نگاهی کوتاه به "آنابل به خانه می آید"
امتیاز: 6 از 10
-----------------------------------------------
"آنابل به خانه می آید"، به کارگردانی و نویسندگی گری دوبرمن (که این اولین تجربه کارگردانیش به حساب میاد)، نویسنده ی دو قسمت اول "آنابل" و نیز "راهبه" و یکی از کسانی که مدتهاست با جیمز وان در تولید مجموعه فیلم های احضار به عنوان فیلمنامه نویس اصلی مشغول به همکاری بوده، و با داستانی از گری دوبرمن و جیمز وان، هفتمین فیلم از دنیای داستانی Conjuring قلمداد میشه، فیلمی که حوادثش در سال 1972 یعنی بعد از رخدادهای دو قسمت اول "آنابل" و همینطور فیلم "احضار 1" و قبل از ماجراهای "احضار 2" در خانه ی خانواده ی وارن به وقوع می پیونده. شاید شما هم بعد از تماشای فیلم به این نتیجه برسید که ساخت این قسمت از آنابل چندان توجیه داستانی نداشت؛ به این معنی که اگه کسی این فیلم رو نبینه هیچ چیزی رو از دست نخواهد داد؛ "آنابل به خانه می آید" نه درباره خود این عروسک اطلاعات خاصی رو به بیننده منتقل میکنه و نه چیزی از پیشینه زندگی اد و لورن وارن در اختیار ما قرار میده تا ما به درک جامع تر و عمیق تری از این زوج متخصص در امور فراطبیعی دست پیدا کنیم. ما پیش از دیدن این فیلم میدونستیم آنابل عروسکی مخوف و شیطانیه که در صورت آزاد شدن از زندان شیشه ایش میتونه آشوب به بار بیاره؛ در انتهای فیلم هم همین حقیقت رو بدون اینکه ذره ای به معلوماتمون افزوده شده باشه می دونیم. در واقع هدف اصلی از ساخت این قسمت بدون شک استفاده از محبوبیت سری فیلم های احضار برای کشوندن مخاطبان به سالن های سینما بوده، هدفی که تهیه کنندگان فیلم در رسیدن بهش کاملا موفق عمل کرده ن و فیلم رو با فروش عالی 220 میلیون دلاری در برابر بودجه ی تنها حدود 30 میلیون دلاری خودش میشه یک موفقیت تجاری ممتاز در نظر گرفت. کارگردان تونسته با گرفتن بازی های قابل قبول از مکنا گریس (جودی)، مدیسن ایسمن (ماری الن)، کیتی سریف (دنیلا) و البته پاتریک ویلسون و ویرا فارمیگا (که بعد از "احضار 2" دوباره به مجموعه احضار برگشتن)، و همینطور نورپردازی، طراحی صحنه و دکور، و بازی با دوربین و موسیقی متن و به کمک صداگذاری مناسب، لااقل حس تنش و ترس حداقلی رو، البته اگه در شرایط مناسب به تماشای فیلم بشینید، در مخاطب خودش ایجاد کنه. البته 1 ساعت اولیه بیشتر به قرار دادن بیننده در فضای اسرارآمیز خانه ی وارن ها و آماده کردن ذهن او برای ترس های قسمت دوم فیلم اختصاص داره و این قسمت رو میشه بیشتر در جهت ایجاد حس تنش و تعلیق دونست. در مقابل، در پرده دوم فیلم، همه چیز به آشوب کشیده میشه و پرده ها کنار میرن که در این بخش، فیلم بیشتر حالتی هیجانی پیدا میکنه و از اون تنش و تعلیق پرده اول کمتر خبری هست. "آنابل به خانه می آید" قطعا چیز خاصی به دانسته های ما از دنیای "احضار" اضافه نمیکنه و چندان هم ترس هاش ماندگار نیست، اما دیدنش برای یک بار و اون هم در شرایط مناسب، میتونه تا حدودی سرگرم کننده و جالب باشه.
