانید تماشا کنید. یکی از آن آثار پیچیده و پراغراق و مریضی که حتی از منظر انرژی دادن دوباره به ستارهی از بین رفتهای مانند نیکولاس کیج هم دوستداشتنی به نظر میرسند و یکی از آن آثاری که ساخته میشوند تا مقالات مرتبط با معانیشان را بخوانید و بعد، عظمتِ فیلمساز، نابودتان کند. نمیدانم. شاید هم همهی این ادعاها واقعی باشند. ولی حتی در بهترین حالت، باز هم «مندی» فیلم خوب یا حتی لزوما لایق تماشایی نیست؛ حال آن که شاید بیرون از مدیوم خود و دریون یک بررسی متنی یا کتابی که به نشانهگذاریهایش میپردازد، تبدیل به یک اسطورهی ابدی سینما شود. همانطور که خیلی از فیلمهای نهچندان لایق دیگر تاریخ، چنین چیزی را تجربه کردند.
منبع: زومجی
نمی توان انکار کرد که سری فیلمهای « احضار » از موفق ترین آثار ترسناک یک دهه اخیر سینما به شمار می شوند. فیلمی که با نام « احضار » به اکران درآمد اما در سالهای بعد علاوه بر ساخته شدن قسمت دوم، چند قسمت فرعی نیز با موضوعات فرعی ساخته شد که « آنابل » یکی از آنها بود. در مجموع سری « احضار » یکی از پس از دیگری در سینما به فروش و محبوبیت دست پیدا کردند و سازندگان نیز مسرور از این حجم از موفقیت، هربار موضوع یا شخصیتی را از دل این داستانها بیرون آورده و نسبت به ساخت یک اثر مستقل برای آن اقدام کردند. « راهبه » نیز براساس شخصیت راهبه ترسناکی که در « احضار 2 » حضور داشت ساخته شده و سازندگان بر این باور بودند که آن تابلو به تنهایی قابلیت تبدیل شدن به یک فیلم مستقل سینمایی را داشته و حالا هم نتیجه اعتقادشان، « راهبه » است که به سینما آمده.
داستان فیلم در سال 1952 و پیش از وقایع فیلمهای « آنابل » و « احضار » رخ می دهد. در ابتدای داستان ما با راهبه جوانی مواجه هستیم که خود را از پنجره کلیسایی واقع در رومانی به بیرون پرت می کند و خودکشی می کند. پس از این اتفاق واتیکان پدر بورک ( دیمین بیشیر ) که متخصص امور " جن زدایی " است را مامور می کند تا در کنار یک راهبه جوان ( تیسا فارمیگا ) به محل مربوطه رفته و به تحقیق در اینباره بپردازند. اما آنها پس از رسیدن به محل مجبور می شوند شبی را در کلیسا بگذرانند که عطر این شب نشینی به مشام روح و جن های پردردسر کلیسا می رسد و...
« راهبه » مشکلات ریز و درشت فراوانی دارد که اجازه ترسیدن را به مخاطب نمی دهد. اولین مشکل بزرگی که در فیلم به چشم می خورد، نامشخص بودن انگیزه های خانم های ارواح در داستان است. مشخص نیست که در دنیا چه کسی چه هیزم تری به آنان فروخته که اینچنین برآشفته اند و عاشق اذیت و آزار ملت! توضیحات فیلم در این خصوص نیز ناکارآمد است و به نظر نمی رسد که توضیح یک خطی بتواند کاری از پیش ببرد. از این جهت ما در فیلم با روحی مواجه هستیم که تکلیفش با خودش مشخص نیست و ساز و کارش به این شکل تعبیه شده که باید آدمیزاد را اذیت کند و اجازه ندهد آب خوش از گلوی او پایین برود!
اگر موضوع انگیزه های روانی ارواح در « راهبه » را نادیده بگیریم و آنان را به حال خود رها کنیم تا در کلیسا به این سو و آن سو بروند، به بخش صحنه های ترسناک فیلم می رسیم که می بایست اصلی ترین نقطه قوت فیلم باشند. در واقع تجربه نشان داده که هوشمندی در طراحی صحنه های ترسناک می تواند بسیاری از حفره های فیلمنامه را برطرف کرده و ذهن مخاطب را منحرف نماید. اما در « راهبه » معضل طراحی سکانس های وحشت نیز به چشم می خورد بطوریکه سازندگان بطور مطلق به کلیشه های ژانر پایبند بوده اند و از مسیر ترسیم شده خارج نمی شوند.
راهبه ای که در داستان وجود دارد و در کسوت ارواح و جن در داستان رویت می شود، بر تمام محیط احاطه دارند و هیچ قدرتی نمی تواند بر آنان چیره شود و مشکل فیلم دقیقاً همینجاست چراکه این قدرت بلامنازع که دیگر صلیب و دعا هم برای نابودی اش کارساز نیست، در بخش هایی از فیلم بی خود و بی جهت ظاهر و غیب می شود! این پدیدار شدن و سپس محو شدن در حالی که هیچ توجیه منطقی برای آن وجود ندارد، داستان فیلم را شبیه به بازی " قایم باشک " کرده که بی جهت ادامه پیدا می کند. صحنه های ترسناک ملقب به جامپ اِسکر ( همان ترس لحظه ای که مخاطب به یکباره غافلگیر می شود ) نیز در « راهبه » به ورطه تکرار افتاده اند و به نظر نمی رسد این الگوی تکراری حداقل بتواند مخاطب سرسخت آثار ترسناک را راضی کند.
