شرلوک هولمز نام یک کاراگاه خصوصی و شخصیتی داستانی است که (بر اساس داستانها) تولدیورکشایر انگلستان و در اواخر قرن ۱۹ و آغاز قرن ۲۰ فعالیت میکرده است. شخصیت داستانی شرلوک هولمز نخستین بار در سال ۱۸۸۷م توسط نویسنده و پزشک اسکاتلندی سر آرتور کانن دویل ساخته و پرداخته شد و در کتابها مطرح شد.
معروف بودن هولمز به خاطر قدرت استثایی او در مشاهده جزئیات و حل منطقی مسائل بر اساس آن است، قدرتی که وی را بدون شک معروفترین کارآگاه تخیلی جهان و یکی از مشهورترین شخصیتهای داستانی ساختهاست و علاوه بر همراه همیشگی او «دکتر واتسن» و مأموران اسکاتلندیارد خواننده را نیز به حیرت وا میدارد. نام کامل او ویلیام شرلوک اسکات هولمز است. شرلوک هولمز در داستانهای اصلی هیچگاه خود را کاراگاه خصوصی نخوانده، بلکه به عنوان کارگاه مشاور خود را میخواند و در نوع خود تک است.
شرلوک هولمز، در روز ششم ژانویه ۱۸۵۴ در روستایی به نام مایکرافت (که اتفاقاً نام برادر بزرگتر وی نیز هست) در ایالت یورکشایر به دنیا میآید. وقتی بزرگ میشود به دانشگاه آکسفورد میرود و اولین معمای جنایی خود را (به نام راز کشتی گلوریا اسکات) در ۲۰ سالگی حل میکند. وی پس از گذراندن تحصیلات دانشگاه و فارغالتحصیل شدن تصمیم میگیرد به عنوان یک کارآگاه خصوصی به کار بپردازد و خدمات خود را به مراجعینش ارائه دهد که همین مشغله اصلی و منبع تأمین معاش وی در بیستوسه سال بعد میگردد. شرلوک هولمز، در داستان «اتود در قرمز لاکی» با واتسن آشنا میشود و هر دو باهم، در خانهای به شماره پلاک ۲۲۱ب واقع در خیابان «بیکر»، ساکن میشوند. بیشتر داستانهای شرلوک هولمز، از زبان دکتر واتسن، بازگو میشوند و نویسنده از شیوه مقابله کردن هوش و ذکاوت تیز هولمز در برابر قوه هوش ضعیفتر واتسن، بهره جسته و به این طریق برتری فکری کارآگاه مشهور را بهتر نشان میدهد.
کارآگاه «لسترید (یا لستراد)» و «گرگسن» از اسکاتلندیارد، هرگاه راه اشتباهی را، در حل مسائل میروند به شرلوک هولمز مراجعه میکنند و معمولاً او مسیر درست را به آنان نشان میدهد.بزرگترین دشمن او پروفسور جیمز موریارتی شریر بود که به دست هولمز نابود شد.
ابر قهرمان !
واژه ابرقهرمان بیشتر برای شخصیت های خیالی و کمیک استریپی مارول به کار می رود کاراکترهایی که بیشتر به خاطر قدرت خاصشان از بقیه متفاوت شده و همین قدرت آنها را در میان سایر افراد یگانه می کند در واقع اگر قدرت فراانسانی آنها را فاکتور بگیریم چیزی جز یک انسان معمولی باقی نخواهد ماند . به همین سبب این کاراکترها خیلی زود به دام کلیشه می افتند زیرا تفاوت آنها بعد از مدتی تکراری شده و بینندگان که انتظار بالایی از آنها دارند دلسرد می شوند . البته این حرف زمانی درست خواهد بود که سازندگان نسبت به دلسردی مخاطبان بی تفاوت باشند که همگان میدانیم اینطور نیست و دست اندرکاران این مجموعه خیلی زود رنگ و لعابی تازه به این کاراکترها می دهند و آنها را روانه سینما می کنند (کاری که هر صنعتی برای بقا و رشد باید انجام دهد , یعنی دائما در حال شناخت ذائقه مشتریان خود بوده و متناسب با آن تولیداتی ارائه می کند و در کنار این تولیدات جدید محصولات کلاسیک خود را که در واقع برند آنهاست متناسب با ذائقه جدید تغییر داده و ارائه می کند کاری که صنعت صد و چند ساله سینمای هالیوود به خوبی آن را پیاده می کند و تا امروز بزرگترین و بهترین در نوع خود می باشد چون به قول معروف " روی پا خود ایستاده است و نان بازوی خودش را میخورد " و متکی به هیچ دولت و کشوری نیست و اینجا فقط مخاطب و پول ناچیز بلیت او اهمیت دارد! )
کاراکتر شرلوک ( با بازی بندیکت کامبربچ ) ویژگی های دقیق یک کارگاه مورد علاقه بیننده را دارد یعنی شما تیپ و شخصیتی را خواهید دید که کلی انتظار در شما بوجود خواهد آورد و او نیز به این انتظارها در جای خود پاسخ مناسب می دهد ( بهترین شیوه برای درگیر کردن مخاطب در داستان بطوریکه مخاطب احساس کند کاراکتری که او تا الان شناخته خیلی بیشتر از این حرفها در چنته دارد و به نوعی دائما در حال بروز ویژگی های خاص خود و غافگیر کردن وی می باشد( .
در اینجا ما ابر قهرمانی مواجهیم که ویژگی فرا بشری ندارد بلکه فقط داشته های بشری را بسیار بیشتر از بقیه دارد و به بهترین نحو مدیریت می کند ، او با چشم تیزبین خود کوچک ترین جزئیات را میبیند و اطلاعات به دست امده را به بانک اطلاعاتی عظیم حافظه خود ( که مجموعه ای از اطلاعات وارده و تجزیه تحلیل آنهاست که بر اساس تجربه قبلی به دست آمده و ثبت و ضبط شده ) می فرستد و پس از آمدن پاسخ مغز او شروع به تجزیه و تحلیل این جزئیات می کند و هر بار که اطلاعات جدیدی می آید شرلوک بیشتر به شناخت و حل مسئله نزدیک می شود . به همین خاطر پرونده های معمولی و با پیچیدگی کم را به سرعت حل می کند و کمک زیادی به پلیس لندن و شخص سربازرس می کند. اما او به این چیزها قانع نیست و نهایت پیچیدگی ممکن را می خواهد . در اینجا به درستی شخصیتی به نام دکتر موریاتی وارد ماجرا شده و قرار است دائما موی دماغ شرلوک باشد. موریاتی نوع باهوشی از شرلوک اما بدمن این سریال است و ردپای او در بعضی پرونده ها وجود دارد.
شرلوک در عین جذاب بودن گاهی به خاطر سریع حرف زدن و بیان سریع آنچه در ذهنش می گذرد به انسان عجیب و مورد تنفری تبدیل می شود به طوری که خودش هم متوجه نمی شود که طرف مقابل را آزرده است البته سریال همینطور که به جلو می رود این عیب شرلوک نیز کمتر آزاردهنده می شود .
تمام این ویژگی ها را بندیکت کامبربچ با ظرافت و زیبایی هرچه بیشتر در نقش خود ایفا می کند دکتر واتسونبا بازی مارتین فریمن بسیار خوب در نقش در نقش مکمل شرلوک ظاهر شده است و او را بیش از یک همکار یاری می کند .
سریال در بخش های , کارگردانی , داستان و ... کاملا قدرتمند می باشد تنها نقطه ضعفی که میتوان به آن گرفت کمی بی نظمی در برخی روایت هاست که با کات تند و تیز بیشتر باعث سردرگمی بیننده می شود طوری که بیننده از داستان عقب می ماند.اشکال دیگر در اغراق بیش از حد در برخی تحلیلهای شرلوک است که گاهی اغراق آمیز بودن آن نمایان می شود.مثلا در جایی شرلوک بر روی پاچه شلوار فردی چند خط می بیند و اینطور استنباط می کند که او دارای حیوان خانگی است و آن خطها جای پنجه آن حیوان است در حالی که می توان ده ها دلیل دیگر برای آن در نظر گرفت و یا در جایی نخی روی کت فرد می بیند و اینطور استنباط می کند که فرد در آن روز در خیاطی بوده و این نخ روی کتش جا مانده ! ممکن است باد نخ را روی کت وی انداخته باشد و یا دلایل دیگر ؛ نمونه های مثل این در سریال کم نیستند ؛ استنباط هایی که ممکن است دلیلشان چیز دیگری باشد اما شرلوک فقط با توجه به چیزی که خود دوست دارد آن را برداشت می کند اما این قبیل مسائل باعث ضعف بزرگی در سریال نمی شود و در لابه لای داستان پر جنب و جوش سریال گم می شوند .
کلام آخر
شرلوک سریال زیبا و پرجنب و جوشی است که هر لحظه آن می تواند برای بیننده هیجان انگیز باشد با بازی های خوب بازیگران و ریتم تند و مناسب سریال همراه با موسیقی و تدوین سریع. همه باعث می شوند بیننده رضایت کامل از آن داشته باشند، همانطور که هم اکنون محبوبترین سریال شبکه بی بی سی نیز می باشد
مارول با زیرکی استراتژی یکسالهی تبلیغاتی هوشمندانهای را پیش گرفت تا کاراکترهای نگهبانان کهکشان را به مردم بشناساند و با همین راهبرد توانست به فروش فوقالعادهای دست یابد. نگهبانان کهکشان بخش 2 بزرگتر و بهتر از بخش قبلیست ولی مانند قسمت قبل از ضعف در روایت رنج میبرد که باعث میشود نگهبانان کهکشان از رسیدن به سطحی فوقالعاده باز بماند.
در آگوست سال 2014، مارول نگهبانان کهکشان را روانهی سینماها کرد. در آن زمان، همه به چشم یک ریسک بزرگ به این فیلم نگاه میکردند؛ یک ملغمهی علمیتخیلی/ ابرقهرمانی با کاراکترهایی که کسی جز کشتهمردههای کتابهای کامیک آنها را نمیشناخت. اما مارول بیکار ننشست و برای مشتاقکردن مخاطبان و افزایش شناخت آنها نسبت به کاراکترهای مذکور، استراتژی یکسالهی تبلیغاتی هوشمندانهای را پیش گرفت. نگهبانان کهکشان در هفته اول اکران حدود 100 میلیون دلار فروخت و در سراسر جهان به فروشی بالغ بر 750 میلیون دلار دست یافت. درست است که ماشین بازاریابی مارول در این فروش بالا نقش عمدهای داشت، ولی نباید از حضور «جیمز گان» خلاق در پشت پردهی تولید این فیلم غافل شد. خلاقیت او در تازگی و لذتبخشی فیلم تاثیر بسزایی داشت و آن را به اثری که حتما باید دیده شود، تبدیل کرد.
