یك آشپز ماهر هیچ وقت مزه ماهی رو از بین نمی بره بلكه اونو می پزه. دیوید لینچ
تماشای فیلم یكی از نابغه های سینمای جهان لذت بخش است و برنامه سینما چهار جمعه گذشته این لذت را نصیب ما كرد. «مرد فیل نما» دومین فیلم بلند دیوید لینچ كه در سال ۱۹۸۰ ساخته شد داستان زندگی مردی است كه چهره اش وحشتناك است و او را «مرد فیل نما» می نامند. داستان فیلم در قرن نوزدهم و در انگلیس می گذرد و براساس داستان واقعی زندگی ژوزف مریك ساخته شده است. «مرد فیل نما» یكی از ساده ترین فیلم های كارگردانی است كه بیش از هر چیز كارهایش را با كلمه «نامتعارف» توصیف می كنند. لینچ در این فیلم اما از پیچیدگی های روایتی استفاده نمی كند و روایت ساده زندگی شخصیت اصلی فیلم را دنبال می كند. اگر چه «مرد فیل نما» تفاوت های زیادی با فیلم های مشهورتر لینچ دارد اما بسیاری از المان های سینمای او را در این فیلم می توان دید. فیلمنامه فیلم براساس خاطرات دكتر تریوس نوشته شده و در نگارش آن توجهی به نمایشنامه برنار پومرنس و رمان كریستین اسپاركس كه براساس زندگی مریك نوشته شده اند، توجهی نشده است. جوزف كری مریك پنجم آگوست سال ۱۸۵۲ در لستر انگلیس به دنیا آمد و یازدهم آوریل سال ۱۸۹۰ در سن ۲۷سالگی در بیمارستان سلطنتی لندن درگذشت.
• درباره كارگردان
دیوید لینچ كارگردان مشهور آمریكایی بیستم ژانویه سال ۱۹۴۶ متولد شد. او دوران كودكی اش را به خاطر تحقیقات پدرش در شهرهای مختلف گذراند. در سال های جوانی در مدرسه های مختلف هنری تحصیل كرد و با جنیفر چامبرز لینچ ازدواج كرد. آن تجربیات به علاوه تحصیل در یك مدرسه هنر در یكی از نواحی خطرناك فیلادلفیا برای لینچ الهام بخش شد تا در سال ۱۹۷۷ فیلم «مرد كله پاك كنی» را بسازد. ساخت این فیلم سوررئالیستی پنج سال طول كشید. فیلمی كه جورج لوكاس پس از تماشای آن به لینچ پیشنهاد داد، اپیزود ششم جنگ ستارگان را كارگردانی كند، اما دیوید نپذیرفت، چرا كه احساس می كرد جنگ ستارگان باید از نگاه لوكاس ساخته شود نه از نگاه او. در سال ۱۹۸۰ لینچ فیلم مرد فیل نما را براساس فیلمنامه ای از مل بروكس ساخت كه همچون فیلم اول او سیاه و سفید ساخته شد. «مرد فیل نما» نامزد دریافت هشت جایزه اسكار شد، اما هیچ جایزه ای نبرد. اولین فیلم رنگی لینچ «تپه شنی» در سال ۱۹۸۴ ساخته شد كه از نظر تجاری شدیداً شكست خورد. او علاقه چندانی به داستان فیلم نداشت و شاید به همین دلیل فیلم چندان موفقی از كار درنیامد. اما دوسال بعد لینچ شخصی ترین فیلمش یعنی «مخمل آبی» را ساخت كه یكی از بحث انگیزترین فیلم های دهه هشتاد شد. بازی دنیس هاپر در این فیلم مورد تحسین قرار گرفت و خود لینچ به خاطر این فیلم برای دومین بار كاندیدای دریافت جایزه اسكار بهترین كارگردانی شد. در سال ۱۹۹۰ لینچ مجموعه تلویزیونی موفق «كوئین پیكس» را ساخت كه مورد استقبال منتقدان قرار گرفت. اگرچه تماشاگران آن را نپسندیدند. در همین سال او با ساخت فیلم «قلب وحشی» جایزه نخل طلایی جشنواره كن را به دست آورد. او دو مجموعه تلویزیونی دیگر هم در سال های ۱۹۹۲ و ۱۹۹۳ ساخت. از دیگر فیلم های مشهور لینچ می توان به «داستان سرراست»، «بزرگراه گمشده» و «جاده مالهالند» اشاره كرد. لینچ در فیلم «بزرگراه گمشده» و «جاده مالهالند» به در هم ریختن نظم های پذیرفته شده روایی دست زد. جهانی كه در این فیلم به تصویر كشیده شده مبتنی بر عدم قطعیت واقعیت هاست. به هم ریختن نظم روایت در فیلم های لینچ به هیچ وجه مشابه فیلم هایی كه در سال های اخیر به این سیاق ساخته شده اند، نیست. لینچ با به كار گرفتن این شیوه متفاوت وجوه دیگری از زندگی را نشان نمی دهد بلكه بر غیرقابل اعتماد بودن واقعیت های جاری تاكید می كند. به همین دلیل است كه فیلم های لینچ به خصوص آخرین فیلمش یعنی «جاده مالهالند» به دلیل پیچیدگی زیاد باعث كلافگی تماشاگری می شود كه عادت كرده است ، بازنمایی زندگی واقعی را در فیلم های معمول سینما ببیند. دیوید لینچ از لوئیس بونوئل، ورنر هرتزوگ، استنلی كوبریك و رومن پولانسكی به عنوان فیلمسازانی نام می برد كه بر او تاثیر گذاشته اند. لینچ كه در سال ۲۰۰۲ رئیس هیات داوران جشنواره كن بوده، بین اهالی سینما و به خصوص كسانی كه با او همكار بوده اند، طرفداران زیادی دارد. لورا درن بازیگر در توصیف لینچ می گوید: هیچ چیز در دنیا بهتر از همكاری با لینچ نیست.
• از زبان دیوید لینچ
«كشته مرده فیلم نیستم. متاسفانه وقت ندارم و به همین دلیل به سینما نمی روم. وقتی هم كه به سینما می روم خیلی عصبانی می شوم چون خیلی نگران كارگردان هستم و این باعث می شود نتوانم به راحتی ذرت بو داده ام را هضم كنم.» «صحبت كردن درباره معنی چیزها برایم آزاردهنده است. بهتر است چیز زیادی درباره معنی چیزها ندانیم. چون معنی، امری كاملاً شخصی است و معنی یك چیز برای من متفاوت با معنی آن چیز برای دیگری است.» «فكر می كنم ایده ها خارج از ما وجود دارند. فكر می كنم همه ما با عالمی ذهنی در ارتباطیم. اما جایی بین اینجا و آنجا ایده ها وجود دارند. تصور می كنم ذهن به اندازه كافی آگاه نیست تا به هر جایی كه با آن در ارتباط است برود. اما مقداری آگاهی از آن قلمرو وجود دارد. وقتی ایده ها در بخش آگاهی تان پرواز می كنند، می توانیم آنها را به دام بیندازیم. اما اگر خارج از آگاهی تان باشند، حتی از وجودش خبر ندارید. پس امیدوار باشید كه بتوانید بخش آگاه ذهنتان را وسیع تر كنید یا اینكه امید داشته باشید كه ایده ها در حریم ذهنی تان پرواز كنند.» «دوست دارم فیلم بسازم چون علاقه مندم به جهان دیگری بروم. دوست دارم در دنیایی دیگر گم شوم و برای من سینما مدیومی جادویی است كه به من اجازه می دهد در تاریكی رویا ببینم. گم شدن در درون جهان فیلم شگفت انگیز است.»
• تحلیل فیلم توسط مهمانان
برای نقد و بررسی فیلم «مرد فیل نما» روبرت صافاریان و مهرزاد دانش مهمان برنامه سینما چهار بودند. مهرزاد دانش در ابتدا درباره دیوید لینچ گفت: لینچ كلاً ۹ فیلم بلند سینمایی ساخته است. از این مجموعه، چند فیلم از بعضی جهات با بقیه فیلم ها ناسازگار هستند. منتها درباره اینكه بعضی فیلم ها از چه جهتی با كارنامه لینچ نمی خواند، می شود روی چند مولفه خاص متمركز شد. یكی از این مولفه ها، بار روایی فیلم است. بر خلاف اكثر فیلم های لینچ كه در آنها ابهام های روایی به طور تعمدانه وجود دارد، در «مرد فیل نما» این ابهام ها وجود ندارد. مولفه دوم نگاه فلسفی فیلمساز است.اگر در دیگر فیلم های لینچ با بدبینی مفرط نسبت به بشریت روبه رو هستیم اما در فیلم مرد فیل نما آدم های خوب هم وجود دارند. روبرت صافاریان نیز درباره تفاوت مرد فیل نما با دیگر فیلم های لینچ گفت: نكته دیگر این است كه در اینجا داستانی داریم كه از ابتدا شروع می شود و تا انتها ادامه دارد. مرد فیل نما فیلمی بیوگرافیك است. اما در فیلم های اخیر لینچ زمان روایت در هم ریخته است.این فیلم جزء اولین فیلم های لینچ محسوب می شود. شاید این تفاوت را این طور بتوان توجیه كرد كه به مرور زمان لینچ به اینجا رسیده است. در فیلم مرد فیل نما دست كم رگه هایی از خوشبینی وجود دارد و در مقابل آدم های شر، ما آدم های خوبی هم می بینیم. این ویژگی ما را از این لحاظ دچار مشكل می كند كه این یك آدم است كه این فیلم های متفاوت از هم را می سازد. به خصوص از نظر مضمون كه در بعضی فیلم ها انگار با آدم كاملاً متفاوتی مواجه هستیم.