با اینحال بازیگران فیلم تا حدی توانسته اند با بازیهای خوب در القای حس وحشت به مخاطب کمک کنند. تیسا فارمیگا که خواهر ورا فارمیگا است ( بازیگر اصلی سری فیلمهای « احضار » ) بازی خوبی در نقش خواهر ایرن داشته است. البته فیلم بطور عجیبی هیچ اشاره ای به ارتباط فامیلی ایرن و لورن در داستان اصلی نمی کند در صورتی که تیسا فارمیگا شباهت بسیار زیادی به خواهر بزرگترش دارد. در این میان به نظر می بایست بهترین بازیگر فیلم را خانم بانی آرونز معرفی کرد که با آن گریم ترسناکش بصورت پیشفرض می تواند هر تماشاگری را غافلگیر نماید.
« راهبه » ایده جدیدی برای طرفداران « احضار » ندارد و با رویکرد کاملاً تجاری به سینما آمده تا در روزگار " بی احضاری " بتواند پولی از جیب طرفداران در جیب سازندگان سرازیر نماید. البته شاید بزرگترین دشمن « راهبه » خود سازندگان و تهیه کنندگانش باشند چراکه در سالهای اخیر توقع تماشاگران ژانر وحشت را به حدی بالا برده اند که حالا خودشان هم نمی توانند حریف ساخته های گذشته شان باشند! استفاده از تکنیک های فیلمبرداری در شب و عدم استفاده از نور کافی به جهت اینکه مخاطب انتظار داشته باشد هر لحظه از درب و دیوار ارواح به بیرون ساطع شود و کمی هم جیغ و فریاد راه بندازد، به نظر نمی رسد که این روزها بتواند یک اثر ترسناک را نجات دهد. با توجه به اینکه رفته رفته دنیای فیلم « احضار » در حال گسترش است و شخصیت های فراوانی به در حال معرفی شدند هستند، می توان انتظار داشت که تهیه کنندگان برای سود بیشتر بتوانند اثر بعدی شان را با نام « احضار : جنگ ابدیت » روانه سینما کنند!
منتقد : میثم کریمی
منبع:moviemag
« مگ » اقتباسی است از کتابی به نام « Meg: A Novel of Deep Terror » که در سال 1997 منتشر شد و در همان مقطع نیز قرار بود تا فیلمی براساس آن ساخته شود اما این پروسه هربار به دلایل نامشخصی به تعویق افتاد. اولین بار در دهه 90 کمپانی دیزنی حق اقتباس سینمایی فیلم را بدست آورد اما بعدها آن را به کمپانی نیو لاین سینما واگذار کرد و قرار بود که این پروژه با بودجه 75 میلیون دلاری ساخته شود. اما دیری نپایید که این کمپانی نیز نگرانی اش را بابت فیلمنامه و فروش فیلم اعلام کرد و به همین جهت آن را به برادران وارنر واگذار کرد. در نهایت برادران وارنر در سال 2016 خبر ساخت عنوان سینمایی از این کتاب را بصورت رسمی اعلام کردند و حالا « مگ » به اکران عمومی درآمده است. البته ذکر این نکته ضروری است که فیلم به کتاب وفادار نیست و راه خودش را می رود!
داستان فیلم درباره گروه تحقیق و پژوهشی است که در چین در حال تلاش برای سفر به بخش های ناشناخته ای از اقیانوس هستند. آنها تقریباً موفق به انجام اینکار می شوند اما در آن محل مورد حمله یک کوسه غول آسا قرار می گیرند که تا پیش از این پیش بینی می شد منقرض شده باشد. زمانی که گروه در اقیانوس گرفتار می شوند، جوناس تیلور (جیسون استاتهام) که متخصص امور است برای نجات و مدیریت شرایط فراخوانده می شود. اما زمانی که آنها در حال بررسی وضعیت هستند متوجه می شوند که کوسه غول آسا از محل مورد نظر خارج شده و حالا یک تهدید بزرگ برای بشریت محسوب می شود.
« مگ » تقریباً همزمان با فیلم « آسمان خراش » به اکران عمومی درآمده است. اثری آمریکایی - چینی که با هدف جلب نظر تماشاگران بین المللی و در راُس آن چینی ها، ساخته و روانه سینما شده و بخش اصلی داستان نیز در این منطقه می گذرد. تجربه ثابت کرده که تماشاگران بین المللی اغلب روی خوشی به ستاره فیلمهای اکشن نشان می دهند و این آثار فروش قابل توجهی در بازار بین المللی کسب می کند. حالا پس از دواین جانسون، اینبار جیسون استاتهام نیز شانس خود را برای حضور در این بازار آزمایش کرده و نتیجه نیز تا به امروز بسیار امیدوار کننده بوده و استقبال بسیار خوبی از اثر بعمل آمده است.
