-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
آنچه در زیر می آید، نقد اصلی من روی فیلم 2001 در سال 1968 است. اولین بار این فیلم را در اولین اكران عمومی اش در لسآنجلس، شبِ پیش از افتتاحیهی رسمی اش در واشینگتون دی.سی. تماشا كردم و بعد به هتلم رفتم و در زمان كوتاهی نقدی از خودم بیرون دادم و به سرعت به مركز شهر، تا ماشین های تلكس وسترن یونیون ( این ماجرا، پیش از لپ تاپ و ای میل بود) رفتم. امروز من این نقد را خیلی منطبق با واقعیت می بینم، به فیلم، چهارستاره دادم و بارها راجع به آن نوشتم و آن را خیلی دوست داشتم و دارم.
من البته این نقد را پیش از هر نقد دیگر و بعد از اكرانی كه عمدتا فاجعه بود، نوشتم و افتخار می كنم كه فیلم را درست فهمیدم. به یاد داشته باشید كه بیشترین نقدهای اولیه، به شدت منفی بودند.. نه این كه دوست نداشته باشم این نقد را بازنویسی كنم ولی تا حدودی قبلا این كار را كرده ام ؛ اخیرا نقدی راجع به این فیلم در فعالیت های جشنواره ی اینترنتی در دانشگاه ایلینویز نوشته ام؛ به عنوان قسمتی از مجموعه ای به نام «فیلم های بزرگ» كه با دیدار مجدد از آثار كلاسیك سینما، در حال نوشتن آنها هستم. شما میتوانید این نقدها را در وب سایت Chicago Sun-Times پیدا كنید.
ای.ای.كامینگزِ[1] شاعر زمانی گفته بود ترجیح می دهد از یك پرنده یادبگیرد که چطور آواز بخواند تا اینكه به دههزار ستاره بیاموزد چطور نرقصند! تصور می كنم كامینگز از 2001: یك اودیسهی فضایی كوبریك، كه در آن ستاره ها میرقصند ولی پرندهها آواز نمیخوانند، لذتی نبرد. نكتهی مسحوركننده راجع به این فیلم همین است كه در سطح انسانی، شكست می خورد ولی به شكل باشكوهی در مقیاسی كیهانی، پیروز می شود.
كیهانِ كوبریك و سفینههایی كه او ساخت تا آن كیهان را بكاوند، بزرگتر از آن است كه برای انسان مهم باشد. سفینهها، كاملاند؛ ماشین های فاقد شخصیتی كه خطرِ سفر از این سیاره به سیارهی دیگر را میپذیرند و انسانها هم اگر داخل آنها قرار بگیرند، میتوانند به آنجاها برسند. ولی پیروزی از آنِ ماشینهاست. بهنظر میرسد كه بازیگرانِ كوبریك به خوبی این نكته را دریافتهاند. آنها واقعی هستند ولی بدون احساسات، مثلِ پیكرههایی در یك موزهی مومیاییها. هنوز هم ماشینها را لازم داریم چرا كه انسان در مواجهه با كیهان، به تنهایی، یکّه و بییاور است.
كوبریك، فیلمش را با سكانسی آغاز میكند كه در آن یكی از قبایل میمونها درمییابند كه چقدر عالی میشود اگر بتوانند بر سرِ اعضای قبیلهی مقابل، ضربه وارد كنند. اجدادِ انسان، همچو کاری میکنند تا به جانورانی با قابلیت استفاده از ابزار، تبدیل شوند. در همان زمان، تك سنگی غریب، بر زمین ظاهر می شود. تا این لحظه در فیلم، همواره اَشكال طبیعی را دیدهایم؛ زمین و آسمان، بازوها و پاها. شوكی كه تك سنگ با گوشه های صاف خود در میان صخرههای ساییده شده در طبیعت، وارد میكند، یكی از تأثیرگذارترین لحظههای فیلم است. همانطور كه میبینید، كمال فیلم درست در همینجاست. میمون ها با احتیاط گردِ آن سنگ، حلقه میزنند و سعی میكنند برای لمس كردنش به آن دسترسی پیدا كنند و بعد ناگهان دور شوند. یك میلیون سال بعد، انسان با همان احساسات تجربهگرایانه، به ستارهها دسترسی خواهد یافت.
چه كسی تك سنگ را آنجا گذاشت؟ كوبریك هرگز پاسخ نمی دهد و از این بابت، گمانم باید از او متشكر باشیم. ماجرای فیلم، به سال 2001 می رود. زمانی كه كاوشگران، روی ماه، یك تك سنگِ دیگر مییابند. این یكی امواجی را به مشتری ارسال میكند و انسان، مطمئن از ماشین هایش، گستاخانه، ردِ امواج را تعقیب می كند.
فقط دراین نقطه است که طرح داستانی، اندكی پیش می رود. سفینه را دو خلبان، كایر دالیا و گری لاكوود، اداره میکنند. سه دانشمند در داخل سفینه در حالت حیاتی معلّق، نگهداری می شوند تا ذخائر انرژی آنهاحفظ شود. خلبانان، به تدریج، نسبت به هال (رایانهای كه سفینه را میراند)، مظنون می شوند. ولی آنها رفتار غریبی دارند و به خاطر اینكه با صدایی یكنواخت، شبیهِ شخصیتهایی از «دراگً نِت»[2] حرف میزنند، سخت است که دوستشان داشته باشیم.
به سختی می توان در طرح داستانی، تغییر شخصیتْ پیدا كرد و به همین دلیل، تعلیق کمی هم وجود دارد. چیز جذابی كه باقی میماند، وسواس دیوانهواری است كه كوبریك ماشینهایش را با آن ساخته و جلوه های ویژهاش را بنا كرده.. حتی یك لحظه هم دراین فیلم طولانی نیست كه در آن، تماشاگران
بتوانند سفینه ها را درك كنند. ستارهها، مثل ستارهها هستند و فضای خارج نیز خشن و متروك.
برخی از جلوههای كوبریك، ملالتبار خوانده شدهاند. شاید اینطور باشد اما من میتوانم انگیزههای او را درك كنم. اگر فضاپیماهای او با دقت عذابآوری حركت میكنند، آیا نمیخندیدیم اگر مثل كاوشگرهای فیلم «كاپیتان ویدئو»[3] به سرعت و با جنب و جوش، این سو و آن سو می رفتند؟ این درست همان طور است كه در واقعیت نیز بوده و شما هم آن را باور میکنید.
در هر صورت، در نیمساعتِ خیره كنندهی پایانی این فیلم، همهی ماشینها و رایانهها، فراموش میشوند و انسان به نحوی به خویشتن، باز میگردد. تكسنگِ دیگری در حالیكه به سوی ستارگان اشاره میكند، پدیدار می شود. ظاهرا تك سنگ، این سفینه را به ژرفنای كیهان میكشاند؛ جاییكه زمان و فضا در هم میپیچند.[4]
آن چه كوبریك در آخرین سكانس فیلم میگوید ظاهرا این است كه انسان سرانجام از ماشینهایش پیشی خواهد گرفت و یا به كمك نوعی شعور كیهانی، به فراسوی ماشینها كشیده خواهد شد. آنگاه دوباره تبدیل به یک کودک خواهد شد. اما كودكی كه از نژادی بینهایت پیشرفتهتر و كهنتر است؛ درست چون میمونهایی كه روزی با همة ترس و جبنِ خویش، مرحلهی كودكی انسان بودند.
و تكسنگ ها چه؟ به نظرم فقط علائم راهنمایی هستند كه هر كدامشان، به مقصدی اشاره میكنند؛ مقصدی آن قدر مهیب و خوف انگیز، كه مسافر نمیتواند آن را بدون تغییرِ جسمانی خویش، تصور كند. یا همان طور كه كامینگز در جای دیگر میگفت: «گوش كن! جهنمی از یک جهان بزرگ، منتظرِ ماست. بیا برویم!»
[1] ادوارد استلین كامینگز (1894-1962م) نقاش، نویسنده، نمایشنامه نویس و شاعر امریكایی.
[2] نام یك سریال تلویزیونی پلیسی كه در دهه ی پنجاه در امریكا پخش می شد.
[3]نام یك سریال علمی تخیلی امریكایی كه از اواخر دهه چهل تا نیمه ی دهه ی پنجاه، كه آرتور سی.كلارك نیز یكی از نویسندگان آن بوده است.
[4] مقایسه کنید با آخرین بند از فیلمنامه!
منتقد: راجر ایبرت
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
اگرچه موزیکال آواز در باران محصول 1952 آمریکا در زمان اکرانش با اقبال چندانی روبرو نشد اما این منتقدان سالهای اخیر بودند که این فیلم را از پس فیلم های قدیمی کشف کرده و آن را ستودند. هم اکنون بسیاری این فیلم را بهترین موزیکال تاریخ سینمای آمریکا می دانند. این فیلم در زمان اوج خلاقیت استودیو ام جی ام ساخته شد. تهیه کننده فیلم آرتور فرید از اواخر دهه 30 تا اوایل دهه 60 میلادی بیش از 40 موزیکال برای ام جی ام تهیه کرد. در واحد او نیروهای خلاق عبارت بودند از وینسنت مینلی ، استنلی دانن و بازیگر و طراح رقص جین کلی. جین کلی که در آواز در باران نقش اصلی را دارد به همراه استنلی دانن فیلم را کارگردانی کردند. فیلم در لیست 25 فیلم برتر موزیکال انستیتو فیلم آمریکا در رده ی اول قرار دارد و همچنین در لیست 100 فیلم برتر AFI نیز در رده ی پنجم است.
خلاصه داستان
در سال 1927 دان لاک وود و لینا لامونت زوج رمانتیک و معروف فیلم های صامت هستند. لینا تصور می کند رومانس فیلم هایش با دان در واقعیت هم صادق است. در حالی که دان رابطه ی خود با لینا را تنها یک دوستی ساده می داند. دان بازیگری را از پایین ترین سطح شروع کرده و کم کم خود را به همراه دوست و همکارش کازمو بالا کشیده و اکنون بازیگر محبوب و خوش چهره ای است که دختر ها برایش تب می کنند.. با ارائه اولین فیلم مصوت و جذب تماشاگران به این فیلم کم کم توجه مردم از فیلم های صامت به فیلم های مصوت رانده می شود. کمپانی فیلم سازی مانیومنتال که دان، لینا و کازمو برای آن کار می کنند نیز مجبور به مصوت کردن فیلم های خود می شود. اما از آنجاییکه صدای لینا بسیار گوش خراش است ، برای فیلم جدیدشان تصمیم می گیرند از صدای بازیگر زن دیگری که پیشتر دان با او آشنا شده بود استفاده کنند و او جای لینا صحبت کند. نام این بازیگر جوان کتی سلدن است. در ابتدا قرار بود که کتی تنها برای این فیلم جای لینا صحبت کند ولی لینا که از علاقه ی دان به کتی آگاه شده ، با بدجنسی می خواهد که او را برای تمام دوران کاری اش پشت پرده سینما و تنها به عنوان دوبلور صدای خودش نگه دارد. او برای رسیدن به هدفش رئیس کمپانی مانیومنتال را تحت فشار می گذارد و مجبور به تن دادن به خواسته هایش می کند. اما دان که عاشق کتی شده است نقشه ی دیگری دارد!
