«زیر آفتاب رو در زوال/ جنون زدگان/ انبوه انبوه/شعله ور از آتش شامگاهی، میجنگیدند.» - یقیشه چارنتس.
فیلمهای فانتزی استیون اسپیلبرگ با فضای مفرحانه و نگاه كودك گونه او به هستی – كه گویی همه چیز را از دریچه بازیها و اسباب بازیهای رنگارنگ میبیند – هیچگاه این تصور را در بیننده پدید نمیآورد كه روزی شاهد فیلمی آكنده از تلخی و سیاهی با امضای او باشد. «فهرست شیندلر» با فیلمبرداری سیاه و سفید و فضای سربیاش این تصور را كم رنگ كرد – هر چند كه در آن موضوع واقعی هم، قضیه نجات دادن فرشته آسای منجی یهودیهای سرگردان، از واقعیت فراتر رفته بود – بعد هم كه اسپیلبرگ دوباره به دنیای اسباب بازیهایش بازگشت و به سرگرم سازی مشغول شد.
اما «نجات سرباز رایان» حكایت دیگری دارد. در این فیلم، نه از لبخندی كه معمولاً بر لب تماشاگران نقش میبندد خبری هست، و نه از فرح بخشی كودكانه آثار فانتزی او. در این جا، همه چیز در قالب خشونت و جنون معنا می پذیرد. صحنههای نفسگیر و پر التهاب ابتدای فیلم كه نزدیك به 25 دقیقه طول میكشد، پس از چند نمای كوتاه مربوط به فضای سرد و خاموش گورستان سربازان جنگ شكل میگیرد. در همان ابتدا، كارگردان، تماشاگر را در موقعیتی قرار میدهد كه چشم از فیلم برندارد. با وجودی كه زد و خوردهای سربازان در دقایق اولیه، در حالی اتفاق میافتد كه هنوز داستانی وجود ندارد و از نظر دراماتیك، پیش زمینه و پیرنگی برای ایجاد همدلی تماشاگر موجود نیست، بیننده با فیلم همراه میشود و خودش را در بطن ماجرا/ فاجعه حس میكند؛ به گونهای كه تماشاگر صحنههای خشونتآمیز و بسیاری اوقات تهوعآور فیلم، فراتر از پی گیری سیر زندگی و مرگ یك آدم، به انسانهایی میاندیشد كه یكی پس از دیگری روی زمین میغلتند و بدن شان متلاشی میشود.
دوربین روی دست و ایجاد تنش و تلاطم، علاوه بر اینكه وجه مستند گونه اثر را پر رنگ میكند، بر بی قهرمانی یا ضد قهرمانی فیلم تأكید دارد. در طول فیلم – و به ویژه در فصل مرعوب كننده نبرد
اغازین – هیچ پردازش قهرمان گونهای در مورد «فرمانده میلر» (تام هنكس) صورت نمیگیرد و او هم در شرایطی مشابه دیگر سربازان آمریكایی به تصویر درمیآید.
حتی وقتی صحنههای تكان دهندهای به نمایش درمیآید (مثل استیصال و وحشت سربازی كه در میانه نبرد، مادرش را صدا میزند) توجه تماشاگر بیش از آن كه به فكر رهایی سرباز رایان و موضوع فیلم باشد، به وجه ویرانگر جنگ و مناسبات غیرانسانی حاكم بر آن معطوف میشود.
اگر از تصویرهای خشن ابتدایی صرفنظر كنیم،آن چه باقی میماند هم بیش از آن كه نصیب صحنههای غیرجنگی و نسبتاً آرام فیلم شود، به گوشههای دیگری از نبرد اختصاص مییابد. حتی در برخی صحنهها كه از زد و خورد و خشونت بیرونی خبری نیست، خشونت درونی سربازان جلب توجه میكند؛ مثل نماهای سربازی كه با سلاح دوربین دارش دیگران را نشانه میرود.
فیلمنامه رابرت رادت هیچ حرف تازهای ندارد. داستان «نجات سرباز رایان»، بارها و بارها در سینمای كشورهای مختلف تصویر شده : نفوذ یك گروه چند نفره به خاك دشمن برای انجام یك عملیات؛ كه این جا موضوع نجات جان یك هموطن است. اما چیزی كه باعث شده این موضوع تكراری به فیلمی تكراری بدل نشود، نوع نگاه اسپیلبرگ به ماجراست. با وجودی كه همه انفجارها و زدوخوردها در عظیمترین شكل ممكن روی میدهد، اما با این حال، بیننده این حس را ندارد كه مشغول تماشای یك
«فیلم هالیوودی» و یا یكی از محصولات كارخانه رویاسازی خود اسپیلبرگ است. درآمیخته شدن نگاه واقع گرای فیلمساز و بافت مستند گونه اثر در صحنههای جنگی، باعث شده «نجات سرباز رایان» از خطر سقوط به ورطه تكرار برهد.
دوری گزیدن اسپیلبرگ از قهرمان پردازی، نه تنها در بعد ساختاری اثر معنا مییابد و «نجات سرباز رایان» را در موقعیتی فراتر از یك اكشن معمولی تماشاچی پسند قرار میدهد، بلكه از نظر معنایی و محتوایی هم نشانی از اقتدار و پیروزی سربازان آمریكایی _ و به تبع آن آمریكا _ را نمیتوان در آن سراغ گرفت. تصویری كه اسپیلبرگ از عملكرد سربازان آمریكایی ارائه میكند، تنها یك تصویر ضد جنگ نیست و به نوعی، ضد آمریكایی هم تلقی میشود.
«نجات سرباز رایان» در بطن خشونتی كه از سراسر فیلم میبارد، پوچی و بیهودگی دخالت آمریكا را در جنگ جهانی دوم به رخ میكشد. در جایی از فیلم، از زبان شخصیت نخست آن میشنویم: «با كشتن هر آدم، یك گام از خانهام دور میشوم.» به این ترتیب، به شكل ظریفی، از میلیتاریسم مورد نظر آمریكا انتقاد میشود. هنگامی كه مادر سرباز رایان در مقابل قاصدی كه اخبار شوم جنگ (كشته شدن سه فرزند و اسارت یك فرزند دیگر) را آورده، از حال میرود و به زمین میافتد، این وجه پررنگتر میشود و تباهی و نابودی بنیان داخلی جامعه آمریكا را گوشزد میكند.
در فیلم آخر اسپیلبرگ، همه چیز در منظومه تباهی شكل میگیرد. در بخشهای میانی، شاهد صحنههای فجیع به خاك و خون كشیده شدن سربازان هستیم، و در قسمتهای ابتدایی و پایانی اثر (متعلق به زمان حال و روزگار كنونی سرباز رایان) گورستان سربازان آمریكایی زمان جنگ را میبینیم.
به این ترتیب، گذشته و حال آمریكا با تباهی جنگ و یاد آن پیوند میخورد و فیلمی كه از تصویر انبوه صلیبهای گورستان آغاز میشود، با طی یك دایره بسته، در گورستان به پایان میرسد.
این مطلب پیش از این در نشریه گزارش فیلم درج شده است.
"پیترجسکون" دلبستگی و پایبندی اش به حفظ حس و حال و فضای سه گانه "ارباب حلقه ها"، اثر " ج. ر. ر. تالکین" را در دومین اقتباس از این رمان به نمایش می گذارد. شاید اولین قسمت این فیلم سه گانه تصمیم نداشته است که عناصر مهم داستانی قبلش را بی چون و چرا تکرار کند.
نقشه این است: می خواهد ما را یک راست به میان ماجرا پرتاب کند. این ترفند حتی برای کسانی که رمان را به خوبی کف دستشان می شناسند هم لحظاتی از تشویش و نگرانی خلق می کند – همان پریشانی که "هابیت" ها، "فرودو" (الیجاوود) و "سام" (شون آستین) در طول سفرشان تجربه می کنند ؛ این ماموریت در "یاران حلقه" آغاز می شود. هنگامی که "فرودو" حلقه ای را به دست می آورد که می تواند نیروهایش را به او منتقل کند و اتفاقاً – همان طور که در اولین فیلم "یاران حلقه" می بینیم – زندگی اش در "زمین میانه" را هم به پایان می رساند.
این فیلم از معدود فیلم هایی است که سرسپردگی عمیق کارگردانش را به رمان اصلی نشان می دهد. "جکسون " تمام توانایی اش را برای این ادای احترام به کار می گیرد و در نتیجه تلفیقی بی کم و کاست از فیلمساز و نویسنده خلق می کند. شگرد "جکسون" در این حماسه زیبا این است که همان حسی تشویش و نگرانی را که شخصیت هایش تجربه می کنند به تماشاگران منتقل می نماید .
خلاصه ای از مبارزه بین جادوگر مهربان "گندالف" (یان مک کلن) و دیو بد ذات – که یکی از مبارزه های فیلم یاران حلقه هاست – در ابتدای فیلم نمایش داده می شود. این صحنه حرکت آغازین فیلم "برج های دوگانه" است. هر چند که شروعی بسیار جسورانه برای ورود تماشاگران به فیلمی دارد که گذشته ای چندان پیچیده داشته و کمترین اطلاعات را در اختیار شان قرار داده است. با وجودی که فیلم اول آن قدر در آمد داشته که بتواند به تنهایی وضعیت متزلزل اقتصاد ایالات متحده را بهبود بخشد، به نظر نمی رسد که جکسون فهمیده باشد که عده ای به وقایع نگاری فیلم حلقه ها از همان ابتدای وجودش، اصلاً مجذوب نشده اند. و حتی ممکن است عده ای باشند که هنوز فیلم " یاران" را ندیده اند اما با همان شور و علاقه ای که فیلم " یاران" به خود جلب کرده بود برای دیدن این فیلم به سوی سالن های سینما کشیده شوند. چنین تماشاگرانی ممکن است با دیدن این فیلم سرخورده و گیج شوند یا این که نتوانند تا پایان به دیدن آن ادامه دهند.
