تایتانیک، اثر خارق العاده ی جیمز کامرون همانند نشستن داخل یک کپسول زمان و بازگشتی 8 و نیم دهه ای به گذشته است، نزدیک ترین موقعیتی که هر کدام از ما میتوانیم بر روی این کشتیِ شکافنده ی اقیانوس که نفرین ابدی بر روی خود داشت قدم بزنیم. دقیق در جزئیات اما همچنان گسترده در دامنه و نیات، تایتانیک همچون داستان حماسی ای کمیاب می ماند. شما فقط تایتانیک را با چشم مشاهده نمی کنید بلکه آن را از شروع تا غرق شدن کشتی با تمام وجود تجربه و لمس می کنید، سپس به سفری دو نیم مایل زیر سطح دریا جایی که کارگردان فیلم جیمز کامرون هیچ وقت تجربه ی کار نداشته می رویم و تصاویری شبه مستند که مخصوص این فیلم هستند می بینیم.
در همه ی کارهای قبلی خود، جیمز کامرون عرصه ی جلوه های ویژه ی کامپیوتری در فیلم های سینمایی را تکان اساسی داده و آن را به جلو برده است.در "بیگانه" او مخلوق داستان اصلی را بار ها به واقعیت نزدیک تر و ارتشی از هیولاهای کابوس وار را خلق کرد. در فیلم "پرتگاه" او ما را با خود به سفری عمیق در زیر دریا برد تا گروهی از مسافران فضایی نیک خواه را به ما نشان دهد. در قسمت دوم "ترمیناتور" او نابودگر بی نظیر سینما را معرفی کرد(که در تکمیل افکت هایی بود که در پرتگاه استفاده شده بودند). در فیلم "دروغ های حقیقی" نیز او از تکنولوژی دیجیتالی استفاده کرد تا نبردی هوایی را به تصویر بکشد. حال در این فیلم، بازسازی بی نظیر جیمز کامرون از کشتی افسانه ای تایتانیک به حدی بی نظیر است که مرز بین واقعیت و توهم را در نوردیده است به طوری که نمیتوان تشخیص داد کدام قسمت واقعی و کدام قسمت خیالی است. گویی کامرون برای تولید این فیلم دوباره تایتانیکی را ساخته، آن را به دریا انداخته و فیلم را واقعاً بر روی کشتی فیلمبرداری کرده است.
http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/8299/3_2016-10-27-2.jpgالبته باید بگوییم که جلوه های ویژه به تنهایی باعث موفقیت یک فیلم نمی شوند و تایتانیک نیز صرفا با اتکا بر این موضوع و نداشتن داستان و کارکتر های جذاب و به یاد ماندنی، به اثری پرخرج که برای چند لحظه چشم را خیره می کرد و پس از آن چیزی برای عرضه نداشت تبدیل می شد.کامرون همیشه مردم را در قله ی تکنولوژی هایی که در اطراف آن هاست قرار داده است. بر خلاف فیلم سازانی همچون رونالد امریک و دین دولین، کامرون از جلوه های ویژه در راستای خدمت به فیلم نامه بهره می برد نه صرفاً خیره کردن چشم های بینندگان.این موضوع درباره ی تایتانیک نیز صادق است. منظره ی به یاد ماندنی فیلم صحنه ی غرق شدن کشتی است اما هسته ی مرکزی فیلم رابطه یِ عشاقی ناهمگون است.
تایتانیک داستانی رومانتیک است، داستانی ماجراجویانه، یک داستان هیجانی و همه ی اینها در فیلم وجود دارند. در فیلم لحظات تراژیک، بامزه، دلسوزانه و حماسه به وفور یافت می شوند.در نوع خود تمامی کارکتر های فیلم از سطح زندگی روزمره بالاتر هستند اما باز هم به اندازه ی کافی انسانی اند تا بتوان با آن ها ابراز همدردی کرد. شاید شگفت انگیز ترین نکته درباره ی فیلم این باشد که با وجود اینکه کامرون سقوط کشتی تایتانیک را با تمام عظمتش به تصویر می کشد اما این موضوع هیچ وقت باعث به حاشیه رانده شدن قهرمانان داستان نمی شود. تا پایان فیلم ما هیچ وقت از احساس همدردی برای جک و رز دست نمی کشیم.
کشتی بزرگ تایتانیک در ساعات اولیه ی روز 15 آپریل سال 1912 غرق شد، در طی این حادثه از 2200 مسافر کشتی 1500 نفر جان باختند.داستان فیلم اما در سال 1912 آغاز نمی شود. درعوض در دنیای مدرن شروع می شود در حالی که گروهی در تلاش برای دستیابی به تعدادی از سنگ های قیمتی دفن شده همراه با کشتی هستند. این جست و جو به رهبری بروک لووت(با بازی بیل پکستون) که آرزوی یافتن سنگی ملقب به "قلب دریا" را دارد انجام می شود. "قلب دریا" الماسی 56 قیراطیِ افسانه ای است که گفته می شود همراه با کشتی غرق شده است. پس از دیدن تبلیغ این اکتشاف در تلوزیون پیرزنی 101 ساله(با بازی گلوریا استوارت) با بروک تماس میگیرد و میگوید که اطلاعاتی از این جواهر دارد. او خودش را با نام رز دویت بوکیترمعرفی می کند، یکی از بازماندگان این تراژدی. بروک دستور می دهد تا رز را به محل اکتشاف ببرند و رز در آنجا نسخه ی داستانی خود از سفر تلخ تایتانیک افسانه ای روایت می کند.
قسمت اعظم فیلم _حدود 80 درصد آن_ در فلش بک ها روایت می شود. ما در روزی که تایتانیک از ساوثهمپتون مسافرت خود را آغاز می کند وارد داستان می شویم. در ادامه با سه شخصیت اصلی فیلم اشنا می شویم: رز، دختر جوانی که به دلیل مشکلات مالی مادرش مجبور به ازدواجی تهی از عشق شده، کال هاکلی، نامزد ثروتمند اما خالی از احساس او و درنهایت جک داوسون( با بازی لئوناردو دی کاپریو) جوانی تهی دست که بلیط درجه ی 3 خود را در یک قمار برده است. جک برای اولین بار رز را از فاصله ای دور می بیند اما دست تقدیر به او این اجازه را می دهد تا خود را او نزدیک تر کند. همانطور که داستان به پیش می رود، جک و رز دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه صمیمی تر می شوند و سرانجام دل به یکدیگر می بازند. رز تصمیم می گیرد تا عزم خود را جذب کرده و به مادر خود بفهماند که قصد ازدواج با کال را ندارد. اما حتی با کمک مالی براون، یکی از زنان ثروتمند کشتی
اختلاف طبقاتی مانعی بزرگ در این راه می تراشد. سپس وقتی که شرایط مثلث رز/جک/کال به سر حد خود می رسد، تایتانیک با یک کوه یخی برخورد می کند. کشتی "غرق ناشدنی" غرق می شود.
با تمرکز بر روی رابطه ی جک و رز، جیمز کامرون از مشکل اکثر فیلم های حماسی_فاجعه ای می گریزد: شخصیت های زیاد از حد در داستان های زیاد از حد.وقتی که فیلمی سعی می کند که داستان یک دوجین شخصیت را روایت کند خود به خود کاری می کند تا همه ی شخصیت ها در سطح بمانند و عمیق نشوند. در تایتانیک، جک و رز از ابتدا تا انتهای فیلم هسته و مرکز داستان هستند و کارکترهای فرعی نیز صرفا کارکتر های فرعی هستند و نه چیزی بیشتر. دو قهرمان فیلم(البته نباید از شخصیت بی نظیر کال نیز غاقل شد) برای کامرون کافی بودند تا تمام مدت زمان فیلم را به آن ها اختصاص بدهد.
همانطور که کارکتر ها مهم هستند غیر ممکن است که تاثیر و قدرت جلوه های ویژه را نادیده گرفت. علی الخصوص در طی 1 ساعت پایانی فیلم همان طور که تایتانیک آرام آرام به فرجام خود می رسد مبانی فیلم به گونه ای عمل میکند که نه تنها شاهد داستانی حماسی_ماجراجویانه هستیم بلکه شاهد قدرت جلوه های ویژه ی کامپیوتری در شبیه سازی واقعیت در سینمای مدرن هستیم. صحنه های غرق شدن تایتانیک، تَنی چند از باهیبت ترین و الهام بخش ترین صحنه هایی است که در سال های اخیر در فیلم سینمایی دیده ایم. تایتانیک فیلمی است که باید بیشتر از یک بار دیده شود چرا که در دفعات بعد نیز میتوان از جزئیات بی نظیر آن لذت برد.
یکی از بهترین جنبه های تایتانیک تصاویر مستندِ واقعی برای شکل دادن قسمت هایی از فیلم است. جیمز کامرون که از تصاویر موجود درباره ی تایتانیک راضی نبود خود دست به کار شد تا این تصاویر را بهبود ببخشد و تعدادی تصویر از کشتی غرق شده نیز تهیه کنند.در نتیجه تعدادی از این تصاویر در تهیه ی فیلم و قسمت های زیر آب نیز استفاده شدند.اهمیت و تاثیر این کار را نباید نادیده بگیریم.
برای قهرمانان اصلی داستان عاشقانه و رومانتیک ما کامرون دو تن از جوانان با استعداد این روزگار را برگزیده است. لئوناردیو دیکاپریو(که سابقاً در فیلم رومئو و ژولیت تجربه ی عاشقی را چشیده بود) که به ندرت بازی بهتری از تایتانیک انجام داده است، بازی بسیار خوبی به نمایش می گذارد.در همین حین کیت وینسلت که رزومه ای شامل "حس و حساسیت"، "هملت" و "جود" دارد در نقش رز بی نظیر عمل می کند. بیلی زین در نقش منفی خوب ظاهر می شود.بازیگران جانبی نیز از عهده ی ایفای نقش خود به خوبی بر می ایند.
در حالی که تایتانیک بی شک رمانتیک ترین فیلمی است که جیمز کامرون ساخته است طرفدارانی که با دیدن فیلم هایی نظیر پرتگاه و یا بیگانه دوست دار کامرون شده اند نیز نا امید نخواهند شد. تایتانیک تمام هیجان و لذتی که سینمارو ها انتظار دارند را با خود به همراه دارد.معجونی از سبک و سیاق خاص کارگردانی با هیبتی باورنکردنی. تایتانیک بهترین فیلمی است که جیمز کامرون تا کنون ساخته است.زمان نزدکی به 3 ساعته ی فیلم به سرعت می گذرد. اگرچه ی این قصه کمی با تخیل نیز مخلوط شده و تماماً نیز واقعی نیست اما این مسئله هیچ چیزی از شایستگی این فیلم برای کسب جوایز مختلف از جمله جوایز آکادمی اسکار کم نمی کند.
