بیلی بتسون پسری 14 ساله است که بعد از پیدا کردن جادویی هزارساله میتواند تنها با گفتن بک کلمه به طور جادویی به ابرقهرمانی بالغ به نام شزم تبدیل شود. او خیلی زود پس از کشف قدرتهایش، در مواجهه با دکتری پلید به نام تادیوس سیوانا باید آنها را به بوتهی آزمایش بگذارد و...
از «نگهبانان»(Watchmen) گرفته تا «شگفتانگیزان»(The Incredibles) و تمام دنیای سینمایی مارول(MCU)، تعداد بسیار زیادی فیلم تا کنون وجود داشته اند که در آنها افکار عمومی همیشه از وجود ابرقهرمانان اطلاع داشته اند. این ابرقهرمانان در این فیلمها معمولا افرادی خارقالعاده مثل «جهشیافتهها»، «فراواقعیها» و یا «انتقامجویان» هستند اما این این اصطلاح چندان اهمیتی ندارد چرا که آنها همیشه یک سری اشتراکات دارند؛ فارغ از اینکه آنها تهدید، ناجی یا هر چیزی بین این دو به حساب بیایند، هر کسی که باشد از جامعهی معمولی جدا خواهند بود.
البته مشخصا همیشه این شکاف برابر نخواهد بود چرا که قدرت ذاتاً مسئلهی نابرابری است. کسانی که این قدرت را داشته باشند به تودههای عظیم و بیقدرت از بالا نگاه خواهند کرد، کسانی که آنها امید به کمک کردن بهشان یا سروری بر آنان را دارند. افرادی هم که از قدرت بیبهره باشند به بالا نگاه میکنند و همان حس کوچکی را خواهند داشت که اگر از بالا به خودشان نگاه کنند دارند. البته احتمالا؛ گفتنش چندان آسان نیست. به ندرت پیش میآید که اینگونه داستانها را از دید آنها ببینیم.
شاید این همان دلیلی باشد که باعث شده «شزم!»(Shazam!) از ابتدا تا انتها سراسر لذت باشد. در دورانی که هالیوود مملو از فیلمهای ابرقهرمانی شده که بلافاصله پس از یکدیگر اکران میشوند، «شزم!» فیلمی است که نگاهی متفاوتی به این ژانر داشته و نگاهی بسیار انسانیتر به آن دارد. فیلم قصد شکستن این قالب را ندارد بلکه بیشتر تلاشش برای این است که ببیند این قالب چقدر قابلیت انعطاف دارد. «شزم!» فیلم خونگرم، هوشمندانه و با شخصیتهای فوقالعادهای است؛ یکی از بامزهترین و سرگرمکنندهترین فیلمهای ابرقهرمانی تاریخ سینما، حتی پس از اکران فیلمی مثل «مرد عنکبوتی؛ به سوی بعد عنکبوتی»(Spider-Man: Into the Spider-Verse). البته این مسئله چندان چیز ارزشمندی نیست اما همچنان جای خوشحالی دارد.
«شزم» یکی از اساسیترین و مهمترین شخصیتهای کامیکبوکی است و داستان او به حد کافی پیچیده است که این فیلم بتواند بخش بزرگی از آن را نادیده بگیرد. «شزم» همیشه شبیه به پسرعموی جلف «سوپرمن» بوده است و این سنت مسلماً در اینجا نیز حفظ شده است. اما فیلم «شزم!» که به نظر در جایی بین «ددپول»(Deadpool) و «دله دزدها»(Shoplifters) گیر کرده است، هیچوقت آنقدر احمقانه به نظر نمیرسد که بخواهیم جدی بگیریمش. بخش ابتدایی اثر سریعاً به ما نشان میدهد که کارگردان فیلم یعنی «دیوید اف.سندبرگ»(کارگردان فیلم «خاموشی»(Lights Out) این توانایی را دارد که شخصیت کارتونی این قهرمان فیلم را با صمیمیت داستانش تراز کند.