امتیاز به فصل اول -----------> 9 از 10
موضوع سفر در زمان و دستکاری در گذشته و آینده یکی از جذاب ترین موضوعات ژانر علمی تخیلی برای هر مخاطب این ژانر هستش. این موضوع در سریال آلمانی Dark به نحو دلچسب و پر کششی مورد پرداخت قرار گرفته و از این نظر قول میدم هر فرد علاقه مند به این موضوع و ژانر رو راضی نگه داره. از نقاط قوت فصل اول سریال می تونم به این نکته اشاره کنم که با وجود پیچیدگی ذاتی موضوع سفر در زمان و اینکه اگه این موضوع به درستی مورد کند و کاو قرار نگیره میتونه بیننده رو به شدت گیج کنه و از ادامه داستان دلسرد، اما نحوه پرداختن به این مبحث که هسته اصلی داستان سریال هم هست به لطف یک فیلمنامه عالی و منسجم طوری از آب در اومده که شمای بیننده تقریبا هیچوقت سردرگم نمیشی که الان چه در زمانی هستی، چه اتفاقاتی تا پیش از این رخ داده و چه حوادثی قراره در آینده به وقوع بپیونده. این نکته مثبت در کنار بازی های قوی و باورپذیر تک تک کاراکترهای اصلی و فرعی و پرداختن به پیشینه داستانی شخصیت های اصلی سریال، سبب شده تا تماشای روند Dark هرگز خسته کننده و ملال آور نباشه و همیشه کشش کافی برای ادامه سریال در بیننده وجود داشته باشه. در کنار فیلمنامه خوب و بازی های تماشایی، عوامل دیگری که به زیباتر شدن سریال کمک شایانی کردن رو میشه در فضاسازی به شدت تاثیرگذار نسبتا سیاه و تیره (هم از نظر فیزیکی و هم روحی و روانی)، موسیقی متن متناسب با روند معمایی داستان به همراه موسیقی تیتراژ اولیه ی شنیدنی، شخصیت پردازی دقیق و پرداخت به جزییات روابط میان شخصیت ها، و ریتم نسبتا تند حوادث که به جذابیت سریال اضافه میکنه و نهایتا زبان آلمانی سریال خلاصه کرد (البته این مورد آخر کاملا سلیقه ای هست و ممکنه کسایی باشن که از این زبان بدشون بیاد ولی برای من شنیدن آلمانی به شدت رضایت بخشه). برخی این سریال رو با Stranger Things مقایسه کردن که تا حدودی میشه این دو رو مقایسه کرد چون در هر دو با گروهی دوست نزدیک طرفیم که به دنبال پرده برداشتن از یک راز مخوف هستن ولی تفاوت در اینجاست که در Stranger Things با فضایی کودکانه تر و فانتزی تر طرف هستیم ولی در Dark بیننده با اتمسفری تاریک تر، شخصیت های نوجوان و دبیرستانی و فضایی علمی تخیلی (به جای فانتزی) برخورد داره. هر دو سریال بسیار زیبا هستن اما هر کدام در قامت خودش.
به عنوان سخن آخر، دیدن این سریال رو به همه طرفداران آثار معمایی درام و علمی تخیلی با درونمایه ی سفر در زمان به شدت توصیه میکنم. فقط امیدوارم فصل دوم و سوم هم به زیبایی فصل اول باشن
کسی که این نظر رو نوشته خودش استاد کپی کردن نقدهای دیگران از سایت های دیگه و پیست کردنش در نایت مووی به عنوان نقد خودش بوده! اعتماد به سقف رو ایشون داشته، نه کسی از یه اثر سینمایی ایراد میگیره! ضمن اینکه هر فرد میتونه از هر کسی انتقاد کنه یا ایراد بگیره (بدون توهین به شخص یا گروه خاصی)؛ این یعنی آزادی بیان.
***هیچکس اونقدر مقدس نیست که نشه ازش انتقاد کرد***
نظرات رو که میخوندم میگفتم لابد الکی میگن که خوب نیست و فلانه و بهمانه
یکی از دوستان هم این فیلم رو ترکیه تو سینما دیده بود همون اوایل اکران جهانی و ایشون هم همین نظرو داشت
اما خودم که دیدم واقعا میبینم راست میگفتن اون عده
ضعیف ترین اثر کریستوفر نولان. حتی ضعیف تر از Insomniaش که در مقایسه با Dunkirk خیلی فیلم زیباتریه.
اولا که مشخص نیست فاز منتقدین چیه. این شده 94. اون Moonlight شده بود 99. نمیفهمم معیارشون چیه.