نکات جالب
شعر ها و آهنگ های فیلم قبل از فیلمنامه نوشته و ساخته شده بودند بنابراین نویسندگان مجبور بودند داستان را طوری بنویسند که بتوان از آهنگ های از قبل ساخته شده استفاده کرد.
نویسندگان فیلم از یک ستاره پیشین سینمای صامت که به خاطر مصوت شدن فیلم ها شهرت و به تبع آن ثروتش را از دست داده بود خانه ای در هالیوود خریده بودند. این مسئله خود تا حدی الهام بخش نوشتن فیلمنامه این فیلم بود.
دونالد او کانر اذعان داشته بود که از کار کردن با جین کلی خوشش نمی آمد چراکه او بسیار خود رای و دیکتاتور بود. او همچنین اضافه کرد که در هفته های آغازین کار او فوق العاده می ترسید که مبادا اشتباهی کند و کلی بر سر او داد بزند.
بسیاری از شخصیت های واقعی فیلم های صامت در این فیلم خصوصا در سکانس آغازین فیلم به شکل طنز آمیز و همچنین اغراق آمیزی تصویر شده اند. برای مثال زلدا زندرز اشاره ای است به کلارا بو و الگا ماریا اشاره ای است به پولا نِگری.
تنها 2 شعر و آهنگ برای این فیلم ساخته شد. ما بقی همگی از آهنگ های معروف موزیکال های قبلی برداشته شده بود.
آهنگ آواز در باران برای بار ششم بود که در یک فیلم استفاده می شد.
برای سکانس اجرای آهنگ آواز در باران که جین کلی به تنهایی آن را اجرا می کند یک روز کامل وقت صرف شد. در آن زمان کلی به شدت بیمار بود و تب داشت و کارگردان می خواست که او را به خانه بفرستد اما کلی اصرار داشت که حداقل یک برداشت انجام شود. او بسیاری از حرکات رقصش را بداهه انجام داد و این سکانس پلان تنها در یک برداشت فیلم برداری شد و آن همانی است که در فیلم می بینید.
برای اجرای آهنگ «بخندونشون» کلی از او کانر خواست تا حرکت آکروباتیکی که در جوانی آن را انجام می داد و طی آن از دیوار بالا می رفت و پس از یک پشتک کامل در هوا به زمین می آمد را در این اهنگ دوباره اجرا کند. اجرای این آهنگ آنقدر از لحاظ فیزیکی دشوار بود و به او فشار آورد که پس از آن او کانر از شدت خستگی زیاد به مدت یک هفته در خانه بستری شد و استراحت کرد. بر اثر یک حادثه فوتج (تکه های فیلمبرداری شده) ابتدایی آن سکانس از بین رفت و او کانر مجبور شد یک بار دیگر از اول همه ی آهنگ را اجرا کند.
مجله امپایر این فیلم را در لیست 500 فیلم برتر همه ی زمانها در رده ی هشتم قرار داده است.
آهنگ آواز در باران با اجرای جین کلی و شعر و آهنگ ناسیو هرب بران و آرتور فرید در لیست 100 آهنگ فیلم به یادماندنی انستیتو فیلم آمریکا در جای سوم قرار دارد.
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
با ساخت «لعنتی های بی آبرو» کوینتین تارانتینو بار دیگر به اوج رسید. این بهترین اثر وی پس از فیلم «داستان های عامیانه» pulp fiction است. او در این اثر جدید تصویری بی باکانه و بی پروا از دوران جنگ جهانی دوم را به تصویر کشیده است. در واقع این فیلم را باید معجونی از سبک های مختلف وسترن دانست که «تارانتینو» بامهارت آنها را در هم آمیخته است. سرتاسر فیلم از اول تا آخر به گونه ای طرح ریزی شده است تا تماشاگر چیزی را حدس نزد و پیوسته حوادث غیر قابل پیش بینی رخ دهد. این فیلم، تلاش کارگردان در جهت کامل کردن آثار قبلی و پیروی از سبک های پیشین وی در ساخت آثار این چنینی است.دانش و اطلاعات «تارانتینو» درباره حوادث و رویدادهای استفاده شده در فیلم چندان کامل و قابل توجه نیست.و فیلم سرشار از مرجع های مختلف است و زمان آن به سال 1978 می رسد اما این باعث نمی شود تا از سبک کاری «تارانتینو» دور مانده باشد. این فیلم یک اثر صددرصد تارانتینویی است که همه بروی این موضوع اتفاق نظر دارند.
داستان فیلم روایتگر دو جریان مختلف است که در پایان فیلم به یکدیگر می رسند. در فصل نخست ما با دختری به نام «شوسانا دریف » با بازی «ملانی لارنت» آشنا می شویم. یک یهودی فرانسوی که با خانواده اش در زیر زمین خانه یک لبنیات فروش پنهان شده است. خانه توسط یک افسر جذاب و در عین حال خشن اس اس به نام کلنل «هانس لاندا» کریستوف والتز، مورد بازرسی قرار می گیرد. افسری که اسم مستعار وی «شکارچی یهودیان » است.
این افسر از هوش و زکاوت بسیار بالایی همانند «شرلوک هولمز» برخوردار است! و به سرعت در می یابد که کشاورز افراد فراری رادر خانه اش پناه داده و با شلیک کردن به همان طبقه از خانه، همه آنها را به جز «سوشانا» قتل عام می کند. «سوشانا» به پاریس فرار می کند که در آنجا متصدی اداره یک سینما می شود. داستان دوم ماجراهای یک سرگروهبان به نام «الدور رین»، «براد پیت» و گروه خشن وی به نام «لعنتی ها» را دنبال می نماید. آنها با چتر نجات درخاک فرانسه فرود می آیند و تنها یک هدف دارند: کشتن نازی ها! آنها کسی را به اسارت نمی گیرند، بلکه آنها را کشته و جمجمه هایشان را نشان می دهند. این گروه به اندازه ای مشهور شده اند که حتی هیتلر نیز آنها را می شناسد. آنها مطلع می شوند که قرار است گروه زیادی از افسران عالی رتبه آلمانی در یک سالن سینما در پاریس گرد هم آیند و یک فیلم تبلیغاتی را ببینند. هدف منفجر کردن سالن سینما و کشتن هر تعداد افسر نازی آلمانی است. به منظور تسهیل در این کار «لعنتی ها» با یک عامل نفوذی دو جانبه که یک هنرپیشه آلمانی به نام «بریجیت ون هامرالسمارت» ـ دیانا کروگر ـ است، ارتباط برقرار می کنند. او به آنها کمک می کند تا به قصد و هدفشان بسیار نزدیک شوند. این سینما، همان جایی است که توسط «شوسانا» اداره می شود.
«تارانتینو» از حرف زدن زیاد، صحنه ای خشن و بی رحمانه بسیار لذت می برد همانند آثار قبلی اش، بسیار لذت می برد که این موضوع در جای جای این اثر نیز مشهود است. برخی از گفتگوهای به کار رفته در «لعنتی های بی آبرو» جدید و جذاب تر بوده و چندان تشابهی با دیالوگ های قبلی این کارگران ندارد. او حتی در ارایه تصویر تاثیرگذار از «شکارچی یهودیان» نیز موفق است و حرکات و رفتار وی را شبیه بازی موش و گربه ای یا حل معما نشان می دهد.
او کارگردانی قوی است که حتی در جمله بندی و ارایه کلمات به بازیگرانش نیز مهارت دارد. صحنه های به کار رفته در فیلم هر کدام به نوعی دلهره آور، خشن و خونین اند و به نظر می آید که کارگردان در اضافه کردن آنها به هر کدام از سکانس های فیلم لذت نیز برده است. او چنان با احساس تماشاگران بازی می کند که فضا را برای آنها غیر قابل تحمل می نماید. او ذهن مخاطب را بسیار درگیر می نماید و در نهایت با یک انفجار او را راحت می کند.
در هنگام دیدن «لعنتی های بی آبرو» من به یاد فیلم دیگری به نام «کتاب سیاه» اثر «پل ورهوون» و یا «والکری» اثری از «برایان سینگر» ا فتادم که هر دو یک ایده و مضمونی شبیه این اثر جدید «تارانتینو» داشتند. این فیلم، فیلمی درمورد نجات یا قربانی شدن نیست بلکه درباره چهره خونین و کثیف جنگ است.
آن فیلمی درباره قهرمان پروری است هر چند که لایه های بسیاری از موضوعات همچنان مبهم و ناگفته باقی می مانند. شاید از جهاتی «لعنتی های بی آبرو» کمدی نیز به حساب آید، چرا که برخی از سکانس ها سبب می شوند تا برای لحظه ای خنده از روی لبانتان دور نشود، اما این به معنای کمدی بودنم فیلم نمی باشد.
مهمترین چهره و شاخص فیلم جدید «تارانتینو» حضور «براد پیت» است. از زمانی که او لب به حرف می گشاید و ماموریت را توضیح می دهد تا پایان فیلم، تماشاگر محو تک گویی های او می شود. «پیت» به راستی یک شخصیت جالب و دوست داشتنی است. او که از مزیت خوش چهره بودن نیز برخوردار است در این اثر بخش دیگر از قابلیت های بازیگری اش را نشان می دهد و شانس خود را برای بیشتر مطرح شدن افزایش می دهد. «پیت» در نقش «رین» به خوبی ظاهر شده و می تواند یکی از گزینه های جوایز اسکار امسال باشد.
بازیگر فرانسوی مکمل وی، «ملانی لارنت» نیز در بیشتر جلوه دار شدن نقش و بازی وی تاثیر دارد. وی چهره مناسب و بازی خوبی دارد و کارگردان نیز نقش او را به زیبایی نوشته است. چنین به تماشگر القا می کند که از فیلم «بیل را بکش» دوباره یک زن، شخصیت محوری و تاثیرگذار فیلمش قرار داده شده است. او همان نوع بازی را که در «کتاب سیاه» داشته را در «لعنتی های بی آبرو» نیز ایفا می کند. دیگر بازیگر زن «دایانا کروگر» نیز نقش مهمی و قابل توجهی دارد. اما نقش و بازی وی به اندازه «لارنت» خاطره انگیز و برجسته نیست.
«کریستوف والتز» نیز که برای ایفای نقش «لاندا» در این فلیم « جایزه کن» را به خود اختصاص داد، به زیبایی از عهده نقش محوله بر آمده است و نشان داد که شایسته عنوان «شکارچی یهودیان» می باشد. او همانند شیری است که با دقت و مهارت طعمه خود را انتخاب با وی بازی کرده و سپس او را می خورد و از این کار لذت می برد. چهره، نوع شخصیت و صورت وی نیز کمک کرده اند تا او برای این نقش مناسب باشد. دیگر بازیگر تاثیرگذار «لعنتی های بی آبرو» «الی روث» است. او نسبت به نازی ها تنفر شدید داشته برایش اهمیتی ندارد که سر کدامشان را با چوب بیس بال از تن جدا کند!
آنچه برای او حایز اهمیت است، عمل کردن به دستور سردسته و کشتار نازی هاست. بازی های دیگر بازیگران از جمله «مایک میرز» (ژنرال انگلیسی) چندان مهم نمی باشند. اما این دلیل نمی شود که حضور آنها و بازی اشان کمرنگ جلوه کنند.