« مگ » در بخش داستان هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد. داستان فیلم به شدت ساده و قابل پیش بینی است و وام گرفته شده از یک دوجین فیلم " کوسه ای " است که در چند دهه اخیر در سینما به نمایش درآمده است. البته باید به این موضوع اشاره کرد که فیلم بطور واضح از آثار برجسته ژانر " کوسه " الهام نگرفته و اغلب دنباله روی آثار ویدئویی با محوریت کوسه بوده. در اینجا نیز با قهرمانی سر و کار داریم که اعصاب درست و حسابی ندارد، گذشته ای دارد که در آن یک ناکامی بزرگ مشاهده می شود که تاثیر فراوانی بر روحیه و آینده او گذاشته اما به دلایلی که نمی دانیم گاهی بامزه می شود و در نهایت شخصیت های مکمل دیگری که قرار است طعمه جناب کوسه شوند!
شخصیت های مکملی که در داستان تاثیر مشخصی بر جای نمی گذارند. آنها تیپ های متنوعی هستند که با اولین ملاقات می توانیم تمام کلمات و رفتار و تصمیمات شان را حدس بزنیم. از این جهت درک رفتارهای عجیب و غریبشان چندان سخت نخواهد بود چراکه آنان معمولاً در آثار " کوسه محور " اصولاً کمترین میزان عقل و درایت را دارند و متکی به تصمیمات هوشمندان قهرمان داستان هستند که در اینجا خودِ قهرمان داستان نیز دست کمی از آنان ندارد و الگوی پرداخت شخصیتش چیزی شبیه به آثار اکشن دهه 90 میلادی می باشد!
اما در بخش اکشن وضعیت به مراتب بهتر است، هرچند که زمان های زائد بسیاری در طول داستان وجود دارد که با حذف آنها اثر یکدست تر به نظر می رسد. تماشای کوسه بزرگ که آن را « مگ » خطاب می کنند، تجربه جالبی است که با کم کاری بزرگ سازندگان حدود 40 دقیقه طول می کشد تا در قاب تصویر رویت شود. البته شاید این شبهه بوجود بیاید که سازندگان در 40 دقیقه ابتدایی که از کوسه خبری نیست، مشغول محکم کردن چفت و بسط داستان بوده اند تا تماشاگر با آدمهای داستان همراه شود اما ابداً اینطور نیست و پس از رویت کوسه غول آسا ، تازه تماشاگر توجه اش را معطوف داستان می نماید و به نظر می رسد که فیلم تازه آغاز شده!
در این میان سازندگان برای خالی نبودن عریضه، چندتایی داستان فرعی از جمله یک عاشقانه عجیب و غریب را هم در دل داستان گنجانده اند که به نظر نمی رسد کسی اهمیتی به آن دهد. رابطه ای که نه پرداخت می شود نه سر و ته مشخصی دارد که تماشاگر بتواند آن را باور نماید. نتیجه اینکه مخاطب تمرکز خود را بر فعالیت های کوسه قرار می دهد تا کمی اکشن و جلوه های ویژه ببیند که اگرچه درخشان نیست و معمولی به نظر می رسد، اما روی هم رفته گاهی می تواند تماشاگر را غافلگیر نماید. به شرطی که با دقت به جزئیات داستان توجه نکنید و خیلی هم به مقایسه میان واقعیت و فیلم توجهی نداشته باشید و هر آنچه که در فیلم اتفاق می افتد را همانطور که به تصویر کشیده شده باور کنید!
« مگ » کاملاً کلیشه ای و تکراری است اما برای طرفداران جیسون استاتهام می تواند یک اثر قابل قبول محسوب می شود. استاتهام تنها دلیلی است که می توان به تماشای این اثر کلیشه ای نشست و برای مدت معینی سرگرم شد. با این توضیح که کوسه غول پیکر قرار نیست خشن تر از کوسه « آرواره ها » باشد چراکه رتبه بندی فیلم که توسط کمپانی سازنده اعمال شده، این موجود ترسناک را مظلوم و بی دست و پا جلوه می دهد و دندان های تیزش نیز در اینجا کاربرد خاصی ندارند! « مگ » اما از بابت بازاریابی بین المللی یک اثر موفق محسوب می شود و این نکته را اثبات می کند که هالیوود توانسته نبض مخاطب غیر آمریکایی اش را بدست آورد.
منتقد : میثم کریمی
منبع:moviemag
میتو مک کانهی بازیگر اصلی فیلم است که سالهاست در آثار کمدی و درام در حال نقش آفرینی است و چهره ای شناخته شده برای مخاطبین محسوب می شود. جَرد لتوی معروف که خواننده گروه موسیقی « 30Seconds to Mars » است هم پس از 5 سال دوری از سینما بار دیگر به این صنعت بازگشته و در نقش مکمل فیلم حضور دارد و در نهایت باید به جنیفر گارنر اشاره کنم که بیشتر با سریال « آلیاس » برای تماشاگران شناخته می شود.
داستان فیلم درباره چیست ؟
ران وودروف ( متیو مک کانهی ) یک ضد همجنس گراست که به شدت علیه این افراد موضع گیری میکند اما پس از اینکه در دهه ی هشتاد به جهت یک نزدیکی به بیماری ایدز مبتلا می شود، تصمیم به مبارزه برای گرفتن حق و حقوق اجتماعی خود و همچنین دریافت درمان هایی که در آن زمان غیرقانونی بودند میگیرد و در این راه افراد مبتلا به HIV را یاری می دهد که اغلب آنها همجنس گرا هستند و...
