ُساموئل ال جکسون...خدا حفظت کنه که انقدر جذاب و دلربایی مرد!
من حاضرم شرط ببندم اگه ساموئل ال جکسون گوینده خبر هم باشه، اون برنامه تبدیل میشه به پر بیننده ترین بخش خبری!
تنها دلیلی که Shaft رو از بدل شدن به یک اکشن/کمدی پدر پسری کسل کننده، تکراری، قابل پیش بینی و بی فروغ نجات میده قطعا و قطعا حضور مثل همیشه دیدنی ال جکسون در نقش "جان شفت دوم"، پسر جان شفت بزرگ از فیلم اول و پدر جان جونیور هست و لا غیر. جذابیت های ذاتی این بازیگر مخصوصا نحوه بیان دیالوگ ها (و اون کلمه فراموش نشدنی Motherf***er که به نوعی تبدیل به امضای این بازیگر و نقش هاش شده) و رابطه قابل باور و بانمکی که بین جان شفت و مایا (رجینا هال شیرین و دوست داشتنی و طناز) و همینطور بین جان شفت و پسرش، جی جی (جسی آشر) وجود داره باعث شده هر سکانس در حالت عادی بی حس و حال و نخ نمایی به لطف حضور ال جکسون تبدیل به یک موقعیت کمدی دلچسب و خنده دار بشه.
بنابراین به عنوان پیشنهاد نهایی:
اگه مثل من از طرفدارهای ال جکسون هستین دیدن این فیلم رو از دست ندید به هیچ وجه. با وجود تمام مشکلات فیلم که کم هم نیستن ولی همین حضور ساموئل ال جکسون یک رنگ و روی جذابی به کلیت فیلم بخشیده و تحمل همه این کاستی رو آسون میکنه
اما اگه از این بازیگر خوشتون نمیاد یا علاقه خاصی بهش ندارید من شخصا پیشنهاد نمیکنم این فیلم رو ببینید چون به غیر از زیبایی های حضور ال جکسون، لذت خاص دیگه ای در طول فیلم ندیدم
امتیاز من 7 از 10
والا تو اون بخش احتمال خونده نشدنش زیاده و خیلی ها ممکنه نبینن ولی اینجا دیده و خونده میشه و ممکنه به کسی در تصمیم گیری برای دیدن یا ندیدن یک فیلم یا سریال کمک کنه که هدف منم از نظر دادن همینه در نهایت
"شزم" (1)
کارگردان: دیوید اف سندبرگ (2)
نویسنده فیلم نامه: هنری گیدن (3) بر اساس داستانی از هنری گیدن و دارن لمک (4)
آهنگساز: بنجامین والفیش (5)
فیلمبردار: ماکسیم الکساندر (6)
تدوین: میشل آلر (7)
بازیگران: زاکری لیوای، مارک استرانگ، اشر اینجل، جایمون اونسو، جک دیلن گریزر (8)
بودجه ساخت: ~ 100 میلیون دلار
فروش جهانی: ~ 363 میلیون دلار
امتیاز من: 8 از 10 (خیلی خوب)
---------------------------------------------------------------------------------------------------
َشزم به عنوان هفتمین فیلم در دنیای سینمایی DCEU ترکیب شیرین و مفرحی از داستانی ابرقهرمانی، تحول یک نوجوان در راه شناخت خود و توانایی هاش و رسیدن به بلوغ فکری، اهمیت با هم بودن و تعلق داشتن به یک خانواده متحد و ایستادگی در برابر نیروهای شر رو به بیننده علاقه مند به سینما عرضه میکنه. حقیقتا قبل از دیدن فیلم اصلا فکر نمیکردم انقدر من رو به خودش جذب کنه ولی بخش ها و عناصر مختلف فیلم، هم از نقطه نظر داستان و شخصیت ها و دیالوگ ها و طنازی ها و هم از حیث نکات فنی و جلوه های تصویری و صوتی با چنان هماهنگی خوبی در کنار هم قرار داده شدن که تماشای شزم رو به تجربه ای دلنشین و ماندنی در ذهن هر علاقه مند به ژانر ابرقهرمانی تبدیل میکنن.
مراحل پیش تولید فیلمی لایو اکشن بر اساس شخصیت شزم تقریبا از سال 2000 آغاز شد و در ابتدا قرار بود شخصیت Black Adam که به نوعی در برابر شزم قرار میگیره و همون قدرت ها رو در اختیار داره منتها برای اهداف شوم از اونها استفاده میکنه، در فیلم گنجونده بشه و قرار بود دواین جانسون نقش این شخصیت رو ایفا کنه که به دلیل معلق شدن پروژه ساخت فیلم، از این تصمیم صرف نظر شد و نهایتا فیلم به شکل کنونی با کارگردانی دیوید سندبرگ شروع به فیلمبرداری شد (ظاهرا قراره فیلم مستقلی برای شخصیت Black Adam با بازی دواین جانسون ساخته بشه که اطلاعات چندانی در این مرحله در دست نیست). هفتمین فیلم از دنیای سینمایی DCEU رو باید کم فروش ترین فیلم این مجموعه به شمار آورد اما با این حال این فیلم از لحاظ فروش تونست موقعیت مناسبی رو کسب کنه و نهایتا پس از آثاری چون "آلیتا: فرشته جنگ" و "گودزیلا: سلطان هیولاها" و بالاتر از "دامبو" تبدیل به هشتمین فیلم پرفروش سال 2019 تا به اینجا بشه.
از نظر منتقدین هم، شزم تونسته عملکرد موفقیت آمیزی داشته باشه، خصوصا کارگردانی دیوید سندبرگ و بازی های بسیار روان و دوست داشتنی زاکری لیوای، اشر اینجل و مخصوصا جک دیلن گریزر (که به عنوان وردست قهرمان داستان عمل کرده و نقش Comic Relief رو در طول داستان بر عهده داره هر چند که رده بندی سنی PG-13 فیلم و لحن طنز و آمیخته به شوخی داستان و شخصیت اصلی اون باعث شده تقریبا تمام شخصیت ها در نقش Comic Relief ظاهر بشن [9]) و همینطور که اشاره کردم لحن فان و طنز کلی داستان همه نکات مثبت این فیلم هستن. با وجود کلیشه ای بودن داستان و روند گسترش اون که فردی عادی و بدون هیچ قدرت خاص و ماورایی ای رو می بینیم که به طرز خارق العاده ای دارای قدرت های فرابشری میشه و در طول داستان از یک جوانک خام و بی تجربه و کاهل به شخصیتی بالغ و مسئولیت پذیر تبدیل میشه و با وجود تمام نکات قابل حدس داستان اما چیزی که شزم رو به اثری زیبا و دلنشین بدل کرده استفاده بسیار درست و به جا از همین کلیشه ها و اصول امتحان پس داده هست که در ترکیب با بازی های عالی، لحن طنز حاکم بر فضای فیلم، دیالوگ های خنده دار، مضامین زیبای انسانی، فیلمبرداری و موسیقی در کلاس جهانی و نهایتا ریتمی تند و پرهیجان که هیچوقت خسته کننده نمیشه، شزم رو به یک فیلم ابرقهرمانی ممتاز بدل میکنن. با توجه به سکانس بعد از تیتراژ، میشه مطمئن بود که دنباله ای هم برای شزم ساخته میشه که در نوع خودش خبری بسیار مسرت بخش و عالی هست.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
1. شزم (Shazam) نام مستعار یک جادوگر باستانی با سه هزار سال عمر از سرزمین فراعنه ست با نام اصلی ماماراگان (خدای رعد) که در دهه 1940 میلادی توسط چارلز کلارنس بک و بیلی پارکر برای کتاب های مصور DC آفریده شد. شزم در واقع همون کاپیتال مارول دنیای DC هست ولی از سال 2012 به بعد و البته پیش از اون و در اوایل دهه 1970، شرکت DC برای جلوگیری از تداخل بین نام این ابرقهرمان و کاپیتان مارول کمپانی مارول، نام شزم رو برای این شخصیت انتخاب کرد. SHAZAM از حروف اول کلمه های Solomon، Hercules, Atlas, Zeus, Achilles, Mercury به دست میاد و قهرمانی که از سوی جادوگر برگزیده میشه میتونه خرد سلیمان، قدرت هرکول، استقامت اطلس، نیروی زئوس، شهامت آشیل و سرعت مرکوری (هرمس) رو یکجا داشته باشه.
