« برو بیرون » اولین اثر جوردن پیل، بازیگر موفق تلویزیونی آمریکاست که در ماه های گذشته فیلم کمدی « کینو » با بازی او به اکران درآمده بود. با اینکه مخاطبین تلویزیون پیل را بیشتر به عنوان یک کمدین می شناسند، اما وی در نخستین ساخته سینمایی اش با کمترین بودجه ممکن به سراغ ژانر وحشت رفته تا بتواند در این ژانر کم خرج و البته پولساز، اثری موفق خلق نماید. پیل درباره فیلمنامه اثر گفته که ارتباطی با تجربیاتش داشته اما اینکه آن را براساس زندگینامه خود نوشته باشد را انکار نموده است.
داستان فیلم درباره مرد سیاهپوستی به نام کریس ( دنیل کالویا ) می باشد که قصد دارد به دیدار خانواده دوست دخترش رُز ( آلیسون ویلیامز ) برود اما نگران این مسئله است که آیا تفاوت نژادی او با خانواده رُز می تواند دردسرساز باشد یا خیر. زمانی که کریس به همراه رُز به منزل خانوادگی آنها می رود، متوجه مجموعه اتفاقات عجیبی می شود که به نظر می رسد در خانه آنها در حال رخ دادن است و ...
« برو بیرون » برخلاف آثار ژانر وحشت مدرن، فیلمنامه قابل اعتنایی دارد که در آن شخصیت ها معرفی و تا حدودی پرداخته می شوند بطوریکه مخاطب می تواند با آنها همراه شود. خوشبختانه پیل در نخستین تجربه فیلمسازی اش تنها به ایجاد مقدمه برای رسیدن به نقطه ترس بسنده نکرده و داستان خانواده آرمیتیج را تا حد مطلوبی گسترش داده تا مخاطب در طول تماشای فیلم تنها به دنبال عناصر وحشت نباشد. ترکیب عناصر نژاد پرستانه با مفاهیم ژانر ترسناک کلاسیک، ایده جالبی بوده که در « برو بیرون » مطرح شده و کارکرد مناسبی نیز یافته است. پرداختن به این سوژه تا به امروز کمتر در سینمای وحشت با چنین جدیتی مطرح شده و حالا ما می توانیم علاوه بر ترس های رایجی که در لحظاتی از فیلم تجربه می کنیم، با پیامهای ضد نژاد پرستی مواجه شویم که نه بصورت فریاد و شیون، بلکه با ظرافت نسبی به مخاطب انتقال داده می شود.
لحظات ترسناک فیلم « برو بیرون » بر پایه همان فرمول همیشگی « بووو » می باشد که تقریباً در تمام آثار ترسناک هالیوود شاهدش هستیم. اما دوربین در اینجا هوشمندانه تر عمل می کند و چند ثانیه بیشتر ترس را سرپا نگه می دارد تا تماشاگر وحشت بیشتری را تجربه نماید. در واقع برخلاف اکثر لحظات " بوووو " که معمولاً یک ثانیه طول می کشند، اینبار این وضعیت چند ثانیه ای ادامه پیدا می کند که هیجان انگیز است! خوشبختانه در « برو بیرون » خبری هم از تکان های شدید دوربین هم نیست و مخاطبین می توانند با خیال راحت از وحشتی که سراسر وجودشان را در بر گرفته لذت ببرند و همچنین در این وضعیت تصاویری را مشاهده نمایند که حقه های تصویری کمتری در آن استفاده شده است.
با اینحال علی رغم ویژگی های مثبتی که فیلمنامه « برو بیرون » دارد، مشکلات کلاسیک این ژانر گریبانگیر سازندگان این فیلم نیز شده و آن از رمق افتادن فیلمنامه در یک سوم پایانی است. متاسفانه ایده های فیلم تا یک سوم پایانی هیجان انگیز هستند اما در انتها که نیاز هست ضربه نهایی و در واقع بهترین ایده به ثمر بنشیند، فیلم دچار افت می شود و نمی تواند انسجام خود را حفظ کند.
در میان بازیگران فیلم، دنیل کالویا که پیشتر او را در « سیکاریو » مشاهده کرده بودیم، انتخاب مناسبی برای قرارگیری در نقش اصلی فیلم بوده است. کالویا به خوبی توانسته سیر تغییر رفتاری کریس که انسان آرامی است را به تصویر بکشد. در فیلم کاترین کینر سرشناس هم حضور دارد که به نظر می رسد رفته رفته باید او را در نقش های مکمل و ساده تر در سینما بپذیریم.
« برو بیرون » با اینکه در زمان بدی از سال اکران شده اما ویژگی های تبدیل شدن به یکی از بهترین آثار دلهره آور سال را دارد. فیلمی که هم قابلیت ترساندن دارد و هم معضل نژاد پرستی را مطرح کرده و ترس و وحشت را با آن ادغام می کند تا از این طریق هم تلنگری به مخاطب احتمالاً نژاد پرستش زده باشد و هم کمی او را ترسانده باشد. به نظر می رسد که « برو بیرون » در پیشبرد هر دو هدفی که داشته موفق بوده باشد و از حالا می توان آن را یکی از هوشمندانه ترین آثار دلهره آور سال نامید که می خواسته بیشتر از یک اثر ترسناک ساده باشد و همینطور هم شده!
منبع:مووی مگ
به گزارش خبرنگار سینمایی هنرنیوز؛ نشست نقد و بررسی اقتباس سینمایی فیلم و رمان «ذهن زیبا»با حضور«عزیز الله حاجی مشهدی» منتقد و مدرس سینما، «مینو فرشچی» فیلمنامهنویس سینما، «مزدا مرادعباسی» مجری برنامه و خبرنگاران در سرای داستان بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان برگزار شد.
در این نشست عزیرالله حاجی مشهدی منتقد سینما اظهارداشت: همان گونه که همه فیلم را دیدید فیلم سینمایی «ذهن زیبا» اثری مستند پرتره یا چهره نگاری است. که یکی از گونههای مستندسازی، این نوع مستند است که در آن تمام تلاش مستندساز پرداختن به یک شخصیت محوری و شاخص است و در اینگونه فیلمها که شکل داستانی همان مستند پرتره محسوب می شود، همواره اشکالاتی مانند مخالفت یا ممانعتهای خود شخصیتی که در خصوص او قرار است فیلم ساخته شود.
وی افزود: شخصیتی که قرار است در خصوص او فیلم ساخته شود، در صورتی که در قید حیات باشد، امکان دارد که نسبت به ساخته شدن فیلم در خصوص زندگی اش مخالفت کند و معمولا خود شخصیتها درباره اینکه فلان بخش در فیلم باشد یا نباشد نظر میدهند و در کار ممانعت ایجاد میکنند و یا اینکه اساسا با ساخت فیلم مخالفت میکنند. در صورتی هم که خود او نیز در قید حیات نباشد وراث و خانواده نیز همین بحث ها را مطرح خواهند کرد و باید آنها رضایت خود را در این خصوص بیان کنند و تا جایی که کارگردان فیلم سینمایی «ذهن زیبا» ران هاوارد مدتها به دنبال گرفتن اجازه «جان نش» برای ساختن فیلم بوده است.
عزیرالله حاجی مشهدی تصریح کرد: یک مشکل دیگر هم در چنین کارهایی پژوهش و تحقیقات است که باید به شکل مفصلی صورت بگیرد و نباید صرفا به برخی شنیدهها یا دستنوشتهها اکتفا کرد. مشکلی که ما در سینمای ایران و در فیلمهایی از این دست به شکل آشکاری می بینیم. هر چند ممکن است مخاطب بخشهایی را در فیلم ببنید که با موارداستنادی که در رمان آمده تفاوت داشته باشد و این الزاما چیز بدی نیست.
وی خاطرنشان کرد: یکی از تفاوت های سینما و ادبیات نیز همین وجود تمایز هاست این تفاوت نباید منجر به تغییر مسیر زندگی فرد شود و مورد دوم تفاوت مدیوم سینما و ادبیات است. که در سینما ما عنصر تدوین را داریم. بنابرابن زمان روایی با آنچه در ادبیات وجود دارد تفاوت میکند. با این تفسیر یک فیلم ۱۵ دقیقهای هم میتواند شخصیتی را به ما بشناساند. طبیعتا ما در سینما گزینش میکنیم و بخش هایی را بایستی حذف نماییم.
این منتقد مطرح سینما تاکید کرد: برخی مثل «ویرجینیا ولف» اعتقاد دارند که سینما به گردپای ادبیات نمیرسد و توانایی رسیدن به ویژگیهای ادبیات را ندارد و در فیلمهای زندگینامهای حتی خانواده شخصیت نیز تا جایی که ضرورت دارد مورد توجه قرار میگیرد، هرچند که این افراد جزء نزدیکان شخصیت اصلی باشند. چون لازم است که ماهیت سینما با یک ویژگی تدوینی و فرآیند مبتنی بر حذف حاصل میشود.
وی اضافه کرد: تخیل و پردازش روح در آثاراقتباسی موجب تمایز ادبیات و سینما میشود و تخیلات شما به عنوان فیلمساز ظرافتی است که باعث میشود شما قادر باشید یک فصل از رمانی را بتوانید در یک پلان سینمایی خلاصه کنید. بطور مثال در فیلم «دکتر ژیواگو» یک فصل از رمان دکتر ژیواگو را «دیوید لین» در یک پلان بسیار زیبا به تصویر کشیده است و در مقابل فیلمنامههای زندگینامهای به دلیل زمان محدودی که در اختیار سازنده وجود دارد بایستی محدود و موجز باشند و همچنین در فیلمنامه تمرکز روی شخصیت اصلی است و وجه دیداری فیلم به او اختصاص داده می شود.