کارگردان کیست ؟
ژان مارک واله که در سال 2005 یک کمدی با ارزش به نام « C.R.A.Z.Y » را روانه سینما کرد و بعدها « ویکتوریای جوان » را با بازی امیلی بلانت کارگردانی کرد که فیلم موفقی بود. ژان مارک – واله در مجموع کارگردان محترمی است و از آن دسته سینماگرانی نیست که به قیمت در سینما ماندن، هر اثری را بسازد.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه کنند؟
باید خیلی حواس خانواده ها در هنگام دیدن این فیلم جمع باشد چراکه فیلم به مقوله های مهمی از جمله ارتباط همجنس گرایی – ایدز – بی بند و باری جنسی و مسائلی از این دست می پردازد. بطور واضح و خلاصه باید عرض کنم که این فیلم ابداً مناسب افراد کم سن و سال نیست.
نکات مثبت فیلم ؟
بازی فوق العاده متیو مک کانهی و جَرد لتو مثبت ترین نکته فیلم است که باعث شده نام این دو نفر در میان نامزدهای اسکار بهترین بازیگر قرار بگیرد. مشاهده مک کانهی بسیار لاغر شده و نحیف، بدون شک هر تماشاگری را به یاد کریستین بیل در « ماشین کار » می اندازد.
فضاسازی فیلم فوق العاده است و دهه ی هشتاد میلادی را به خوبی به تصویر کشیده شده است. در این دهه ناآگاهی های فراوانی در ارتباط با بیماری ایدز وجود داشت و اغلب باورهای اشتباهی که هم اینک می توان نمونه اش را در کشورهای در حال توسعه مشاهده کرد، در فیلم به خوبی به تماشاگر نشان داده شده است.
« کلوب خریداران دالاس » از حیث فنی نیز در رده بهترین های سال جای میگیرد. چهره پردازی و طراحی لباس بی نقص و فیلمبرداری یِوس بلانگر ،چشم ها را به خود خیره می کند.
تدوین فیلم یک کلاس آموزشی کامل است!
نکات منفی فیلم ؟
شاید می شد که کارگردان این اثر تا این حد بر روی شخصیت اصلی داستان تمرکز نمی کرد و کمی هم به شخصیت های مکمل فیلم بها می داد.
حرف آخر ؟
« کلوب خریداران دالاس » فیلمی آگاهی دهنده و بسیار ارزشمند است که هرکسی باید حداقل یکبار آن را ببیند تا بلکه بتوانند رفتار متناسبی با افراد مبتلایان به بیماری ایدز داشته باشند و تا این حد این افراد را هیولا متصور نشوند. این فیلم به ما می گوید که برای اثبات حقانیت بیماران مبتلا به ایدز چه مشقت هایی کشیده شد و همچنین به ما نشان داده که یک بیمار مبتلا به ایدز چه وضعیتی در اجتماع دهه ی هشتاد میلادی ( و البته وضعیت کنونی کشورهای در حال توسعه ) داشته است. « کلوب خریداران دالاس » یکی از ارزشمندترین آثار سال 2013 است و نباید دیدنش را از دست داد.
در دو سال اخیر دواین جانسون تبدیل به پولسازترین ستاره سینمای اکشن شده است. این لقب برای اینکه بتوانیم او را در انواع و اقسام آثار اکشن تماشا کنیم کافی به نظر می رسد. ما در چند سال اخیر وی را در زلزله مهیب شاهد بوده ایم و البته جدال با گوریل و تمساح و هر جانور دیگری که بتوان آن را در ابعاد بزرگتر مشاهده کرد! حالا او با « آسمان خراش » به سینماها بازگشته. اثری که داستان آن در هنگ کنگ اتفاق می افتد تا بهرحال تماشاگران پرشمار چینی نیز سهمی از دواین جانسون در کشورشان داشته باشند. کشوری که حالا تولید محصولات مشترکش با هالیوود افزایش یافته و آثار بیشتری را مشاهده می کنیم که داستان آنها به نحوی در چین می گذرد.
« آسمان خراش » درباره ماموری به نام ویل ( دواین جانسون ) است که سالها پیش به دلیل یک حادثه یک پای خود را از دست داده و هم اکنون از پایی مصنوعی استفاده می کند. ویل حالا مشاور امنیتی است و در جدیدترین ماموریت خود باید سیستم امنیتی " برج مروارید " که بلندترین برج جهان نیز می باشد را بررسی کند اما در همین حال یک سری نامرد روزگار از راه می رسند و تمام سیستم ها را مختل کرده و برج را به آتش می کشند. این در حالی است که زن و بچه ویل در داخل برج هستند و...
شاید بتوان گفت « آسمان خراش » در بخش روایت داستان شباهت هایی به نخستین قسمت های مجموعه « جان سخت » با بازی بروس ویلیس دارد اما این فقط مربوط به نحوه روایت داستان می باشد و جزئیات اجرا بسیار متفاوت از اثر مذکور است. در جدیدترین فیلم آقای دواین جانسون المان های سینمایی که می توان از آن به عنوان "هردنبیل " نام برد وجود دارد. این نام به قامت اثر مذکور آمده چراکه فیلمنامه مشخصی در اثر به چشم نمی خورد و تمام جزئیات داستان اعم از شخصیت پردازی و منطق روایی با حداقل تمرکز به رشته نگارش درآمده. به نظر می رسد که فیلمنامه « آسمان خراش » در یک دورهمی صمیمی به رشته نگارش درآمده که در آن گفته شده با کلمات « دواین جانسون - چین - چیزی شبیه امپایر استیت و عیال و بچه ها » داستان دو خطی بنویسید تا پولی به جیب زده باشیم!