«دانش » در ادامه حرف های صافاریان گفت: در فیلم های لینچ ما با هیولایی رو به رو می شویم. هیولاهایی كه از درون هیولا هستند. این هیولاها اتفاقاً در همین فیلم هم وجود دارند. كلاً آدم های عجیب در فیلم های لینچ حضور دارند. در فیلم مرد فیل نما مریك با هویت خودش مشكل دارد نه با جامعه. صافاریان در این مورد گفت: قاعدتاً هویت انسان نباید چندان با ظاهر بیرونی اش ارتباط داشته باشد، چون روح از جنس دیگری است. اما در این فیلم می بینیم كه برداشت انسان از هویت خودش و همچنین برداشت جامعه از هویت او چقدر وابسته به ظاهرش است. در این زمینه نمونه مشهوری در ادبیات وجود دارد كه همان مسخ كافكا است.مسئله دیگری كه در فیلم به آن پرداخته می شود ناهنجاری هایی است كه ممكن است در بین اعضای جامعه به وجود بیاید. در واقع الان از موضع فهم و درك بهتری با انسان های ناقص الخلقه برخورد می شود. فیلم بر درد و رنج روح بشری تاكید می كند. من فكر می كنم تم مردم هم مطرح است. اینكه تلقی جامعه از اعضای ناهنجارش چیست، تلقی ها می تواند متفاوت باشد. نكته دیگر كه به نظر فرعی می رسد اما چون به سینما و سرگرمی ارتباط دارد و به نظرم باید به آن توجه كرد این است كه در فیلم نشان داده می شود كه چطور جامعه از این افراد به عنوان وسیله استفاده می كند.مهرزاد دانش درباره نگاه متفاوت لینچ به داستان جان (ژوزف) مریك گفت: لینچ با دید خودش به داستان نگاه كرده است. آدم های فیلم های لینچ معمولاً در رنجند. در اینجا جان هم در رنج است، چرا كه اگر بخواهیم فوكویی به قضیه نگاه كنیم می بینیم كه او در مقام ابژه قرار گرفته است. فرقی نمی كند از چه زاویه ای در هر صورت او مورد توجه دیگران است و نمی تواند از خودش كنشی نشان دهد. از یك جهت دیگر می توان گفت كه شخصیت جان، درونمایه های فرویدی هم دارد. او به زیبایی مادرش دلبستگی شدیدی دارد و به آن واكنش نشان می دهد. صافاریان به واكنش آدم ها نسبت به جان مریك اشاره كرد و گفت: واكنش جامعه نسبت به این آدم بر عكس آدم های فیلم های دیگر كاملاً منفی نیست. البته این واكنش ها خط كشی شده است. ثروتمندان و اقشار بالای جامعه همگی تقریباً با وی برخورد خوبی دارند اما طبقات پایین تر واكنش بسیار بدی از خود نشان می دهند.
• تحلیل فیلم
فیلم مرد فیل نما اگرچه تفاوت هایی اساسی با فیلم های اخیر لینچ دارد، اما می توان رگه هایی از نگره انتقادی لینچ نسبت به مسئله هویت را در آن دید. لینچ در مرد فیل نما دغدغه هویت انسان را دارد؛ هرچند در این فیلم دغدغه اش را به شكلی كلاسیك دنبال می كند. در ابتدای فیلم نمای بسته ای از چشمان یك زن می بینیم كه بعداً می فهمیم مادر مرد فیل نما است. این نمای بسته كه در پی آن تصاویری از زن زیبا و فضای وهم آلود مواجهه او با فیل ها می آید، از همان ابتدا تماشاگر را با مسئله هویت درگیر می كند. لینچ برای طرح «چیستی»، «كیستی» را در قالبی داستانی پیش می كشد. این چشم ها متعلق به كدام زن است؟ این زن كیست؟ در ادامه فیلم وارد فضای دوره ویكتوریای لندن می شویم كه موجودی عجیب و غریب به نام مرد فیل نما در یك سیرك به نمایش گذاشته شده است. مرد فیل نما انسان ناقص الخلقه ای است كه چهره زشت او مورد توجه مردم قرار می گیرد. آنها پول می دهند تا چهره كسی را ببینند كه با آنها فرق دارد. هویت این مرد نظر پزشكی به نام ترویس را جلب می كند. او تصمیم می گیرد به ورای چهره مرد فیل نما برود و چهره دیگری از او را كشف كند. پزشك تصمیم می گیرد جان مریك را از جهنمی كه صاحب سیرك برایش درست كرده، آزاد كند. پزشك او را به بیمارستان سلطنتی شهر می آورد و درباره مشكلات جسمی اش تحقیق می كند و می فهمد كه مشكل مریك غیرقابل حل است. اما پزشك تحقیق هستی شناختانه اش را بلافاصله پس از پی بردن به لاعلاج بودن مریك آغاز می كند. او می كوشد مرد فیل نما را به حرف بیاورد. نخستین كلماتی كه از زبان مرد فیل نما بیرون می آید تلاش او را برای پیوستن به هویت پذیرفته شده جامعه بشری نشان می دهد. «سلام، من جان مریك هستم از آشنایی با شما خوشحالم» مریك وقتی مستقیماً به میل پزشك برای تعیین هویتی انسانی برای او پاسخ مثبت می دهد كه پس از متقاعد نشدن رئیس بیمارستان درباره صحت عقلی او بخشی از دعاهای كتاب مزامیر را می خواند تا ثابت كند مثل یك آدم - مثل آنهایی كه هویت او را نمی پذیرند - می تواند فكر كند و به واسطه همین قدرت تعقل كه انسان را از غیرانسان تفكیك می كند متعلق به جامعه انسانی است. پس از آنكه اتاقی در بیمارستان برای نگهداری جان مریك اختصاص داده می شود.سرپرستار به پرستاران تذكر می دهد كه به هیچ وجه اجازه ندهند «آینه» به اتاق آورده شود. ولی وقتی كه كارگر بیمارستان آینه ای را جلوی صورت جان مریك می گیرد، او فریاد می كشد. اما پس از بازگشت به بیمارستان می بینیم كه دیدن تصویرش چندان تاثیر منفی بر او نگذاشته است؛ چرا كه او قبلاً خود در را آینه بقیه آدم ها دیده است. واكنش های آدم ها در برابر او كه غالباً همراه با انزجار و ترحم است دركی انتزاعی از چهره اش را برایش فراهم كرده است. او می داند كه خیلی زشت است. آنقدر زشت كه آدم ها پول می دهند تا چند لحظه او را ببینند. مطرح شدن مسئله مواجهه احتمالی جان مریك با آینه در واقع بهانه ای است برای تصویر كردن چهره ای كه مردم از جان مریك برای خود او ساخته اند. با وجود اینكه در ابتدای فیلم روایتی درباره علت ناقص الخلقه شدن مرد فیل نما ارائه می شود اما تصاویری از كارخانه ها كه به صورت ترجیع بند در طول فیلم تكرار می شود نشانگر نگاه انتقادی لینچ به جامعه مدرن است. دودهای غلیظی كه از دودكش كارخانه ها بیرون می آید نمادی از جهان در حال صنعتی شدن است كه مقدمات بحران هویتی را فراهم می كند. در اواسط فیلم مسئله «كیستی» مرد فیل نما به سئوالی هستی شناسانه تبدیل می شود. ناگهان ترویس از خودش می پرسد آیا او نیز همان كاری را نمی كند كه قبلاً باتیس می كرد. قبلاً صاحب سیرك از نمایش مرد فیل نما پول درمی آورد و حالا ترویس به واسطه توجه به مرد فیل نما به پزشكی مشهور تبدیل شده است. حالا باز هم مردم می آیند تا جان مریك را ببینند. گیریم كه حالا آنها با لباس های شیك تر به تماشای مرد فیل نمای كت و شلوار پوشیده می آیند، فرقی نمی كند.جماعتی كه مرد فیل نما را می بینند در جریان این تفاوت گویا می خواهند هویت خودشان را بازیابند. اما آیا دغدغه ترویس دغدغه مرد فیل نما هم هست؟ وقتی جان مریك دوباره به بیمارستان برمی گردد با رفتارش به این سئوال فیلم پاسخ می دهد. او خطاب به دكتر می گوید بسیار خوشحال است . چون آنجا (بیمارستان) محل راحتی برای زندگی اوست. مریك كه تجربه سال ها رنجی را با خود دارد كه می تواند هر انسانی را از پای درآورد، در تلاش ناامیدانه اش برای بازیابی هویت می فهمد كه او نمی تواند دقیقاً مثل بقیه آدم ها زندگی كند و هویتی مشابه آنها داشته باشد. نهایتاً او به تقدیر تن داده و به احترام و توجه مودبانه آدم ها دل خوش می كند. در صحنه پایانی فیلم مریك كه همیشه آرزو داشته مثل آدم های عادی بخوابد، قاب عكس بازیگر مشهور تئاتر را بالای سرش می گذارد و می میرد. او در آستانه مرگ به جز عكس مادرش - كه همیشه با او بوده - چیزی نیز از زندگی دارد. قاب عكس یك بازیگر مشهور با امضای خودش!«مرد فیل نما» را خوشبینانه ترین فیلم دیوید لینچ می دانند. در فیلم همان طور كه با انبوه آدم های بد روبه روییم آدم های خوب هم كم نیستند. اما این دلیل نمی شود كه لینچ عمیق تر به مسئله هویت نگاه نكند و بدبینی اش را در زیر متن فیلم جاری نسازد. ظاهر ساده «مرد فیل نما» فیلمی است درباره یك آدم ناقص الخلقه كه دیگران باعث رنج اش می شوند.اما لینچ به تقدیر ناخوشایند زندگی اجتماعی نگاه بدبینانه ای دارد. هویت جمعی انسان ها چنان رقم خورده كه هویت ظاهری یك انسان او را از پیوستن به جامعه باز می دارد. لینچ در مرد فیل نما نشان می دهد كه در این شرایط «خوب بودن» به معنای واقعی «خوب بودن» نیست و در واقع همه آدم ها واكنشی مشترك نسبت به عضوی از جامعه كه از نظر ظاهری ناهنجار است ، نشان می دهند. تنها شیوه برخورد با هم فرق می كند. وقتی دغدغه های انسانی لینچ در فیلم عیان می شود كه او در تلاش جان مریك برای كسب هویت انسانی، عشق و درك شدن را به عنوان مشخصات انسانی معرفی می كند. اگرچه بسیاری از علاقه مندان فیلم های دیوید لینچ «مرد فیل نما» را ناسازگار با دیگر فیلم های كارنامه این فیلمساز می دانند اما می توان گفت لینچ چه در مرد فیل نما و چه در فیلم های متاخرش مثل بزرگراه گمشده و جاده مالهالند دغدغه ای مشترك دارد. روایت سلب هویت از انسان كه روزبه روز پررنگ تر می شود، منتها او در هر زمان این دغدغه را با شیوه متناسب با همان زمان روایت می كند.