فیلم اولین هدفش سرگرم کننده بودنه. و بعد مفاهیم متعالی و هنر فلان و بهمان.
این فیلم بشدت خسته کننده میشه از تقریبا همون اوایل. یعنی کلا روند کند و خسته کننده ای داره و داستانش اصلا کشش کافی برای جذب بیننده رو نداره
فیلمبرداری. موسیقی. بازیگری. کارگردانی. تدوین. همه عالی هستن واقعا. ولی داستان و نحوه پرداخت داستان واقعا ضعیف. بیهوده. خب که چی!
یه چیزم که رو مخ من بود این بود که در کل مدت فیلم، موسیقی پس زمینه در حال پخشه. یه بار کند. یه بار تند. یه بار دراماتیک. یه بار دلهره آور. کلا ساکت نمیشه. همینطوری یه ریز موسیقی پخش میشه تو کل فیلم
در کل با اینکه میدونم اکثرتون به خاطر اسم کارگردان و تعریفای منتقدین و از روی کنجکاوی فیلمو میبینین ولی ارزش دیدن نداشت.
4 از 10
فقط در صورتی این فیلم رو ببینین که با فیلم های با ریتم کند و معناگرا مشکلی نداشته باشین
این یک فیلم خاص برای مخاطب خاص خودشه و مطمئنا اگه با دیدی غیر این به تماشاش بشینین ناامید میشین و نمیتونین تا آخر تحملش کنین
A Ghost Story فیلمی مبتنی بر تصویره, نه دیالوگ. سبک فیلم برداری خاص فیلم هم موید همین نکته ست چون قراره در طول فیلم سکانس هایی ثابت و یا با کمترین اتفاق رو به مدت گهگاه چند دقیقه ببینین (مثلا سکانس خوردن پای سیب توسط M که به تنهایی حدود 5 دقیقه طول میکشه) و فقط نظاره گر اتفاقی عادی باشین که در بطن خودش دریایی از احساسات رو مخفی کرده...من که خیلی احساساتی شدم از دیدنش
امتیاز من 9 از 10 به این اثر واقعا زیبا و آرام و دوست داشتنی
Becket، به کارگردانی فردیناندو فیلومارینو (در اولین فیلم شناخته شده ی خودش) روایتی معمایی و هیجان انگیز از یک گردشگر امریکایی به نام بکت (با بازی جان دیوید واشینگتن) و دوست دخترش، آپریل (آلیشیا ویکاندر) هست که در دوره ی ریاست جمهوری اوباما در پایتخت یونان، شهر آتن به سر می برن. یونانی که با ریاضت اقتصادی دست و پنجه نرم می کنه و صحنه ی سیاسی و اجتماعیش آبستن حوادث غیر مترقبه و سرنوشت سازی هست. در همون ابتدای فیلم، در جریان یک تصادف رانندگی، بکت درگیر یک توطئه خطرناک میشه و تا انتهای فیلم باید جون خودش رو حفظ کرده و به هر طریق ممکن به سفارت امریکا برسه. به استثنای بخش نسبتا کوتاه ابتدای فیلم، یعنی پیش از وقوع تصادف، که روند کند و حوصله سر بری داره و هدف اصلیش اینه که مخاطب رو به همذات پنداری با شخصیت بکت و دوست دخترش آپریل وادار کنه، باقی زمان فیلم ضرب آهنگ نسبتا تند و روانی داره که در هر لحظه از اون باید منتظر یک هیجان جدید و یک خطر تازه برای بکت، این گردشگر نگون بخت امریکایی باشیم! این انرژی خوب و بالای فیلم، متاسفانه به علت نبود فراز و نشیب های داستانی و پیچیدگی های کافی، در نهایت نتونسته بکت رو از قد و قواره ی یک اثر متوسط بالاتر ببره، هر چند که وجود یک لوکیشن متفاوت از دیگر فیلم های هالیوودی، مثل طبیعت کوهستانی یونان و خیابان ها و کوچه های آتن، به طراوت و تمایز فیلم با دیگر آثار شاخص این ژانر کمک می کنه. مثل همیشه، بازی خوب جان دیوید واشینگتن (که بعد از هنرنمایی در فیلم هایی نظیر Blackkklansman و TENET استعداد بالای بازیگریش رو ثابت کرده) در بالا رفتن ارزش تجربه این اثر هم مفید واقع شده و Beckett رو در زمره ی آثار نسبتا موفق این ژانر پرطرفدار قرار داده.