Guardians of the Galaxy Vol. 2اکنون سه سال پس از فیلم اول، نگهبانان کهکشان بخش 2 از راه رسیده. نگهبانان کهکشان دیگر ماهیتی مبهم ندارند. بلکه این روزها تبدیل به اثری درخشان در کارنامه تولیدات مارول شده به طوری که قرار است در فیلم آیندهی انتقامجویان: جنگ بینهایت نیز شاهد حضور کاراکترهای آن باشیم تا شاید بار دیگر رکوردهای باکسآفیس جابهجا شود. در بخش 2، جیمز گان با چالشی منحصربفرد مواجه شده. اولین فیلم او اساسا با آنچه که تا آن روز مارول تولید کرده بود متفاوت بود (البته غیر از ددپول، که بعدا اکران شد و محصول همکاری مشترک مارول و فاکس بود)، به همین دلیل انتظارات سخت کمپانی از او به گونهای بود که لحن، سبک، ریتم و زرق و برق تصویری قسمت اول را بار دیگر تکرار کند بدون این که احساس تکرار به مخاطب دست بدهد. با این حال، کارگردان دوباره همان رویه را پیش گرفته. بخش 2 بزرگتر و بهتر از بخش قبلیست ولی مانند قسمت قبل از ضعف در روایت رنج میبرد که باعث میشود نگهبانان کهکشان از رسیدن به سطحی فوقالعاده باز بماند.
خرده داستانهایی که در طول فیلم مطرح میشوند، بیشتر بهانهای برای ساخت فیلمهای بعدی به نظر میرسند تا برای سر و شکل بخشیدن به داستان این قسمت. گرچه فیلم در تلاش است در کنار این زرق و برق و جلوههای ویژه، حرفهایی برای گفتن داشته باشد.
Guardians of the Galaxy Vol. 2فیلم نگهبانان را با صحنهی اکشن بزرگی بازمعرفی میکند؛ یک سکانس نبرد غیرمعمول و تماشایی که از دیدگاهی جالب و تازه ارائه میشود. هنگامی که «استار لرد(کریس پرت)»، «گامورا (زویی سالدانا)»، «دراکس (دیو باتیستا)» و «راکت (با صدای بردلی کوپر)» در پسزمینه با شیئی غولپیکر در حال پیمایش فضا نشان داده میشوند، «گروت (با صدای ون دیزل)» در پیشزمینه در حال رقصیدنی بداهه است. به عنوان یک تماشاگر، میدانیم که جنگ پدیدهی مهمیست اما مسخرهبازیهای گروت توجه ما را به سوی خود جلب کرده و این هنر جیمز گان است که در نمایی بزرگ توجه مخاطب را به سوی یک نقطهی خاص متمرکز میکند. همین لحظات اینچنینیست که بخش 2 را از تکراری بودن میرهاند و نشان میدهد که غیر از خروارها جلوهی ویژه، چیز دیگری نیز در چنته دارد.
نگهبانان، یکدیگر را به چشم خانواده میبینند نه همکار یا دوست. خانوادهای که گرچه شاید به این آسانیها از هم نپاشد ولی اعضای آن، آنچنان هم رابطهی سفت و سختی با هم ندارند. بخش 2 دربارهی خانوادههای دیگر هم هست. استار لرد با پدر واقعی خود، «اِگو (کرت راسل)»، که در اصل سیارهای در قامت یک انسان است مواجه میشود. همچنین کشمکشی میان گامورا و خواهرش «نِبیولا (کارن گیلَن)» نیز در طول داستان مطرح میشود و «یوندو (مایکل روکر)» که از رفتارش با پسرخواندهی خود، استار لرد، پشیمان است. بعضی از این موارد دراماتیک در طول داستان کارایی دارد و بعضی دیگر نه اما حداقل نشان میدهد که فیلم در تلاش است در کنار این زرق و برق و جلوههای ویژه، حرفهایی برای گفتن داشته باشد.
این فیلم همچنان بامزه و عامهپسند است که عمده هدف آن تحکیم بخشیدن به روابط مطرح شده در قسمت اول و اضافهشدن اعضای جدید به گروه میباشد. مطمئنا فیلم از لحاظ بصری گیراست. به ندرت میتوان صحنهای یافت که دستکاری کامپیوتری نشده باشد.
Guardians of the Galaxy Vol. 2از لحاظ لحنی، گان رویکردی بیمحابا داشته، به گونهای که دیالوگهای موجود بعضا دارای دوپهلوییهاییست که ممکن است والدین دوست نداشته باشند فرزندشان آنها را بشنود. اجزای داستان همانند ددپول سبکبارانه و هجوگونه نیست، ولی تنها فیلم مارول است که تا حد ممکن به این دو مشخصه قرابت دارد: 1) یک فیلم با عنوان کمدی 2) درجه بندی سنی بالای 17 سال. همانگونه که گفتم این مشخصهها را ندارد، اما تا حد امکان نزدیک است. با این حال، بخش 2 همچنان بامزه و عامهپسند است. از نکات جالب توجه فیلم، میتوان به حضور کوتاه «استن لی» در اولین عرض اندام قابل توجه «مراقبان/The Watchers» روی پرده سینما اشاره کرد. (توجه: حین پخش تیتراژ و در پایان آن، پنج صحنه وجود دارد که هیچکدام برای فهم داستان ضروری نیستند ولی خب نگهبانان کهکشان نشان داده برای هوادارانش سنگ تمام میگذارد.)
با وجود این که محور داستان اصلی حول ارتباط دوبارهی استار لرد با پدرش میچرخد (و دانستن این که پدر آنگونه که در ابتدا به نظر میرسد صمیمی و مهربان نیست)، خردهپیرنگهای زیادی بسط داده میشوند که یکی از آنها مربوط به «سیلوستر استالونه» است. این خردهپیرنگها بیشتر بهانهای برای ساخت فیلمهای بعدی به نظر میرسند تا برای سر و شکل بخشیدن به داستان این قسمت. عمده هدف بخش 2 تحکیم بخشیدن به روابط مطرح شده در قسمت اول و اضافهشدن اعضای جدید به گروه میباشد. دو فیلم اول این مجموعه، خلا داستانیِ پس از فصل آغازین را تا حدی پوشش میدهند.
بازیگران در فرم خوبی به سر میبرند. کریس پرت و زویی سالدانا دوباره به قالب کاراکترهای خود بازگشتهاند. «دیو باتیستا» در این بخش فرصتی یافته تا اندکی جنبههای انسانی به کاراکتر خود ببخشد تا از موجودی که صرفا به در و دیوار مشت میزند، کمی فراتر رود. «کرت راسل» هم از دوستداشتنیبودن ذاتی خود برای گسترش کاراکترهایی که ایفا میکند بهره میبرد، به گونهای که حتی انتظارش را نداریم.
در حال حاضر نمیتوانم دربارهی کیفیت سهبعدی این فیلم نظری بدهم، ولی مطمئنا فیلم از لحاظ بصری گیراست. تصاویر CGI که گاه خودنمایانه و گاه زیرکانه به کار برده شدهاند، به وفور یافت میشود. به ندرت میتوان صحنهای یافت که دستکاری کامپیوتری نشده باشد. بار دیگر تصمیم گرفته شده تا موسیقی متن شامل ترانههای پاپ و راک دههی 70 همانند ترانهی برندی از گروه « Looking Glass» و ترانهی زنجیر از گروه « Fleetwood Mac» باشد.
Guardians of the Galaxy Vol. 2بازیگران در فرم خوبی به سر میبرند. «کریس پرت» و «زویی سالدانا» با وجود این که زمان زیادی از دیدار ما با آنها در این نقش میگذرد، دوباره به قالب کاراکترهای خود فرو رفتهاند. شیمی کند میان آنها (که استار لرد آن را به رابطهی سم و دایان در سریال به سلامتی تشبیه میکند) شاهدی بر این ادعاست که با خویشتنداری کافی هردو تن پیش میرود. «دیو باتیستا» در این بخش فرصتی یافته تا اندکی جنبههای انسانی به کاراکتر خود ببخشد تا از موجودی که صرفا به در و دیوار مشت میزند، کمی فراتر رود. «کرت راسل» که در دو محصول پر سر و صدای امسال حضور دارد (فیلم دیگر سرنوشت خشن)، از دوستداشتنیبودن ذاتی خود برای گسترش کاراکترهایی که ایفا میکند بهره میبرد، به گونهای که حتی انتظارش را نداریم.
مسلما تماشاگران با فرض فیلمنامهای بیعیب و نقص به تماشای این فیلم نمیروند. بهتر است شما هم خودتان را با خوردن ذرت بوداده سرگرم کنید! نگهبانان کهکشان بخش 2 تجربهایست مشابه با قسمت قبلی با این تفاوت که تقریبا هرچیزی دارد. ظاهرا اوضاع برای ابرقهرمانهای مارول به گونهای پیش میرود که باید برای دیده شدن در فیلمی چون جنگ بینهایت حضور داشته باشند ولی فعلا این مرض، به جان این گروه ناهمگونِ جدا از جریان اصلی نیفتاده و آنها در مسیری مستقل پیش میروند.
Guardians of the Galaxy Vol. 2همانند نگهبانان کهکشان، پایان این فیلم نیز چندان قابل بحث و موشکافی نیست. البته با توجه به ذات کامیک بودن داستان و روایت فیلم، این مسئله قابل توجیه است. سابقهی کمپانی مارول مؤید این نکته است که ضدقهرمانهای آن همواره به شیوهای احمقانه و غیرمتقاعدکننده ظهور یافتهاند که نگهبانان کهکشان بخش 2 نیز این قاعده مستثنا نیست. با این حال، مسلما تماشاگران با فرض فیلمنامهای بیعیب و نقص به تماشای این فیلم نمیروند. بهتر است شما هم خودتان را با خوردن ذرت بوداده سرگرم کنید!
نگهبانان کهکشان بخش 2 تجربهایست مشابه با قسمت قبلی با این تفاوت که تقریبا هرچیزی دارد. حسن این دنباله در تجدید میثاق تماشاگران با کاراکترهای آشناییست که کارهای آشنایی انجام میدهند. ایراد آن بالا رفتن انتظارات از عوامل فیلم است که شاید در محدوده تواناییهایشان نباشد. البته جیمز گان نشان داده که ابایی از انجام کارهای سخت ندارد. ظاهرا اوضاع برای ابرقهرمانهای مارول به گونهای پیش میرود که باید برای دیده شدن در فیلمی چون جنگ بینهایت حضور داشته باشند ولی فعلا این مرض، به جان این گروه ناهمگونِ جدا از جریان اصلی نیفتاده و آنها در مسیری مستقل پیش میروند.