2. David F. Sandberg - کارگردان سوئدی شناخته شده با دو فیلم در ژانر وحشت: "چراغ های خاموش" (2016) و "آنابل: آفرینش" (2017)
3. Henry Gayden
4. Darren Lemke
5. Benjamin Wallfisch - شناخته شده با موسیقی متن آثاری چون "بلید رانر 2049"، "It"، "آنابل:آفرینش" و "چهره های پنهان"
6. Maxime Alexandre - شناخته شده با "راهبه" و "آنابل:آفرینش"
7. Michel Aller
8. Zachary Levi, Mark Strong, Asher Angel, Djimon Hounsou, Jack Dylan Grazer
9. به شخصیت یا بخشی در یک اثر ادبی، سینمایی و امثال اون گفته میشه که با هدف تزریق کردن روحیه شاد و طنز به مخاطب در میان یک داستان تاریک و جدی و خطرناک خلق شده. معمولا در آثاری که تماما سیاه و تاریک نیستن از این ابزار ادبی برای متعادل کردن لحن داستان استفاده میشه.
"کلاغ سفید" (1)
کارگردان: رَلف فینِس (2)
نویسنده فیلمنامه: دیوید هِیر (3) بر اساس کتاب زندگی نامه رودلف نوریف اثر جولی کاوانا (4)
آهنگساز: ایلان اشکری (5)
فیلمبردار: مایک الی (6)
ّبازیگران شاخص: الگ آیونکو، رلف فینس، لوییس هافمن، ادل اگزاکوپولوس، کوپلان کاماتووا (7)
امتیاز من ----------------> 8 از 10
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
"کلاغ سفید روایتگر برهه ای بسیار تعیین کننده و حساس در زندگی شخصی و حرفه ای یکی از سرشناس ترین و ماهر ترین رقصنده های باله ی مرد در سراسر جهان، رودلف نوریف (8) روس تبار هست. البته داستان فیلم در قالب سه دوره زمانی متفاوت از زندگی نوریف روایت میشه، دوران کودکی که نوریف (الگ آیونکو) همراه با مادر و سه خواهرش در یکی از شهرهای کوچک اوکراین در شوروی سابق زندگی سخت و محقری رو در کلبه ای چوبی و کوچیک میگذروند و پس از برنده شدن در بخت آزمایی و دیدن کنسرت باله، رویای بالرین شدن رو در سر می پروروند، دوران نوجوانی که نوریف 17 ساله به لنینگراد سفر میکنه تا شانسش رو برای تبدیل شدن به یک بالرین حرفه ای در سرشناس ترین مدرسه رقص جهان زیر نظر الکساندر پوشکین (رلف فینس) امتحان کنه، و نهایتا دوره جوانی که نوریف که اکنون 23 سال داره و یک بالرین مغرور و جاه طلب و کاربلد هست همراه با گروه رقص باله شوروی برای اجرایی مشترک به پاریس سفر میکنه و طی فعل و انفعالاتی که در اونجا رخ میده نهایتا اقدام به اخذ پناهندگی سیاسی از دولت فرانسه میکنه. نحوه پرداختن به این سه دوره و چگونگی پیوند دادن این دوره ها به همدیگه از طریق کات های به موقع و افکت های تصویری که دوران کودکی رو از دو دوره دیگه از لحاظ بصری متمایز کرده اونقدر نامحسوس رخ میده که در ابتدا ممکنه بیننده در شناخت اینکه در هر لحظه فیلم در کدام برهه از زندگی نوریف قرار داره کمی به مشکل بربخوره که با گذشت زمان این مساله براش حل خواهد شد و خواهد دید که تمامی سکانس ها به طرز ماهرانه ای یکی پس از دیگری و به طور متناوب از سه دوره مختلف کنار هم قرار میگیرن و پازل داستان رو تکمیل میکنن. ریتم فیلم، باید گفت، ریتمی نسبتا کند و شمرده شمرده هست که بینندگان کم طاقت و کم حوصله رو قطعا از ادامه فیلم دلسرد میکنه و به همین دلیل اگر قصد تماشای فیلم رو دارید حتما در زمانی که سر حوصله هستید به این کار اقدام کنید یا اگر کلا تحمل دیدن آثار کند رو ندارید به کل دور این فیلم خط بکشید. البته باید بگم 30 دقیقه پایانی فیلم به یکباره دارای ضرب آهنگی بسیار تند و هیجان انگیز میشه که در تضاد کامل با بخش های دیگه داستان قرار داره و این تضاد نه تنها بد نیست بلکه به پویایی هر چه بیشتر داستان در نیمه پایانی بسیار کمک کرده.
زبان غالب فیلم زبان روسی هست و در کنار اون زبان انگلیسی و فرانسوی هم به دفعات به گوش میخورن. بازیگرانی که اصالت غیر روسی دارن همچون رلف فینس و لوییس هافمن (9) در این فیلم به هر دو زبان روسی و انگلیسی صحبت میکنن که از نظر من لهجه روسی خوبی داشتن ولی خب این مورد رو فقط یک روس یا کسی که به روسی مسلط هست میتونه قضاوت کنه. این نشان از مهارت بازیگران در ایفای نقش و انتقال حس فیلم به مخاطب داره و از این حیث کاملا از "کلاغ سفید" رضایت دارم چون تمامی بازیگران نقش های اصلی و فرعی بدون هیچ نقصی از پس ایفای نقش های خودشون بر اومدن مخصوصا الگ آیونکو (در نقش نوریف) که خودش یک رقصنده باله حرفه ای هست و به خوبی از پس اجرای هم بخش رقص و هم بخش بازی بر اومده و تونسته شخصیت به شدت مغرور و گهگاهی بسیار خودخواه و همیشه جاه طلب و بلندپرواز و کمال گرای نوریف رو به زیبایی هر چه تمامتر مجسم کنه که تکمیل کننده اون رو هم میشه در شخصیت منفعل و ترسو و ضعیف الکساندر پوشکین (فینس) جستجو کرد که در طول فیلم به طرز عذاب آوری در برابر هر چیزی موضعی منفعل و عقب نشینی داره. از سوی دیگه، شخصیت یاغی و عصیان گر نوریف رو شخصیت کلارا سان (اگزاکوپولوس[10]) با تزریق فضایی رمانتیک و با دادن جسارت به نوریف برای بلند پروازی های بیشتر، به تکامل میرسونه و در نهایت منجی قهرمان داستان میشه. شخصیت پردازی ها در این فیلم دو ساعته اونقدر خوب بود که برخی سریال ها در طول یک فصل نمیتونن به این درجه از توجه به ظرایف شخصیت های اصلی بخصوص قهرمان و ضدقهرمان برسن. همین مورد در کنار موسیقی متن مسخ کننده کلاسیک و سکانس های بسیار زیبا و الهام بخش رقص باله با اون وقار و متانت خاص خودش و با اون شکوه و زیبایی همیشگی باله باعث شدن "کلاغ سفید" به یک اثر دلنشین و فراموش نشدنی برای من تبدیل بشه.
