مقدمه : سال 1999 ، شرکت برادران وارنر ، فیلمی به کارگردانی تهیه کنندگی برادران واچفسکی را به روی پرده برد . فیلمی با موضوعی نامتعارف و صد البته عواملی فوق العاده از جمله جلوه های ویژه که در سال 2000 نامزد و برنده چهار اسکار بهترین ادیت فیلم ، بهترین جلوه های ویژه ، بهترین ادیت صدا و صد البته بهترین موسیقی متن شد . در آن زمان ماتریکس در ذهنیت جهانی حفره ای ایجاد کرد به نام بی اعتمادی ، حفره ای که کاملا با اعتماد می توان گفت هدف اصلی فیلم بود ، حفره ای که باید ایجاد می شد و کمبودی بزرگ در بشر امروزی بود ولی به نظر من حفره آنچنان که باید باز نشد ، نه اینکه ضعف فیلم بود بلکه این مسئله از ضعف و عدم آگاهی مردم جهان سرچشمه می گرفت . بعضی فیلم ماتریکس را به دلیل تخیلی بودنش رد می کنند ، بعضی ها این را قبول کرده اند ولی فقط به خاطر همان ویژگی ، تخیل ، ولی بعضی آگاهتر آنرا به خاطر درون مایه اش قبول کرده اند ، که بازهم در گروه آخر چند گروهی وجود دارد ، تعدادی از این گروه هنوز به منظور اصلی ماتریکس حتی نزدیک هم نشده اند . در اینجا لازم است به گروهی دیگر هم اشاره کنم ، گروهی که شخصا آنها را احمقانی کامل می دانم ، منظورم این نیست که نمی فهمند ، منظورم این است که میفهمند ولی هزاران حرف بیجهت را بار این فیلم ها می کنند و در آن حد عقل و فکر ندارند که چنین فیلمی ، زندگیشان را عوض می کند ، دوستان زندگی ای را می گویم که خودم از روزی که حقیقت آنرا درک کرده ام ، لحظه ای آرامش فکر ندارم ، شاید آرامشم را از من گرفته باشد ولی به زندگیم هدفی والا بخشیده است . کسانی که سریعا با نمادگذاری های خویش سعی در نابودی این فیلم ها دارند بدانید به یک دلیل سراغ چنین کاری می روند ، که با بد کردن دیگری خود را خوب جلوه دهند و این افراد از گفتن واقعیت بسیار هراس دارند ، یک مثال ساده ، این چند وقته بحث فراماسون باب دهان شده ، ولی به یک نکته توجه کنید ، فقط در مورد نمادگذاری ها حرف زده می شود ، در مورد چرای آنها جوابی داده نمی شود و اینکه فقط نمادگذاری ها نشان داده شده و هزاران امور دیگر که بسیار وحشتناک ترند به شما نشان داده نمی شود ، هدف آگاه کردن شما نیست ، هدف خوب نشان داد خود با بد جلوه دادن دیگری است ، نمی گویم طرف دیگر خوب است ولی ..... بهتر است به تحلیل فیلم ماتریکس که من آنرا بهترین فیلم تاریخ سینما می دانم بپردازیم ، انشاالله در آینده در مقاله ای مفصلا به بحث های پیرامون فیلم هم می پردازیم ولی الان وقت تحلیل فیلم است .نکته ای دیگر قبل از تحلیل ، سه گانه ماتریکس از لحاظ داستانی و از گفته های کارگردانان فیلم کامل کننده هم هستند ، من هم این مسئله را قبول دارم از لحاظ ماتریکسی من سه فیلم را به یک اندازه می بینم ، از لحاظ عمق مفاهیم اجتماعی هم من آنها را در یک سطح میبینم ، هر سه فیلم به سوی یک هدف ، آگاهی می روند ولی بنظرم مقدمه سه گانه یعنی قسمت اول عمقی تر به ماجرا پرداخته بود ، در اینجا به فقط به تحلیل قسمت اول این فیلم می پردازم ، نه اینکه دو سری دیگر را ضعیف بدانم ، به این دلیل که تحلیل سه فیلم به این آسانی ها نخواهد بود و نیاز به هزاران خط دارد ، برای همین و برای اینکه حق مطلب را ادا کرده باشم به تحلیل مقدمه می پردازم و سعی می کنم هرچه خلاصه تر و کامل تر آنرا به شما تقدیم کنم ، تا شاید بتوانم آگاهی ابتدایی را ایجاد کرده ، جرقه ای کوچک ایجاد کنم برای گام هایی بزرگ تر در راه آگاه تر کردن .
"جهان تغییر کرده است ، من آنرا در آبها حس می کنم ، من آنرا در زمین احساس می کنم ، بویش را در هوا استشمام می کنم"
(فیلم ارباب حلقه ها )
منبع :نقد فارسی
فارست گامپ ( تام هنکس)، مرد سادهدلی است که در ایستگاه اتوبوسی منتظر نشستهاست. با آمدن خانمی، او خود را معرفی میکند و داستان زندگیش را تعریف میکند. فارست کودکی با بهرهی هوشی پایینتر از همسالانش است و تمام دنیایش مادرش (سالی فیلد) که حوادث اطرافش را با زبانی ساده برایش توصیف میکند. او در کودکی مجبور به استفاده از اسکلت و داربست فلزی بود که به پایش بسته میشد. بچههای همسالش او را دوست نداشتند. اما یکی با او همبازی شد، جنی. طی حادثهای، آن اسکت مزاحم فلزی در هم میشکند و توانایی فارست در دویدن پدیدار میشود. فارست که حالا بالغ شده در راگبی به افتخار میرسد. جنی جوان (رابین رایت پن) که هرگز از مهر پدر الکلیاش بهرهای نداشته، آرزو دارد خوانندهی کانتری شود. او دختر سر به راهی نیست. در روزهای جنگ با ویتنام، فارست به ارتش میپیوندد و حتی در یک بار نامناسب خوانندگی میکنند. هنگام خداحافظی، جنی از فارست میخواهد شجاع نباشد و هر وقت خطری بود فقط بدود. فارست در دورهی آموزشی ارتش، دوستی به نام بوبا(میکلتی ویلیامسون) پیدا میکند. او جوان سیاهپوست سادهدلی است که آرزو دارد خانوادهی فقیرش را با صید میگو به وضع بهتری برساند. آنها به ویتنام اعزام میشوند و تحت فرماندهی سرگرد دن تیلور(گری سینایس) قرار میگیرند. در یکی از حملات، نیروهای آمریکا بشدت بمباران میشوند. با فرمان فرماندهش، فارست شروع به دویدن میکند و ناگهان به یاد بوبا میافتد. او باز میگردد تا بوبا را پیدا کند اما هر بار یک مجروح دیگر را مییابد و او را تا کرانهی رودخانه میرساند، از جمله سرگرد دن را. بالاخره بوبا را در حالیکه بشدت زخمی است مییابد. بوبا میمیرد و فارست زخمی جزئی برداشته ولی سرگرد دن هر دو پایش را از دست میدهد. دن بخاطر آنکه تا آخر عمر فلج است و با افتخار نمرده و گمان میبرد فارست نگذاشته به سرنوشتش برسد از او خشمگین است. فارست مدال افتخار میگیرد و در دوران نقاهت استعدادش در پینگپنگ شکوفا میشود. در حالیکه او به مسابقات جهانی میرود و یکی یکی پلههای افتخار را طی میکند زندگی جنی هر روز در سراشیبی است. اعتیاد و روابط ناسالم، جوانی و زندگی جنی را میرباید. فارست سرگرد دن را با خود همراه میکند تا به آرزوی بوبا جامهی عمل پوشاند. او اسم قایقش را میگذارد جنی و موفق میشود یکی از بینظیرترین صیدهای میگو را انجام دهد، چنانکه عکسش بر جلد مجلهها برود. ولی او فقط دنیای کوچک خودش را میخواهد دنیایی که تمام وسعتش آغوش مادر و داشتن جنی است…
وقتی تام هنکس در سال ۹۳، اسکار بهترین بازیگر مرد را بخاطر “فیلادلفیا” گرفت همگان او را برازندهی این جایزه میدانستند اما تصور نمیرفت او در سال آینده هم مجسمهی طلایی را بالای سر برد. هنکس در سال ۹۴ بینندگان را میخکوب کرد! او یکی از به یاد ماندنیترین کاراکترهای سینمای جهان را جان بخشید و در او روح دمید. آنچنان که اگر تنها بهانهی دوباره نبردن اسکارش، گرفتن جایزه در سال گذشته بود یکی از بزرگترین ناداوریهای اسکار رخ میداد. چنین بود که جز این، فیلم ۵ اسکار دیگر را هم درو میکند. رابرت زمکیس با طمانینه، تمام حوادث فیلمش را عمق بخشیده و پرداختهاست.
فیلم “فارست گامپ” فیلم سرشاری است. این فیلم یکی از بهترین مراجع شناخت آمریکای معاصر است. اتفاقات فرهنگی، هنری و سیاسی چون حلقههایی مرتبط پشت سر هم ردیف میشوند و قهرمان داستان به زیبایی در آن پرورش مییابد. از الویس پریسلی و جان لنون گرفته تا کندی و نیکسون، همه نقشی در فیلم مییابند. موسیقی و ترانههای فیلم گوشنوازند. با گذشت ۱۵ سال از اکران فیلم، هنوز جلوههای ویژهی آن بشدت حیرتانگیز و چشمنواز است. به نظر میرسد طراحان جلوههای ویژهی فیلم میدانستهاند فیلمی برای همیشهی تاریخ سینما میسازند و باید کار فاخری ارائه دهند. هنوز سکانس دست دادن فارست گامپ و کندی، یا شوی شبانهی فارست با جان لنون بسیار شاخص و مثال زدنی است.
دو سکانس در فیلم هست که هر بار میبینم صورتم را پر از اشک می کند. یکی آنجا که بچهها به فارست سنگ میزنند و جنی به فارست که اسیر آن میلهها و اسکلتهای فلزی است، میگوید:”بدو فارست! بدو!” و فارست شروع به دویدن میکند و ناگهان تمام آن میلهها خرد میشودـ و آنجاست که مقرر میشود جهان زیر پای فارست باشد!ـ دیگر آنجا که جنی پسرشان را به فارست نشان میدهد و به فارست که وحشتزده شده، میگوید او کار بدی نکرده! فارست با تردید و با چشمانی پر از اشک میپرسد:”اون باهوشه؟!”