حاجی مشهدی عنوان داشت: فیلم به لحاظ روایت آگاهانه و مشخص جوری داستان را پیش میبرد که مخاطب را فریب دهد. یعنی ما با شخصیت اصلی جلو میرویم و بعد میفهمیم که در توهمات او سیر میکردیم. این مساله در میزانسنهای کارگردان نیز رعایت شده است. جایی در ابتدای فیلم وقتی استاد میگوید که در بین شما انیشتینهای آینده وجود دارد؛ میزانسن طوری طراحی شده که جان نش در گوشه انتهایی کلاس جدا از دیگران دیده میشود و دیگر هم کلاسی او نیمنگاهی به او میانداز و باید در این نکته دقت داشت که روایت فیلم سهپاره است. بخش اول به جنون جان نش تا رسیدن به اوج بیماری میپردازد. بخش دوم حضور در بیمارستان و در بخش سوم برگشتن او به یک وضعیت هنجار و انتخاب آگاهانه او را میبینیم.
وی تاکید کرد: اختلافی بین فیلمنامه و رمان وجود دارد. از جمله آنها نپرداختن به جان نش در مقام یک پدر است و همچنین مادر جان نش نیز در فیلم اصلا وجود ندارد. دیگر اینکه بلوغ و کودکی او را نیز در فیلم حذف شده است. از طرفی آلیشیا،همسر نش، فراز و فرودهایی در زندگی واقعی داشته که در فیلم به شکل کاملا مثبت نشان داده شده است و در رمان تلاش زیادی شده که صرفا وقایعنگاری رخ دهد و میشد با نثر بهتر و روان تر یک اثر ادبی قابلتاملتری از این رمان استخراج کرد.
این منتقد یادآورشد: در وجه دیداری کارگردان تلاش کرده المانهای دیداری خاصی به توهمات نش بیافزاید در صورتیکه در زندگی واقعی فقط صداها بوده که در اوهام جان نش وجود داشته است. در فیلم ما دائما در هم آمیختگی رویا و واقعیت را داریم و ظرافت خاصی در این زمینه دیده می شود و جایزه ای که نش برده جایزه نوبل نبوده و عنوانش یادبود نوبل است و در ضمن، هیچگاه در یک مراسم برنده جایزه سخنرانی نمیکند. اما در فیلم شاهدیم که نش پس از دریافت جایزه سخنرانی میکند و انگشت اشاره اش را به سمت همسرش میگیرد و او را مورد خطاب قرار میدهد.
حاجی مشهدی در همین زمینه اضافه کرد: یک تفاوت ماهوی بین موضوع و مضمون باید مدنظر داشته باشید. اینکه ما چگونه با موضوع برخورد میکنیم نوع نگاه ما را مشخص میکند. در اینجا چیزی که وجود دارد پرداختن به زندگی یک انسان در لبه جنون و نبوغ است. پیام فیلم شاید در سخن خود نش باشد که میگوید داشتن یک ذهن زیباست ولی مهمتر از آن داشتن یک قلب زیباست. از این جهت میتوان درونمایه اثر را دریافت کرد که داشتن یک دل زیبا و قلب مهربان از همه چیز مهمتر است.
وی ادامه داد: قسمت عمده زندگی جان نش در ذهناش میگذرد. بنابراین با بی تفاوتی بچهاش را در وان حمام میگذارد یا جایی که با کروات دوستش بازیهای نوری میکند. این بازیگوشیهای فضای زندگی او ناشی از درهمآمیختگی جنون و نبوغ اوست. از طرفی بازی در این نقشها نیز بسیار دشوارست و بازی عجیب و درونی «راسل کرو» نیز در این زمینه حیرتانگیز و مثالزدنی است. پس شخصیت «جان نش» هم در شخصیتپردازی و هم در بازی بسیار سخت و از طرفی ارزشمند است و با توجه به فداکاری و تلاشهای همسر جان نش حتی میشود یک فیلم مجزا درباره شخصیت جان نش ساخت و آن را از دید همسرش روایت کرد و با محور بودن شخصیت آلیشیا ساخت.
در ادامه این نشست «مینوفرشچی» فیلمنامهنویس سینما هم اظهارداشت: دراقتباس از یک کتاب بایستی به مواردی که کاربردی است دقت کرد و لازم نیست تمام مواردی که در رمان یا کتاب میآید در فیلم هم وجود داشته باشد. کمااینکه در مواردی بین فیلمنامه و رمان اختلافاتی مثل قطع دارو و موارد دیگر وجود دارد و ازطرفی اساسا در سینما همذاتپنداری با نوابغ خصوصا آنهایی که به بیماری روانی خاصی نیز دچار شده باشند کار دشواری است.
وی ادامه داد: در فیلم سینمایی«ذهن زیبا» فیلمنامه نویس با انتخاب موارد خوب و گزینش شده توانسته شخصیت را تقویت و جذاب نماید و همذاتپنداری مخاطب را برانگیزد. در حقیقت شما در تبدیل هر متنی به فیلمنامه بایستی یکسری خصوصیات را بگیرید و آنها را تقویت کنید یا چیزهایی را برآن بیافزایید تا موجبات همراهی و همذات پنداری مخاطب را فراهم آورید.
این فیلمنامه نویس سینما در پایان ابرازداشت: در تبدیل رمان به فیلم سینمایی برخی از مواد شاخص رمان امکان دارد حذف یا اضافه شوند واین بستگی به خود فیلمساز دارد.در این فیلم هم مخاطب با شخصیت جان نش همذات پنداری می کند و می بیند که این آدم به دلیل خیلی از چیزها نمی تواند در کتنار زن وبچه خود از زندگی لذت ببرد. بنابراین او با اراده و تلاش خود، به همه ثابت می کند که حضور دارد. مخاطب هم می تواند با تاثیر پذیری از این فیلم با اراده خود به همه چیز برسد.
«شبح درون پوسته » نام یک مانگای ژاپنی است که نخستین بار در سال 1989 منتشر شد. این عنوان یکی از جذاب ترین و در عین حال پیشرو ترین داستانهای مصور ژاپنی در خلق دنیای آینده محسوب می شود که از محبوبیت ویژه ای نزد ژاپنی ها برخوردار است. « شبح درون پوسته » حالا صاحب نسخه زنده یا همان لایو اکشن شده که در هالیوود ساخته و منتشر شده و البته از نخستین روز اعلام خبر ساخته شدندش، حواشی بسیاری را به خود دیده است.
بزرگترین حاشیه فیلم « شبح درون پوسته » به انتخاب بازیگر نقش اصلی فیلم یعنی اسکارلت جوهانسون باز می گردد که باعث تعجب و خشم بسیاری از طرفداران این مجموعه داستانها گردید. آنها به این موضوع معترض بودند که یک بازیگر سفیدپوست جایگزین نقش اصلی فیلم شده که هیچ شباهت و نزدیکی به شخصیت اصلی داستان ندارد. این وضعیت زمانی بدتر شد که خبرهایی درباره تغییر ظاهر و حتی پوست اسکارلت جوهانسون شنیده شد تا نزدیکی بیشتری به ژاپنی ها داشته باشد! این سلسله اتفاقات سبب شد تا پس از انتخاب مت دیمون برای بازی در فیلم « دیوار بزرگ » ، بار دیگر بحث " فروش بیشتر به هر قیمت " در رسانه ها مطرح شود و گریبانگیر این فیلم نیز شود. داستان فیلم از این قرار است :
موتوکو ( اسکارلت جوهانسون ) زن جوانی است که پس از یک تصادف زمانی که بهوش می آید، دکتر اولت ( ژولیت بینوش ) به او توضیح می دهد که بدنش درب و داغان شده بود و به همین جهت بدن و مغز او تبدیل به نمونه منحصر به فردی شده که اولین در نوع خود در تاریخ بشریت می باشد. موتوکو از گذشته خود هیچ اطلاعی ندارد و البته قرار هم نیست مثل دیگر شهروندان بصورت عادی زندگی کند چراکه او حالا عضو نیروهای ویژه ای است که ماموریت های خطرناکی را به انجام می رسانند. اما...
ساخت یک نسخه هالیوودی از مانگا و انیمه های ژاپنی در گذشته اغلب به نتایج خوشایندی منجر نشده است. در این میان می توان به فیلم « دراگون بال : تکامل » اشاره کرد که یکی از عجیب و غریب ترین فیلمهای تاریخ سینماست و کماکان در اغلب نظرسنجی ها و لیست کارشناسان سینما، به عنوان یکی از بدترین فیلمهای تاریخ سینما شناخته می شود! شاید بتوان عمده دلیل عدم موفقیت ساخت چنین آثاری را عدم توجه به قصه و پرداخت شخصیت های داستان برشمرد که همواره در مانگاهای ژاپنی نقش برجسته ای دارند.