"تالکین" در داستان فیلم حلقه ها در جستجوی "اراده"، "قاطعیت"، "وفاداری" و در نهایت "ایمان" است و راه های فراوانی برای نشان دادن مفهوم "خلوص و پاکی قلب" جسته است ؛ همانطور که در (ماتئو: 8: 5) و (گیرکه گارد) خلوص قلب، توانایی جان بخشیدن و به وجود آوردن بود- خلوص و بی آلایشی دل نیز موضوع اصلی فیلم "برج ها" هم هست.
برای قهرمان ما " فرودو" که هدفش زدودن و پاک کردن نیروهای شیطانی از "زمین میانه" است، این خلوص، خود را به صورت مبارزه با وسوسه به دست کردن حلقه و تحلیل رفتن توسط نیروی مخرب آن، نشان می دهد و فرودو مزه چیزی که ممکن است در آینده پیش بیاید را چشیده است.
او و "سام"، "گلوم" را ملاقات می کنند. هابیتی که زمانی توسط حلقه اغوا شده و اکنون از نظر جسمی و روحی کاملا به هم ریخته است، اندامی نحیف و خمیده دارد با پوست مومی شکل، شفاف وغشایی که فقط محتویات بدنش را نگاه می دارد. "گلوم" از درون شکافته شده است. موجودی عقب مانده، آشفته و مریض است که همواره سعی در دوست شدن با هابیت ها و خشنود نگاه داشتن آنها دارد.
او همچنین بچه - مردی ناخوشایند است که بد گمانی و کج خیالی او را به ادامه زندگی و توطئه چینی وا می دارد. "گلوم" مخلوقی، ساخته کامپیوتر است و درست به اندازه سایر شخصیت های فیلم " برج ها " پذیرفتنی است که شاید هم یکی از باور پذیرترین آنها باشد. وجود او در این فیلم بسیار تاثیر گذارتر از شخصیت "جارجاربینکز" که "جورج لوکاس" آن را به تازگی در فیلم جدید "جنگ ستارگان" جای داده می باشد. گلوم با صدای "اندی سرکیس" (که حرکات او را هم انیمیشن سازها شبیه سازی کرده اند)، به خاطر طبیعتش به این شکل در آمده است و جکسون برخلاف دیگر شخصیت های فیلم به او اجازه می دهد که در تناقضاتش تا آنجا که می تواند پیش برود. شاید این مساله تا حدودی به این دلیل باشد که برج ها کم و بیش شبیه به پلی در سه گانه حلقه ها عمل می کنند، با این وجود این فیلم یکی از تکامل یافته ترین اکشن هایی است که تا کنون ساخته شده است. بنابراین، بیشتر جریان فیلم برج ها توسط اطلاعاتی دیکته می شود که باید برای قسمت بعد به خاطر سپرد. جکسون با برجسته کردن شخصیت جنگجو "آراگورن" (ویگومورتنسن) به صورت یک قهرمان، سعی در جبران این قضیه دارد. آراگورن به یک پادشاه طلسم شده (برنارد هیل) کمک می کند تا از قصرش در برابر سربازان بی شمار تحت نفوذ جادوگر شرور و بدجنس یعنی "سارومان"(کریستوفرلی) دفاع کند، دشمنی که مسؤول سرنوشت نافرجام "گندالف" است.
" لی" در آن جامه سفید و مواج با آن ریش سفیدش به خاطر صدای تحکم آمیز و تاثیر گذاری که دارد بسیار مورد توجه قرار می گیرد. به خصوص که صدایش همان طنین و تحکم صدای "مک کلن" را دارد.
دستاوردهای جکسون در فیلم برج ها به روش تمام اکشنی که به کار برده است خیلی از آنچه در فیلم اول دیده بودیم، جذاب تر است. او به صحنه های جنگی این فیلم، آب و رنگی کاملاً متفاوت داده است. شیوه جذاب و گیرای او در پرداختن به صحنه های اکشن، هیجان انگیز و پرشور است. ترس و وحشتی که در عین حال سرزنده و شاد کننده هم هست شیوه فیلمسازی فطری و غریزی جکسون است که آن را در ساختن فیلم های ترسناک به کار می گیرد. او این غریزه را این جا، و در این فیلم با عناوینی حماسی تشدید می کند به صورتیکه عظمت و زیبایی آنچه در پی می آید خیره کننده است – مثلا در صحنه ای از فیلم افراد "سارومان" در یک نمای بالای سردیده می شوند که با سپرهایشان طوری در قصر حرکت می کنند که شبیه به بال های یک حشره عجیب و افسانه ای به نظر می آیند.
یکی از جنبه های استادانه برج ها، این است که چنین فیلم پر از گذار و تغییری، نزدیک به سه ساعت طول می کشد و باز هم تا آخرین لحظه توجه تماشاگران را به خود معطوف نگاه می دارد. از آنجا که برج های دو گانه باید به میزان کافی داستان را برای قسمت بعدی محفوظ نگاه دارد از مناسبات احساسی بسیار سرسری می گذرد. با وجود این جکسون چنان عنان ماجراها را در دست گرفته است که من برای دیدن فیلم بعدی لحظه شماری می کنم – البته منظور من فیلم است که بعداز تمام شدن سری حلقه ها قصد دارد به نمایش بگذارد.
فیلم درخشان تازه آکیرا کوروساوا بازسازی طولانی و اپیزودیک واقعهای مربوط به ژاپن قرن شانزدهم است.راهزنان،روستایی را غارت میکنند. روستاییان که کارد به استخوانشان رسیده،تصمیم میگیرند جنگجویانی حرفهای برای جنگ با راهزنان اجیر کنند.آنان پس از سختیهایی که در مرحله انتخاب متحمل میشوند،سرانجام هفت تن را برمیگزینند.این هفت تن تشکیلات دفاعی روستا را سازمان میدهند و موفق میشوند راهزنان را قلع و قمع کنند.کوروساوا این طرح داستانی در اصل ساده را به دو شیوه پرورش میدهد،نخست اینکه حوادث و زیر طرحهای فراوانی را وارد داستان میکند؛جوانترین سامورایی،عاشق دختری روستایی میشود که پدر بیمناک و بیاعتمادش او را به سر و وضع یک پسر درآورده؛تلاشهای یک آواره لافزن خوش مشرب برای آنکه به عنوان یک سامورایی پذیرفته شود.دیگر آنکه به هریک از کاراکترها شخصتی منحصر به فرد و به شدت متفاوت میبخشد؛رهبر عاقل و مهربان و فارغ از نفسانیات، شمشیر زن حرفهای فروتن و درعینحال وسواسی و لافزن معتقد به آداب و رسوم اجدادی.در هفت سامورایی،متد و شخصیت کوروساوا به وضوح متجلی میگردد.او بیش از هر چیز یک روانشناس مشاهدهگر دقیق و یک تحلیلگر موشکاف رفتار انسانها است که شیوهای کاملا متفاوت پیش گرفته است.به عنوان مثال میتوان به نحوه نمایش عشاق جوان اشاره نمود؛نخستین باری که آنها نیمه هراسان به جنسیت یکدیگر پی بردند؛رشد جاذبه دوجانیه،شگفتی سادهلوحانه پسر و ترک کردن دردناک و تقریبا دیوانهوار دختر را دیدم،اما کوروساوا در انتقال احساس آنها یا ایجاد همذاتپنداری با آنها ناتوان میماند.البته او برای این کار از مناظر اطراف استفاده میکند تا حس آنها را در صحنه تقویت کند.بد نیست در اینجا مقایسهای انجام دهیم میان کوروساوا و فورد که از قرار معلوم کوروساوا گفته تحت تأثیر او بوده است.شباهتهایی سطحی بسیاری بین هفت سامورایی با آثار فورد،بهطور اخص و با وسترن به طور اعم وجود دارد؛تکیه بر ارزشهای سنتی،استفاده از مراسم و مناسک عامه،سوارکاری مضحکهآمیز، نمایش سریع و سرزنده سکانسهای اکشن،برشهای استاکاتو(منقطع و مجزا در اصطلاح موسیقی- م.)،تنوع زوایا،فیلمبرداری از لابلای اسبهایی که در گلولای یورتمه میروند،فیلمهای اخیر این گونه را به یاد میآورند.اما تفاوتها آشکارترند. تشییع جنازه نخستین سامورایی که در زد و خورد مقدماتی کشته شد،دقیقا از نوع صحنههای مورد علاقه فورد است،همراه با همه احترام و تکریمی که برای دروانهای سپری شده قائل است و مردمان معتقد و احساساتیای که در آن جوامع وجود دارند. کوروساوا با این صحنه نخست شخصیت«سامورایی دیوانه»را بار دیگر در معرض دید میگذارد-با حرکتی مبارزهجویانه،او برای آنکه احساس ناامیدی و ناتوانی را در خود فرو بنشاند،پرچمی که مرد مرده بر زمین کاشته بود،برافراشته نگه میدارد- دوم با یک حادثه مؤثر،تنش روایت را بالا می برد؛ راهزنان نخستین یورش را هنگام تشییع جنازه انجام میدهند.یکی از صحنههای عاشقانه نیز با شیوهای مشابه مورد استفاده قرار گرفته؛و در هر مورد نهایت رودربایستی در مورد نمایش مستقیم و آشکار هرگونه هیجانی-به غیر از خشم- احساس میشود.البته گفتن اینکه کوروساوا فورد نیست برای یک منتقد بیمعناست؛مقایسه فقط تا جایی ارزش دارد که معیار سنجش اهداف فیلم باشد و اینکه فیلم تا چه حد توانسته است به اهداف خود برسد.آنچه رانسومون را چنین منحصر به فرد و تأثیرگذار ساخته این است که همه چیز، از موضوع گرفته تا ساختاری صوری،شیوه نگارش، و شاید حتی موقعیت زمانی،برای این روش بیرونی بررسی اخلاق و رفتار مساعد بوده است.در هفت سامورایی،کوروساوا برای چیزی متفاوت میکوشد: یک خلق مجدد.اینکه گذشته و مردمی را که داستان در مورد آنان است،به زندگی بازگرداند.اما فیلم با همه سعیاش در تطابق با ظواهر آن دوران، مشاهدات دقیق،سرزندگی فراوان و سبک بصری شکوهمندش،نتوانسته در رسیدن به این هدف کاملا موفق باشد.همه اجزا و عناصر،موجودند الاّ عمق و غنای زندگی.احساس میشود که هر حادثه با دقتی فوق العاده پرداخته شده است تا در بافت کلی جا بیفتد.داسنکوی در سهگانه گورکی شخصیتی به مراتب سادهتر و از بسیاری جهات عادیتر است؛اما او به آنچه کوروساوا برای رسیدن به آن تلاش میکند،میرسد،بدون آنکه توجهی به آن داشته باشد.به نظر میرسد که زندگی خودش،از دانسکوی میتراود،و او را در رودخانه عظیمش با خود میبرد.اما کوروساوا مانند یک مهندس،کانالی اعجابانگیز طراحی میکند تا رودخانه زندگی در آن جریان یابد.این جریان فقط هنگامی که کوروساوا«سامورایی دیوانه»را نمایش میدهد،گاهی طغیان میکند.توشیرو میفونه با مسخره کردن مقام سامورایی در یک پیروزی مضحک،جستوخیز میکند،در رودخانه ماهی میگیرد،و-در مقام یک فالستاف دیگر-نوچههای مرعوب شدهاش را دست میاندازد و بیپروایی خود و گاهی اوقات ذوق و سلیقه دور از دسترسشان را به معرض نمایش میگذارد.بازی او عالی و بینظیر است،هیچ فرصتی را به هدر نمیدهد و فقط در تکمیل انگیزهای طبقاتی که بیهوده وارد داستان شده است(او در واقع رعیتی است که میخواهد سامورایی باشد)ناتوان میماند(در این مورد قصور بیشتر از جانب فیلمنامه است تا بازیگر)، شاید بهخاطراینکه به نحوی مسامحهکارانه، امروزی و معاصر مینماید،با بقیه نامتناسب است.