منبع:نقد فارسی
به گزارش خبرنگار سینمایی هنرنیوز؛ نشست نقد و بررسی اقتباس سینمایی فیلم و رمان «ذهن زیبا»با حضور«عزیز الله حاجی مشهدی» منتقد و مدرس سینما، «مینو فرشچی» فیلمنامهنویس سینما، «مزدا مرادعباسی» مجری برنامه و خبرنگاران در سرای داستان بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان برگزار شد.
در این نشست عزیرالله حاجی مشهدی منتقد سینما اظهارداشت: همان گونه که همه فیلم را دیدید فیلم سینمایی «ذهن زیبا» اثری مستند پرتره یا چهره نگاری است. که یکی از گونههای مستندسازی، این نوع مستند است که در آن تمام تلاش مستندساز پرداختن به یک شخصیت محوری و شاخص است و در اینگونه فیلمها که شکل داستانی همان مستند پرتره محسوب می شود، همواره اشکالاتی مانند مخالفت یا ممانعتهای خود شخصیتی که در خصوص او قرار است فیلم ساخته شود.
وی افزود: شخصیتی که قرار است در خصوص او فیلم ساخته شود، در صورتی که در قید حیات باشد، امکان دارد که نسبت به ساخته شدن فیلم در خصوص زندگی اش مخالفت کند و معمولا خود شخصیتها درباره اینکه فلان بخش در فیلم باشد یا نباشد نظر میدهند و در کار ممانعت ایجاد میکنند و یا اینکه اساسا با ساخت فیلم مخالفت میکنند. در صورتی هم که خود او نیز در قید حیات نباشد وراث و خانواده نیز همین بحث ها را مطرح خواهند کرد و باید آنها رضایت خود را در این خصوص بیان کنند و تا جایی که کارگردان فیلم سینمایی «ذهن زیبا» ران هاوارد مدتها به دنبال گرفتن اجازه «جان نش» برای ساختن فیلم بوده است.
عزیرالله حاجی مشهدی تصریح کرد: یک مشکل دیگر هم در چنین کارهایی پژوهش و تحقیقات است که باید به شکل مفصلی صورت بگیرد و نباید صرفا به برخی شنیدهها یا دستنوشتهها اکتفا کرد. مشکلی که ما در سینمای ایران و در فیلمهایی از این دست به شکل آشکاری می بینیم. هر چند ممکن است مخاطب بخشهایی را در فیلم ببنید که با موارداستنادی که در رمان آمده تفاوت داشته باشد و این الزاما چیز بدی نیست.
وی خاطرنشان کرد: یکی از تفاوت های سینما و ادبیات نیز همین وجود تمایز هاست این تفاوت نباید منجر به تغییر مسیر زندگی فرد شود و مورد دوم تفاوت مدیوم سینما و ادبیات است. که در سینما ما عنصر تدوین را داریم. بنابرابن زمان روایی با آنچه در ادبیات وجود دارد تفاوت میکند. با این تفسیر یک فیلم ۱۵ دقیقهای هم میتواند شخصیتی را به ما بشناساند. طبیعتا ما در سینما گزینش میکنیم و بخش هایی را بایستی حذف نماییم.
این منتقد مطرح سینما تاکید کرد: برخی مثل «ویرجینیا ولف» اعتقاد دارند که سینما به گردپای ادبیات نمیرسد و توانایی رسیدن به ویژگیهای ادبیات را ندارد و در فیلمهای زندگینامهای حتی خانواده شخصیت نیز تا جایی که ضرورت دارد مورد توجه قرار میگیرد، هرچند که این افراد جزء نزدیکان شخصیت اصلی باشند. چون لازم است که ماهیت سینما با یک ویژگی تدوینی و فرآیند مبتنی بر حذف حاصل میشود.
وی اضافه کرد: تخیل و پردازش روح در آثاراقتباسی موجب تمایز ادبیات و سینما میشود و تخیلات شما به عنوان فیلمساز ظرافتی است که باعث میشود شما قادر باشید یک فصل از رمانی را بتوانید در یک پلان سینمایی خلاصه کنید. بطور مثال در فیلم «دکتر ژیواگو» یک فصل از رمان دکتر ژیواگو را «دیوید لین» در یک پلان بسیار زیبا به تصویر کشیده است و در مقابل فیلمنامههای زندگینامهای به دلیل زمان محدودی که در اختیار سازنده وجود دارد بایستی محدود و موجز باشند و همچنین در فیلمنامه تمرکز روی شخصیت اصلی است و وجه دیداری فیلم به او اختصاص داده می شود.
حاجی مشهدی عنوان داشت: فیلم به لحاظ روایت آگاهانه و مشخص جوری داستان را پیش میبرد که مخاطب را فریب دهد. یعنی ما با شخصیت اصلی جلو میرویم و بعد میفهمیم که در توهمات او سیر میکردیم. این مساله در میزانسنهای کارگردان نیز رعایت شده است. جایی در ابتدای فیلم وقتی استاد میگوید که در بین شما انیشتینهای آینده وجود دارد؛ میزانسن طوری طراحی شده که جان نش در گوشه انتهایی کلاس جدا از دیگران دیده میشود و دیگر هم کلاسی او نیمنگاهی به او میانداز و باید در این نکته دقت داشت که روایت فیلم سهپاره است. بخش اول به جنون جان نش تا رسیدن به اوج بیماری میپردازد. بخش دوم حضور در بیمارستان و در بخش سوم برگشتن او به یک وضعیت هنجار و انتخاب آگاهانه او را میبینیم.
وی تاکید کرد: اختلافی بین فیلمنامه و رمان وجود دارد. از جمله آنها نپرداختن به جان نش در مقام یک پدر است و همچنین مادر جان نش نیز در فیلم اصلا وجود ندارد. دیگر اینکه بلوغ و کودکی او را نیز در فیلم حذف شده است. از طرفی آلیشیا،همسر نش، فراز و فرودهایی در زندگی واقعی داشته که در فیلم به شکل کاملا مثبت نشان داده شده است و در رمان تلاش زیادی شده که صرفا وقایعنگاری رخ دهد و میشد با نثر بهتر و روان تر یک اثر ادبی قابلتاملتری از این رمان استخراج کرد.
این منتقد یادآورشد: در وجه دیداری کارگردان تلاش کرده المانهای دیداری خاصی به توهمات نش بیافزاید در صورتیکه در زندگی واقعی فقط صداها بوده که در اوهام جان نش وجود داشته است. در فیلم ما دائما در هم آمیختگی رویا و واقعیت را داریم و ظرافت خاصی در این زمینه دیده می شود و جایزه ای که نش برده جایزه نوبل نبوده و عنوانش یادبود نوبل است و در ضمن، هیچگاه در یک مراسم برنده جایزه سخنرانی نمیکند. اما در فیلم شاهدیم که نش پس از دریافت جایزه سخنرانی میکند و انگشت اشاره اش را به سمت همسرش میگیرد و او را مورد خطاب قرار میدهد.
حاجی مشهدی در همین زمینه اضافه کرد: یک تفاوت ماهوی بین موضوع و مضمون باید مدنظر داشته باشید. اینکه ما چگونه با موضوع برخورد میکنیم نوع نگاه ما را مشخص میکند. در اینجا چیزی که وجود دارد پرداختن به زندگی یک انسان در لبه جنون و نبوغ است. پیام فیلم شاید در سخن خود نش باشد که میگوید داشتن یک ذهن زیباست ولی مهمتر از آن داشتن یک قلب زیباست. از این جهت میتوان درونمایه اثر را دریافت کرد که داشتن یک دل زیبا و قلب مهربان از همه چیز مهمتر است.
وی ادامه داد: قسمت عمده زندگی جان نش در ذهناش میگذرد. بنابراین با بی تفاوتی بچهاش را در وان حمام میگذارد یا جایی که با کروات دوستش بازیهای نوری میکند. این بازیگوشیهای فضای زندگی او ناشی از درهمآمیختگی جنون و نبوغ اوست. از طرفی بازی در این نقشها نیز بسیار دشوارست و بازی عجیب و درونی «راسل کرو» نیز در این زمینه حیرتانگیز و مثالزدنی است. پس شخصیت «جان نش» هم در شخصیتپردازی و هم در بازی بسیار سخت و از طرفی ارزشمند است و با توجه به فداکاری و تلاشهای همسر جان نش حتی میشود یک فیلم مجزا درباره شخصیت جان نش ساخت و آن را از دید همسرش روایت کرد و با محور بودن شخصیت آلیشیا ساخت.