-------------------------------------------------------------------
1. کلاغ سفید اصطلاحی هست که به فردی که از افراد دیگه ی دور و برش متمایز و متفاوت باشه و به نوعی، به اون جمع تعلق نداشته باشه اطلاق میشه. معادل فارسی این اصطلاح رو تقریبا میشه در عبارت "گاو پیشانی سفید" جستجو کرد. عنوان این فیلم با توجه به موضوعش که درباره یک بالرین هست ممکنه شما رو به درستی به یاد فیلم "قوی سیاه" با بازی ناتالی پرتمن بیندازه که از برخی جهات این دو فیلم دارای مضامینی مشترک هستند.
2. Ralph Fiennes - علاقه مندان به سینما، آقای رلف فینس رو بیشتر به خاطر ایفای نقش "لرد ولدمورت" در سری فیلم های هری پاتر به یاد دارند. البته ایشون در فیلم های بزرگ زیادی نقش آفرینی کردن که به عنوان چند نمونه میتونم به "هتل بزرگ بوداپست" و "بیمار انگلیسی" و "عنکبوت" اشاره کنم. قابل ذکره که "کلاغ سفید" سومین تجربه کارگردانی این هنرمند مشهور و خوشنام به شمار میاد.
3. David Hare - شناخته شده با نویسندگی فیلم نامه آثاری همچون "خواننده" و "ساعت ها" و نیز نمایش نامه های پر شمار
4. Julie Kavanagh
5. Ilan Eshkeri - شناخته شده با موسیقی متن آثاری چون "هنوز آلیس" و "47 رونین"
6. Mike Eley
7. Oleg Ivenko, Ralph Fiennes, Louis Hofmann, Adele Exarchopoulos, Chuplan Khamatova
8. Rudolf Nureyev
9. بازیگر نقش نوجوانی "یوناس کانوالد" در سریال "Dark"
10. شناخته شده با نقش ادل در فیلم "آبی گرم ترین رنگ است"
"قبرستان حیوانات خانگی"
فیلمی از کوین کولش و دنیس ویدمایر
بودجه ساخت: 21 میلیون دلار
فروش: 121 میلیون دلار
امتیاز من --------------> 4 از 10
فیلم "قبرستان حیوانات خانگی"، ساخته کوین کولش و دنیس ویدمایِر در چندمین همکاری مشترک کارگردانی خودشون، دومین اقتباس سینمایی از رمان استیفن کینگ محصول 1983 به همین نام هستش. سالها قبل از این فیلم و در سال 1989، اثر سینمایی دیگه ای با همین عنوان به کارگردانی ماری لَمبرت با اقتباس مستقیم از این رمان ترسناک و معمایی به روی پرده نقره ای سینما رفته.
میشه گفت با توجه به بازخوردهای منتقدین و دوستداران سینما، هر دو فیلم تقریبا در جایگاه کیفی یکسانی قرار دارن. هر دوی این فیلم ها، چه نسخه 1989 و چه بازسازی 2019ش، آثاری کلیشه ای، خسته کننده، قابل پیش بینی و فاقد ظرافت های هنری و داستانی یک فیلم ممتاز در ژانر وحشت هستن و قطعا در صورت ندیدن این فیلم ها هیچ چیز مهم و خاصی رو به عنوان یک علاقه مند به ژانر وحشت و معمایی از دست نخواهید داد.
عنوان فیلم، Pet Sematary که مشخصا دارای غلط املایی هست (چون بچه های محلی اون منطقه ظاهرا املای درست کلمه Cemetery رو نمیدونستن و به این شکل نوشتنش!) خودش اولین مساله گول زننده فیلمه. دکتر لوییس کرید (جیسن کلارک) به همراه همسرش، ریچل (اِیمی سایمِتس)، دختر نه ساله ش، الی و پسر کوچولوشون، گِیج، که ظاهرا خانواده ای مرفه و خوشبخت و آرام هستن به خاطر مسائل و مشکلات نامعلومی که هیچوقت هم زحمت توضیح دادنش به بیننده داده نمیشه (نمیدونم این تقصیر استیفن کینگ هست یا نویسنده فیلمنامه) خونه و شغلش رو در بوستون رها میکنه و تصمیم میگیره به یکی از روستاهای اطراف Maine و به خونه ای در زمینی 50 هکتاری نقل مکان کنه تا به اصطلاح شروعی دوباره رو کنار خانواده ش تجربه کنه. همسر دکتر کرید، ریچل هم از مشکلاتی روانشناختی که ریشه در کودکیش و بیماری خواهر بزرگترش دارن رنج میبره و هنوز نتونسته بعد از این همه سال اون آدم سابق بشه. خود دکتر هم مشکلاتی نامشخص داره و همونطور که نوشتم ما هیچوقت نمیفهمیم این مشکلات شخصی چی بودن. داستان با ورود این خانواده به عمارت روستایی بزرگ و آرامشون شروع میشه و البته قبلش با نمایی از انتهای فیلم که با فلش بکی به ابتدای فیلم برمیگرده.
مشکل اول فیلم در همین عدم توجه به پیش زمینه های داستانی دکتر کرید هست. هرچقدر که ما نسبت به گذشته پرتلاطم ریچل می آموزیم، در طرف مقابل از دکتر کرید تقریبا هیچ چیزی عایدمون نمیشه و همین باعث میشه نتونیم با سیر تغییرات این شخصیت و تصمیماتی که در نیمه دوم فیلم میگیره ارتباط درستی برقرار کرده و درگیر داستانش بشیم. در واقع برای من بیننده اهمیتی نداشت که چه بر سر دکتر کرید خواهد آمد یا چرا در این سکانس فلان تصمیم رو گرفت یا هدفش چی بود. با این حال، ریچل کمی شخصیت پردازی بهتری داره و برامون اندکی مهم میشه که چه اتفاقاتی برای شخصیتش رخ خواهد داد. من همیشه معتقدم اگه یک اثر سینمایی رو به ده بخش تقسیم کنیم حداقل هفت بخش از اون ده بخش برمیگرده به داستان، نحوه پرداخت داستان و شخصیت پردازی ها و نحوه روایت داستان. از این حیث، Pet Sematary یک اثر ضعیف و فراموش شدنی به شمار میاد. اثری با داستانی کاملا سطحی و غیر درگیر کننده، شخصیت هایی کلیشه ای با رفتارهایی قابل حدس و بک گراند های داستانی تکراری و نخ نما. حتی ترس های فیلم هم درست از آب در نیومده. ترس در این فیلم ترکیبی از ترس روانشناختی و Jump Scareها هستش همراه با اندکی وام گرفتن از زیر ژانر Slasher. با توجه به رده بندی سنی R فیلم، سازندگان میتونستن استفاده خیلی بهتری از این درجه بندی برای خلق موقعیت های ترس آور و وهم انگیز بکنن که جز در چند رویارویی کوچیک، بهره مفید خاصی از اون نشده.ترس ها هم عملا من رو که نتونستن بترسونن چون به شدت کلیشه ای و قابل حدس هستن پس نتیجتا اون عنصر غافلگیری رو از دست میدن. جالبه که محور ترس داستان و اون مکانی که شرارت رو در خودش نهفته داره، ارتباطی به خود قبرستان حیوانات خانگی نداره و با اون فاصله داره و این همون گول زننده بودنی بود که قبل تر نوشتم.