این فیلم در ستایش یک قلب بزرگ و طلایی است! اینکه در نقدهای این فیلم میخوانم “…فارست مرد احمقی است…” مشمئزم میکند. حقیقت این است که فارست مرد خارقالعادهای است. او آنچنان قلب بزرگی دارد که ما آدمهای دیگر، از وحشت این بزرگی دوست داریم به او انگ متفاوت بودن و نادانی بزنیم تا خود را بالا بکشیم. اشکال از فکرهای کوچک ماست، دوستان! دنیای فارست در میان جنگ و خون هم پر از رنگهای شاد و خاطرات خوب است. برای فارست اهمیتی ندارد که دنیا زیر و رو شود، او فقط مادرش و جنی را میبیند. آن سکانسی را به یاد بیاورید که یکی از کمونیستها دارد برای فارست از گروهشان میگوید اما او نمیبیند و نمیشنود، تنها جنی را میبیند که از رهبر گروه سیلی میخورد. دوست دارم اگر این فیلم را ندیدهاید، حتماً ببینید و اگر دیدهاید دوباره تماشایش کنید. به جزئیترین لبخندهای فارست، کمترین حرکات سرش و نگاه مشکوک و مظنونش به جان لنون دقت کنید، وقتی جنی به او میگوید در لباس نظامی خوشتیپ شده، ببینید که با چه غرور و شادیای لباسش را مرتب میکند، وقتی در روز عروسی جنی کراواتش را مرتب میکند نگاه کنید که چطور به جنی مینگرد. فارست راست میگوید، شاید مرد باهوشی نباشد اما میداند عشق چیست! مهم هم همین است! رمز تمام کامیابیهای فارست در همین جمله است. او میدود تا رستگار شود، شاید فقط برای گرفتن پری که در نسیم به این سو و آن سو میرود! و تو با تمام وجودت میگویی:”بدو فارست! بدو!”
منبع:نقد فارسی
خوب یا بد – با کات فراوان بر نماهایی از یک سگ ، حتی بیشتر از آن چه که در کمدی موقعیت های دهه ی پنجاه میدیدم- «پترسونِ » جیم جارموش قصیده ای است منحصر به فرد به زندگی منظوم، هارمونی خانگی و شعر بعنوان چیزی ارزشمند.این اثر بی ادعا و خاص در شهر کهنه ی نیوجرسی اتفاق می افتد که شخصیت های مهم زیادی از آن سربرآورده اند.این اثر آرام و بطرزتعجب آوری غیردراماتیک لذت پنهانی را به طرفداران این کارگردان کهنه کار نیویورکی که همواره راه خود را رفته، میدهد.حضور آدام درایور در بالای لیست بازیگران به فیلم در باکس آفیس کمک چندانی نمیکند، اما به آمازون برای فروش خانگی فیلم اعتبارمیبخشد.
بمانند فیلم قبلی جارموش « فقط عاشقان زنده میمانند» (یکی از ورودی های بخش مسابقه ی جشنواره ی کن و از بهترین و شخصیترین آثار او) که داستان دو شخصیته ای درباره ی یک زن و شوهربود ، پترسون نیز گرفتار نمایش سعادت پیله مانند زناشویی است. داستان که به مدت یک هفته درهوای آرام پاییزی اتفاق می افتد( اگر داستان در زمستان یا تابستان اتفاق می افتاد ، لحن کاملا متفاوتی بخود میگرفت) به فصل های روزانه ای تقسیم شده که با نمایی بدیع از زوج روی تخت ، بیدارشدن پترسون در ساعت 6:12 بدون زنگ ساعت و زمزمه های عاشقانه ی لارا(گلشیفته فراهانی) آغاز میشود.
همانطور که در سایر آثار کارگردان نیز دیده میشد ، در این فیلم نمایش بت واره ی وسایل خانگی دیده میشود- زیبایی جعبه کبریت های آبی و کیفیت وسایل محصور نقش مهمی را در اینجا ایفا میکنند-و زندگی این زوج در سادگی خاصی نمایش داده میشود.پترسون( هم نام شهری که در آن زندگی میکند) از خانه ی ساده اش پیاده به محل کار میرود، اتوبوس شهری را میراند، ناهارش را از ظرف غذا برمیدارد و درحالی که سگش ماروین را با خود دارد برای نوشیدن مشروب به بار نزدیک خانه شان میرود.لورا پروژه های خلاقه ی مختلف خود را در خانه دنبال میکند که شامل تبدیل شدن به یک خواننده ی کانتری ، پختن کیک فنجانی و تزئین کردن قفسه ها با طرح های دایره ای سفید و سیاه و دیگر اشیائ است.
پترسون حقیقتا فردی کاملا معمولی است بجز این که میتواند از بخش های مختلف روزهای تکراری زندگیش برای شعر گفتن استفاده کند: قبل از شروع شیفتش پشت فرمان مینشیند، اشعار در هنگام رانندگی به ذهنش می آیند و موقع ناهار بیششتر هم میشود.آثار او ( که توسط ران پجت نوشته شده ) اکثرا راجع به زندگی روزمره است و متناوبا شامل مشاهدات اتفاقی و آشکار او هستند که فاقد قافیه اند و چندان قابل توجه نیستند اما نمیتوان بکلی آنها را نادیده گرفت.
نکته این است که اشعارش او را حفظ میکند ، حتی به او هویت میبخشد.او چندان ادعای شاعری ندارد، انگیزه ای برای انتشار اشعارش ندارد و هیچ یک از مظاهر بیرونی یک "هنرمند " در او دیده نمیشود، با اینحال لورا او را تشویق به چاپ آثارش میکند.
مشروب فروشی کرنر ، مکانی آرام با مشتریان غالبا سیاه پوستش، نقش میزبانی را برای درام های شخصی بازی میکند که قابل توجه ترین آنها داستان عشق یکطرفه ای است که منجر به اسلحه کشی میشود و پترسون منفعل نیز درگیر ماجرا میگردد. وقتی به خانه میرود ، همسرش همیشه منتظر اوست ، و آزاردهنده ترین جنبه فیلم تملق های آزاردهنده و رفتار پرحرارت و صمیمانه ی لورا است. ممکن هست که بخواهیم جنبه ی مثبت قضیه را درنظر بگیریم اما شادی بی تزویر این زن میتواند بشدت افسرده کننده شود.جای تعجب است که چرا هیچ دوست یا شغل بیرون از خانه ندارد و چطور او و همسرش با درامد حاصل از رانندگی اتوبوس زندگی میکنند.
پترسون در نهایت صدمات روحی نه چندان جدی را تجربه میکند که لحن فیلم را اندکی تغییر میدهد و با اینکه به سختی میتوان آنها را اوج های دراماتیک نامید، دو سکانس متاخر خیلی خوب، حس علاقه و وابستگی مرد به شعر را عمیق تر میکند.در یکی از این سکانس ها با دختر ده ساله ای برخورد میکند که شعرهایش را برای او میخواند و در دیگری بازدیدکننده ای ژاپنی با او مکالمه ای برقرار میکند. مرد ژاپنی ( ماساتوشی ناگاسه) خودش یک شاعر و استاد دانشگاه هست که ترجمه ی ژاپنی از حماسه " پترسون"ِ ویلیام کارلوس ویلیام را با خود دارد ( بله، شاعر نیز یکی دیگر از متعلقات نیوجرسی است) و نادانسته جرقه ای که پترسون بدان نیاز داشت را برای او ایجاد میکند.
اجرا ها در طول فیلم درست ، بی تکلف و بی ادعا هستند.حال آنکه عناصر بصری ، جدای از طراحی های خانگی مفصل لارا، بی تجمل اند و سبک مخصوص کارگردان ، کمتر در آنها دیده میشود.
منبع :نقد فارسی
انیمیشن “Trolls” در ادامه ورود انیمیشن های متعدد به سینما هالیوود در سال 2016 در حالی وارد سینما شد که از قبل طرفداران زیادی داشت، چرا که این شخصیت های دوست داشتنی برای اولین بار توسط “توماس دام (Thomas Dam)” در سال 1959 و در قالب عروسک طراحی شدند و طرفداران زیادی در بین کودکان بدست آوردند و اسباب بازی های مختلفی از آن ها به فروش رسید. در هر حال این انیمیشن با این پیش زمینه و با کارگردانی “والت دورن (Walt Dohrn)” و “مایک میشل (Mike Mitchell)” که پیش از این اثر “Alvin and chipmunks: chipwrecked” و “Shrek Forever After”را از او دیده ایم وارد سینما ها شد.
ترول ها موجودات خوشحالی هستند که در یک درخت زیبا و در یک جنگل زیبا با خوشحالی زندگی میکنند. آن ها همیشه خوشحال هستند و داستانشان بر پایه خوشحالی میباشد. آن ها همه چیزشان خوشحال است و احتمالا به همین دلیل است که موی سرشان و بالای سرشان به طرز شگفت آوری روشن است و میدرخشد. در واقع چگونه ممکن است همچین درخشندگی که انگار از لامپ های نئون به دست آمده را بوجود آورد؟؟
این موجودات کوچک و دوست داشتنی نمیتوانند که در یک لحظه حتی از خواندن آهنگ دست بکشند حتی یک لحظه، آن ها هریک ساعت یک بار باید همدیگر را بغل کنند و به بغل کردن علاقه دارند، آن ها طوری راس یک ساعت همدیگر را بغل میکنند که انگار سالهاست همدیگر را ندیده اند. اما در میان این همه خوشبختی و خوشحالی و بغل کردن ها یک دلیل و یا دلایلی هم برای کم کردن حجم خوشحالی ها وجود دارد به عنوان مثال موجوداتی که شبیه جن ها هستند و “Bergens”نام دارند خب این موجودات یعنی ترول ها و برگن ها دقیقا متضاد هم هستند وقتی که ترول ها شاد و خوشحال اند برگن ها عبوس و خشمگین هستند، ترول ها همواره در حال خواندن آهنگ و شادی کردن هستند اما برگن ها اکثرا به دنبال غم و اندوه اند اما همه این قضایا وقتی بدتر میشود که ما با این موضوع روبه رو میشویم که وقتی که برگن ها ترول ها را میخورند کمی خوشحال تر میشوند البته اثر آن هم برای زمانی کوتاه است در واقع برگن ها با خوردن ترول های خوشحال برای مدت زمان کوتاهی کمی خوشحال تر میشوند و در این دنیا همه دنبال راه هایی هستند که کمی آن ها را خوش حال تر کند.