« بتمن علیه سوپرمن: طلوع عدالت » یکی از جنجالی ترین و در عین حال پر هزینه ترین پروژه های سینمایی در یک دهه اخیر محسوب می شود که از زمان انتشار خبر کوتاهی درباره ساخته شدن آن، میلیون ها پیغام از طریق شبکه های اجتماعی درباره آن منتشر گردید و گمانه زنی ها درباره نحوه قرار گرفتن شخصیت بتمن در مقابل سوپرمن آغاز گردید. این پیغامها در ماه های بعد با مشخص شدن جزئیات بیشتری از داستان و حضور شخصیت های مهم دیگری از جمله « زن شگفت انگیز » به داستان، وارد مرحله تازه ای شد و هوادارن داستان های اَبَرقهرمانی هیجان زده از اتفاقاتی که شاهدش بودند، سناریوهای متفاوتی را در ذهن مرور می کردند تا بتوانند اَبَرقهرمانان محبوبشان را در یک قاب تصویر کنند.
جدیدترین فیلم اَبَرقهرمانی دی سی پس از مدتها منتشر شدن تریلر و اخبار،حالا منتشر شده است. رقیب این کمپانی یعنی مارول، در سالهای گذشته سود هنگفتی از انتشار آثار خود بدست آورده است و در پروژه مشترک اَبَرقهرمانانش یعنی « انتقام جویان » نیز این سود را به حداکثر ممکن رساند. تمام این اتفاقات سبب شد تا دی سی هم تصمیم بگیرد قهرمانان محبوبش را در یک فیلم مشترک ببیند تا در رقابت با رقیب دیرینه اش قافیه را نبازد. اثری که با احتساب بودجه بازاریابی تبلیغاتی، با رقم شگفت انگیز 400 میلیون دلار تولید شده و از این حیث در میان یکی از پرخرج ترین آثار تاریخ سینما قرار می گیرد.
داستان فیلم پس از اتفاقاتی که در فیلم « مرد پولادین » ( سوپرمن ) شاهدش بودیم رخ می دهد. سوپرمن پس از مبارزه اش با زد، به غرور و تکبر زیادی رسیده است و دیگر نشانی از اَبَرقهرمان محبوب مردم ندارد. سوپرمن به نوعی خود را در مقام خدایی می بیند و منش قهرمانانه خویش را فراموش کرده است. در آن سوی داستان ، بروس وین ( بن افلک ) نیز سوپرمن را بخاطر رفتار و کرداری که پیش گرفته سرزنش می کند و این اعتراض را با صدای بلند به او منتقل کرده است. سوپرمن هم که خیلی علاقه ای به شنیدن این اظهار نظرها ندارد، تصمیم می گیرد راهی برای از میان برداشتن بتمن پیدا کند تا با خیال راحت راه خودش را ادامه دهد.در این میان لکس لوثر ( جیسی ایزنبرگ ) نیز سوپرمن را به عنوان تهدیدی برای برنامه هایش می بیند. وی قصد دارد تا کریپتون را احیاء نماید و همچنین با استفاده از DNA زد، یک هیولای مخوف بسازد تا بتواند تمام مشکلات را از سر راه بردارد اما...
برای نوشتن در مورد « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » باید به آثاری که در سالهای گذشته از این دو شخصیت ساخته شده پرداخت که در این بین، توجه به سری فیلمهای « بتمن » بیش از « سوپرمن » می باشد. کریستوفر نولان که در این پروژه نیز به عنوان مشاور حضور داشته، با ساخت سه گانه « بتمن » انتظارات طرفداران داستان های اَبَرقهرمانی را به طور شگفت انگیزی افزایش داد تا طرفداران نسبت به تغییراتی که در فیلم « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » درباره این شخصیت و جایگزینی بن افلک با کریستین بیل رخ داد، واکنش بسیار تندی داشته باشند. نولان به خوبی ثابت کرد که حتی در آثار اَبَرقهرمانی هم می توان داستان مناسبی روایت کرد و شخصیت های داستان و دنیایشان را برای مخاطب پرورش داد تا آنها صرفا یک قهرمان تک بعدی نباشند.
اما رویه ای که زک اسنایدر و در مجموع سازندگان « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » پیش گرفته اند، موازی با شرایطی است که در سالهای گذشته سازندگان آثار مارول با استفاده از این رویکرد، مخاطبین زیادی را به سوی خود جلب کرده و سود سرشاری نیز بدست آورده بودند. دی سی در نهایت به این خواسته تن داده که با ساده کردن روایت داستان و اکشن بیشتر و پر زرق و برق، می توان توده بیشتری از مردم را جذب کرد؛ این همان نقطه ای است که « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » را از فیلمهای انفرادی اَبَرقهرمانانش جدا می کند.
متاسفانه فیلمنامه و کیفیت داستان و شخصیت پردازی در « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » تا حد زیادی از بین رفته و نشانی از سه گانه نولان و حتی چند فیلم اخیر « سوپرمن » نیز در آن به چشم نمی خورد. در اینجا دو اَبَرقهرمان داستان بی آنکه اطلاعات کافی به مخاطب بدهند، عصبانی هستند و علیه یکدیگر موضع می گیرند. اسنایدر در یک ساعت ابتدایی تلاش کرده تا شخصیت های داستان را معرفی نماید و انگیزه های متفاوتی از آنان برای رویکردشان در داستان مطرح نماید. اما آنچه که اسنایدر در سالهای اخیر از خود در سینما نشان داده، این نکته را به خوبی اثبات می کند که وی هرگز توانایی سرو سامان دادن به فیلمنامه و منطق روایی را نداشته و ترجیح می دهد از این مسیر به سرعت گذشته و به اکشن دیوانه وار مورد علاقه خود برسد. این اتفاق متاسفانه در « بتمن علیه سوپرمن » نیز رخ داده و شخصیت پردازی سرهم بنده شده اسنایدر در یک ساعت ابتدایی، بی رمق، خسته کننده و بسیار کلیشه ای است. اَبَرقهرمانان این فیلم در مقایسه با خود گذشته شان چند قدم عقب تر هستند.
حضور اَبَرقهرمانان محبوب دی سی که برای اولین در یک اثر مشترک در کنار یکدیگر قرار گرفته اند، در نگاه اول هیجان انگیز به نظر می رسد اما با گذشت زمان متوجه می شویم که عدم پرداخت مناسب این شخصیت ها، علنا فرصت های بی نظیری که حضور این افراد در کنار یکدیگر می توانست بوجود بیاورد را از بین برده است. در این میان، وضعیت لکس لوتر به مراتب بدتر از دیگران است و اولین حضور این شخصیت بر پرده سینما با پرداختی بسیار بد گذشته است. با اینحال اضافه شدن زن شگفت انگیز و یکی دو تایی مبارز دیگر به داستان، حداقل هیجان تماشاگر را بالا می برد تا حواسش بطور کامل از ضعف های فیلم منحرف شود.
در بخش اکشن، « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » سرگرم کننده است و با انفجارها و افکت های جذابی که هر لحظه به نمایش می گذارد، بسیاری را دچار هیجان خواهد کرد. نمی توان جذابیت های اکشن فیلم را انکار کرد و باید گفت که لذت بردن از آن امری اجتناب ناپذیر است، اما حتی در این بخش نیز فیلم با کاستی هایی مواجه می باشد. متاسفانه پرداخت و کارگردانی صحنه های اکشن فیلم خلاقیت مشخصی ندارد و پس از مدتی یکنواخت می شوند. این قضیه زمانی آزاردهنده تر می شود که بدانیم در سالهای گذشته کیفیت کارگردانی اکشن آثار « بتمن » و « سوپرمن » به مراتب بالاتر از « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » می باشد. انفجارهای بی پایان و ریخت و پاش های غیرلازم، یادآور آثاری نظیر « ترنسفورمز » می باشد!
در میان بازیگران فیلم؛ اولین حضور بن افلک در نقش بتمن راضی کننده بوده است. در ماه های اخیر اظهار نظرهای بی رحمانه ای درباره جایگزینی وی با کریستین بیل منتشر شده بود اما حالا با اکران فیلم، باید گفت که بازی بن افلک در نقش بتمن شاید راضی کننده ترین نقش آفرینی فیلم باشد. هنری کاویل نیز در نقش سوپرمن عصبانی تر از گذشته است و البته بعد از مدتی بی خود و بی جهت نرم می شود. با اینحال کاویل هنوز هم در نقش سوپرمن قابل قبول است. گال گدوت هم که اولین حضور شخصیت زن شگفت انگیز در سینما را رقم زده، حداقل در اولین نقش آفرینی اش ما را امیدوار به قسمت های بعد نگه می دارد. جیسی ایزنبرگ در نقش لکسی لوتر به جهت پرداخت بد شخصیت، درخشش چندانی ندارد. اِمی آدامز و جرمی آیرونز را هم می توان به عنوان شکست خورده های فیلم معرفی کرد!
« بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » را باید مارولی ترین فیلم دی سی معرفی کرد. اثری که پر زرق و برق است و تا می توانسته سعی کرده اکشن پر بزرق و برق و بی مغزی را بر پرده سینما بیاورد تا هیجان مخاطب حتی یک لحظه فروکش نکند. انکار جذابیت های تماشای « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » امکان پذیر نیست و هر مخاطبی می تواند از تماشای این حجم از جلوه های ویژه در فیلم لذت ببرد. اما زمانی که صحبت از شخصیت پردازی و روایت داستان مطرح می شود، فیلم جدید زک اسنایدر چند قدم از فیلمهای قبلی این شخصیت های محبوب عقب تر می ایستد. زک اسنایدر در جدیدترین ساخته اش دقیقا همان فیلمی را ارائه کرده که می تواند طیف گسترده ای از مخاطبین را در برگیرد؛ اثری با اکشن های غیرقابل توقف، ویرانی های فراوان، پرواز و درگیری های بی پایان که فیلمنامه و کارگردانی و منطق روایی که پیش از این نمونه اش را در « بتمن » نولان شاهدش بودیم، در آن از دست رفته است. در صورتی که « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » را همانند آثار مارول جدی نگیریم، تماشای این اَبَرقهرمانان عصبانی و جدی می تواند سرگرم کننده باشد.