نقش آفرینی کیت بکینسیل با اون جذابیت ذاتی و لهجه بریتانیایی اغوا کننده هم نتونسته این اکشن کمدی تکراری و فاقد هر گونه خلاقیت و نوآوری رو از خسته کننده بودن و کلیشه ای بودن و به شدت معمولی بودن نجات بده. فیلمی که نه اکشن راضی کننده ای داره و نه کمدی رضایت بخشی. فیلمی که یه کپی دست چندم از Crank (با بازی جیسن استاتهام) و فاقد هر نوع نکته ی جالب یا جدیده، با این تفاوت که جیسن استاتهام رو با یک کاراکتر مونث جایگزین کرده. به طور کلی، Jolt رو میشه یک Gunpowder Milkshake دیگه دونست که به همون اندازه خسته کننده، احمقانه و دم دستی ساخته شده، همراه با یک پایان فوق کسل کننده و حماقت بار که مثلا خواسته به بیننده همون شوکی رو بده که شخصیت اصلی داستان در هنگام عصبانیت و از کوره در رفتن به خودش میده! بله، لیندی (کیت بکینسیل) یک جور مسئول انتظامات در بارها و کلوپ های شبانه ست که پدر و مادرش به خاطر اینکه نمی تونست خشمش رو کنترل کنه حاضر میشن اون رو به بیمارستان روانی بسپارن تا اونجا توسط بخش های سری دولت مورد آزمایش قرار بگیره! و بعد برای اینکه بتونه خشمش رو کنترل کنه، دستگاهی بهش وصل کردن که هر وقت حس کرد داره عصبی میشه و دلش میخواد جمجمه ی کسی رو متلاشی کنه، با فشار دادن یک دکمه مقداری شوک الکتریکی به خودش وارد کنه و جلوی خشمش رو بگیره. ایده ی بدی نیست ولی اجرای ایده بسیار ضعیفه. جدا پیشنهاد می کنم وقت با ارزشتون رو به پای همچین فیلمی حروم نکنید.
قسمت دوم A Quiet Place حس تازگی منحصر بفرد و هیجان فلج کننده قسمت اول رو نداره که تقریبا غیر قابل اجتنابه و میتونم بگم در تمام دنباله های این شکلی پیش میاد. هنوز هم قسمت اول رو کاملا از هر نظر برتر می دونم. اون تعلیق ناب و اون تاکیدی که بر سکوت می شد در این دنباله خیلی خیلی کمرنگ تر شده و شخصیت ها در خیلی از سکانس ها تقریبا هیچ ابایی از حرف زدن ندارن و همین هم اون هیجان و اون تعلیق دیدنی قسمت اول رو تحت الشعاع قرار داده و جذابیت فیلم رو کم تر کرده از نظر من. البته نیاز به گفتن نیست که بازی های امیلی بلانت، کیلیان مورفی، نوآ جوپ و به خصوص میلیسنت سیموندز، دختر خانواده (که در واقعیت هم ناشنوا هست)، حقیقتا ستودنی و قابل تمجید هستن ولی اون چیزی که این دنباله رو از قسمت اول ضعیف تر می کنه اینه که مخاطب، خطر رو مثل قسمت اول به اون کشنده بودن و غیر قابل مقابله بودن درک نمی کنه. با تمام این ها، قسمت دوم این ساخته ی جان کرازینسکی، همچنان یک اثر قابل تحسین با ارائه ای ماهرانه از داستانی تکراری هر چند با پیچش های نو هست
Unhinged، جدیدترین ساخته دریک بورت (کارگردان فیلم The Joneses با بازی امبر هرد و دمی مور)، کارگردان امریکایی آلمانی الاصل، یک فیلم اصطلاحا B-Movie یا همون درجه ب یا درجه دوم خودمون در ژانر آثار هیجان انگیز به حساب میاد که با یک ایده ی خیلی ساده می تونه برای مدت 80 دقیقه شما رو سرگرم کنه و انتظار هیچ نکته بدیع یا هیچ ویژگی خاصی رو نباید از این فیلم داشته باشید وگرنه احتمالا به شدت ناامید خواهید شد! این فیلم رو ساختن فقط و فقط برای تزریق چند ده دقیقه هیجان صرف به مخاطب