برگن های غمگین در طول یک روز از سال میتوانند که به درخت هایی که ترول ها آن جا زندگی میکنند بروند و طعم کمی خوشحالی را تجربه کنند و اندکی خوش باشند در واقع آن ها سالانه جشنی به اسم “Trollstace” دارند که در این روز مشخص میتوانند طعم ترول ها و در واقع طعم اندکی خوشحالی برای خودشان را بچشند. خب زمان زیادی طول نمی کشد که ترول ها با نظر شاه باهوش خودشان “Peppy” تصمیم میگیرند که برای رسیدن به آزادی و در واقع جلوگیری از انقراض نسل خود یک تونل زده و از لا به لای دیوار ها به سمت آزادی فرار کنند. البته این قضیه به بیست سال پیش برمیگردد. امروز ترول ها در خانه جدیدشان که در یک دره خوش آب و هوا و زیبا قرار دارد زندگی جدیدی را آغاز کرده اند و دوباره خوشحال و شاد با هم زندگی میکنند. بله آن ها عاشق آواز خواندن هستن و شاه پپی هم در حال تدارک برای انتقال تاج و تخت خودش به دخترش میباشد و در حال تدارک برای این انتقال است.
اما “Poppy” دختر شاه به نظر زیبا ترین، باهوش ترین، شیرین ترین و خوشحال ترین ترولی است که ما تا به حال دیده ایم و از او خوشحال تر در سرزمینشان وجود ندارد. بله او میتواند رهبری این گروه آوازه خوان و سرخوش و کسانی که دوست دارند همدیگر را بغل کنند را به مدت طولانی در دست بگیرد. همانطور که میدانیم سرزمین یا بهتر است بگوییم دره ای که پوپی و اهالی مهربان و خوشحال اش در آن سکونت میکنند پر از ترول های خوشحال و ترول هایی است که عاشق بغل کردن هستند. آن ها هیچ رابطه ای با بدبختی و غم ندارند و نمی خواهند که غم و بد بختی به سرزمینشان راه پیدا کند. اما آن ها کمی غمگین هستند چون که از خطر برگن ها و این که بیایند و آن ها را قورت بدهند و لای دندان هایشان بجوند کمی میترسند و این قضیه تنها قضیه ایست که آرامششان را سلب میکنند و تنها راه خروج از این غم رهایی از دست برگن هاست، نه فرار از دست آن ها.
منبع:videolog
شرلوک هولمز نام یک کاراگاه خصوصی و شخصیتی داستانی است که (بر اساس داستانها) تولدیورکشایر انگلستان و در اواخر قرن ۱۹ و آغاز قرن ۲۰ فعالیت میکرده است. شخصیت داستانی شرلوک هولمز نخستین بار در سال ۱۸۸۷م توسط نویسنده و پزشک اسکاتلندی سر آرتور کانن دویل ساخته و پرداخته شد و در کتابها مطرح شد.
معروف بودن هولمز به خاطر قدرت استثایی او در مشاهده جزئیات و حل منطقی مسائل بر اساس آن است، قدرتی که وی را بدون شک معروفترین کارآگاه تخیلی جهان و یکی از مشهورترین شخصیتهای داستانی ساختهاست و علاوه بر همراه همیشگی او «دکتر واتسن» و مأموران اسکاتلندیارد خواننده را نیز به حیرت وا میدارد. نام کامل او ویلیام شرلوک اسکات هولمز است. شرلوک هولمز در داستانهای اصلی هیچگاه خود را کاراگاه خصوصی نخوانده، بلکه به عنوان کارگاه مشاور خود را میخواند و در نوع خود تک است.
شرلوک هولمز، در روز ششم ژانویه ۱۸۵۴ در روستایی به نام مایکرافت (که اتفاقاً نام برادر بزرگتر وی نیز هست) در ایالت یورکشایر به دنیا میآید. وقتی بزرگ میشود به دانشگاه آکسفورد میرود و اولین معمای جنایی خود را (به نام راز کشتی گلوریا اسکات) در ۲۰ سالگی حل میکند. وی پس از گذراندن تحصیلات دانشگاه و فارغالتحصیل شدن تصمیم میگیرد به عنوان یک کارآگاه خصوصی به کار بپردازد و خدمات خود را به مراجعینش ارائه دهد که همین مشغله اصلی و منبع تأمین معاش وی در بیستوسه سال بعد میگردد. شرلوک هولمز، در داستان «اتود در قرمز لاکی» با واتسن آشنا میشود و هر دو باهم، در خانهای به شماره پلاک ۲۲۱ب واقع در خیابان «بیکر»، ساکن میشوند. بیشتر داستانهای شرلوک هولمز، از زبان دکتر واتسن، بازگو میشوند و نویسنده از شیوه مقابله کردن هوش و ذکاوت تیز هولمز در برابر قوه هوش ضعیفتر واتسن، بهره جسته و به این طریق برتری فکری کارآگاه مشهور را بهتر نشان میدهد.
کارآگاه «لسترید (یا لستراد)» و «گرگسن» از اسکاتلندیارد، هرگاه راه اشتباهی را، در حل مسائل میروند به شرلوک هولمز مراجعه میکنند و معمولاً او مسیر درست را به آنان نشان میدهد.بزرگترین دشمن او پروفسور جیمز موریارتی شریر بود که به دست هولمز نابود شد.
ابر قهرمان !
واژه ابرقهرمان بیشتر برای شخصیت های خیالی و کمیک استریپی مارول به کار می رود کاراکترهایی که بیشتر به خاطر قدرت خاصشان از بقیه متفاوت شده و همین قدرت آنها را در میان سایر افراد یگانه می کند در واقع اگر قدرت فراانسانی آنها را فاکتور بگیریم چیزی جز یک انسان معمولی باقی نخواهد ماند . به همین سبب این کاراکترها خیلی زود به دام کلیشه می افتند زیرا تفاوت آنها بعد از مدتی تکراری شده و بینندگان که انتظار بالایی از آنها دارند دلسرد می شوند . البته این حرف زمانی درست خواهد بود که سازندگان نسبت به دلسردی مخاطبان بی تفاوت باشند که همگان میدانیم اینطور نیست و دست اندرکاران این مجموعه خیلی زود رنگ و لعابی تازه به این کاراکترها می دهند و آنها را روانه سینما می کنند (کاری که هر صنعتی برای بقا و رشد باید انجام دهد , یعنی دائما در حال شناخت ذائقه مشتریان خود بوده و متناسب با آن تولیداتی ارائه می کند و در کنار این تولیدات جدید محصولات کلاسیک خود را که در واقع برند آنهاست متناسب با ذائقه جدید تغییر داده و ارائه می کند کاری که صنعت صد و چند ساله سینمای هالیوود به خوبی آن را پیاده می کند و تا امروز بزرگترین و بهترین در نوع خود می باشد چون به قول معروف " روی پا خود ایستاده است و نان بازوی خودش را میخورد " و متکی به هیچ دولت و کشوری نیست و اینجا فقط مخاطب و پول ناچیز بلیت او اهمیت دارد! )
کاراکتر شرلوک ( با بازی بندیکت کامبربچ ) ویژگی های دقیق یک کارگاه مورد علاقه بیننده را دارد یعنی شما تیپ و شخصیتی را خواهید دید که کلی انتظار در شما بوجود خواهد آورد و او نیز به این انتظارها در جای خود پاسخ مناسب می دهد ( بهترین شیوه برای درگیر کردن مخاطب در داستان بطوریکه مخاطب احساس کند کاراکتری که او تا الان شناخته خیلی بیشتر از این حرفها در چنته دارد و به نوعی دائما در حال بروز ویژگی های خاص خود و غافگیر کردن وی می باشد( .
در اینجا ما ابر قهرمانی مواجهیم که ویژگی فرا بشری ندارد بلکه فقط داشته های بشری را بسیار بیشتر از بقیه دارد و به بهترین نحو مدیریت می کند ، او با چشم تیزبین خود کوچک ترین جزئیات را میبیند و اطلاعات به دست امده را به بانک اطلاعاتی عظیم حافظه خود ( که مجموعه ای از اطلاعات وارده و تجزیه تحلیل آنهاست که بر اساس تجربه قبلی به دست آمده و ثبت و ضبط شده ) می فرستد و پس از آمدن پاسخ مغز او شروع به تجزیه و تحلیل این جزئیات می کند و هر بار که اطلاعات جدیدی می آید شرلوک بیشتر به شناخت و حل مسئله نزدیک می شود . به همین خاطر پرونده های معمولی و با پیچیدگی کم را به سرعت حل می کند و کمک زیادی به پلیس لندن و شخص سربازرس می کند. اما او به این چیزها قانع نیست و نهایت پیچیدگی ممکن را می خواهد . در اینجا به درستی شخصیتی به نام دکتر موریاتی وارد ماجرا شده و قرار است دائما موی دماغ شرلوک باشد. موریاتی نوع باهوشی از شرلوک اما بدمن این سریال است و ردپای او در بعضی پرونده ها وجود دارد.
شرلوک در عین جذاب بودن گاهی به خاطر سریع حرف زدن و بیان سریع آنچه در ذهنش می گذرد به انسان عجیب و مورد تنفری تبدیل می شود به طوری که خودش هم متوجه نمی شود که طرف مقابل را آزرده است البته سریال همینطور که به جلو می رود این عیب شرلوک نیز کمتر آزاردهنده می شود .
تمام این ویژگی ها را بندیکت کامبربچ با ظرافت و زیبایی هرچه بیشتر در نقش خود ایفا می کند دکتر واتسونبا بازی مارتین فریمن بسیار خوب در نقش در نقش مکمل شرلوک ظاهر شده است و او را بیش از یک همکار یاری می کند .
سریال در بخش های , کارگردانی , داستان و ... کاملا قدرتمند می باشد تنها نقطه ضعفی که میتوان به آن گرفت کمی بی نظمی در برخی روایت هاست که با کات تند و تیز بیشتر باعث سردرگمی بیننده می شود طوری که بیننده از داستان عقب می ماند.اشکال دیگر در اغراق بیش از حد در برخی تحلیلهای شرلوک است که گاهی اغراق آمیز بودن آن نمایان می شود.مثلا در جایی شرلوک بر روی پاچه شلوار فردی چند خط می بیند و اینطور استنباط می کند که او دارای حیوان خانگی است و آن خطها جای پنجه آن حیوان است در حالی که می توان ده ها دلیل دیگر برای آن در نظر گرفت و یا در جایی نخی روی کت فرد می بیند و اینطور استنباط می کند که فرد در آن روز در خیاطی بوده و این نخ روی کتش جا مانده ! ممکن است باد نخ را روی کت وی انداخته باشد و یا دلایل دیگر ؛ نمونه های مثل این در سریال کم نیستند ؛ استنباط هایی که ممکن است دلیلشان چیز دیگری باشد اما شرلوک فقط با توجه به چیزی که خود دوست دارد آن را برداشت می کند اما این قبیل مسائل باعث ضعف بزرگی در سریال نمی شود و در لابه لای داستان پر جنب و جوش سریال گم می شوند .