«لعنتی های بی آبرو» به زیبای و خارق العاده بودن «داستان های عامله پسند» pulp fiction نیست. اما «تارانتینو» تلاش و زحمت برای آن متحمل شده است.
او با این اثر تجربه و توانایی اش در نویسندگی و کارگردانی محک زده است. هر چند که هم برای نویسندگی فیلمنامه و هم در زمان کارگردانی از آثار سایر کارگردانان نیز بهره گرفته و تقلید کرده است. با وجود برخوردار بودن از صحنه های خشن، تهوع آور و وحشیانه، «لعنتی های بی آبرو» فیلم چندان ناراحت کننده ای نیست.
زمان آن 153 دقیقه است با این حال، جریانات داستان فیلم چنان آرام و یکدست می گذرد که تماشاگر متوجه گذر زمان نمی شود. این دقیقاً همان فیلمی است که من دوست داشتم پس از «داستان های عامیانه» ببینم. این اثر سرگرم کننده کابوس های آلمانی ها و کشتار نازی ها در زمان جنگ جهانی دوم و اشغال فرانسه را به خوبی نشان می دهد و در پایان مخاطب را گیج و مبهوت باقی می گذارد دقیقاً همین است!
ترجمه: لیلا رحمان ستایش
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- داستان جذاب
- از سری کار های زیبای نولان
- نقش آفیرینی هیوجکمن و کریستین بیل
"پرستیژ" حکایت رقابت دو شعبده باز را در اواخر قرن نوزدهم نقل می کند. رقابتی که برای آنها ارزش و معنایی بمراتب بیشتر از موفقیت حرفه ای دارد و در نهایت هر دوی آنها از بهای سنگین رسیدن به یک حقه شعبده بازی بینظیر آگاه می شوند. شخصیتهای اصلی فیلم روبرت انجی یر (هیو جکمن) و آلفرد بوردِن (کریستین بِیل) رقبایی هستند که پس زمینه هایی شخصی نیز در رقابتشان دخیل است. رقابت ایندو پس از آنکه بوردن موفق میشود خود را روی سن شعبده بازی غیب و چند متر آنطرفتر ظاهر (باصطلاح تله پورت) کند وارد مرحله غریبی می شود و انجی یر درمانده و نومید، جستجو برای آگاهی از رازی که پشت این حقه نهفته است را آغاز می کند...
اعتراف می کنم نخستین باری که پرستیژ را دیدم کمی سرخورده شدم. احساس می کردم فیلمی که چنین فضاسازی و خط سیر داستانی قدرتمندانه ای دارد، نمی بایست با یک پایان غیرمنطقی و تخیلی خراب شود. این ذهنیت را از آن زمان تا به امروز در بسیاری از دوستان و علاقه مندان سینما و حتی برخی از منتقدها هم دیده ام. اما امروز پس از چندین و چند بار مشاهده فیلم و کشف مفاهیمی که در فیلم بصورت پیدا و پنهان مطرح شده اند، فکر می کنم پرستیژ یکی از بهترین کارهای نولان و از بهترین آثار سینمای آمریکا در دهه گذشته است (جالب آنکه منتقدانی که فیلم را در زمان نمایشش چندان تحویل نگرفتند، مدتی قبل آنرا در فهرست ده فیلم برتر ژانر علمی تخیلی دهه آغازین هزاره سوم جای دادند.) در این مطلب سعی دارم تا ویژگیهای کم نظیر و بعضا بی نظیر "پرستیژ" را برشمارم و امیدوارم خوانندگان با نگاهی متفاوت به تماشای این فیلم بنشینند.
***
1- فیلمهای ژانر علمی- تخیلی که پرستیژ نیز بدلیل برخی از جنبه های مطرح شده در داستانش در این دسته می گنجد معمولا تماشاگران سینما را به دو گروه و نحوه موضع گیری عمده تقسیم میکنند. دسته ای که عمدتا از تماشاگران کم اطلاع تر و تفننی سینما هستند، معمولا مرعوب اینگونه فیلمها و جلوه های صوتی و بصری معمول در آنها می شوند و این مرعوب شدن به طور قطع مانع از لذت حداکثری آنها از فیلم و مفاهیم مطرح شده در آن (البته اگر مفاهیم قابل ارزشی در آن مطرح شده باشد) می شود. دسته دیگر که متشکل از تماشاگران جدی تر سینما و بعضا عده زیادی از منتقدان هستند، معمولا موضع گیری منفی از طریق زدن برچسب تخیلی و غیرواقعی و ... نسبت به فیلمهای این ژانر دارند. باعتقاد من هر دوی این گروهها بدلیل عدم سعی در طبقه بندی صحیح فیلمهای این ژانر با توجه به درونمایه و متن اثر از درک کامل فیلمهای خوب این ژانر عاجزند. تماشاگر دسته اول شاید فرضا تفاوتی بین بلید رانر و روبوکاپ قائل نباشد به این دلیل که هردوی آنها (فارغ از زمان ساخت شدنشان) فیلمهای پرخرج و عظیم و "خفنی" هستند! دسته دوم اما هردوی این فیلمها را به چوب غیرواقعی بودن و تلاش برای نشان دادن آینده نادیده و نیز بهدر دادن وقت و هزینه گزاف، می راند.
بنابراین قدم اول برای درک ارزش فیلمهای خوب ژانر علمی- تخیلی این است که تماشاگر جدی سینما باور داشته باشد که مدیوم سینما تنها مختص نمایش واقعیتهای روزمره و قابل لمس زندگی نیست و چه بسا یک داستان عجیب و غریب توانایی انعکاس بهتر بسیاری از مفاهیم را نسبت به فیلمی با شخصیتهای زمینی و دست یافتنی داشته باشد.
2- "هر شعبده ای از سه مرحله تشکیل می شود: مرحله نخست تعهد (Pledge) نام دارد . شعبده باز یک چیز عادی را به شما نشان می دهد، یک دسته ورق بازی یا یک پرنده. مرحله دوم گردش (Turn) است. شعبده باز آن چیز عادی را بانجام امری خارقالعاده وا می دارد. اما تماشاچی ها دست نمی زنند، چرا که ناپدید شدن یک چیز هرگز کافی نیست، شما باید آن را برگردانید. بهمین خاطر هر شعبده ای مرحله سومی دارد بنام پرستیژ..."
گفتار یا نریشن بالا که فیلم با آن آغاز یافته و نیز به پایان می رسد تقریبا جانمایه خود فیلم است که درونمایه فیلم و نیز ساختار آن را برای تماشاگر گره گشایی می کند. سنگ بنای "پرستیژ" اینست که خالق آن با وفاداری به تعریفی که از یک حقه شعبده بازی ارائه می دهد فیلمش را همچون یک شعبده طراحی کرده است. بهمین دلیل است که فیلم از نظر روایی از سه قسمت مجزای زمان حال، فلاش بک و فلاش بک در فلاش بک با سه راوی مختلف تشکیل شده است که این دقیقا مشابه تعریف شعبده در خود فیلم است بخصوص که هر یک از این بخشهای زمانی با یک توییست (پیچش داستانی) به پایان می رسد.جدا از این شاید کمتر فیلمی بتواند به این ظرافت و پختگی گونه ای از خودارجاعی را در خود داشته باشد.
البته این که "این فیم یک شعبده است" فقط یکی از چندین مفهومی است که بصورت استعاری در فیلم پنهان شده اند. بعنوان مثال ادیسون وتسلا، دانشمندانی که در فیلم از آنان یاد میشود نمونه هایی واقعی برای شعبده بازان فیلم یعنی انجی یر و بوردن هستند و هر یک جنبه ای از الزامات رسیدن به یک حقه خوب (ادیسون نماد جهد و تلاش و تسلا نماد نبوغ است.) را بازتاب می دهند. یا فرضا حقه غیب و ظاهر کردن پرنده که در فیلم چندین بار نشان داده می شود استعاره ای از سرنوشت دو برادر فیلم است و ...
ضمن آنکه لازم به ذکر است که فیلم اقتباسی از نوول "پرستیژ" نوشته کریستوفر پریست و منتشر شده در 1995 است که این موضوع باعث میشود تا بسیاری از ویژگیهای مثبت فیلم (و نه همه شان) مرهون نقاط قوت اثر مورد اقتباس باشد.
3- با در نظر گرفتن نکات عنوان شده در مورد ساختار فیلم و مفهوم استعاری پنهان شده در آن، معنای پایان بندی به ظاهر خیالی فیلم بیش از پیش روشن می گردد. اگر این نکته که "این فیلم یک شعبده است" را درک کنیم، با پذیرش این اصل که یک شعبده نیازمند یک پایان خارق العاده، شوکه کننده و باورنکردنی است،آنگاه پایان عجیب و خیالی فیلم بعنوان مرحله نهایی یک حقه شعبده بازی امری عادی و بدیهی بشمار خواهد رفت. ظاهرا بسیاری از منتقدانی که فیلم را به خاطر گام نهادن ناگهانی اش در وادی خیال مورد انتقاد قرار داده اند اصلا به این نکته توجه نکرده اند. ضمن آنکه در پایان فیلم بهیچ عنوان اشاره واضحی به چگونگی انجام شعبده انجی یر نمی شود تا تماشاگر فیلم بمانند تماشاچی یک شوی شعبده بازی حدس و گمانهای متعددی را در ذهنش مرور کند و نولان از این نظر همچون یک شعبده باز عمل می کند که هرگز راز حقه اش را نزد تماشاگران افشا نمی کند. حتی نریشن پایانی فیلم با صدای شخصیت کاتر(مایکل کین) بگونه ای واضح به این پایان اشاره می کند و در واقع تماشگران فیلم را به مانند تماشاچیان یک شوی شعبده بازی فرض می کند : "حالا اگر بدنبال کشف معما هستید، آنرا پیدا نخواهید کرد... چون شما اصلا دقیق نگاه نمیکنید، شما می خواهید که گول بخورید...".
4- در میانه این مطلب لازم است به برخی از عوامل فیلم نیز اشاره شود که البته پیش از این در مورد فیلمبرداری کم نظیر والی فیستر و موسیقی تاثیر گذار دیوید جولیان مطالبی عنوان شده است. اما بعنوان بحث در مورد سایر عوامل فیلم بیش از هرچیز دیگر میتوان به فیلمنامه اقتباسی محکم فیلم (کار مشترک کریستوفر نولان با برادرش جاناتان) و البته بازی بازیگران اشاره کرد. در این میان بازی کریستین بیل بیش از همه جای تاکید و تامل دارد. اگر ماجرای پرستیژ برای بیننده گره گشایی شود، این نکته دریافت خواهد شد که در تمامی صحنه های فیلم شخصیت |آلفرد بوردن در هر لحظه ناگزیر یکی از دو برادر است. جالب آنکه در فیلمنامه برای هر یک از این دو برادر، شخصیت و خلقیات کاملا متفاوتی ترسیم شده است. تنها وجه مشخصه این دو که در پایان فیلم بطور واضح بر بیننده عیان می گردد اینست که یکی از آنها (که در پایان زنده میماند) عاشق و همسر سارا (ربکا هال) و دیگری عاشق الیویا (اسکارلت جوهانسون) است. اما نکاتی که با دو یا چندباره دیدن فیلم درمورد این دو برادر کشف می شود حاکی از تفاوتهای بسیار زیاد آنهاست. اولی آدمی جدی و در عین حال مهربان، محجوب، عاشق خانواده، آرام و بیزار از درگیری (حتی با رقیبش انجی یر) است. در حالیکه دومی فردی سرکش و تندمزاج، شوخ طبع، اهل ریسک و مخاطره و حتی تحقیر حریف است. با توجه به این نکات ظرافت فوق العاده ای که بیل در ایفای نقش بوردن( یا بشکل صحیح تر برادران بوردن) بخرج داده است، بیشتر نمایان می شود و درک ارزش بازی او بجز با دوباره دیدن فیلم میسر نخواهد بود.