و البته پیامی که میخواد منتقل کنه بیش از حد ساده انگارانه و سطحی از کار در اومده. Unhinged در لغت به معنای باز کردن لولاهای یک در هستش و اصطلاحا به فردی که از نظر روانی در شرایط ناپایداری باشه اطلاق میشه. در Unhinged، موضوع اصلی به افزایش موج خشم در جامعه و تاثیر این خشم کنترل شده بر زندگی افراد مختلف اون جامعه اختصاص پیدا کرده. مردی رو می بینیم که از سوی اطرافیان و جامعه مورد بی مهری قرار گرفته، بهش خیانت شده، از کار اخراج شده و به آخر خط رسیده. در نتیجه این مرد که مقدار زیادی هم قرص با خودش حمل می کنه و از مصرف اون ها هم امتناع می ورزه، تصمیم می گیره از همه انتقام بگیره و در این بین، زنی در فرآیند طلاق با پسر خردسال خودش در سر راه انتقام جویی این مرد قرار می گیره و ادامه ماجرا. با این که مرد داستان اسم داره (با هنرنمایی راسل کرو که تنها احساسش در این فیلم، خشم مطلقه و هیچ حس همذات پنداری خاصی نمیشه باهاش داشت چون اساساً به جز یکی دو جمله، هیچ چیز از گذشته ش نمی دونیم) و اسمش تام کوپر هست اما در تیتراژ پایانی، از تام با عنوان "مرد" یاد میشه که القا کنه هر مردی میتونه چنین بلاهایی رو سر هر زن بی پناه و ضعیفی بیاره! حتی در پوستر رسمی فیلم هم با این جمله روبرو می شیم که He can happen to anyone یا او (آن مرد) می تواند برای هر کسی اتفاق بیفتد یا سر راه هر کسی قرار بگیرد! با این که فیلم در ایده پردازیش شباهت های کمی به فیلم Falling Down محصول 1993 با بازی مایکل داگلاس داره (درباره مردی که هویت مردانه ش رو در خطر می بینه و جامعه او رو وادار می کنه که دست به اعمال خشونت بار بزنه) اما نه از نظر هیجان و نه کمدی سیاه، به پای اون فیلم هیچوقت نمیرسه. Unhinged صرفا برای تخلیه روانی مخاطبانی ساخته شده که میخوان در طول کمتر از 80 دقیقه، مردی خشمگین رو ببینن که هر بلایی رو تصور کنین سر یک زن ضعیف میاره و جز همین هیجان خالص، هیچ چیز دیگری نداره.
نگاهی کوتاه به "آنابل به خانه می آید"
امتیاز: 6 از 10
-----------------------------------------------
"آنابل به خانه می آید"، به کارگردانی و نویسندگی گری دوبرمن (که این اولین تجربه کارگردانیش به حساب میاد)، نویسنده ی دو قسمت اول "آنابل" و نیز "راهبه" و یکی از کسانی که مدتهاست با جیمز وان در تولید مجموعه فیلم های احضار به عنوان فیلمنامه نویس اصلی مشغول به همکاری بوده، و با داستانی از گری دوبرمن و جیمز وان، هفتمین فیلم از دنیای داستانی Conjuring قلمداد میشه، فیلمی که حوادثش در سال 1972 یعنی بعد از رخدادهای دو قسمت اول "آنابل" و همینطور فیلم "احضار 1" و قبل از ماجراهای "احضار 2" در خانه ی خانواده ی وارن به وقوع می پیونده. شاید شما هم بعد از تماشای فیلم به این نتیجه برسید که ساخت این قسمت از آنابل چندان توجیه داستانی نداشت؛ به این معنی که اگه کسی این فیلم رو نبینه هیچ چیزی رو از دست نخواهد داد؛ "آنابل به خانه می آید" نه درباره خود این عروسک اطلاعات خاصی رو به بیننده منتقل میکنه و نه چیزی از پیشینه زندگی اد و لورن وارن در اختیار ما قرار میده تا ما به درک جامع تر و عمیق تری از این