نکته عجیب و البته تکراری که می توان در اکثر آثار اکشن " هردنبیل " با آن مواجه شد، منطق در داستان است. آنچه که فیلم در اینجا به مخاطب ارائه می کند برجی مرتفع با جزئیات امنیتی فراوان است که هیچ بشری نمی توان باعث تهدید آن شود اما در ادامه داستان هرآنچه فیلم تشریح کرده برعکس از آب در می آید و قهرمان ما از هر سوراخ عجیب و غریبی که فکرش را بکنیم، وارد ساختمان می شود و کار خود را پیش می برد و در این بین پایی هم دارد که کاربرد بسیار بیشتری از یک پای مصنوعی دارد. پایی که در لحظاتی از فیلم قهرمان داستان را وارد محدودیت می کند اما در دقایقی که نیاز نیست، به یکباره نقص آن فراموش می شود؛ گویی که هیچوقت تفاوتی میان پای مصنوعی و طبیعی وجود نداشته است. البته فراموش نکنیم که این پا در نهایت قرار است کارایی بسیار فراتری داشته باشد،چیزی شبیه به پای تفنگی رز مک گوان در فیلم « سیاره وحشت ».
شخصیت های منفی داستان نیز در « آسمان خراش » دنیای خاص خود را دارند. شخصیت هایی با حداقل میزان شعور و قدرت تحلیل که به سبک سالهای دهه هشتاد فقط چهره ای خشن از خود بر جای گذاشته اند و اگر فیلم کمی همت به خرج می داد می شد همه آنها را با سربندی در سر و موهایی بلند و بازوهای بزرگ شاهد بود! آنان افرادی هستند که برای رسیدن به مقاصدشان معمولاً بدترین و سخت ترین راه ممکن را انتخاب می کنند اما مشخص نیست چگونه توانسته اند سر از این برج سراسر امنیتی درآورند!
اما اگر آدمهای داستان را کنار بگذاریم و چندان اهمیتی به آنان ندهیم، می توان گفت که « آسمان خراش » در بخش های اکشن خود همان اثری است که از آن انتظار می رود. سازندگان در اینجا یک ساختمان بسیار مرتفع در اختیار داشته اند و یک دواین جانسون. نتیجه چنین مواد اولیه ای، چندین پرش از ارتفاع بلند و ملعق ماندن در بین زمین و آسمان و البته گوشمالی ملت در داخل این برج بوده است که فیلم به خوبی از پس انجام آن برآمده و هر آنچه که تماشاگر در این بخش نیاز داشته در اختیار او قرار داده است. جالب آنکه سازندگان در بخش هایی از صحنه های اکشن، مخصوصاً در سکانس جرثقیل جاذبه را فراموش کرده اند و تعریفی جدید از آن ارائه داده اند.
در بخش بازیگری، دواین جانسون مشخصاً مبرا از تمام ایرادات است چراکه در نهایت اوست که توان سرپا نگه داشتن اثر را دارد و به لطف حضور اوست که بسیاری از افراد به تماشای فیلم می نشینند و باید گفت که کار خود را هم به خوبی انجام داده است با این توضیح که « آسمان خراش » ابداً فیلم بازیگر محوری نیست و بازوی بزرگ به توانایی بازیگری افراد ارجحیت داشته. در طرف دیگر فیلم نیو کمبل حضور داشته که نقش خیلی مهمی جز مادر و همسر قهرمان که گاهاً مفید هم واقع می شود نداشته است. تماشای دوباره نیو کمبل پس از سالها در یک فیلم با اکران گسترده جالب توجه است. بازیگری که سالهای سال به عنوان ستاره فیلم « جیغ » مطرح بود اما پس از آن از سطح اول هالیوود فاصله گرفت.
« آسمان خراش » را نباید خیلی جدی گرفت. هدف از ساخته شدن این فیلم نه بیان پیام های اجتماعی یا سیاسی بلکه پولسازی تمام عیار بوده و برای رسیدن به این اصل تمام ویژگی های لازم نیز بکار گرفته شده. انتقال لوکیشن به چین به جهت بازاریابی جذاب این منطقه و سرهم کردن یک داستان بی سر و ته با سکانس های اکشن فراوان اما بی معنی، تمام چیزی است که در « آسمان خراش » می توانید پیدا کنید و تصمیم بگیرید که آیا خواهید توانست از تماشای آن لذت ببرید یا خیر.
منبع:moviemag
در دو سال اخیر دواین جانسون تبدیل به پولسازترین ستاره سینمای اکشن شده است. این لقب برای اینکه بتوانیم او را در انواع و اقسام آثار اکشن تماشا کنیم کافی به نظر می رسد. ما در چند سال اخیر وی را در زلزله مهیب شاهد بوده ایم و البته جدال با گوریل و تمساح و هر جانور دیگری که بتوان آن را در ابعاد بزرگتر مشاهده کرد! حالا او با « آسمان خراش » به سینماها بازگشته. اثری که داستان آن در هنگ کنگ اتفاق می افتد تا بهرحال تماشاگران پرشمار چینی نیز سهمی از دواین جانسون در کشورشان داشته باشند. کشوری که حالا تولید محصولات مشترکش با هالیوود افزایش یافته و آثار بیشتری را مشاهده می کنیم که داستان آنها به نحوی در چین می گذرد.