در نسخه لایو اکشن « شبح در پوسته » اما وضعیت به بدی فیلم « دراگون بال : تکامل » نیست و با اثری منسجم تر مواجه هستیم که خوشبختانه به دلیل حساسیت طرفدارانش، خیلی سعی کرده به جاده خاکی نزند و انسجام و ماهیت اصلی داستان را حفظ نماید. اولین نکته درباره « شبح در پوسته » فیلمبرداری و جلوه های ویژه چشم نواز فیلم است که بسیار خوش رنگ و لعاب می باشد و از کیفیت ساخت بالایی برخوردار است. خوشبختانه جلوه های ویژه فیلم با صحنه های اکشن فیلم همخوانی دارند و لحظات ارزشمندی در اختیار مخاطبانشان قرار دهند.
اما مشکل اصلی فیلم از همان نقطه ای لطمه دیده که دیگر لایو اکشن شده های هالیوودی از مانگاهای ژاپنی آسیب دیده اند، یعنی شخصیت پردازی و فیلمنامه که ضعف اصلی فیلم را تشکیل می دهد. در نسخه اصلی این داستان، ارتباط عاطفی میان ربات و انسان و کشف فلسفه زندگی یکدیگر با هوشمندی فراوان و البته با کنایه های فراوان نسبت به چنین وضعیتی در آینده مطرح می شد، اما در نسخه سینمایی ابداً این ظرافت به کار گرفته نشده و داستان بطور کل از دو جهبه « آدم خوب، آدم بد » تشکیل شده که اولی می بایست دومی را ناکام نماید! این موضوع سبب شده تا « شبح درون پوسته » بیشتر شبیه به یک اکشن خوش ساخت باشد تا اثری تفکربرانگیز که در دهه های گذشته طرفداران بسیاری را به سوی خود جلب کرده بود.
فیلم البته سعی کرده تا جایی که امکان دارد جهان بینی خود را افزایش داده و مفاهیم فلسفی را به محتوای اثر اضافه نماید اما دقایق کمتری از فیلم به این مسائل اختصاص داده می شود و اصولاً موتوکو در نسخه سینمایی گرایش بیشتری به یک ماشین جنگ داشته و بدترین لحظات فیلم هم زمانی است که او در پی یافتن حقیقت وجودی خویش است. تعلیق هایی که در جریان فیلم رخ می دهد به ساده ترین شکل ممکن در داستان گنجانده شده و بطور کل می توان سرانجام آنها را از همان ملاقات دکتر و موتوکو در ابتدای فیلم به راحتی حدس زد!
اسکارلت جوهانسون در نقش موتوکو پس از انصراف مارگوت رابی، امید اصلی فیلم در فروش بین المللی خواهد بود. جوهانسون اگرچه از لحاظ ظاهر شباهتی به موتوکوی اصلی ندارد و تدابیر طراحان جلوه های ویژه برای آسیایی تر کردن او نیز خیلی موثر واقع نشده، اما در بخش اکشن قابلیت های خود را به نمایش گذاشته و کار خود را انجام داده است. با اینحال شاید بتوان کمتر حضور اسکارلت جوهانسون در نقش میجور را ماندگار توصیف کرد و آن را به خاطر سپرد.
« شبح در پوسته » اثری سرگرم کننده و خوش رنگ و لعاب است اما نشانی از مغز و مفاهیم انسانی مانگای ژاپنی را ندارد و سمت و سوی آن به اکشنی کشیده شده که اتفاقا در طراحی و اجرای آن موفق بوده است. فیلمبرداری جذاب به همراه جلوه های ویژه چشم نواز، از جمله ویژگی های مثبت « شبح در پوسته » محسوب می شوند اما چنانچه از این فیلم انتظار قصه ای پُر مایه از مانگای جاودانه ژاپنی که الهام بخش بسیاری از داستانهای علمی - تخیلی تاریخ شده اند را دارید، باید گفت که نسخه لایو اکشن « شبح در پوسته » شما را راضی نخواهد کرد!
منبع:مووی مگ
آنچه در زیر می آید، نقد اصلی من روی فیلم 2001 در سال 1968 است. اولین بار این فیلم را در اولین اكران عمومی اش در لسآنجلس، شبِ پیش از افتتاحیهی رسمی اش در واشینگتون دی.سی. تماشا كردم و بعد به هتلم رفتم و در زمان كوتاهی نقدی از خودم بیرون دادم و به سرعت به مركز شهر، تا ماشین های تلكس وسترن یونیون ( این ماجرا، پیش از لپ تاپ و ای میل بود) رفتم. امروز من این نقد را خیلی منطبق با واقعیت می بینم، به فیلم، چهارستاره دادم و بارها راجع به آن نوشتم و آن را خیلی دوست داشتم و دارم.
من البته این نقد را پیش از هر نقد دیگر و بعد از اكرانی كه عمدتا فاجعه بود، نوشتم و افتخار می كنم كه فیلم را درست فهمیدم. به یاد داشته باشید كه بیشترین نقدهای اولیه، به شدت منفی بودند.. نه این كه دوست نداشته باشم این نقد را بازنویسی كنم ولی تا حدودی قبلا این كار را كرده ام ؛ اخیرا نقدی راجع به این فیلم در فعالیت های جشنواره ی اینترنتی در دانشگاه ایلینویز نوشته ام؛ به عنوان قسمتی از مجموعه ای به نام «فیلم های بزرگ» كه با دیدار مجدد از آثار كلاسیك سینما، در حال نوشتن آنها هستم. شما میتوانید این نقدها را در وب سایت Chicago Sun-Times پیدا كنید.
ای.ای.كامینگزِ[1] شاعر زمانی گفته بود ترجیح می دهد از یك پرنده یادبگیرد که چطور آواز بخواند تا اینكه به دههزار ستاره بیاموزد چطور نرقصند! تصور می كنم كامینگز از 2001: یك اودیسهی فضایی كوبریك، كه در آن ستاره ها میرقصند ولی پرندهها آواز نمیخوانند، لذتی نبرد. نكتهی مسحوركننده راجع به این فیلم همین است كه در سطح انسانی، شكست می خورد ولی به شكل باشكوهی در مقیاسی كیهانی، پیروز می شود.
كیهانِ كوبریك و سفینههایی كه او ساخت تا آن كیهان را بكاوند، بزرگتر از آن است كه برای انسان مهم باشد. سفینهها، كاملاند؛ ماشین های فاقد شخصیتی كه خطرِ سفر از این سیاره به سیارهی دیگر را میپذیرند و انسانها هم اگر داخل آنها قرار بگیرند، میتوانند به آنجاها برسند. ولی پیروزی از آنِ ماشینهاست. بهنظر میرسد كه بازیگرانِ كوبریك به خوبی این نكته را دریافتهاند. آنها واقعی هستند ولی بدون احساسات، مثلِ پیكرههایی در یك موزهی مومیاییها. هنوز هم ماشینها را لازم داریم چرا كه انسان در مواجهه با كیهان، به تنهایی، یکّه و بییاور است.
كوبریك، فیلمش را با سكانسی آغاز میكند كه در آن یكی از قبایل میمونها درمییابند كه چقدر عالی میشود اگر بتوانند بر سرِ اعضای قبیلهی مقابل، ضربه وارد كنند. اجدادِ انسان، همچو کاری میکنند تا به جانورانی با قابلیت استفاده از ابزار، تبدیل شوند. در همان زمان، تك سنگی غریب، بر زمین ظاهر می شود. تا این لحظه در فیلم، همواره اَشكال طبیعی را دیدهایم؛ زمین و آسمان، بازوها و پاها. شوكی كه تك سنگ با گوشه های صاف خود در میان صخرههای ساییده شده در طبیعت، وارد میكند، یكی از تأثیرگذارترین لحظههای فیلم است. همانطور كه میبینید، كمال فیلم درست در همینجاست. میمون ها با احتیاط گردِ آن سنگ، حلقه میزنند و سعی میكنند برای لمس كردنش به آن دسترسی پیدا كنند و بعد ناگهان دور شوند. یك میلیون سال بعد، انسان با همان احساسات تجربهگرایانه، به ستارهها دسترسی خواهد یافت.
چه كسی تك سنگ را آنجا گذاشت؟ كوبریك هرگز پاسخ نمی دهد و از این بابت، گمانم باید از او متشكر باشیم. ماجرای فیلم، به سال 2001 می رود. زمانی كه كاوشگران، روی ماه، یك تك سنگِ دیگر مییابند. این یكی امواجی را به مشتری ارسال میكند و انسان، مطمئن از ماشین هایش، گستاخانه، ردِ امواج را تعقیب می كند.
فقط دراین نقطه است که طرح داستانی، اندكی پیش می رود. سفینه را دو خلبان، كایر دالیا و گری لاكوود، اداره میکنند. سه دانشمند در داخل سفینه در حالت حیاتی معلّق، نگهداری می شوند تا ذخائر انرژی آنهاحفظ شود. خلبانان، به تدریج، نسبت به هال (رایانهای كه سفینه را میراند)، مظنون می شوند. ولی آنها رفتار غریبی دارند و به خاطر اینكه با صدایی یكنواخت، شبیهِ شخصیتهایی از «دراگً نِت»[2] حرف میزنند، سخت است که دوستشان داشته باشیم.
به سختی می توان در طرح داستانی، تغییر شخصیتْ پیدا كرد و به همین دلیل، تعلیق کمی هم وجود دارد. چیز جذابی كه باقی میماند، وسواس دیوانهواری است كه كوبریك ماشینهایش را با آن ساخته و جلوه های ویژهاش را بنا كرده.. حتی یك لحظه هم دراین فیلم طولانی نیست كه در آن، تماشاگران
بتوانند سفینه ها را درك كنند. ستارهها، مثل ستارهها هستند و فضای خارج نیز خشن و متروك.