اتفاقات فیلم در سال ۱۹۷۴ جریان دارد. پسربچهای به نام «تادئوس سیوانا»(با بازی ایتان پوگیوتو) در پشت ماشین پدرش و در یک سواری طولانی در سردترین زمان فصل زمستان، در حال بازی کردن با یک گوی پیشگویی است. البته این گوی پیشگویی هیچ خبری از آنچه که در راه است خبری ندارد؛ «تاد» جوان به سوی یک غار باستانی کشیده شده است جایی که یک جادوگر پیر بدخلق(با بازی دیمون هونسو) این پسر جوان را امتحان میکند تا ببیند که آیا قلب پاکی دارد و میتواند در برابر وسوسههای ۷ گناه کبیره مقاومت کند یا نه. نه، او اینگونه نیست. «تاد» از خانوادهای کینهای میآید که جای چندانی برای عشق و حمایت نگذاشته اند، او قرار نیست قهرمان این داستان باشد.
اگر بتوانیم ریشهای از درد را در میان خاکی از مضحک بودن جای بدهیم، صحنهی بدیع و جالبی را خلق کردهایم، آقای «سندبرگ» نیز توانسته این فرمول را(به شکل بسیار بامزهتری) استفاده کند آن هم در زمانی که رویدادهای فیلم به زمان کنونی فیلادلفیا میرسند. در این زمان، کودکی به نام «بیلی بتسون»(اشر انجل) در حال سر به سر گذاشتن با تعدادی پلیس است و در عین حال در جست و جوی مادری است که چند سال پیش او را ترک کرده بود. او ناتوانترین نوع کودکی است که میشود تصور کرد؛ جوان، تنها و خرد شده به خاطر آسیبپذیری که از آگاهی به آن مشکلات نشات گرفته است. شاید او در دنیایی زندگی بکند که «لیگ عدالت» بر روی صفحهی اول تمام روزنامه ها است اما حتی «سوپرمن» هم نمیتواند تمام افراد را نجات بدهد.
و سپس – آن هم تنها چند ساعت پس از به سرپرستی گرفته شدن توسط یک خانواده – «بیلی» جوان توسط «شزم» احظار میشود. برای دلایلی که هیچوقت کاملاً مشخص نشدند، این نوجوانِ بیکسِ ناتوان همان قهرمانی است که جادوگر پیر داستان ما سالیان درازی است منتظر وی است. اما قدرتی که «بیلی» کسب میکند هیچگونه محدودیت استفاده یا دستورالعملی ندارد. تنها چیزی که او میداند این است که هر بار اسم «شزم» را به زبان بیاورد، تبدیل به انسان بالغی (با اسم زاکاری لوی) میشود که به نظر به یک لباس براق قرمز چسبیده است.
آیا گوشت و پوست و استخونی زیر این لباس وجود دارد یا «شزم» صرفا از داخل آن رعد و برق به وجود میآید؟ آیا او یک نسخهی بزرگسال از «بیلی» است یا صرفا یک قهرمان مجزا است؟ اینگونه سوالات تا زمان اکران فیلم دوم جوابی نخواهند داشت. در هر صورت، این قضیه تکمیل رویایی است که هر کودکی در دنیای «دیسی» دارد و «بیلی» از آن لذت خواهد برد. برخلاف بسیاری از مبارزان با جرم و جنایت در این فیلم، او واقعا قصد دارد که یک ابرقهرمان باشد و یا حداقل اینکه از مزایای این شغل لذت ببرد. نجات دادن دنیا کار دشواری است اما هزینهی کمی است که باید برای شناخت خودتان بدهید. که مورد نیاز واقع بشید. که پرواز کنید.
از این لحظه به بعد «شزم!» یک شگفتی بینظیر است، حتی اگر «بیلی» چنان با برآوردهکردن آرزوی ابرقهرمانی خود درگیر باشد که درک نکند در شرف داشتن آرزویی است که هر شب به آن فکر میکرده است؛ عضو یک خانواده بودن. و آن خانواده راز موفقیت این فیلم است. از آن لحظهای که «بیلی» از در خانهی «ویکتور و روزا وازکز» داخل میشود، شما این امید را دارید که برای همیشه در این خانه بماند. یک نوع خونگرمی هالیوودی در این خانه وجود دارد و هر شخصیتی نیز برای وجود این خونگرمی بسیار مهم است. «فیث هرمان» در نقش «دارلا دودلی» بسیار بامزه و باحال است، «یووان آرماند» در نقش «پدرو پنا» بسیار موفق بوده، «ایان چن» در نقش «یوگن چوی» خورهی کتاب و در نهایت «گریس فولتون» نیز در نقش خواهر بزرگتری که تهدید به ترک خانه برای رفتن به دانشگاه میکند بسیار خوب بوده.