زوج متخصص در امور فراطبیعی دست پیدا کنیم. ما پیش از دیدن این فیلم میدونستیم آنابل عروسکی مخوف و شیطانیه که در صورت آزاد شدن از زندان شیشه ایش میتونه آشوب به بار بیاره؛ در انتهای فیلم هم همین حقیقت رو بدون اینکه ذره ای به معلوماتمون افزوده شده باشه می دونیم. در واقع هدف اصلی از ساخت این قسمت بدون شک استفاده از محبوبیت سری فیلم های احضار برای کشوندن مخاطبان به سالن های سینما بوده، هدفی که تهیه کنندگان فیلم در رسیدن بهش کاملا موفق عمل کرده ن و فیلم رو با فروش عالی 220 میلیون دلاری در برابر بودجه ی تنها حدود 30 میلیون دلاری خودش میشه یک موفقیت تجاری ممتاز در نظر گرفت. کارگردان تونسته با گرفتن بازی های قابل قبول از مکنا گریس (جودی)، مدیسن ایسمن (ماری الن)، کیتی سریف (دنیلا) و البته پاتریک ویلسون و ویرا فارمیگا (که بعد از "احضار 2" دوباره به مجموعه احضار برگشتن)، و همینطور نورپردازی، طراحی صحنه و دکور، و بازی با دوربین و موسیقی متن و به کمک صداگذاری مناسب، لااقل حس تنش و ترس حداقلی رو، البته اگه در شرایط مناسب به تماشای فیلم بشینید، در مخاطب خودش ایجاد کنه. البته 1 ساعت اولیه بیشتر به قرار دادن بیننده در فضای اسرارآمیز خانه ی وارن ها و آماده کردن ذهن او برای ترس های قسمت دوم فیلم اختصاص داره و این قسمت رو میشه بیشتر در جهت ایجاد حس تنش و تعلیق دونست. در مقابل، در پرده دوم فیلم، همه چیز به آشوب کشیده میشه و پرده ها کنار میرن که در این بخش، فیلم بیشتر حالتی هیجانی پیدا میکنه و از اون تنش و تعلیق پرده اول کمتر خبری هست. "آنابل به خانه می آید" قطعا چیز خاصی به دانسته های ما از دنیای "احضار" اضافه نمیکنه و چندان هم ترس هاش ماندگار نیست، اما دیدنش برای یک بار و اون هم در شرایط مناسب، میتونه تا حدودی سرگرم کننده و جالب باشه.
موضوع سفر در زمان و دستکاری در گذشته و آینده یکی از جذاب ترین موضوعات ژانر علمی تخیلی برای هر مخاطب این ژانر هستش. این موضوع در سریال آلمانی Dark به نحو دلچسب و پر کششی مورد پرداخت قرار گرفته و از این نظر قول میدم هر فرد علاقه مند به این موضوع و ژانر رو راضی نگه داره. از نقاط قوت فصل اول سریال می تونم به این نکته اشاره کنم که با وجود پیچیدگی ذاتی موضوع سفر در زمان و اینکه اگه این موضوع به درستی مورد کند و کاو قرار نگیره میتونه بیننده رو به شدت گیج کنه و از ادامه داستان دلسرد، اما نحوه پرداختن به این مبحث که هسته اصلی داستان سریال هم هست به لطف یک فیلمنامه عالی و منسجم طوری از آب در اومده که شمای بیننده تقریبا هیچوقت سردرگم نمیشی که الان چه در زمانی هستی، چه اتفاقاتی تا پیش از این رخ داده و چه حوادثی قراره در آینده به وقوع بپیونده. این نکته مثبت در کنار بازی های قوی و باورپذیر تک تک کاراکترهای اصلی و فرعی و پرداختن به پیشینه داستانی شخصیت های اصلی سریال، سبب شده تا تماشای روند Dark هرگز خسته کننده و ملال آور نباشه و همیشه کشش کافی برای ادامه سریال در بیننده وجود داشته باشه. در کنار فیلمنامه خوب و بازی های تماشایی، عوامل دیگری که به زیباتر شدن سریال کمک شایانی کردن رو میشه در فضاسازی به شدت تاثیرگذار