منبع:نقد فارسی
“رفقای خوب” با عنوان انگلیسی Goodfellas، فیلمی به کارگردانی استاد “مارتین اسکورسیزی” در گونهی داستانی-جنایی و محصول سال ۱۹۹۰ کمپانی Warner Bros. Pictures است. این فیلم مقام ۱۵ را در نظرسنجی برترین فیلمهای تمام دوران سینمای وبسایت IMDb داراست و همچنین مجلهی بریتانیایی “توتال فیلم” آن را به عنوان بهترین فیلم تمام دوران نامیده است. راجر ایبرت به این فیلم چهار ستاره داد و آن را بهترین فیلم جنایی تاریخ سینما معرفی کرد . فیلم در وبسایت گوجه فرنگیهای گندیده ۹۶ درصد بدست آورده است و در وبسایت Insidemovies آن را بهترین فیلم دهه ۱۹۹۰ آمریکا معرفی کرده است. همچنین موسسه فیلم آمریکا در سال ۲۰۰۷ و در میان لیست صد فیلمش که در این لیست ۱۰ فیلم برتر ۱۰ ژانر معرفی می شوند، رفقای خوب را دومین فیلم گانگستری برتر تاریخ بعد از پدرخوانده معرفی کرده است.و در مجموع رسانه ها، رفقای خوب را یکی از میراث اصلی تاریخ سینما معرفی کرده اند. به عقیدهٔ بسیار از مجلات سینمایی، رفقای خوب بهترین اثر مارتین اسکورسیزی است. فیلم، براساس کتابی از “نیکلاس پیلگی” نویسندهی جنایی، با نام Wise Guy ساخته شده است. کتاب بر اساس زندگی واقعی “هنری هیل” گنگستر سابق و خبررسان FBI به نگارش درآمده است. اسکورسیزی در “رفقای خوب” در کنار ستایشی که از دنیای ظاهری گنگسترها به عمل میآورد، با هجو آنان، وجه خبیث شخصیتشان را نمایش میدهد. از این وجه، او به لحنی کاملا شخصی و در بسیاری جاها انتزاعی در بیان گنگسترها دست مییابد. در دنیای قلابی و متظاهرانهای که گنگسترها برای هم از رفاقت و مردانگی لاف میزنند، رویای آغازین “هنری” که گنگستر بودن را از ریاستجمهوری ایالات متحده بهتر میداند، کم کم به کابوسی هولناک و گریزناپذیر تبدیل میشود.
فیلم، براساس کتابی به نام Wiseguy (اصطلاح عامیانهای که به اعضای مافیا میگفتند.) نوشتهٔ نیکولاس پیلگی، گزارشگر جنایی نیویورک ساخته شده است. کتاب بر اساس زندگی واقعی هنری هیل، گنگستر سابق و خبر رسان اف بی آی نوشته شده است. رفقای خوب(Goodfellas) نام فيلمی است که مارتين اسکورسيزی در سال 1999 بر اساس داستان زندگی واقعی هنری ميل گانگستر معروف آمريکايی ساخته و يکی از بهترين آثار ژانر گانگستری و مافيايی مدرن به حساب می آيد.فيلم بر اساس سناريوی مشترک اسکورسيزی و نيکلاس پيله گی خبرنگار جنايی نيويورک نوشته شده و مقطعی از زندگی هنری هيل از 1951 تا 1981 يعنی سقوط امپراتوری مافيايی پل سی سرو پدرخوانده گروه را دربر می گيرد.
در آغاز فيلم هنری کودکی است که دلش می خواهد گانگستر شود و برايش گانگستر شدن مهم تر از رئيس جمهور آمريکا شدن است. او عاشق زندگی پر زرق و برق، اتومبيل های شيک و گران قيمت و قدرت و نفوذ گانگسترهاست و می بيند که مردم چگونه از آنها میترسند و به آنها احترام میگذارند.
هنری کارش را به عنوان پادو در دستگاه سی سرو شروع میکند اما عليرغم ريشه ايرلندی اش به تدريج پلکان قدرت را در خانواده مافيايی ايتاليايی تبار نيويورک طی میکند. او به همراه جيمی(رابرت دونيرو) و تامی(جو پشی)، دوستان ديگر گانگسترش، حلقه کوچک صميمانه ای تشکيل میدهند که هيچ غريبه ای اجازه ورود به آن را ندارد. آنها در رستوران ها و کافه ها دور هم مینشينند و به خوشمزگی ها و حرکات جنون آميز تامی می خندند و از احترامی که ديگران از روی ترس به آنها میگذارند، سرمست اند. آنها دست به سرقت می زنند، مخالفان خود را مثل آب خوردن از سر راه برمی دارند و مخفيانه چال می کنند...
سناريوی فيلم بسيار دقيق و منسجم نوشته شده. شخصيت ها واقعی و باورپذيرند و ديالوگ ها هوشمندانه، پرانرژی و بسيار دراماتيک به نظر می رسند. تامی شخصيتی بامزه، شوخ طبع و درعين حال تندخو، عصبی و بسيار بی رحم است اما جيمی از نظر شخصيتی در مقابل تامی قرار دارد و برخلاف او آدمی آرام، خونسرد و تا حد زيادی منطقی است اگرچه در خشونت و بی رحمی دست کمی از تامی ندارد.
در “رفقای خوب” چیزی که بیشتر از بازی درخشان رابرت دنیرو بیننده را تحت تاثیر قرار میدهد، مرد کوتاه قامتی است که نقش بازیگر مکمل را در این فیلم بر عهده دارد. او “جو پشی” (Joe Pesci) است، کسی که در “گاو خشمگین” (Raging Bull / 1980) و “کازینو” (Casino / 1995) نیز او را در کنار رابرت دنیرو و استاد اسکورسیزی دیدهایم. پشی در فیلم Goodfellas نقش یک گنگستر عصبی، شوخطبع، خشن و بیرحم، عاشق و شاید دیوانه را بازی میکند و مکمل بینظیری برای رابرت دنیرو بوده است. جو پشی به خاطر بازی درخشانش در فیلم Goodfellas موفق شد جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را در سال ۱۹۹۱ از آن خود کند. همچنین او در نظرسنجی مجلهی Movie Premiere تحت عنوان “صد شخصیت سینمایی برجستهی تاریخ” توانست عنوان ۹۶ را کسب کند.
مجموعه اين عناصر، رفقای خوب را به نمونه ديگری از آثار موفق ژانر گانگستری تبديل کرده است؛ مطالعه ای عميق و قابل تامل در باره زندگی گانگسترها و فرهنگ آنها. اسکورسيزی با دقت تمام جزئيات زندگی گانگسترها و روابط درونی آنها را ترسيم می کند. گانگسترهای اين فيلم بيش از هر فيلم ديگری در اين ژانر، واقعی و باورپذير تصوير شده اند.
رفقای خوب آهنگساز واحدی ندارد و ساوندترک آن مجموعه ای از ترانه ها و آهنگ هايی است که اسکورسيزی آن را بر اساس حال و هوای فيلم انتخاب کرده. آهنگ هايی که غالبا مربوط به همان دوره ای اند که داستان فيلم در آن اتفاق می افتد، از تونی بنت گرفته تا اريک کلپتون و مادی واترز.
با اينکه رفقای خوب تجليلی از زندگی گانگسترهاست و اين زندگی را جذاب، خواستنی و غبطه برانگيز تصوير میکند اما رويکرد اسکورسيزی در مواجهه با ژانر، در تضاد با رويکرد حماسی و رمانتيک کاپولا در فيلم پدرخوانده قرار دارد. مارتین اسکورسیزی به زیبایی مراحل نابودی بشریت را به نمایش می گذارد ، در کل فیلم همه و همه در قضیه نابودی هنری دست دارند و این مسئله در فیلم کاملا روشن است . هدف رفقای خوب ، هدف پدرخوانده و خیلی فیلم های دیگر همین دوره این است که جامعه کثیف و از بین رفته را تقصیر خود جامعه می اندازند ، آنها مردم ، پلیس ، سیاستمداران را در فیلم هایشان در یک حد نشان می دهند و هیچ کدام را بالاتر از دیگری نشان نمی دهند ، اصل ماجرا همین است ، همه تقصیر کاریم .
منبع:نقد فارسی
فارست گامپ ( تام هنکس)، مرد سادهدلی است که در ایستگاه اتوبوسی منتظر نشستهاست. با آمدن خانمی، او خود را معرفی میکند و داستان زندگیش را تعریف میکند. فارست کودکی با بهرهی هوشی پایینتر از همسالانش است و تمام دنیایش مادرش (سالی فیلد) که حوادث اطرافش را با زبانی ساده برایش توصیف میکند. او در کودکی مجبور به استفاده از اسکلت و داربست فلزی بود که به پایش بسته میشد. بچههای همسالش او را دوست نداشتند. اما یکی با او همبازی شد، جنی. طی حادثهای، آن اسکت مزاحم فلزی در هم میشکند و توانایی فارست در دویدن پدیدار میشود. فارست که حالا بالغ شده در راگبی به افتخار میرسد. جنی جوان (رابین رایت پن) که هرگز از مهر پدر الکلیاش بهرهای نداشته، آرزو دارد خوانندهی کانتری شود. او دختر سر به راهی نیست. در روزهای جنگ با ویتنام، فارست به ارتش میپیوندد و حتی در یک بار نامناسب خوانندگی میکنند. هنگام خداحافظی، جنی از فارست میخواهد شجاع نباشد و هر وقت خطری بود فقط بدود. فارست در دورهی آموزشی ارتش، دوستی به نام بوبا(میکلتی ویلیامسون) پیدا میکند. او جوان سیاهپوست سادهدلی است که آرزو دارد خانوادهی فقیرش را با صید میگو به وضع بهتری برساند. آنها به ویتنام اعزام میشوند و تحت فرماندهی سرگرد دن تیلور(گری سینایس) قرار میگیرند. در یکی از حملات، نیروهای آمریکا بشدت بمباران میشوند. با فرمان فرماندهش، فارست شروع به دویدن میکند و ناگهان به یاد بوبا میافتد. او باز میگردد تا بوبا را پیدا کند اما هر بار یک مجروح دیگر را مییابد و او را تا کرانهی رودخانه میرساند، از جمله سرگرد دن را. بالاخره بوبا را در حالیکه بشدت زخمی است مییابد. بوبا میمیرد و فارست زخمی جزئی برداشته ولی سرگرد دن هر دو پایش را از دست میدهد. دن بخاطر آنکه تا آخر عمر فلج است و با افتخار نمرده و گمان میبرد فارست نگذاشته به سرنوشتش برسد از او خشمگین است. فارست مدال افتخار میگیرد و در دوران نقاهت استعدادش در پینگپنگ شکوفا میشود. در حالیکه او به مسابقات جهانی میرود و یکی یکی پلههای افتخار را طی میکند زندگی جنی هر روز در سراشیبی است. اعتیاد و روابط ناسالم، جوانی و زندگی جنی را میرباید. فارست سرگرد دن را با خود همراه میکند تا به آرزوی بوبا جامهی عمل پوشاند. او اسم قایقش را میگذارد جنی و موفق میشود یکی از بینظیرترین صیدهای میگو را انجام دهد، چنانکه عکسش بر جلد مجلهها برود. ولی او فقط دنیای کوچک خودش را میخواهد دنیایی که تمام وسعتش آغوش مادر و داشتن جنی است…
وقتی تام هنکس در سال ۹۳، اسکار بهترین بازیگر مرد را بخاطر “فیلادلفیا” گرفت همگان او را برازندهی این جایزه میدانستند اما تصور نمیرفت او در سال آینده هم مجسمهی طلایی را بالای سر برد. هنکس در سال ۹۴ بینندگان را میخکوب کرد! او یکی از به یاد ماندنیترین کاراکترهای سینمای جهان را جان بخشید و در او روح دمید. آنچنان که اگر تنها بهانهی دوباره نبردن اسکارش، گرفتن جایزه در سال گذشته بود یکی از بزرگترین ناداوریهای اسکار رخ میداد. چنین بود که جز این، فیلم ۵ اسکار دیگر را هم درو میکند. رابرت زمکیس با طمانینه، تمام حوادث فیلمش را عمق بخشیده و پرداختهاست.