اما در نهایت «فردی فریمن» است که «بیلی» را واقعا با حس کودک گمشده بودن ارتباط مجدد میدهد. «فردی» حاضر است هر چیزی که دارد را بدهد تا «شزم» باشد، یک ابرقهرمان دیوانه که جایگاه مورد علاقهی او در دنیا را دارد. «فریمن» توانسته تا هیجان سطح دوم و تلخی و شیرینیهای خوبی به این داستان اضافه کند. شخصیت «شزم» همچنان باحالترین چیزی است که در زندگی او روی داده است، حتی اگر برای خود او نبوده باشد.
اتمسفر رابطهی بین «فردی» با «بیلی» و خود متفاوت او بسیار خوب است؛ آنها با یکدیگر دوست هستند و خود متفاوت بیلی تبدیل به یک نوع راهنما برایشان میشود. اغلب این احساس وجود دارد که شخصیت نوجوان در بدن «بیلی» بالغ وجود ندارد. «فردی» و «بیلی» بسیار باور پذیرند که شما اصلا متوجه نمیشوید چه زمانی عملا تبدیل به برادر یکدیگر شده اند؛ چه در زمان امتحان کردن قدرتهای مختلف «شزم» باشند(و او را در یوتیوب تبدیل به یک ستاره بکنند) و چه از بدن بالغش برای خرید آبجو استفاده کنند. دینامیک بین این شخصیتها باعث شده با فیلمی عجیب طرف باشیم. «شزم!» لذتهای خطرناکی که فیلمهای ردهی PG-13 داشتند را تکرار میکند آن هم بدون اینکه از حقههای سطحی استفاده کند.
این حس علیالخصوص زمانی تشدید میشود که به سراغ شخصیت منفی اثر برویم، کسی که میتوانست در فیلم اصلی «شکارچی اشباح»(Ghostbusters) نیز حضور داشته باشد. «مارک استرانگ» توانسته تا شخصیت منفی معمول خود را به دکتر «تادئوس سیوانا» که دیوانهی قدرت است بیاورد اما این شخصیت – که هنوز دربارهی خانوادهش ناراحت است و دنبال قدرتی است که او را در کودکی آزاد میداده – تحت تاثیر نوعی از تاریکی است که بسیار عمیقتر از فیلمهای اینچنینی است. «تادئوس» قدرت خود را از هفت گناه کبیره میگیرد، موجودات کامپیوتریای که حرکات چندشآوری دارند.
کارگردانی متوازن و بابرنامهی «سندبرگ» یادآور زمانی است که فیلمهای فانتزی سبک متفاوتتری داشتند. درست است که جلوههای ویژهی زیادی در این فیلم مورد استفاده بوده و بودجهی ۹۰ میلیون دلاریش نیز حاکی از این حقیقت است اما حتی بزرگترین بخشهای اثر نیز به خاطر حضور و پرداخت شخصیتها اند. اما این داستانِ اصیل چیزی بیش از توجه بالای کارگردان به جزئیات آن است. در حالی که همین مسئله برای بالاتر بردن کیفیت «شزم» به سطحی بیشتر از اکثر فیلمهای این ژانر کافی بوده اما قدرت اصلی فیلم از تواناییش در ریشهدواندن در سطح احساسی میآید.
تعداد فیلمهایی که با جادوی خانواده همراه اند زیاد نیست اما هر دفعهای که «بیلی» فریاد «شزم!» را بر زبان میآورد، ما به یاد چیزی میافتیم که «تادئوس» در یکی از تلوزیونهای داخل آسانسور شنیده بود:«خانواده چیزی بیش از یک کلمه است». از قضا، خیلی هم بیشتر.