« آسمان خراش » درباره ماموری به نام ویل ( دواین جانسون ) است که سالها پیش به دلیل یک حادثه یک پای خود را از دست داده و هم اکنون از پایی مصنوعی استفاده می کند. ویل حالا مشاور امنیتی است و در جدیدترین ماموریت خود باید سیستم امنیتی " برج مروارید " که بلندترین برج جهان نیز می باشد را بررسی کند اما در همین حال یک سری نامرد روزگار از راه می رسند و تمام سیستم ها را مختل کرده و برج را به آتش می کشند. این در حالی است که زن و بچه ویل در داخل برج هستند و...
شاید بتوان گفت « آسمان خراش » در بخش روایت داستان شباهت هایی به نخستین قسمت های مجموعه « جان سخت » با بازی بروس ویلیس دارد اما این فقط مربوط به نحوه روایت داستان می باشد و جزئیات اجرا بسیار متفاوت از اثر مذکور است. در جدیدترین فیلم آقای دواین جانسون المان های سینمایی که می توان از آن به عنوان "هردنبیل " نام برد وجود دارد. این نام به قامت اثر مذکور آمده چراکه فیلمنامه مشخصی در اثر به چشم نمی خورد و تمام جزئیات داستان اعم از شخصیت پردازی و منطق روایی با حداقل تمرکز به رشته نگارش درآمده. به نظر می رسد که فیلمنامه « آسمان خراش » در یک دورهمی صمیمی به رشته نگارش درآمده که در آن گفته شده با کلمات « دواین جانسون - چین - چیزی شبیه امپایر استیت و عیال و بچه ها » داستان دو خطی بنویسید تا پولی به جیب زده باشیم!
نکته عجیب و البته تکراری که می توان در اکثر آثار اکشن " هردنبیل " با آن مواجه شد، منطق در داستان است. آنچه که فیلم در اینجا به مخاطب ارائه می کند برجی مرتفع با جزئیات امنیتی فراوان است که هیچ بشری نمی توان باعث تهدید آن شود اما در ادامه داستان هرآنچه فیلم تشریح کرده برعکس از آب در می آید و قهرمان ما از هر سوراخ عجیب و غریبی که فکرش را بکنیم، وارد ساختمان می شود و کار خود را پیش می برد و در این بین پایی هم دارد که کاربرد بسیار بیشتری از یک پای مصنوعی دارد. پایی که در لحظاتی از فیلم قهرمان داستان را وارد محدودیت می کند اما در دقایقی که نیاز نیست، به یکباره نقص آن فراموش می شود؛ گویی که هیچوقت تفاوتی میان پای مصنوعی و طبیعی وجود نداشته است. البته فراموش نکنیم که این پا در نهایت قرار است کارایی بسیار فراتری داشته باشد،چیزی شبیه به پای تفنگی رز مک گوان در فیلم « سیاره وحشت ».
شخصیت های منفی داستان نیز در « آسمان خراش » دنیای خاص خود را دارند. شخصیت هایی با حداقل میزان شعور و قدرت تحلیل که به سبک سالهای دهه هشتاد فقط چهره ای خشن از خود بر جای گذاشته اند و اگر فیلم کمی همت به خرج می داد می شد همه آنها را با سربندی در سر و موهایی بلند و بازوهای بزرگ شاهد بود! آنان افرادی هستند که برای رسیدن به مقاصدشان معمولاً بدترین و سخت ترین راه ممکن را انتخاب می کنند اما مشخص نیست چگونه توانسته اند سر از این برج سراسر امنیتی درآورند!
اما اگر آدمهای داستان را کنار بگذاریم و چندان اهمیتی به آنان ندهیم، می توان گفت که « آسمان خراش » در بخش های اکشن خود همان اثری است که از آن انتظار می رود. سازندگان در اینجا یک ساختمان بسیار مرتفع در اختیار داشته اند و یک دواین جانسون. نتیجه چنین مواد اولیه ای، چندین پرش از ارتفاع بلند و ملعق ماندن در بین زمین و آسمان و البته گوشمالی ملت در داخل این برج بوده است که فیلم به خوبی از پس انجام آن برآمده و هر آنچه که تماشاگر در این بخش نیاز داشته در اختیار او قرار داده است. جالب آنکه سازندگان در بخش هایی از صحنه های اکشن، مخصوصاً در سکانس جرثقیل جاذبه را فراموش کرده اند و تعریفی جدید از آن ارائه داده اند.
در بخش بازیگری، دواین جانسون مشخصاً مبرا از تمام ایرادات است چراکه در نهایت اوست که توان سرپا نگه داشتن اثر را دارد و به لطف حضور اوست که بسیاری از افراد به تماشای فیلم می نشینند و باید گفت که کار خود را هم به خوبی انجام داده است با این توضیح که « آسمان خراش » ابداً فیلم بازیگر محوری نیست و بازوی بزرگ به توانایی بازیگری افراد ارجحیت داشته. در طرف دیگر فیلم نیو کمبل حضور داشته که نقش خیلی مهمی جز مادر و همسر قهرمان که گاهاً مفید هم واقع می شود نداشته است. تماشای دوباره نیو کمبل پس از سالها در یک فیلم با اکران گسترده جالب توجه است. بازیگری که سالهای سال به عنوان ستاره فیلم « جیغ » مطرح بود اما پس از آن از سطح اول هالیوود فاصله گرفت.