در ادامه این نشست «مینوفرشچی» فیلمنامهنویس سینما هم اظهارداشت: دراقتباس از یک کتاب بایستی به مواردی که کاربردی است دقت کرد و لازم نیست تمام مواردی که در رمان یا کتاب میآید در فیلم هم وجود داشته باشد. کمااینکه در مواردی بین فیلمنامه و رمان اختلافاتی مثل قطع دارو و موارد دیگر وجود دارد و ازطرفی اساسا در سینما همذاتپنداری با نوابغ خصوصا آنهایی که به بیماری روانی خاصی نیز دچار شده باشند کار دشواری است.
وی ادامه داد: در فیلم سینمایی«ذهن زیبا» فیلمنامه نویس با انتخاب موارد خوب و گزینش شده توانسته شخصیت را تقویت و جذاب نماید و همذاتپنداری مخاطب را برانگیزد. در حقیقت شما در تبدیل هر متنی به فیلمنامه بایستی یکسری خصوصیات را بگیرید و آنها را تقویت کنید یا چیزهایی را برآن بیافزایید تا موجبات همراهی و همذات پنداری مخاطب را فراهم آورید.
این فیلمنامه نویس سینما در پایان ابرازداشت: در تبدیل رمان به فیلم سینمایی برخی از مواد شاخص رمان امکان دارد حذف یا اضافه شوند واین بستگی به خود فیلمساز دارد.در این فیلم هم مخاطب با شخصیت جان نش همذات پنداری می کند و می بیند که این آدم به دلیل خیلی از چیزها نمی تواند در کتنار زن وبچه خود از زندگی لذت ببرد. بنابراین او با اراده و تلاش خود، به همه ثابت می کند که حضور دارد. مخاطب هم می تواند با تاثیر پذیری از این فیلم با اراده خود به همه چیز برسد.
مخمصه یك فیلم شدیدا متكی به قواعد ژانر است كه اتفاقا قراری هم بر نوآوری نداردو تنها میخواهد بدون عدول از قواعد تثبیت شده ژانر نوآر یك فیلم قرص ومحكم وخوش ساخت باشد-كه هست... واما فیلم اهمیت و اعتبارش را -به عنوان یكی از بهترین های دهه نود-از همین وفاداری اش به سنت ژانر می یابد:از اینكه ضمن تكراری بودن همه وقایع و ماجراها با فیلمی در عین حال نو و جذاب روبه رو هستیم كه این مهم میسر نمی شود جز با توجه به جزئیات و كارگردانی درخشان كه آشكارا می تواند كلاس درسی باشد.
در نگاه اول.فیلم همه چیزش را مدیون فیلم های پیش از خود است:با یك گروه دزد حرفه ای روبه روهستیم كه بسیارمنظم وحساب شده كار میكنند با یك رئیس گروه سروكار داریم كه بسیارتیزهوش وزبده است.
یك پلیس وظیفه شناس را شاهدیم كه ظاهرا چیزی برایش اهمیت ندارد جز به دام انداختن این گروه(كه در عین حال با همسرش هم مشكلاتی دارد)والبته پایانی كاملا مشخص كه پلیس بر دزد غلبه میكند.همه چیز مهیاست كه با یك فیلم كلیشه ای غیر قابل تحمل روبهرو باشیم...كه اما با این وجود با یك شاهكار روبه روهستیم!
فیلم از معدود آثار این دهه است كه شخصیت های آن شناسنامه بسیار كاملی دارندو هر شخصیت فرعی كوچك دقیقا كاركرد بسیار حساب شدهای دارند مثلا رابطه یهمسر كریس با مردی دیگر. علاوه بر نقشی كه در راستای از هم پاشیدگی روابط خانوادگی دارد(وجزئی است از تماصلی فیلم: تقابل عشق ووظیفه)در وقایع بعدی قصه نقش بسیار مهمی میابد(یا نگاه كنید به استفاده ظریف از این نكته كه هانا دختر ندارد واز دختر خوانده اش مراقبت میكند).
همین میزان دقت در ریز رفتار وگفتاردوشخصیت اصلی هم هست.طبق الگوی ژانر رئیس گروه خلافكار آدم تنهایی است كه در عشقی گرفتار می شود زن ها در فیلم نوآر همیشه (فم تال) هستند وقهرمان را به سوی مرگ هدایت می كنند).این الگویی است كه دقیقا اجرا میشود اما نحوه اجرایش دنیرو رابه یكی از دوست داشتنی ترین و به یاد ماندنی ترین نقش های منفی تاریخ سینما بدل میكند علاوه بر بازی حیرت انگیز دنیرو (كه اصلا در فیلم تبدیل به یك شمایل میشود -والبته پاچنو هم همینطور) ریز رفتار وگفتار او در ارتباط با تماشاگر بسیا مهم وكلیدی است.رفتار خشن وبدون تخفیف او-كه از شغلش نشات میگیرد-در برخورداولیه با دختر هم نمودار دارد اما رفته رفته تن به عشقی ناخواسته میدهد همان عشقی كه طبق الگوی ژانر به مرگش می انجامد:خیلی ساده اش این كه اگر این دختر وجود نمیداشت (مك كلی می توانست زنده بماندو در واقع او مرگی آگاهانه انتخاب میكند چرا كه خوب میداند : (اگه بخوای مثل من فرض باشی میخوای موفقی هم ازدواج داشته باشی؟!) (به هانا) و این كه (نباید دل ببندی اگر دل بستی باید بتونی ظرف سی ثانیه برگردی) اما تاثیر این دلباختن عمیق تر از آن است كه بشود ظرف سی ثانیه گسست.
از سوی دیگر رابطه هانا(پاچینو) با همسرش را شاهدیم كه باز با پرداختی كاملا حساب شده ازمرزخطیر نمایش رابطه كلیشه ای زن وشوهر وپرداخت ظاهری وتوخالی مایه تقابل عشق ووظیفه به سلامت گذشته است.تك تك حرف های این دونفرضمن هویت بخشیدن به به شخصیتشان قصه فیلم را به درستی پیش میبرند
زن:(تو با من زندگی نمیكنی با مرده هازندگی میكنی)
هانا[به مك كلی]:(خواب میبینم پشت میزی نشسته ام وهمه مقتول های ماموریت های من پشت همان میزی بزرگ نشسته اند وبه من زل زده اند).هانا: (وحشتناكه نه...من وقتی به خانمها فكر میكنم یه جوری میشم.)
وسوالش از مك كلی كه ظرافت خاصی در آن نهفته به معشوقه ات درباره شغلت چی میگی؟! و و اما جالب تر دو شخصیت اصلی فیلم به یك اندازه محق اندودقیقا دو روی یك سكه را به نمایش می گذارند.فیلم برهمانندی این دو تاكید خاصی دارد به شكلی كه زندگی خانوادگی آنها را به طورموازی پیش میبرد (اولین بار ازحرف زدن هاناباهمسرش به آغاز رابطه عشقی مك كلی قطع میشود.
جز این فیلمساز با مهارت خاصی یك ارتباط ماوراء الطبیعه بین این دو نفر به وجود می آورد به طوری كه فیلم پراست از قطع های به هنگام وبجااز صورتمك كلی به هانا یا بالعكس.وفیلم اصلا ضمن تاكید بر هوش سرشار هر دو نفر به این نیروی ماوراءالطبیعه وجهه خاصی می بخشد نگاه كنید به صحنه ای كه مك كلی می فهمد زیر نگاه هستندوبعد صحنه وقتی معادل پیدا میكند كه هانادر میان همكارانش پی میبرد كه فریب خورده اندو زیر نگاه هستند.همینجا چقدر هوشیارانه از لبخند مك كلی به لبخند هانا قطع میشود وآغاز بازی را به تماشاگر یاد آوری می كند.یا نگاه كنید به صحنه شگفت انگیز گفت وگوی این دو نفر در كافهكه كه فارغ از جایگاهی قرار دارند همچون دو دوست(دو آدم همانند اما به اجبار رو در روی هم) پشت میز نشسته اندوچه دیالوگ های مهمی را رد وبدل می كنند(وفیلمساز چقدر آگاهانه در هر نمای جدا گانه ای كه از هر یك از آنها میدهد یكی را در طرف راست نشانده ودیگری را در طرف چپ - كه در نتیجه اگر دو نما را روی هم بگذاریم آنها دقیقا كنار هم قرار میگیرند!با این تمهیدات حساب شده است كه در صحنه آخر زمانی كه هانا دست مك كلی را میگیرد نه تنها صحنه كلیشه ای وشعاری نیست بلكه حسی از رضایت را در درون ما بر می انگیزد).و و فیلم به جهات تكنیكی چنان نرم وروان است كه تقریبا هیچ جایی برای خرده گیری باقی نمی گذارد نما ها به قدری درست به هم متصل شده اندكه به نظرمی رسد نقصان هر نمای فیلم كلیت آنرا به هم می ریزد دوربین نرم وروان متناسب با ریتم صحنه چنان ما را با حال و هوای كاه آرام(صحنه های عاشقانه) و گاه متشنج (دزدی بانك) می آمیزد كه حضور دوربین را فراموش می كنیم.نگاه كنید به سكانس دزدی بانك كه نماها چطور كوتاه می شوند دوربین چطور با حركات سریع آدم ها هماهنگ می شود چه وقت بر چهره آدم ها تاكید می كند همذای دوربین وتاكیدش روی پاها چقدر اهمیت میابد چگونه از چهره هانا به مك كلی قطع می شود و از همه مهمتر این كه موسیقی چطور به همراهی صحنه می آید و چه وقت –مثل زمان تیر خوردن كریس –سكوتی ناگهانی حس صحنه را منتقل می كند.یا باز نگاه كنیدبه صحنه رویارویی آخر در فرودگاه كه در آن استفاده از صدا چه میزان حیرت انگیز است. یا چطور فیلمساز پس از یك صحنه تعقیب و گریز نفس گیر جایی كه هانا به مك كلی تیر اندازی می كند با قطع به چهره اسلوموشن هانا در سكوت حس درونی او را به تماشاچی منتقل می كند و رویایی را كه پیشتر برای مك كلی تعریف كرده بود به تماشاچی یاداوری می كند.