البته استثناهایی که ذکر شدند نباید باعث شوند که از تحسین شگفتاور فیلم بازبمانیم.در تمام طول 5/2 ساعت فیلم که(که اتفاقا نسخه صادراتی فیلم،یک ساعت کوتاهتر از نسخه اصلی است)حادثه پس از حادثه با ظرافت و سرعت خلق میشود؛روستاییان هنگام ورود ساموراییها مخفی میشوند و فقط زمانی که زنگ خطر به صدا درمیآید آشفتهحال به پای آنها میریزند،دستگیری یک دزد و مرگ او که به نحوی درخشان در یک حرکت آهسته معلق میگردد،طرح موجز و شگفتآوری از همسر زارع که توسط راهزنان ربوده شده و هیجانزده،گناهکار و بیزار،بیهوش میشود در سطحی دیگر،کوروساوا استاد داستانگویی با استفاده از تکنیک تعلیق،غافلگیری،و هیجان است و از این نظر به هیچ وجه از استادان وسترنش کم ندارد،فقط هنگامی که یک رشته از جنگلها را پشت سر هم میآورد اندکی دچار یکنواختی میشود. او دقیقا میداند چه زمانی سکوت را نگهدارد، چگونه برای یک واقعیت غیر عادی جا باز کند تا حد اکثر تأثیر را بگذارد،و همچنین میداند در کلوزآپهای روستاییان که وحشتزده و ناامید در جستجوی سامورایی به دقت در خیابانی شلوغ مینگرند،یا نماهای تعقیبی وحشیانهای که میفونه مست در تعقیب کسی که به او حمله کرده،تلوتلو میخورد،استفادهاش از دوربین خیرهکننده و رعبآور است.فیلم به لحاظ بصری تأثیری مهیب بر جا میگذارد.کوروساوا میتواند ظرافت ظاهری را با دقت دراماتیک بیامیزد،و با بسیاری از صحنههایش تأثیر تصویری تکاندهندهای به وجود آورد.هجوم به مخفیگاه راهزنان،هنگامی که جنازههای آنها درهم پیچیده و برهنه اینجا و آنجا در برکههای گلآلود بیرون کلبههای در حال سوختن افتاده،از تابلوی«مصیبتزدگان»فرانسیسکو گویا کمارزشتر نیست.در واقع تأثیر نهایی هفت سامورایی بیشباهت به«سالامبو»ی فلوبر نیست،و در نهایت آنچه مورد تحسین قرار میگیرد،جذابیت و دلفریبی ذاتی موضوع نیست که تلاش ماهرانه یک استاد کار است.
خوب یا بد – با کات فراوان بر نماهایی از یک سگ ، حتی بیشتر از آن چه که در کمدی موقعیت های دهه ی پنجاه میدیدم- «پترسونِ » جیم جارموش قصیده ای است منحصر به فرد به زندگی منظوم، هارمونی خانگی و شعر بعنوان چیزی ارزشمند.این اثر بی ادعا و خاص در شهر کهنه ی نیوجرسی اتفاق می افتد که شخصیت های مهم زیادی از آن سربرآورده اند.این اثر آرام و بطرزتعجب آوری غیردراماتیک لذت پنهانی را به طرفداران این کارگردان کهنه کار نیویورکی که همواره راه خود را رفته، میدهد.حضور آدام درایور در بالای لیست بازیگران به فیلم در باکس آفیس کمک چندانی نمیکند، اما به آمازون برای فروش خانگی فیلم اعتبارمیبخشد.
بمانند فیلم قبلی جارموش « فقط عاشقان زنده میمانند» (یکی از ورودی های بخش مسابقه ی جشنواره ی کن و از بهترین و شخصیترین آثار او) که داستان دو شخصیته ای درباره ی یک زن و شوهربود ، پترسون نیز گرفتار نمایش سعادت پیله مانند زناشویی است. داستان که به مدت یک هفته درهوای آرام پاییزی اتفاق می افتد( اگر داستان در زمستان یا تابستان اتفاق می افتاد ، لحن کاملا متفاوتی بخود میگرفت) به فصل های روزانه ای تقسیم شده که با نمایی بدیع از زوج روی تخت ، بیدارشدن پترسون در ساعت 6:12 بدون زنگ ساعت و زمزمه های عاشقانه ی لارا(گلشیفته فراهانی) آغاز میشود.
همانطور که در سایر آثار کارگردان نیز دیده میشد ، در این فیلم نمایش بت واره ی وسایل خانگی دیده میشود- زیبایی جعبه کبریت های آبی و کیفیت وسایل محصور نقش مهمی را در اینجا ایفا میکنند-و زندگی این زوج در سادگی خاصی نمایش داده میشود.پترسون( هم نام شهری که در آن زندگی میکند) از خانه ی ساده اش پیاده به محل کار میرود، اتوبوس شهری را میراند، ناهارش را از ظرف غذا برمیدارد و درحالی که سگش ماروین را با خود دارد برای نوشیدن مشروب به بار نزدیک خانه شان میرود.لورا پروژه های خلاقه ی مختلف خود را در خانه دنبال میکند که شامل تبدیل شدن به یک خواننده ی کانتری ، پختن کیک فنجانی و تزئین کردن قفسه ها با طرح های دایره ای سفید و سیاه و دیگر اشیائ است.
پترسون حقیقتا فردی کاملا معمولی است بجز این که میتواند از بخش های مختلف روزهای تکراری زندگیش برای شعر گفتن استفاده کند: قبل از شروع شیفتش پشت فرمان مینشیند، اشعار در هنگام رانندگی به ذهنش می آیند و موقع ناهار بیششتر هم میشود.آثار او ( که توسط ران پجت نوشته شده ) اکثرا راجع به زندگی روزمره است و متناوبا شامل مشاهدات اتفاقی و آشکار او هستند که فاقد قافیه اند و چندان قابل توجه نیستند اما نمیتوان بکلی آنها را نادیده گرفت.
نکته این است که اشعارش او را حفظ میکند ، حتی به او هویت میبخشد.او چندان ادعای شاعری ندارد، انگیزه ای برای انتشار اشعارش ندارد و هیچ یک از مظاهر بیرونی یک "هنرمند " در او دیده نمیشود، با اینحال لورا او را تشویق به چاپ آثارش میکند.
مشروب فروشی کرنر ، مکانی آرام با مشتریان غالبا سیاه پوستش، نقش میزبانی را برای درام های شخصی بازی میکند که قابل توجه ترین آنها داستان عشق یکطرفه ای است که منجر به اسلحه کشی میشود و پترسون منفعل نیز درگیر ماجرا میگردد. وقتی به خانه میرود ، همسرش همیشه منتظر اوست ، و آزاردهنده ترین جنبه فیلم تملق های آزاردهنده و رفتار پرحرارت و صمیمانه ی لورا است. ممکن هست که بخواهیم جنبه ی مثبت قضیه را درنظر بگیریم اما شادی بی تزویر این زن میتواند بشدت افسرده کننده شود.جای تعجب است که چرا هیچ دوست یا شغل بیرون از خانه ندارد و چطور او و همسرش با درامد حاصل از رانندگی اتوبوس زندگی میکنند.