نکات مثبت Pet Semetary در بازی های خوب، فضاسازی های وهم انگیز و جو سیاه حاکم بر اثر خلاصه میشن. و اما در مورد نکات منفی بارز فیلم هم میتونم به ریتم کند و اتکای بیش از حد نیاز این فیلم به Jump Scare ها اشاره کنم که البته اصلا موفق نبوده ترس رو حتی در همون تماشای اول هم لااقل به من منتقل کنه. و البته منفی ترین نکته نداشتن داستانی درگیر کننده و بی توجهی به شخصیت پردازی شخصیت اصلی فیلم دکتر کرید بود. شخصا از فیلم لذتی نبردم و شخصا دیدنش رو به کسی توصیه نمیکنم.
امتیاز من به فصل دوم ----------------> 7 از 10
فصل دوم سریال Dark ویژگی های مثبت فنی و هنری فصل اول رو حفظ کرده ولی از نظر داستانی، لحظه به لحظه و قسمت به قسمت پیچیده تر میشه. این موضوع هر چقدر که فاصله بین تماشای فصل اول و دوم بیشتر باشه بیشتر خودش رو نشون میده. بنابراین توصیه میکنم اگه فصل اول رو مدتها قبل دیدید یا دوباره ببینیدش یا خلاصه داستان رو از جایی مثل صفحه ویکی پدیای سریال بخونید چون با شروع فصل 2، خبری از "آنچه گذشت" نیست و بیننده مستقیما پرت میشه به درون داستان و فرض میکنه شما تمام اتفاقات و اسامی شخصیت ها و غیره رو یادتونه و اگه بدون آمادگی قبلی این فصل رو شروع کنید مدتی طول میکشه تا همه اتفاقات فصل اول به ذهنتون برگرده و این خودش فهم داستان فصل دو رو پیچیده تر و سخت تر میکنه. با اینکه در هر قسمت، تکه هایی از پازل نهایی داستان تکمیل میشن ولی این پازل انقد تکه تکه هست که با پایان فصل دوم هم کلی سوال و ابهام در ذهن بیننده شکل میگیره و با همون سردرگمی و گیجی ای که فصل رو شروع کرده بود اون رو به پایان میرسونه. مشکل فصل اول از نظر من در عدم پرداختن به شخصیت منفی داستان، Noah بود که در این فصل فک میکردم این مشکل برطرف شه و ما با این شخصیت بیشتر آشنا شیم ولی متاسفانه با وجود اینکه شخصیت Noah در قسمت های نه چندان کم تعدادی از فصل دوم حضور و تاثیرگذاری داره ولی بیننده زیاد نمیتونه به ابعاد این شخصیت اونطور که باید پی ببره و علاوه بر اون یک شخصیت مرموز دیگه به اسم Adam هم به داستان افزوده شده که از انگیزه های واقعی او و حوادث زندگیش هم چیز خاصی دستگیر بیننده نمیشه. تمرکز اصلی این فصل بر دو شخصیت کلودیا تیدمان و یوناس کانوالد بوده و شخصیت های دیگه بیشتر نقش حاشیه ای و مکمل دارن و طبعا بر اطلاعات ما از این شخصیت ها نسبت به فصل اول آنچنان افزوده نمیشه ولی جزییات بیشتری از کاراکترهای کلودیا و یوناس به بیننده معرفی میشه. در نهایت میتونم بگم این فصل به دلیل پیچیدگی و تو در تو بودن بیش از حد چندان به من نچسبید و هنوز فصل اول رو به طور محسوسی قوی تر و اتمسفریک تر میدونم. در این حد میشه گفت که فصل دوم به هیچ وجه خسته کننده نیست و صرفا پیچیده و مبهمه (در تقریبا تمام طول فصل 1، ما با سه خط زمانی درگیر بودیم که به تدریج در طول ده قسمت به بیننده معرفی شدن که در فصل دوم این تعداد به پنج خط افزایش پیدا میکنه که از همون ابتدا بیننده با همه خطوط درگیره و این خودش یکی از دلایل اصلی پیچیده تر شدن این فصله). امیدوارم فصل سوم بتونه جواب سوالات و ابهامات رو بده و پایان رضایت بخشی بر این سریال زیبا باشه
اعتقاد شخصی من اینه که هیچی به پای صدای اصلی شخصیت ها نمیرسه (در اکثر موارد - برای مثال من شخصا نمیتونم زبان چینی رو تحمل کنم و از شنیدنش یه احساس ناخوشایندی بهم دست میده واسه همین معمولا فیلم های چینی رو اگه دوبله داشته باشه میبینم اگه نه کلا نمیبینم! - شاید شما هم همین حس رو به آلمانی داشته باشید) رو همین حساب توصیه میکنم این سریال رو با همون زبان آلمانی پیش فرضش ببینید چون حس و حال اثر رو هیچی به اندازه همون صدای اصلی نمیتونه منتقل کنه
اینو یادم رفت بنویسم که تنها نکته منفی فصل 1 سریال از نظر من عدم شخصیت پردازی کاراکتر نقش منفی داستان و نپرداختن به انگیزه ها یا پیشینه داستانی این شخصیت (Noah) هست که البته حدس میزنم سازندگان این وظیفه رو به فصل 2 محول کرده باشن
امتیاز به فصل اول -----------> 9 از 10
موضوع سفر در زمان و دستکاری در گذشته و آینده یکی از جذاب ترین موضوعات ژانر علمی تخیلی برای هر مخاطب این ژانر هستش. این موضوع در سریال آلمانی Dark به نحو دلچسب و پر کششی مورد پرداخت قرار گرفته و از این نظر قول میدم هر فرد علاقه مند به این موضوع و ژانر رو راضی نگه داره. از نقاط قوت فصل اول سریال می تونم به این نکته اشاره کنم که با وجود پیچیدگی ذاتی موضوع سفر در زمان و اینکه اگه این موضوع به درستی مورد کند و کاو قرار نگیره میتونه بیننده رو به شدت گیج کنه و از ادامه داستان دلسرد، اما نحوه پرداختن به این مبحث که هسته اصلی داستان سریال هم هست به لطف یک فیلمنامه عالی و منسجم طوری از آب در اومده که شمای بیننده تقریبا هیچوقت سردرگم نمیشی که الان چه در زمانی هستی، چه اتفاقاتی تا پیش از این رخ داده و چه حوادثی قراره در آینده به وقوع بپیونده. این نکته مثبت در کنار بازی های قوی و باورپذیر تک تک کاراکترهای اصلی و فرعی و پرداختن به پیشینه داستانی شخصیت های اصلی سریال، سبب شده تا تماشای روند Dark هرگز خسته کننده و ملال آور نباشه و همیشه کشش کافی برای ادامه سریال در بیننده وجود داشته باشه. در کنار فیلمنامه خوب و بازی های تماشایی، عوامل دیگری که به زیباتر شدن سریال کمک شایانی کردن رو میشه در فضاسازی به شدت تاثیرگذار نسبتا سیاه و تیره (هم از نظر فیزیکی و هم روحی و روانی)، موسیقی متن متناسب با روند معمایی داستان به همراه موسیقی تیتراژ اولیه ی شنیدنی، شخصیت پردازی دقیق و پرداخت به جزییات روابط میان شخصیت ها، و ریتم نسبتا تند حوادث که به جذابیت سریال اضافه میکنه و نهایتا زبان آلمانی سریال خلاصه کرد (البته این مورد آخر کاملا سلیقه ای هست و ممکنه کسایی باشن که از این زبان بدشون بیاد ولی برای من شنیدن آلمانی به شدت رضایت بخشه). برخی این سریال رو با Stranger Things مقایسه کردن که تا حدودی میشه این دو رو مقایسه کرد چون در هر دو با گروهی دوست نزدیک طرفیم که به دنبال پرده برداشتن از یک راز مخوف هستن ولی تفاوت در اینجاست که در Stranger Things با فضایی کودکانه تر و فانتزی تر طرف هستیم ولی در Dark بیننده با اتمسفری تاریک تر، شخصیت های نوجوان و دبیرستانی و فضایی علمی تخیلی (به جای فانتزی) برخورد داره. هر دو سریال بسیار زیبا هستن اما هر کدام در قامت خودش.