در کنار بیل، بازیهای هیو جکمن، اسکارلت جوهانسون و مایکل کین (در نقش پیر خردمند ماجرا) نیز چشمگیر و موفقیت آمیز است. و در کنار همه اینها حضور دیوید بووی، اسطوره زنده عالم موسیقی در نقش نیکلا تسلا، وجوه اسرار آمیز این شخصیت را پر رنگ تر می کند.
5- جدا از آنچه که در مورد نحوه روایت فیلم عنوان شد، پرستیژ واجد ویژگی منحصر بفرد دیگری نیز هست. در طول تاریخ سینما و بویژه در دو دهه اخیر، فیلمهای زیادی بوده اند که در خط سیر داستانی شان در فیلمنامه (معمولا در پایان فیلم) یک توییست یا پیچش داستانی، گنجانده شده است. از فیلمهایی نظیر مظنونین همیشگی، باشگاه دعوا (Fight Club) و ... گرفته تا خیل عظیم فیلمهای مختلف ژانرهای وحشت، اکشن، تریلر و ... همه و همه بخشی از جذابیتشان را وامدار توییست یا توییستهای موجود در فیلمنامه شان هستند. اما نکته ای که در بسیاری از فیلمهای فوق بچشم می خورد وقوع یک پیچش داستانی بزبان عامیانه "زورکی" است! به این شکل که انگار فیلمنامه نویس مجبور بوده است حتما چنین عنصری را هم در نگارش فیلمنامه لحاظ کند. این موضوع در پاره ای موارد حالتی خفیف دارد (مثل Fight Club) اما در مورد برخی فیلمها (فرضا سری فیلمهای اره) بگونه ای است که انگار هریک از این فیلمها اساسا یک پیچش داستانی امتداد یافته هستند به این معنی که تمام صحنه ها و اتفاقات بتصویر کشیده شده در فیلم یک مقدمه چینی برای صحنه پایانی محسوب می شوند.
اما پرستیژ از این نظر موردی استثنایی محسوب می شود چرا که در این فیلم وقوع توییستهای پی در پی نه تنها تحمیلی بنظر نمی رسد بلکه با توجه به ماهیت فیلم ( که آنگونه که گفته شد بعنوان یک شعبده طراحی شده است) امری اجتناب ناپذیر بحساب می آید. در این فیلم پیچش داستانی نه صرفا عنصری در جهت افزایش جذابیت فیلم که گویی بخشی لاینفک و جدانشدنی از آن می نماید و بهمین دلیل مسلما بیشتر در ذهن بیننده فیلم ماندگار میگردد.
6- در سطحی فراتر از آنچه که در مورد مفهوم استعاری فیلم بعنوان یک شعبده مطرح شد، پرستیژ فیلمی درباره هنر/ صنعت سینما یا بطور کلی صنعت سرگرمی (Entertainment) نیز هست. شاید خیلی ها (نظیر آنچه که در مطالب قبلی عنوان شد) سرگرمی سازی و استفاده ابزاری از هنر برای مشغول ساختن مقطعی اذهان مخاطبین را تقبیح و آن را عملی سخیف و دور از شان هنر بشمار آورند. اما گفتار انجی یر در فصل پایانی فیلم در جواب بوردن که او را بابت تلاش بی فرجام و بیهوده اش برای هیچ، سرزنش می کند، زاویه ای دیگر از این موضوع را روشن می کند: "تو هیچوقت نفهمیدی که ما برای چی اینکارو میکنیم...تماشاچی ها حقیقتو میدونستند... اما اگه فقط برای یه لحظه هم که شده، بشه گولشون بزنی اونوقت یه چیز فوق العاده میبینی...اون نگاهی که تو چشماشون هست..." این حرفها شاید درد دل بسیاری از سینماگرانی که به سرگرمی سازی (شاید از نوع آگاهانه اش!) متهم بوده اند باشد. (شاید بهمین دلیل اسپیلبرگ، فیلمسازی که همیشه چنین اتهامی متوجه او بوده، در مصاحبه ای پرستیژ را یکی از بهترین فیلمهای سال 2006 میداند) بنابراین رویارویی بوردن و انجی یر به نوعی نشانگر تضاد درونی بین احساس پوچی با فکر انجام یک کار مهم برای ایجاد هیجانی هرچند کوچک در تماشاگران است. تلاش طولانی مدت و پیگیرانه انجی یر که بر عقیده دوم باور دارد در نهایت بمدد جستن او از علم و تکنولوژی منجر می شود که این موضوع خود استعاره ای دیگر از از پهلوزدن علم به معجزه و جادو در عصر حاضر است. ضمن آنکه وجه دیگری از درونمایه فیلم که از این منظر استنباط میشود کوشش و زحمت فراوانی است که در پشت پرده یک نمایش کوتاه صرف می شود و این امری است که تماشاگر یک نمایش شاید هرگز از آن باخبر نشود.
در پایان : ملاحظه می شود که "پرستیژ" فیلمی است که در لایه های زیرین خود انبوهی از مفاهیم و درونمایه های گوناگون را نهفته دارد (درونمایه هایی نظیر وسواس یا Obsession، علم بمثابه معجزه، ماهیت شعبده و فریب و ....) و این موضوع اتفاقا از جمله نکاتی است که برخی از منتقدان برادران نولان را بابت آن سرزنش کرده اند. نمیدانم که شما طرفدار چگونه فیلمی هستید اما فکر می کنم این که یک فیلم طیف گسترده ای از مفاهیم را (البته نه بگونه ای سطحی و سرسری) بعنوان دستمایه خود انتخاب کند بهیچ عنوان نقطه ضعف آن محسوب نمی شود. شاید تماشاگران سینما برای لذت بردن از چنین فیلمهایی، باید اندکی حجم رَم خود را افزایش دهند!
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- از شاهکار های مارتین اسکورسیزی
- بازی فوق العاده دی کاپریو و مت دیموند و جک نیکلسون
- فیملنامه ی فوقالعاده هیجانی و زیبا
فیلم مرده (رفتگان) اخرین اثر مارتین اسکورسیزی کارگردان شهیر امریکا، فیلم اقتباسی از یک فیلم هنگ کنگی به نام روابط جهنمی به کارگردانی اندرو سوفای ماک میباشد.شاید برای اسکورسیزی ساختن یک اثر اقتباسی زیاد جالب نباشد اما ارتباط دادن این اثراز سینمای هنگ کنک با یک فرهنگ پیچیده کار هرکسی نیست!شاید نکته ای که بیش از پیش و جدا از روایت داستان به چشم میخورد موضوع مهاجران ایرلندی است و واژه ایرلندی که ما به کررات در این فیلم میشنویم و جالب اینجاست که اکثر کاراکترهای داستان هم ایرلندی هستند اسکورسیزی در این باره میگوید: سینمای کلاسیک هالیوود را خیلی دوست دارم. و در میان فیلم هایی که با آنها بزرگ شده ام فیلم های جان فورد و رائول والش ایرلندی تبار هم وجود دارند. وقتی از یک فیلم جان فوردی صحبت می کنیم یا به ساختار خانواده در آنها اشاره می کنیم حتی اگر این فیلم داستان زندگی معدن چیان گالی هم باشد باز هم قصه ای است که از دید یک ایرلندی روایت شده است. همیشه چیزی وجود دارد تا این حس را به شما منتقل کند. منظور من ساختاری است که مرا به قصه ای که از صافی فرهنگ خاص خانوادگی ایرلندی عبور کرده نزدیک می کند. ایتالیایی ها این را راحت تر حس می کنند. البته موقعی که آدم های متعلق به این دو فرهنگ در یک محله ساکن می شوند بلافاصله وجود تفاوت بین آنها احساس می شود با وجود همه این تفاوت ها ادبیات ایرلندی برای من بسیار مهم است. شعر ایرلندی همیشه به نظر من فوق العاده بوده برای من باور های خاص کاتولیکی آنها از برداشت های کاتولیکی ایتالیایی جالب تر است.فیلم مرده نمایی است از تاریخ پر اغتشاش شهر بستون است تصاویر اولیه فیلم که مستند میباشد مربوط است به تظاهرات و ناارامی های شهر بستون و اعتراض قشر فرودست و کارگر امریکا در شهرهای دیگر در سال 1970 است. حرکت نمادین اتوبوس ها به نشانه اعتراض از وضعیت سیاه پوستان و مهاجران اقوام مختلف در ان روزگار امریکا میباشد که اسکورسیزی به ان در ادامه فیلم میپردازد.شاید کاراکترهای اصلی فیلم به خصوص فرانک کاستلو (با بازی جک نیکلسون)نماد فرهنگی همان نا ارامی ها باشند و البته دو شخصیت دیگر فیلم یعنی بیلی (با بازی دی کاپریو) و سالیوان (با بازی مت دیمون) محصول این وقایع اتفاق افتاده هستند.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/3/53-The-Departed/53-The-Departed/13-The-Departed.jpgدر واقع مجدد همان طبقه کارگر که اکثریت انها را ایتالیایی ها و ایرلندی های مهاجر تشکیل میدهند درگیر همان بازی خطرناکی میشوند که در دهه 70 و کمی قبل تر نیز مرتکب ان شدند.جنگ درونی خونین بین خلافکارهای ایرلندی و ایتالیایی که پدیده هایی مثل مافیا را متولد کردند و گانگسترهای خطرناک که به راحتی اب خوردن ادم میکشند هم جزء همان ناهنجاری های فرهنگی است که البته اگر بخواهیم ریشه یابی کنیم باید یک فلش بک طولانی به تاریخ شکل گیری امریکا بزنیم مثلا ما در فیلم دارو دسته های نیویورکی که اسکورسیزی ان را کارگردانی کرد به وضوح با این ناهنجاری ها و تاریخ خونین امریکا اشنا میشویم و چند سال بعد در فیلم مرده اسکورسیزی همان وقایع را البته در قالب یک ماجرای پلیسی و گانگستری به تصویر میکشد.البته جدا از فیلم روابط جهنمی که فیلم مرده از روی ان اقتباس شده است شاید فیلم تقاطع میلر اثر برجسته برادران کوئن نمونه مناسبی باشد از نظر شباهت و البته فرم روایت دو فیلم با اینکه خیلی شبیه به هم میباشد اما تقاطع میلر یک اثر کلاسیک است درست مثل فیلم برادران کوئن ما در فیلم مرده هم شاهد یک جاه طلبی از سوی کاراکترهای اصلی فیلم هستیم فرانک کاستلو و سالیوان که مرکز این جاه طلبی ها هستند برای رسیدن به قدرت هر عملی را مرتکب میشوند ما در نمایی از فیلم میبینیم که سالیوان که دست پرورده همان فرانک کاستلو است به ساختمان مجلس خیره شده است با اینکه او هنوز یک پلیس ایالتی بیشتر نیست اما این خیره شدن او به ساختمان مجلس شهر ماساچوست نشان از یک جاه طلبی بزرگ دارد و البته هدفی بزرگ که برای رسیدن به این هدف او دست به هر کاری میزند و البته در این بین نقش فرانک کاستلو در شکیل گیری این نوع جاه طلبی در شخصیت سالیوان نقشی انکار نشدنی است ما در اولین دیالوگ این فیلم که از سوی فرانک کاستلو گفته میشود این نوع جاه طلبی را به خوبی مشاهده میکنیم او میگوید که:من نمیخوام که محصول دنیالی اطرافم باشم! من میخوام دنیای اطرافم محصول من باشه! با اینکه کاستلو (با بازی جک نیکلسن) دنیای اطراف خودش را میسازد اما او هم در واقع محصول دنیای اطراف خودش است.