کلام آخر
شرلوک سریال زیبا و پرجنب و جوشی است که هر لحظه آن می تواند برای بیننده هیجان انگیز باشد با بازی های خوب بازیگران و ریتم تند و مناسب سریال همراه با موسیقی و تدوین سریع. همه باعث می شوند بیننده رضایت کامل از آن داشته باشند، همانطور که هم اکنون محبوبترین سریال شبکه بی بی سی نیز می باشد
اولین قسمت از فیلم « جک ریچر » در سال 2012 براساس سری داستانهایی به همین نام نوشته آقای لی چایلد ساخته شد که برخلاف انتظارات نتوانست به فروش قانع کننده ای در آمریکا دست پیدا کند و چه بسا اگر فروش جهانی نبود، هرگز فکر ساخت یک دنباله برای این اثر به ذهن سازندگانش خطور نمی کرد. « جک ریچر : هرگز بازنگرد » که دوم فیلم سینمایی از این سری داستانهاست، وقایع کتاب هجدهم « جک ریچر » را بازگو می کند.
در این قسمت جک ریچر ( تام کروز ) متوجه می شود که دوست قدیمی اش سوزان ( کوبی اسمالدرز ) متهم به جاسوسی شده و در واقع برای او پاپوشی دوخته شده است. از این رو برای پی بردن حقیقت، پس از یافتن سوزان با او همراه شده و متوجه می شود که هم او و هم سوزان در یک توطئه پیچیده گرفتار شده اند که دامنه آن از افغانستان تا نیو اورلئان کشیده شده و...
قسمت دوم « جک ریچر » صحنه های تعقیب و گریز فراوانی دارد که لازمه یک اثر اکشن است و حضور تام کروز نیز یک وزنه سنگین برای بهبود کیفیت صحنه های اکشن فیلم بوده است. اما مشکل اساسی که « هرگز بازنگرد » از آن رنج می برد فقدان فیلمنامه ای است که بتواند حداقل دلایل منطقی برای بروز درگیری های فیلم را توجیه نماید تا تماشاگر دچار ابهام نگردد.
مبنای داستان «جک ریچر : هرگز بازنگرد » بر مبنای یک توطئه می چرخد که گریبانگیر جک و همراهش سوزان شده است. یعنی جایی که مخاطب می بایست با قهرمان داستانش همراه شود تا بتواند رازهای پشت پرده را برملا نماید و دنیایی را از دردسر نجات دهد. اما فیلم خیلی زود بی آنکه بخواهد گره ای در فیلمنامه ایجاد کند، عامل اصلی خرابکاری و در واقع شخصیت منفی داستان را معرفی می کند تا بدین شکل تماشای باقی داستان روندی " موش و گربه وار " به خود بگیرد. این اتفاق باعث شده تا هیجان تماشای داستان تا حد زیادی کاهش پیدا کند و تنها امید مخاطب به لحظات اکشن فیلم باشد تا بتواند فیلم را از بی رمقی خارج نماید.
در بخش هایی از فیلم علاوه بر سوزان که همراه کروز است و ما تا حدودی به درک داستان و وضعیت کلی او پی می بریم، شاهد یک خرده داستان تکراری و عجیب و غریب نیز هستیم که طی آن دخترکی 15 ساله ادعا می کند که جک پدرش است و همین جمله کافی است تا کل بهانه فیلم برای درگیری ریچر با دشمنانش مهیا شود. این خرده داستان تا به امروز بارها و بارها در اکشن های رده ب به کار گرفته شده و مشاهده مجددش در « جک ریچر : هرگز بازنگرد » اعصاب پولادین می خواهد.
در بخش اکشن هم اگرچه حضور تام کروز مانند همیشه نکته مثبتی برای آثار اکشن محسوب می شود اما او هم در مقایسه با قسمت اول، کمتر تن به خطر می دهد و در مجموع طراحی صحنه های اکشن فیلم چندان بدیع و جذاب نیستند. تماشاگری که پیش از این بارها کروز را در مقام یک ناجی در سری فیلمهای « ماموریت غیرممکن » مشاهده کرده، انتظار دارد که « جک ریچر » به چیزی بیشتر یا حداقل متفاوت از « ماموریت غیرممکن » دست یابد اما فیلم انتظارات او را برآورده نمی کند تا حتی تعقیب و گریز ها و مبارزات تن به تن یک سر و گردن از اکشن های " تام کروزی " عقب تر باشد.
باب اینحال در میان انبوه ضعف هایی که قسمت دوم « جک ریچر » همانند قسمت نخست دارد، کماکان بزرگترین ویژگی فیلم حضور بازیگری است که ظاهراً در دهه ی پنجم زندگی اش هم خیال بازنشستگی ندارد و به راحتی می تواند هر تماشاگری را به خود جذب نماید. تام کروز خستگی ناپذیر کماکان بهترین دلیل برای تماشای « جک ریچر » بی رمقی است که اینبار خیلی زود تکلیف تماشاگر با انتهای داستان مشخص می شود. کوبی اسمالدرز هم که در این قسمت یار و یاور کروز شده، حداقل در کنار وی قابل قبول به نظر می رسد و این نظریه را تقویت می نماید که باید شکل و شمایل رابین شرباتسکی را کم کم از خاطر ببریم.
« جک ریچر : هرگز بازنگرد » دنباله ای ضعیف بر اثری است که حتی قسمت اول آن هم خیلی فراتر از یک اکشن ساده و بی حال نمی رفت. ساخت قسمت سوم از سری داستانهای « جک ریچر » مستقیماً به فروش این قسمت بستگی دارد و اگر موفقیتی حاصل شود، قطعاً سازندگان به سراغ ساخت یک فیلم دیگر براساس یکی از 20 جلد کتاب آقای لی چایلد ( تا به امروز ) خواهند رفت اما تا آن زمان، می توان امید داشت که سازندگان جک ریچر تصمیمی در راستای نام قسمت دوم برای این شخصیت اتخاذ نمایند و هرگز او را بازنگردانند.
مكان اصلي رخدادها و وقايع فيلم «الماس خونين» قاره سياه است. خط سير داستاني «الماس خونين» ابتدا چنان خالي از ظرافت به نظر ميرسد كه گويي با يك مقاله سفارشي درباره كارگردان معادن الماس در قاره سياه تفاوتي ندارد. مانند هميشه در اين معادن كارفرماي خشن و خبيث خون كارگر جماعت بيچاره را در شيشه ميكند تا آنها از قعر زمين ارزشمندترين شيء دنيا را بيرون بياورند و اين روند در طي نسلهاي مختلف اين كارگران از نوجواني، جواني تا ميانسالي و كهنسالي ادامه دارد. قرار است اين داستاني باشد از يك سرگذشت كمي تا قسمتي واقعي به قلم چارلز لي.رايت كه سيگابي ميشل در نگارش فيلمنامه آن وي را كمك و ياري داده است. لي.وايت مكان اصلي/ رخداد ماجراها را در سيرالئون قرار داده، جايي كه در ابتداي دهه 90 يك جنگ تمام عيار و خونين داخلي در آن جريان داشته است. حالا الماسي گرانقيمت و آن كارگر كذايي به اين هرج و مرج و شلوغي اضافه شدهاند و براي تكميل ماجرا پاي يك تاجر جوان و جوياي نام نيز به ماجرا باز شده كه ابتدا دوستيِ پر از ترديد آن كارگر و معدنچي آفريقايي با تاجر سفيدپوست براي يافتن الماس قيمتي و عجيب و صورتي رنگ است كه به داستان فيلم شكل و روح ميدهد. در كنار اين 2، يك خبرنگار زن آمريكايي نيز كه تشنه و جوياي حقيقتيابي و انتقال آن به افكار عمومي و مردم است وارد داستان ميشود.
با اين توضيح كوتاه در مييابيم كه آن قصه سرراست هميشگي و كليشهاي با استفاده از عناصر زمان و مكان (سيرالئون + موقعيت زماني و بحراني آن) ميتواند به قصهاي تراژيك و تريلري جنايي – گنگستري تبديل شود. و توضيح ديگر اينكه هرچند نگاه زوئيك نگاهي حقيقتياب به معناي واقعي كلمه به اين استثمار وحشيگريها نيست، اما «الماس خونين» يك فانتزي هم نيست. زوئيك تا آنجا كه امكانش بوده حتي يك مقدار هم سعي كرده نگاهي واقعگرايانه و حقيقتياب به ماجرا داشته باشد.
داستان لي.وايت از همان ابتدا تماشاگر را با مكان و فضاي فيلم آشنا ميكند و زوئيك هم به نوبه خود در 15 دقيقه ابتدايي ميكوشد قهرمانان فيلمش را معرفي كند. در حاليكه حال و اوضاع هيچكس در آن مقطع زماني در سيرالئون بحران زده رو به راه نبوده، يك تاجر سفيدپوست آفريقاييالاصل دوستي پرتنشي را با يك كارگر سيرالئوني پي ميگيرد. دني آرچر تاجر جوان، جوياي نام و مصممي است كه قصد دارد با مساعدت، همكاري و همكاري سولومون ونري به قطعه الماس صورتي رنگي دست يابد كه به هزار و يك دليل فعلاً از دسترس استثمارگران اروپائي و آمريكايي دور مانده است. دستيابي به اين الماس نه تنها زندگي هر دوي آنها را به لحاظ مادي متحول ميكند، بلكه اين موقعيت ميتواند از لحاظ روحي و معنوي نيز براي آنها بسيار مفيد و ثمربخش باشد. آنها همچنانكه در جستجوي الماس صورتي هستند، ابتدا از اينكه كسان ديگري مانند قاچاقچيهاي بدنام و شرور هم در پي يافتن الماس هستند غافلاند و همين امر مشكلاتي را براي آنها بوجود ميآورد.