به عنوان سخن آخر، دیدن این سریال رو به همه طرفداران آثار معمایی درام و علمی تخیلی با درونمایه ی سفر در زمان به شدت توصیه میکنم. فقط امیدوارم فصل دوم و سوم هم به زیبایی فصل اول باشن
من حاضرم شرط ببندم اگه ساموئل ال جکسون گوینده خبر هم باشه، اون برنامه تبدیل میشه به پر بیننده ترین بخش خبری!
تنها دلیلی که Shaft رو از بدل شدن به یک اکشن/کمدی پدر پسری کسل کننده، تکراری، قابل پیش بینی و بی فروغ نجات میده قطعا و قطعا حضور مثل همیشه دیدنی ال جکسون در نقش "جان شفت دوم"، پسر جان شفت بزرگ از فیلم اول و پدر جان جونیور هست و لا غیر. جذابیت های ذاتی این بازیگر مخصوصا نحوه بیان دیالوگ ها (و اون کلمه فراموش نشدنی Motherf***er که به نوعی تبدیل به امضای این بازیگر و نقش هاش شده) و رابطه قابل باور و بانمکی که بین جان شفت و مایا (رجینا هال شیرین و دوست داشتنی و طناز) و همینطور بین جان شفت و پسرش، جی جی (جسی آشر) وجود داره باعث شده هر سکانس در حالت عادی بی حس و حال و نخ نمایی به لطف حضور ال جکسون تبدیل به یک موقعیت کمدی دلچسب و خنده دار بشه.
بنابراین به عنوان پیشنهاد نهایی:
اگه مثل من از طرفدارهای ال جکسون هستین دیدن این فیلم رو از دست ندید به هیچ وجه. با وجود تمام مشکلات فیلم که کم هم نیستن ولی همین حضور ساموئل ال جکسون یک رنگ و روی جذابی به کلیت فیلم بخشیده و تحمل همه این کاستی رو آسون میکنه
اما اگه از این بازیگر خوشتون نمیاد یا علاقه خاصی بهش ندارید من شخصا پیشنهاد نمیکنم این فیلم رو ببینید چون به غیر از زیبایی های حضور ال جکسون، لذت خاص دیگه ای در طول فیلم ندیدم
امتیاز من 7 از 10
کارگردان: دیوید اف سندبرگ (2)
نویسنده فیلم نامه: هنری گیدن (3) بر اساس داستانی از هنری گیدن و دارن لمک (4)
آهنگساز: بنجامین والفیش (5)
فیلمبردار: ماکسیم الکساندر (6)
تدوین: میشل آلر (7)
بازیگران: زاکری لیوای، مارک استرانگ، اشر اینجل، جایمون اونسو، جک دیلن گریزر (8)
بودجه ساخت: ~ 100 میلیون دلار
فروش جهانی: ~ 363 میلیون دلار
امتیاز من: 8 از 10 (خیلی خوب)
---------------------------------------------------------------------------------------------------
َشزم به عنوان هفتمین فیلم در دنیای سینمایی DCEU ترکیب شیرین و مفرحی از داستانی ابرقهرمانی، تحول یک نوجوان در راه شناخت خود و توانایی هاش و رسیدن به بلوغ فکری، اهمیت با هم بودن و تعلق داشتن به یک خانواده متحد و ایستادگی در برابر نیروهای شر رو به بیننده علاقه مند به سینما عرضه میکنه. حقیقتا قبل از دیدن فیلم اصلا فکر نمیکردم انقدر من رو به خودش جذب کنه ولی بخش ها و عناصر مختلف فیلم، هم از نقطه نظر داستان و شخصیت ها و دیالوگ ها و طنازی ها و هم از حیث نکات فنی و جلوه های تصویری و صوتی با چنان هماهنگی خوبی در کنار هم قرار داده شدن که تماشای شزم رو به تجربه ای دلنشین و ماندنی در ذهن هر علاقه مند به ژانر ابرقهرمانی تبدیل میکنن.
مراحل پیش تولید فیلمی لایو اکشن بر اساس شخصیت شزم تقریبا از سال 2000 آغاز شد و در ابتدا قرار بود شخصیت Black Adam که به نوعی در برابر شزم قرار میگیره و همون قدرت ها رو در اختیار داره منتها برای اهداف شوم از اونها استفاده میکنه، در فیلم گنجونده بشه و قرار بود دواین جانسون نقش این شخصیت رو ایفا کنه که به دلیل معلق شدن پروژه ساخت فیلم، از این تصمیم صرف نظر شد و نهایتا فیلم به شکل کنونی با کارگردانی دیوید سندبرگ شروع به فیلمبرداری شد (ظاهرا قراره فیلم مستقلی برای شخصیت Black Adam با بازی دواین جانسون ساخته بشه که اطلاعات چندانی در این مرحله در دست نیست). هفتمین فیلم از دنیای سینمایی DCEU رو باید کم فروش ترین فیلم این مجموعه به شمار آورد اما با این حال این فیلم از لحاظ فروش تونست موقعیت مناسبی رو کسب کنه و نهایتا پس از آثاری چون "آلیتا: فرشته جنگ" و "گودزیلا: سلطان هیولاها" و بالاتر از "دامبو" تبدیل به هشتمین فیلم پرفروش سال 2019 تا به اینجا بشه.
از نظر منتقدین هم، شزم تونسته عملکرد موفقیت آمیزی داشته باشه، خصوصا کارگردانی دیوید سندبرگ و بازی های بسیار روان و دوست داشتنی زاکری لیوای، اشر اینجل و مخصوصا جک دیلن گریزر (که به عنوان وردست قهرمان داستان عمل کرده و نقش Comic Relief رو در طول داستان بر عهده داره هر چند که رده بندی سنی PG-13 فیلم و لحن طنز و آمیخته به شوخی داستان و شخصیت اصلی اون باعث شده تقریبا تمام شخصیت ها در نقش Comic Relief ظاهر بشن [9]) و همینطور که اشاره کردم لحن فان و طنز کلی داستان همه نکات مثبت این فیلم هستن. با وجود کلیشه ای بودن داستان و روند گسترش اون که فردی عادی و بدون هیچ قدرت خاص و ماورایی ای رو می بینیم که به طرز خارق العاده ای دارای قدرت های فرابشری میشه و در طول داستان از یک جوانک خام و بی تجربه و کاهل به شخصیتی بالغ و مسئولیت پذیر تبدیل میشه و با وجود تمام نکات قابل حدس داستان اما چیزی که شزم رو به اثری زیبا و دلنشین بدل کرده استفاده بسیار درست و به جا از همین کلیشه ها و اصول امتحان پس داده هست که در ترکیب با بازی های عالی، لحن طنز حاکم بر فضای فیلم، دیالوگ های خنده دار، مضامین زیبای انسانی، فیلمبرداری و موسیقی در کلاس جهانی و نهایتا ریتمی تند و پرهیجان که هیچوقت خسته کننده نمیشه، شزم رو به یک فیلم ابرقهرمانی ممتاز بدل میکنن. با توجه به سکانس بعد از تیتراژ، میشه مطمئن بود که دنباله ای هم برای شزم ساخته میشه که در نوع خودش خبری بسیار مسرت بخش و عالی هست.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
1. شزم (Shazam) نام مستعار یک جادوگر باستانی با سه هزار سال عمر از سرزمین فراعنه ست با نام اصلی ماماراگان (خدای رعد) که در دهه 1940 میلادی توسط چارلز کلارنس بک و بیلی پارکر برای کتاب های مصور DC آفریده شد. شزم در واقع همون کاپیتال مارول دنیای DC هست ولی از سال 2012 به بعد و البته پیش از اون و در اوایل دهه 1970، شرکت DC برای جلوگیری از تداخل بین نام این ابرقهرمان و کاپیتان مارول کمپانی مارول، نام شزم رو برای این شخصیت انتخاب کرد. SHAZAM از حروف اول کلمه های Solomon، Hercules, Atlas, Zeus, Achilles, Mercury به دست میاد و قهرمانی که از سوی جادوگر برگزیده میشه میتونه خرد سلیمان، قدرت هرکول، استقامت اطلس، نیروی زئوس، شهامت آشیل و سرعت مرکوری (هرمس) رو یکجا داشته باشه.