اسکورسیزی در این فیلم نشان میدهد که همان نسل بعدی گانگسترهای معروف ایتالیایی و ایرلندی و فرانسوی (همان مهاجران اروپایی) حالا تمام شهر را در اختیار دارند.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/3/53-The-Departed/53-The-Departed/12-The-Departed.jpgپلیس ایالتی ماسوچوست همان ایرلندی مهاجر است و گانگستر معروف فیلم هم همان گانگستر ایرلندی مهاجر است! در واقع ما در این فیلم بر خلاف فیلمهای دیگر گانگستری شاهد یک پارادوکس بین پلیس و خلافکار نیستیم هم پلیس و هم خلاف کار در این فیلم از یک امتیاز برابر برخوردار هستند و ان امتیاز جاه طلبی کاراکترهایی است که سعی دارند دنیای اطرافشان محصول خودشان باشند.شاید در این فیلم تشخیص قهرمان و ضد قهرمان کمی سخت باشد اما با رسیدن فیلم به نیمه دوم خود ما در مییابیم که این فیلم قهرمان ندارد!شاید یکی از کاراکترهایی که قهرمان نیست شخصیت بیلی کاستینگ(با بازی لئوناردو دی کاپریو)باشد شخصیتی که دارای یک کشمکش و جنگ روانی درونی است او هم جز همان نسل بعدی مهاجران اروپایی است و مثل شخصیت سالیوان (مت دیمون)لهجه ایرلندی هم دارد اما با وجود اینکه ما در این شخصیت ها ضعفهایی میبینیم اما به واقع انها به قدرتی قدرتمند هستند که میتوانند دنیای اطرافشان را تحت تاثیر قرار دهند شاید دیالوگی که بین مت سالیوان(مت دیمون) و پزشک روانشانس (با بازی ورا فارمینگ)رد و بدل میشود نمونه خوبی برای مثال باشد.فروید روانشانس بزرگ میگوید:ایرلندی ها تنها مردمی هستند که در زمینه روانشناسی غیر قابل نفوذ هستند! و ما این نکته را به خوبی درک میکنیم شخصیت های ایرلندی فیلم حتی قادرند که پزشک روانشناس را هم تحت تاثیر قرار دهند بیلی و سالیوان با این قدرت خود هر دو دکتر روانشناس را تبدیل به بیمار میکنند و با مراجعه هر بار بیلی به دکتر روانشناس میبینیم که بیلی به عنوان یک بیمار پزشک خود را تحت تاثیر افکارش قرار میدهد تا انجایی که با او هم اغوش میشود!اما اسکورسیزی برای جنگی که قرار است بین این ایرلندی های باهوش رخ دهد چه فکری کرده است و چگونه میخواهد داستان خود را به پایان برساند؟جواب این است: با کسب اسکار بهترین فیلم سال!
واقعا اسکورسیزی به قدری هنرمندانه این فیلم و داستان را تمام کرد که من متحیر شدم شاید اگر کارگردانی دیگری بود سعی میکرد از قالب فیلم مثل اکثر فیلمهای هالیوودی یک قهرمان بسازد اما اسکورسیزی این خطا را مرتکب نشد! فیلم مرده فیلم خوش ساختی است یک جاسوس پلیس در میان گانگسترها و در نقش یک خلافکار و یک جاسوس گانگسترها در نقش پلیس که اتفاقا همگی هم محصول فرهنگی دنیای اطراف خود هستند به خودی خود موضوع نو و جدیدی میباشد.به کارگیری اسکورسزی از یک موسیقی متن عالی(هاوارد شور)و فیلمنامه عالی ویلیام موناهان و شخصیت پردازیهای قوی کاراکترهای موجود فیلم مرده را تبدیل به یک اثر برجسته میکنداما برای دریافت جایزه اسکار ایا این فیلم به اندازه کافی خوب بود ؟به نظر من بله خوب بود اما فیلم بابل به نظر من شایسته اسکار بود اما با این وجود شاید فیلمی مثل گاو خشمگین و یا راننده تاکسی به تنهایی به تمام فیلمهایی که گنزالس ایناریتو ساخته برتری داشته باشد بر خلاف کسانی که معتقد هستند که این فیلم گیشه ای است اما برخلاف نظر انها باید بگویم که فیلمی که حتی بدون داشتن یک صحنه تعقیب و گریز پلیسی مهم مثل اکثر همان چیزهایی که ما در سینمای هالیوود سراغ داریم انقدر خوب باعث کشش و جذب تماشاگر میشود چطور میشود که فیلم گیشه ای باشد.فیلم مرده هم مثل اکثر اثار اسکورسیزی دارای شاخصه هایی همچون هویت امریکایی-ایتالیاییها و مفاهیم بنیادی مسیحیت کاتولیک چون گناه و رستگاری رفاقت و خشونت مردانه و تاکید زیاد بر روی قدرت مردان در آدمهایی غالباً ضدجامعه جزو بنمایههای آثار او شناخته میشوند.مرده فیلمی است که قهرمان ان تمام کاراکترهای ان هستند قهرمانی که میمیرند و البته مرگی به مانند قهرمانان گمنام شاید بزرگترین قهرمانان فیلم اسکورسیزی همان از دست رفتگان باشند(کسانی که در فیلم مردند) و البته خداوند نگهدار از دست رفتگان است.
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- بازی خیلی خوب جنیفر لارنس
به نظر می رسد فیلم Hunger Games با مأموریتی مهم وارد گود شده است. حالا که مجموعه فیلم های هری پاتر به پایان رسیده اند و مجموعه ی گرگ و میش هم در شرف به اتمام رسیدن است، این فیلم قصد دارد خلأ به وجود آمده در دنیای طرفداران این نوع آثار سینمایی را پر کند. طبق آمار مجموعه کتاب های Hunger Games میان گروه سنی جوانان و نوجوانان از محبوبیت مناسبی برخوردار است اما مانند آثار جی.کی رولینگ یا استفنی میر فروش خیره کننده ای نداشته است. با این وجود از نظر کلی، فیلم Hunger Games در مقایسه با اولین نسخه های اقتباس شده از هر یک از این مجموعه کتاب ها، در جایگاه برتر قرار می گیرد. این فیلم با اندک اختلافی فیلم «هری پاتر و سنگ جادو» ساخته ی کریستوفر کلمبوس را پشت سر می گذارد و برتری آن نسبت به «گرگ و میش» ساخته ی کاترین هاردویک قابل ملاحظه تر است. فیلم Hunger Games ریتم تندی دارد و جزئیات داستان آن در نهایت ظرافت و دقت کنار هم چیده شده اند، و مهم تر از آن مانند سایر فیلم های برتر ژانر علمی- تخیلی، در زمینه ی داستانی فیلم به موضوعات مهمی اشاره می شود. برخی از نکات داستان تقلیدی به نظر می رسند و بعضی از عناصری که برای پیشبرد طرح قصه به کار رفته اند از داستان های دیگر وام گرفته شده اند، با این وجود نتیجه جذاب و دیدنی از کار درآمده است. طرفداران این نوع فیلم ها مشعوف خواهند شد. آنهایی هم که زیاد اهل این مجموعه ها نیستند، بد نیست فرصتی به این فیلم بدهند، شاید خوششان بیاید.
Hunger Games را بایستی در رده ی فیلم های ژانر پسا-آخرالزمانی دانست که وقایع آن در آینده ای نامعلوم رخ می دهند. روزی روزگاری در آینده، جایی که در حال حاضر تحت عنوان آمریکای شمالی از آن یاد می شود، «پنم» نام گرفته است. کشور پنم به 13 بخش تقسیم می شود که دورادور پایتخت مرکزی قدرتمندی را گرفته اند. 75 سال پیش از زمانی که داستان فیلم در آن رخ می دهد، بخش ها بر علیه حکومت مرکزی مستقر در پایتخت شورش کردند، اما این طغیان با شکست مواجه شد. بخش سیزدهم به طور کل از بین رفت و معاهده ی صلحی تنظیم شد که یکی از مفاد آن، تک تک 12 بخش باقیمانده را مجبور ساخت تا در «Hunger Games/ «مسابقات کشتار» شرکت کنند. سالی یکبار دو نفر از شهروندان هر بخش (یک دختر و یک پسر بین سنین 12 تا 18 سال) به قید قرعه انتخاب می شوند تا به عنوان خراج به پایتخت فرستاده شوند و در نبردهای تا پای مرگی که به شیوه ی مبارزات گلادیاتوری روم باستان برگزار می شود، شرکت کنند. این نبردها مهمترین واقعه ای هستند که هر ساله در سراسر پنم پخش زنده ی تلویزیونی دارند. بعد از کشته شدن 23 نفر از مبارزین، آن یک نفری که جان سالم به در برده، عنوان قهرمانی را کسب می کند.
در هفتاد و چهارمین دوره ی «Hunger Games/ مسابقات کشتار»، پریمرُز اوردین 12 ساله (Willow Shields) به عنوان نماینده ی مؤنث بخش 12 انتخاب می شود. خواهر 16 ساله ی او کاتنیس (Jennifer Lawrence) داوطلب می شود تا به جای او در مسابقات شرکت کند و او را از مرگ تقریباً حتمی نجات دهد. همتای مذکر او، پیتا (Josh Hutcherson) او را در سفر به پایتخت همراهی می کند. بعد از رسیدن به مقصد، کاتنیس زیر نظر هیمیچ ابرنتی (Woody Harrelson) به تمرین می پردازد. هیمیچ دائم الخمر تندخویی ست که 20 سال پیش موفق شده عنوان قهرمانی مسابقات را کسب کند. ایفی ترینکت (Elizabeth Banks) و چینا (Lennie Kravitz) هم با حمایت های خود به او روحیه می دهند و در انتخاب نوع پوشش ظاهری او را راهنمایی می کنند. جسارت و جلوه نمایی کاتنیس باعث می شود به زودی محبوبیت زیادی بین مردم پیدا کند. این موضوع خشم فرمانده اسنو (Donald Sutherland) را برمی انگیزد و در عین حال موجبات خرسندی مسئول مسابقات (Wes Bentley) و گزارشگر زنده (Stanley Tucci) را فراهم می کند. با شروع مسابقات، کاتنیس به پشتوانه ی اندرزهای هیمیچ موفق می شود از «حمام خون» مراسم افتتاحیه جان سالم به در برد و بعد از آن با تظاهر به دوست داشتن پیتا، سعی در پالایش تصویر خود در اذهان عمومی دارد. گرچه در انتها، او واقعاً به پیتا علاقه مند می شود و همین موضوع خود مشکلی بر سر راه اوست، زیرا برای اینکه کاتنیس برنده ی مسابقات شود، مرگ پیتا ضروری ست.