زوئيك در سكانسهايي كه به ناآراميهاي سيرالئون اختصاص داد توانا و مسلط كار كرده، ضمن اينكه به علت وجود اين رخدادها (هرچند جزئي و زودگذر) اشاره ميكند و در اين خصوص از وجود يك كاراكتر مكمل رسانه به خوبي سود ميجويد. اين شخص خانم خبرنگار جسور و ماجراجويي است كه اصرار به كشف حقايق و مهمتر از آن انتقال آنها به آن سوي مرزها دارد. مري كه سابقه آشنايي و دوستي با دني را هم دارد به همراه او و سولومون از مناطق آشوبزده و پرخطري ميگذرند كه هر آن امكان كشته شدناشان يا دستگيرياشان ميرود. ضمن اينكه ناخواسته شاهد فجايع بيشماري ميشوند كه مدام تحليل آنها از اين وقايع را به دنبال دارد و اختلاف سلايق و ديدگاههايشان گاهي باعث تندخويي و درگيري ميان آنها نيز ميشود.
اما هدف مشترك آنها اصليترين آيتم در حفظ آرامش و اتحاد گروه سهنفرهاشان است. شرح وقايعي كه بر سر سولومون آمده و تعريف آنها از سوي وي نيز بيشتر تماشاگر را با آنچه كه به يك مرد سيرالئوني (كه مجبور است در معادن الماس به كار گماشته شود) به عنوان ظلم و ستم بيحد و اندازه به سپاهان آشنا ميکند.
منبع:نقد فارسی
وال استریت ، نامی است که در تاریخ ایالات متحده یادآور دو نکته است : 1- کسب ثروت 2- کلاهبرداری! در واقع می توان اینطور بیان کرد که کارگزاران بورس در وال استریت چنانچه بخواهند به ثروت هنگفتی دست پیدا کنند ، حتما باید از راه های فرعی که معمولاً با قانون مغایرت دارد استفاده کنند و در این آشفته بازار مالی که همه در حال نابودی یکدیگر هستند، تنها چندین نفر قدرت باقی ماندن در بازی و ادامه مسیرشان دارند و جردن بلفورت یکی از قدرتمندترین این افراد بود.
بلفورت در ابتدای ورود به دنیای وال استریت وضعیتی شبیه به جک مور در فیلم « وال استریت : پول هرگز نمی خوابد » داشت. پسری پُر انرژی که برای حضور فعال در بازار بورس به میدان آمده بود و هرگز حقوق فوق العاده ای دریافت نمی کرد. اما این رویه تا اواخر دهه ی هشتاد که مصادف با ریزش سهام وال استریت و متعاقباً ، ضرر های هنگفت مالی برای سهام داران بزرگ وال استریت بود، ادامه داشت. در این دوران که همه کارگزاران بورس به دنبال راهی برای فرار از ضررهای مالی بودند، جردن بلفورت که تا آن زمان یک کارمند رده پایین محسوب می شد ، تغییر رویه داد و تصمیم گرفت راه و روش دلالی را پیش بگیرد چراکه با توجه به تجربه اش در وال استریت می دانست که این روش او را ثروتمند خواهد کرد و همینطور هم شد. جردن بلفورت که تا آن زمان حقوقی بالغ بر 2 هزار و چند صد دلار در ماه داشت، به یکباره ثروتی ده ها میلیون دلاری در سال کسب کرد و تبدیل به یکی از مهمترین افراد شاغل در وال استریت شد.
« گرگ وال استریت » اسکوسیزی نیز در مورد بلفورت و داستان ثروت اندوختن اش است. اما چرا اسکورسیزی با اینکه افراد بسیار ثروتمند تر و پر نفوذ تر از جردن بلفورت در جریان بحران وال استریت رشد کردند، به سراغ وی آمده و او را سوژه اصلی داستانش قرار داده است؟ جواب سوال ساده است. بلفورت شاید در مقایسه با هیولاهای وال استریتی چندان قدرتمند نباشد ( در وال استریت افرادی شاغل بوده اند که درآمد های میلیارد دلاری از راه دلالی کسب کرده باشند ) اما یکی از سینمایی ترین این افراد است که سبک و سیاق زندگی اش هر فیلمسازی را راغب به ساخت فیلمی درباره اش میکند.
جردن بلفورت برخلاف همکاران اش که اغلب ترجیح می دادند در سکوت کارشان را انجام دهند، شخصیتی بی نهایت پر سر و صدا بود و زمانی که به ثروت هنگفتی رسید ، بیشترین سهم را در اخبار و صحبت میان همکارانش داشت. بلفورت که به لطف دلالی ها و روش های مختلف موفق به کسب ده ها میلیون دلار شده بود، تقریباً نیمی از این ثروت را خرج برپایی جشن های مختلف می کرد که در آن همه جور اتفاقاتی نظیر استعمال جمعی مواد مخدر و... انجام می شد. بلفورت را از جهاتی حتی می توان " خوش گذران ترین " کارگزار بورس در وال استریت معرفی کرد.
اما اینکه جردن بلفورت بخواهد سوژه فیلمی شود که مارتین اسکورسیزی کارگردان آن است، کمی جای تردید دارد. بلفورت با آن پرتره ای که معمولاً در سالهای اخیر، محبوبِ مارتین اسکورسیزی بوده متفاوت است. در واقع بلفورت حاوی پرستیژی است که شخصِ مارتین اسکورسیزی کمتر علاقه ای به آنها دارد اما اینبار می بینیم که اسکورسیزی به سراغ یکی از آنها رفته و تصمیم گرفته تا زندگی پر آشوب جردن بلفورت را در سینما به تصویر بکشد و همانطور که می شد انتظارش را داشت، « گرگ وال استریت » بسیار متفاوت با دیگر آثاری است که در سالهای اخیر از اسکورسیزی مشاهده کرده ایم.
« گرگ وال استریت » ضرباهنگ بسیار تندی دارد. برخلاف مدت زمان سه ساعته فیلم که به نظرمی رسید می توانست بستر مناسبی برای روایتی آرام و منطقی از زندگی بلفورت باشد، باید گفت که « گرگ وال استریت » از گام بسیار سریعی برخوردار است که می تواند برای طرفداران آثار اسکورسیزی کمی چالش برانگیز باشد. این روایت جنون آور شاید در ابتدا کمی ناامید کننده باشد اما مشخصاً اسکورسیزی برای این نوع روایت بی سابقه ای که در ساخت « گرگ وال استریت » به کار گرفته اهدافی داشته که بسیار هوشمندانه بوده است. اسکورسیزی مشخصاً با این ضرباهنگ سریع خواسته تا فیلم را هماهنگ با ضرباهنگ زندگی واقعی در وال استریت به تصویر بکشد. ضرباهنگی که بسیار سریع تر از ضرباهنگ فیلم « گرگ وال استریت » است و ثانیه ها در آن تعیین کننده هستند! اسکورسیزی در « گرگ وال استریت » برخلاف آثار قبلی اش ، فرصتی به مخاطب برای تفکر درباره رخدادهای داستان نمی دهد و مدام دوربینش را به این سو و آن سو می برد تا تماشاگرش در جریان باشد که این ریتم سریع در واقع وضعیت زندگی واقعی کارگزاران وال استریت است.
اسکورسیزی در پرداخت داستان فیلم نیز رویه ای متفاوت از گذشته برگزیده و اینبار برخلاف روایت همیشگی آثارش که بر مبنای " واقعی تر " بودن هرچه بیشتر داستان شکل میگرفته، « گرگ وال استریت » شکل و شمایلی فانتزی تری را به خود دیده است. فیلم مملوء از شوخی های ریز و درشت است که حجم آنها به حدی زیاد است که هیچکدام از آثار قبلی اسکورسیزی حتی « پادشاه کمدی » نیز توان نزدیک شدن به آن را ندارند. اسکورسیزی با ریسک انجام این نوع شوخی های فیزیکی دانه درشت ( که از سوت بلبلی زدن های مداوم گرفته تا ... خلاصه شده! ) موقعیتی را فراهم کرده تا طرفدارانش را به دو دسته موافق و مخالف تقسیم کند.
به نظر من این نوع شوخی های دیوانه وار متعلق به سینمای اسکورسیزی نیست و با اینکه شخصا مخالف محدود کردن یک فیلمساز در شیوه فیلمسازی اش هستم اما به واقع شوخی های استفاده شده در « گرگ وال استریت » ابدا ارتباطی با شیوه فیلمسازی که خودِ اسکورسیزی در 5 دهه ی گذشته بر آن تاکید کرده و با توجه به همان اصول و قواعد فیلمسازی اش را ادامه داده، ندارد. در اینکه دنیای خودساخته جردن بلفورت سرشار از دیوانگی های رنگارنگ بوده شکی نیست اما اینکه اسکورسیزی تصمیم گرفته این نوع دیوانگی ها را فارغ از غلظتی که داشته، به شیوه کمدی سیاه با آنهمه شوخی های عجیب و غریب به تصویر بکشد، کمی ناامید کننده به نظر می رسد.
اسکورسیزی همچین در مسیر عریان ساختن حقیقت وال استریت ، از به تصویر کشیدن صحنه های جنسی و استعمال مواد مخدر ، بیشتر از آنچه که همیشه در فیلمهایش شاهد بوده ایم، دریغ نکرده است. « گرگ وال استریت » مملوء از رفتارهای پرخاشگرانه جنسی است که اگرچه اسکورسیزی با هدف وحشی نشان دادن حقیقت وال استریت ، بر قرار دادن آنها در فیلمش تاکید کرده ، اما نتیجه کار شبیه به پازلی شده که ارتباطی با تصویر اصلی که قرار است ساخته شود ندارد. در اینکه بلفورت شخصیت به شدت خوشگذرانی بوده و حتی شایع شده بود که تختخوابی از جنس پول ساخته بوده(!) شکی نیست، اما اینکه اسکورسیزی تصمیم گرفته این رفتارهای عجیب و غریب بلفورت را در نماهای جنسی با غلظت بالا به تصویر بکشد، برای تماشاگری که عادت به تماشای مواردی از این دست در سینمای اسکورسیزی ندارد کمی تا حدودی عذاب آور خواهد بود.