برخی از جلوههای كوبریك، ملالتبار خوانده شدهاند. شاید اینطور باشد اما من میتوانم انگیزههای او را درك كنم. اگر فضاپیماهای او با دقت عذابآوری حركت میكنند، آیا نمیخندیدیم اگر مثل كاوشگرهای فیلم «كاپیتان ویدئو»[3] به سرعت و با جنب و جوش، این سو و آن سو می رفتند؟ این درست همان طور است كه در واقعیت نیز بوده و شما هم آن را باور میکنید.
در هر صورت، در نیمساعتِ خیره كنندهی پایانی این فیلم، همهی ماشینها و رایانهها، فراموش میشوند و انسان به نحوی به خویشتن، باز میگردد. تكسنگِ دیگری در حالیكه به سوی ستارگان اشاره میكند، پدیدار می شود. ظاهرا تك سنگ، این سفینه را به ژرفنای كیهان میكشاند؛ جاییكه زمان و فضا در هم میپیچند.[4]
آن چه كوبریك در آخرین سكانس فیلم میگوید ظاهرا این است كه انسان سرانجام از ماشینهایش پیشی خواهد گرفت و یا به كمك نوعی شعور كیهانی، به فراسوی ماشینها كشیده خواهد شد. آنگاه دوباره تبدیل به یک کودک خواهد شد. اما كودكی كه از نژادی بینهایت پیشرفتهتر و كهنتر است؛ درست چون میمونهایی كه روزی با همة ترس و جبنِ خویش، مرحلهی كودكی انسان بودند.
و تكسنگ ها چه؟ به نظرم فقط علائم راهنمایی هستند كه هر كدامشان، به مقصدی اشاره میكنند؛ مقصدی آن قدر مهیب و خوف انگیز، كه مسافر نمیتواند آن را بدون تغییرِ جسمانی خویش، تصور كند. یا همان طور كه كامینگز در جای دیگر میگفت: «گوش كن! جهنمی از یک جهان بزرگ، منتظرِ ماست. بیا برویم!»
[1] ادوارد استلین كامینگز (1894-1962م) نقاش، نویسنده، نمایشنامه نویس و شاعر امریكایی.
[2] نام یك سریال تلویزیونی پلیسی كه در دهه ی پنجاه در امریكا پخش می شد.
[3]نام یك سریال علمی تخیلی امریكایی كه از اواخر دهه چهل تا نیمه ی دهه ی پنجاه، كه آرتور سی.كلارك نیز یكی از نویسندگان آن بوده است.
اگرچه موزیکال آواز در باران محصول 1952 آمریکا در زمان اکرانش با اقبال چندانی روبرو نشد اما این منتقدان سالهای اخیر بودند که این فیلم را از پس فیلم های قدیمی کشف کرده و آن را ستودند. هم اکنون بسیاری این فیلم را بهترین موزیکال تاریخ سینمای آمریکا می دانند. این فیلم در زمان اوج خلاقیت استودیو ام جی ام ساخته شد. تهیه کننده فیلم آرتور فرید از اواخر دهه 30 تا اوایل دهه 60 میلادی بیش از 40 موزیکال برای ام جی ام تهیه کرد. در واحد او نیروهای خلاق عبارت بودند از وینسنت مینلی ، استنلی دانن و بازیگر و طراح رقص جین کلی. جین کلی که در آواز در باران نقش اصلی را دارد به همراه استنلی دانن فیلم را کارگردانی کردند. فیلم در لیست 25 فیلم برتر موزیکال انستیتو فیلم آمریکا در رده ی اول قرار دارد و همچنین در لیست 100 فیلم برتر AFI نیز در رده ی پنجم است.
خلاصه داستان
در سال 1927 دان لاک وود و لینا لامونت زوج رمانتیک و معروف فیلم های صامت هستند. لینا تصور می کند رومانس فیلم هایش با دان در واقعیت هم صادق است. در حالی که دان رابطه ی خود با لینا را تنها یک دوستی ساده می داند. دان بازیگری را از پایین ترین سطح شروع کرده و کم کم خود را به همراه دوست و همکارش کازمو بالا کشیده و اکنون بازیگر محبوب و خوش چهره ای است که دختر ها برایش تب می کنند.. با ارائه اولین فیلم مصوت و جذب تماشاگران به این فیلم کم کم توجه مردم از فیلم های صامت به فیلم های مصوت رانده می شود. کمپانی فیلم سازی مانیومنتال که دان، لینا و کازمو برای آن کار می کنند نیز مجبور به مصوت کردن فیلم های خود می شود. اما از آنجاییکه صدای لینا بسیار گوش خراش است ، برای فیلم جدیدشان تصمیم می گیرند از صدای بازیگر زن دیگری که پیشتر دان با او آشنا شده بود استفاده کنند و او جای لینا صحبت کند. نام این بازیگر جوان کتی سلدن است. در ابتدا قرار بود که کتی تنها برای این فیلم جای لینا صحبت کند ولی لینا که از علاقه ی دان به کتی آگاه شده ، با بدجنسی می خواهد که او را برای تمام دوران کاری اش پشت پرده سینما و تنها به عنوان دوبلور صدای خودش نگه دارد. او برای رسیدن به هدفش رئیس کمپانی مانیومنتال را تحت فشار می گذارد و مجبور به تن دادن به خواسته هایش می کند. اما دان که عاشق کتی شده است نقشه ی دیگری دارد!
نکات جالب
شعر ها و آهنگ های فیلم قبل از فیلمنامه نوشته و ساخته شده بودند بنابراین نویسندگان مجبور بودند داستان را طوری بنویسند که بتوان از آهنگ های از قبل ساخته شده استفاده کرد.
نویسندگان فیلم از یک ستاره پیشین سینمای صامت که به خاطر مصوت شدن فیلم ها شهرت و به تبع آن ثروتش را از دست داده بود خانه ای در هالیوود خریده بودند. این مسئله خود تا حدی الهام بخش نوشتن فیلمنامه این فیلم بود.
دونالد او کانر اذعان داشته بود که از کار کردن با جین کلی خوشش نمی آمد چراکه او بسیار خود رای و دیکتاتور بود. او همچنین اضافه کرد که در هفته های آغازین کار او فوق العاده می ترسید که مبادا اشتباهی کند و کلی بر سر او داد بزند.
بسیاری از شخصیت های واقعی فیلم های صامت در این فیلم خصوصا در سکانس آغازین فیلم به شکل طنز آمیز و همچنین اغراق آمیزی تصویر شده اند. برای مثال زلدا زندرز اشاره ای است به کلارا بو و الگا ماریا اشاره ای است به پولا نِگری.
تنها 2 شعر و آهنگ برای این فیلم ساخته شد. ما بقی همگی از آهنگ های معروف موزیکال های قبلی برداشته شده بود.
آهنگ آواز در باران برای بار ششم بود که در یک فیلم استفاده می شد.
برای سکانس اجرای آهنگ آواز در باران که جین کلی به تنهایی آن را اجرا می کند یک روز کامل وقت صرف شد. در آن زمان کلی به شدت بیمار بود و تب داشت و کارگردان می خواست که او را به خانه بفرستد اما کلی اصرار داشت که حداقل یک برداشت انجام شود. او بسیاری از حرکات رقصش را بداهه انجام داد و این سکانس پلان تنها در یک برداشت فیلم برداری شد و آن همانی است که در فیلم می بینید.
برای اجرای آهنگ «بخندونشون» کلی از او کانر خواست تا حرکت آکروباتیکی که در جوانی آن را انجام می داد و طی آن از دیوار بالا می رفت و پس از یک پشتک کامل در هوا به زمین می آمد را در این اهنگ دوباره اجرا کند. اجرای این آهنگ آنقدر از لحاظ فیزیکی دشوار بود و به او فشار آورد که پس از آن او کانر از شدت خستگی زیاد به مدت یک هفته در خانه بستری شد و استراحت کرد. بر اثر یک حادثه فوتج (تکه های فیلمبرداری شده) ابتدایی آن سکانس از بین رفت و او کانر مجبور شد یک بار دیگر از اول همه ی آهنگ را اجرا کند.
مجله امپایر این فیلم را در لیست 500 فیلم برتر همه ی زمانها در رده ی هشتم قرار داده است.
آهنگ آواز در باران با اجرای جین کلی و شعر و آهنگ ناسیو هرب بران و آرتور فرید در لیست 100 آهنگ فیلم به یادماندنی انستیتو فیلم آمریکا در جای سوم قرار دارد.
منبع:نقد فارسی
«ام.نایت شیامالان» بازگشتی خوشایند به سبک آثار خوبش از جمله «حس ششم» داشته و "شکاف" اثر جنونانگیز و دیوانهوار جدیدش، فیلمی ارزشمند و شبیه آثار اولیهاش است. افراد زیادی در سراسر جهان از اختلالات چندگانه شخصیتی مثل فراموشی رنج میبرند، اما این را میتوان موهبتی برای نویسندگان فیلمنامه عنوان کرد. چرا که میتوان از دل آنها داستانهای ماندگار و جذابی خلق کرد. کارگردانان زیادی در طول تاریخ، از «هیچکاک» در روانی گرفته تا «برایان دیپالما» در آماده کشتن، از این اختلالات در فیلمهای خود استفاده کرده و کمدانشیِ بیننده در این مورد را به رخ او کشیدهاند. اما به نظر من هیچکدام تاکنون به اندازه شیامالان در فیلم "شکاف" این مسئله را پیش نبردهاند و او در روند تحلیلی اختلال تجزیه هویت، از آن نه تنها به عنوان پیچیدگی داستان، بلکه به عنوان قضیهای که این ماجرایِ آدمربایی شررورانه را تعریف میکند استفاده کرده و فیلم هیجانی خود را بر مبنای آن قرار داده؛ «جیمز مکآووی» نقش آدمربایی دیوانه را ایفا کرده که 23 شخصیت متفاوت دارد!