فرانك دارابونت بیست و هشتم ژانویه سال ۱۹۵۹ به دنیا آمد و پیش از آنكه به طور حرفه ای وارد حرفه فیلمسازی شود كارش را به عنوان طراح صحنه در هالیوود آغاز كرد. او در عالم سینما كارهای مختلفی را تجربه كرد و شاید این تجربیات در موفقیت او در هیئت یك كارگردان نقش داشته است. دارابونت اگرچه در سال ۱۹۸۹ فیلمی ویدیویی برای شبكه كابلی ساخت اما نخستین فیلم حرفه ای او را باید «رستگاری در شائوشنگ» قلمداد كرد.
فیلم «رستگاری در شائوشنگ» كه محصول سال ۱۹۹۴ است به زندگی یك زندانی به نام اندی دو فرنس می پردازد. اندی در سال ۱۹۴۷ به اتهام قتل همسرش راهی زندان اوهایو می شود. او كه بی گناه است اما نتوانسته بی گناهی اش را ثابت كند.ورود آدم متشخصی مثل اندی در بین زندانیانی كه اكثر شان به سال های طولانی حبس محكوم شده اند چالش برانگیز است. رفتار پرخاشگر زندانیان زندان اوهایو واكنشی طبیعی به شرایطی است كه در آن گرفتار شده اند. اما خشم اندی درونی است. او در طول فیلم كمتر درباره خودش حرف می زند. از چیزی كه در سرش می گذرد نمی گوید. درباره آنچه بر سرش آمده با هیچ كس صحبت نمی كند.
دیگر شخصیت كلیدی فیلم «رد» است. یك زندانی سیاهپوست كه می تواند هر چیزی را برای زندانیان فراهم كند. از ابتدای فیلم عمقی كه به نگاه و رفتار رد داده می شود از یك سو او را مردی باتجربه و صبور نشان می دهد كه می تواند با اندی درون گرا كنار بیاید. حضور اندی در زندان به مرور زمان باعث تغییرات اساسی می شود. گسترش كتابخانه زندان و در ادامه همكاری با رئیس فاسد زندان، به اندی شأنی فراتر از دیگران می دهد.«رستگاری در شائوشنگ» فیلم امید است. امیدی كه در بستری از ناامیدی و نا باوری شكل می گیرد. تمام شخصیت های اطراف اندی در غباری از ناامیدی گرفتارند.
زندانیان شائوشنگ چنان به چهار دیواری زندان خو گرفته اند كه خود را در زندان درونشان حبس كرده اند. آنها حتی پس از آزادی از زندان هم نمی توانند به جهان امید بازگردند. زندگی در شائوشنگ نتیجه ای جز ناامیدی در بر ندارد.دارابونت در این فیلم به نقد قواعد اجتماعی دست می زند. زندان كه در تعریفش قرار است مجرمین را متنبه كند و آنها را به انسان هایی بازیافته تبدیل سازد هرگونه كورسوی امید را از بین می برد. گویی زندان از نگاه فیلمساز طناب داری است كه زندانیان وقتی دچارش می شوند مدت زمان بیشتری را جان می دهند. زندان، در این فیلم صرفاً یك مكان با مختصات خاص خودش نیست، زندان شائوشنگ وضعیتی است كه انسان ها دچارش می شوند. وضعیتی كه پیدا كردن راهی برای رهایی از آن بسیار دشوار است. اندی و دیگر زندانیان زندان شائوشنگ علاوه بر محرومیت از حقوق اجتماعی و حتی فردی، تحت سیطره غول زندان به این باور می رسند كه زندگی مداوم در زندان باعث شده كه نتوانند به بطن جامعه برگردند.
جهان دارابونت در فیلم «رستگاری در شائوشنگ» اگرچه با امید به سرانجام می رسد اما پرسش های بسیاری را مطرح می كند. دارابونت، شخصیت هایی را در این فیلم خلق می كند كه كاركرد ماهیتی زندان را زیر سئوال می برند. مجرمین برای تنبیه، بازسازی و آماده شدن برای بازگشت به جامعه، به زندان فرستاده می شوند. اما از نگاه فیلم «رستگاری در شائوشنگ» اندی و دیگر زندانیان به زندان می روند كه بر نگردند. آنان چنان زندانی مفهوم زندان - وضعیتی جدا از اجتماع - می شوند كه حتی پس از آزادی نیز نمی توانند آزاد باشند. بسیاری از زندانیان كه شامل عفو شده و آزاد می شوند در اولین فرصت خودكشی می كنند. اندی، زندانی باوقار، متشخص و درون گرایی كه فضای زندان را دگرگون می كند و به اتاق رئیس راه می یابد در چنین شرایطی داستان دیگری را در سرش دنبال می كند. شاید هیچ كس نداند كه دارابونت، رستگاری اندی را به چكش كوچكی سپرده است كه اندی با آن هم مهره های شطرنج می سازد تا زندانبانان را بازی دهد و هم در طول بیست سال با حوصله ای مثال زدنی راه رهایی خود را هموار سازد.فیلمساز اگرچه داستان ساده ای را در فیلم دنبال می كند اما هنر او وقتی نمایان می شود كه به شخصیت ها و اتفاقات لایه های متعدد می بخشد. رستگاری در شائوشنگ فقط در عمل فیزیكی فرار اندی از زندان خلاصه نمی شود. اندی با تغییر و تحولاتی كه در فضای زندان و ارتباط زندانبانان و زندانیان ایجاد می كند به تحقق آرمان زندان اصلاح گر كمك می كند.
ضمن اینكه نكته اساسی پایان فیلم این است كه فرار اندی از زندان، زندانیان دیگر را هم از زندان درونشان رها می كند. با فرار اندی در حافظه زندان شائوشنگ در كنار زندانیانی كه پس از آزادی خودكشی كرده اند، یك زندانی هم وجود دارد كه با فرار از زندان رستگار شده است.
تامی به عنوان شخصیتی كه برای رهایی اندی وارد فیلم می شود تحت تاثیر او قرار می گیرد و حتی می خواهد به نفع او در دادگاه شهادت دهد با شلیك زندانبانان از فیلم خارج می شود. اندی قرار است خود رستگاری بخش باشد نه اینكه كسی او را رها كند. خیلی سخت است كه شخصیتی آرام چون اندی چنان در طول فیلم پرداخت شود كه عمل باورناپذیر او یعنی احداث تونلی بسیار بلند و عبور از مسیر طولانی فاضلاب، برای تماشاگر قابل قبول باشد. دارابونت در فیلم شائوشنگ این كار را انجام داده است. او فیلمنامه این فیلم را براساس داستانی از استیون كینگ، نویسنده داستان های وحشت انگیز نوشته است. همكاری او با كینگ در فیلم بعدی دارابونت هم ادامه پیدا كرد.پنج سال پس از آنكه اولین فیلم كارگردان تازه كار با استقبال مواجه شد و جایزه های متعددی دریافت كرد، دارابونت دومین فیلمش را با نام «مسیر سبز» ساخت. فیلمی بسیار خوش ساخت كه نشان داد تجربه اول فیلمساز اتفاقی نبوده است.
تقدیر و تحسینها از فیلم «هشت نفرت انگیز»(The Hateful Eight) با افتخار این فیلم را به عنوان «هشتمین فیلم» کوئنتین تارانتینوی نویسنده و کارگردان معرفی میکنند. از زمان غافلگیر کردن دنیا با نخستین فیلم قدرتمند خود، «سگهای انباری»(Reservoir Dogs) ، حدود ۲۳ سال قبل، تاکنون تارانتینو بر اساس برنامه ریزیها خود فعالیت کرده است و هرگز سعی نکرده با تولید سریع فیلمهای پشت سرهم نام خود را بر سر زبانها بیندازد. در نتیجه تا به الآن یک فیلم الکی و بی مصرف نساخته است. حتی کم فروغ ترین کارهایش (مانند بیل را بکش ۱ و ۲) حداقل جالب بودهاند. از میان کارگردانهایی که امروز فعال هستند، شاید فقط اسکورسیزی و نولان را بتوان به ثبات رویهی او دانست.
البته، تارانتینو برای همه افراد جذاب نیست و وقتی که کارهایش را در نظر میگیریم، این امر به خوبی مشخص میشود. فیلمهای تارانتینو دارای درجه hard-R هستند: و کلمات رکیک و خشونت گرافیکی در آنها موج میزنند. افرادی که نمیتوانند چنین چیزهایی را تحمل کنند قطعاً همچون هفت فیلم سینمایی قبلی او قادر به تماشای «هشت نفرت انگیز» نیز نخواهند بود. با این حال، برای هر فرد دیگری این یک فیلم هیجانی پر جنب و جوش، پر از پیچشهای استادانه، دیالوگهای درگیر کننده و یک داستان به شدت سرگرم کننده هستند که باعث میشوند سه ساعت فیلم در لحظه ای برایشان به پایان برسد. بهترین فیلم سال؟ بله.
«هشت نفرت انگیز» ادای دینی است به وسترنهای دهه ۱۹۶۰ میلادی. این فیلم که با دوربین ۷۰ میلیمتری بههمراه یک موسیقی ارکسترایی از انیو موریکونه، یک پیش درآمد کامل و یک تنفس ساخته شده است، ساختاری شبیه به برخی از بزرگترین فیلمهای استودیویی اواسط قرن بیستم دارد. با این حال شباهتها به همین جا ختم میشوند، چون محتوای «هشت نفرت انگیز» برای فیلمهایی که در طول این دوره ساخته شدهاند بیش از حد سنگین است؛ حتی در مقایسه با زمانی که کدهای سانسوری[۱] در آن دوره کنار گذاشته شده بود. به رسم تارانتینو فیلم در خون، کثافت، خشونت و بی حرمتی غوطه ور است. این فیلم قشنگی نیست اما به طرز وحشتناکی سرگرم کننده است. شوخیهای رکیک در فیلم الا ماشاالله زیاد است- به قدری زیاد که برخی منتقدان که در مراسم مختلف جایزه میدهند این را یک کمدی تصور میکنند. من نمیخواهم تا بدانجا پیش بروم اما در فیلم صحنههایی وجود دارند که علیرغم جدی بودن تارانتینو دارد شوخی میکند.