پترسون در نهایت صدمات روحی نه چندان جدی را تجربه میکند که لحن فیلم را اندکی تغییر میدهد و با اینکه به سختی میتوان آنها را اوج های دراماتیک نامید، دو سکانس متاخر خیلی خوب، حس علاقه و وابستگی مرد به شعر را عمیق تر میکند.در یکی از این سکانس ها با دختر ده ساله ای برخورد میکند که شعرهایش را برای او میخواند و در دیگری بازدیدکننده ای ژاپنی با او مکالمه ای برقرار میکند. مرد ژاپنی ( ماساتوشی ناگاسه) خودش یک شاعر و استاد دانشگاه هست که ترجمه ی ژاپنی از حماسه " پترسون"ِ ویلیام کارلوس ویلیام را با خود دارد ( بله، شاعر نیز یکی دیگر از متعلقات نیوجرسی است) و نادانسته جرقه ای که پترسون بدان نیاز داشت را برای او ایجاد میکند.
اجرا ها در طول فیلم درست ، بی تکلف و بی ادعا هستند.حال آنکه عناصر بصری ، جدای از طراحی های خانگی مفصل لارا، بی تجمل اند و سبک مخصوص کارگردان ، کمتر در آنها دیده میشود.
منبع :نقد فارسی
فی الواقع اولین جرقه های شکل گیری سینمای وسترن را مهاجران و بازرگانانی زدند که از اروپا پا به امریکای تازه کشف شده امدند. ان ها که دست به کشاورزی و دامداری زده بودند با بحران کم ابی و بیابان های تمام نشدنی در کشور جدید روبرو بودند. انان تصمیم گرفتند که دام های خود را از مناطق پر خطری رد کنند تا به اب برسند و دست به فروش و تجارت ان ها بزنند. برای این کار دست به استخدام مردانی زدند که جدا از راه بلدی و سرسختی شان هفت تیر کشانی قهار بودند، مردانی که هم برای سالم رساندن دام ها و هم برای جنگیدن با راهزنان و سرخپوستانی که سفیدها تمام املاک انان را به یغما برده بودند و انان را سرشکسته و اواره کرده بودند باید اماده می بودند. در همین اثنا بود که از دل این اتفاقات شهر ها، دولت ها و کلانتر ها و هفت تیر کشان و روسپیان و اسطوره ها در سرزمین امریکا بدنیا امدند تا بعدها دست مایه خوبی برای فیلمسازان و تهیه کنندگان سینما برای تعریف قصه های جذاب شوند. وسترن جزء اولین شکل های سینمایی و اولین فیلم های قصه گو در سینما در امد، ادوین س پورتر با ساختن فیلم سرقت بزرگ قطار اولین جرقه ساخت وسترن را زد، بعد ها نیز کارگردانان دیگر از جمله جان فورد کبیر دست به ساخت وسترن های مختلف زدند. وسترن با تمام فراز و نشیب هایش جزء پر بیننده ترین و شکیل ترین ژانر های سینمای امریکا درامد.
سرجیو لئونه یکی از سنت شکن ترین و خلاق ترین کارگردانان سینمای وسترن بود. او کارش را در سینما با پدر فیلمسازش که یکی از چپ ترین کارگردانان ایتالیا بود شروع کرد. بعدها این شانس را پیدا کرد که دستیار ویلیام وایلر در بن هور شود و صحنه مربوط به مسابقه ارابه رانی را کارگردانی کند، بعد ها نیز در سودوم و عموره ساخته رابرت الدریچ دستیار اول او شد. ولی شهرت وقتی به سراغ استاد امد که در سال 1964 با بازیگران اکثرا تازه کار وسترنی را ساخت که بعدها پایه گذاری سبکی به نام وسترن اسپاگتی شد.
سرجیو لئونه جان تازه و خون تازه را به سینمایی درحال مرگ وسترن تزریق کرد البته نه با پیروی از ویژگی های قبلی ژانر و استفاده مناسب از ان، بلکه با تغییر، هجو و ایجاد شبکه ای جدیدی از رویدادها و کاراکترها در سینمای وسترن، اگر تا به حال در متفاوت ترین وسترن ها نیز با با فضای پاستوریزه و شخصیت های تمیز و اتو کشیده روبرو بودیم، در سینمای لئونه و سه گانه دلارش ادم ها با سر و صورتی کثیف، لباسهای پر از شن و ماسه که انگار روزها سوار بر اسب در دشت ها تاختند و فضای به شدت کثیف و تلخ طرف بودیم. در فیلم های لئونه شخصیت مثبت و منفی دیگر معنا ندارد و لئونه با تفکرات مدرن و چپ و به شدت تلخش اخلاقیاتش را فراتر از خوب و بد و نیکی و بدی تصویر می کند. در فیلم هایش ادم ها خاکستری و تلخ هستند، اماده برای کشیدن هفت تیرهایشان و کشتن، پول برایشان حرف اول و خر را می زند همانجور که از اسم فیلم ها بر می اید. اینجا اخلاقیات والا و مردانگی به شکل دیگری تعریف می شوند، اگر در کارهای مثلا جان فورد و هاوارد هاکس ما طرف حسابمان یعنی بد و خوب مشخص بود و هدف کاراکترها معلوم، اینجا و در فیلم های لئونه نمیدانیم با چه کسی طرف هستیم و باید به کدام سمت جهت گیری کنیم، زندگی کاراکترها چنان پوچ و تو خالی است که هر لحظه باید منتظر نابود شدن یا کتک خوردن یکی شان باشیم. هدف مشخص کاراکترها در هر سه قسمت پول و زنده ماندن است و کمتر پیش می اید که کاری غیر از این بکنند به غیر مثلا در خوب بد زشت که به ارتش جنوبی ها برای انفجار یک پل کمک می کنند که ان هم در راستای رسیدن به جای است که پول ها قایم شده است.
در سه گانه دلار"به خاطر یک مشت دلار" در سال 1964، "به خاطر چند دلار بیشتر" در سال 1965 "خوب، بد، زشت" در سال 1966، لئونه در پی باز یافت دوباره ای ازخصوصیان ژانر و ویژگی ها و شاخصه های ان بود و در جهت تغییر شکل دادن و هجو ان به نوعی حرکت می کرد.
به خاطر یک مشت دلار" با بازی کلینت ایستوود، لی وان کلیف، کلاویس کینسکی و جان ماریا ولونته داستان دو ادمکش و جایزه بگیر را تعرف می کرد که در پی کشتن یاغی بودند که جایزه هنگفتی برایش در نظر گرفته شد. در سال بعد لئونه با ساخت "به خاطر چند دلار" بیشتر که اقتباسی بود از یوجیمبو اکیرا کوروساوا که البته ان هم اقتباسی بود از کتاب ذرت سرخ نوشته دشیل همت در امریکا با استقبال زیادی روبرو شد و کلینت ایستوود را به عنوان ستاره سینمای وسترن به دنیای سینما معرقی کرد.
درست یک سال پس از ساخته شدن فیلم "به خاطر چند دلار بیشتر" بود که بار دیگر "سرجیو لئونه" کارگردان فقید و بزرگ سینما تصمیم به تکرار مجدد موفقیت گذشته اش و حتی فراتر رفتن از حد و مرز فیلم گذشته اش گرفت.
تصمیم جاودانه ی سرجیو لئونه، چیزی نبود به جز اثر ستایش شده ی "خوب، بد، زشت"!
سرجیو لئونه که در "بخاطر یک مشت دلار" بازیگر ها و عناصر اصلی فیلم خود را با بازی بازیگران بزرگی همچون "کلینت استود" و "لی وان کلایف" یافته بود، در "خوب بد زشت" نیز از همان ترکیب سابق خود به اضافه ی شخصیت جالب "الی ولاچ" استفاده کرد. ترکیبی که به جرات میتوان گفت، منسجم ترین و دوست داشتنی ترین و موفق ترین ترکیب سینمایی ست.
کلینت استوود که در "بخاطر یک مشت دلار" ابهت درونی و خونسردی ظاهری خود را با وقار هرچه تمام به بینندگان نشان داده بود، اینک در "خوب بد زشت" به شهرت جهانی رسید. ستاره ای که با درخشش اش که به جرات میتوان گفت بار اصلی این فیلم عظیم، به مقصد طولانی رتبه ی چهارمین فیلم برتر جهان را به دوش داشت.
اخرین بخش از سه گانه لئونه یعنی خوب، بد، زشت پایانی حماسی و شاعرانه بود بر داستان اسطوه و هفت تیر کش بی نام لئونه با بازی ایستوود که این اخری تبدیل به یکی از کالت ترین و محبوب ترین اثار وسترن تاریخ سینما شد.
دنیای وحشی فیلم "خوب بد زشت" یک دنیای متفاوت و جدا از تمام نقاط دنیا است. دنیایی که در ان کشتن افراد به راحتی اب خوردن است و دیگر ساکنین شهر در شب هنگام با شنیدن شلیک های مکرر اسلحه از خانه بیرون نمی ایند و حتی عکس العملی از خود نشان نمی دهند. شهری که به کشتن و ازار و زور گویی عادت کرده و احساسات جایی ندارد! شهری که اگر شهروندی دارای احساسات شود و ذره ای بر خلاف عادت مردم بی احساس شهر عمل کند سزایش فقط و فقط "کشتن است".