داستان Hunger Games سرشار از عناصری ست که از منابع دیگر وام گرفته شده اند. از ماجرای تسئوس در اساطیر یونان گرفته تا نبردهای گلادیاتوری در تاریخ روم باستان و حتی مجموعه ی تلویزیونی Doctor Who و مجموعه ی تلویزیونی Star Trek. ایده ی پخش سراسری مسابقات خشونت آمیز برای فرو نشاندن خشم توده ی ملت از اپیزود "Vengeance on Varos" مجموعه ی اول گرفته شده و مبارزه ی تا پای مرگ هم به اپیزود "Amok Time" مجموعه ی دوم اشاره دارد. شاید نزدیکترین فیلم با این مضمون فیلم The Running Man محصول 1987 باشد. در Hunger Games هم مبارزین مجبورند برای سرگرمی جمعیت تشنه به خون بجنگند و سعی کنند زنده بمانند، اینجا هم هر کس هم گروهی دارد و مسابقات به صورت حذفی برگزار می شوند، اما اینجا دیگر نمی شود برای معاف شدن از مجازات حقه ای سوار کرد و از شورای محلی هم خبری نیست. سرنوشتی هم که در انتظار بازنده هاست نسبت به تبعید شدن از جزیره ی محل سکونت، بسیار مهلک تر است. فیلم Hunger Games انتقاد تلخ و گزنده ای ست نسبت به علاقه و استقبال عموم مردم از جنبه های خشونت آمیز مسابقات و برنامه های زنده و حقیقی رسانه ها و تصویر کریهی از اشتیاق انسانها برای جشن گرفتن رنج کشیدن و مرگ دیگران ترسیم می کند. حکومت مرکزی از «Hunger Games/ مسابقات کشتار» مانند ماده ی مخدری بهره می جوید تا به واسطه ی آن افکاری عمومی را از مشقت و ظلم زندگی روزمره ی جامعه منحرف سازد.
استفاده از شیوه ی روایت اول شخص از دید یک شخصیت مؤنث قوی و مستحکم، محبوبیت مجموعه کتابهای Hunger Games میان دختران جوان را توجیه می کند. شاید بتوان به همین شیوه درباره ی محبوبیت عجیب و غریب مجموعه ی گرگ و میش میان پسران جوان نیز سرنخی پیدا کرد، اما نمی توان این الگو را برای مجموعه ی هری پاتر هم به کار بست. کاتنیس شخصیت جالب توجهی ست که به راحتی میتوان با وی ارتباط برقرار کرد. نقش آفرینی فوق العاده ی Jennifer Lawrence نیز باعث شده مخاطب فوراً نسبت به او احساس نزدیکی کند. جنیفر لارنس با گیسوان بلوندش که در این فیلم تیره رنگ شده اند، عنصر کلیدی موفقیت فیلم تا حد حاضر است. او شخصیتی را شکل می دهد که ارزش تشویق کردن و اهمیت دادن را دارد و به راحتی میتوان بازی وی را برجسته ترین نقش آفرینی این فیلم دانست.
همبازی هم سن و سال لارنس، Josh Hutcherson است که در کارنامه ی هنری اش آثار متفاوتی مانند فیلم «حال بچه ها خوب است/ The Kids are All Right » و «سیرک موجودات عجیب الخلقه: دستیار خون آشام/ Cirque du Freak: The Vampire's Assistant» دیده می شوند. حضور او مقابل دوربین به اندازه ی لارنس نیست اما نوعی معصومیت دوست داشتنی در او دیده می شود که احساسات ما را درگیر می کند. از نظر تقابل و تضاد بین خصوصیات نقش ها، او شخصیتی ناتوان و در مخمصه است که در مقابل جسارت و حالت تهاجمی لارنس قرار دارد. در میان بازیگران نقش های فرعی نام های معروفی دیده می شود: وودی هارلسون، الیزابت بنکس، استنلی توچی و دانلد سوترلند. با اینحال خیلی مانده تا Hunger Games از نظر حضور بازیگران مشهور و برجسته به پای مجموعه ی هری پاتر برسد.
Gary Ross کارگردان فیلم به گزیده کاری و دقت در انتخاب پروژه های خود شهرت دارد. طی 15 سال فعالیت، این فیلم سومین تجربه ی او در مقام کارگردانی ست که پس از Pleasantville و Sea Biscuit ساخته شده است. او در فیلم Hunger Games، علاقه ی زیادی به استفاده از روش (دوربین روی دست/ تصویربرداری آزاد/ shaky-cam) برای تصویربرداری صحنه های اکشن نشان می دهد، هرچند که به نظر می رسد تفکری پشت این نوع تصویربرداری جنون آمیز باشد. با این نوع تصویربرداری او صحنه های به شدت خشونت آمیز فیلم را تاحدی گنگ و محو جلوه می دهد تا از تأثیر آنها کاسته شود. امکان داشت افرادی بگویند فیلم Hunger Games به دلیل خشونت بالا بایستی در رده ی R دسته بندی شود، اما گری راس در فیلمبرداری کار سبکی در پیش گرفته که تا حد قابل توجهی از جنبه های آزاردهنده ی صحنه های خشونت آمیز می کاهد و موفق می شود فیلم را با اختلاف سطح جزئی در رده ی PG-13 جای دهد.
فیلم Hunger Games اقتباس قابل قبولی از منبع اصلی به شمار می رود، با این وجود سینمایی شدن اثر ایجاب می کرده تا بخش زیادی از پیش زمینه ی داستان فشرده یا حذف شود. البته سرنخ های لازم برای تماشاگران فراهم شده تا به نوعی به پیچیدگی های داستان اصلی پی ببرند. بخش عمده ی نگارش فیلمنامه توسط نویسنده ی کتاب، Suzanne Collins صورت گرفته است. کالینز بر خلاف جی.کی رولینگ و استفنی میر، در شکل دهی تصویر و حال و هوای سینمایی دنیایی که خلق کرده بود، نقش فعالی بر عهده داشت. یکی دو مورد تلاش نافرجام برای بازنمایی فیلم های مشهور هم صورت گرفته است. جمله ی "بخت و اقبال به نفع ات باشد" که چندین بار تکرار می شود، ظرافت و نکته سنجی "نیروی بزرگ همراه شما باشد" جنگ ستارگان را ندارد. یک تم موسیقیایی چهار نتی هم در فیلم وجود دارد که به شکلی مبهم یادآور آن علامت پنج نتی فیلم "برخورد نزدیک از نوع سوم" است.
در فیلم Hunger Games موقعیت هایی وجود دارد که راه حلی آسان پیش پای قهرمان داستان گذاشته می شود تا او را از قرار گرفتن در معرض تصمیم گیری های دشوار و چالش های اخلاقی معاف کنند. این موارد قابل چشم پوشی هستند زیرا آنها در کنار ماجرای عاشقانه ی معمولی که در داستان وجود دارد، اجازه نمی دهند فیلم تا آن حدی که امکان دارد غم انگیز و دهشتناک پیش رود. فیلم در ایجاد تعلیق موفق عمل می کند. از ابتدا تشخیص می دهیم که قرار است کاتنیس زنده بماند، اما تنش و هیجان در پی بردن به چگونگی این امر شکل می گیرد. بیش از نیمی از مدت زمان طولانی و 140 دقیقه ای فیلم به نمایش مسابقات می گذرد، بنابراین حقه ای در کار نیست که قرار باشد تنها در جریان نتیجه ی رقابت ها قرار بگیریم. خودمان شاهد سیر ماجرا هستیم.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hunger/wnbgx.jpgنکته ای مطرح شده که شباهت میان کتاب Hunger Games و کتاب Battle Royale که سال 1999 منتشر شد، چیزی بیش از تشابهات گذراست، اما صرفنظر از اینکه کالینز تا چه حد از آن کتاب تأثیر گرفته باشد (و شاید هم نگرفته باشد)، Hunger Games هویت خاص خودش را دارد. با وجود اینکه بارزترین پیام های فرهنگی داستان - تأثیر فراگیر استفاده از خشونت به مثابه سرگرمی و قدرت «برادر بزرگ/ چشمی که همه ی شهروندان را زیر نظر دارد» در حکومتی خودکامه/ توتالیتر در دوره ای که تکنولوژی بر همه چیز سایه انداخته است- از منابع دیگر اقتباس شده اند، این واقعیت که کتابی که برای نوجوانان نوشته شده، توانسته این پیام را به گوش مخاطبش برساند، خود از ارزش بالایی برخوردار است.
هنوز تصمیمی برای ساختن فیلم از روی دو قسمت دیگر کتاب های سه گانه ی Hunger Games گرفته نشده است. این موضوع تا حد زیادی به میزان فروش فیلم و موفقیت آن در گیشه بستگی دارد که با توجه به نکات مطرح شده در این نوشته می توانید حدس بزنید فروش خوبی خواهد داشت.. البته این فیلم از نوع آثاری نیست که حتماً به ادامه نیاز داشته باشند. داستان آن مستقل به نظر می رسد و با وجود اینکه قلاب هایی در داستان تعبیه شده اند تا برای ربط آن به فیلم دیگری به کار گرفته شوند، فیلم The Hunger Games می تواند به تنهایی روی پای خود بایستد. نباید این فیلم را در کنار فیلم هایی مانند گرگ و میش طبقه بندی کرد. چنین کاری به نوعی توهین حساب می شود، زیرا برتری The Hunger Games واضح است. این فیلم در کنار سرگرم کننده گی تفکر و اندیشه ای در خود نهان دارد و می تواند مورد پسند بسیاری از مخاطبان قرار بگیرد.
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
« فضای میان ما » داستانی بود که نزدیک به دو دهه به نگارش درآمده بود اما ساخت آن برای سالهای متمادی به دلایل مختلف به تعویق افتاد. در نسخه ابتدایی فیلمنامه، داستان درباره فردی بود که در کره ماه به دنیا می آمد و داستان را پیش می برد. اما با گذشت نزدیک به دو دهه و مهیا شدن شرایط ساخت اثر، محل رخداد داستان به مریخ تغییر کرد. ظاهرا در نسخه اولیه قرار بوده شخصیت اصلی داستان در بخش اعصاب و روان در مرحله بحران به سر ببرد اما در نسخه بازنویسی شده، شخصیت اصلی خیلی تفاوتی با ما زمینی ها ندارد و فقط خاک قرمز بیشتری از ما دیده است.
داستان فیلم در آینده رخ می دهد و داستان فضانوردانی را روایت می کند که نه برای یک ماموریت بلکه برای اقامت در کره مریخ به این سیاره اعزام شده اند. در این سفر یکی از فضانوردان زن متوجه می شود که باردار است اما هنگامی که قصد فارغ شدن دارد از دنیا می رود، با اینحال بچه سالم متولد می شود و این موضوع در کره زمین با پنهان کاری مسئولان مواجه می شود. 16 سال بعد، کودک به دنیا آمده ، به نوجوانی ( با بازی آسا باترفیلد ) تبدیل شده که تمام عمرش را در مریخ گذرانده و فقط با خاک قرمز بازی کرده است. با اینحال او با یک دختر بر روی زمین بصورت آنلاین چت می کند و بزودی فرصتی فراهم می شود تا او به زمین برود و او را ببیند اما...