«هشت نفرت انگیز» به شش فصل تقسیم میشود. فیلم با دیدار دو جایزه بگیر معروف اواخر قرن نوزدهم در جاده ای در ویومینگ شروع میشود. سرگرد مارکیز وارن (ساموئل ال جکسون)، که از میان دو گزینه «زنده یا مرده» اعلامیه ها گزینه دوم را ترجیح میدهد، به دنبال سرپناهی است تا از کولاکی که هر آن ممکن است رخ دهد فرار کند. او جلوی کالسکه ای که توسط جان هنگمن روث (کرت راسل) کرایه شده است را میگیرد و درباره اجازه عبور با او مذاکره میکند. روث تنها نیست. او با خود یک زندانی دارد: دیزی دامرگ (جنیفر جیسون لی) که برای سرش ۱۰ هزار دلار جایزه تعیین شده است. بر خلاف وارن، روث ترجیح میدهد که زندانیهایش را زنده تحویل دهد. دلیلش هم این است که میخواهد خودش آنها را دار بزند. قبل از رسیدن به ایستگاه بعدی در مینی هابرداشری، چهارمین مسافر سوار کالسکه میشود: سرباز یاغی و نماینده جدید کلانتر کریس مانیکس (والتر گاگینز) که چندان تمایل چندانی به نشستن کنار یک سیاهپوست در کالسکه ندارد.
در مینی، تازه واردها با چهار عضو دیگر هشت نفرت انگیز: باب مکزیکی (دمین بیچیر)، که موقتاً آنجا را می گرداند؛ جلاد اسووالدو موبری (تیم راث)؛ جو گاج (مایکل مدسن)، مردی کم حرف؛ و قهرمان جنگ ائتلاف ژنرال سندی اسمیترز (بروس درن) آشنا میشوند. اینها که برای فرار از طبیعت خشمگین به این مکان بسته روی آوردهاند هر آن ممکن است با هم درگیر شوند. بخش عمده ای از «هشت نفرت انگیز» به بیان داستان تعامل بین این هشت تن، که همه آنها خود واقعی خود را نشان نمیدهند، میپردازد.
اگر در فیلمهای تارانتینو یک چیز وجود داشته باشد که بیننده انتظارش را دارد این است که در فیلم هیچ چیز قابل پیش بینی رخ نخواهد داد. غیرقابل پیش بینی بودن مهمترین داشته مشهود در این شاهکار این کارگردان است. مهم نیست که قبلاً چقدر فیلم دیدهاید یا چقدر با دیالوگهای این ژانر آشنا باشید، تارانتینو همیشه چیزی برای غافلگیر ساختن شما دارد و این بیش از یک بار در «هشت نفرت انگیز» رخ میدهد. این فیلم ظاهری وسترن گونه دارد، المانهای نژاد پرستی دوران بعد از جنگ داخلی و عواقب آن را با هم ترکیب میکند، صحنه های خشن توام با شوخی سیاه مختص تارانتینو را ارائه میدهد و از دیالوگهای عجیب و غریب و گاهاً ناغافل هوشمندانه ای برای گره زدن همه چیز به هم استفاده میکند. در فیلم یک خیانت، یک معمای پلیسی، و یک تعلیق بسیار غلیظ وجود دارد.
مانند تمام کارهای تارانتینو، اینجا نیز بازیگران انرژی زیادی صرف میکنند. بازیگران عالی هستند- ترکیبی از تازه واردها و بازیگرانی که قبلاً با این کارگردان همکاری کردهاند. ساموئل ال جکسون در صدر گروه قرار دارد، این ششمین باری است که او با تارانتینو همکاری میکند [او تنها در «سگهای انباری» و «بیل را بکش ۱»(Kill Bill Volume 1) غایب بوده است]. بازیاش در این فیلم عمیق و همراه با بی حرمتی است، البته به حلاوت بازی اش در «پالپ فیکشن»( Pulp Fiction) نمیرسد. کرت راسل در بهترین نقش خود در کفشهای جان وین ظاهر شده است و این دومین همکاری او بعد از بازی در قسمت «ضد مرگ» Grindhouse با تارانتینو است. بروس درن کهنه کار برای فیلم بینهای قدیمی جذاب است. جنیفر جیسون لی تنها زن فیلم است، البته هیچ کس این اشتباه را نمیکند که دیزی را «ضعیفه» خطاب کند. چانینگ تاتوم نقشی کوچک اما به یاد ماندنی فردی که گرچه یکی از هشت نفر نیست را بازی میکند اما نباید نادیده گرفته شود.
تارانتینو «هشت نفرت انگیز» را با وسترنهای وایداسکرین یک دوران قدیمی در ذهن ساخته است. نسخه «رودشو»، که تنها به صورت ۷۰ میلی متری در طول دو هفته اول نمایش فیلم موجود است، نشان دهنده عشق کارگردان به گرفتن نماهای لنداسکیپ و بهترین استفاده از موسیقی دلنشین موریکونه است [که ما را به یاد موسیقی او برای سرجیو لئونه و موسیقی المر برنشتاین برای «هفت دلاور»( The Magnificent Seven) میاندازد]. ادیت اکران عمومی «هشت نفرت انگیز» آهنگ سریعتر تنگاترسی دارد و برخی از نماهای گرند ویستا را محدود میکند و تنفس را حذف کرده است.
از نظر لحن و رویکرد کلی، «هشت نفرت انگیز» بیشتر به «جانگوی رها شده»( Django Unchained) شبیه است تا به هر یک از فیلمهای دیگری که تارانتینو ساخته است. با این حال، سطح خشونت و شوخی سیاه فیلم به «پالپ فیکشن» نزدیکتر است. و در حالی که هیچیک از فیلمهای تارانتینو از نظر بی باکی بالاتر از «پست فطرت های لعنتی»( Inglourious Basterds) قرار نمیگیرند، اما «هشت نفرت انگیز» به آن نزدیک میشود. درست وقتی که فکر میکنید میدانید که دارید به کجا میروید..... احتمالاً دارید اشتباه میکنید. هیچ فیلمی در سال ۲۰۱۵ به اندازه این فیلم به من انرژی نداد و گرچه اعتراف میکنم که برخی تابوشکنی های فیلم ممکن است برای برخی بیننده ها مناسب نباشد، اما آنهایی که از فیلمهای قبلی تارانتینو لذت بردهاند امسال را با یک سور به پایان میبرند.
منبع:نقد فارسی
"فیلم بتمن لگویی" خودش را چندان جدی نمیگیرد و همین باعث مفرح بودن آن میشود... میتوان میزان شوخطبعی آن را با فیلمی چون ددپول مقایسه کرد...
"فیلم بتمن لگویی" گرچه به اندازهی انیمیشن توطئهگر و درخشان فیلم لگویی خوب نیست، اما میتوان میزان شوخطبعی و جدی نگرفتن خود در این اثر را که مناسب درجه سنی کودکان است، با فیلم موفق ددپول مقایسه کرد. این انیمیشن با حذف فضای تیره که تیم برتون از چند سال پیش برای بتمن به ارمغان آورده بود، بیش از پیش به سریال محبوب تلویزیونی در دهه 1960 نزدیک شده. به هر حال، "فیلم بتمن لگویی" به اندازه کافی جنبوجوش و حماقت دلنشین دارد که بچهها را شیفتهی خود کند و در عین حال نوستالژی لازم برای جذب مخاطبان بزرگسال را فراهم آورد. برای آنهایی که در شگفتند چگونه بتمن میتواند با کینگکونگ در ارتباط باشد، مطمئنا دیدن این انیمیشن خالی از لطف نخواهد بود.
میتوان آن را بر حسب ماهیتش زندهتر، رنگارنگتر و کارتونیتر از تمام آثار قبلی حول شخصیت بتمن، چه لایواکشن چه انیمیشن، تلقی کرد. کارگردان مککی ریتم باطراوت انیمیشن فیلم لگویی را در این اثر نیز حفظ کرده...
The LEGO Batman Movie"فیلم بتمن لگویی" اسپینآفی برای پدیدهی موفق سال 2014 یعنی فیلم لگویی است که در آن «ویل آرنت» در قالب ابرقهرمانِ صداقشنگ برگشته و کلی دوست و دشمن دورش را گرفتهاند که طرفداران کتابهای کامیک، سریالهای تلویزیونی و فیلمهای بتمن مسلما با آنها آشنایی دارند. چون از ابتدا قرار بود این یک محصول خانوادگی باشد، جنبههای تاریک و آزاردهندهی سرگذشت شخصیت اصلی حذف شده. از لحاظ لحن، میتوان آن را بیش از هر اثری به برنامهی تلویزیونی «آدام وست» نزدیک دانست؛ اگرچه "فیلم بتمن لگویی" خودش را حتی کمتر جدی میگیرد.
چون این انیمیشن کاملا از سبک انیمیشنی لگو بهره میبرد، میتوان آن را بر حسب ماهیتش زندهتر، رنگارنگتر و کارتونیتر از تمام آثار قبلی حول شخصیت بتمن، چه لایواکشن چه انیمیشن، تلقی کرد. کارگردان «کریس مککی» که در فیلم لگویی دستیار کارگردان و مشاور پروژه بود، ریتم باطراوت آن انیمیشن را در این اثر نیز حفظ کرده در حالی که داستان را بیشتر به سمت اکشن گرایش داده. مککی بازسازی لگویی لحظات حساس تمام آثار قبلی بتمن از کارگردانانی چون اسنایدر، برتون، شوماخر و نولان را غیر از نمایش تلویزیونی دهه 1960 که از آن فقط یک کلیپ لایواکشن پخش میکند، به زیبایی انجام داده.
موسیقی متن "فیلم بتمن لگویی" مملو از المانهای نوستالژیک است. قطعاتی از آثار دنی الفمن و جان ویلیامز هم در لابهلای آن شنیده میشود به همراه ترانههایی خاطرهانگیز...