«ام.نایت شیامالان» بازگشتی خوشایند به سبک آثار خوبش از جمله «حس ششم» داشته و "شکاف" اثر جنونانگیز و دیوانهوار جدیدش، فیلمی ارزشمند و شبیه آثار اولیهاش است. او با سبک و سیاق ویرانگرانهی خود فیلمی ساخته که خاطره بهترین آثارش را زنده میکند.
Splitگرههای متعددی در طول داستان برای جذب بیننده وجود دارد، اما هیچکدام به اندازه این که شیامالان پس از چندین اثر ترسناک ناموفق به سبک دوباره خود بازگشته، غیرمنتظره نیست. اگر منصفانه قضاوت کنیم، هیچ نویسنده و کارگردانی تاکنون نتوانسته دوران هنری بی فراز و نشیبی را پشت سر بگذارد و دائما مخاطبان را شگفتزده کند. اگرچه شیامالان مدتی افت کرده بود، اما اکنون با تکیهی بیشتر بر قوهی ابتکار خود به جای جلوههای ویژهی پرهزینه، دوباره توانسته فیلمی منسجم با سبک و سیاق ویرانگرانهی خود بسازد که تا حدودی یاد و خاطره بهترین فیلمهایش را زنده کند.
اما شیامالان تنها کسی نیست که به دوران اوج خود بازگشته. گویی «جیمز مکآووی» بازیگر بااستعداد اسکاتلندی که با نقش پروفسور ایکس در فیلمهای ایکسمن شهرت دارد، از بازی در نقش جوانان خوشتیپ و ساده خسته شده (حداقل فیلمهای غیرمعمول بیهوشی و پلیدی این را نشان میدهند). میتوان این فیلمها را به نوعی آمادهسازی برای المپیک نقشهایش یعنی همین فیلم "شکاف" دانست؛ نقشی که میتوان آن را آمیزهای از یک طراح مد همجنسگرا، مرتدی که 9 سال است از دین برگشته و یک دیوانهی عقدهای غیرقابل کنترل دانست.
شیامالان تمامی این خصوصیات عجیب را در آن واحد به بیننده ارائه میکند، آن هم از طریق دیدگاه سه شخصیت اصلی فیلم یعنی سه دختر نوجوان که از مراسم جشن تولدی دزدیده شدهاند (همانند قربانیهایی که در فیلمهای سادیستی از جمله ارّه و خیابان 10 کلاورفیلد سراغ داریم) و پس از به هوش آمدن خود را محبوس در یک سلول زیرزمینی میبینند. «کلر (هیلی لو ریچاردسون)» و «مارسیا (جسیکا سولا)» اولین کسانی هستند که وحشت آنان را فرا میگیرد همانند بیشتر بینندههایی که در حال تماشای آنان هستند. در حالی که «کیسی (آنیا تیلور-جوی)» به طرز غیرمعمولی آرام است، حداقل در ابتدا.
Splitاین دختران محبوس در زیر زمین و در جایی ناشناخته، چندین روز مشغول کشیدن نقشه فرار هستند. با حضور شخصیت غیرقابل پیشبینی مکآووی و هر تلاش دخترها برای فرار، تماشاگر ناخنهای خود را در دسته صندلی فرو میبرد. در همین حال، به منظور تلطیف شرایط برای بیننده، اسیرکنندهی دختران در فواصل معینی از خانه خارج شده تا به ملاقات دکتر فلچر برود، کسی که به منزلهی گوش شنوایی برای اوست. (نقش دکتر فلچر را «بتی باکلی» ایفا میکند که در فیلم اتفاق شیامالان هم حضور داشت؛ او بازیگر نقش «کری» در نسخهی کلاسیک این اثر است).
هرچه داستان پیش میرود، شخصیت(های) خوفناک مکآووی بیشتر رخ مینمایند. در میان قربانیان، تنها کیسی است که عین خیالش هم نیست و شیامالان دلیل آن را در خلال فلشبکهایی که به گذشته این دختر جوان میزند و سفرهای شکاری که در کودکی میرفته، بیان میکند. تیلور-جوی که اخیرا در فیلم ساحره اثر «رابرت ایگرز» درخشیده، استعدادی بالقوه در نمایش شخصیتهایی با خصوصیاتی درونی دارد و البته با مکآووی در این فیلم کاملا هماهنگ هستند.
در نهایت، این فیلم متعلق به مکآووی است که با آن بازی چشمنوازش بیننده را مبهوت خود کرده و بهترین نقش دوران هنری خود را بازی کرده.
Splitهدف شیامالان این است که مخاطب را به حدسزدن وادار کند که از این بابت، "شکاف" قطعا به موفقیت رسیده. بودجه نسبتا کم و لوکیشنهای محدود باعث خلاقیت در فیلمنامه شده است. "شکاف" را میتوان با فیلم ارزشمند تعقیب میکند مقایسه کرد؛ فیلمی که نگاه جذابش به موضوع بر خلاف ناپایداری این ژانر، آن را منسجم ساخته بود. خصوصیات فیلمنامه در "شکاف" بیننده را به سمت تحلیل روانشناسی شخصیتها سوق میدهد، در حالی که شیامالان از آن برای به ثمررساندن اهداف خود بهره برده.
در نهایت، این فیلم متعلق به مکآووی است که با آن بازی چشمنوازش بیننده را مبهوت خود کرده و گویی دوربین را با آن دندانهای ببرگونهاش میبلعد. ماهیت این شخصیت با وجود سر تراشیدهاش، اگرچه به تغییرات لباسهایش وابسته است (از طراح لباس نامزد اسکار «پاکو دلگادو» کمک گرفته شده که در فیلم بینوایان همکاری داشت) ولی تفاوتهای شخصیتهای دیگرش را میتوان هنگام نمایش تغییرات چهره، لهجه و از طریق زبان بدن مشاهده کرد. اگرچه هنگام ملاقات با دکتر فلچر، تنها یکی از این شخصیتهای مختلف نمود پیدا میکند. شیامالان قواعد اختلال تجزیه هویت را به خوبی در فیلم خود تشریح کرده و با این شخصیت، بهترین نقش دوران هنری مکآووی را ساخته است.
منبع:نقد فارسی
ممنتو را وقتی دیدم فکر کردم این پایان سینماست. هنوز هم چنین می اندیشم.این فقط فیلمی بر اساس تدوین یا ساختار باژگونه نیست چیزی فراتر از این حرفهاست چیزی که گوشه های فراموش شده کابوسها و خوابهایمان را احضار می کند.
ممنتو فیلمی است که با دو لایه از ساختار فکری ما بازی میکند.یکی خوداگاهی و اصرار ما بر درک کلید ظاهری فیلم است مانند آنها که در سرخوشی هم هرگز نمی خواهند یا شاید نمی توانند از تصور اینکه چیزی بر ادراکشان اثر می گذارد فارغ شوند و معنای سرخوشی را در نمی یابند یا آنها که در رانندگی در جاده ای کوهستانی و دل انگیز به چیزی جز مکانیزم رانندگی و چرخ دنده نمی اندیشند و هرگز از تابلوی زیبای طبیعت، این پرده نمایش بادگیر((windscreen لذت نمی برند . شاید این توانایی مربوط به چین خوردگیهای ساختار مغز انسان هم باشد که اندازه قابلیت های فردی را در ترکیب تعیین می کند که هرچقدر این پیچ خوردگیها بیشتر باشد شاخکهای گیرنده روان -که چیزی جز برآیند اندیشه نیست -حساستر و آسیب پذیرتر می شود.
مهم این است که بتوانی رانندگی را به سیستم اکستراپیرامیدال( خارج هرمی= راه کنترل غیر ارادی در سیستم عصبی مرکزی بدن) واگذاری و در سطحی فراتر همزمان از منظره های اطراف لذت ببری. نمونه متعالی و البته غیر قابل قیاس آن دیدن فیلمی از این دست است.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/32-Memento/2-Memento.jpgاینها را گفتم که به لایه دوم ممنتو برسم.اینکه ارزشهای این فیلم را به جنبه های تکنیکی و ساختار وارونه فیلم معطوف بدانیم نگاهی است که پیوسته در سطح می ماند و بر افتخار کم خردانه کشف ساختار فیلم اکتفا می کند و درجا می زند وگرنه اگر فقط این جنبه و بازیگوشیها و لطایف سینما برایمان مهم است فیل گاس ون سنت فیلم به مراتب بهتری است یا بیست و یک گرم که همچنان فیلم ارزشمند و چند لایه ای است یا مثلا کارهای تجربه گرایانه ای از این دست. البته فراموش نمی کنیم که که سینما از این نظر بسیار مدیون تارانتینوی بزرگ و شاهکار بی تکرارش پالپ فیکشن است. ولی ممنتو در لایه ای دیگر از خودآگاه فراتر می رود و به گوشه های تاریک ناخودآگاهمان دست می یازد. تصویر مردی که به موازات دیگری می دود و نمی داند چه کسی در پی آن دیگری است تصویری هراسناک از پادرهوایی و بی ریشگی است. بازخوانی اندیشمندانه ای از آنچه بر انسان معاصر می گذرد. نمونه اش را درفیلم باشگاه مشت زنی_ فیلم بسیار محبوب دیگرم-هم دیده ایم. ادوراد نورتون آن فیلم و بی بصیرتی اش بر آنچه بر او می گذرد و فاجعه ای که می آفریند به خوبی به دستاویز شدن و سرگردانی قهرمان فیلم ممنتو(لنی با بازی گای پیرس) پهلو میزند.