اینجا قانون معنا ندارد! حتی کلانتری ها و ارتش نیز از دستگیری قاتلان و سارقان عاجز اند و تنها کسانی میتوانند این افراد را زنده یا مرده تحویل دهند که خود یا از جنس خلاف کار باشند یا تشنه ی پول و پاداش ناشی از تحویل ان جنایتکار باشند که باز هم عامل محرک به دستگیری قاتلان ابدابرقراری نظم و قانون نیست. بلکه این "پاداش" و "پول" است که انها را تحویک کرده و این پاداش تنها و یکتا دست اویز "کلانتر ها" و "دولت مردان" برای سرپوش گذاشتن بر ضعف های خود در جهت بر قراری قانون است. دنیایی که به طور کامل از لفظ معروف "غرب وحشی" وحشی تر است! ادم هایی که به خاطر "یک مشت دلار!" ادم میکشند و سرگرمی انها مانند گلادیاتور های رومی، تنهادوئل کردن و ناچارا مرگ یک نفر است!
اما با تمام این توصیفات وحشتناک، مردمان ان شهر از جوهره ی وجودی "شجاعت" و "خونسردی" به طرز عجیبی بهره مند هستند. شجاعتی که به طور عجیب با خونسردی ترکیب شده است و باعث شده است که در هنگام کشتن شخص و یا هنگام دوئل و تصور مرگ حتمی برای خود، کوچکترین لرزه ای بر بدنشان نیفتند و با ارامش تمام دیگران را به استقبال مرگ ببرند یا خود به استقبال مرگ بروند. شجاعتی که باعث می شود برای به دست اوردن پول بیشتر، یک خلاف کار تحت تعقیب با یک شخص دیگر به اشتراک برسد تا به طور ساختگی سر شخص تحت تعقیب بالای دار برود و به هنگام دار زدن، شخص دوم با تفنگ، طناب را نشانه برود تا هر دو با پول گرفته شده فرار کنند.
مردمانی که به طور قطع از نیرو های نظامی امروزه در شلیک به هدف چابک دست تر هستند و هدف گیری انها از یک اسنایپر زبر دست دقیق تر است.
اینجا غرب وحشی ست. جایی که همه ی مردمش نمادی از "بد" و "زشت" هستند و هیچ "خوب" و "خوبی" وجود ندارد، مگر در حد یک "اسم!".
به غرب وحشی خوش امدید.
داستان فیلم شراکت دو شخصیت متفاوت "بلوندی" (خوب) و "توکو"(زشت) را بیان میکند که این دو تصمیم میگیرند با گول زدن کلانتر ها از انها پول دریافت کنند. به گونه ای که "توکو" یک مجرم فراری و تحت تعقیب است که عکس او بر دیوار های شهر خود نمایی میکند و "بلوندی" نقش یک فرد کاندید برای دستگیری و تحویل "توکو" را دارد. طبق عادت همیشگی، بلوندی، توکو را در شهر های مختلف تحویل میدهد و به خاطر سنگینی جرم توکو، سرش بالای دار میرود و بلوندی به هنگام دار زدن با تفنگ طناب وی را پاره کرده و پول را بین هر دو تقسیم میکنند.
داستان شراکت تا جایی پیش میرود که بین این دو اختلاف می افتد و این دو شخصیت به ظاهر دوست، اینک دشمن خونیه یک دیگر می شوند. در این گیر و دار سر و کله ی یک ادم کش حرفه ای به نام "سنترنزا"(بد) پیدا می شود که به دنبال یک گنجینه ی طلای 200 هزار دلاری در یک جای نا معلوم است. حال این 3 شخصیت کاملا متفاوت، بنا بر حادثه ای در یک مسیر و در یک هدف قرار میگیرند:"رسیدن به گنج"!
سرجیو لئونه با این داستان جذاب سعی کرده تا مادی گرایی و طمع پول را به نحو احسن به چشم بیننده بکشاند. طمع پولی که شراکت دیرینه ی "خوب" و "زشت" را به هم زد و کاری کرد که هر دو به خون هم تشنه شوند. نکته ی دیگری که داستان این فیلم ان را به خوبی منتقل داد، "تقابل به مثل" و "نا جوان مردی و دو رویی" بود. به طوری که به طور واضح ما در طول فیلم شاهد ان بودیم که دقیقا بر سر شخصیت "خوب" همان بلایی امد که دقیقا اون ان را بر سر "زشت" اورده بود.
همچنین این فیلم چهره ی زشت افراد پول گرا را در صحنه ای که "زشت" قصد کشتن "خوب" را داشت و او را عذاب میداد، اما وقتی که فهمید "خوب" نام مکان گنج را میداند، او خود را برادر "خوب" دانست و هرکاری کرد تا او زنده بماند و با او با مهربانی رفتار کند!
چهره ی زشتی که همواره علی رغم گذشت 50 سال در جامعه و یا حتی دنیای ما به شکل فجیع تری وجود دارد و هنوز شاهد کشته شدن و زجر کشیدن انسان های بی گناه فقط و فقط به خاطر دست یابی به پول و همچنین شاهد رفاقت های میان تهی و پشت گرمی های کوتاه مدت بین افراد صرفا به منظور رسیدن به هدف مالی خود هستیم. واقعیت هایی که بعد از 50 سال نه تنها کم نشده بلکه فقط از شکل و شمایل هفت تیر کشی و غرب وحشی به از پشت خنجر زنی و مدرنیسم تبدیل شده است.
شخصیت های فیلم به نحو احسن و به شکل تمام و کمال عالی پرداخت شده اند. شخصیت هایی که علی رغم "بد" یا "زشت" بودن و یا ادم کشی و نامردی هایشان باز هم دوستشان میداریم و راضی به کشته شدن هیچ کدام نیستیم.
دلیل این امر هم تنها این است که در شهر "خوب بد زشت" هیچ خوب ای وجود ندارد و دقیقا همه مثل هم هستند و همه "زشت" هستند! این شباهت وجودی و درونی شخصیت ها باعث شده است ما هر 3 شخصیت را جدا از عنوان هایشان، به یک چشم ببینیم!
شخصیت ها علاوه بر جدیت و شجاعت درونی، دارای طنز های به شدت جذاب و عالی ای میباشند. هر شخصیت به اقتضای حالت درونی خود، دارای یک طنز به ویژه و مخصوص ای است.
برای مثال شخصیت "خوب" دارای شخصیت بی نهایت خونسرد و با ابهت و قهرمان گونه و نترس و جدی است که هرگز تن صدای خود را بالاتر و یا پایین تر نمیبرد. خونسردی او در کشتن مجرمان و برخورد با احتمال مرگ خویش، به قدری خونسردانه و ارام است که خود به خود باعث به وجود امدن یک طنز قوی و در نتیجه خندادن مخاطب می شود.
"بد" شخصیتی قاتل است. شخصیتی که همیشه لبخندی خاص و دوست داشتنی بر لب دارد. شخصیتی که از هیچ چیز نمیترسد و به هیچ چیز رحم نمیکند. برای رسیدن به هدفش هر کاری میکند. طنز این شخصیت در نحوه ی برخورد با انسان ها و نحوه ی کشتن انهاست. کشتن با خونسردی این شخصیت دارای طنز قوی ای است.
اما شخصیت "زشت" به طور کلی هم از لحاظ باطنی و هم از لحاظ شکلی و ظاهری مخاطب را میخنداند. وی دارای شخصیتی رذل و خراب است. اما هرگز ابهت و وقار ندارد. او بیشتر به ادم های دستپاچه شبیه هست که هیچ ثبات درونی ای ندارد و معمولا کارهایی انجام میدهد که بدون استثنا بعدا از انها پشیمان می شود. او بر خلاف "خوب" یک ادم کوتاه فکر و سطحی نگر است و حتی پیش پای خود را نیز نمیبیند. اعمال و مالمات وی دارای طنز قوی ای است. برای مثال، وقتی که توکو میخواست بلوندی را بکشد، وقتی فهمید که او اطلاعات مهمی از گنج دارد، ناگهان با وی مهربان شد و حتی او خود را برادر بلوندی دانست! همچنین نحوه ی خوابیدن او در میدان جنگ بعد از انفجار پل و و نحوه ی دزدیدن اسلحه از اسلحه فروشی و همچنین مقابله ی او پول ها موقع یافتن گنج و. همگی دارای طنز محکمی هستند.
از شخصیت پردازی و داستان قوی فیلم که بگذریم میرسیم به نقطه ی عطف دیگر فیلم یعنی "موسیقی" فوق العاده ی ان.
موسیقی متن و درون فیلم یکی از شاهکار ترین و معروف ترین موسیقی هاییست که بارها در فیلمهای مختلف مورد استفاده قرار گرفته است و بدون هیچ شکی، همه ی ما بارها انها را شنیده ایم. این تم را بارها در جاهای مختلف از دهان یک کودک به صورت "سوت" و هم در فیلم هایی مثل "بیل را بکش" تارانتینو شنیده ایم. سازنده ی تم موزیک فیلم، "انیو موریکونه" است که این تم جهانی را در حالی ساخت که میخواست جنبه ی امریکایی بودن فیلم به طور کامل حفظ شود. این تم به وسیله ی صدای یک ادم به صورت "وکال" و همچنین فلوت هندی ساخته شد که الحق یکی از بهترین و زیباترین تم های موزیک ای است که تاکنون ساخته شده و همچنین به شدت به درون مایه ی فیلم میخورد و به ان هدف میدهد.
ایده ی فیلنامه ی این فیلم نیز بارها تکرار شده است. برای مثال تقابل یک قاتل حرفه ای خونسرد، مردی طماع و یک پلیس خوب، در چندین فیلم از جمله "جایی برای پیرمردها نیست" برادران کوئن به کار رفته است.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/5-The-Good-the-Bad-and-the-Ugly/23-The-Good-the-Bad-and-the-Ugly.jpgبه عنوان سخن پایانی، فیلم "خوب بد زشت" بیانگر یک سری فراموش شده های خاک گرفته و مدفون شده ای مثل "جوان مردی" و "عدم پول پرستی" و. میباشد. فیلمی که در ان ابدا ممیز شخصیت "خوب" از "بد" و "زشت"، "خوبی های درونی" نمیباشد. بلکه این سخ شخصیت از نظر ذات کاملا با هم برابر هستند و هر سه به خاطر رسیدن به پول ادم میکشتند.