«نیک فیوری» مدیر سازمان بین المللی S.H.I.E.L.D است که وظیفه این سازمان برقراری آرامش در جهان می باشد. زمانی که فیوری درمیابد که امنیت زمین توسط «لوکی» مورد تهدید قرار گرفته است، به کمک ابرقهرمانانی چون «مرد آهنی»، «هالک شگفت انگیز»، «تور»، «کاپیتان آمریکا»، و «بیوهی سیاه» با او مقابله می کنند، تا جهان را از فاجعه ای بزرگ نجات دهند...
«تونی استارک» که یک مخترع و کارخانه دار میلیاردر است، به وسیله چند نفر دزدیده می شود و آنها او را مجبور می کنند که سلاحی اسرار آمیز بسازد اما به جای آن استارک زره ای آهنین می سازد و به وسیله این زره از چنگشان می گریزد و به آمریکا بر می گردد و تصمیم می گیرد از این زره برای مبارزه با شر استفاده کند.
Monsters Inc یکی از جذابترین انیمیشنهای کمپانی والت دیزنی است که در سال ۲۰۰۱ روانه بازار شد و توانست با استقبال خوب مخاطبان روبرو شود . در این انیمیشن داستان سرزمین هویلاها روایت میشود . جایی که کارخانه ای با نام کارخانه هیولاها وجود دارد که برای تولید انرژی از ترساندن کودکان مختلف هنگام شب و تولید انرژی از ترس و جیغ آنها استفاده میشود . رئیس کارخانه به هیولاها تاکید کرده که کودکان موجودات خطرناکی هستند و حق نزدیک شدن به آنها را ندارند ...
داستان فیلم قبل از قصه کتاب سه جلدی ارباب حلقهها اتفاق میافتد و نوعی پیشدرآمد بر آن مجموعه فیلم است. داستان حدود 60 سال بین هابیت و یاران حلقه، اولین قسمت سهگانه ارباب حلقهها را دربر میگیرد. بیلبو باگینز شخصیت اصلی داستان برای پیدا کردن یک گنجینه در سفری پرماجرا با گندالف همراه میشود و در نهایت حلقه را پیدا میکند. فیلم اول رویدادهای کتاب هابیت را دربر بگیرد و فیلم دوم در فاصله 80 سال بین آن رمان و اولین کتاب سهگانه حلقه روی دهد ...
دنیای «تونی استارک» ( رابرت داونی جونیر ) توسط یک تروریست نیرومند مشهور به «ماندارین» ( بن کینگزلی ) از هم پاشیده می شود. استارک تصمیم می گیرد دوباره شروع به بازسازی کرده و این رقیب سرسخت را شکست دهد...
استیو راجرز سعی دارد تا وارد نیروهای نظامی آمریکا شود اما تلاشش ناموفق است تا اینکه طی آزمایشی در راستای اهداف محرمانه دولت آمریکا به یک قهرمان تبدیل میشود و …
«تونی استارک» روی یک پروژه برای حفظ صلح کار می کند، اما اوضاع از کنترلش خارج می شود و اکنون گروه انتقام جویان باید «اولتورن»، ساخته ی دست استارک را، از رسیدن به اهداف شریرانه اش باز دارند...
قسمت دوم فیلم ابر قهرمانی « کاپیتان امریکا » که داستان آن در زمان حال و بعد از ماجراهای فیلم « انتقام جویان » می باشد درباره استیو راجرز است در حال تطبیق خود با دنیای امروزی است و این در حالی است که باید خود را آماده نبرد با تهدیدی از دوران گذشته خود کند، ماموری از شوروی سابق به نام سرباز زمستانی...
بعد از اتفاقات انتقامجویان: عصر اولتران دولتهای جهان قانونی را وضع میکنند که طی آن فعالیتهای تمامی ابرقهرمانان کنترل میشوند و آنها بایستی برای دولت کار کنند. کاپیتان آمریکا و مرد آهنی که در مورد این قانون نظرات متفاوتی دارند، مقابل یکدیگر میایستند...