نگاه کنید به جایی که لنی، بطری مشروب در دست، در حمام نشسته و می اندیشد که آن بطری را سر کشیده و مست است و چند دقیقه بعد آشکار می شود که او آن بطری خالی را برای دفاع از خود در دست گرفته . من با دانش اندک سینمایی ام تصویری شگفت انگیز تر و اندیشگرانه تر و از همه مهمتر بی ادعاتر از این، برای دست اندازی و بازیافت لایه های ذهن و یادآوری به یاد ندارم. من این نگاه بی پیرایه پست مدرنیستی سینمای جوان و مستقل کریستوفر نولان را بارها بر شگرد روایت و بازیابی فیلمی پرادعا و البته زیبا چون سال گذشته در مارین باد ترجیح می دهم. البته این تنها،گونه ای از پسند است.
گوهره ممنتو به گونه ای خامدستانه تر ولی به همین اندازه بدیع و بی تکرار در اولین فیلم کریستوفر نولان با نام تعقیب(Following) که آنهم فیلمی نو- نوار Neo-noir با شکست زمان است به کار رفته. _آن فیلم را نولان با پول توجیبی و در قطع 16 میلی متری و در خانه پدری اش ساخته بود_. او هرگز نتوانست شکوه ممنتو را بازآفریند.
کلید های ورود به دنیای اسرار آمیز ممنتو چیست؟ دنیایی که سراسر دریغ است و چرخه وار تکرار می شود.آنگاه که فیلم را وارونه می بینیم_ که من چند بار ازپایان به آغاز دیدم _ تازه در می یا بیم که رستگاری در میان نبوده و هیچ خاطره ای بازیافت نشده. بازی دیگری شروع خواهد شد و لنی دستاویزی برای حذفی دیگر خواهد بود.جهان داستان، به شدت خودبسنده است و زایا. معشوق می آفریند و آرامش کنار ولی به سرعت پوست اندازی می کند و خیال باطلمان را برباد می دهد. دوست می آفریند و بارها به تردیدمان می دارد. هویت را به پرسش می گیرد.در تمام روایت، امیدی به رستگاری برایمان سوسو می زند آنهم با انتخاب تصویری سیاه و سفید برای بخشهای گفتگوی تلفنی لنی که با رنگ قطعه های دیگر روایت نمی خواند. در میانه های داستان او از مخاطب تلفنی اش می پرسد: تو کیستی؟ این پرسش همچون آواری بر سرمان فرود می آید. امیدمان را کم رنگ می کند و سرانجام که این روایت سیاه وسفید به ابتدای فیلم و نزدیکی های انتهای داستان_ همین مقطع روایت، وگرنه این داستان جز با نابودی لنی پایان نخواهد پذیرفت- می رسد چیزی جز آه و دریغ باقی نمی گذارد.کابوسی ناگزیر. پرداختی فرامدرن بر کابوس.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/32-Memento/3-Memento.jpgاز کلیدهای ورود گفتیم: مهم این است که اجازه ورود را این ما هستیم که می دهیم یا نمی دهیم واینکه خود را آیا تا آن اندازه وا می گذاریم تا معنا به عمق جانمان رسوخ کند؟ حافظه چیست ؟مکانیزم خواب و رویا چیست؟ چرا حافظه گاهی از عمری که کرده ایم فراتر می رود؟ چرا گاهی چیزی می بینیم که فکر می کنیم پیشتر دیده ایم؟ نوروسایکولوژیست ها به این پدیده می گویندde ja vu و آنرا پیامد دیس شارژ(تخلیه) ناگهانی برخی مدارهای سیناپسی مغز و اختلالی در لوب تمپورال و دقیقتر از آن در هیپوکامپ مغز می دانند به بیان ساده تر، نوعی تشنج ساده آنی است که البته تشنج هم چیزی جز دیس شارژ ناگهانی بارهای الکتریکی گروهی از نورونها(سلولها)ی مغز نیست.آیا باید بر چنین تحلیل علمی و دقیقی تردید کنیم و قطعیت آنرا رد کنیم و جایی برای تحلیلهای روانکاوانه فراجسم باقی بگذاریم؟ این پرسشی است که من پزشک هنوز و هیچگاه پاسخ آنرا نمی دانم. آیا خوابهایی که می بینیم و زمانی دیگر به وقوع می پیوندد چیزی در حد اختلالی ارگانیک در ساختار مغز چرب ماست که می پنداریم پیشتر آنرا تجربه کرده ایم ؟و... اینکه گاهی فکر می کنیم به گاهی دیگر و زمانی دیگر انگار در این دنیا زیسته ایم و برخی تجربه ها برایمان غربت و نزدیکی عجیب و غریبی دارد که نمی توانیم توصیف کنیم هم از این دست است؟ گروهی از دیرباز تئوری تناسخ را روی میز گذاشتند. چیزهایی هم خوانده و شنیده ایم -که گاهی به فکرمان وا می دارد- چه از خردگرای فیلسوف و چه از عرفانجوی خرد وانهاده.حافظه چیست؟ خواب چیست؟ آیا گاهی تاوان چیزهایی را می دهیم که مربوط به خودمان نیست؟ بازی را چه کسی می گرداند؟ چرا گاهی که در تنهایی زیاد با آینه تنهاییم از تصویر خودمان می ترسیم و می پرسیم ما کیستیم؟ چرا برخی از ما به چشمان خودمان در آینه با تردید و ترس نگاه می کنیم؟چرا گاهی که نفس زنان از کابوس نیمه شب بر می خیزیم از تصور معنای من وحشت می کنیم؟چرا از مرگ می ترسیم وقتی تنهاییم و زیاد به آن راه می دهیم تا از پوست کرگدنمان بگذرد؟ کسی دنبال ماست؟ اینجا کجاست؟ ما که هستیم؟ کجا داریم می رویم؟ پشت سرت را نگاه می کنی مبادا کسی باشد.همان که در خلوت پس گردنت حس می کنیش و.. و... و....
اینها کلیدهایی است برای ورود به دنیای هراس آلود ممنتو.
برای دیدن ممنتو کمی از چین خورگی خاکستریهای مغز لازم است. مغزهای اتو کشیده و صاف راه به دنیای این اثر شگرف ندارند.یادتان که هست...
منبع:نقد فارسی
نمیتوان «رومن پولانسكی» را با فیلم پیانیست شناخت. او در این فیلم نگاه متغیر و نوعی نوآوری در كار خود ایجاد كرده است. پولانسكی كه از سینمای بعد از جنگ لهستان برخاسته است این بار خاطرات تلخ خود را مرور میكند و به سالهای زجرآور 1939 تا 1945 برمیگردد و یك هنرمند را از چنگال نازیها بیرون میكشد. سالهایی كه او خود آنها را به خوبی میشناسد و هیچگاه از ذهنش محو نمیشوند. او كه خود از نجات یافتگان فاجعه نسلكشی است و حتی مادرش در اردوگاه مرگ آشویتز كشته شده است بهتر میتواند در چند فصل نهادین فیلمش آن روزگار رنجآور را تصویر كند و بیننده را متحیر سازد. پولانسكی در این فیلم با اینكه سعی دارد دیدگاهها و آمال اومانیستی خود را حفظ كند به نوعی رئالیسم و ایستایی رسیده است. دوربین او از استانداردهای هالیوود تبعیت نمیكنند و بیشتر از زاویه چشم آدمهای فیلم بر پرده رخ مینمایانند. هرچند بستر این فیلم جهودكشی و زجر نافرجام آدمهای آن دوره است و ممكن است از این حیث همچون فهرست شیندلر باشد اما یك تفاوت اساسی و بنیادی با چنین فیلمی دارد، این تفاوت چیزی نیست مگر مقابله هنر و هنرمند به عنوان ایدهال بشری و نجاتبخش چنین نژادی با مخوفترین واقعه جوامع انسانی یعنی جنگ و شرارت و خونریزی. پولانسكی استادانه این دو پدیده را در كنار هم قرار داده است بطوریكه تضاد ایجاد شده هم بر ارزش هنر میافزاید و هم وقاحت آدمكشی را بیش از پیش آشكار میسازد. هرچند تحقیر انسان همچون فهرست شیندلر در جایجای فیلم چون پتكی بر سر بیننده كوبیده میشود اما آنچه حائز اهمیت است جاودانگی هنر در درجه اول و هنرمند در درجات ثانویه است، هنر زنده میماند حتی اگر تمام انسانها با خنجر آبگون ظلم و جهل مصله شوند. برای او این مهم نیست كه هنر در اختیار چه كسی است، تنها اهمیت در ذات هنر است. به سكانس كلیدی رویارویی افسر نازی كه نوازنده پیانو است با اشپیلمن (با بازی به یاد ماندنی آدریان برودی) توجه كنید. هنرمند هنرمند را مییابد و او را نجات میدهد و این همان چیزی است كه ذهن پولانسكی را به خود معطوف داشته است. او در فیلمهای قبلی خود مانند بچه رزماری، دیوانهوار و ماه تلخ بیشتر جنبههای فرمالیستی اثر خود را در نظر گرفته اما پیانیست با اینكه اینگونه نیست بسیار خوشساخت از كار درآمده است و البته این فیلم برای او نوعی ادای دین محسوب میشود. فیلم داستان نجات اشپیلمن به شكلی مذبوحانه و انتحاری از چنگال نازیها یا به تعبیری «بی انسانیتی» است كه بر اساس خاطرات او تصویر شده است هرچند بخشهایی از فیلم را خاطرات واقعی دوران كودكی خود پولانسكی تشكیل میدهد برای مثال میتوان به رفت و آمد مخفیانه بچهها به گتوی یهودیان و سركشیدن سوپ از روی زمین توسط پیرمرد گرسنه اشاره كرد. پولانسكی در این فیلم همچون آثار قبلیاش روابط شخصی آدمها، دلبستگیها، دغدغهها و رویكردهای انسانی آدمهای فیلمش را مورد توجه قرار میدهد. او هنر را میستاید و به شكلی استعاری جاودانگی هنر را فریاد میزند. پیانیست حكایت تنهایی و امید است. داستان تلاش سرسختانه انسان برای زنده ماندن و باقی بودن. این مهم در نیمه دوم فیلم كاملاً مشهود است. پیانیست از دو جنبه درخور توجه است، یكی اهمیت به انسان و دوم ارزش برای هنر. همین است كه پیانیست را ماندگار میكند؛ دقیقاً همچون آثار به جا مانده از یك هنرمند متعهد. پیانیست تراژدی ارزشگذاری برای هنرمند انسانصفت است و چیزی بیش از این نیست.
دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم:
"اشپیلمن: نمیدون چطوری ازت تشكر كنم.
افسر نازی: از خدا تشكر كن. اون باعث میشه كه ما زنده بمونیم. "
"اشپیلمن: (هراسان به سربازان روسی) شلیك نكنید! من لهستانیام! آلمانی نیستم!
افسر روس: پس چرا اون پالتوی مسخره رو پوشیدی؟
اشپیلمن: سردم بود!"
"اشپیلمن: من جایی نمیرم!
هلینا: خوبه پس منم جایی نمیرم.
مادر: مسخره بازی در نیارین، ما باید با هم باشیم.
اشپیلمن: ببین. . . اگه قرار باشه بمیرم ترجیح میدم تو خونه خودم باشم. اینجا میمونم. "
"اشپیلمن: میدونم كه زمان مسخرهای برای گفتن این حرفه. . . اما. . .
هلینا: چی؟
اشپیلمن: تو خیلی خوب به نظر میای.
هلینا: (بغض كرده) ممنونم. "
"افسر نازی: بعد از جنگ چكار میكنی؟
اشپیلمن: پیانو میزنم. تو رادیوی ملی لهستان.
افسر نازی: اسمت چیه؟ میخوام برنامهتو از رادیو گوش بدم.
سری فیلمهای « جهان زیرین » نخستین بار در سال 2003 با حضور کیت بکینسل که در آن زمان بازیگر گمنامی محسوب می شد به نمایش درآمد. در آن سالها بازار آثار خون آشامی - گرگ نمایی رونق ویژه ای داشت و از این جهت می شد پیش بینی کرد « جهان زیرین » به موفقیت های مالی مناسبی دست پیدا کند؛ البته باید اشاره کرد که دو قسمت اول « جهان زیرین » از سوزه و پرداختی مناسب برخوردار بود و مورد تحسین رسانه های سینمایی نیز قرار گرفت.اما طمع تهیه کنندگان برای ساختن دنباله های فراوان از این اثر باعث افت کیفیت شدید آن شد تا جایی که دنباله ای از این فیلم با حضور حداقلی کیت بکینسل ساخته شد و پس از آن بار دیگر یک دنباله و اینبار با بازگشت وی و با کارگردانی دو کارگردان سوئدی در سال 2012 ساخته شد که می توان از آن به عنوان بدترین قسمت در میان این سری از فیلمها نام برد.
پس از اکران ناامید کننده آخرین قسمت « جهان زیرین » در سال 2012 ، سازندگان تصمیم گرفتند یک بازسازی از این عنوان را در دستور کار قرار دهند اما بعدها این ایده تغییر کرد و دنباله سازی مطرح شد. در نهایت سردرگمی سازندگان از یک سو و علاقه تهیه کنندگان برای زنده کردن این عنوان تقریبا فراموش شده، سبب شد تا پنجمین قسمت با عنوان « جهان زیرین : جنگ های خونین »ساخته شود که اینبار کارگردانی اثر برعهده خانم آنا فورستر گذاشته شده است.
داستان فیلم پس از اتفاقات قسمت های قبل رخ می دهد و داستان سلین ( کیت بکینسل ) را روایت می کند که آخرین بار توانسته بود از حملات لایکن ها جان سالم به در ببرد. رهبر لایکن ها که ماریوس ( توبیا منزیس ) نام دارد، مصرانه به دنبال یافتن دختر سلین می باشد چراکه او یک دورگه است و خون ارزشمندی دارد که اگر نوشیده شود، کلی قدرت در اختیار او قرار می دهد. اما از طرف دیگر، سلین به سختی از دخترش محافظت کرده و او را در مکانی مخفی پنهان کرده تا دست هیچکس به او نرسد. با اینحال...
« جنگ های خونین » تا پیش از این یک بِرند نسبتاً مرده محسوب می شد که برای احیاء آن می بایست تمهید ویژه ای اندیشیده می شد تا بتوان دوباره آن را به سینما بازگرداند و به فروش قابل قبولی هم رساند. این اصل می توانست با اضافه شدن یک روند جدید در داستان و یا یک تغییر اساسی در نحوه روایت داستان شکل بگیرد اما روندی که قسمت پنجم این سری از فیلمها طی می کند، نسخه ضعیف تر شده همان رویکردی است که در سالهای گذشته تماشاگران را سرد کرده و باعث شد تا 5 سال خیری از سلین و رفقای خونخوارش در سینما نباشد.
داستان « جنگ های خونین » با یک موضوع ساده و پیش پا افتاده آغاز می گردد که حتی در ژانر " خون آشامان و رفقا " نیز دیگر یک کلیشه محسوب می شود. اینکه یک دختر دو رگه خونش شیرین و گواراست و جماعت لایکن دنبال اوست و از طرف دیگر دوستان خون آشام که دشمن همیشگی لایکن ها هستند نیز حضور دارند، تنها منجر به این شده که گاهاً زد و خوردی میان این افراد شکل بگیرد که شاید خیلی هم بد نباشد، اما مشکل اینجاست که سازندگان در به تصویر کشیدن نبرها کوتاهی فراوانی انجام داده اند.
سکانس های اکشن فیلم با تغییر مداوم دوربین که گاهاً به یک ثانیه نیز می رسد، علناً جزئیات نبرد را از بین برده اند و به جای هیجان، تماشاگر را با سردردی مواجه می کنند که در قسمت های قبل تا این حد به آن دچار نشده بود. متاسفانه طراحی اکشن در « جهان زیرین : جنگ های خونین » فاقد خلاقیت می باشد و با الگوبرداری از کلیشه های رایج آثار خون آشامی یک دهه گذشته ساخته شده که حتی به ایجاد هیجان قسمت های گذشته نیز نمی رسد ( به عنوان مثال گرفتن نمای نزدیک و سپس عیان شدن دندان های لمینت شده دشمنان که با یک صدای گوشخراش مبارزاتشان را آغاز می کنند! ).
اما چنانچه از حرکات عجیب و غریب دوربین و خلاقیت حداقلی در اکشن بگذریم، باید گفت که فیلم هنوز هم فاکتورهای سرگرم کننده بودن را داراست و بعضاً مبارزات سلین با دشمنانش - مخصوصاً زمانی که نماهای دور گرفته شده - تماشایی از آب درآمده اند. البته در میان، جلوه های ویژه کم کاری به خرج داده و کیفیت خروجی خوبی به نمایش نگذاشته تا گاهاً تصاویر پس زمینه تار و آزار دهنده به نظر برسند. ترکیب تمام این نقاط قوت و ضعف در اکشن « جنگ های خونین » احتمالاً تجربه های متفاوتی برای مخاطبین رقم خواهد زد.
کیت بکینسل که پس از سالها دوباره با شکل و شمایل سلین به سینماها بازگشته، کماکان در نقشی که سبب شهرتش شد درخشان است و قطعاً بیشترین تاثیر ممکن را در انتخاب فیلم توسط تماشاگر خواهد داشت. اما فیلمنامه اثر در قسمت پنجم چندان توجهی به جزئیات شخصیت او نداشته و دختر او نیز به مراتب وضعیت بدتری دارد. تئو جیمز و توبیاس منزیس نیز جز تکرار دیالوگ های کلیشه ای و چندتایی زد و خورد، فرصت دیگری برای نشان دادن هنرشان نداشته اند. شاید تنها نکته ویژه درباره بازیگران این باشد که آنها بطور عجیبی در فیلم خوشتیپ هستند و هرگز ظاهرشان دچار مشکل نمی شود!