The LEGO Batman Movieداستان همانگونه است که از آثار اینچنینی انتظار میرود؛ داستانی جسورانه و در عین حال سراسر مهمل. قصه با تلاش جوکر(زک گالیفیاناکیس) برای گردهم آوردن تمام دشمنان بتمن از کتابهای کامیک، سریالهای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی شروع میشود. نقشهی آنها برای منفجرکردن شهر گاتهام بینتیجه باقی میماند. به نظر میرسد جوکر در زندان متنبه شده؛ چیزی که نه بتمن میتواند آن را باور کند نه «باربارا گوردون (روزاریو داوسون)» دختر جیم که کمیسر جدید میباشد. به هرحال، باربارا قصد دارد جوکر را در زندان نگه دارد، اما بتمن قاطعانه تصمیم میگیرد تا او را روانه ناحیه شبح[1] کند. بتمن به همراهی «دیک گریسون(مایکل سرا)» به ملاقات سوپرمن (چانینگ تاتوم) میرود. دیک از حواسپرتی مرد پولادین استفاده میکند و سلاح ناحیه شبح را میدزدد؛ سپس بتمن از آن روی جوکر استفاده میکند. این اقدام اشتباهی بیش نیست چون به جوکر اجازه پیوستن به تیم قدرتمندی را میدهد، (که شامل کینگکونگ، ولدمورت و سائورون میشود) تا هنگامی که از ناحیه شبح آزاد شد مشکلات بسیاری برای گروه کوچک قهرمانان گاتهام ایجاد کند.
موسیقی متن "فیلم بتمن لگویی" مملو از المانهای نوستالژیک است. تم اصلی سریال تلویزیونی به وفور شنیده میشود و گاها موسیقی «لورن بالف» در این انیمیشن ادای دینی است به موزیک ساخته «دنی الفمن» در فیلمی که تیم برتون کارگردانی کرد. هنگام نواختن زنگ درب قلعهی تنهایی سوپرمن، نتهایی از تم سوپرمن ساخته جان ویلیامز به گوش میرسد. ترانههای پاپ هم در این انیمیشن زمزمه میشوند: مرد درون آینه[2] از «مایکل جکسون» و در آغوشت میمیرم[3] از گروه راک «کاتینگ کرو» (که این دومی با فیلم مورد علاقه بتمن یعنی جری مگوایر همخوانی دارد).
تماشای "فیلم بتمن لگویی" نیازمند داشتن اطلاعاتی دست کم سطحی از دنیای بتمن است و کسی که کاملا از دنیای بتمن بیخبر است به نظر نمیرسد بتواند با فیلم ارتباط برقرار کند... این انیمیشن شوخ، زیبا و سرگرمکننده جلوه میکند و با روند فعلی کمپانی دیسی که روی به ساخت لایواکشنهای جدی آورده، بسیار مغایر است.
The LEGO Batman Movie"فیلم بتمن لگویی" حاوی یک پیام است، اگرچه توانایی فیلم در نمایش چهرهی انسانی بتمن لگویی در سطح بالایی نیست. از ابتدای داستان، بتمن شخصیتی انزواطلب معرفی شده که به عنوان قهرمانی در خارج از سیستم، مجرمان را دستگیر و نقشهی تبهکاران را خنثی میکند. در طول داستان، او درمییابد که باید به دیگران نیز اهمیت دهد و خود را وقف کار گروهی کند. حتی لحظهای وجود دارد که عمل شاقهی معذرتخواهی را هم انجام میدهد!
شاید قضاوت درباره واکنش دنبالکنندگان جدید بتمن نسبت به این انیمیشن، کمی سخت باشد چون برای جذب شدن به "فیلم بتمن لگویی" دست کم باید آشنایی سطحی با فیلمها، کتابهای کامیک و خصوصا با سریال تلویزیونی ساختهی آدام وست داشت. حتی برخی از شوخیهای درون اثر نیازمند دانشی عمیق نسبت به این کاراکتر است. باز هم میگویم کسی که کاملا از دنیای بتمن بیخبر است با فیلم ارتباط برقرار نخواهد کرد. این انیمیشن شوخ، زیبا و سرگرمکننده جلوه میکند و با روند فعلی کمپانی دیسی که روی به ساخت لایواکشنهای جدی آورده، بسیار مغایر است. "فیلم بتمن لگویی" اثر ابرقهرمانی مفرحی است؛ بسیار متفاوت با رویهای که «زک اسنایدر» پیش گرفته.
[1] ناحیه شبح: زندانی که در کتاب کامیک سوپرمن به آن اشاره میشود.
[2] مرد درون آینه: تکآهنگی جنجالی از مایکل جکسون که پس از انتشارش در سال 1988، توانست به رتبه ۱ جدول ۱۰۰ اثر برتر راه پیدا کند.
[3] در آغوشت میمیرم : بهترین آهنگ گروه راک انگلیسی کاتینگ کرو که در سال 1986 پخش شد.
در فیلم «دکتر استرنج لاو»، ژنرال دیوانه ای را می بینیم که همه خطرات را در کمونیسم (دوران جنگ سرد) می بیند و دستور حمله اتمی آمریکا را به خاک شوروی صادر می کند. در این صورت، دستگاهی به نام ماشین روز قیامت در شوروی به صورت خودکار فعال و دنیا ویران می شود. همان زمان رئیس جمهوری آمریکا و گروهی از مشاورانش و سفیر شوروی در اتاق جنگ مشغول تدبیری برای مسئله هستند، وزیر دفاع نیمه دیوانه (جورج سی اسکات) نیز اعتقاد به ادامه حمله دارد.
سرانجام تدابیر به جایی نمی رسد و خلبانی دیوانه که بمب افکنش از کنترل خارج شده، سوار بمب و با یک کلاه کابوی بر سر، شوروی را بمباران می کند.این طنز سیاه، پیشگویی زودهنگام کوبریک از درگیری ابرقدرت ها و مسابقات تسلیحاتی آنهاست که رابطه انسان و ماشین و سادگی انسان ها در برابر پیچیدگی موقعیتشان را با بازی درخشان پیتر سلرز در سه نقش افسر انگلیسی، رئیس جمهوری و خود دکتر استرنج لاو به نمایش می گذارد.
دکتر استرنج لاو کمدی کابوس گونه ضد جنگ کوبریک، پاسداران تمدن و قدرت هسته ای را ناتوان از مهار ماشین جنگی دست ساخته خودشان تصویر کرد. بیهوده نبود که کوبریک برنامه جنگ هسته ای میان دو ابر قدرت را " سلاح های روز قیامت " نامید. همین عامل باعث هراس قدرتمندان شد و باعث گردید تا آمریکا در جنگ ویتنام از به کار بردن بمب اتمی پرهیز کند.
کوبریك كه در مورد وقوع یك جنگ هسته ای بسیار نگران بود، این فیلم را آماده پخش كرد و در آن به مردمی كه جنگ سرد و جنگ ویتنام را تجربه كرده بودند نشان داد كه بحرانی قریب الوقوع بشریت را تهدید می كند.
دكتر استرنج لاو فیلمی متفاوت از فیلم های هم ژانر خود است. كمدی كابوس واری از دورانی سیاه .۹۰ درصد زمان فیلم در محوطه ای بسته می گذرد كه سران وفرماندهان بزرگ جنگ در كنار یكدیگر برای آینده جهان تصمیم می گیرند. كوبریك همان نگاه سیاه وبدبینانه خود را نسبت به جهان معاصر و این بار در فضایی طنز آلود به نمایش در می آورد. دغدغه های كوبریك در این فیلم همان دغدغه هایی است كه بعد ها در اكثر فیلم های خود با كمی تغییر مطرح می كند. با ساخت "دکتر استرنج لاو یا چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به بمب اتم عشق بورزم" روند ساخت شاهکارهای کوبریک شروع شد. کوبریک با دکتر استرنج لاو حد نهایت بدبینیاش نسبت به حاکمان دنیا را نشان داد که در سایر فیلمهای ضد جنگیاش نیز به عنوان تم ثابتی همواره وجود داشت و با انتخاب پیتر سلرز کمدین برای بازی در سه نقش و از جمله رئیس جمهور امریکا هجویهای از سیاستمداران بی فکر را به نمایش گذاشت که چگونه به سادگی مقدمات جنگی اتمی را فراهم میکنند که با یک اشتباه فردی منجر به نابودی دنیا میشود.
کوبریک در مورد این فیلم گفته است:
" ما نمیتوانیم از توجه کردن به آدم ها خودداری کنیم، زیرا حماقت ها و ضعف ها و تظاهرات اصلی و اساسی او را می شناسیم. من در دکتر استرنج لاو با عدم تعقل ذاتی انسان که او را به نابودی میکشاند سروکار داشتم. این عدم تعقل هم اینک به همان شکل در ما باقی است و بایستی سرکوب شود، اما شناخت جنون به معنا تجلیل از آن نیست ئ احساس نا امیدی و بیهودگی درباره احتمال درمان آن هم وجود ندارد."
کارگردانی کوبریک در این کمدی سیاه، استادانه است. سایر عوامل به خصوص فیلم برداری گیلبرت تیلر، هم چنین طراحی صحنه ی درخشان کن آدام، دیدگاه طنزآلود فیلم را تقویت می کنند. چند بازیگر اصلی فیلم به خصوص سلرز و هیدن در نقش ژنرال دیوانه، بازی های کمدی تحسین آمیزی ارائه می دهند.
کوبریک و فیلمنامهنویسش، تری ساترن شخصیت دکتر استرنجلاو، مشاور رئیس جمهور آمریکا را که روی صندلی چرخدار است و در آلمان به دنیا آمده به گونهای خلق کردند که تلفیقی از روتوانگ، دانشمند مجنون فیلم «متروپلیس» فریتس لانگ، هرمان کان نویسنده کتاب «در جنگ گرماهستهای»، هنری کسینجر و «دکتر نو» ایان فلمینگ است، اما این پیتر سلرز بود که بجز بازی در دو نقش دیگر شخصیت دکتر استرنجلاو را خلق کرد. بسیاری از دیالوگهای او از جمله : «پیشوای من، نمیتونم راه برم!»، که یکی از بهترین دیالوگهای پایانی دنیای سینماست، فیالبداهه بود.
پیتر سلرز در این فیلم، یکی از عجیب ترین و عمیق ترین شخصیت های کمدی سیاه کلاسیک را نمایش می دهد. دکتر استرنج لاو دانشمند آلمانی می خواهد از نبرد اتمی روس ها و امریکایی ها جلوگیری کند. در اتاق جنگ او روی ویلچر٬ با عینک سیاه و دستکش های سیاه ٬ تنها کسی است که می تواند جنگ را متوقف کند.