با اینحال « گرگ وال استریت » مملوء از بازی های فوق العاده است. لئوناردو دیکاپریو در نقش جردن بلفورت بهترین بازیگر فیلم است. دیکاپریو نقش شخصیتی را بازی کرده که بی شباهت به گتسبی در فیلم « گتسبی بزرگ » نیست، تنها با این تفاوت که گتسبی برای بدست آوردن دل دیزی جشن های بزرگ و مجلل ترتیب می داد اما جردن بلفورت برای خوشگذرانی مطلق و ثروت اندوزی زیردستان اش ثروتش را خرج می کرد. دیکاپریو در خلق تصویری دیوانه وار از جردن بلفورت کاملا موفق بوده است. در واقع می توان گفت بازی در نقش جردن بلفورت یکی از چالش برانگیزترین نقش آفرینی های لئوناردو دیکاپریو در دوران بازیگری اش بوده است چراکه هرگز وی تا این حد در یک فیلم انرژی مصرف نکرده است! با اینحال دیکاپریو به خوبی از عهده انجام این نقش برآمده است و به حدی هم خوب بوده که از الان بتوان نامش را در میان نامزدهای اسکار بهترین بازیگر نقش اصلی مرد مشاهده کرد.اما مشکل بزرگی که دیکاپریو امسال با آن مواجه شده این است که تعداد نقش آفرینی های خوب به حدی زیاد است که به نظر نمی رسد وی شانس چندانی برای کسب اسکار داشته باشد. البته این نکته کلاسیک کماکان درباره او صدق میکند که آکادمی هنوز هم به او بی اعتناست.
جونا هیل و متیو مکناهی نیز از دیگر بازیگران خوب « گرگ وال استریت » هستند. انتخاب جونا هیل برای نقش دانی آزوف انتخاب هوشمندانه ای بوده که توسط اسکورسیزی انجام شده. هیل اگر در یک مورد استاد باشد ، آن طنز کلامی است و اسکورسیزی این را بهتر از هرکس دیگری درک کرده و دقیقاً هیل را در موقعیتی قرار داده که شوخی های کلامی اش همیشه برقرار باشد. مکناهی هم که در دو سال اخیر پس از سقوط و حضور در چندین آثار سطحی هالیوود، بازگشت مجدد عجیب و غریبی به جمع بازیگران توانمند هالیوود داشته ، در نقش یک دلال پر تجربه وال استریتی خوش درخشیده است.
تجربه تماشای « گرگ وال استریت » اسکورسیزی بسیار متفاوت با گذشته است. بدون شک تماشای فیلم جدید اسکورسیزی یکی از بهترین کلاس های فیلمسازی و تدوین برای اهالی سینما محسوب خواهد شد و بازیهای فوق العاده و فیلمنامه هوشمندانه آن نیز از جمله دلایلی است که تماشای « گرگ وال استریت » را اجباری میکند. اما اینکه طرفداران اسکورسیزی بتوانند با کمدی غلیظ فیلم و صحنه های جنسی متعدد فیلم ارتباط خوبی برقرار کنند ، همان مسئله ای است که طرفداران این فیلم را به دو دسته مخالف و موافق تقسیم خواهد کرد. در اینکه اسکورسیزی آگاهانه به سراغ این روند رفته و خواسته وحشی گری وال استریت و نتیجه قدرت بی انتهایی که غول های شاغل در آن، کسب می کنند را دقیقاً همانطور که هست به تصویر بکشد شکی نیست، اما اینکه طرفدارانش هم با وی هم عقیده باشند که لازم هست آن قدرت وحشیانه را دقیقا به همان شکلی که هست در قالب یک کمدی سیاه با صحنه های جنسی پُر تعداد مشاهده کنند، سوالی است که احتمالاً طرفداران اسکورسیزی به آن پاسخ های متفاوتی خواهند داد.
در فیلم «دکتر استرنج لاو»، ژنرال دیوانه ای را می بینیم که همه خطرات را در کمونیسم (دوران جنگ سرد) می بیند و دستور حمله اتمی آمریکا را به خاک شوروی صادر می کند. در این صورت، دستگاهی به نام ماشین روز قیامت در شوروی به صورت خودکار فعال و دنیا ویران می شود. همان زمان رئیس جمهوری آمریکا و گروهی از مشاورانش و سفیر شوروی در اتاق جنگ مشغول تدبیری برای مسئله هستند، وزیر دفاع نیمه دیوانه (جورج سی اسکات) نیز اعتقاد به ادامه حمله دارد.
سرانجام تدابیر به جایی نمی رسد و خلبانی دیوانه که بمب افکنش از کنترل خارج شده، سوار بمب و با یک کلاه کابوی بر سر، شوروی را بمباران می کند.این طنز سیاه، پیشگویی زودهنگام کوبریک از درگیری ابرقدرت ها و مسابقات تسلیحاتی آنهاست که رابطه انسان و ماشین و سادگی انسان ها در برابر پیچیدگی موقعیتشان را با بازی درخشان پیتر سلرز در سه نقش افسر انگلیسی، رئیس جمهوری و خود دکتر استرنج لاو به نمایش می گذارد.
دکتر استرنج لاو کمدی کابوس گونه ضد جنگ کوبریک، پاسداران تمدن و قدرت هسته ای را ناتوان از مهار ماشین جنگی دست ساخته خودشان تصویر کرد. بیهوده نبود که کوبریک برنامه جنگ هسته ای میان دو ابر قدرت را " سلاح های روز قیامت " نامید. همین عامل باعث هراس قدرتمندان شد و باعث گردید تا آمریکا در جنگ ویتنام از به کار بردن بمب اتمی پرهیز کند.
کوبریك كه در مورد وقوع یك جنگ هسته ای بسیار نگران بود، این فیلم را آماده پخش كرد و در آن به مردمی كه جنگ سرد و جنگ ویتنام را تجربه كرده بودند نشان داد كه بحرانی قریب الوقوع بشریت را تهدید می كند.
دكتر استرنج لاو فیلمی متفاوت از فیلم های هم ژانر خود است. كمدی كابوس واری از دورانی سیاه .۹۰ درصد زمان فیلم در محوطه ای بسته می گذرد كه سران وفرماندهان بزرگ جنگ در كنار یكدیگر برای آینده جهان تصمیم می گیرند. كوبریك همان نگاه سیاه وبدبینانه خود را نسبت به جهان معاصر و این بار در فضایی طنز آلود به نمایش در می آورد. دغدغه های كوبریك در این فیلم همان دغدغه هایی است كه بعد ها در اكثر فیلم های خود با كمی تغییر مطرح می كند. با ساخت "دکتر استرنج لاو یا چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به بمب اتم عشق بورزم" روند ساخت شاهکارهای کوبریک شروع شد. کوبریک با دکتر استرنج لاو حد نهایت بدبینیاش نسبت به حاکمان دنیا را نشان داد که در سایر فیلمهای ضد جنگیاش نیز به عنوان تم ثابتی همواره وجود داشت و با انتخاب پیتر سلرز کمدین برای بازی در سه نقش و از جمله رئیس جمهور امریکا هجویهای از سیاستمداران بی فکر را به نمایش گذاشت که چگونه به سادگی مقدمات جنگی اتمی را فراهم میکنند که با یک اشتباه فردی منجر به نابودی دنیا میشود.
کوبریک در مورد این فیلم گفته است:
" ما نمیتوانیم از توجه کردن به آدم ها خودداری کنیم، زیرا حماقت ها و ضعف ها و تظاهرات اصلی و اساسی او را می شناسیم. من در دکتر استرنج لاو با عدم تعقل ذاتی انسان که او را به نابودی میکشاند سروکار داشتم. این عدم تعقل هم اینک به همان شکل در ما باقی است و بایستی سرکوب شود، اما شناخت جنون به معنا تجلیل از آن نیست ئ احساس نا امیدی و بیهودگی درباره احتمال درمان آن هم وجود ندارد."
کارگردانی کوبریک در این کمدی سیاه، استادانه است. سایر عوامل به خصوص فیلم برداری گیلبرت تیلر، هم چنین طراحی صحنه ی درخشان کن آدام، دیدگاه طنزآلود فیلم را تقویت می کنند. چند بازیگر اصلی فیلم به خصوص سلرز و هیدن در نقش ژنرال دیوانه، بازی های کمدی تحسین آمیزی ارائه می دهند.
کوبریک و فیلمنامهنویسش، تری ساترن شخصیت دکتر استرنجلاو، مشاور رئیس جمهور آمریکا را که روی صندلی چرخدار است و در آلمان به دنیا آمده به گونهای خلق کردند که تلفیقی از روتوانگ، دانشمند مجنون فیلم «متروپلیس» فریتس لانگ، هرمان کان نویسنده کتاب «در جنگ گرماهستهای»، هنری کسینجر و «دکتر نو» ایان فلمینگ است، اما این پیتر سلرز بود که بجز بازی در دو نقش دیگر شخصیت دکتر استرنجلاو را خلق کرد. بسیاری از دیالوگهای او از جمله : «پیشوای من، نمیتونم راه برم!»، که یکی از بهترین دیالوگهای پایانی دنیای سینماست، فیالبداهه بود.
پیتر سلرز در این فیلم، یکی از عجیب ترین و عمیق ترین شخصیت های کمدی سیاه کلاسیک را نمایش می دهد. دکتر استرنج لاو دانشمند آلمانی می خواهد از نبرد اتمی روس ها و امریکایی ها جلوگیری کند. در اتاق جنگ او روی ویلچر٬ با عینک سیاه و دستکش های سیاه ٬ تنها کسی است که می تواند جنگ را متوقف کند.
این فیلم به نوعی سیاست را هم عرض مسائل غیر اخلاقی می داند. در سكانسی از فیلم دكتر استرنج لاو (پیتر سلرز) به توصیف پناهگاه هایی می پردازد كه قرار است بعد از شلیك بمب - روز رستاخیز (Doomsday) روس ها، برای بقای نسل بشر به كار گرفته شوند. در آنجا هر مردی با 10 زن طرف است. مردها براساس توانایی های سیاسی و اجرایی شان و زن ها به خاطر جذابیت های ظاهری و فیزیكی انتخاب می شوند. او می گوید در این پناهگاه ها به جز تولید مثل و زاد و ولد آدمی هیچ اتفاق دیگری نمی افتد. شخصیت دیگر قصه (با بازی جورج سی اسكات) هم از این ایده كه بقیه عمرش را با زن ها بگذراند به شدت استقبال می كند. شما در این سكانس با یك موقعیت كاملا ابزورد طرفید. این آدم ها در یك قدمی مرگ بشر، به غرایزشان فكر می كنند و این گونه است كه مردان برای تمامی دنیا تصمیم می گیرند.
وقایع داستان در سه محل روایت می شوند: ستاد فرماندهی ژنرال ریپر، اتاق جنگ و یکی از هواپیماهای جنگی. در ستاد فرماندهی ژنرال ریپر شعار "صلح پیشه ی ماست" همه جا به چشم می خورد، این جمله مفهوم صلح را مبهم می نمایاند و به چالش می کشد، چرا که کار نظامیان جنگ افروزی ست نه ایجاد صلح. هنگامی که ژنرال ریپر دستور حمله را صادر می کند خلبان هواپیما کلاه گاوچرانی خود را به سر می گذارد و در لحظه پرتاب بمب مانند رام کننده ی اسبهای فیلمهای وسترن سوار بر بمب به سمت زمین فرود می آید، در صورتی که بمب رام شدنی نیست. اگر خلبان را نماد تاریخ و هویت آمریکا در نظر بگیریم عبارت "جانِ عزیز/ Dear John" که روی بمب حک شده است به اسم دوم فیلم اشاره دارد.