اما تنها چیزی که "خوب" را به عنوان "خوب" شناسانده، صفاتی همچون "اینده نگری"، "شجاعت"، "عدم تسلیم حتی در هنگام مرگ"، "عدم خواهش در قبال فرد ظالم"، "منصف بودن" بوده است که فقط و فقط در شخصیت بلوندی وجود داشت.
این فیلم به معنای متفاوتی به طور عالی و موفقیت امیزی معنای "خوب" و "خوبی" را به همگان شناساند.
فیلم "خوب بد زشت" اثری جاودانه و اموزنده و تاثیر گذار از "سرجیو لئونه" است که توانست رتبه ی چهارمین فیلم جهان را به راحتی از ان خود کندو سر امدی بر تمام فیلم های وسترن باشد و ثابت کند فیلم وسترن فقط هفت تیر کشی نیست.
منبع:نقد فارسی
«افشاگر»(Spotlight) هديهای است به ژورناليسم تحقيقی و يادآور تندی از مقصدی که اکنون به سويش رهسپاريم، اين که اين نوع نگارش که به گونه خطرناکی تبديل شده است. اين فيلم از آن جهت که تقريباً تمام تمرکز خود را به اين فرايند معطوف میکند منحصر به فرد است. شخصيتها فرعی هستند. تنش دراماتيک موجود در فيلم ناشی از نبرد بين نيروهای خير و شر نيست بلکه ناشی از مشکلات پيش روی روزنامه نگارهایی است که تلاش میکنند تا سر از حقيقت دربياورند در حالی که با کاهش بودجه و ضرب الاجلها محاصره شدهاند.
در سال ۲۰۰۱، تيم «افشاگری» روزنامه بوستون گلوب متشکل از اديتور، والتر «رابی» رابينسون (مايکل کيتون)، و چند گزارشگر، مايک رزندس (مارک روفالو)، ساشا فيفر (ريچل مک آدامز) و مت کارول (برايان دی ارکی جيمز)، شروع به تحقيق درباره ادعاهای مطرح شده در خصوص لاپوشانی سوء استفادههای جنسی در داخل کليسای کاتوليک رومی ماساچوست میکنند. آنها ابتدا با چند تجاوز انگشت شمار مواجه میشوند که تعدادشان به تدريج از ۴ به ۱۳ و ناگهان به رقم عجيب ۹۰ میرسد. بعد از دنبال کردن سرنخها، مصاحبه با قربانيان و وکلا، و ماهها تلاش گزارشگران گزارش خود را در اوايل سال ۲۰۰۲ نوشتند و با اين گزارش سونامی عظيمی به پا کردند که سراسر کشور و دنيا را درنورديد.
رسوایی واترگيت می پرداخت به رسوایی سوء استفاده جنسی میپردازد. جرايم و پرده پوشی نشان دهنده جنبه مهمی از هر دو فيلم هستند اما درام اصلی هر دو فيلم درباره گزارشگرانی است که مصرانه سرنخها را، فارغ از اين که چقدر میتوانند خطرناک باشند، دنبال میکنند. تمرکز فيلم نه روی قربانيان، نه کشيشها و نه قوانين کاتوليکی است بلکه بر سه مرد و يک زنی است که تيم «افشاگر» را تشکيل میدهند. لوکيشن اصلی اتاق خبر روزنامه گلوب و نه کليسا يا دادگاه است.
«افشاگر» سعی نمیکند تا جايگزين مستندهای خيلی خوب بيشماری که درباره رسوایی جنسی کليسای کاتوليک رم ساخته شدهاند بشود و چشم اندازش را به تحقيق درباره آنچه در بوستون رخ داده است محدود میکند. قدرت فيلم تا حدی ناشی از تمرکز محکم آن است، فيلم تلاش نمیکند تا کار زيادی انجام دهد و موضوع را بيش از حد کش بدهد. و به بهترين نحو از برخی از لحظات و صحنههای کوتاه حداکثر استفاده را میبرد. يکی از مصاحبههای کوتاه، که در آن فيفر از يکی از کشيشهای متهم سئوال میکند، ما را به ياد مستند خيلی خوب سال ۲۰۰۶ به نامه «از شر شيطان نجاتمان ده»( Deliver Us from Evil) میاندازد.
اگر قرار بود بهترين بازيگران برای چنين فيلمی انتخاب شوند، بازيگران «افشاگر» در صف اول قرار می گرفتند. در فيلم هيچ بازیگر نقش اولی حضور ندارد اما پنج شش نقش مکمل قدرتمند وجود دارد. نامزدهای اسکار سالهای گذشته، مايکل کيتون و مارک روفالو، هر دو بازی قدرتمند و قابل قبولی از خود ارائه میدهند که با توجه به افرادی که اينها نقششان را بازی میکنند به طور فوق العادهای منطبق هستند. ريچل مک ادامز و ليو شريبر به طرز موثری نقشهای کوچکی را بر عهده دارند. همچنين جان اسلاتری (در نقش معاون سردبير)، برايان دی ارکی جيمز و استنلی توچی (به عنوان وکيل قربانيان ميچل گرارابديان) بازیهای خوبی ارائه میدهند و نمیتوان نقطه ضعيف در بازی آنها پيدا کرد.
رويکرد کارگردان تام مک کارتی باعث شده «افشاگر» قابل توجه شود. او از شرايط فرار برای ساخت ملودرام استفاده نمیکند. اين کار را به راحتی میتوان با انبوه داستانهای اشک آور موجود انجام داد. ترفندی که اينجا به کار رفته است روايت سير تحقيقات روزنامه نگارها بدون کاستن از اهميت جرايمی که آنها به دنبالشان هستند است. «افشاگر» در ارائه محترمانه اين تراژدی موفق است و در عين حال خود را دچار پريشانی نکرده است.
وقتی پای کاراکترها به ميان میآيد، اطلاعات زيادی درباره زندگی شخصیشان نداريم. نکات بسيار کوتاهی که درباره زندگی شخصی اين افراد گفته میشوند برای ايجاد يک پرتره کامل کافی نيستند اما اين مهم نيست. آنها يکسری افراد حرفهای، دلسوز و از خودگذشته هستند. «افشاگر» بيانگر اين است که چگونه حرفه ای گری به سوخت عبور از موانع و کنار زدن تعصبات برای حمله به يک شرايط ظاهراً خطرناک تبديل شده است. به قول انجيل، نبرد داود با جالوت. بدون تيم افشاگر آيا اين فجايع کشف میشدند؟ و بدون اين برند از روزنامه نگاری چه تعداد بی عدالتی در آينده پشت پرده همچنان باقی میماند؟
منبع:نقد فارسی
« پیاده روی طولانی بین دو نیمه بیلی لین » براساس رمانی به همین نام نوشته بن فونتاین ساخته شده است که در سال 2012 منتشر شد و با استقبال فراوانی از جانب علاقه مندان به کتاب و اهالی رسانه مواجه شد و جوایز فراوانی را هم نصیب خود کرد. اما آنچه که بیش از خبر اقتباس سینمایی از این رمان توجه اهالی سینما را به خود جلب کرد، تصمیم آنگ لی برای ساختن فیلم با استفاده از فرمت تصویربرداری 120 فریم بر ثانیه بود که تصمیم غیرمنتظره ای برای یک فیلم سینمایی محسوب می شود.
داستان فیلم درباره درباره پسر 19 ساله ای به نام بیلی لین ( جوئی آلوین ) و دوستانش است که پس از رشادت هایشان در یک نبرد در عراق، مورد توجه رسانه ها قرار می گیرند و متعاقباً برای بازگشتشان به ایالات متحده ترتیب جشنی باشکوه که آنان را به عنوان یک قهرمان معرفی می کند داده می شود. اما در تمام این لحظات بیلی لین خاطرات متفاوتی از عراق در ذهنش مرور می نماید؛ خاطراتی که با از دست دادن همرزمش در جنگ گره خورده و...
چنانچه « پیاده روی ... » را با فرمت تصویری مطبوع کارگردانش یعنی 120 فریم بر ثانیه تماشا نمائید، احتمالاً تمام دقایق فیلم حس و حال متفاوتی در مقایسه با تماشای یک اثر معمولی را تجربه خواهید کرد که این روند هم تجربه نسبتاً موفقی محسوب می شود و هم معایب فراوانی دارد. از جمله مزایای تماشای اثر در رزولیشن بالا این است که شما قادر به تماشای جزئیاتی خواهید بود که قبلاً هرگز به این شکل در یک اثر سینمایی آن را مشاهده نکرده اید و همچنین تجربه نزدیک به واقعیت را حس خواهید کرد که بهرحال جالب و بدیع است. اما در طرف مقابل این موضوع سبب شده آنگ لی ملاحظاتی هم در نحوه ساخت اثر داشته باشد تا این فرمت تصویری بیش از پیش به چشم بیاید.
همین موضوع باعث شده تا « پیاده روی ... » بیشتر از اینکه اثری قصه گو و متکی بر فیلمنامه باشد، بهانه ای برای آنگ لی در جهت کنکاش در دنیایی از تکنولوژی که احتمالاً مزه آن به جای مانده از اثر موفق قبلی او یعنی « زندگی پای » بود، باشد. با اینحال نکته مهمی که در این میان مطرح می باشد این است که حتی تصمیم عجیب آنگ لی در تصویربرداری متفاوت این اثر باعث نمی شود تا مخاطب حس نزدیکی چندانی به محیط جنگ و شخصیت های داستان داشته باشد. برخلاف آنچه که ادعا شده، فیلم در لحظاتی که به سراغ جنگ می رود حس و حال تماشای مستندهای تلویزیونی را برای مخاطب به همراه دارد و نه تجربه متفاوتی که سازندگان انتظار تجربه آن توسط مخاطب را داشته اند.