این فیلم به نوعی سیاست را هم عرض مسائل غیر اخلاقی می داند. در سكانسی از فیلم دكتر استرنج لاو (پیتر سلرز) به توصیف پناهگاه هایی می پردازد كه قرار است بعد از شلیك بمب - روز رستاخیز (Doomsday) روس ها، برای بقای نسل بشر به كار گرفته شوند. در آنجا هر مردی با 10 زن طرف است. مردها براساس توانایی های سیاسی و اجرایی شان و زن ها به خاطر جذابیت های ظاهری و فیزیكی انتخاب می شوند. او می گوید در این پناهگاه ها به جز تولید مثل و زاد و ولد آدمی هیچ اتفاق دیگری نمی افتد. شخصیت دیگر قصه (با بازی جورج سی اسكات) هم از این ایده كه بقیه عمرش را با زن ها بگذراند به شدت استقبال می كند. شما در این سكانس با یك موقعیت كاملا ابزورد طرفید. این آدم ها در یك قدمی مرگ بشر، به غرایزشان فكر می كنند و این گونه است كه مردان برای تمامی دنیا تصمیم می گیرند.
وقایع داستان در سه محل روایت می شوند: ستاد فرماندهی ژنرال ریپر، اتاق جنگ و یکی از هواپیماهای جنگی. در ستاد فرماندهی ژنرال ریپر شعار "صلح پیشه ی ماست" همه جا به چشم می خورد، این جمله مفهوم صلح را مبهم می نمایاند و به چالش می کشد، چرا که کار نظامیان جنگ افروزی ست نه ایجاد صلح. هنگامی که ژنرال ریپر دستور حمله را صادر می کند خلبان هواپیما کلاه گاوچرانی خود را به سر می گذارد و در لحظه پرتاب بمب مانند رام کننده ی اسبهای فیلمهای وسترن سوار بر بمب به سمت زمین فرود می آید، در صورتی که بمب رام شدنی نیست. اگر خلبان را نماد تاریخ و هویت آمریکا در نظر بگیریم عبارت "جانِ عزیز/ Dear John" که روی بمب حک شده است به اسم دوم فیلم اشاره دارد.
در نماهایی که هواپیما و سرنشینان جان بر کف آن تصویر می شوند، موسیقی متن حماسی به گوش می خورد که می تواند تا حدودی بیانگر حماقت و اطاعت کورکورانه ی آنها باشد. کلوزاپ ژنرال ریپر در واقع به همان شکلی ست که در مستندهای تاریخی از هیتلر ثبت شده است و از عزم راسخ او برای انجام عملیات حکایت دارد. در ستاد ژنرال ریپر عکسی وجود دارد که عبارت "دفاع غیرنظامی" بر آن نقش شده است و در کنار سایر جزئیات صحنه مفهوم ضمنی خود را منتقل می کند.
تک تک عناصر صحنه ها به ساخت وسیله هایی برای جاسوسی و اسلحه های مخفی در دوران جنگ سرد اشاره دارد، مانند ساعتی که مانند دوربین عکاسی عمل می کند و اسلحه ای که در کیف گلف پنهان شده و نماد درون نا آرام افراد است. دکتر استرنج لاو که آلمانی است و طبعه ی آمریکا شده با شنیدن خبر فعال شدن ماشین روز قیامت توسط روس ها، پیشنهاد می کند در صورت انهدام پایگاه که ممکن است به نابود شدن کل حیات کره ی زمین منجر شود، افراد برگزیده (خودش، سیاست مداران و نظامیان رده بالا) تا از بین رفتن چتر بمب اتمی در معادن زیرزمین زندگی کنند. او پیشنهاداتی برای بقای انسان ها و حفظ نسل آنها ارائه می دهد، از جمله تخصیص 10 زن به هر مرد به بهانه ی کمبود فضای فیزیکی و پیشدستی در حمله به روس ها برای جلوگیری از حمله ی آنها برای تصاحب معادن. او رئیس جمهور را " پیشوای من" (همان چیزی که آلمانها به هیتلر میگفتند ) می خواند و اندام نیمه فلجش (میتوان نیمه ی فلج را استعاره ای از آلمان تعبیر کرد) به حاضرین سلام نظامی فاشیستی می دهد و کارهایی بر خلاف خواست وی انجام می دهد.
از دیالوگ های ماندگار فیلم:
در قسمتی از فیلم ژنرال باک به رییس جمهور میگوید:
" آقای رئیس جمهور، مطمئنم اگر ما پیشدستی کنیم، تلفاتمون خیلی ناچیزه، نمی گم آب از آب تکون نمیخوره، فقط می گم که فوقش بیشتر از ده یا بیست میلیون نفر کشته نمی شن ."
دیالوگ های فیلم و سکانس عالی هستند اما ماندگار ترین دیالوگ فیلم را رییس جمهور خطاب به ژنرال تورگیدسون و سفیر کبیر روسیه که با هم درگیر شده اند، میگوید:
نوال مروان كه یك شهروند كانادایی است بهتازگی درگذشته. تنها كسانی كه موقع قرائت وصیتنامهاش حاضر هستند فرزندان بزرگسال دوقلویش، ژن و سیمون مروان، و وكیلش ژان لبل ـ كه از سالها قبل تا زمان فوتش، رییس و دوست صمیمی او بوده ـ هستند. وصیتنامه او پر است از خواستههای غیرعادی. از همه غیرعادیتر دو نامه مهرومومشده متفاوت است كه به سیمون و ژن داده میشود تا بهترتیب به برادر و پدرشان برسانند. موضوع غیرعادی اینجاست كه تا آنجایی كه آن دو اطلاع دارند، پدرشان سالها قبل طی جنگ در خاورمیانه (محل بزرگ شدن مادرشان) فوت كرده و هیچ برادر یا خواهری هم ندارند. سیمون این وصیتنامه را به عنوان نشانه دیگری از دیوانگی مادرش قلمداد میكند و از انجام دادن آخرین خواستههای او سر باز میزند. اما ژان در صدد است تا به این خواستهها احترام بگذارد و پدر واقعی و برادر گمگشتهاش را پیدا كند. به همین خاطر راهی خاورمیانه میشود تا با دنبال كردن سرنخها سرگذشت زندگی مادرش ـ كه اطلاعات چندانی دربارهاش ندارد ـ را تعقیب كند. او در نهایت به كمك برادرش نیاز پیدا میكند و سیمون با اكراه میپذیرد تا در خاورمیانه به او بپیوندد. وقتی سیمون به پیدا كردن قطعههای نهایی پازل زندگی مادرش نزدیك میشود، گرفتار مقامات عالیرتبه سیاسی میشود…
آتشها فیلم تكاندهندهای است. مخصوصاً برای ما ایرانیها كه به دلیل سابقه تاریخی كشورمان، خیلی بیشتر و عمیقتر آنچه در فیلم اتفاق میافتد را درك میكنیم. آتشها داستان نابود شدن چند انسان و چند نسل بر اثر تعصبات و تندرویهای خشك مذهبی است. تعصباتی كه اجازه لذت بردن از كنار هم بودن را نمیدهد و زیبایی كنار هم بودن را به فاجعه كنار هم بودن تبدیل میكند.
با اینكه لوكیشن اصلی فیلم لبنان است و فیلمساز میتوانست بهراحتی ـ و با توجه به داغ بودن بحث خاورمیانه ـ مشتی شعار سیاسی وارد فیلم كند و با رویكردی احساساتگرایانه آن را به یك بیانیه تبدیل كند، هوشمندانه تمركز اصلیاش را معطوف به انسانهایی كرده كه درگیر فاجعههایی هستند كه دوروبرشان در حال رخ دادن است. كارگردان با این استراتژی، زبانی همهفهم و جهانشمول به فیلمش بخشیده و استقبال گرم تقریباً همه منتقدان از این فیلم ـ كه هیچ ربطی به دنیایی كه میشناسند ندارد ـ و نامزد شدنش در بخش بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان در مراسم اسكار سال گذشته، گویای این واقعیت است.
ساختار روایتی فیلم مهمترین وجه ساختاری آن است. داستان از حال و با دوقلوهایی كه مادرشان بهتازگی فوت كرده شروع میشود. همزمان با فلاشبكهایی زندگی مادرشان كه در جوانی عاشق یك مسلمان میشود آغاز شده و كمكم به دوران دانشجویی و زندانی شدنش میرسد. چیدمان سكانسها و فلاشبكها طوری است كه شاید در نگاه اول كمی آشفته به نظر برسند و دنبال كردنشان دشوار باشد، اما در پایان فیلم تمام قطعههای پازل روایتی فیلم درست سر جایشان قرار میگیرند؛ تا جایی كه دوباره دیدن فیلم لذتی دوچندان پیدا میكند. البته در همان بار اول هم كدهای بهاندازه و تأكیدهای بهجایی برای دنبال كردن رخدادها وجود دارد: عنوانهایی كه در آغاز هر فصل با فونت بزرگ و رنگ قرمز روی تصویر میآید و نام یك شخصیت یا یك شهر است، دیده نشدن چهره شمسالدین (رهبر مسیحیها) در قسمت اعظم فیلم و رونمایی مبتكرانه چهره او، اولین نمای فیلم كه نمایی طولانی از پسربچهای است كه با نگاهی عجیب به دوربین خیره شده و در همان حال دارند موهایش را از ته میزنند، نمای طولانی و مؤثر به هلاكت رسیدن سركرده مسیحیان افراطی و یا آنجایی كه ژن دارد از نگهبان زندان بلاهایی كه بر سر مادرش آمده را میشنود و دوربین در نمایی طولانی فقط او را در قاب گرفته كه نگران میشود، در خود میشكند و معصومانه میگرید.
فیلمساز بهدرستی از قابهای معوج و لرزان و حركتهای زیاد و خودنمایانه دوربین پرهیز كرده و با ریتم آرام و خوددارانهای كه به فیلم بخشیده، باعث شده كه بتوان سبعیتی كه در آن موج میزند را تحمل كرد. در حقیقت او تأثیرگذاری طولانیمدت را به تأثیرگذاری شاید بیشتر اما كوتاهتر ترجیح داده و از این مسیر كاری كرده تا آتشها از دل سبعیت به ستایش انسانیت برسد و بعد از تمام شدن، تا مدتها در ذهن مخاطب ادامه پیدا كند.