نسبتا سیاه و تیره (هم از نظر فیزیکی و هم روحی و روانی)، موسیقی متن متناسب با روند معمایی داستان به همراه موسیقی تیتراژ اولیه ی شنیدنی، شخصیت پردازی دقیق و پرداخت به جزییات روابط میان شخصیت ها، و ریتم نسبتا تند حوادث که به جذابیت سریال اضافه میکنه و نهایتا زبان آلمانی سریال خلاصه کرد (البته این مورد آخر کاملا سلیقه ای هست و ممکنه کسایی باشن که از این زبان بدشون بیاد ولی برای من شنیدن آلمانی به شدت رضایت بخشه). برخی این سریال رو با Stranger Things مقایسه کردن که تا حدودی میشه این دو رو مقایسه کرد چون در هر دو با گروهی دوست نزدیک طرفیم که به دنبال پرده برداشتن از یک راز مخوف هستن ولی تفاوت در اینجاست که در Stranger Things با فضایی کودکانه تر و فانتزی تر طرف هستیم ولی در Dark بیننده با اتمسفری تاریک تر، شخصیت های نوجوان و دبیرستانی و فضایی علمی تخیلی (به جای فانتزی) برخورد داره. هر دو سریال بسیار زیبا هستن اما هر کدام در قامت خودش.
به عنوان سخن آخر، دیدن این سریال رو به همه طرفداران آثار معمایی درام و علمی تخیلی با درونمایه ی سفر در زمان به شدت توصیه میکنم. فقط امیدوارم فصل دوم و سوم هم به زیبایی فصل اول باشن
***هیچکس اونقدر مقدس نیست که نشه ازش انتقاد کرد***
یکی از دوستان هم این فیلم رو ترکیه تو سینما دیده بود همون اوایل اکران جهانی و ایشون هم همین نظرو داشت
اما خودم که دیدم واقعا میبینم راست میگفتن اون عده
ضعیف ترین اثر کریستوفر نولان. حتی ضعیف تر از Insomniaش که در مقایسه با Dunkirk خیلی فیلم زیباتریه.
اولا که مشخص نیست فاز منتقدین چیه. این شده 94. اون Moonlight شده بود 99. نمیفهمم معیارشون چیه.
فیلم اولین هدفش سرگرم کننده بودنه. و بعد مفاهیم متعالی و هنر فلان و بهمان.
این فیلم بشدت خسته کننده میشه از تقریبا همون اوایل. یعنی کلا روند کند و خسته کننده ای داره و داستانش اصلا کشش کافی برای جذب بیننده رو نداره
فیلمبرداری. موسیقی. بازیگری. کارگردانی. تدوین. همه عالی هستن واقعا. ولی داستان و نحوه پرداخت داستان واقعا ضعیف. بیهوده. خب که چی!
یه چیزم که رو مخ من بود این بود که در کل مدت فیلم، موسیقی پس زمینه در حال پخشه. یه بار کند. یه بار تند. یه بار دراماتیک. یه بار دلهره آور. کلا ساکت نمیشه. همینطوری یه ریز موسیقی پخش میشه تو کل فیلم
در کل با اینکه میدونم اکثرتون به خاطر اسم کارگردان و تعریفای منتقدین و از روی کنجکاوی فیلمو میبینین ولی ارزش دیدن نداشت.
4 از 10
این یک فیلم خاص برای مخاطب خاص خودشه و مطمئنا اگه با دیدی غیر این به تماشاش بشینین ناامید میشین و نمیتونین تا آخر تحملش کنین
A Ghost Story فیلمی مبتنی بر تصویره, نه دیالوگ. سبک فیلم برداری خاص فیلم هم موید همین نکته ست چون قراره در طول فیلم سکانس هایی ثابت و یا با کمترین اتفاق رو به مدت گهگاه چند دقیقه ببینین (مثلا سکانس خوردن پای سیب توسط M که به تنهایی حدود 5 دقیقه طول میکشه) و فقط نظاره گر اتفاقی عادی باشین که در بطن خودش دریایی از احساسات رو مخفی کرده...من که خیلی احساساتی شدم از دیدنش
امتیاز من 9 از 10 به این اثر واقعا زیبا و آرام و دوست داشتنی