منبع:نقد فارسی
«شبح درون پوسته » نام یک مانگای ژاپنی است که نخستین بار در سال 1989 منتشر شد. این عنوان یکی از جذاب ترین و در عین حال پیشرو ترین داستانهای مصور ژاپنی در خلق دنیای آینده محسوب می شود که از محبوبیت ویژه ای نزد ژاپنی ها برخوردار است. « شبح درون پوسته » حالا صاحب نسخه زنده یا همان لایو اکشن شده که در هالیوود ساخته و منتشر شده و البته از نخستین روز اعلام خبر ساخته شدندش، حواشی بسیاری را به خود دیده است.
بزرگترین حاشیه فیلم « شبح درون پوسته » به انتخاب بازیگر نقش اصلی فیلم یعنی اسکارلت جوهانسون باز می گردد که باعث تعجب و خشم بسیاری از طرفداران این مجموعه داستانها گردید. آنها به این موضوع معترض بودند که یک بازیگر سفیدپوست جایگزین نقش اصلی فیلم شده که هیچ شباهت و نزدیکی به شخصیت اصلی داستان ندارد. این وضعیت زمانی بدتر شد که خبرهایی درباره تغییر ظاهر و حتی پوست اسکارلت جوهانسون شنیده شد تا نزدیکی بیشتری به ژاپنی ها داشته باشد! این سلسله اتفاقات سبب شد تا پس از انتخاب مت دیمون برای بازی در فیلم « دیوار بزرگ » ، بار دیگر بحث " فروش بیشتر به هر قیمت " در رسانه ها مطرح شود و گریبانگیر این فیلم نیز شود. داستان فیلم از این قرار است :
موتوکو ( اسکارلت جوهانسون ) زن جوانی است که پس از یک تصادف زمانی که بهوش می آید، دکتر اولت ( ژولیت بینوش ) به او توضیح می دهد که بدنش درب و داغان شده بود و به همین جهت بدن و مغز او تبدیل به نمونه منحصر به فردی شده که اولین در نوع خود در تاریخ بشریت می باشد. موتوکو از گذشته خود هیچ اطلاعی ندارد و البته قرار هم نیست مثل دیگر شهروندان بصورت عادی زندگی کند چراکه او حالا عضو نیروهای ویژه ای است که ماموریت های خطرناکی را به انجام می رسانند. اما...
ساخت یک نسخه هالیوودی از مانگا و انیمه های ژاپنی در گذشته اغلب به نتایج خوشایندی منجر نشده است. در این میان می توان به فیلم « دراگون بال : تکامل » اشاره کرد که یکی از عجیب و غریب ترین فیلمهای تاریخ سینماست و کماکان در اغلب نظرسنجی ها و لیست کارشناسان سینما، به عنوان یکی از بدترین فیلمهای تاریخ سینما شناخته می شود! شاید بتوان عمده دلیل عدم موفقیت ساخت چنین آثاری را عدم توجه به قصه و پرداخت شخصیت های داستان برشمرد که همواره در مانگاهای ژاپنی نقش برجسته ای دارند.
در نسخه لایو اکشن « شبح در پوسته » اما وضعیت به بدی فیلم « دراگون بال : تکامل » نیست و با اثری منسجم تر مواجه هستیم که خوشبختانه به دلیل حساسیت طرفدارانش، خیلی سعی کرده به جاده خاکی نزند و انسجام و ماهیت اصلی داستان را حفظ نماید. اولین نکته درباره « شبح در پوسته » فیلمبرداری و جلوه های ویژه چشم نواز فیلم است که بسیار خوش رنگ و لعاب می باشد و از کیفیت ساخت بالایی برخوردار است. خوشبختانه جلوه های ویژه فیلم با صحنه های اکشن فیلم همخوانی دارند و لحظات ارزشمندی در اختیار مخاطبانشان قرار دهند.
اما مشکل اصلی فیلم از همان نقطه ای لطمه دیده که دیگر لایو اکشن شده های هالیوودی از مانگاهای ژاپنی آسیب دیده اند، یعنی شخصیت پردازی و فیلمنامه که ضعف اصلی فیلم را تشکیل می دهد. در نسخه اصلی این داستان، ارتباط عاطفی میان ربات و انسان و کشف فلسفه زندگی یکدیگر با هوشمندی فراوان و البته با کنایه های فراوان نسبت به چنین وضعیتی در آینده مطرح می شد، اما در نسخه سینمایی ابداً این ظرافت به کار گرفته نشده و داستان بطور کل از دو جهبه « آدم خوب، آدم بد » تشکیل شده که اولی می بایست دومی را ناکام نماید! این موضوع سبب شده تا « شبح درون پوسته » بیشتر شبیه به یک اکشن خوش ساخت باشد تا اثری تفکربرانگیز که در دهه های گذشته طرفداران بسیاری را به سوی خود جلب کرده بود.
فیلم البته سعی کرده تا جایی که امکان دارد جهان بینی خود را افزایش داده و مفاهیم فلسفی را به محتوای اثر اضافه نماید اما دقایق کمتری از فیلم به این مسائل اختصاص داده می شود و اصولاً موتوکو در نسخه سینمایی گرایش بیشتری به یک ماشین جنگ داشته و بدترین لحظات فیلم هم زمانی است که او در پی یافتن حقیقت وجودی خویش است. تعلیق هایی که در جریان فیلم رخ می دهد به ساده ترین شکل ممکن در داستان گنجانده شده و بطور کل می توان سرانجام آنها را از همان ملاقات دکتر و موتوکو در ابتدای فیلم به راحتی حدس زد!
اسکارلت جوهانسون در نقش موتوکو پس از انصراف مارگوت رابی، امید اصلی فیلم در فروش بین المللی خواهد بود. جوهانسون اگرچه از لحاظ ظاهر شباهتی به موتوکوی اصلی ندارد و تدابیر طراحان جلوه های ویژه برای آسیایی تر کردن او نیز خیلی موثر واقع نشده، اما در بخش اکشن قابلیت های خود را به نمایش گذاشته و کار خود را انجام داده است. با اینحال شاید بتوان کمتر حضور اسکارلت جوهانسون در نقش میجور را ماندگار توصیف کرد و آن را به خاطر سپرد.
« شبح در پوسته » اثری سرگرم کننده و خوش رنگ و لعاب است اما نشانی از مغز و مفاهیم انسانی مانگای ژاپنی را ندارد و سمت و سوی آن به اکشنی کشیده شده که اتفاقا در طراحی و اجرای آن موفق بوده است. فیلمبرداری جذاب به همراه جلوه های ویژه چشم نواز، از جمله ویژگی های مثبت « شبح در پوسته » محسوب می شوند اما چنانچه از این فیلم انتظار قصه ای پُر مایه از مانگای جاودانه ژاپنی که الهام بخش بسیاری از داستانهای علمی - تخیلی تاریخ شده اند را دارید، باید گفت که نسخه لایو اکشن « شبح در پوسته » شما را راضی نخواهد کرد!
منبع:مووی مگ
« سرنوشت خشن » را می توان یکی از معدود عناوین دنباله دار سینما لقب داد که پس از گذشت هشت قسمت کماکان طرفداران پر و پا قرص خود را به همراه دارد که هربار با اکران قسمت جدید آن، فروش فیلم را برای ساخت قسمت های بعد تضمین می کنند. بطور کل کمتر آثاری در سینما یافت می شوند که شامل دنباله های نزدیک بده 10 قسمت در سینما بوده باشند. شاید بتوان در این میان از سری فیلمهای « جیمز باند » نام برد که دهه هاست ساخته می شود و کماکان منتظران زیادی را به خود می بیند.
« سرنوشت خشن » نام هشتمین قسمت از سری فیلمهای « سریع و خشمگین » محسوب می شود. عنوانی که تا قسمت پنجم روند سراشیبی تندی را سپری کرد اما پس از قسمت پنجم و تغییر رویه سازندگان که مسیر داستان را تغییر دادند، روند صعودی فروش این فیلم آغاز گردید بطوریکه در حال حاضر می توان از « سریع و خشمگین » با عنوان یکی از پرفروش ترین فیلمهای تاریخ سینما یاد کرد.
در قسمت جدید « سریع و خشمگین » ، دام (وین دیزل) به همراه لتی ( میشل رودریگز ) برای لذت بردن از ماه عسلشان به هاوانا رفته اند و یک زندگی سالم و بدون خرابکاری را پیش گرفته اند. اما در این وضعیت رویایی، ناگهان سر و کله یک هکر مرموز به نام سایفر ( شارلیز ترون ) پیدا می شود که هدفش عضویت دام در تیم خرابکارانه خودش است. در کامل تعجب، دام نیز به عضویت او و گروهش در می آید تا بتواند برای یک خرابکاری بزرگ آماده شود و البته به گروهش نیز خیانت می کند و آنان را به دردسر می اندازد. پس از این اتفاقات، یک مامور دولتی به اسم هیچکس ( کرت راسل ) گروه سریع و خشن را دور هم جمع می کند تا ببینند دام و افرادش با خودشان چند چند هستند و...