محل تلاقی شخصیتهای اصلی دو خردهروایت اصلی فیلم، یعنی دوقلوها و مادرشان، نه حال و نه آینده، كه گذشته است. دوقلوها كه رابطه گرم و صمیمانهای با مادرشان ندارند (بهخصوص سیمون)، تنها با مرگ مادر و واكاوی زندگی پرفرازونشیباش میتوانند ارتباط عاطفی نزدیكی با او برقرار كنند. همچنان كه آنها ایستگاه به ایستگاه گذشته را كشف میكنند، نوال هم پشتسرهم حادثههای دلخراش را از سر میگذراند تا به نقطه اوجی برسند كه در استخر رقم میخورد. همان استخری كه در اوایل فیلم میبینیم و در آن نوال حالش بد شده و به سؤالهای پیدرپی دخترش پاسخی نمیدهد. در واقع، در آن استخر آرام و بهظاهر شاد، با فاجعهای روبهرو شده كه از تمام تلخیهایی كه در زندگی گذرانده، تلختر و هولناكتر است. شاید این هولناكی را بتوان در این جمله نوال جست: «فرزند مثل چاقویی زیر گلو است كه نمیتوان بهراحتی كنارش زد.»
وجود دو فرزند با خصوصیتهای اخلاقی متفاوت كه هر كدام معرف یكی از والدینشان هستند و در طول سفر ادیسهوارشان به تعادل شخصیتی میرسند، از نكات هوشمندانه فیلم است. سیمون میراثدار خشونت، بیمهری و عصبیت پدرش است و ژن نماینده اراده، حقیقتجویی و عاشقی مادرش. هرچه به اواخر فیلم نزدیك میشویم، سیمون آرامتر میشود، لحن صدایش تغییر میكند و با خواهرش مهربانتر میشود. از طرفی ژن به خاطر مواجهه با تعصب و خشونت بیحدوحصر، محكمتر و پختهتر میشود، تا جایی كه بر سر برادر فریاد میكشد و او را مجبور میكند تا به خواستهاش تن بدهد.
راجر ایبرت كه از آتشها خیلی خوشش آمده در پایان نوشتهاش به نكته قابلتأملی اشاره كرده. او دلیل نامه نوشتن نوال برای دو فرزندش را متوجه نشده و آن را یك مكگافین دانسته كه اهمیتی در ساختار روایی ندارد و بهانهایست برای دنبال كردن سرگذشت مادر. اما برای رد این فرضیه و مكگافین نبودن نامهها، دلایل محكمی وجود دارد: شخصیت نوال كه بر اثر فشارها و عقدههایی كه بر سرش آمده شكل گرفته، بیشتر متكی بر سكوت است. او مستقیم حرف نزدن، درددل نكردن و ریختن تمام حرفها و ناگفتهها به درون خود را ترجیح میدهد؛ بهویژه آنكه رازش میتواند تأثیر غیرقابل پیشبینی و احتمالاً جبرانناپذیری بر فرزندان دلبندش بگذارد. از آن مهمتر این است كه نوال با نامه نوشتن و فرستادن بچهها به دنبال حقیقت، كاری میكند كه آنها قدمبهقدم با گذشته مادرشان آشنا شوند و با قرار گرفتن و نفس كشیدن در مكانهایی كه نوال در آنها نفس كشیده، بتوانند در شرایطی بهتر و با تحمل صدماتی كمتر با واقعیت روبهرو شوند. نوال با این كار، همان طور كه در نامهاش برای پدر بچهها نوشته، سكوت و مرگ تدریجی را از دوقلوها به او منتقل میكند و با این كار تا حد زیادی سلامت روانی آینده آنها (بهویژه سیمون) را تأمین میكند. محكمترین دلیلش هم لحظهایست كه آن دو نامه را با آرامش بیحدی كه در نگاهشان موج میزند، به پدرشان میدهند. اگر هم بخواهیم فرض كنیم كه دوقلوها به هر دلیلی نمیتوانستند خودشان به حقیقت برسند، وكیل نوال كه از همه ماجراها باخبر بود، راز را برایشان فاش میكرد (همان طور كه در شكل فعلی هم كمك زیادی برای رسیدن آنها به حقیقت كرد). نزدیكی و صمیمیت خواهر و برادر در پایان سفر و پس از كشف حقیقت، آن قدر زیاد است كه قابل مقایسه با ابتدای فیلم نیست؛ صمیمیت و محبتی كه با افشای مستقیم گذشتهشان میتوانست به تنفر تبدیل شود.
بیشك پایانبندی آتشها مهمترین و تأثیرگذارترین بخشاش است و لحظهای كه پدر در حال خواندن نامههاست، ادای دینی هم به راننده تاكسی صورت میگیرد. هنگامی كه پدر شروع به خواندن نامه میكند، دوربین روی او ثابت است اما پس از چندی، همچنان كه دارد به خواندن نامه ادامه میدهد ـ مثل آن نمای معروف كه تراویس تلفنی با محبوبش حرف میزند و میخواهد دلش را به دست بیاورد ـ به سمت راست پن میكند و روی دیوار ثابت میماند. قابی كه سایهای از پدر محكوم به عذاب وجدان ابدی و مرگ تدریجی در سكوت، در آن خودنمایی میكند.
منبع:نقد فارسی
«شبح درون پوسته » نام یک مانگای ژاپنی است که نخستین بار در سال 1989 منتشر شد. این عنوان یکی از جذاب ترین و در عین حال پیشرو ترین داستانهای مصور ژاپنی در خلق دنیای آینده محسوب می شود که از محبوبیت ویژه ای نزد ژاپنی ها برخوردار است. « شبح درون پوسته » حالا صاحب نسخه زنده یا همان لایو اکشن شده که در هالیوود ساخته و منتشر شده و البته از نخستین روز اعلام خبر ساخته شدندش، حواشی بسیاری را به خود دیده است.
بزرگترین حاشیه فیلم « شبح درون پوسته » به انتخاب بازیگر نقش اصلی فیلم یعنی اسکارلت جوهانسون باز می گردد که باعث تعجب و خشم بسیاری از طرفداران این مجموعه داستانها گردید. آنها به این موضوع معترض بودند که یک بازیگر سفیدپوست جایگزین نقش اصلی فیلم شده که هیچ شباهت و نزدیکی به شخصیت اصلی داستان ندارد. این وضعیت زمانی بدتر شد که خبرهایی درباره تغییر ظاهر و حتی پوست اسکارلت جوهانسون شنیده شد تا نزدیکی بیشتری به ژاپنی ها داشته باشد! این سلسله اتفاقات سبب شد تا پس از انتخاب مت دیمون برای بازی در فیلم « دیوار بزرگ » ، بار دیگر بحث " فروش بیشتر به هر قیمت " در رسانه ها مطرح شود و گریبانگیر این فیلم نیز شود. داستان فیلم از این قرار است :
موتوکو ( اسکارلت جوهانسون ) زن جوانی است که پس از یک تصادف زمانی که بهوش می آید، دکتر اولت ( ژولیت بینوش ) به او توضیح می دهد که بدنش درب و داغان شده بود و به همین جهت بدن و مغز او تبدیل به نمونه منحصر به فردی شده که اولین در نوع خود در تاریخ بشریت می باشد. موتوکو از گذشته خود هیچ اطلاعی ندارد و البته قرار هم نیست مثل دیگر شهروندان بصورت عادی زندگی کند چراکه او حالا عضو نیروهای ویژه ای است که ماموریت های خطرناکی را به انجام می رسانند. اما...
ساخت یک نسخه هالیوودی از مانگا و انیمه های ژاپنی در گذشته اغلب به نتایج خوشایندی منجر نشده است. در این میان می توان به فیلم « دراگون بال : تکامل » اشاره کرد که یکی از عجیب و غریب ترین فیلمهای تاریخ سینماست و کماکان در اغلب نظرسنجی ها و لیست کارشناسان سینما، به عنوان یکی از بدترین فیلمهای تاریخ سینما شناخته می شود! شاید بتوان عمده دلیل عدم موفقیت ساخت چنین آثاری را عدم توجه به قصه و پرداخت شخصیت های داستان برشمرد که همواره در مانگاهای ژاپنی نقش برجسته ای دارند.
در نسخه لایو اکشن « شبح در پوسته » اما وضعیت به بدی فیلم « دراگون بال : تکامل » نیست و با اثری منسجم تر مواجه هستیم که خوشبختانه به دلیل حساسیت طرفدارانش، خیلی سعی کرده به جاده خاکی نزند و انسجام و ماهیت اصلی داستان را حفظ نماید. اولین نکته درباره « شبح در پوسته » فیلمبرداری و جلوه های ویژه چشم نواز فیلم است که بسیار خوش رنگ و لعاب می باشد و از کیفیت ساخت بالایی برخوردار است. خوشبختانه جلوه های ویژه فیلم با صحنه های اکشن فیلم همخوانی دارند و لحظات ارزشمندی در اختیار مخاطبانشان قرار دهند.
اما مشکل اصلی فیلم از همان نقطه ای لطمه دیده که دیگر لایو اکشن شده های هالیوودی از مانگاهای ژاپنی آسیب دیده اند، یعنی شخصیت پردازی و فیلمنامه که ضعف اصلی فیلم را تشکیل می دهد. در نسخه اصلی این داستان، ارتباط عاطفی میان ربات و انسان و کشف فلسفه زندگی یکدیگر با هوشمندی فراوان و البته با کنایه های فراوان نسبت به چنین وضعیتی در آینده مطرح می شد، اما در نسخه سینمایی ابداً این ظرافت به کار گرفته نشده و داستان بطور کل از دو جهبه « آدم خوب، آدم بد » تشکیل شده که اولی می بایست دومی را ناکام نماید! این موضوع سبب شده تا « شبح درون پوسته » بیشتر شبیه به یک اکشن خوش ساخت باشد تا اثری تفکربرانگیز که در دهه های گذشته طرفداران بسیاری را به سوی خود جلب کرده بود.
فیلم البته سعی کرده تا جایی که امکان دارد جهان بینی خود را افزایش داده و مفاهیم فلسفی را به محتوای اثر اضافه نماید اما دقایق کمتری از فیلم به این مسائل اختصاص داده می شود و اصولاً موتوکو در نسخه سینمایی گرایش بیشتری به یک ماشین جنگ داشته و بدترین لحظات فیلم هم زمانی است که او در پی یافتن حقیقت وجودی خویش است. تعلیق هایی که در جریان فیلم رخ می دهد به ساده ترین شکل ممکن در داستان گنجانده شده و بطور کل می توان سرانجام آنها را از همان ملاقات دکتر و موتوکو در ابتدای فیلم به راحتی حدس زد!