در نماهایی که هواپیما و سرنشینان جان بر کف آن تصویر می شوند، موسیقی متن حماسی به گوش می خورد که می تواند تا حدودی بیانگر حماقت و اطاعت کورکورانه ی آنها باشد. کلوزاپ ژنرال ریپر در واقع به همان شکلی ست که در مستندهای تاریخی از هیتلر ثبت شده است و از عزم راسخ او برای انجام عملیات حکایت دارد. در ستاد ژنرال ریپر عکسی وجود دارد که عبارت "دفاع غیرنظامی" بر آن نقش شده است و در کنار سایر جزئیات صحنه مفهوم ضمنی خود را منتقل می کند.
تک تک عناصر صحنه ها به ساخت وسیله هایی برای جاسوسی و اسلحه های مخفی در دوران جنگ سرد اشاره دارد، مانند ساعتی که مانند دوربین عکاسی عمل می کند و اسلحه ای که در کیف گلف پنهان شده و نماد درون نا آرام افراد است. دکتر استرنج لاو که آلمانی است و طبعه ی آمریکا شده با شنیدن خبر فعال شدن ماشین روز قیامت توسط روس ها، پیشنهاد می کند در صورت انهدام پایگاه که ممکن است به نابود شدن کل حیات کره ی زمین منجر شود، افراد برگزیده (خودش، سیاست مداران و نظامیان رده بالا) تا از بین رفتن چتر بمب اتمی در معادن زیرزمین زندگی کنند. او پیشنهاداتی برای بقای انسان ها و حفظ نسل آنها ارائه می دهد، از جمله تخصیص 10 زن به هر مرد به بهانه ی کمبود فضای فیزیکی و پیشدستی در حمله به روس ها برای جلوگیری از حمله ی آنها برای تصاحب معادن. او رئیس جمهور را " پیشوای من" (همان چیزی که آلمانها به هیتلر میگفتند ) می خواند و اندام نیمه فلجش (میتوان نیمه ی فلج را استعاره ای از آلمان تعبیر کرد) به حاضرین سلام نظامی فاشیستی می دهد و کارهایی بر خلاف خواست وی انجام می دهد.
از دیالوگ های ماندگار فیلم:
در قسمتی از فیلم ژنرال باک به رییس جمهور میگوید:
" آقای رئیس جمهور، مطمئنم اگر ما پیشدستی کنیم، تلفاتمون خیلی ناچیزه، نمی گم آب از آب تکون نمیخوره، فقط می گم که فوقش بیشتر از ده یا بیست میلیون نفر کشته نمی شن ."
دیالوگ های فیلم و سکانس عالی هستند اما ماندگار ترین دیالوگ فیلم را رییس جمهور خطاب به ژنرال تورگیدسون و سفیر کبیر روسیه که با هم درگیر شده اند، میگوید:
دیر زمانی است که چارلزبراکت و بیل وایلدر،بنا بر معرفتها ودر چارچوب محدودیتهایشان،از شهرت افتخارآمیز رفتار بر خلاف قواعد و سنتشکنی و قبول خطر برخوردارند.هیچکس باور نمیکرد که آنها پس از غرامت مضاعف(بیمه مرگ)دوام بیاورند،اما از عهدش برآمدند؛ هیچکس باور نمیکرد که پس از سانست بولوار دوام بیاروند،اما باز هم از خطر جستند؛و در حال حاضر حتی چنین به نظر میرسد که هالیوود به وجودشان افتخار میکند.دلایل زیادی وجود دارد که همچون من باور داشته باشیم که سانست بولوار(عنوانی زیبا)بهترین فیلم آنهاست.این اثر اوج هوشیاری و درخشندگی در خبرگی به سبک هالوود است،و مشکل بتوان خیرگی بیشتر از این را در هنری دیگر یا در کشوری دیگر یافت.
در دورنمای سنت سینمائی،سانست بولوار،فیلم بسیار متهورانهای است.بیان ارتباط جنسی یک زن ثروتمند پنجاه ساله و مردی که نصف سنّ او را دارد و به هزینهء وی زندگی میکند روایتی معمول از عشاق جوان هالیوود نیست:این نیز معمول نیست که قهرمان و نامزد بهترین دوستش عاشق یکدیگر شوند و این رابطه را بستایند؛وانگهی،معمولا، قهرمان سینمایی موجودی ناتوان و با روحیهای آنچنان ضعیف نیست که به جای صحبت از یک«قهرمان»ناچار به صحبت از انسانی صادق و بدشانس شویم که تحسین ما را بر نمیانگیزد.
«پایان تراژیک»امروزه در سینما فراوان است،اما یافتن نمونهای از آن که تا به این حد شایسته،قابل توجه و مناسب باشد امری استثنائی است.علاوه بر تمام اینها،سانست بولوار که بدون شک جاهطلبانهترین فیلم ساخته شده در مورد هالیوود است،در نوع خود نیز بهترین است،که فاصلهء بسیار زیادی از آثار بیارزش دارد.
شانس کمی وجود دارد که کسی بهتر از براکت و وایلدر هالیوود را بشناسد؛اکثر تصاویر آنها باشکوه،زنده و گیراست،و فیلم هم تقریبا موفق است.معذالک چنین به نظرم میرسد که فیلم در رابطه با سینماگر مطرح است.به اندازهای که به او احترام میگذارم،از فیلم هم خوشم میآید،اما برایم حیرتآور است که سایر آماتورهای سینما واکنشهای عجیب متفاوتی داشته باشند،از قضاوت ناموافق یا سرخوردگی بیقیدو شرط گرفته تا دلزدگی و ناخوشایندی شدید،حتی تحقیر.قضاوت در مورد فیلم اگر بر مبنای این واکنشها و کمتر بر مبنای معجزهء هیاهوی تبلیغاتی باشد،پس علیرغم جذابیت و لذتبخشی آن،استقبال گرم مردم از آن تعجبآور است.احساس میکنم که ضعف اساسی این فیلم،به عنوان یک اثر هنری مردمی،چندان مربوط به قصه یا پرسنوناژهای غیرقراردادیاش نبوده بلکه ناشی از سردی آن است.و اگر کاملا به اوج نمیرسد-که به نظر من بسیار به آن نزدیک میشود-به گمانم که مسئولیت آن باز هم متوجهء همان سردی است.در هر حال،شرط میبندم که مردم همچنان به تماشای آن ادامه خواهند داد و مدتهای مدید پس از فراموش شدن اکثر فیلمهای«بزرگ»-بدون در نظر گرفتن «هیجان بخشها»-به آن احترام خواهند گذاشت.و در هر حال، علاقهمندان به سینما باید هرچه زودتر به تماشای آن بروند.این فیلم شاید تمام آن چیزی نیست که میتوانست باشد،اما نسبت به درک پیش قضاوتهایش از درستکاری مطلق،و در چارچوب این پیش قضاوتها از تکامل غیر قابل انکار برخوردار است.یک فیلمنامهنویس ناموفق تا حدودی فاسد(ویلیام هولدن)که از مشکلاتی میگریزد،تصادفا اتومبیلش را به دورهای هدایت میکند که به جهانی به اندازهء جهان اینکاها غریب منتهی میشود:خانهای که اوج هالیوود را در اواسط سالهای دهه بیست مجسم میکند،فضائی آکنده از انحطاط غیر قابل اجتناب.خانم کاخنشین،یک بازیگر بزرگ قدیمی است (گلوریاسوانسون) نیمه دیوانه،متمایل به خودکشی،سرشار از نخوت سرسخت و خودپسندانهء کسانی که سابقا مورد تحسین شدید بوده و اکنون فراموش شدهاند،ولی سالهاست در مورد فیلمنامهء بیارزشی کار میکند که خیال دارد از طریق آن شکوه گذشته را باز یابد.تنها همدمش،خدمتکار او(اریش قون اشتروهایم)،قبلا کارگردانی بوده به درخشندگی او در زمینهء بازیگری، همانطور که شوهر اولش با این خدمتکار تمام موجودیت هدر رفتهاش را صرف آشتی دادن توهمات خانمش میکند.سناریست،تا حدودی به این دلیل که نیاز به محل امنی برای پنهان شدن دارد،و تا حدودی هم به دلیل کنجکاوی شدید،دیرباوری و تبلور تدریجی وحشت و ترحم،در این جهان بسته زندانی میشود،و هم نقش سروسامان دهندهء فیلمنامهها را به عهده میگیرد و هم در نهایت نقش ژیگولو1را او مشاهداش را آغاز میکند،در حالی که زن بر این باور است که تا بازگشتش بر روی صحنه بیش از چند هفتهای باقی نمانده؛او همچنان مشاهده میکند،حال آنکه زن تمامی صنایع و علوم موجود در هالیوود را به خدمت میگیرد تا در مقابل چشم دوربین بیستو پنج سال جوانتر جلوه کند؛او باز هم در حال مشاهده است،در زمانی که این زن و نیازهای ناامیدانهاش آنچنان عمیقا در او ریشه میدوانند که هر راه گریزی،و هر افشای حقیقتی بدون در بر داشتن نتیجهء تراژیک،قابل تصور نیست.در تمام این مدت،او به نحوی از آنجا فیلمنامه خاص خود را مینویسد،در کنار نامزد بهترین دوستش (ناشی اوسون)؛بنابراین،یک رابطهء عاشقانهء دیگر شکل میگیرد،هر ماجرائی ناگزیر به سمت برخوردی خشن هدایت میشود،بین توهم و واقعیت،بین هالیوود قدیم و جدید،به سمت جنون وحشتانگیز و مرگ خشن.در اینجا مجال پرداختن به تمامی برتریها یا حتی محدودیتهای این فیلم نیست:فیلم از آن دسته آثار نادری است که آنچنان سرشار از دقت، هوشیاری،تسلط،لذّت،انتخاب و قضاوت قابل بحث و غیر قابل بحثاند که میتوان ساعتهای متمادی در موردشان به گفتگو نشست، صحنه به صحنه و دیالوگ به دیالوگ.پرسوناژهای زمان حال و جهانشان با چنان استادی و دقتی توصیف شدهاند که به بهترین نحو طبیعی به نظر میرسند؛این دقت شامل پرسوناژهای گذشته و جهان متروکشان نیز میشود.در چارچوب این دقت،همواره با تخیل و فصاحت تحسین برانگیزی پداخت شدهاند،نظیر قهرمانان غریب.آقای هولدن، دوستش و دوست مشترکشان(جک وب)،بدون در نظر گرفتن فرد کلارک در نقش یک تهیهکننده،در بازیها،انتخابها و هدایت بازیگر از تکامل کامل برخوردارند.خانم سوانسون،که از او بازی صددرصد غریب خواسته شده،نقش خود را با آنچنان صحتی ایفا میکند که فقط میتوانم باشکوه توصیفش کنم.اما،آقای فون اشتروهایم که تنها نقش کاملا سمپاتیک فیلم را بر عهده دارد،از تمامی آن چیزی بهره میگیرد که یک هنرمند بدون در خطر انداختن اعتبارش،میتواند مورد استفاده قرار دهد.بدون شک،بهترین عنصر تمامی فیلم را شکل میدهد.شب زندهداری شب نوئل که خانم سوانسون به تنهائی سپری میکند،و جشن کوچک و پر سروصدا و شادی که ویلیام هولدن به آن میگریزد،دو دلیل از دهها دلیل بر استادی درخشان در تجسم هالوود فراموش دشه و جدیدترین شکل آن است.