برای تماشای « سرنوشت خشن » پیش از هرچیزی نیاز هست تا ذهنتان را بطور تمام و کمال از منطق های رایج زندگی خالی کرده و با این ذهنیت به سراغ فیلم بروید که قرار نیست هیچ چیز را سر جایش ببینید و هدف سازندگان تنها و تنها بالا بردن هیجان و آدرنالین خون شماست! فیلم در بخش فیلمنامه یک شکست خورده تمام عیار محسوب می شود اما به نظر نمی رسد که طرفداران این سری به دنبال فیلمنامه ای در « سرنوشت خشن » باشند و یا اصلاً اهمیتی به آدمهای داستان بدهند. غش کردن دام به سمت دشمن همانقدر مضحک و عجیب است که خارج شدن دکارد از زندان می باشد! بطور خلاصه باید گفت که این شخصیت ها قرار نیست مخاطبینشان را درگیر کنند بلکه ماشین زیر پایشان است که سرنوشت آنان را رقم خواهد زد!
مهمترین بخش فیلم که اکشن است، بطور کامل با منطق حداقلی ساخته شده و در این قسمت می توان لحظات عجیب و غریبی از رانندگی بر روی یخ تا پرت شدن ماشین ها از روی ساختمان ها را مشاهده کرد که تماشایش مضحک اما سرگرم کننده است. به نظر می رسد که تلاش سازندگان در قسمت هشتم بیش از گذشته بر بالا بردن ضرباهنگ فیلم بوده بطوریکه که کمتر می توان صحنه ای در فیلم یافت که افراد به زمین بند شده باشند! در جریان داستان یا ماشین ها بطور عجیب و غریبی به آسمان می روند و گاهی در آسمان به پرواز در می آیند و همین موضوع، دلیلی است که طرفداران این مجموعه به تماشای این اثر خواهند نشست پس می توانند مطمئن باشند که سازندگان بهترین را در اختیارشان قرار داده اند!
با اینحال، فیلم در بخش شخصیت ها کمی در قسمت هشتم سرنوشت بهتری یافته و مخصوصاً ارتباط میان دکارد و هابس ( با بازی جیسون استاتم و دواین جانسون ) جالب تر و سرگرم کننده تر است. حضور دکارد در خارج از زندان و همراه شدنش با سریع و خشن ها، سبب ایجاد لحظات بامزه ای در داستان می شود و البته بطور کل، حضور جیسون استاتم در قلب داستان کمک شایانی به جذابیت تصویر نیز نموده است. با اینحال تلاش سازندگان برای به تصویر کشیدن یک چهره قابل قبول از دکارد چندان به ثمر ننشسته و به نظر می رسد که علی رغم محبوبیت استاتم نزد تماشاگران سینما، این شخصیت با توصیفاتی که در قسمت های قبل از او شده، حالا دیگر خیلی پتانسیلی برای دوست داشته شدن نداشته باشد!
در میان انبوه بازیگران مشهور فیلم، حضور شارلیز ترون بیش از دیگران جلب توجه می کند. او اگرچه خیلی شبیه به بدمن نیست و هکر بودن هم به قامت وی نمی آید، اما روی هم رفته توانسته توجه مخاطب را به خود جلب نماید و البته، وزنه بازیگری فیلم را نیز افزایش دهد. دواین جانسون و جیسون استاتم هم حضور موفقی را در فیلم تجربه کرده اند و وین دیزل هم طغیانگر تر از همیشه به نظر می رسد، هرچند که شاید در نهایت به دلایل ساز مخالف زدن او بخندیم!
« سرنوشت خشن » پس از گذشت 8 قسمت حالا به نقطه ای رسیده که توقف آن همانند آدمهای داستان غیرممکن است. به نظر می رسد که با اوضاع کنونی، میتوان حداقل 8 قسمت دیگر از این عنوان تولید نمود به شرط آنکه مشاورین بدلکاری بیشتری جمع آوری شوند تا ایده های دیوانه وارشان را مطرح نمایند و سازندگان هم به بهانه آن، قسمت جدیدی را روانه سینما کنند. « سرنوشت خشن » قطعا در بخش داستانی فاقد ارزش خاصی است اما مملوء از ماشین هایی است که گاهی به پرواز در می آیند و گاهی سورتمه می روند و گاهی هم از آسمان به زمین سقوط می کنند! آیا مخاطبین این مجموعه فیلمها به دنبال چیزی بیشتر از این دیوانگی ها در این اثر هستند؟
منبع:مووی مگ
وین دیزل که با سری فیلمهای « سریع و خشمگین » شناخته می شود بازیگر نقش اصلی است. ساموئل ال جکسون هم که می شود او را در اغلب فیلمهای هالیوودی یافت نیز در فیلم حضور دارد. دانی ین که با « مردی به نام ایپ » برای علاقه مندان به سینما شناخته می شود نیز در فیلم حضور دارد. اگر به سینمای هند هم علاقه داشته باشید، می توانید دیپیکا پادوکونه را هم در فیلم بیابید.
داستان فیلم درباره چیست ؟
یک گروه از آدمهای خلافکار با توانایی های فنی بالا، دستگاهی را بدست می آورند که قابلیت کنترل ماهواره را دارد و این موضوع می تواند سبب شود تا اطلاعات ملت و امنیت ملی به خطر بیفتد. به همین منظور، سازمان با ژاندر کیج ( وین دیزل ) که پس از شبیه سازی مرگش در جمهوری دومینیکن زندگی می کند، تماس می گیرد که به سر کارش برگردد و دنیا را نجات دهد اما...
کارگردان کیست ؟
دی جی کاروسو که فیلمهای اکشن متوسط رو به پائین بسیاری در کارنامه اش دارد. آخرین فیلم او « The Disappointments Room » نام داشت که دقیقاً شبیه به اسمش بود!
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
فیلم صحنه های جنسی ندارد اما خب زبان و خشونت نصفه و نیمه ای دارد که بعید است فرزندان کوچکتان این روزها تحت تاثیر آن قرار بگیرند!
نکات مثبت فیلم ؟
خوشحال شدن طرفداران وین دیزل و البته هندی ها که ستاره سینمایشان در فیلم حضور دارد.
نیمار که چندتایی روپایی در فیلم می زند!
نکات منفی فیلم ؟
« سه ایکس : بازگشت ژاندر کیج » اگرچه یک اثر اکشن محسوب می شود اما حتی یک داستان قابل تحمل سینمایی هم در خود ندارد. فیلمنامه اثر پیش پا افتاده تر از هر اثر اکشنی است که در یکی دو سال اخیر اکران شده.
اگر برای به تصویر کشیدن وین دیزل در فیلم دو دوربین نیاز بوده، همین مورد برای خانمها به چهار یا پنج دوربین افزایش پیدا کرده است. سازندگان در زمان حضور زنان در فیلم، بطور کامل دوربین را در زوایای مختلف قرار داده اند تا احیاناً هیچ فریمی از دست نرود!
نگه داشتن آدمها روی زمین سفت احتمالا سخت ترین کاری بوده که سازندگان می توانستند انجام دهند. اغلب زمان فیلم در آسمان و ثریا سپری می شود که شاید لازم می بود کمی هم به زمین بیایند و کارشان را در آنجا پیگیری نمایند!
حرف آخر :
« سه ایکس : بازگشت ژاندر کیج » یک دنباله غیر ضروری برای فیلمی است که با توجه به حجم بالای آثار اکشن این روزهای سینما، به نظر نمی رسد که بتواند مانند یک دهه پیش طرفداران این ژانر راضی کند. شاید بهترین وضعیت درباره دنباله « سه ایکس » را بتوان در جمله گیبونز در فیلم جستجو کرد یعنی جایی که او به ژاندر کیج می گوید : « بزار برات ساده اش کنم، برو به چند نفر اردنگی بزن و بعدش دختره رو بدست بیار! »
منبع:مووی مگ
«آمادئوس”Amadeus” فیلم بی نظیری است. سال ها از ساخت آن می گذرد ولی دیدنش هنوز لذت بخش است.
داستان درباره زندگی موتزارت و سالیری است. دو آهنگساز که در نیمه دوم قرن هجدهم در وین زندگی می کردند. سالیری فردی است خداپرست و عاشق موسیقی، تا آن اندازه که با خدا عهد می بندد که اگر بتواند زندگی اش را وقف موسیقی کند، تا آخر عمر مجرد باقی بماند. پدرش اما اصرار داشت که سالیری به دنیای تجارت وارد شود. وقتی پدر سر میز غذا دچار خفگی می شود و می میرد، سالیری این را معجزه ای می داند از طرف خدا که به وی اجازه می دهد که موسیقی را دنبال کند. سرانجام به آرزویش می رسد و در نهایت می شود آهنگساز دربار امپراتور اتریش و باور دارد که موفقیت و استعدادش، نتیجه خداپرستی و تقوایش است. در همین سال هاست که موتزارت وارد وین می شود.
سالیری مجذوب استعداد و هنر او می شود ولی به زودی درمی یابد که خارج از صحنه، موتزارت شخصی بی ادب و هرزه است و از این که خداوند چنان نبوغی را در وجود موجودی به دون مایگی موتزارت نهاده بود، دیوانه می شود، ایمانش را از دست می دهد و حس رقابت و حسادت چنان وجودش را فرا می گیرد که تمام زندگی اش تباه می شود.
آنتونیو سالیری معتقد است که موسیقی موتزارت آوایی الهی است. آو آرزو می کرد همچون موتزارت یک موسیقیدان حرفه ای بود تا می توانست با نوشتن آهنگ، خدا را پرستش کند. اما او نمی تواند درک کند که چرا خدا به چنین موجود مبتذلی این استعداد را عطا کرده تا نماینده ی او باشد. حسادت سالیری به دشمنی با خدایی می انجامد که بزرگی اش را با دادن چنان استعدادی به موتزارت به اثبات رسانده بود. سالیری خود را برای گرفتن انتقام آماده می کند.