« فضای میان ما » تا زمانی که داستان اولیه اش را به اتمام نرسانده اثری جذاب و کنجکاوی برانگیزی است. فیلم درباره انسانی است که در مریخ سرشار از خاک قرمز به دنیا آمده و بزرگ شده و قاعدتاً این وضعیت می تواند بستر مناسبی برای خرده داستانهای جذابی که در ادامه به نقطه اتصال مشترکی می رسند ایجاد نماید. اما روند فیلم این فرصت را در اختیار مخاطب قرار نمی دهد تا گاردنر متولد شده در مریخ را به مثابه یک انسانی که در شرایط به شدت استثنایی رشد کرده باور نماید و برای کنکاش در ذهن او تلاش نماید.
گاردنر دقیقاً همانند یک پسربجه متولد شده در همین سیاره خاکی است اما با مجموعه ای از اداهای عجیب و غریب که به حدی این اداها بصورت ابتدایی در فیلم گنجانده شده که به راحتی می توان در همان مرحله نخست ورود این پسربجه به زمین مخاطب را پس می زند. اتکا به کلیشه های رایج موضوعات ملقب به " ورود ناشناس به زمین " در فیلم با شدت زیادی به کار گرفته شده که شامل ارتباط برقرار نکردن شخصیت اصلی داستان با ویژگی زیست محیطی در سیاره زمین است که البته در ظاهر اینچنین است و او خیلی زود شبیه یکی از ما ساکنین زمین رفتار می کند.
فیلم در ادامه عاشقانه ای را میان گاردنر و دختر اهل کلرادو به نام تلسا ( با بازی بریت رابرتسون ) ایجاد می نماید که پیش از روبرو شده با یکدیگر، از طریق فضای مجازی با هم گفتگو انجام می دادند! ملاقات این دو و دقایق بسیاری که با یکدیگر می گذرانند، به سوال و جواب های بسیار ساده و بی کاربرد گاردنر از او و البته پاسخ های حکیمانه دختر نوجوان می گذرد که قصد دارد مفهوم زندگی را به گاردنر بیاموزد و در این مسیر گاهاً او را به هوانوردی و زمین نوردی دعوت می نماید و هیجان های زمینی را در اختیارش قرار می دهد. تماشاگر نیز مجبور است تا عاشقانه سراسر کلیشه ای این دو را بر روی تصویر ببیند بی آنکه اتفاق جدید و غیرمنتظره ای در طول داستان رخ دهد و حتی چیزی بیشتر از لحظات تکراری ببیند.
در این میان فیلم چندتایی شخصیت معلق و بی کارکرد مانند ناتانیل ( گری اولدمن ) نیز دارد که از آن جنس شخصیت هایی است که هیچکس او و فلسفه رفتارش را درک نمی کند و حضورش هم در داستان خیلی اهمیتی در ایجاد پیچش های درام، غیر درام و حتی گره گشایی ندارد. ناتانیل در فیلم هست تا مسائل را مخفی نماید و سپس بی آنکه لایه های مختلف فیلمنامه بستری برای موقعیت سازی مهیا کرده باشند، به یکباره سخن بگوید و جزئیات را در اختیار تماشاگر قرار دهد. « فضای میان ما » بطور پیشفرض فاقد قدرت پیش برندگی داستان است و ناتانیل نیز این مسیر را بیش از پیش به یک خط باریک سفید بی جزئیات مبدل می نماید.
آسا باترفیلد که یکی از خوش شانس ترین بازیگران عصر حاضر می باشد ( به واسطه بازی زود هنگام در نقش اصلی فیلم « هوگو » به کارگردانی مارتین اسکورسیزی )، در نقش اصلی فیلم اگرچه آزاردهنده نیست اما نشانی هم از یک مریخی ندارد و پیچیدگی در بازی او مشاهده نمی شود. البته شاید اگر به منطق دید یک اثر نوجوان محور به او بنگریم، این موارد خیلی به چشم نیاید. گری اولدمن نیز در نقش ناتانیل ساده و فراموش شدنی است و کمتر مخاطبی در سینما خواهد بود که او را با چنین نقشی در آینده به خاطر بسپارد.
« فضای میان ما » با اینکه فیلمنامه جذابی بر روی کاغذ داشته، اما در اجرا با توسل به کلیشه های رایج آثار نوجوان محور، پتانسیل داستان " پسر مریخی، دختر زمینی " را از دست داده و تمامیت فیلم را به یک عاشقانه ساده با دیالوگ های ساده تر مبدل کرده که به نظر می رسد مریخ و اتمسفر و باقی موارد تنها یک بهانه برای برقراری ارتباط میان گادنر و تلسا بوده است. ارتباطی که می شد پسرک آن را از روی زمین هم با دخترک ایجاد نماید و فضا و زمان را به میان نکشد تا حداقل همه چیز بر روی زمین سفت سیاره خودمان شکل بگیرد!
منبع:مووی مگ
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
چاپلين در همان مقدمه فيلم موضوعي كه در پس ذهن خويش ميگذرد را با صحنه ي گله ي گوسفندان و صحنه ي ورود مردم از مترو ادغام ميكند و بشر امروز را كه جامعه ي ماشيني او را همانند ربات ، پيرو زندگي ماشيني كرده به تصوير ميكشد و همچنين در سرتاسر فيلم تمام رفتارهاي بشر امروز را با لحن طنز آميز خود متصور می شود.
بيننده هر لحظه از فيلم به ديدن جامعه ي ماشيني و حتي بعضي اوقات به ديدن خود كه در این فضا به سختي روزگار ميگذراند نشسته است اما زيركي چاپلين باعث شده تا این مسائل به گونه اي طنز به مخاطب القا شود كه حتي ذره اي به مزاج بيننده بد نيايد و لذتش به عذاب ياس و نا اميدي تبديل نشود چرا كه زندگي انسان مدرن امروز هم بي شباهت به شخصيتهاي فيلم نيست.
أين فيلم آينه ي زندگي بسياري إز انسانهاي گرفتار مدرنيته است ، مدرنيته ي بسيار جذاب اما فريبنده كه به جاي اینه مدرنيته را ابزار دست خود كنند و از آن در راه بهبود زندگي خويش استفاده كنند خود برده آن شده و به گونه هاي مختلف به آن سواري ميدهند
در سكانسي از فيلم، چاپلين كه در كارخانه مشغول سفت كردن پيچ هاست ، به وضوح روزمرگي زندگي ماشيني را نشان ميدهد كه آنقدر بعضي إز انسانها درگير این روزمرگي شده اند كه حتي لحظه اي را نميتوانند صرف پرداختن و فکر كردن به خود كنند
همچنين سادگي شخصيت ولگرد چاپلين كه به خاطر سادگي ، آزارهاي پشت سر هم إز جامعه ميبيند ، در حدي است كه برايش يك امر عادي شده و از اين بدبياريها خم به ابرو نمي آورد نيز بسيار قابل تامل ، اثر گذار و صد البته بسيار پند آموز است، زيرا نشان دهنده ي ضرب المثل إيراني خودمان است كه ميگويد « از ماست كه بر ماست » اين خود ما هستم كه اتفاقات زندگي را برأي خود رقم ميزنيم چه رسيدن به يك زندگي كامل با تمام اتفاقات خوب يا بدبياري پشت بدبياري مثل زندان رفتنهاي مكرر چاپلين.
نكته ي ديگري كه اكثرا يا بهتر است بگويم هميشه در آثار چاپلين ديده ميشود عنصر اتفاق است كه نشان ميدهد سرنوشت انسانها گاهي اوقات با اتفاقات ساده تغيير ميكند مثل آشنا شدن ولگرد دوست داشتني داستان با دختري كه در سطح اجتماعي خودش است و پيوند خوردن زندگي آنها تنها بوسيله ي يك نان باگت و يا بيرون ماندن او از سلولش بصورت اتفاقي و به دام انداختن مهاجميني كه به زور وارد زندان ميشوند ، مهاجميني كه در قد و قواره او نيستند اما با حركاتي ساده آنها را إز پاي در مي آورد.
صحنه ي بسيار دوست داشتني اواخر داستان كه ورود چاپلين به كافه گويي تمام مشكلات زندگي آنها به اتمام می رساند و از این به بعد خوشبختي را تجربه خواهند كرد ، رقص و آواز ولگرد دوست داشتني كه نقطه ي عطف داستان است و در آن چاپلين استعداد بي همتاي خود در بازيگري را به نمايش ميگذارد و با اين صحنه تمام ذهنيت مدرنيسم و ماشينيزه اي كه تماشاگر تا این لحظه به فيلم داشته را بطور کامل دگرگون مي كند و به گونه اي عشق و دوست داشتن را به معرض نمايش مي گذارد و در آخر صحنه ي قدم زدن در جاده كه نمادي از جاده ي زندگي و اميد به آينده است كه اكثرا در انتهاي فيلمهاي او به چشم ميخورد زيرا اين صحنه بيانگر شخصيت و نگرش اميدوارانه ي چاپلين به زندگيست.
منبع:مووی مگ
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
سری فیلمهای « رزیدنت اویل » مسیر طولانی را در سالهای اخیر طی کرده اند تا بتوانند دل طرفداران این عنوان مشهور بازیهای کامپیوتری را بدست بیاورند. اولین اقتباس سینمایی از این اثر سالها پیش در سینما عرضه شد و تا به امروز ترسناک ترین قسمت از این سری نیز، همان قسمت نخست می باشد. اما پس از عرضه قسمت های بعدی، رفته رفته فاکتور ترس از فیلم برچیده شد و این عنوان تبدیل به یک اثر تماماً اکشن با حضور افتخاری زامبی ها شد تا در هر قسمت طرفداران بیشتری را ناامید نماید. با اینحال می توان نقطه ستایش آمیز این ماجرا را حمایت همیشگی طرفداران از این عنوان برشمرد که تا به امروز منجر به ساخت دنباله های فراوانی گردیده؛ این میزان وفاداری به یک عنوان بهرحال تحسین برانگیز است.
اما جدیدترین قسمت از سری فیلمهای « رزیدنت اویل » که همزمان با انتشار نسخه جدید بازی کامپیوتری آن منتشر شده، قرار است پایان بخش داستان طولانی حضور « رزیدنت اویل » در سینما باشد. البته به نظر نمی رسد که سازندگان این عنوان را به حال خود رها کنند و به احتمال فراوان پس از اکران و موفقیت این فیلم در گیشه، یک بازسازی و یا حداقل یک اسپین آف از این داستان انجام خواهد شد.
داستان فیلم سه هفته پس از اتفاقات قسمت چهارم رخ می دهد که طی آن وسکر ( شاون رابرتز ) توانسته بود آلیس ( میلا یوویچ ) و گروهش را فریب دهد. حال آلیس که یک اَبَرانسان محسوب می شود، می بایست تلاش کند تا شرکت آمبرلا را نابود کند تا بتواند نسل بشریت را نجات دهد و زمین را به جای بهتری برای زیستن تبدیل کند. البته او در این راه سخت مجبور می شود با رفقای قدیمی اش همراه شود چراکه در میانه را می بایست کلی زامبی را از بین ببرد و ...