بسیاری از جزئیات فیلم از اثربخشی و هوشیاری چشمگیری برخوردارند؛خانم سوانسون در حالی که به چهرهء جوان خود در یک فیلم قدیمی نگاه میکند،ناگهان در مقابل پرتوی شدید پروژکتور قد راست کرده و فریاد میزند:«امروز دیگر چنین چهرههائی درست نمیکنند!» (مطمئنا نه،و ما باید بریش عزادار باشیم)؛یا استخر نورانی،با تأثیری اینچنین زیبا و حساب شده برای فاجعهء پایانی.گاهی فیلم اندکی زیادی هوشممندانه است که این امر به آن لطمه میزند:فون اشتتروهایم در حال اجرای باخباارگ،با دستکشهایش؛در یک مفهوم فوق العاده است،اما شاید بیش از حد غریب حتی در این مقتضیات:و گاه و بیگاه،یک حرکت دوربین،یک جابهجائی با یک دیالوگ آنچنان دقیقا حساب شده و آنچنان آشکارا موضوع توجه است که این امر اندکی آن را ضایع میکند؛ همین مطلب میتواند در مورد نثری گفته شود که افراط در کار بر روی آن،آن را کمی خشک کرده.معذالک،یکی از عجیبترین و حساب شدهترین لحظات فیلم در ضمن یکی از زیباترین لحظات آن هم هست: پلان درشت به نحو عجیبی نزدیک،طولانی و خاموش که در آن یک کارمند پلیس به نحو دلپذیری به مرد جوان-که با هزینهء زن زندگی میکند -و تا حدودی وحشتزده،زمزمه میکند:
-با اینهمه،چون خانم میپردازد...
شدت اضطراب فیزیکی و اخلاقی مرد جوان در این پلان به طرز درخشندهای غیر مستقیما بیان شده،گویی هرگز نمایش آن به نحوی دیگر ممکن نبوده است،حتی در فیلمی اینچنین متهورانه مصالحهناپذیر،در صحنهای بین او و خانم سوانسون؛در این مورد باید از کارمند(انتخاب بازیگر)به همان اندازه تشکر کرد که از خالق این پلان.
فیلمهائی که دربارهء هالیوود ساخته شدهاند همیشه از رمانهای با همین موضوع بهتر بودهاند(فقط به استثنای فیلم ناتا نائلوست)،زیرا این فیلمهائی توسط کسانی ساخته شدهاند که جهان و واسطهای را که از ن صحبت میکنند به خوبی میشناسند؛اینها نه اشخاص بیاطلاع،نه دیدارکنندگانی اتفاقی،نه دشمنانی قسم خورده و نه آماتورهای سطح پائین نیستند.اما،فقط نظر درونی،تقریبا به طور غیر قابل اجتنابناپذیر، محدود است.بیان یک داستان با این خطر همراه است که با به کارگیری «قصهها»یا کلیشههای مؤثر،برای خودش دستوپاگیری ایجاد کند، زیرا هرکس که مدتی طولانی در سینما کار کند،برخی عادات را میپذیرد.علی الظاهر،خودآزمونی و انتقاد از خود غالبا بسیار جالب است،اما این خطر جدی را نیز دارد که به دامن سادهگیری یا خودارضائی بیفتد،زیرا به نظر میرسد که این همیشه مقدر کسانی است که به اندازهء کافی بلندمدت در سینما کار کردهاند کهه تمامی حقههای آن را بشناسند. (عادات ادبی ندرتا بیشتر قابل تقدیرند؛اما نویسندگانی که در مورد هالیوود مینویسند نمیدانند که تا چه حد در موردش کم میدانند و شاید به همین نسبت خو را برای ایفای نقش منتقدین آزاردهنده هم ماهر میدانند.)بنابراین،به نظر میرسد که نویسندگان سانست بولوار گاهی بیش از اندازهء تسلیم«حقههای»مؤثر و تصنع«سودآور»میشوند؛اما در مورد انتقاد از خود،شاید به اندازهء خود آنها سخت و خشن باقی میمانم. عصر و هنر سینمای صامت عمدتا به خاطر خانم سوانسون به نوعی شکوه و جلال مفرط دست یافت،اما با این درک ضمنی و تأسفآور که این هنرمندان،خیلی بیشتر از آنچه که اکثرشان در حقیقت لایقش بودهاند،به خود میبالیدهاند.این دریافت ضمنی نیز القاء میشود که از آن زمان تاکنون سینما پیشرفتهای عظیمی کرده است.این امر از بسیاری جوانب واقعیت دارد؛اما از نقطه نظرهای دیگر و به همان اندازه اساسی،این مطلب جای بحث دارد که سایهء آن را در فیلم مشاهده نمیکنیم.از طرف دیگر،بازیگران خود،بدون بوق و کرنا،به حقیقت بزرگی دست مییابند.پرسوناژهای عصر سرآمده هالهای از نور شوکت به دور سر دارند،یکی شهامت و دیگر دهشتانگیزی خواهد داشت؛در مقایسه با آن،معاصرین شوخ،زیرک،مردد،ناتوان در کسب کمترین عظمت-چه خوب و چه بد-هستند؛و کسانی که معتقدند که میتوانند سینما را بهبود بخشند یا نجات دهند اکثرا گروهی از تهیهکنندگان را تشکیل میدهند که خود کلارک به حق،پر هیاهو مینامدشان و با منتقدین نیویورکی مقایسهشان میکند.مسلما،این یک تصویر خشن از هالیوود است؛و با در نظر گرفتن برخی اشخاص که در آنجا کار میکنند،بیش از اندازه خشن.اما،یک درک ضمنی بیشتر اطمینانبخش به ما چنین القاء میکند که هالیوود همواره محلی اساسا فوق العاده است،زیرا میتوان در آنجا فیلمهائی نظیر سانست بولوار را ساخت:در این مورد،و علیرغم استدلالات،نمیتوان با مؤلفین به توافق رسید.
ناظران مختلف،این فیلم را به خاطر«بیروحی»سرزنش کردهاند، ضمن افزودن این مطلب که پرسوناژها ناخوشایندند؛که هیچیک از دلایل تراژیک فیلمنامه-نه هنرپیشهء زن فراموش شده،نه زنی با زیبائی نابود شده -به اندازهء کافی پرورش نیافته،تعمیق نشده،یا حتی مطرح نشدهاند.این ادعا به نظر من تا حدودی درست و تا حدی غلط است؛این انتقاد به نظر من از امتناع باطنی در پذیرش آقایان براکت و وایلدر به عنوان هنرمندان بسیار خاصی ناشی میشود که واقعا هستند،آشکارا،ایشان بیشتر در صدد خلق پرسوناژهای جالباند تا دوست داشتنی؛که جذابیت آن برای تماشاگر به واسطهء کیفیت نقطه نظر آنها محدود شده است، نقطه نظری که بیشتر هوشمندانه است تا عمیق.اما،این جذابیت واقعی است و تا آنجا که به من مربوط میشود،سمپانی بر مبنای توجه من ایجاد شده است،به علاوه،من عمیقا از هنرمندانی سپاسگزارم که هرگز در صدد تقلب یا تحریک من به سمپانی-از طریق فریبندگیهای ناچیز- بر نمیآیند.اینچنین هنرمندانی به خصوص در سینما،نادرند.در مورد «بیروحی»فقط این را میگویم که هنر دو زندگی بزرگ میشناسد و نه فقط یکی.گرمترین و غنیترین آن همواره ناشی از نوع هنرمندی است که با کنکاش بسیار عمیق در درون و در مخلوقات خود کار میکند.در مورد نوع دیگر زندگی،باید از آن خشنود باشیم که ناظرین تیزبینی به ما عرضه میدارد.براکت و وایلدر ظاهرا قابلیت بسیار اندکی برای کنکاش عمیق در خود دارند،اما ایشان ناظرینی استثنائی هستند،و فیلمهایشان از حاشیهء این نوع زندگی تجاوز میکند.مسلما،چنین به نظرم میرسد که ایشان موفق نمیشوند که نتیجهء مهمی از امکانات عظیم تراژیکی مرتبط به موضوع خود اتخاذ کنند؛آنها حتی اضطراب عمیق و تأثیری را که در قلب داستانشان جا دارد زیاد مورد بهرهبرداری قرار نمیدهند،حتی اگر غالبا با مهارت وحدت آن را نشان میدهند.اما،این امر از نظر من یک شکست شرمآور نیست،تازه اگر مسألهء شکست در میان باشد:به سادگی میتوان گفت که آنها برای این نوع کار مناسب نیستند،و به طریق اولی،این نوع موفقیتی نبوده که آنها در صدد تحصلیش برآمده بودند.اما،آنها برای کار دقیق،ماهرانه و نیش و کنایهدار و سردی که انجام دادهاند مهارت فوق- العادهای دارند؛هنرمندانی که آگاهانه یا ناآگاهانه میآموزند که به محدودیتهای خود،به همان اندازه که به قابلیتهای خود وفادار باشند، شایشتهء قدردانی و احترامی هستنکه کمتر به دست میآورند.*
سایت اندساند،نوامبر 1950
(1).ژیگولو:در لغت به معنی مرد جوانی است که توسط زنی مسنتر از خود تأمین هزینه میشود.-م.