بطور کل می توان گفت تکنولوژی تصویربرداری 120 فریم بر ثانیه در اغلب دقایق فیلم کارکرد چندانی ندارد و البته نباید فراموش کرد که هسته اصلی فیلم « پیاده روی ... » بر پایه درام شکل گرفته که مشخصاً نمی تواند تجربه هیجان انگیزی در استفاده از نوآوری های تصویربرداری در سینما را در اختیار تماشاگر قرار دهد. فیلم با اینکه گاهاً تجربه نزدیک تر و هیجان انگیزتری از جنگ در اختیار مخاطب قرار می دهد، اما روی هم رفته به نظر می رسد تجربه جدید تصویربرداری آنگ لی بهتر می بود در یک اثر غیر درام به کار گرفته می شد.
فارغ از هیاهویی که فیلم بر سر تکنولوژی تصویربرداری به راه انداخته، خود فیلم نیز در بخش روایت داستان دارای ایراداتی است که بزرگترین آن عدم گسترش شخصیت های داستان است که بیشتر از یک نماد با مجموعه ای از دیالوگ های ساده و ضد جنگ پیش نرفته اند. فیلم قصد دارد تضاد درونی قهرمان داستان را به چالش بکشد و آن را با استفاده از شخصیت های مکملی که سر راه او قرار می گیرند به بلوغ برساند اما در این راه موفق نمی شود.
فیلم از طرفی می خواهد به سربازان جنگ ادای احترام داشته باشد و از سوی دیگر جنگ را محکوم نماید، برقرار کردن تعادل در به نمایش گذاشتن المان هایی که این دو مسئله را به موازات هم روایت کند و سبب ایجاد نقطه اتصالی هم به یکدیگر شود، مهمترین وظیفه کارگردان و فیلمنامه نویس می باشد که در « پیاده روی ... » این مورد خیلی موفق از آب در نیامده و پیامها پراکنده به مخاطب ارائه می شوند بطوریکه در فصل پایانی اثر مخاطب نه قهرمان داستانش را درک می کند و نه پیام ضد جنگش بر دل او می نشیند.
« پیاده روی طولانی بین دو نیمه بیلی لین » بیشتر از حیث تکنیکی اثر قابل بررسی است و به نظر می رسد که یک مورد آزمایشگاهی برای تماشای ظرفیت های تصویربرداری در فرمت جدید باشد. چنانچه این تکنولوژی ها و 120 فریم ها را کنار بگذاریم، با اثری معمولی و در دقایقی خنثی مواجه هستیم که نه می تواند پیام ضد جنگش را به خوبی منتقل کند و نه حس میهن پرستی را. « پیاده روی... » زودتر از آنچه که انتظارش را دارد فراموش خواهد شد.
انیمیشن “Trolls” در ادامه ورود انیمیشن های متعدد به سینما هالیوود در سال 2016 در حالی وارد سینما شد که از قبل طرفداران زیادی داشت، چرا که این شخصیت های دوست داشتنی برای اولین بار توسط “توماس دام (Thomas Dam)” در سال 1959 و در قالب عروسک طراحی شدند و طرفداران زیادی در بین کودکان بدست آوردند و اسباب بازی های مختلفی از آن ها به فروش رسید. در هر حال این انیمیشن با این پیش زمینه و با کارگردانی “والت دورن (Walt Dohrn)” و “مایک میشل (Mike Mitchell)” که پیش از این اثر “Alvin and chipmunks: chipwrecked” و “Shrek Forever After”را از او دیده ایم وارد سینما ها شد.
ترول ها موجودات خوشحالی هستند که در یک درخت زیبا و در یک جنگل زیبا با خوشحالی زندگی میکنند. آن ها همیشه خوشحال هستند و داستانشان بر پایه خوشحالی میباشد. آن ها همه چیزشان خوشحال است و احتمالا به همین دلیل است که موی سرشان و بالای سرشان به طرز شگفت آوری روشن است و میدرخشد. در واقع چگونه ممکن است همچین درخشندگی که انگار از لامپ های نئون به دست آمده را بوجود آورد؟؟
این موجودات کوچک و دوست داشتنی نمیتوانند که در یک لحظه حتی از خواندن آهنگ دست بکشند حتی یک لحظه، آن ها هریک ساعت یک بار باید همدیگر را بغل کنند و به بغل کردن علاقه دارند، آن ها طوری راس یک ساعت همدیگر را بغل میکنند که انگار سالهاست همدیگر را ندیده اند. اما در میان این همه خوشبختی و خوشحالی و بغل کردن ها یک دلیل و یا دلایلی هم برای کم کردن حجم خوشحالی ها وجود دارد به عنوان مثال موجوداتی که شبیه جن ها هستند و “Bergens”نام دارند خب این موجودات یعنی ترول ها و برگن ها دقیقا متضاد هم هستند وقتی که ترول ها شاد و خوشحال اند برگن ها عبوس و خشمگین هستند، ترول ها همواره در حال خواندن آهنگ و شادی کردن هستند اما برگن ها اکثرا به دنبال غم و اندوه اند اما همه این قضایا وقتی بدتر میشود که ما با این موضوع روبه رو میشویم که وقتی که برگن ها ترول ها را میخورند کمی خوشحال تر میشوند البته اثر آن هم برای زمانی کوتاه است در واقع برگن ها با خوردن ترول های خوشحال برای مدت زمان کوتاهی کمی خوشحال تر میشوند و در این دنیا همه دنبال راه هایی هستند که کمی آن ها را خوش حال تر کند.
برگن های غمگین در طول یک روز از سال میتوانند که به درخت هایی که ترول ها آن جا زندگی میکنند بروند و طعم کمی خوشحالی را تجربه کنند و اندکی خوش باشند در واقع آن ها سالانه جشنی به اسم “Trollstace” دارند که در این روز مشخص میتوانند طعم ترول ها و در واقع طعم اندکی خوشحالی برای خودشان را بچشند. خب زمان زیادی طول نمی کشد که ترول ها با نظر شاه باهوش خودشان “Peppy” تصمیم میگیرند که برای رسیدن به آزادی و در واقع جلوگیری از انقراض نسل خود یک تونل زده و از لا به لای دیوار ها به سمت آزادی فرار کنند. البته این قضیه به بیست سال پیش برمیگردد. امروز ترول ها در خانه جدیدشان که در یک دره خوش آب و هوا و زیبا قرار دارد زندگی جدیدی را آغاز کرده اند و دوباره خوشحال و شاد با هم زندگی میکنند. بله آن ها عاشق آواز خواندن هستن و شاه پپی هم در حال تدارک برای انتقال تاج و تخت خودش به دخترش میباشد و در حال تدارک برای این انتقال است.
اما “Poppy” دختر شاه به نظر زیبا ترین، باهوش ترین، شیرین ترین و خوشحال ترین ترولی است که ما تا به حال دیده ایم و از او خوشحال تر در سرزمینشان وجود ندارد. بله او میتواند رهبری این گروه آوازه خوان و سرخوش و کسانی که دوست دارند همدیگر را بغل کنند را به مدت طولانی در دست بگیرد. همانطور که میدانیم سرزمین یا بهتر است بگوییم دره ای که پوپی و اهالی مهربان و خوشحال اش در آن سکونت میکنند پر از ترول های خوشحال و ترول هایی است که عاشق بغل کردن هستند. آن ها هیچ رابطه ای با بدبختی و غم ندارند و نمی خواهند که غم و بد بختی به سرزمینشان راه پیدا کند. اما آن ها کمی غمگین هستند چون که از خطر برگن ها و این که بیایند و آن ها را قورت بدهند و لای دندان هایشان بجوند کمی میترسند و این قضیه تنها قضیه ایست که آرامششان را سلب میکنند و تنها راه خروج از این غم رهایی از دست برگن هاست، نه فرار از دست آن ها.
منبع:videolog
« زوتوپیا » که در ماه های قبل از آن به عنوان « زوتروپلیس » نیز یاد می شد، جدیدترین انیمیشن کمپانی دیزنی می باشد که اینبار بدون مشارکت پیکسار ساخته شده است و تا این لحظه که این مطلب را می نویسم، همچنان در حال فروش خیره کننده در سرتاسر جهان می باشد. انیمیشنی که نسبت به آثار سالهای گذشته تفاوت های آشکاری دارد.
زوتوپیا، منطقه ای است که در آن حیوانات مختلف در کنار هم به خوبی و خوشی در حال زندگی هستند. در این سرزمین رنگی و دوست داشتنی جودی هپس ( جنیفیرگودوین ) که یک خرگوش است، از کودکی آرزو داشته تا بتواند به عنوان اولین خرگوش در اداره پلیس زوتوپیا مشغول به کار شود و به تازگی نیز به آرزویش رسیده است. اما رئیس پلیس بوگو ( ادریس البا ) به او وظیفه ای خسته کننده سپرده تا او را از خطر دور نگه دارد. با اینحال پس از اینکه جودی یک روباه مکار به نام نیک ( جیسون بیتمن ) را ملاقات می کند و از سوی دیگر باید به دنبال فردی گمشده در زوتوپیا بگردد، داستانهای هیجان انگیزی برایش بوجود می آید که...