« رزیدنت اویل : آخرین قسمت » دقایقی را در اختیار جستجوهای آلیس قرار داده که در فضایی وهم آور سپری می شود و بارقه های امید را در بخش داستان در مخاطب ایجاد می نماید. در این لحظات زامبی ها به جای مخالفت علنی با سیاست های انسانها، به فریاد خاموش روی آورده اند و هرازگاهی صدایشان از مناطق نامشخص به گوش می رسد تا به این ترتیب تعلیقی در فیلم شکل گرفته باشد و مخاطب منتظر باشد تا ببیند این زامبی های همیشه معترض چرا اینبار سکوت اختیار کرده اند. اما دیری نمی پاید که همه آنان سر از خرمن درآورده و به روش کلاسیک خود، به مخالفت علنی می پردازند و آلیس هم یکی پس از دیگری آنان را نقش بر زمین می کند تا متوجه شویم دقایقی از فیلم بطور کامل زائد بوده است.
آخرین قسمت از سری فیلمهای « رزیدنت اویل » اما یک نکته جالب توجه هم دارد و آن وجود یک تعقیب و گریز خیابانی به سبک و سیاق فیلم « مد مکس » است که به نظر می رسد یک کپی برداری ناشیانه از آن باشد. ظاهرا سازندگان تحت تاثیر شدید فیلم « جورج میلر » قرار گرفته اند و تصمیم گرفته اند یک نسخه " زامبیایی " با شکل و شمایل مشابه ایجاد نمایند اما نتیجه کار نه تنها درخشان نیست، بلکه به سبب عدم مدیریت صحنه منجر به تجربه سرگیجه توسط مخاطب گردیده است.
این مشکل البته قابل تعمیم دادن به کل فیلم نیز می باشد. فارغ از موقعیت های تعقیب و گریز، صحنه های اکشن بیشترین میزان کات ممکن را دارد که بعضاً به کمتر از یک ثانیه می رسد تا مخاطب تقریباً تمام لحظات اکشن را از دست بدهد. آلیس در این قسمت اگرچه مانند همیشه تفنگ به دست گرفته و هزاران زامبی را از بین می برد، اما به شکل عجیبی این لحظات با نماهای متعدد " زوم این، زوم آوت " از بین رفته و تمام چیزی که بر جای می ماند مجموعه از سر و صدای زامبی هاست که گوشخراش می باشند.
« رزیدنت اویل : آخرین قسمت » که با توجه به نامش به نظر می رسد حداقل در داستان آلیس می بایست به پایان برسد، حتی در روایت نیز دچار مشکل است و نمی تواند یک داستان ساده را به سادگی به پایان برساند. در واقع، تمام بخش های فیلم به اکشن بی وقفه اختصاص داده شده و در اندک زمانی که فیلم به سراغ ویروس و آمبرلا می رود، ناگهان یک فردی از جایی ظاهر می شود و داستان آمبرلا و تمام اتفاقاتی که می بایست در لایه های مختلف فیلمنامه به آن برسیم را رو به دوربین بازگو می کند تا به این ترتیب ثابت کند نیازی به پرورش داستان نیست و می توان با روخوانی داستان نیز به نتیجه رسید!
میلا یوویچ در آخرین نقش آفرینی ( آخرین؟ ) خود در سری فیلمهای « رزیدنت اویل » ، کار بیشتری نسبت به قسمت های گذشته انجام نداده است و همان روند پیشین را تکرار کرده است و کسب و کارش کشتن زامبی هاست. دیگر بازیگران فیلم از جمله شخصیت وسکر که عینک دودی همیشگی اش را چه در روز روشن و چه در محیط تاریک و چه هنگام خواب بر چشم دارد، به مانند همیشه یک تیپ هستند.
خوشبختانه سری فیلمهای « رزیدنت اویل » در همین نقطه به پایان می رسد و احتمالا کابوس بسیاری از علاقه مندان به بازیهای کامپیوتری نیز به پایان خواهد رسید. آلیس و تمام افرادش در همینجا کار خود را به پایان می رسانند و حال باید منتظر ماند و دید که با به اتمام رسیدن نسخه سینمایی، آیا اینبار برای بازسازی این اثر رویه ای ترسناک برای آن در نظر خواهند گرفت یا مجدداً یک اکشن محض را روانه سینما خواهند کرد. تا آن زمان، میتوان از به عنوان فیلم دلخوش بود که آن را « آخرین قسمت » معرفی می کند.
منبع:مووی مگ
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
تصویرسازی «برگ» از حادثهی بمبگذاری در ماراتن بوستون در سال 2013 و تعقیب جنایتکاران در آن حادثه، به یک اثر ماجرایی درجه یک تبدیل شده. البته فیلم برای آن دسته از بینندگانی که اخبار را به طور روزانه پیگیری میکنند و از چند و چون ماجرا آگاهند، چیز جدیدی ندارد.
PatriotsDayبرای دومین بار طی 6 ماه قبل، «پیتر برگ» و «مارک والبرگ» برای بازسازی ماجرایی واقعی با هم همکاری کردند؛ حادثهای که در مقطعی از تاریخ به تیتر اول رسانههای خبری بدل شده بود. افق آبهای عمیق که در 30 سپتامبر 2016 اکران شد، به فاجعهی انفجار دکل نفتی در خلیج مکزیک میپرداخت و والبرگ در نقش بازماندهی این حادثه، مایک ویلیامز، بازی کرد. در فیلم "روز میهنپرستان" بار دیگر این بازیگر ایفای نقش کرده با این تفاوت که در این فیلم نقش او ترکیبیست. به این معنا که خوشبختانه «تامی ساندرز (مارک والبرگ)» یک شخصیت خیالیست و همین به فیلمساز کمک کرده تا او را هر کجا که دلش بخواهد در فیلم استفاده کند بدون این که صحت تاریخی واقعه را زیر سوال برده باشد.
فیلم "روز میهنپرستان" مسوولیت خود را در بازسازی و خلق سینمایی واقعه به نحو احسنت انجام داده و به قدری خوب هست که بتواند شما را مجاب به تماشا کند.
PatriotsDayتصویرسازی «برگ» از حادثهی بمبگذاری در ماراتن بوستون در سال 2013 و تعقیب جنایتکاران در آن حادثه، به یک اثر ماجرایی درجه یک تبدیل شده. البته فیلم برای آن دسته از بینندگانی که اخبار را به طور روزانه پیگیری میکنند و از چند و چون ماجرا آگاهند، چیز جدیدی ندارد. یعنی در واقع یک بازسازی سینمایی از وقایعیست که در 15 آوریل رخ داد و تا چند روز بعد ادامه یافت. داستان فیلم از دید ساندرز، پلیس بوستون، پیش رفته و تمام نکات کلیدی ماجرا را پوشش میدهد؛ اگرچه فیلم سعی کرده که به عنوان اثری الهامبخش در ذهن مخاطب ماندگار شود. داستان بیش از حد لزوم گسترش داده شده و حتی چند خرده داستان از قربانیهای مختلف و دیگر موارد حاشیهای را به زور در فیلم گنجانده. گویی محصول نهایی از تلفیق دو فیلمنامهی جداگانه حاصل شده. میتوان گفت این فیلم پایانی غیر عادی دارد؛ کارگردان 7 دقیقهی مستند از مصاحبهی افراد درگیر در حادثهی واقعی را به فیلمش اضافه کرده.
با همهی این تفاسیر، فیلم "روز میهنپرستان" مسوولیت خود را در بازسازی و خلق سینمایی واقعه به نحو احسنت انجام داده و به قدری خوب هست که بتواند شما را مجاب به تماشا کند. دو نکته وجود دارد که تاثیر فیلم را کاهش داده: اول اینکه داستان فاقد حس طراوت و تازگیست. "روز میهنپرستان" حتی بیشتر از سالی و افق آبهای عمیق به نمایش صحنههایی میپردازد که بارها در تلویزیون پوشش خبری داده شدهاند؛ چیزهایی که خودمان از ماجرا میدانیم. هیچ تنش یا هیجان بیشتری وجود ندارد چون بیننده میداند حرکت بعدی چیست و از کمّ و کیف قضیه آگاه است.
نکته مثبت فیلمنامه را میتوان در پیشبردن خوب داستان برادران سارنایف عنوان کرد. فیلم به انگیزهی این تروریستها و پیگیری پوشش خبری بعد از انجام هر مرحله توسط آنها اشاره میکند.
PatriotsDayدومین نکته ساختار ناهمگون فیلم است. مسلما برگ از این نکته آگاه بوده که نباید کل روایت از دیدگاه شخصی که اصلا وجود خارجی ندارد ارائه شود؛ به همین دلیل از داستان قربانیان و پلیسهای واقعی که در حادثه و تعقیب مجرمان درگیر بودهاند نیز استفاده کرده و باید گفت که به دلیل محدودیت زمانی بیشتر آنها بیاثر بوده. خصوصا روایت غیرضروری دربارهی همسر ساندرز، کارول، که به هیچ وجه برای حضور «میشل موناهن» در این نقش توجیهی ارائه نمیکند. «جان گودمن» در نقش کمیسر پلیس اد دیویس، «کوین بیکن» به عنوان ریچارد دزلوریِرز افسر افبیآی و «جی.کی سیمونز» در نقش گروهبان جفری پاگلیش وظیفه خود را به خوبی انجام دادهاند.
"روز میهنپرستان" را نمیتوان مدعی اسکار محسوب کرد اما برای سرگرمی اثر بدی نیست. در واقع خیلی بهتر از آن فیلمهای وقتتلفکنی که در ماه ژانویه اکران میشوند.
PatriotsDayنکته مثبت فیلمنامه را میتوان در پیشبردن خوب داستان برادران سارنایف عنوان کرد؛ «جوهر (آلکس وولف)» و «تیمور (تمو ملیکیدز)» و همسر تیمور «کاترین راسل (ملیسا بنویست)». فیلم به انگیزهی این تروریستها و پیگیری پوشش خبری بعد از انجام هر مرحله توسط آنها اشاره میکند. همین را میتوان نقطه قوت فیلم "روز میهنپرستان" دانست چون این جنبه از ماجرا را فقط میتوان در فیلم یافت. ما در طول تعقیب و گریز درمییابیم که برادران سارنایف چه کسانی بودند اما درباره گذشتهی آنها چند هفته بعد مطلع میشویم؛ آن هم هنگامی که دیگر این خبر از رونق افتاده.
برگ در نیمهی راه و هنگام مراحل پیشتولید فیلم افق آبهای عمیق به این پروژه پیوست. با این حال میتوان گفت که "روز میهنپرستان" متعلق به اوست. اگرچه، فیلم میتوانست بهتر از این باشد. هر دو فیلم نامبرده در انجام وظیفهی خود موثر هستند. "روز میهنپرستان" را نمیتوان مدعی اسکار محسوب کرد اما برای سرگرمی اثر بدی نیست. در واقع خیلی بهتر از آن فیلمهای وقتتلفکنی که در ماه ژانویه اکران میشوند.
منبع:نقد فارسی