« آسمان خراش » را نباید خیلی جدی گرفت. هدف از ساخته شدن این فیلم نه بیان پیام های اجتماعی یا سیاسی بلکه پولسازی تمام عیار بوده و برای رسیدن به این اصل تمام ویژگی های لازم نیز بکار گرفته شده. انتقال لوکیشن به چین به جهت بازاریابی جذاب این منطقه و سرهم کردن یک داستان بی سر و ته با سکانس های اکشن فراوان اما بی معنی، تمام چیزی است که در « آسمان خراش » می توانید پیدا کنید و تصمیم بگیرید که آیا خواهید توانست از تماشای آن لذت ببرید یا خیر.
منبع:moviemag
از اولین قسمت(Pilote) سریال،متوجه شخصیتها، فضای اتفاق افتادن و ماجرای کلی میشویم. همان یک خط ماجرا هم کفایت میکند. “چند جوان نخبه و دانشمند، چگونه زندگی میکنند و در تعاملشان با جنس مخالف چگونه رفتار میکنند.” از همان ابتدا کمدی موقعیت(Sitcom) خود را به مخاطب به خوبی میقبولاند. مخاطب درگیر واقعیت زندگی این شخصیتها و کمدی بودن، درام بودن، رومانس بودن و … ماجرا میشود.
امّا نام سریال را فراموش نکنیم “تئوری انفجار بزرگ”. یعنی ما با سریالی علمی طرفیم؛ در صورتی که اصلاً این طور نیست و یا به طور دقیقتر فقط در لابهلای گفتگوهای شخصیتها از این فرهنگ علمی استفاده شده است. این اتفاق طوری بروز کرده که میتوان گفت سریال فقط و فقط با گلچین کردن قسمتهای ناب و مخصوص علوم مختلف به خصوص فیزیک و ارائهی آن به مخاطب در واقع علم را به ذهن مخاطب ارائه داده است.
میبایست به یکی از شاخصترین عناصر و به نظرم بهترین شخصیّت کمدی از نظر پرداخت اشاره کنم. شلدون!! شخصیتی که هر چه گشتم نتوانستم سریال یا فیلمی پیدا کنم که همانند این سریال در آن هم جز شخصیتهای اصلی باشد. تنها چیزهایی که بود چند صداپیشگی بود و چند نقش کوتاه در بعضی آثار. این یعنی بازیگر با همین نقش خود را به اثبات رسانده که حالا مخاطب در سریال چشمش فقط به دیالوگها و بازی بدن و صورت بینظیر اوست که گاه ما را به یاد دوران اوج بازی مستر بین میاندازد. با این تفاوت که شلدون متکم است و صدایش از انتهای لوله بخاری خارج نمی شود. به شخصه خودم پای سریال مینشینم تا شلدون را ببینم. نویسنده و کارگردان سریال چاک لور(Chuck lorre) بسیار غنی او را پرداخته است. از آنجا که مخاطب باور میکند، که شلدون واقعاً وجود دارد.
دیگر شخصیتها هم در داستان برای پر کردن حفرههای داستانی و کمک به پیشبرد داستان در نظر گرفته شدهاند. از آنجا که شلدون آنقدر در سریال قلّه است که دیگر شخصیّتها توان خودنمایی در کنارش را ندارند.
امّا در مورد ساختن اینچنین سریالهایی لازم میبینم، کمی بنویسم. اینکه یک نویسنده و کارگردان یعنی چاک لوور، هم زمان سه سریال را برای مینویسد و کارگردانی میکند. سریال نود شبی هم نمیسازد که فرسایش برای عوامل سازنده به وجود بیاورد. یک سریال را شروع میکند و بنا به استقبال مخاطبین آن را ادامه میدهد. این سریال را از سال ۲۰۰۷ آغاز و همچنان هم تولید و پخشش را ادامه میدهد. آنچنان که علاوه بر این سریال، مجموعههای دیگری را هم نوشته و میسازد. چیزی که در تلویزیون ما اصلاً نمونه قابل مثال ندارد و آنها تا دلتان بخواهد از این سریالها دارند.
مسئلهی دیگری در مورد سریال، لوکیشن آپارتمانی و تکراری آن است که به نظر میآید اصلاً به سریال ضربهای وارد نکرده است؛ بلکه بعضی جاها در بروز موقعیتهایی جدید کمک هم کرده است. لوکیشنی که در بسیاری از سریالهای دیگر مورد استفاده بود، که در این یکی فراوان نمونههای داخلی داریم.
تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ
شلدون کوپر با بازی Jim Parsons : شخصیت اصلی سریال؛ دو دکترا(PHD)، و یک فوق لیسانس دارد. در نوجوانی دانشجو بوده است. رابطههای دوستاناش با جنس مخالف را به خاطر مقاربت، آلوده(از نظر نظافت) میخواند. میتوان گفت یک تنه بار کمدی سریال را بر دوش میکشد و با گفتن “عذر خواهی…”(…Excuse me) به میان حرف دیگران پریده و حرف خودش یا حکم خودش را جاری میسازد. او قوانین خاص خود را دارد. اینکه در فلان شب میبایست پیتزا بخوریم یا فلان شب روز بازی ویدئویی هیلو(Halo night) است و … . اگر کسی از این قوانین تمکین نکند، به شدّت با او برخورد میکند. او در قسمتهای مختلف تیشرتهایی با طرحهایی جالب و متنوع میشود، که به نظر میرسد تاکید زیادی روی آنها شده. مثلاً طرح نظریهی تکامل با این تفاوت که پس از انسان به روبات!! تبدیل میشود؛ یا مکعب روبیک در حال ذوب شدن و… .
امّا یکی از جالبترین موقعیتهای سریال آشنا کردن او با دختری به نام “امی فرا فاولر”(Amy Farrah Fowler) است. شلدون در سریال طوری پرداخت شده که بی شک نمونهای این چنینی آن هم در میان سریالهای تلویزیونی، در تاریخ یافتنی نیست.
تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ
لئونارد هافستادر با بازی Johnny Galecki : شخصیت لئونارد به طور خلاصه همان شخصیّت کلاسیک یک جوان دنبال دختر ولی بی دست و پاست و به غیر از موقعیتهای جدید، رشتهی فیزیکش و همخانه بودنش با شلدون پرداخت جدیدی ندارد. لئونارد همخانهی شلدون است که بسیار با او میسازد. او با اشخاص مختلفی در طول سریال رابطه دارد که مهمترینشان همین پنی است.
او در مراسم گلدن گلوب امسال نامزد بهترین بازیگر نقش اوّل مرد در بخش تلویزیونی در میان حاضرین بود که از چهرهی بی عینک و بی نبوغ شدهاش مشخص بود که برنده نمیشود.
تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ
پنی با بازی Kaley Cuoco : تک اسمی و به دلیل رابطههای فراوان جنسی به خاطر پول و غذا خوردن مجانیش در خانهی شلدون و لئونارد، انگاری آدم را یاد پول خرد واحد کوچک پول آمریکا میاندازد، پنی! شخصیت پنی همسایهی روبرویی و شریک جنسی و عشقی لئونارد، برای بیان تفاوت میان جوانان همسن و سال با این جماعت دانشمند، تفاوت دو جنس و همچنین برای آوردن تعلیقی، حتّی کوچک و موقعیّتهای درام و کمدی در قصّه است. که این اتفاق با آوردن “امی” و “برنادت” در فصلهای بعد از فصل سوم، کاملتر میشود.
تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ
هاوارد والوییتز با بازی Simon Helberg : شخصیت هاوارد یک یهودیِ مخالف دین و مذهبش است که به شدّت به دنبال دختر است و بلافاصله پس از پیدا کردن “برنادت” و آشنایی با او تصمیم به ازدواج و نامزدی با او را میگیرد. مادر هاوارد هم در سریال حضور دارد؛ امّا فقط صدای او را میشنویم که بر سر هاوارد فریاد میکشد که برنادت هم این رفتار را تکرار میکند.
تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ
راجش کوتراپالی با بازی Kunal Nayyar : شخصیت راج تنها شخصیت آسیایی سریال است. شخصیتی که از روی خجالت با هیچ زنی نمیتواند صحبت کند. این یعنی ضعف او در ارتباط با غرب. اگر زن نماد سرزمین باشد. اگر اینگونه در نظر نگیریم، نمیتوان توجیحی برای ارتباط برقرار کردن راحت پیریا خواهر راج با دوستان او وجود ندارد؛ زیرا که او هم از همان فرهنگ آمده است.
تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ
چاک لوور (Chuck Lorre) کارگردان فیلم : کارگردان، نویسنده، تهیه کننده و سازندهی کمدی موقعیتهای آمریکایی که تا به حال سریالهای گریس در زیر آتش (Grace Under Fire)، سایبیل(Cybill)، دارما و گِرِگ (Dharma & Greg)، ۲ نفر و نصفی (Two and a Half Men)، تئوری بیگ بنگ (The Big Bang Theory) و مایک و مولی (Mike & Molly) را تولید کرده است.
چاک لوور که در ابتدا بعد از دبیرستان نویسندگی را از نوشتن متن اشعار شروع کرده بود، بعد از کسب موقعیتی به نوشتن ماجراهای سریال روسین (Roseanne) بود که پس از آن اولین کار کمدی موقعیت خود را با گریس در زیر آتش برای شبکهی CBS آغاز کرد. در کار بیگ بنگ تئوری او به شدّت نقش و فکر او حس میشود.
تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ تحلیل و بررسی سریال تئوری بیگ بنگ
بیل پرادی (Bill Prady) : تهیه کننده و نویسندهی تلویزیونی که به طور تخصصی بر روی کمدیهای موقعیت و برنامههای گوناگون دیگر متمرکز است. برنامههایی از قبیل ازدواج… با کودکان، رویای باز، استارتِرِک: گردشگر و همچنین کارگردان دوم سریال تئوری بیگ بنگ محسوب میشود.
او اغلب شهرتش را از همین سریال تئوری بیگ بنگ دارد که باعث شناخته شدنش در بین کارگردانان تلویزیونی شده است.