فیلم “فارست گامپ” فیلم سرشاری است. این فیلم یکی از بهترین مراجع شناخت آمریکای معاصر است. اتفاقات فرهنگی، هنری و سیاسی چون حلقههایی مرتبط پشت سر هم ردیف میشوند و قهرمان داستان به زیبایی در آن پرورش مییابد. از الویس پریسلی و جان لنون گرفته تا کندی و نیکسون، همه نقشی در فیلم مییابند. موسیقی و ترانههای فیلم گوشنوازند. با گذشت ۱۵ سال از اکران فیلم، هنوز جلوههای ویژهی آن بشدت حیرتانگیز و چشمنواز است. به نظر میرسد طراحان جلوههای ویژهی فیلم میدانستهاند فیلمی برای همیشهی تاریخ سینما میسازند و باید کار فاخری ارائه دهند. هنوز سکانس دست دادن فارست گامپ و کندی، یا شوی شبانهی فارست با جان لنون بسیار شاخص و مثال زدنی است.
دو سکانس در فیلم هست که هر بار میبینم صورتم را پر از اشک می کند. یکی آنجا که بچهها به فارست سنگ میزنند و جنی به فارست که اسیر آن میلهها و اسکلتهای فلزی است، میگوید:”بدو فارست! بدو!” و فارست شروع به دویدن میکند و ناگهان تمام آن میلهها خرد میشودـ و آنجاست که مقرر میشود جهان زیر پای فارست باشد!ـ دیگر آنجا که جنی پسرشان را به فارست نشان میدهد و به فارست که وحشتزده شده، میگوید او کار بدی نکرده! فارست با تردید و با چشمانی پر از اشک میپرسد:”اون باهوشه؟!”
این فیلم در ستایش یک قلب بزرگ و طلایی است! اینکه در نقدهای این فیلم میخوانم “…فارست مرد احمقی است…” مشمئزم میکند. حقیقت این است که فارست مرد خارقالعادهای است. او آنچنان قلب بزرگی دارد که ما آدمهای دیگر، از وحشت این بزرگی دوست داریم به او انگ متفاوت بودن و نادانی بزنیم تا خود را بالا بکشیم. اشکال از فکرهای کوچک ماست، دوستان! دنیای فارست در میان جنگ و خون هم پر از رنگهای شاد و خاطرات خوب است. برای فارست اهمیتی ندارد که دنیا زیر و رو شود، او فقط مادرش و جنی را میبیند. آن سکانسی را به یاد بیاورید که یکی از کمونیستها دارد برای فارست از گروهشان میگوید اما او نمیبیند و نمیشنود، تنها جنی را میبیند که از رهبر گروه سیلی میخورد. دوست دارم اگر این فیلم را ندیدهاید، حتماً ببینید و اگر دیدهاید دوباره تماشایش کنید. به جزئیترین لبخندهای فارست، کمترین حرکات سرش و نگاه مشکوک و مظنونش به جان لنون دقت کنید، وقتی جنی به او میگوید در لباس نظامی خوشتیپ شده، ببینید که با چه غرور و شادیای لباسش را مرتب میکند، وقتی در روز عروسی جنی کراواتش را مرتب میکند نگاه کنید که چطور به جنی مینگرد. فارست راست میگوید، شاید مرد باهوشی نباشد اما میداند عشق چیست! مهم هم همین است! رمز تمام کامیابیهای فارست در همین جمله است. او میدود تا رستگار شود، شاید فقط برای گرفتن پری که در نسیم به این سو و آن سو میرود! و تو با تمام وجودت میگویی:”بدو فارست! بدو!”
منبع:نقد فارسی
فیلم «کونگ: جزیره جمجمه» به عنوان یک اثر هیولایی درجه دو و پرهزینه میتوانست محصول بهتری باشد. این فیلم تمام ویژگیها و کلیشههای آثار اینچنینی را دارد، اگرچه سازندگان از صرف هزینه برای جلوههای ویژه دریغ نکردهاند. با این حال «جزیره جمجمه» به عنوان یک فیلم کینگکونگی، چندان موفق از آب درنیامده. این میمون عظیمالجثه و شگفتانگیز که در این جزیره مرجانی استوایی در حال خودنمایی است، شباهتی به کونگهایی که قبلا دیده بودیم ندارد. فقط اسم آن را دارد. غیر از شباهت فیزیکی سطحی، از خصوصیات شخصیتی این هیولای غولپیکر چیز زیادی نمیبینیم. چرا که این هیولای جزیره جمجمه تنها نمادی از نیروی طبیعت است که کاری جز ترکاندن هلیکوپتر و مبارزه با دیگر مخلوقات ندارد. هیولای دیو و دلبر را فراموش کنید! با بلندی بیش از 300 فوت، حدود 10 برابر بزرگتر از برادر کوچکترش در فیلمهای سال 1933/1976/2005 میباشد. تغییری که ایجاد شده تا کونگ را به قد و قوارههای گودزیلا برساند. تهیهکنندگان روی مبارزهی نهایی این دو هیولا در فیلم کینگکونگ علیه گودزیلا محصول سال 2020 حساب باز کردهاند، همان طور که در صحنهی پس از تیتراژ فیلم به آن اشاره کردهاند.
«کونگ: جزیره جمجمه» یک دنباله، پیشدرآمد یا بازسازی نیست. بلکه یک داستان کاملا جدید است که در دنیایی موازی با داستان کونگ پیش میرود و هیچ ارتباطی با فیلمهای قبلی کینگکونگ ندارد. حال این سوال پیش میآید که چرا از شخصیت کونگ برای این داستان کاملا متفاوت بهره برده شده؟ کاملا مشخص است، جذب مخاطب! چرا که نام «کینگکونگ» یک برچسب موفق تجاریست. میلیونها نفر این فیلم را خواهند دید چون نام این افسانهی قدیمی و محبوب را یدک میکشد؛ آیا اگر اسم فیلم هیولای ایکس بود کسی برای تماشای آن به سینما میرفت؟!
«کونگ: جزیره جمجمه» هیچ ربطی به آثار قبلی درباره این کاراکتر ندارد و حاوی داستان جدیدیست. اما کاملا مشخص است که چرا سازندگان فیلم از این افسانه استفاده کردهاند... برای جذب مخاطب! فیلم ارجاعات متعددی به فیلمی چون اینک آخرالزمان دارد و کلکسیونی از بازیگران سرشناس در آن ایفای نقش کردهاند.
بر خلاف فیلم گودزیلا که کارگردان آن «گرت ادواردز»، هیولای فیلمش را نصف مدت زمان فیلم از انظار دور نگه داشت، «کونگ: جزیره جمجمه» پس از مدت کوتاهی شخصیت مرکزی را وارد ماجرا میکند. حین نمایش مقدمهی فیلم دربارهی سقوط تعدادی هلیکوپتر جنگ جهانی دوم در جزیره جمجمه در سال 1944، نمای کوتاهی از کونگ نمایش داده میشود و پس از گذشت بیست دقیقه وارد قصهی اصلی میشود. ماجرا در سال 1973 رخ میدهد و این به فیلم اجازه میدهد تا ارجاعات زیادی به آثاری چون اینک آخرالزمان و کینگکونگ محصول سال 1976 داشته باشد. البته صرف نظر از دورهی زمانی، میتوان فضای حاکم بر فیلم را با پارک ژوراسیک 3 مقایسه کرد.
قصهی فیلم دربارهی گروهی از سربازان و دانشمندان است که در جزیرهی جمجمه گیر افتادهاند چرا که کونگ هلیکوپترهای آنان را نابود کرده. اعضای این گروه را این افراد تشکیل میدهند: فرماندهی ماموریت «بیل راندا (جان گودمن)» و مشاورانش «هیوستون (کوری هاوکینز)» و «سان (تیانگ جینگ)» ، کهنه سرباز ویتنام «پرستون پاکارد (ساموئل ال. جکسون)» ، مسیریاب و مامور سابق بریتانیایی «جیمز کنراد (تام هیدلستون)» ، عکاس ضدجنگ و فمینیست «میسون ویوِر (بری لارسون)» ، و «هنک مارلو (جان سی. ریلی)» که سی سال است در جزیره گیر افتاده.
جلوههای ویژه فوقالعاده هستند به طوری که ضعف فیلمنامه را پوشش دادهاند. تهیهکنندگان چون از سلیقه مخاطب آگاهی دارند تمهید هوشمندانهای پیش گرفتهاند و میدانند کسی انتظار شخصیتهای پرداخت شده و روایت پیچیده از فیلمی کینگکونگی ندارد... «کونگ: جزیره جمجمه» فیلم هیولایی خوبیست که تمام المانهای لازم را دارد، ولی میتوانست بهتر باشد.