« جهان زیرین : جنگ های خونین » دنباله ای بی هدف برای سری فیلمهای « جهان زیرین » محسوب شود. قسمت جدید این فیلم پس از 5 سال با حداقل هدف گذاری و روند جدیدی که ارزش 5 سال صبر کردن را داشته باشد به سینما آمده و سازندگان به جای تمرکز بر داستان و سپس مهیا نمودن بستر ایجاد اکشن بر پایه آن، همه چیز را به حال خود رها کرده و یک دوجین انسان خون اشام و لایکن را به جان هم می اندازند تا شاید مخطب بار دیگر بابت تماشای آنان هزینه پرداخت نماید. این روش پیش از این باعث شده بود تا برای مدتی ساخت این سری از فیلمها به تعویق بیفتد، اما باید دید که آیا با از سرگیری مجدد این روند، تماشاگر پس از 5 سال مجددا باعث باقی ماندن سلین و رفقایش بر پرده سینما خواهد شد یا خیر.
منبع:مووی مگ
“رفقای خوب” با عنوان انگلیسی Goodfellas، فیلمی به کارگردانی استاد “مارتین اسکورسیزی” در گونهی داستانی-جنایی و محصول سال ۱۹۹۰ کمپانی Warner Bros. Pictures است. این فیلم مقام ۱۵ را در نظرسنجی برترین فیلمهای تمام دوران سینمای وبسایت IMDb داراست و همچنین مجلهی بریتانیایی “توتال فیلم” آن را به عنوان بهترین فیلم تمام دوران نامیده است. راجر ایبرت به این فیلم چهار ستاره داد و آن را بهترین فیلم جنایی تاریخ سینما معرفی کرد . فیلم در وبسایت گوجه فرنگیهای گندیده ۹۶ درصد بدست آورده است و در وبسایت Insidemovies آن را بهترین فیلم دهه ۱۹۹۰ آمریکا معرفی کرده است. همچنین موسسه فیلم آمریکا در سال ۲۰۰۷ و در میان لیست صد فیلمش که در این لیست ۱۰ فیلم برتر ۱۰ ژانر معرفی می شوند، رفقای خوب را دومین فیلم گانگستری برتر تاریخ بعد از پدرخوانده معرفی کرده است.و در مجموع رسانه ها، رفقای خوب را یکی از میراث اصلی تاریخ سینما معرفی کرده اند. به عقیدهٔ بسیار از مجلات سینمایی، رفقای خوب بهترین اثر مارتین اسکورسیزی است. فیلم، براساس کتابی از “نیکلاس پیلگی” نویسندهی جنایی، با نام Wise Guy ساخته شده است. کتاب بر اساس زندگی واقعی “هنری هیل” گنگستر سابق و خبررسان FBI به نگارش درآمده است. اسکورسیزی در “رفقای خوب” در کنار ستایشی که از دنیای ظاهری گنگسترها به عمل میآورد، با هجو آنان، وجه خبیث شخصیتشان را نمایش میدهد. از این وجه، او به لحنی کاملا شخصی و در بسیاری جاها انتزاعی در بیان گنگسترها دست مییابد. در دنیای قلابی و متظاهرانهای که گنگسترها برای هم از رفاقت و مردانگی لاف میزنند، رویای آغازین “هنری” که گنگستر بودن را از ریاستجمهوری ایالات متحده بهتر میداند، کم کم به کابوسی هولناک و گریزناپذیر تبدیل میشود.
فیلم، براساس کتابی به نام Wiseguy (اصطلاح عامیانهای که به اعضای مافیا میگفتند.) نوشتهٔ نیکولاس پیلگی، گزارشگر جنایی نیویورک ساخته شده است. کتاب بر اساس زندگی واقعی هنری هیل، گنگستر سابق و خبر رسان اف بی آی نوشته شده است. رفقای خوب(Goodfellas) نام فيلمی است که مارتين اسکورسيزی در سال 1999 بر اساس داستان زندگی واقعی هنری ميل گانگستر معروف آمريکايی ساخته و يکی از بهترين آثار ژانر گانگستری و مافيايی مدرن به حساب می آيد.فيلم بر اساس سناريوی مشترک اسکورسيزی و نيکلاس پيله گی خبرنگار جنايی نيويورک نوشته شده و مقطعی از زندگی هنری هيل از 1951 تا 1981 يعنی سقوط امپراتوری مافيايی پل سی سرو پدرخوانده گروه را دربر می گيرد.
در آغاز فيلم هنری کودکی است که دلش می خواهد گانگستر شود و برايش گانگستر شدن مهم تر از رئيس جمهور آمريکا شدن است. او عاشق زندگی پر زرق و برق، اتومبيل های شيک و گران قيمت و قدرت و نفوذ گانگسترهاست و می بيند که مردم چگونه از آنها میترسند و به آنها احترام میگذارند.
هنری کارش را به عنوان پادو در دستگاه سی سرو شروع میکند اما عليرغم ريشه ايرلندی اش به تدريج پلکان قدرت را در خانواده مافيايی ايتاليايی تبار نيويورک طی میکند. او به همراه جيمی(رابرت دونيرو) و تامی(جو پشی)، دوستان ديگر گانگسترش، حلقه کوچک صميمانه ای تشکيل میدهند که هيچ غريبه ای اجازه ورود به آن را ندارد. آنها در رستوران ها و کافه ها دور هم مینشينند و به خوشمزگی ها و حرکات جنون آميز تامی می خندند و از احترامی که ديگران از روی ترس به آنها میگذارند، سرمست اند. آنها دست به سرقت می زنند، مخالفان خود را مثل آب خوردن از سر راه برمی دارند و مخفيانه چال می کنند...
سناريوی فيلم بسيار دقيق و منسجم نوشته شده. شخصيت ها واقعی و باورپذيرند و ديالوگ ها هوشمندانه، پرانرژی و بسيار دراماتيک به نظر می رسند. تامی شخصيتی بامزه، شوخ طبع و درعين حال تندخو، عصبی و بسيار بی رحم است اما جيمی از نظر شخصيتی در مقابل تامی قرار دارد و برخلاف او آدمی آرام، خونسرد و تا حد زيادی منطقی است اگرچه در خشونت و بی رحمی دست کمی از تامی ندارد.
در “رفقای خوب” چیزی که بیشتر از بازی درخشان رابرت دنیرو بیننده را تحت تاثیر قرار میدهد، مرد کوتاه قامتی است که نقش بازیگر مکمل را در این فیلم بر عهده دارد. او “جو پشی” (Joe Pesci) است، کسی که در “گاو خشمگین” (Raging Bull / 1980) و “کازینو” (Casino / 1995) نیز او را در کنار رابرت دنیرو و استاد اسکورسیزی دیدهایم. پشی در فیلم Goodfellas نقش یک گنگستر عصبی، شوخطبع، خشن و بیرحم، عاشق و شاید دیوانه را بازی میکند و مکمل بینظیری برای رابرت دنیرو بوده است. جو پشی به خاطر بازی درخشانش در فیلم Goodfellas موفق شد جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را در سال ۱۹۹۱ از آن خود کند. همچنین او در نظرسنجی مجلهی Movie Premiere تحت عنوان “صد شخصیت سینمایی برجستهی تاریخ” توانست عنوان ۹۶ را کسب کند.
مجموعه اين عناصر، رفقای خوب را به نمونه ديگری از آثار موفق ژانر گانگستری تبديل کرده است؛ مطالعه ای عميق و قابل تامل در باره زندگی گانگسترها و فرهنگ آنها. اسکورسيزی با دقت تمام جزئيات زندگی گانگسترها و روابط درونی آنها را ترسيم می کند. گانگسترهای اين فيلم بيش از هر فيلم ديگری در اين ژانر، واقعی و باورپذير تصوير شده اند.
رفقای خوب آهنگساز واحدی ندارد و ساوندترک آن مجموعه ای از ترانه ها و آهنگ هايی است که اسکورسيزی آن را بر اساس حال و هوای فيلم انتخاب کرده. آهنگ هايی که غالبا مربوط به همان دوره ای اند که داستان فيلم در آن اتفاق می افتد، از تونی بنت گرفته تا اريک کلپتون و مادی واترز.
با اينکه رفقای خوب تجليلی از زندگی گانگسترهاست و اين زندگی را جذاب، خواستنی و غبطه برانگيز تصوير میکند اما رويکرد اسکورسيزی در مواجهه با ژانر، در تضاد با رويکرد حماسی و رمانتيک کاپولا در فيلم پدرخوانده قرار دارد. مارتین اسکورسیزی به زیبایی مراحل نابودی بشریت را به نمایش می گذارد ، در کل فیلم همه و همه در قضیه نابودی هنری دست دارند و این مسئله در فیلم کاملا روشن است . هدف رفقای خوب ، هدف پدرخوانده و خیلی فیلم های دیگر همین دوره این است که جامعه کثیف و از بین رفته را تقصیر خود جامعه می اندازند ، آنها مردم ، پلیس ، سیاستمداران را در فیلم هایشان در یک حد نشان می دهند و هیچ کدام را بالاتر از دیگری نشان نمی دهند ، اصل ماجرا همین است ، همه تقصیر کاریم .
منبع:نقد فارسی