2. David F. Sandberg - کارگردان سوئدی شناخته شده با دو فیلم در ژانر وحشت: "چراغ های خاموش" (2016) و "آنابل: آفرینش" (2017)
3. Henry Gayden
4. Darren Lemke
5. Benjamin Wallfisch - شناخته شده با موسیقی متن آثاری چون "بلید رانر 2049"، "It"، "آنابل:آفرینش" و "چهره های پنهان"
6. Maxime Alexandre - شناخته شده با "راهبه" و "آنابل:آفرینش"
7. Michel Aller
8. Zachary Levi, Mark Strong, Asher Angel, Djimon Hounsou, Jack Dylan Grazer
9. به شخصیت یا بخشی در یک اثر ادبی، سینمایی و امثال اون گفته میشه که با هدف تزریق کردن روحیه شاد و طنز به مخاطب در میان یک داستان تاریک و جدی و خطرناک خلق شده. معمولا در آثاری که تماما سیاه و تاریک نیستن از این ابزار ادبی برای متعادل کردن لحن داستان استفاده میشه.
کارگردان: رَلف فینِس (2)
نویسنده فیلمنامه: دیوید هِیر (3) بر اساس کتاب زندگی نامه رودلف نوریف اثر جولی کاوانا (4)
آهنگساز: ایلان اشکری (5)
فیلمبردار: مایک الی (6)
ّبازیگران شاخص: الگ آیونکو، رلف فینس، لوییس هافمن، ادل اگزاکوپولوس، کوپلان کاماتووا (7)
امتیاز من ----------------> 8 از 10
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
"کلاغ سفید روایتگر برهه ای بسیار تعیین کننده و حساس در زندگی شخصی و حرفه ای یکی از سرشناس ترین و ماهر ترین رقصنده های باله ی مرد در سراسر جهان، رودلف نوریف (8) روس تبار هست. البته داستان فیلم در قالب سه دوره زمانی متفاوت از زندگی نوریف روایت میشه، دوران کودکی که نوریف (الگ آیونکو) همراه با مادر و سه خواهرش در یکی از شهرهای کوچک اوکراین در شوروی سابق زندگی سخت و محقری رو در کلبه ای چوبی و کوچیک میگذروند و پس از برنده شدن در بخت آزمایی و دیدن کنسرت باله، رویای بالرین شدن رو در سر می پروروند، دوران نوجوانی که نوریف 17 ساله به لنینگراد سفر میکنه تا شانسش رو برای تبدیل شدن به یک بالرین حرفه ای در سرشناس ترین مدرسه رقص جهان زیر نظر الکساندر پوشکین (رلف فینس) امتحان کنه، و نهایتا دوره جوانی که نوریف که اکنون 23 سال داره و یک بالرین مغرور و جاه طلب و کاربلد هست همراه با گروه رقص باله شوروی برای اجرایی مشترک به پاریس سفر میکنه و طی فعل و انفعالاتی که در اونجا رخ میده نهایتا اقدام به اخذ پناهندگی سیاسی از دولت فرانسه میکنه. نحوه پرداختن به این سه دوره و چگونگی پیوند دادن این دوره ها به همدیگه از طریق کات های به موقع و افکت های تصویری که دوران کودکی رو از دو دوره دیگه از لحاظ بصری متمایز کرده اونقدر نامحسوس رخ میده که در ابتدا ممکنه بیننده در شناخت اینکه در هر لحظه فیلم در کدام برهه از زندگی نوریف قرار داره کمی به مشکل بربخوره که با گذشت زمان این مساله براش حل خواهد شد و خواهد دید که تمامی سکانس ها به طرز ماهرانه ای یکی پس از دیگری و به طور متناوب از سه دوره مختلف کنار هم قرار میگیرن و پازل داستان رو تکمیل میکنن. ریتم فیلم، باید گفت، ریتمی نسبتا کند و شمرده شمرده هست که بینندگان کم طاقت و کم حوصله رو قطعا از ادامه فیلم دلسرد میکنه و به همین دلیل اگر قصد تماشای فیلم رو دارید حتما در زمانی که سر حوصله هستید به این کار اقدام کنید یا اگر کلا تحمل دیدن آثار کند رو ندارید به کل دور این فیلم خط بکشید. البته باید بگم 30 دقیقه پایانی فیلم به یکباره دارای ضرب آهنگی بسیار تند و هیجان انگیز میشه که در تضاد کامل با بخش های دیگه داستان قرار داره و این تضاد نه تنها بد نیست بلکه به پویایی هر چه بیشتر داستان در نیمه پایانی بسیار کمک کرده.
زبان غالب فیلم زبان روسی هست و در کنار اون زبان انگلیسی و فرانسوی هم به دفعات به گوش میخورن. بازیگرانی که اصالت غیر روسی دارن همچون رلف فینس و لوییس هافمن (9) در این فیلم به هر دو زبان روسی و انگلیسی صحبت میکنن که از نظر من لهجه روسی خوبی داشتن ولی خب این مورد رو فقط یک روس یا کسی که به روسی مسلط هست میتونه قضاوت کنه. این نشان از مهارت بازیگران در ایفای نقش و انتقال حس فیلم به مخاطب داره و از این حیث کاملا از "کلاغ سفید" رضایت دارم چون تمامی بازیگران نقش های اصلی و فرعی بدون هیچ نقصی از پس ایفای نقش های خودشون بر اومدن مخصوصا الگ آیونکو (در نقش نوریف) که خودش یک رقصنده باله حرفه ای هست و به خوبی از پس اجرای هم بخش رقص و هم بخش بازی بر اومده و تونسته شخصیت به شدت مغرور و گهگاهی بسیار خودخواه و همیشه جاه طلب و بلندپرواز و کمال گرای نوریف رو به زیبایی هر چه تمامتر مجسم کنه که تکمیل کننده اون رو هم میشه در شخصیت منفعل و ترسو و ضعیف الکساندر پوشکین (فینس) جستجو کرد که در طول فیلم به طرز عذاب آوری در برابر هر چیزی موضعی منفعل و عقب نشینی داره. از سوی دیگه، شخصیت یاغی و عصیان گر نوریف رو شخصیت کلارا سان (اگزاکوپولوس[10]) با تزریق فضایی رمانتیک و با دادن جسارت به نوریف برای بلند پروازی های بیشتر، به تکامل میرسونه و در نهایت منجی قهرمان داستان میشه. شخصیت پردازی ها در این فیلم دو ساعته اونقدر خوب بود که برخی سریال ها در طول یک فصل نمیتونن به این درجه از توجه به ظرایف شخصیت های اصلی بخصوص قهرمان و ضدقهرمان برسن. همین مورد در کنار موسیقی متن مسخ کننده کلاسیک و سکانس های بسیار زیبا و الهام بخش رقص باله با اون وقار و متانت خاص خودش و با اون شکوه و زیبایی همیشگی باله باعث شدن "کلاغ سفید" به یک اثر دلنشین و فراموش نشدنی برای من تبدیل بشه.