فیلم از لحظه ای که شروع می شود تا دقایق پایانی اش می تواند شما را مجذوب، جلوی تلویزیون بنشاند. ولی برای من از همه قسمت ها جالب تر، همان شخصیت ” سالیری ” بود.
آدم هایی که از بالا به همه نگاه می کنند. به راحتی سایرین را قضاوت می کنند. به موفقیت دیگران حسادت می کنند. همه چیز را به رقابت تبدیل می کنند و برای رسیدن به هدفشان حاضرند خیلی کارها بکنند و خیلی چیزها را زیر پا بگذارند.»
«غلاف تمام فلزی فیلمی است درخشان از استنلی كوبریك درباره جنگ ویتنام و از دو بخش اصلی تشكیل شده است. در قسمت اول فیلم شاهد آموزش سربازان آمریكایی در اردوگاههای آموزشی هستیم. جایی كه آنها زیر بدترین و سنگینترین فشارهای روحی و جسمی قرار میگیرند تا از آنان مردانی قاتل درست شود؛ قاتلانی بیهیچ حسی از ترحم. در این قسمت فیلم شاهد سختیهای تمرین و سختگیریهای مربیهای آموزشی هستیم؛ تمرینات و آموزشهایی كه در روح و روان سربازان تاثیر زیادی دارد. تا آنجا كه پایان این قسمت از فیلم بسیار تراژیك بوده و با مشاهده اتفاق نهایی كه در این قسمت فیلم در اردوگاه میافتد بیننده بشدت تحت تاثیر قرار گرفته و شوكزده میشود.
قسمت دوم فیلم در خط مقدم میگذرد. جایی كه حالا سربازان آموزش دیده باید با جنگ واقعی روبهرو شوند. جنگی كه هرچند برای آن آمادگی پیدا كرده بودند ولی به هر حال چیزی فرای تصورات قبلی آنهاست. در اینجا علاوه بر جنگ واقع در میدانهای خط مقدم، جنگی درونی هم در وجود سربازان صورت میگیرد. جنگی برای انتخاب بین خوب یا بد، جنگی برای فهمیدن مفهوم خوب یا بد.
در این فیلم تردید شركت در جنگ ویتنام به شكلهای مختلف تصویر شده است. درصحنهای كه در ویتنام حضور دارند، سربازی حضورشان در این كشور را اشتباه میدانند و سرباز دیگر در جواب میگوید كه این هم یك جور تجارت است و ناراحت نباش.
در صحنهای دیگر فیلم غلاف تمام فلزی، وقتی گروه مستند ساز از آنها در حال گزارش گرفتن است، بعضی از سربازها با نا امیدی و یاس درباره حضورشان در ویتنام صحبت میكنند و اینكه نباید در اینجا حضور داشته باشند. این در حالی است كه در فیلمهای جدید جنگی بهگونهای سربازان آمریكایی به تصویر كشیده میشوند كه با یقین به هدفی متعالی در جنگ حضور دارند و از آمدن خود پشیمان نیستند كه هیچ، حتی احساس افتخار و غرور هم میكنند. اما وقتی حقیقت حاكم بر سربازان آمریكایی در خبرها جستجو میكنیم، چیزی جز این به دست نمیآید كه سربازان آمریكایی بیشترین مشكلات روحی و روانی را دارند و وقتی از جنگ برمیگردند، بسیاری از آنها دچار افسردگی میشوند. تجاوز و بیاخلاقیهایی كه روزبهروز در ارتش آمریكا بیشتر میشود و تبدیل به معضلی شده است، سربازانی كه بسیاری از آنها خواهان پایان دادن به جنگها و بازگشت به خانه خود هستند.»
سوره سینما:
«کوبریک با وجود هنر و مهارت فراوانی كه در عرصه سینما داشت، فیلم سازی كم كار و یا به اصطلاح گزیده كار بود و در اواخر دوران کاری اش کم کارتر هم شد. او در سال 1987، فیلم جنجالی و تحسین برانگیز غلاف تمام فلزی را ساخت.
غلاف تمام فلزی، فیلم ماقبل آخر استاد فقید کمال گرا و منزوی سینمای آمریکا، فقط اثری درباره ی جنگ ویتنام نیست. استنلی کوبریک در این فیلم هم مانند بیشتر آثارش به درون ضمیر انسان نقب می زند و هر فیلم را تبدیل به پژوهشی روان کاوانه می کند. غلاف تمام فلزی یک دهه پس از فروکش کردن موج فیلمهای مربوط به جنگ ویتنام ساخته شد تا اثری باشد درباره ی جنگ به مفهوم عام، درباره ی میلیتاریسم و ذات خشونت، و درباره ی اینکه خشونت پروران،خود قربانی خشونت می شوند؛ ضمن آنکه فیلم از مایه های سیاسی و اجتماعی نیز بی بهره نیست.
غلاف تمام فلزی، روایتی تلخ و گزنده از جنگ ویتنام بود. در یك پایگاه آموزشی، تعدادی از جوانان آمریكایی مشغول یادگیری تك تیراندازی هستند و برای اعزام به جبهه آماده می شوند. فرمانده آنها مردی روانی و شدیدا خشونت طلب است، او بیش از آنكه در پی آموزش فنون نظامی باشد در پی آموزش خشونت و نفرت است و این روحیه را مهم ترین سلاح در زمان جنگ می داند. سربازان كه زیر فشاری شدید و خرد كننده قرار دارند، برای اولین بار آموزه های خود را بر سر یكی از هم گروهی های خود كه از بقیه كند تر است خالی می كنند. سرباز نگون بخت این شرایط غیر انسانی را تاب نمی آورد و در نهایت در یك حالت روانی بعد از كشتن فرمانده، مغز خود را نیز متلاشی می كند. در بخش دوم سربازان آموزش دیده به میدان های جنگ در ویتنام اعزام می شوند ودر یك موقعیت واقعی هر آنچه در چنته دارند رو می كنند، این در حالی است كه سربازان دشمن نیز لبریز از حس نفرت در پی انتقام گیری به هر شكل هستند. فیلم آشکارا انتقادی بود به تزریق روحیه وحشی گری و جنگ طلبی به سربازان بیچاره آمریکایی و تبدیل کردن آنها به حیوانات دست آموز. جالب آنكه این فیلم با وجود برخورداری از فضایی به شدت تلخ و عصبی كننده، در سراسر فیلم طنز خاص كوبریك را نیز در خود دارد. شروع فیلم حتی به گونه ای نوید یك فیلم كمدی درباره جنگ را می دهد، اما رفته رفته ماهیت واقعی خود را آشكار می كند و در چرخشی عصبی كننده، تماشاگر را به شدت درگیر می كند.
فیلم غلاف تمام فلزی ساختاری محكم و قدرتمند دارد. كارگردانی فیلم به ویژه صحنه های جنگ به شدت واقعی، تاثیرگزار و هنرمندانه است.
این فیلم با گذشت 20 سال هنوز یكی از نمونه ای ترین فیلم ها در گونه سینمای جنگی است و به نوعی معیاری است برای فیلم های جنگی بعد از خود.»
منبع:نقد فارسی
«نیش فیلمی است محصول سال 1973 کمپانی یونیورسال و در واقع دارنده اسکار بهترین فیلم همان سال. به کارگردانی جورج روی هیل George Roy Hill فقید، که از وی ساخته بسیار ارزشمند دیگری را هم به نام بوچ کاسیدی وساندنس کید، قبل از نیش، دیده بودیم.
iنیش پر از خلاف کاری و حقه بازی است که از جهاتی شبیه بوچ کاسیدی..... است. با همان آرتیستها. و همان کارگردان. هر دو موفق. هم در گیشه و هم در محافل هنری. نیش هفت اسکار گرفت و نامزد سه اسکار دیگر بود و بوچ کاسیدی.... پنج اسکار. یکی ازاسکارها هم، سهم خود جورج بود، برای نیش.
«نیش» داستان یك جیب بر خیابانی است با بازی رابرت ردفورد كه به كاهدان می زند و جیب یكی از پیغام برهای مافیا را خالی می كند و تقاص اش را یك نفر دیگر پس می دهد! او كه جان به سلامت برده، می رود سراغ یك كلاهبردار بازنشسته با بازی پل نیومن تا انتقام بگیرد. نیومن هم یك «بازی» طراحی می كند و یك دار و دسته قلابی مافیایی را وارد شهر می كند تا پول كلانی از مافیا تلكه كند!
داستان فیلم در سال 1936 می گذرد. جایی در ایلی نویز. همین که تاریخ ساخت آن از تاریخ ساخت فیلم عقب تر است، آن را از نظر تاریخی هم ماندنی می کند. چرا که خیلی ها فیلمهای قدیمی را دوست ندارند ولی فیلم هایی که از قدیم حکایت کند را می بینند و نیش هم به مانند این است که امروز ساخته شده ولی در فضایی قدیمی. بسیار هنرمندانه و بی کم و کاست. که اسکار بهترین طراحی لباس و نیز کارگردان هنری و دکوررا هم برای همین فضا سازی گذشته، گرفت.
iسناریوی بسیار پیچیده و در عین حال جذاب و بی تای نیش، حرف اول فیلم را می زند. هنگامی هم که سناریویی خوب به دست کارگردان خوبی بیافتد، معلوم است یک فیلم جاودانی تولید می شود. پیچیدگی سناریو در معرفی و آوردن پل نیومن به درون فیلم، هنگامی که هر لجظه منتظر دیدنش هستی، یکی دیگر از جذابیت های نیش است. حضور پل نیومن در فیلم خودش به شکل یک معما در میآید. البته یکی از معماهای فیلم. آن روزها در تهران، همه از این فیلم حرف می زدند و ماه ها بر پرده سینماهای کشور بود. شوکهایی که یکی بعد از دیگری و در حین دیدن آن به تماشاچی وارد می شود در نوع خود، و حتا تا کنون بی نظیر است، در کوچه و خیابان و نیز محافل روشنفکری تهران آن زمان ورد زبان ها بود. روزی را به یاددارم که دو پسربچه توی کوچه یکی شان شده بود پل نیومن –هنری- و دیگری رابرت ردفورد -جانی. اما با هم می جنگیدند. انگار دوتایی سناریویی نوشته بودند که اگر این دو رفیق با هم بجنگند چه خواهد شد.