برخی از جنبههای افسانه کونگ در این فیلم نیز به چشم میخورد. همانند نسخهی سال 1976، آسمان جزیره با ابرهای فراوان پوشانده شده؛ ساکنانی محلی دارد که البته صحبت نمیکنند (تمهیدی جالب برای رفع مشکل زبان). آن دیوار معروف هم وجود دارد ولی با تعریفی جدید؛ چرا که به نظر نمیرسد چیزی بیشتر از یک مانع برای هیولای غولپیکری باشد که هلیکوپترها را در هوا خرد میکند. دایناسورهای موجود در فیلمهای محصول 1933 و 2005 با هیولاهای دیگری جایگزین شدهاند، چرا که دایناسورهای تیرکس یارای قد علم کردن مقابل این کونگ را ندارند. فیلم سه المان اساسی دارد: کونگ علیه انسان، کونگ علیه حیوانات و کلی فرار و تعقیب و گریز.
جلوههای ویژه فوقالعاده هستند به طوری که ضعف فیلمنامه را پوشش دادهاند. تهیهکنندگان چون از سلیقه مخاطب آگاهی دارند تمهید هوشمندانهای پیش گرفتهاند و میدانند کسی انتظار شخصیتهای پرداخت شده و روایت پیچیده از فیلمی کینگکونگی ندارد. تماشاگران به سینما میروند تا ماجراجویی، هیجان و نبردهای هیولایی را تجربه کنند که هر سهی اینها در این اثر وجود دارند. همان طور که قبلا گفتم «کونگ: جزیره جمجمه» فیلم هیولایی خوبیست که تمام المانهای لازم را دارد. دنیای فیلم، حکم بهشتی رویاییست برای پسربچههای 13 ساله. متاسفانه سازندگان اثر از دادن جنبههای انسانی به کونگ خودداری کردهاند.
نویسندگان در بیان محتوای مد نظر خود ظرافت به خرج ندادهاند و آن را به شکلی سرسری در فیلم گنجاندهاند... «جزیره جمجمه» با وجود پرداخت نهچندان خوب کینگکونگ، فیلمی قابل احترام است. و اگر هدف این فیلم آمادهسازی ذهن مخاطب برای تقابل این هیولای افسانهای با گودزیلا باشد، میتوان آن را یک مقدمهی نسبتا خوب دانست.
این فیلم مانند سنگ محکی برای «جوردن وویت رابرتز» بوده تا خود را نشان دهد و انصافا خوب هم عمل کرده. کاملا در طول ساخت فیلم تمرکز داشته و بازیگران هم تمام تلاش خود را انجام دادهاند. تیم بازیگری فیلم شامل یک بازیگر برنده اسکار، دو نامزد اسکار و دوستپسر سابق «تیلور سویفت» است. انتخاب بازیگران کاملا مناسب به نظر میرسد. فیلمهای مربوط به کینگکونگ همواره دارای تم طرفدار محیط زیست بودهاند (در نسخه 1976 بیشتر از تمام فیلمها) و «کونگ: جزیره جمجمه» هم از این قاعده مستثنا نیست. نویسندگان با این فرض غلط که یک فیلم هیولایی نیازی به ظرافت در بیان محتوا ندارد، تفسیر خود از تاثیر منفی انسان بر دنیای اطراف را به شکلی ناپخته و سرسری در فیلم گنجاندهاند. کمی هم چاشنی ضدجنگ به فیلمنامه افزودهاند اگرچه ارجاعات زیاد به فیلم اینک آخرالزمان پس از گذشت مدتی خستهکننده به چشم میآید. از پوستر فیلم متوجه نکته میشویم؛ دیگر نیازی به گزافهگویی نیست.
اگر بخواهیم دربارهی محصول کمپانی «لجندری» منصفانه نظر دهیم، عملکرد این کمپانی نسبتا خوب بوده و آثار خیلی بدتری در طول تاریخ حول کاراکتر کینگکونگ تولید شده. از دو فیلم ژاپنی که با طراحی هنری خندهدار و بازیگری در لباس میمون تولید شدهاند گرفته تا کارتونهای کودکانهی "خوشبختانه" فراموش شده. در مقایسه با آثار مذکور، «جزیره جمجمه» با وجود پرداخت نهچندان خوب کینگکونگ، فیلمی قابل احترام است. و اگر هدف این فیلم آمادهسازی ذهن مخاطب برای تقابل این هیولای افسانهای با گودزیلا باشد، میتوان آن را یک مقدمهی نسبتا خوب دانست.
منبع:نقد فارسی
شاید امروزه کنار آمدن با مفهومی چون پرنسس دیزنی کمی سخت باشد؛ آن هم پس از هشتاد سال که برای اولین بار سفیدبرفی با هفت کوتوله آشنا شد و با بوسهی یک شاهزاده نجات پیدا کرد. فیلمهای انیمیشنی در نخستین سالهای خود (از سیندرلا گرفته تا زیبای خفته) فوقالعاده دلربا و دلنشین بودند، اگرچه ممکن است امروزه انگ نمایش ناتوانی و منفعلی شخصیتهای زن مرکزی را به آنان بزنند. پیام انیمیشنهای مذکور غالبا این بود که خوشبختی زن جوان در زندگی فقط و فقط به حضور شاهزادهای جذاب وابسته است. اما پس از پری دریایی کوچولو محصول 1989 و دیو و دلبر اثر 1991، پرنسسهای دیزنی وارد موج جدیدی شدند. «آریل» و «بل» (دو کاراکتر محوری در دو فیلم مذکور) شاید همانند «گلوریا استینم» و «جرمن گریر» (دو تن از فعالان فمینیسم) ندای فمینیستی و دفاع از حقوق و استقلال زنان سر ندهند، اما قهرمانان جدید کمپانی عمو والت(دیزنی) مستقلتر از پیشینیان خود بودند. آنها دیگر دوشیزگانِ کارتونیِ گرفتار در چنگال غم نبودند. حتی بل کتاب میخواند! تغییراتی که در این قلمرو جادویی در حال رخ دادن بود.
طی چندسال اخیر، کمپانی به شیوهی زیرکانهای سراغ انیمیشنهای کلاسیک خود رفته و به نوبت آنها را وارد دنیای واقعی میکند. به این دلیل از لفظ زیرکانه استفاده کردم، چون این محصولات سینمایی به بدی و نچسبی که شاید شما انتظار داشته باشید نیست. کتاب جنگل، اژدهای پیت و سیندرلا از این دست بودند که تجربهی لذتبخشی برای مخاطب رقم زدند و آمیزهای از نوستالژی و نکات جدید را برای ما به ارمغان آوردند. این محصولات جدید گرچه در حالت کلی به نیاکان خود وفادارند، ولی تقلید صرف نبوده و نکات تازهای دارند. سیندرلا اثر «کنت برانا» از «کیت بلانشت» شریر، طراحی لباس فانتزی «سندی پاول» و از قدرت داستانی بالقوهی خود، بهره برد تا رنگ و بویی تازه به این افسانهی قدیمی ببخشد. اثر لایواکشن جدید دیزنی هم میتوانست این خصوصیات را حتی بیشتر داشته باشد.
فیلم «دیو و دلبر» با کارگردانی «بیل کاندن» که در زمینهی ژانر موزیکال تجربیات فراوانی دارد (کارگردانی دختران رویایی و نویسندگی فیلم شیکاگو) ، چندان نکتهی جدیدی نسبت به انیمیشن محصول سال 1991 ارائه نمیکند؛ خصوصا با در نظر گرفتن این مسئله که تبدیل به اولین انیمیشنی شد که برای اسکار بهترین فیلم نامزد میشود (این را هم بدانید که در آن روزها فقط پنج اثر در این شاخه نامزد میشدند!). محصول جدید دیزنی، بامزه است، شاداب و بانشاط است و برخی از ترانههای آن بارها و بارها در ذهن تکرار میشوند، ولی من هنوز نمیتوانم علت وجود آن را درک کنم! و این که چرا حداقل فیلم بهتری از آب درنیامده؟ «اما واتسون» بدون شک یکی از بهترین عناصر موجود در فیلم است که در نقش بل بازی میکند؛ دختری زیبا و اهل مطالعه که تخیلات و جاهطلبی او فراتر از مکانی چون روستای زادگاه کوچکش در فرانسه است. واتسون با آن چشمهای نافذ، لبخند آسمانی و کک و مکهای ناچیز اطراف بینیاش، گویی زاده شده تا قهرمانی از دنیای دیزنی باشد. معصومیت و هوش ذاتی او کاملا با کاراکترش همخوانی دارد. به اینها زیبا خواندن هم اضافه کنید. خوشبختانه خارج نمیخواند و صدایش همانند قطعهی فوقالعادهی بل در آغاز فیلم، به دل مینشیند.
شاید لالالند سطح توقعات از ترانهها را بالا برده باشد، اما تعدادی از ترانههای این اثر مثل مهمان ما باش، کمی نخنما به نظر میرسند. به نحوی که شاید گمان شود پنجاه سال پیش سروده شدهاند. کاش کاندن کمی حوزهی اختیارات خود را گسترش میداد و به این ترانهها جان میبخشید. داستان هم همانیست که اطلاع دارید؛ شاهزادهای خوشتیپ و جذاب به دلیل قضاوت از روی ظاهر دیگران نفرین و به دیوی کریه تبدیل شده. او باید کسی را عاشق خود کند تا به «دن استیونز» در سریال دانتون ابی تبدیل شود. در عین حال، بل که با پدر بندزن خود (کوین کلاین) زندگی میکند، آرزوهای بزرگی در ذهن دارد و نسبت به پیشنهاد «گَستان (لوک ایوانز)» خوشتیپ و چانهمربعی بیاعتناست. «جاش گَد» هم در نقش نوچهی همجنسگرای گستان بازی میکند (والت چه توضیحی در این مورد دارد؟). کاش این موضوع همانطور که فیلم تصور میکند بامزه و جالب بود!
سرانجام بل در این قلعهی تسخیرشده، زندانی میشود؛ قلعهای که به لطف فناوری دیجیتالی، کاراکترهای دوستداشتنی دیزنی همچون ساعتی سختگیر به نام «کاگزوُرث (یان مککلن)» و رفیق گرمابه و گلستان او، شمعدانی به نام «لومیر (ایوان مکگرگور)» را بازگردانده. این اشیای به قول خودشان عقل کل، بسیار بهتر و متقاعدکنندهتر از دیو شاخدار و شیرمانند فیلم از آب درآمدهاند؛ هیولایی که هنگام رقصیدن یا حتی حرکت کاملا ساختگی به نظر میرسد.