« زوتوپیا » در برگیرنده مضامین ارزشمندی است که مختص به مسائل روز جهان می باشد. دنیای انیمیشن در سالهای گذشته تمرکز و تاکید ویژه ای بر مقوله خانواده داشته است و اغلب انیمیشن های ساخته شده نیز به خوبی توانسته اند تا ارزش و جایگاه خانواده و همدلی را به کودکان بیاموزند. اما تفاوت عمده ای که « زوتوپیا » با دیگر انیمیشن های دیزنی دارد، پرداختن به مسائل بشردوستانه ای است که کمتر تابحال با این جدیت در سینما شاهدش بوده ایم.
در جدیدترین انیمیشن دیزنی، سازندگان تفاوت های نژادی در جامعه را به عنوان تم اصلی در نظر گرفته اند. شهر زوتوپیا که نشانه ای از یک جامعه پویا و سرحال می باشد، تشکیل شده از حیواناتی است که تفاوت های نژادی فراوانی دارند اما در عین حال که برخی از آنها می توانند دیگری را لقمه چپ کنند، به خوبی و خوشی در یک جامعه آرمانی در حال زندگی در کنار یکدیگر هستند. « زوتوپیا » به خوبی این مفهوم را در جریان داستان پرورش داده که افراد می توانند در یک جامعه فارغ از هر نژادی ، زندگی خوشحال و آرامی در کنار هم داشته باشند و احترام متقابل یکی از ارکان اصلی آن می باشد. دیگر ویژگی که در « زوتوپیا » وجود دارد و به نظر می رسد بیشتر الهام گرفته از جدال های دولت و سیاهپوستان در آمریکا در سالهای اخیر باشد، بحث اختیارات حکومت در برقراری صلح و از میان بردن تبعیض در جامعه است که در جامعه زوتوپیا به خوبی به چشم می خورد که روی هم رفته قابل تحسین می باشد.
اما فارغ از تم های بشر دوستانه ای که در حمایت از تفاوت های نژادی در « زوتوپیا » مطرح می باشد، باید به موقعیت های کمیک انیمیشن نیز اشاره کرد که کمتر خسته کننده می شوند و تقریبا تا انتهای داستان می توانند لبخندهای فراوانی را به لبان تماشاگر بیاورند. شوخی های کلامی میان جودی و نیک به سبک کمدی های دونفره کلاسیک سینما، با بده بستان های کلامی با سرعت بالا همراه است که البته قدرت دیالوگ نویسی بالای نویسندگان، به خوبی توانسته از یک ضعف بزرگ در این زمینه جلوگیری بعمل آورد.
« زوتوپیا » همچنین در خلق موقعیت طنز یکی از بهترین انیمیشن های چندسال اخیر می باشد که به لطف برخورداری از گونه های متفاوت حیوانات که به خوبی توانسته بازه گسترده ای از موقعیت های طنز را در اختیار سازندگان قرار دهند، لحظات جذابی خلق کرده که می توان با خیال راحت به تماشای آن نشست و لذت برد. یکی از جذاب ترین این شخصیت ها، حیوان تنبل می باشد که احتمالا در آینده انیمیشن های کوتاه جالبی از آن توسط دیزنی ساخته و منتشر خواهد شد!
« زوتوپیا » احتمالا یکی از انیمیشن های مهم در فصل اسکار 2017 خواهد بود. انیمیشنی که علاوه بر تاکید همیشگی بر ارزش دوستی و خانواده، مفاهیم تازه ای از جمله مبارزه با نژاد پرستی و پذیرش تفاوت ها و همچنین وظیفه حکومت در قبال مبارزه با تبعیض نژادی را به خوبی مطرح کرده است. « زوتوپیا » از این جهت می تواند انیمیشن ارزشمندی باشد که نسل کودکان را به پذیرش تفاوت های نژادی دعوت می کند و به آنها می گوید که مهم نیست از چه نژادی باشید و چه رنگی داشته باشید، همه شما از حق مساوی برخوردار هستید و باید جامعه ای شاد تشکیل دهید. یکی از دیالوگ های هوشمندانه ای که در « زوتوپیا » می شنویم زمانی است که جودی می گوید : « من اینجا اومدم تا دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنم اما فکر می کنم بدتر شد. » و در پاسخ می شوند : « دنیا همیشه در حال ویرانی هست، برای همین همیشه به پلیس های خوب نیاز داریم. »
اولین قسمت از فیلم « جک ریچر » در سال 2012 براساس سری داستانهایی به همین نام نوشته آقای لی چایلد ساخته شد که برخلاف انتظارات نتوانست به فروش قانع کننده ای در آمریکا دست پیدا کند و چه بسا اگر فروش جهانی نبود، هرگز فکر ساخت یک دنباله برای این اثر به ذهن سازندگانش خطور نمی کرد. « جک ریچر : هرگز بازنگرد » که دوم فیلم سینمایی از این سری داستانهاست، وقایع کتاب هجدهم « جک ریچر » را بازگو می کند.
در این قسمت جک ریچر ( تام کروز ) متوجه می شود که دوست قدیمی اش سوزان ( کوبی اسمالدرز ) متهم به جاسوسی شده و در واقع برای او پاپوشی دوخته شده است. از این رو برای پی بردن حقیقت، پس از یافتن سوزان با او همراه شده و متوجه می شود که هم او و هم سوزان در یک توطئه پیچیده گرفتار شده اند که دامنه آن از افغانستان تا نیو اورلئان کشیده شده و...
قسمت دوم « جک ریچر » صحنه های تعقیب و گریز فراوانی دارد که لازمه یک اثر اکشن است و حضور تام کروز نیز یک وزنه سنگین برای بهبود کیفیت صحنه های اکشن فیلم بوده است. اما مشکل اساسی که « هرگز بازنگرد » از آن رنج می برد فقدان فیلمنامه ای است که بتواند حداقل دلایل منطقی برای بروز درگیری های فیلم را توجیه نماید تا تماشاگر دچار ابهام نگردد.
مبنای داستان «جک ریچر : هرگز بازنگرد » بر مبنای یک توطئه می چرخد که گریبانگیر جک و همراهش سوزان شده است. یعنی جایی که مخاطب می بایست با قهرمان داستانش همراه شود تا بتواند رازهای پشت پرده را برملا نماید و دنیایی را از دردسر نجات دهد. اما فیلم خیلی زود بی آنکه بخواهد گره ای در فیلمنامه ایجاد کند، عامل اصلی خرابکاری و در واقع شخصیت منفی داستان را معرفی می کند تا بدین شکل تماشای باقی داستان روندی " موش و گربه وار " به خود بگیرد. این اتفاق باعث شده تا هیجان تماشای داستان تا حد زیادی کاهش پیدا کند و تنها امید مخاطب به لحظات اکشن فیلم باشد تا بتواند فیلم را از بی رمقی خارج نماید.
در بخش هایی از فیلم علاوه بر سوزان که همراه کروز است و ما تا حدودی به درک داستان و وضعیت کلی او پی می بریم، شاهد یک خرده داستان تکراری و عجیب و غریب نیز هستیم که طی آن دخترکی 15 ساله ادعا می کند که جک پدرش است و همین جمله کافی است تا کل بهانه فیلم برای درگیری ریچر با دشمنانش مهیا شود. این خرده داستان تا به امروز بارها و بارها در اکشن های رده ب به کار گرفته شده و مشاهده مجددش در « جک ریچر : هرگز بازنگرد » اعصاب پولادین می خواهد.
در بخش اکشن هم اگرچه حضور تام کروز مانند همیشه نکته مثبتی برای آثار اکشن محسوب می شود اما او هم در مقایسه با قسمت اول، کمتر تن به خطر می دهد و در مجموع طراحی صحنه های اکشن فیلم چندان بدیع و جذاب نیستند. تماشاگری که پیش از این بارها کروز را در مقام یک ناجی در سری فیلمهای « ماموریت غیرممکن » مشاهده کرده، انتظار دارد که « جک ریچر » به چیزی بیشتر یا حداقل متفاوت از « ماموریت غیرممکن » دست یابد اما فیلم انتظارات او را برآورده نمی کند تا حتی تعقیب و گریز ها و مبارزات تن به تن یک سر و گردن از اکشن های " تام کروزی " عقب تر باشد.
باب اینحال در میان انبوه ضعف هایی که قسمت دوم « جک ریچر » همانند قسمت نخست دارد، کماکان بزرگترین ویژگی فیلم حضور بازیگری است که ظاهراً در دهه ی پنجم زندگی اش هم خیال بازنشستگی ندارد و به راحتی می تواند هر تماشاگری را به خود جذب نماید. تام کروز خستگی ناپذیر کماکان بهترین دلیل برای تماشای « جک ریچر » بی رمقی است که اینبار خیلی زود تکلیف تماشاگر با انتهای داستان مشخص می شود. کوبی اسمالدرز هم که در این قسمت یار و یاور کروز شده، حداقل در کنار وی قابل قبول به نظر می رسد و این نظریه را تقویت می نماید که باید شکل و شمایل رابین شرباتسکی را کم کم از خاطر ببریم.
« جک ریچر : هرگز بازنگرد » دنباله ای ضعیف بر اثری است که حتی قسمت اول آن هم خیلی فراتر از یک اکشن ساده و بی حال نمی رفت. ساخت قسمت سوم از سری داستانهای « جک ریچر » مستقیماً به فروش این قسمت بستگی دارد و اگر موفقیتی حاصل شود، قطعاً سازندگان به سراغ ساخت یک فیلم دیگر براساس یکی از 20 جلد کتاب آقای لی چایلد ( تا به امروز ) خواهند رفت اما تا آن زمان، می توان امید داشت که سازندگان جک ریچر تصمیمی در راستای نام قسمت دوم برای این شخصیت اتخاذ نمایند و هرگز او را بازنگردانند.