-------------------------------------------------------------------
1. کلاغ سفید اصطلاحی هست که به فردی که از افراد دیگه ی دور و برش متمایز و متفاوت باشه و به نوعی، به اون جمع تعلق نداشته باشه اطلاق میشه. معادل فارسی این اصطلاح رو تقریبا میشه در عبارت "گاو پیشانی سفید" جستجو کرد. عنوان این فیلم با توجه به موضوعش که درباره یک بالرین هست ممکنه شما رو به درستی به یاد فیلم "قوی سیاه" با بازی ناتالی پرتمن بیندازه که از برخی جهات این دو فیلم دارای مضامینی مشترک هستند.
2. Ralph Fiennes - علاقه مندان به سینما، آقای رلف فینس رو بیشتر به خاطر ایفای نقش "لرد ولدمورت" در سری فیلم های هری پاتر به یاد دارند. البته ایشون در فیلم های بزرگ زیادی نقش آفرینی کردن که به عنوان چند نمونه میتونم به "هتل بزرگ بوداپست" و "بیمار انگلیسی" و "عنکبوت" اشاره کنم. قابل ذکره که "کلاغ سفید" سومین تجربه کارگردانی این هنرمند مشهور و خوشنام به شمار میاد.
3. David Hare - شناخته شده با نویسندگی فیلم نامه آثاری همچون "خواننده" و "ساعت ها" و نیز نمایش نامه های پر شمار
4. Julie Kavanagh
5. Ilan Eshkeri - شناخته شده با موسیقی متن آثاری چون "هنوز آلیس" و "47 رونین"
6. Mike Eley
7. Oleg Ivenko, Ralph Fiennes, Louis Hofmann, Adele Exarchopoulos, Chuplan Khamatova
8. Rudolf Nureyev
9. بازیگر نقش نوجوانی "یوناس کانوالد" در سریال "Dark"
10. شناخته شده با نقش ادل در فیلم "آبی گرم ترین رنگ است"
فیلمی از کوین کولش و دنیس ویدمایر
بودجه ساخت: 21 میلیون دلار
فروش: 121 میلیون دلار
امتیاز من --------------> 4 از 10
فیلم "قبرستان حیوانات خانگی"، ساخته کوین کولش و دنیس ویدمایِر در چندمین همکاری مشترک کارگردانی خودشون، دومین اقتباس سینمایی از رمان استیفن کینگ محصول 1983 به همین نام هستش. سالها قبل از این فیلم و در سال 1989، اثر سینمایی دیگه ای با همین عنوان به کارگردانی ماری لَمبرت با اقتباس مستقیم از این رمان ترسناک و معمایی به روی پرده نقره ای سینما رفته.
میشه گفت با توجه به بازخوردهای منتقدین و دوستداران سینما، هر دو فیلم تقریبا در جایگاه کیفی یکسانی قرار دارن. هر دوی این فیلم ها، چه نسخه 1989 و چه بازسازی 2019ش، آثاری کلیشه ای، خسته کننده، قابل پیش بینی و فاقد ظرافت های هنری و داستانی یک فیلم ممتاز در ژانر وحشت هستن و قطعا در صورت ندیدن این فیلم ها هیچ چیز مهم و خاصی رو به عنوان یک علاقه مند به ژانر وحشت و معمایی از دست نخواهید داد.
عنوان فیلم، Pet Sematary که مشخصا دارای غلط املایی هست (چون بچه های محلی اون منطقه ظاهرا املای درست کلمه Cemetery رو نمیدونستن و به این شکل نوشتنش!) خودش اولین مساله گول زننده فیلمه. دکتر لوییس کرید (جیسن کلارک) به همراه همسرش، ریچل (اِیمی سایمِتس)، دختر نه ساله ش، الی و پسر کوچولوشون، گِیج، که ظاهرا خانواده ای مرفه و خوشبخت و آرام هستن به خاطر مسائل و مشکلات نامعلومی که هیچوقت هم زحمت توضیح دادنش به بیننده داده نمیشه (نمیدونم این تقصیر استیفن کینگ هست یا نویسنده فیلمنامه) خونه و شغلش رو در بوستون رها میکنه و تصمیم میگیره به یکی از روستاهای اطراف Maine و به خونه ای در زمینی 50 هکتاری نقل مکان کنه تا به اصطلاح شروعی دوباره رو کنار خانواده ش تجربه کنه. همسر دکتر کرید، ریچل هم از مشکلاتی روانشناختی که ریشه در کودکیش و بیماری خواهر بزرگترش دارن رنج میبره و هنوز نتونسته بعد از این همه سال اون آدم سابق بشه. خود دکتر هم مشکلاتی نامشخص داره و همونطور که نوشتم ما هیچوقت نمیفهمیم این مشکلات شخصی چی بودن. داستان با ورود این خانواده به عمارت روستایی بزرگ و آرامشون شروع میشه و البته قبلش با نمایی از انتهای فیلم که با فلش بکی به ابتدای فیلم برمیگرده.
مشکل اول فیلم در همین عدم توجه به پیش زمینه های داستانی دکتر کرید هست. هرچقدر که ما نسبت به گذشته پرتلاطم ریچل می آموزیم، در طرف مقابل از دکتر کرید تقریبا هیچ چیزی عایدمون نمیشه و همین باعث میشه نتونیم با سیر تغییرات این شخصیت و تصمیماتی که در نیمه دوم فیلم میگیره ارتباط درستی برقرار کرده و درگیر داستانش بشیم. در واقع برای من بیننده اهمیتی نداشت که چه بر سر دکتر کرید خواهد آمد یا چرا در این سکانس فلان تصمیم رو گرفت یا هدفش چی بود. با این حال، ریچل کمی شخصیت پردازی بهتری داره و برامون اندکی مهم میشه که چه اتفاقاتی برای شخصیتش رخ خواهد داد. من همیشه معتقدم اگه یک اثر سینمایی رو به ده بخش تقسیم کنیم حداقل هفت بخش از اون ده بخش برمیگرده به داستان، نحوه پرداخت داستان و شخصیت پردازی ها و نحوه روایت داستان. از این حیث، Pet Sematary یک اثر ضعیف و فراموش شدنی به شمار میاد. اثری با داستانی کاملا سطحی و غیر درگیر کننده، شخصیت هایی کلیشه ای با رفتارهایی قابل حدس و بک گراند های داستانی تکراری و نخ نما. حتی ترس های فیلم هم درست از آب در نیومده. ترس در این فیلم ترکیبی از ترس روانشناختی و Jump Scareها هستش همراه با اندکی وام گرفتن از زیر ژانر Slasher. با توجه به رده بندی سنی R فیلم، سازندگان میتونستن استفاده خیلی بهتری از این درجه بندی برای خلق موقعیت های ترس آور و وهم انگیز بکنن که جز در چند رویارویی کوچیک، بهره مفید خاصی از اون نشده.ترس ها هم عملا من رو که نتونستن بترسونن چون به شدت کلیشه ای و قابل حدس هستن پس نتیجتا اون عنصر غافلگیری رو از دست میدن. جالبه که محور ترس داستان و اون مکانی که شرارت رو در خودش نهفته داره، ارتباطی به خود قبرستان حیوانات خانگی نداره و با اون فاصله داره و این همون گول زننده بودنی بود که قبل تر نوشتم.