یکی دیگر از جاودانه های فیلم موسیقی متن آن است که بعدها بسیار و در فیلم های دیگر تا به امروز و نیز برنامه های رادیو تلویزیونی به شکل ریتم های قبل از اعلام ساعات و غیره بکار رفت. موسیقی کاملن بدیع و تازه. چیزی که ماروین هاملیش Marvin Hamlish سازنده آن را نیز یکی دیگر از گیرندگان اسکار کرد. البته وی تا کنون سه بار موفق به دریافت اسکار شده است.»
آنچه در زیر می آید، نقد اصلی من روی فیلم 2001 در سال 1968 است. اولین بار این فیلم را در اولین اكران عمومی اش در لسآنجلس، شبِ پیش از افتتاحیهی رسمی اش در واشینگتون دی.سی. تماشا كردم و بعد به هتلم رفتم و در زمان كوتاهی نقدی از خودم بیرون دادم و به سرعت به مركز شهر، تا ماشین های تلكس وسترن یونیون ( این ماجرا، پیش از لپ تاپ و ای میل بود) رفتم. امروز من این نقد را خیلی منطبق با واقعیت می بینم، به فیلم، چهارستاره دادم و بارها راجع به آن نوشتم و آن را خیلی دوست داشتم و دارم.
من البته این نقد را پیش از هر نقد دیگر و بعد از اكرانی كه عمدتا فاجعه بود، نوشتم و افتخار می كنم كه فیلم را درست فهمیدم. به یاد داشته باشید كه بیشترین نقدهای اولیه، به شدت منفی بودند.. نه این كه دوست نداشته باشم این نقد را بازنویسی كنم ولی تا حدودی قبلا این كار را كرده ام ؛ اخیرا نقدی راجع به این فیلم در فعالیت های جشنواره ی اینترنتی در دانشگاه ایلینویز نوشته ام؛ به عنوان قسمتی از مجموعه ای به نام «فیلم های بزرگ» كه با دیدار مجدد از آثار كلاسیك سینما، در حال نوشتن آنها هستم. شما میتوانید این نقدها را در وب سایت Chicago Sun-Times پیدا كنید.
ای.ای.كامینگزِ[1] شاعر زمانی گفته بود ترجیح می دهد از یك پرنده یادبگیرد که چطور آواز بخواند تا اینكه به دههزار ستاره بیاموزد چطور نرقصند! تصور می كنم كامینگز از 2001: یك اودیسهی فضایی كوبریك، كه در آن ستاره ها میرقصند ولی پرندهها آواز نمیخوانند، لذتی نبرد. نكتهی مسحوركننده راجع به این فیلم همین است كه در سطح انسانی، شكست می خورد ولی به شكل باشكوهی در مقیاسی كیهانی، پیروز می شود.
كیهانِ كوبریك و سفینههایی كه او ساخت تا آن كیهان را بكاوند، بزرگتر از آن است كه برای انسان مهم باشد. سفینهها، كاملاند؛ ماشین های فاقد شخصیتی كه خطرِ سفر از این سیاره به سیارهی دیگر را میپذیرند و انسانها هم اگر داخل آنها قرار بگیرند، میتوانند به آنجاها برسند. ولی پیروزی از آنِ ماشینهاست. بهنظر میرسد كه بازیگرانِ كوبریك به خوبی این نكته را دریافتهاند. آنها واقعی هستند ولی بدون احساسات، مثلِ پیكرههایی در یك موزهی مومیاییها. هنوز هم ماشینها را لازم داریم چرا كه انسان در مواجهه با كیهان، به تنهایی، یکّه و بییاور است.
كوبریك، فیلمش را با سكانسی آغاز میكند كه در آن یكی از قبایل میمونها درمییابند كه چقدر عالی میشود اگر بتوانند بر سرِ اعضای قبیلهی مقابل، ضربه وارد كنند. اجدادِ انسان، همچو کاری میکنند تا به جانورانی با قابلیت استفاده از ابزار، تبدیل شوند. در همان زمان، تك سنگی غریب، بر زمین ظاهر می شود. تا این لحظه در فیلم، همواره اَشكال طبیعی را دیدهایم؛ زمین و آسمان، بازوها و پاها. شوكی كه تك سنگ با گوشه های صاف خود در میان صخرههای ساییده شده در طبیعت، وارد میكند، یكی از تأثیرگذارترین لحظههای فیلم است. همانطور كه میبینید، كمال فیلم درست در همینجاست. میمون ها با احتیاط گردِ آن سنگ، حلقه میزنند و سعی میكنند برای لمس كردنش به آن دسترسی پیدا كنند و بعد ناگهان دور شوند. یك میلیون سال بعد، انسان با همان احساسات تجربهگرایانه، به ستارهها دسترسی خواهد یافت.
چه كسی تك سنگ را آنجا گذاشت؟ كوبریك هرگز پاسخ نمی دهد و از این بابت، گمانم باید از او متشكر باشیم. ماجرای فیلم، به سال 2001 می رود. زمانی كه كاوشگران، روی ماه، یك تك سنگِ دیگر مییابند. این یكی امواجی را به مشتری ارسال میكند و انسان، مطمئن از ماشین هایش، گستاخانه، ردِ امواج را تعقیب می كند.
فقط دراین نقطه است که طرح داستانی، اندكی پیش می رود. سفینه را دو خلبان، كایر دالیا و گری لاكوود، اداره میکنند. سه دانشمند در داخل سفینه در حالت حیاتی معلّق، نگهداری می شوند تا ذخائر انرژی آنهاحفظ شود. خلبانان، به تدریج، نسبت به هال (رایانهای كه سفینه را میراند)، مظنون می شوند. ولی آنها رفتار غریبی دارند و به خاطر اینكه با صدایی یكنواخت، شبیهِ شخصیتهایی از «دراگً نِت»[2] حرف میزنند، سخت است که دوستشان داشته باشیم.
به سختی می توان در طرح داستانی، تغییر شخصیتْ پیدا كرد و به همین دلیل، تعلیق کمی هم وجود دارد. چیز جذابی كه باقی میماند، وسواس دیوانهواری است كه كوبریك ماشینهایش را با آن ساخته و جلوه های ویژهاش را بنا كرده.. حتی یك لحظه هم دراین فیلم طولانی نیست كه در آن، تماشاگران
بتوانند سفینه ها را درك كنند. ستارهها، مثل ستارهها هستند و فضای خارج نیز خشن و متروك.
برخی از جلوههای كوبریك، ملالتبار خوانده شدهاند. شاید اینطور باشد اما من میتوانم انگیزههای او را درك كنم. اگر فضاپیماهای او با دقت عذابآوری حركت میكنند، آیا نمیخندیدیم اگر مثل كاوشگرهای فیلم «كاپیتان ویدئو»[3] به سرعت و با جنب و جوش، این سو و آن سو می رفتند؟ این درست همان طور است كه در واقعیت نیز بوده و شما هم آن را باور میکنید.
در هر صورت، در نیمساعتِ خیره كنندهی پایانی این فیلم، همهی ماشینها و رایانهها، فراموش میشوند و انسان به نحوی به خویشتن، باز میگردد. تكسنگِ دیگری در حالیكه به سوی ستارگان اشاره میكند، پدیدار می شود. ظاهرا تك سنگ، این سفینه را به ژرفنای كیهان میكشاند؛ جاییكه زمان و فضا در هم میپیچند.[4]
آن چه كوبریك در آخرین سكانس فیلم میگوید ظاهرا این است كه انسان سرانجام از ماشینهایش پیشی خواهد گرفت و یا به كمك نوعی شعور كیهانی، به فراسوی ماشینها كشیده خواهد شد. آنگاه دوباره تبدیل به یک کودک خواهد شد. اما كودكی كه از نژادی بینهایت پیشرفتهتر و كهنتر است؛ درست چون میمونهایی كه روزی با همة ترس و جبنِ خویش، مرحلهی كودكی انسان بودند.
و تكسنگ ها چه؟ به نظرم فقط علائم راهنمایی هستند كه هر كدامشان، به مقصدی اشاره میكنند؛ مقصدی آن قدر مهیب و خوف انگیز، كه مسافر نمیتواند آن را بدون تغییرِ جسمانی خویش، تصور كند. یا همان طور كه كامینگز در جای دیگر میگفت: «گوش كن! جهنمی از یک جهان بزرگ، منتظرِ ماست. بیا برویم!»
[1] ادوارد استلین كامینگز (1894-1962م) نقاش، نویسنده، نمایشنامه نویس و شاعر امریكایی.
[2] نام یك سریال تلویزیونی پلیسی كه در دهه ی پنجاه در امریكا پخش می شد.
[3]نام یك سریال علمی تخیلی امریكایی كه از اواخر دهه چهل تا نیمه ی دهه ی پنجاه، كه آرتور سی.كلارك نیز یكی از نویسندگان آن بوده است.