تغییرات ایجاد شده در کاراکترهای بل و دیو خیلی سریع رخ میدهد؛ دیو از یک گروگانگیر سنگدل به یک عشقِ کتاب تبدیل شده و بل هم خیلی زود از قالب یک زندانی مضطرب درآمده و شیفتهی گروگانگیر خود میشود. قطعات موسیقی ساخته شده توسط «آلن منکن» و «هاوارد اشمن» برای انیمیشن، در طول فیلم در کنار قطعاتی که منکن و «تیم رایس» ساختهاند به گوش میرسد. گرچه ترانههای «دیو و دلبر» همچون سایر آثار موزیکال «کاندن»، کارگردان فیلم، خوب و شنیدنی هستند ولی به سطح بالایی از ماندگاری نرسیدهاند. دیزنی علاوه بر آثار سینمایی و پارکهای موجود در سراسر دنیا، همواره در حال عرضهی جادو به مخاطب است. ای کاش «دیو و دلبر» جدید کمی جادوییتر بود.
منبع:نقد فارسی
این فیلم را «هیچكاك» در سال 1954، در همان سالی میسازد كه «حرف م را نشانهی مرگ بگیر» را ساخته بود. در آن فیلم نیز «هیچكاك» هم تهیه كننده بود، و هم كارگردان. یعنی به آن قدرت رسیده بود كه بتواند به عنوان یك كارگردانِ مولف، تهیه كنندهی خود باشد و بدون دغدغه به كار اصلیاش بپردازد. بدون مزاحمت و بدون فشارهایی كه سالها پیش متحمل میشد. فشارهایی كه «هیچكاك» در فیلمهایی همچون «ربكا» از سوی تهیه كننده متحمل شده بود. تهیهكنندهی پرمداخلهای همچون «سلزنیك».
این سالها، یعنی سالهای میانی دههی 50 زمانی است؛ كه «هیچكاك» به اوج اقتدار و ارتباط با تماشاگر رسیده بود و میتوانست با یك قصهی خاص همچون «پنجرهی عقبی» چنان بیننده را سرگرم و سحر كند، كه خود میخواهد و خودش درك میكند. به دیگر سخن اگر «هیچكاك» آدم سال های فیلمی چون «ربكا» بود ما هیچ وقت شاهد اثری تا این حد شخصی و تا این اندازه تماشاگر پسند از سوی «هیچكاك» نبودیم. بیشك تهیهكنندهها كمتر به این ریسك تن در میدادند كه بازیگر اصلی «جیمز استوارت» با پایی شكسته در طول فیلم نشسته باشد، و تنها پنجرههایی در آن سوی حیاط رابط او با جهان بیرون باشند. به عبارت دیگر وجود چنین لوكیشن و داستانی، پشت هر كارگردانی را خواهند لرزاند؛ مگر آن كه «هیچكاك» باشی و بدانی كه چه میخواهی انجام دهی، درست و دقیق.
خلاصهی داستان: یك عكاس مطرح خبری به علت تصادف، هنگام عكس برداری در مسابقهی اتومبیل رانی در صندلی چرخ دار است. او به دلیل بیكاری وقت خود را به نگاه كردن از پنجرهی خانهاش به ساكنان آپارتمانهای رو به حیاط می گذراند. در ساختمان های روبرو آدم هایی متفاوت زندگی می کنند.
1- رقاصه ای زیبا که مردهای متفاوتی اطراف او پرسه می زنند.
2- زوجی که تازه ازدواج کرده اند و مدام در حال عشق بازی اند.
3- زوج بدون فرزند و دارای یک سگ.
4- موسیقیدانی که چندان موفق نیست.
5- یک زن مجسمه ساز.
6- مردی با شغل فروشندگی که زنی فلج دارد.
و اما قهرمان داستان:
قهرمان داستان با نام «جف» و با بازی «جیمز استیوارت» معشوقی دارد به نام «لیزا» با بازی «گریس کلی»؛ البته «لیزا» نیز سخت عاشق «جف» است و عشق «لیزا» به جف مشخص ترین عنصرِ داستانی این قصه است. سپس در طول داستان بحران هایی در خانه های روبرو و به ویژه یکی از خانه ها رخ می دهد، که سرانجام «لیزا» و «جف» به شدت درگیر آن می شوند. در پایان «جف» گرچه پیروز می شود، اما پای دیگر او می شکند، و باز در همان آپارتمان و رو به همان پنجره زمین گیرتر از پیش می ماند تا پایش بلکه از گچ بیرون آید.
کارگردانی:
1- ترکیب دو جزء یا دو مکان در یک کل به هم پیوسته.
کارگردانی این فیلم یک کل به هم پیوسته است، اما به دو قسمت کاملاً مجزا تقسیم شده است. یکی همسایه ها که آنان را ما مدام در یک نمای باز یا کمی نزدیک تر به واسطه ی «جف» و دوربین است می بینیم، یعنی حتی اگر نزدیک هم می شویم تخت، دور و تنها به واسطه ی «جف» است. و دیگر زندگی «جف» که او به شدت زمین گیر و ساکن است. در اولین نگاه پشت آدم از این عدم تحرک در یک «تریلر» می لرزد، اما «هیچکاک» از همین عنصر برای ایجاد اوج تعلیق استفاده ی کامل را برده است؛ چرا؟ چون ما تنها از طریقِ منظر شخص اول فیلم است، که با روایت آشنا می شویم؛ پس اوج هم ذات پنداری و همراه با شخصیت اول و زاویه ی نگاه او؛ رمز جاودانگی این اثر در ساخت تعلیق، در همین نکته است.
2- حرکت های دوربین
در این فیلم دوربین دارای دو ساختار تقریباً متفاوت است، و برای حرکت. یکی آن جایی که «جف» و «لیزا» هستند و دیگر حیاط و پنجره های آن سوی حیاط و در روبروی «جف». دوربین وقتی «جف» و «لیزا» را نشان می دهد تا حد بسیاری ثابت و متمرکز است، اما به محض آن که سراغ آن سوی حیاط می رود، به شدت متحرک و سیال می شود. البته در ابتدای فیلم و تنها در یک پلان سکانس قوی و طولانی و در سکانس آغاز فیلم ما با دوربین سیال به درون اتاقِ «جف» هم می رسیم و از آن چه بر او رفته مطلع می شویم، بدون دیالوگ و با تصویر و فقط با زبان دوربین.
3- کارِ کارگردان با صدا
فیلم «پنجره ی عقبی» فیلمی تصویر مدار است. جلوه های تصویری در آن ناب، قدرتمند و بی نظیر و پیش برنده است، اما صدا نیز در حد اعجاز غوغا می کند. برای رساندن این منظور تنها اشاره به موسیقی دانی که در پشت یکی از همین پنجره ها زندگی می کند، کافی است. موسیقی دان در طول کار با نواختن و اجرای غیر منظم و تکه تکه، از آهنگ اش فیلم را همراهی، و سپس در پایان وقتی قصه به اوج می رسد، موسیقی او نیز در اوج و هماهنگی کامل است. کاملاً مشخص است، که این استفاده ی نمادین و هماهنگ بدون آن که بیننده به وضوح وجود آن را درک کند، اما تاثیرش را به بهترین شکل دریافت نماید تا چه اندازه سخت و استادانه است. هم چنین فیلم با دقت تمام و با صدا فضای کامل یک شهر را می سازد، فضایی قوی، پرتحرک و در عین حال وهم آور و ترسناک.
تمثیل ها:
در این فیلم «هیچکاک»، مثل همه ی فیلم های او، تمثیل ها حضوری قدرتمند، اما هماهنگِ با پی رنگ قصه دارند. پا شکستگی «جف» نشانی از عشق او به «لیزا» اما نشان دهنده ی امتناع او از ازدواج و به عبارتی بند و بست های ازدواج است. کل فضا و قصه، نمادی از شهر و جامعه ی بشری است. زن رقاص نمادی از زن و جاذبه های اوست. زوج تازه ازدواج کرده، تمثیلی از روابط خانوادگی وعشق است و در ابتدای ارتباط. زن و مردی که به شدت دلبسته ی سگ خود شده اند، مسخ شدگی به چیزی در پشت روابط خانوادگی است. و سرانجام مردی که زن خود را می کشد، رسیدن به شکلی از روابط شکست خورده ی انسانی است، در ازدواج یا هر چیز دیگر. در پایان یادمان باشد، چنان این تمثیل ها در ساختار داستان پیچیده و هماهنگ پیش رفته اند، که نه تنها مانعی در گسترش داستان نیستند ؛ بلکه داستان با این ها بو و رنگ بسیار ویژه و سینمایی پیدا کرده است. و البته اگر «هیچکاک» تهیه کننده ی این کار نبود شاید فیلم بدین شکل پیش نمی رفت، و کاملاً هیچکاکی نشده بود.
یکی از محبوب ترین عناوین دنیای بازیهای رایانه ای در سالهای اخیر بازی « فرقه اساسین » بوده که توسط استودیو یوبی سافت به بازار عرضه شد ( ترجمه های گوناگونی از نام بازی Assassin’s Creed به زبان فارسی انجام شده است. این بازی را با عنوان « آئین آدم کشی » یا « کیش یک آدم کش » هم می شناسند ). این بازی که بصورت جهان باز عرضه شده، بازیباز را در جایگاه یک آدم کش حرفه ای در قرن های گذشته قرار می دهد و تا کنون نسخه های فراوانی از آن منتشر شده که همگی از فروش بسیار خوبی برخوردار بوده اند. طبیعی بود که تهیه کنندگان سینما این فروش خیره کننده را رویت کرده و خودشان را برای ساخت یک اقتباس سینمایی از این بازی آماده نمایند. اتفاقی که در نهایت رخ داد و نسخه سینمایی « فرقه اساسین » با حضور چهره های سرشناسی چون مایکل فاسبندر و ماریون کوتیار روانه سینما شد.
داستان فیلم درباره یک بدبختی به اسم کالم ( با بازی مایکل فاسبندر ) است که با توجه به سابقه کیفری اش زندگی خود را تمام شده می پندارد تا اینکه متوجه می شود عمرش به دنیاست با این شرط که در پروژه ای به نام " آنیموس " حضور پیدا کند.در این پروژه که محققی به نام صوفیا ( ماریون کوتیار ) نیز در آن حضور دارد، کالم می بایست از طریق تکنولوژی آنیموس، به خاطرات چند صد سال قبل جدش که برای خودش قاتلی بوده، سفر کند. اما در این میان مشخص می شود که پدرِ صوفیا ( جرمی آیرونز ) نقشه شومی در سر دارد و می خواهد از طریق فرستادن کالم به خاطرات جد خنجر به دستش، شی ارزشمندی را بدست آورد که ...