اسکارلت جوهانسون در نقش موتوکو پس از انصراف مارگوت رابی، امید اصلی فیلم در فروش بین المللی خواهد بود. جوهانسون اگرچه از لحاظ ظاهر شباهتی به موتوکوی اصلی ندارد و تدابیر طراحان جلوه های ویژه برای آسیایی تر کردن او نیز خیلی موثر واقع نشده، اما در بخش اکشن قابلیت های خود را به نمایش گذاشته و کار خود را انجام داده است. با اینحال شاید بتوان کمتر حضور اسکارلت جوهانسون در نقش میجور را ماندگار توصیف کرد و آن را به خاطر سپرد.
« شبح در پوسته » اثری سرگرم کننده و خوش رنگ و لعاب است اما نشانی از مغز و مفاهیم انسانی مانگای ژاپنی را ندارد و سمت و سوی آن به اکشنی کشیده شده که اتفاقا در طراحی و اجرای آن موفق بوده است. فیلمبرداری جذاب به همراه جلوه های ویژه چشم نواز، از جمله ویژگی های مثبت « شبح در پوسته » محسوب می شوند اما چنانچه از این فیلم انتظار قصه ای پُر مایه از مانگای جاودانه ژاپنی که الهام بخش بسیاری از داستانهای علمی - تخیلی تاریخ شده اند را دارید، باید گفت که نسخه لایو اکشن « شبح در پوسته » شما را راضی نخواهد کرد!
منبع:مووی مگ
وین دیزل که با سری فیلمهای « سریع و خشمگین » شناخته می شود بازیگر نقش اصلی است. ساموئل ال جکسون هم که می شود او را در اغلب فیلمهای هالیوودی یافت نیز در فیلم حضور دارد. دانی ین که با « مردی به نام ایپ » برای علاقه مندان به سینما شناخته می شود نیز در فیلم حضور دارد. اگر به سینمای هند هم علاقه داشته باشید، می توانید دیپیکا پادوکونه را هم در فیلم بیابید.
داستان فیلم درباره چیست ؟
یک گروه از آدمهای خلافکار با توانایی های فنی بالا، دستگاهی را بدست می آورند که قابلیت کنترل ماهواره را دارد و این موضوع می تواند سبب شود تا اطلاعات ملت و امنیت ملی به خطر بیفتد. به همین منظور، سازمان با ژاندر کیج ( وین دیزل ) که پس از شبیه سازی مرگش در جمهوری دومینیکن زندگی می کند، تماس می گیرد که به سر کارش برگردد و دنیا را نجات دهد اما...
کارگردان کیست ؟
دی جی کاروسو که فیلمهای اکشن متوسط رو به پائین بسیاری در کارنامه اش دارد. آخرین فیلم او « The Disappointments Room » نام داشت که دقیقاً شبیه به اسمش بود!
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
فیلم صحنه های جنسی ندارد اما خب زبان و خشونت نصفه و نیمه ای دارد که بعید است فرزندان کوچکتان این روزها تحت تاثیر آن قرار بگیرند!
نکات مثبت فیلم ؟
خوشحال شدن طرفداران وین دیزل و البته هندی ها که ستاره سینمایشان در فیلم حضور دارد.
نیمار که چندتایی روپایی در فیلم می زند!
نکات منفی فیلم ؟
« سه ایکس : بازگشت ژاندر کیج » اگرچه یک اثر اکشن محسوب می شود اما حتی یک داستان قابل تحمل سینمایی هم در خود ندارد. فیلمنامه اثر پیش پا افتاده تر از هر اثر اکشنی است که در یکی دو سال اخیر اکران شده.
اگر برای به تصویر کشیدن وین دیزل در فیلم دو دوربین نیاز بوده، همین مورد برای خانمها به چهار یا پنج دوربین افزایش پیدا کرده است. سازندگان در زمان حضور زنان در فیلم، بطور کامل دوربین را در زوایای مختلف قرار داده اند تا احیاناً هیچ فریمی از دست نرود!
نگه داشتن آدمها روی زمین سفت احتمالا سخت ترین کاری بوده که سازندگان می توانستند انجام دهند. اغلب زمان فیلم در آسمان و ثریا سپری می شود که شاید لازم می بود کمی هم به زمین بیایند و کارشان را در آنجا پیگیری نمایند!
حرف آخر :
« سه ایکس : بازگشت ژاندر کیج » یک دنباله غیر ضروری برای فیلمی است که با توجه به حجم بالای آثار اکشن این روزهای سینما، به نظر نمی رسد که بتواند مانند یک دهه پیش طرفداران این ژانر راضی کند. شاید بهترین وضعیت درباره دنباله « سه ایکس » را بتوان در جمله گیبونز در فیلم جستجو کرد یعنی جایی که او به ژاندر کیج می گوید : « بزار برات ساده اش کنم، برو به چند نفر اردنگی بزن و بعدش دختره رو بدست بیار! »
منبع:مووی مگ
نمیتوان «رومن پولانسكی» را با فیلم پیانیست شناخت. او در این فیلم نگاه متغیر و نوعی نوآوری در كار خود ایجاد كرده است. پولانسكی كه از سینمای بعد از جنگ لهستان برخاسته است این بار خاطرات تلخ خود را مرور میكند و به سالهای زجرآور 1939 تا 1945 برمیگردد و یك هنرمند را از چنگال نازیها بیرون میكشد. سالهایی كه او خود آنها را به خوبی میشناسد و هیچگاه از ذهنش محو نمیشوند. او كه خود از نجات یافتگان فاجعه نسلكشی است و حتی مادرش در اردوگاه مرگ آشویتز كشته شده است بهتر میتواند در چند فصل نهادین فیلمش آن روزگار رنجآور را تصویر كند و بیننده را متحیر سازد. پولانسكی در این فیلم با اینكه سعی دارد دیدگاهها و آمال اومانیستی خود را حفظ كند به نوعی رئالیسم و ایستایی رسیده است. دوربین او از استانداردهای هالیوود تبعیت نمیكنند و بیشتر از زاویه چشم آدمهای فیلم بر پرده رخ مینمایانند. هرچند بستر این فیلم جهودكشی و زجر نافرجام آدمهای آن دوره است و ممكن است از این حیث همچون فهرست شیندلر باشد اما یك تفاوت اساسی و بنیادی با چنین فیلمی دارد، این تفاوت چیزی نیست مگر مقابله هنر و هنرمند به عنوان ایدهال بشری و نجاتبخش چنین نژادی با مخوفترین واقعه جوامع انسانی یعنی جنگ و شرارت و خونریزی. پولانسكی استادانه این دو پدیده را در كنار هم قرار داده است بطوریكه تضاد ایجاد شده هم بر ارزش هنر میافزاید و هم وقاحت آدمكشی را بیش از پیش آشكار میسازد. هرچند تحقیر انسان همچون فهرست شیندلر در جایجای فیلم چون پتكی بر سر بیننده كوبیده میشود اما آنچه حائز اهمیت است جاودانگی هنر در درجه اول و هنرمند در درجات ثانویه است، هنر زنده میماند حتی اگر تمام انسانها با خنجر آبگون ظلم و جهل مصله شوند. برای او این مهم نیست كه هنر در اختیار چه كسی است، تنها اهمیت در ذات هنر است. به سكانس كلیدی رویارویی افسر نازی كه نوازنده پیانو است با اشپیلمن (با بازی به یاد ماندنی آدریان برودی) توجه كنید. هنرمند هنرمند را مییابد و او را نجات میدهد و این همان چیزی است كه ذهن پولانسكی را به خود معطوف داشته است. او در فیلمهای قبلی خود مانند بچه رزماری، دیوانهوار و ماه تلخ بیشتر جنبههای فرمالیستی اثر خود را در نظر گرفته اما پیانیست با اینكه اینگونه نیست بسیار خوشساخت از كار درآمده است و البته این فیلم برای او نوعی ادای دین محسوب میشود. فیلم داستان نجات اشپیلمن به شكلی مذبوحانه و انتحاری از چنگال نازیها یا به تعبیری «بی انسانیتی» است كه بر اساس خاطرات او تصویر شده است هرچند بخشهایی از فیلم را خاطرات واقعی دوران كودكی خود پولانسكی تشكیل میدهد برای مثال میتوان به رفت و آمد مخفیانه بچهها به گتوی یهودیان و سركشیدن سوپ از روی زمین توسط پیرمرد گرسنه اشاره كرد. پولانسكی در این فیلم همچون آثار قبلیاش روابط شخصی آدمها، دلبستگیها، دغدغهها و رویكردهای انسانی آدمهای فیلمش را مورد توجه قرار میدهد. او هنر را میستاید و به شكلی استعاری جاودانگی هنر را فریاد میزند. پیانیست حكایت تنهایی و امید است. داستان تلاش سرسختانه انسان برای زنده ماندن و باقی بودن. این مهم در نیمه دوم فیلم كاملاً مشهود است. پیانیست از دو جنبه درخور توجه است، یكی اهمیت به انسان و دوم ارزش برای هنر. همین است كه پیانیست را ماندگار میكند؛ دقیقاً همچون آثار به جا مانده از یك هنرمند متعهد. پیانیست تراژدی ارزشگذاری برای هنرمند انسانصفت است و چیزی بیش از این نیست.
دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم:
"اشپیلمن: نمیدون چطوری ازت تشكر كنم.
افسر نازی: از خدا تشكر كن. اون باعث میشه كه ما زنده بمونیم. "
"اشپیلمن: (هراسان به سربازان روسی) شلیك نكنید! من لهستانیام! آلمانی نیستم!
افسر روس: پس چرا اون پالتوی مسخره رو پوشیدی؟
اشپیلمن: سردم بود!"
"اشپیلمن: من جایی نمیرم!
هلینا: خوبه پس منم جایی نمیرم.
مادر: مسخره بازی در نیارین، ما باید با هم باشیم.
اشپیلمن: ببین. . . اگه قرار باشه بمیرم ترجیح میدم تو خونه خودم باشم. اینجا میمونم. "
"اشپیلمن: میدونم كه زمان مسخرهای برای گفتن این حرفه. . . اما. . .
هلینا: چی؟
اشپیلمن: تو خیلی خوب به نظر میای.
هلینا: (بغض كرده) ممنونم. "
"افسر نازی: بعد از جنگ چكار میكنی؟
اشپیلمن: پیانو میزنم. تو رادیوی ملی لهستان.
افسر نازی: اسمت چیه؟ میخوام برنامهتو از رادیو گوش بدم.