نکات مثبت Pet Semetary در بازی های خوب، فضاسازی های وهم انگیز و جو سیاه حاکم بر اثر خلاصه میشن. و اما در مورد نکات منفی بارز فیلم هم میتونم به ریتم کند و اتکای بیش از حد نیاز این فیلم به Jump Scare ها اشاره کنم که البته اصلا موفق نبوده ترس رو حتی در همون تماشای اول هم لااقل به من منتقل کنه. و البته منفی ترین نکته نداشتن داستانی درگیر کننده و بی توجهی به شخصیت پردازی شخصیت اصلی فیلم دکتر کرید بود. شخصا از فیلم لذتی نبردم و شخصا دیدنش رو به کسی توصیه نمیکنم.
فصل دوم سریال Dark ویژگی های مثبت فنی و هنری فصل اول رو حفظ کرده ولی از نظر داستانی، لحظه به لحظه و قسمت به قسمت پیچیده تر میشه. این موضوع هر چقدر که فاصله بین تماشای فصل اول و دوم بیشتر باشه بیشتر خودش رو نشون میده. بنابراین توصیه میکنم اگه فصل اول رو مدتها قبل دیدید یا دوباره ببینیدش یا خلاصه داستان رو از جایی مثل صفحه ویکی پدیای سریال بخونید چون با شروع فصل 2، خبری از "آنچه گذشت" نیست و بیننده مستقیما پرت میشه به درون داستان و فرض میکنه شما تمام اتفاقات و اسامی شخصیت ها و غیره رو یادتونه و اگه بدون آمادگی قبلی این فصل رو شروع کنید مدتی طول میکشه تا همه اتفاقات فصل اول به ذهنتون برگرده و این خودش فهم داستان فصل دو رو پیچیده تر و سخت تر میکنه. با اینکه در هر قسمت، تکه هایی از پازل نهایی داستان تکمیل میشن ولی این پازل انقد تکه تکه هست که با پایان فصل دوم هم کلی سوال و ابهام در ذهن بیننده شکل میگیره و با همون سردرگمی و گیجی ای که فصل رو شروع کرده بود اون رو به پایان میرسونه. مشکل فصل اول از نظر من در عدم پرداختن به شخصیت منفی داستان، Noah بود که در این فصل فک میکردم این مشکل برطرف شه و ما با این شخصیت بیشتر آشنا شیم ولی متاسفانه با وجود اینکه شخصیت Noah در قسمت های نه چندان کم تعدادی از فصل دوم حضور و تاثیرگذاری داره ولی بیننده زیاد نمیتونه به ابعاد این شخصیت اونطور که باید پی ببره و علاوه بر اون یک شخصیت مرموز دیگه به اسم Adam هم به داستان افزوده شده که از انگیزه های واقعی او و حوادث زندگیش هم چیز خاصی دستگیر بیننده نمیشه. تمرکز اصلی این فصل بر دو شخصیت کلودیا تیدمان و یوناس کانوالد بوده و شخصیت های دیگه بیشتر نقش حاشیه ای و مکمل دارن و طبعا بر اطلاعات ما از این شخصیت ها نسبت به فصل اول آنچنان افزوده نمیشه ولی جزییات بیشتری از کاراکترهای کلودیا و یوناس به بیننده معرفی میشه. در نهایت میتونم بگم این فصل به دلیل پیچیدگی و تو در تو بودن بیش از حد چندان به من نچسبید و هنوز فصل اول رو به طور محسوسی قوی تر و اتمسفریک تر میدونم. در این حد میشه گفت که فصل دوم به هیچ وجه خسته کننده نیست و صرفا پیچیده و مبهمه (در تقریبا تمام طول فصل 1، ما با سه خط زمانی درگیر بودیم که به تدریج در طول ده قسمت به بیننده معرفی شدن که در فصل دوم این تعداد به پنج خط افزایش پیدا میکنه که از همون ابتدا بیننده با همه خطوط درگیره و این خودش یکی از دلایل اصلی پیچیده تر شدن این فصله). امیدوارم فصل سوم بتونه جواب سوالات و ابهامات رو بده و پایان رضایت بخشی بر این سریال زیبا باشه
موضوع سفر در زمان و دستکاری در گذشته و آینده یکی از جذاب ترین موضوعات ژانر علمی تخیلی برای هر مخاطب این ژانر هستش. این موضوع در سریال آلمانی Dark به نحو دلچسب و پر کششی مورد پرداخت قرار گرفته و از این نظر قول میدم هر فرد علاقه مند به این موضوع و ژانر رو راضی نگه داره. از نقاط قوت فصل اول سریال می تونم به این نکته اشاره کنم که با وجود پیچیدگی ذاتی موضوع سفر در زمان و اینکه اگه این موضوع به درستی مورد کند و کاو قرار نگیره میتونه بیننده رو به شدت گیج کنه و از ادامه داستان دلسرد، اما نحوه پرداختن به این مبحث که هسته اصلی داستان سریال هم هست به لطف یک فیلمنامه عالی و منسجم طوری از آب در اومده که شمای بیننده تقریبا هیچوقت سردرگم نمیشی که الان چه در زمانی هستی، چه اتفاقاتی تا پیش از این رخ داده و چه حوادثی قراره در آینده به وقوع بپیونده. این نکته مثبت در کنار بازی های قوی و باورپذیر تک تک کاراکترهای اصلی و فرعی و پرداختن به پیشینه داستانی شخصیت های اصلی سریال، سبب شده تا تماشای روند Dark هرگز خسته کننده و ملال آور نباشه و همیشه کشش کافی برای ادامه سریال در بیننده وجود داشته باشه. در کنار فیلمنامه خوب و بازی های تماشایی، عوامل دیگری که به زیباتر شدن سریال کمک شایانی کردن رو میشه در فضاسازی به شدت تاثیرگذار نسبتا سیاه و تیره (هم از نظر فیزیکی و هم روحی و روانی)، موسیقی متن متناسب با روند معمایی داستان به همراه موسیقی تیتراژ اولیه ی شنیدنی، شخصیت پردازی دقیق و پرداخت به جزییات روابط میان شخصیت ها، و ریتم نسبتا تند حوادث که به جذابیت سریال اضافه میکنه و نهایتا زبان آلمانی سریال خلاصه کرد (البته این مورد آخر کاملا سلیقه ای هست و ممکنه کسایی باشن که از این زبان بدشون بیاد ولی برای من شنیدن آلمانی به شدت رضایت بخشه). برخی این سریال رو با Stranger Things مقایسه کردن که تا حدودی میشه این دو رو مقایسه کرد چون در هر دو با گروهی دوست نزدیک طرفیم که به دنبال پرده برداشتن از یک راز مخوف هستن ولی تفاوت در اینجاست که در Stranger Things با فضایی کودکانه تر و فانتزی تر طرف هستیم ولی در Dark بیننده با اتمسفری تاریک تر، شخصیت های نوجوان و دبیرستانی و فضایی علمی تخیلی (به جای فانتزی) برخورد داره. هر دو سریال بسیار زیبا هستن اما هر کدام در قامت خودش.
به عنوان سخن آخر، دیدن این سریال رو به همه طرفداران آثار معمایی درام و علمی تخیلی با درونمایه ی سفر در زمان به شدت توصیه میکنم. فقط امیدوارم فصل دوم و سوم هم به زیبایی فصل اول باشن