اقتباس سینمایی از بازیهای ویدئویی در تاریخ سینما سابقه بلندی دارد و عناوین محبوبی در دنیای بازیهای کامپیوتری صاحب فیلم سینمایی شده اند که روی هم رفته می توان گفت همه آنها در بهترین حالت ممکن در حد و اندازه یک اثر قابل تحمل بر پرده سینماها ظاهر شده اند. شاید بتوان در میان آنها « تپه خاموش » را بهترین اقتباس سینمایی معرفی کرد که دلیل آن هم غنی بودن داستان بازی و ویژگی های سینمایی بود که در خودِ بازی وجود داشت. اما در میان این اقتباس ها، « فرقه اساسین » قطعاً جزو لیست بدترین ها قرار می گیرد.
ایراد بزرگ فیلم را می توان به عدم درک سازندگان از ساز و کار یک بازی کامپیوتر دانست که منجر شده نسخه سینمایی تا جایی که امکان داشته از موقعیت های خود بازی استفاده نماید که تصمیم کاملاً اشتباهی بوده است چراکه مخاطب فیلم، بازیباز هایی هستند که مسلط به دنیای « فرقه اساسین » بوده اند و در واقع خودشان قهرمان بوده اند و حالا در نسخه سینمایی به دنبال یک برداشت سینمایی از این داستان هستند که فیلمنامه یکدست و جذابیت های سینماتیک داشته باشد. اما سازندگان بطور عجیبی فیلمنامه را به سطحی ترین شکل ممکن و داستانی که در مقابل خط داستانی بازی به راحتی رنگ می بازد، روانه سینما کرده اند و در واقع، نسخه ضعیف شده تری از آنچه که بازیبازها قبلاً تجربه کرده اند را به آنها عرضه کرده اند.
نسخه سینمایی « فرقه اساسین » با بهره گیری از فضای قرن پانزدهم اسپانیا، می توانست به راحتی داستانی ارجینال و جذاب را روایت کند و به جایگاهی بالاتر از روایت نسخه بازی دست پیدا کند. اما تمام آنچه که سازندگان بر آن تاکید داشته اند و تاکیدشان هم ویژه بوده، بالا رفتن های مکرر از در و دیوار و پریدن از این سقف به آن سقف بوده که تماشایش در وهله اول هیجان انگیز به نظر می رسد اما تکرار آن باعث کسالت بار بودن آن می گردد. ظاهراً دیدگاهی که سازندگان نسبت به بازیبازها داشته اند این بوده که آنها از دیدن بالا رفتن قهرمان داستانشان از دیوار و پریدن های مکرر به وجد می آیند و نیازی به خط داستانی و پرداخت شخصیت ندارند.
« فرقه اساسین » حتی در بخش اکشن نیز مشکلات فراوانی دارد که برای اثری با کارگردانی جاستین کورزل عجیب به نظر می رسد. چرخش های مکرر دوربین و لرزش هایی که قطعاً برای پوشاندن ضعف CGI در فیلم به کار گرفته شده باعث خسته شدن چشم می شود و بدتر از آن اینکه سازندگان برای رسیدن به مقاصد مالی، حتی ماهیت اثر را نیز تغییر داده اند و آدمکش های فیلم نرمی و ملایمت فراوانی برای امورشان پیشه کرده اند! بازی « فرقه اساسین » برای مخاطبان بزرگسال در نظر گرفته شده بود چراکه محتوای اثر فضای خشونت بار قابل تاملی را ایجاب می کرد اما در نسخه سینمایی این خشونت به دلیل درجه بندی سنی نوجوان برچیده شده است، به همین جهت قاتل ها در مواجه با قربانیان معمولاً قاطعیتی نشان نمی دهند و اگر هم نشان دهند تصویری نیست که آن را ثبت نماید!
مایکل فاسبندر در نقش قهرمان بازی سردرگم و بی هویت به نظر می رسد و علی رغم اینکه فاسبندر بازیگر توانایی است، از ظرفیت حضور او در نقش اصلی اثر استفاده نشده و او چیزی شبیه به قهرمانان اکشن رده ب شده است. ماریون کوتیار هم در حد و اندازه های یک اسم در فیلم باقی مانده. به نظر می رسد کوتیار یکی از ساده ترین نقش آفرینی های دوران بازیگری اش را تجربه کرده است. جرمی آیرونز هم در نقش ریکی دارای بُعد مشخصی در پرداخت نمی گردد و در حد یک کله خراب بد که نمی دانیم مشکلش چیست ظاهر شده است.
نسخه سینمایی « فرقه اساسین » نه در حد و اندازه بازی کامپیوتری اش است و نه حتی در حد و اندازه یک اثر اکشن قابل قبول سینمایی. اقتباس سینمایی جاستین کورزل تبدیل به مغلطه ای سرهم بندی شده از ویژگی هایی است که ظاهراً یک بازیباز در گوش سازندگان بازگو کرده و آنها نیز براساس همین داده ها فیلم را ساخته اند. « فرقه اساسین » فیلمبرداری بدی دارد،جلوه های ویژه اش هم چنگی به دل نمی زند و فیلمنامه بد و آشفته هم که مهمترین ویژگی اش پارکور بوده، نمی تواند مخاطب این روزهای سینما را راضی کند. بازیبازها قطعاً انتخاب بهتری برای تجربه « فرقه اساسین » خواهند داشت اما مخاطبین سینما در اولین برخوردشان با داستان « فرقه اساسین » تجربه خوشایندی را پشت سر نخواهند گذاشت.
منبع:مووی مگ
شخصیت « دکتر استرنج » نخستین بار در دهه ی 60 میلادی در کتاب های مصور کمپانی مارول متولد شد و بعدها توانست خود را به عنوان یک شخصیت محبوب مطرح نماید. بسیاری از کارشناسان و علاقه مندان به دنیای کتاب های مصور معتقد هستند که شخصیت دکتر استرنج به جهت منش و داستانی که برای او در نظر گرفته شده، خیلی شباهتی به اَبَرقهرمانان دیگر مارول نداشته و بیشتر می توان به جای جنگ آوری، مفاهیم اخلاقی را در داستان او جستجو نمود. از زمان انتشار خبر ساخته شدن یک فیلم سینمایی براساس این شخصیت، بسیاری از افرادی که اطلاعی از وجود این شخصیت نداشته یا طی سالهای اخیر آن را فراموش کرده بودند، دوباره نام دکتر استرنج را زنده کردند و به صدر لیست خبرگزاری ها رساندند تا اَبَرقهرمان احیاء شده مارول بتواند سهمی همانند همکارانش در سینما بدست آورد.
دکتر استرنج ( بندیکت کامبربچ ) پزشک جراح متخصص اما به شدت مغرور است که اهمیت چندانی به وجدان خود نمی دهد. او که از دانش و وضعیت با ثبات خود مطمئن است، بر اثر تصادف به شدت مجروح شده شده و عصب حرکتی دستانش را از دست می دهد تا بزرگترین بحران زندگی اش به سراغ او بیاید. استرنج حالا دیگر قادر به حراجی نیست و از طرف دیگر نمی تواند این وضعیت را تحمل نماید. از این رو تمام توانایی هایش را بکار می گیرد تا بتواند به دانشی دست پیدا کند که عصب دستانش را بازگرداند و در این راه متوجه می شود که در منظقه ای دوردست فردی وجود دارد که می تواند او را نه با چاقوی پزشکی بلکه آزادی روح و سپس جسم، درمان نماید. او بدین منظور نزد وی می رود اما...
یکی از ویژگی های داستان « دکتر استرنج » همانطور که اشاره شد، داستان نسبتاً متفاوت و نحوه روایت فیلم به شمار می رود که برخلاف دیگر اَبَرقهرمانان مارول نظیر مرد عنکبوتی، هالک و کاپیتان آمریکا ، خیلی داستان ساده و پیش پا افتاده ای را مطرح نمی کند تا در پایان بهانه ای برای درگیری بزرگ داشته باشد. اینبار قهرمان داستان به جای آنکه بر فراز خیابان ها و آسمان خراش های نیویورک حضور داشته باشد، به شرق می زند و تحت تعالیم رزمی و روحی قرار می گیرد که تا حدودی آموزش های نئو در قسمت اول سری فیلمهای « ماتریک » را تداعی می کند که البته در اینجا چاشنی تخیل سهم بیشتری از « ماتریکس » داشته است.
دیگر ویزگی که « دکتر استرنج » را از آثار مارولی تا حد زیادی متمایز کرده، قدم نهادن در مبحثی است که می تواند علاقه مندان به دنیای علم و تکنولوژی را کنجکاو نماید. جهان موازی با جهان واقعی و صحنه هایی که در آن جهان وارونه شده و مفاهیم آن برای مخاطب توضیح داده می شود، از بخش های جذابی است که حداقل تا به امروز در اثری متعلق به مارول در سینما مشاهده نشده بود. خوشبختانه « دکتر استرنج » پس از معرفی توانایی های جادویی استرنج، به سرگرم کننده ترین شکل ممکن آن مفاهیم را به کار می گیرد و البته تمام تلاشش را هم بکار می گیرد تا به مخاطب اجازه ندهد خیلی به عمق بزند!
خلاقیت در استفاده از جلوه های ویژه فیلم نیز با توجه به نوآوری که در بکارگیری توانایی های اَبَرقهرمانی در شخصیت اصلی داستان بوجود آمده، این فرصت را در اختیار تماشاگر قرار می دهد که پس از مدتها چیزی بیشتر از تعقیب و گریز خیابانی و متلک پرانی وسط زد و خورد ( هرچند که در اینجا هم وجود دارد اما تعداد آن کمتر است! ) ببیند. زمانی که « دکتر استرنج » جهانی متفاوت از جهان واقعی را به تصویر می کشد، مخاطب می تواند انتظار مشاهده لحظات هیجان انگیزی را داشته باشد که نسخه بهتر آن قبلاً در « تلقین » مورد استفاده قرار گرفته بود و در اینجا این مفاهیم ساده تر روایت شده است.
با اینحال مانند تمام آثاری که از داستانهای مصور مارول در سینما اقتباس شده، باید اذعان کرد که بیشترین ضعف فیلم را شخصیت پردازی و بخصوص شخصیت منفی داستان که قرار است قهرمان فیلم را به چالش بکشد شامل می شود. شخصیت منفی داستان که در اینجا توسط بازیگر توانای دانمارکی مد میکلسن ایفا شده، شخصیتی است که مطابق معمول قرار بوده مرید خوبی باشد اما یکدفعه فرمان را تغییر داده و دلایل عجیب و غریب خودش را هم برای اینکار دارد. به خاطر آوردن سپردن چنین شخصیت منفی بی هویت و کلیشه ای حقیقتاً سهل است.
دیگر شخصیت های مکمل داستان نیز در سایه قهرمان اصلی قرار گرفته اند و با اینکه همانند شخصیت موردو گاهی از سایه بیرون می زنند، اما فیلم خیلی زود دکتر استرنج را به تصویر باز می گرداند تا مکمل ها سهمی برای پیشبرد داستان نداشته باشند. بدترین این موارد هم شخصیت کریستین است که مشخص نیست اولین بار ایده چه کسی بود که از ریچل مک آدامز در این نقش حاشیه ای استفاده کند؛ نقشی که بهتر می بود به بازیگری گمنام سپرده شود.
اما برگ برنده « دکتر استرنج » و مارول در این اقتباس سینمایی را باید بندیکت کامبربچ عنوان کرد که با حضورش در این فیلم، یک وزنه سنگین در بخش بازیگری ایجاد کرده است. کامبربچ که همانند رابرت داونی جونیور ، پیش از ورود به دنیای اَبَرقهرمانان توانایی های بازیگری خود را به خوبی در سریال « شرلوک » و تئاترهای لندن به تصویر کشیده بود، در ترسیم پرتره مغرور و کاریزماتیک دکتر استرنج بهترین عملکرد را داشته است. دیگر بازیگران مکمل فیلم همانطور که اشاره شد فرصت چندانی برای هنرنمایی نیافته اند، با اینحال چیوتل اجیوفر و تیلدا سوئینتون بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و قابل تحسین می باشند.
« دکتر استرنج » توانایی سرگرم کردن مخاطبش را دارد و ویزگی های زیادی هم برای جلب رضایت تماشاگر دارد. تنوع نسبی در روایت داستان و استفاده از جلوه های ویژه خلاقانه و البته حضور بندیکت کامبربچ به عنوان ستاره اصلی فیلم، « دکتر استرنج » را به اثری مبدل می نماید که دیدنش برای طرفداران سینمای سرگرمی کاملاً ضروری به نظر می رسد. با اینحال خیلی نباید انتظار چیزی بیشتری از یک سرگرمی محض را از این فیلم داشت. تازه ترین محصول مارول هنوز هم برای اَبَرقهرمانش حاشیه امنیت کاملی ایجاد می نماید و شخصیت های مکمل و مخصوصاً منفی را چنان به حال خود رها می کند که گویی اصلاً وجودشان در داستان اضافیست! باید گفت که هدف « دکتر استرنج » سرگرم کردن مخاطب است که در این راه به موفقیت رسیده و طرفداران مارول را ناامید نخواهد کرد.
دیمین شیزل کارگردان جوانی است که با ساخت دومین اثرش به نام « شلاق » در سال 2014 توانست موفقیتی بزرگ به نام خود ثبت نماید و در فصل جوایز نیز یکی از برترین ها باشد. حالا او با سومین اثر خود به نام « لالا لند » که باز هم ارتباط به موسیقی دارد به سینماها بازگشته است. شیزل با توجه به سن کم و ساخت یکی از موفق ترین آثار سال 2014 در سن 29 سالگی، یکی از استعدادهای درخشان سالهای اخیر سینما بوده است. اثر جدید شیزل نیز همانند « شلاق » تاکنون در فصل جوایز یکی از موفق ترین ها بوده و به نظر می رسد که این موفقیت ها همچنان ادامه داشته باشد.
داستان فیلم درباره دختری به نام میا ( اِما استون ) است که یک بازیگر جوان است که منتظر است تا یک موفقیت بزرگ نصیبش شود و تبدیل به ستاره ای دست نیافتنی در هالیوود شود. میا در مسیر رسیدن به موفقیتش با یک نوازنده پیانو به نام سباستین ( رایان گسلینگ ) آشنا می شود که آرزو دارد تا کلوب هنرمندان شخصی خودش را بازگشایی نماید و بتواند معنای حقیقی هنر را در آن به نمایش بگذارد. آشنایی میا و سباستین منجر به ایجاد عشقی رویایی میان آنها می شود اما در ادامه عشق آنها دچار چالش هایی می شود که ...
در دو دهه گذشته آثار موزیکال فراوانی ساخته شده اند که موفقیت های فراوانی را چه در اکران عمومی و چه در فصل جوایز از آن خود کرده اند که از آن جمله می توان به « شیکاگو » با حضور رنه زلوگر و کاترین زتا جونز اشاره کرد. اما تفاوت « لالا لند » با آثار موزیکالی که در سالهای گذشته ساخته شده اند در این است که این اثر برگرفته از آثار موزیکالی است که در دوران شکوه هالیوود به اکران عمومی در می آمدند و تصاویری سحرانگیز را بر پرده سینماها رقم می زدند تا تماشاگر از دنیای واقعی خود خارج شده و غرق در اوهام گردد، دورانی که افراد به یکباره زیر آواز می زدند و محیط اطرافشان فضای پایکوبی به خود می گرفت.
« لالا لند » براساس چنین فرمولی ساخته شده است و در برگیرنده لحظات هیجان انگیز و شکوهمندی از زندگی است که تماشاگر را به راحتی در خود غرق می کند. در این فیلم زندگی واقعی و ناهموار به حاشیه رانده شده و به نظر می رسد که هرگز وجود خارجی نداشته است. زندگی هالیوودی در اینجا با زرق و برق فراوان به تصویر کشیده شده و رابطه عاشقانه میان میا را در رویایی ترین حالت ممکن در خود جای داده است. تماشای داستان عشق میان میا و سباستین یکی از جذاب ترین تجربه های سینمایی سالهای اخیر به شمار می رود.
دیمن شیزل، با تسلط و وسواس فراوانی که بدون شک متاثر از مطالعه دقیق تاریخ فیلمسازی در هالیوود می باشد، با بکارگیری صحیح ابزارهای سینمایی، موفق شده تصاویر عشق میا و سباستین را در رویایی ترین و کلاسیک ترین حالت ممکن به تصویر بکشد که کاملاً به دل می نشیند و البته برای تماشاگر امروز سینما تازگی دارد. در واقع چنانچه از آن دسته علاقه مندان به سینما باشید که تا به امروز کمتر آثار موزیکال به سبک دوران شکوه هالیوود ( آثاری مانند « آواز زیر باران » ) را مشاهده کرده اید، « لالا لند » می تواند برایتان حس و حالی را به ارمغان بیاورد که آخرین بار تماشاگران سینما نیم قرن پیش آن را در سالن های سینما و پرده های عریض تجربه می کردند.
قاب بندی هایی که شیزل در فیلم مورد استفاده قرار داده اغلب همانند تماشای یک رویا در خواب می باشد که با موسیقی فوق العاده تماشاگر را از دنیای واقعی دور کرده و به او سرزمینی را معرفی می نماید که حتی داستان عشق هایش نیز سرنوشتی به بلندای آسمان شب دارند. شیزل حتی در بخش هایی از فیلم نیز چنین مفهومی را بصورت تصویر در اثر می گنجاند و دو دل داده را به آسمان می فرستد تا لحظاتی در آن به دور یکدیگر چرخیده و تصاویری حیرت انگیز خلق نمایند که دل هر تماشاگری را بدست خواهد آورد.
« لالا لند » در بخش های فنی بدون شک یکی از برترین های سال به شمار می رود. فیلمبرداری فوق العاده مخصوصاً در هنگامی که موسیقی به اثر افزوده می شود تماشایی و کم نقص است. طراحی لباس و صحنه یکی دیگر از نقاط قوت فیلم به شمار می رود که رنگ آمیزی های دقیق آن که برگرفته از موقعیت صحنه می باشد، توجه هر تماشاگری را به خود جلب خواهد کرد. « لالا لند » در بخش موسیقی نیز در اوج قرار دارد و قطعات شنیدنی فراوانی در فیلم وجود دارد که شیندنش لذت فراوانی دارد. شاید بتوان گفت زیباترین قطعه فیلم City of Stars باشد که عاشقانه است و پتانسیل های ماندگار شدن را داراست.
با اینحال هنر کارگردان« لال لند » در این است که اگرچه همه چیز در فیلم دست نیافتنی و آسمانی به نظر می رسد اما در اواخر داستان این رویای خوشایند هالیوودی را به ورطه ای سوق می دهد که واقعیت تلخ ضمیمه اش می شود و در واقع در نقطه مقابل لحظات شیرین فیلم قرار می گیرد. شیزل به خوبی توانسته فصل پایانی داستان سحرانگیزش را به بهترین شکل ممکن به پایان برساند تا اثر صرفاً یک عاشقانه زیبا نباشد و پس از به اتمام رسیدن داستان تماشاگر زمان زیادی را برای تفکر نسبت به آنچه که دیده اختصاص دهد.
رایان گسلینگ و اما استون که دو دل داده فیلم به شمار می روند، بهترین بازیهای دوران بازیگری خود را در « لالا لند » به معرض نمایش گذاشته اند و قطعا « لالا لند » شکوهمندترین فیلم این دو تا به امروز به شمار می رود. گسلینگ که با مجموعه ای از آثار مستقل خوش ساخت در سینما شناخته می شود و قبلا هم داستان عشق او در فیلم « دفترچه » طرفداران بسیاری را به خود جذب کرده بود، اینبار در « لالا لند » در نقش یک پیانیست عاشق تر از هر زمانی است. اما استون هم که روند کاری صعودی جالبی در در دوران بازیگری طی کرده و نمودار آن همواره صعودی بوده، در نقش میا چنان باورپذیر و راحت است که احتمالاً می تواند اصلی ترین گزینه برای اسکار امسال به شمار برود. شیمی رابطه گسلینگ با استون در فیلم فراتر از انتظار است و می توان تا مدتها این دو را با این فیلم به خاطر آورد.
« لالا لند » تصویری رویایی اما خیالی از عشقی را عیان می سازد که خود سازندگان می دانند پوشالی است اما چنان زرق و برقی به آن بخشیده اند که هرکسی را در دام تصاویرش گرفتار خواهد کرد. دیمین شیزل به خوبی توانسته به سبک موزیکال های کلاسیک سینما اثری را روانه سینما کند که تمام و کمال، زیبایی تصویربرداری و موسیقی را به عرش رسانده و هر تماشاگری را در خود غرق می نماید. « لالا لند » آگاهانه مخاطبش را با تصاویر رنگارنگ و جذاب فریب می دهد و ثابت می کند که هنوز هم می توان جادوی هالیوود را که اگرچه در درون خالی است، به تماشاگر عرضه کرد و حال او را تغییر داد. « لالا لند » دروغگوترین و در عین حال رویایی ترین عاشقانه سال است!