-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
جواناتان دمی یكی از مستعدترین كارگردانانی است كه از شركت نیوزورلد پیكچرز متعلق به راجر كورمن پای به دنیای سینما نهاده است. گفتنی است كه راجر كورمن خود یكی از كارگردان های بزرگ سینمای آمریكا است كه در به تصویر كشیدن آثار ادگار آلن پو، قابلیت های منحصر به فردی از خود به نمایش گذارده است. دمی سكوت بره ها را براساس یكی از كتاب های توماس هاریس روانشناس معروف آمریكایی و خالق آثاری چون: وضعیت آخر و ماندن در وضعیت آخر، به تصویر كشیده است. سكوت بره ها در مجموع فیلمی بسیار خوش ساخت و ضمنا پیچیده است. نسخه اصلی ۱۱۸ دقیقه است و آنچه عصر چهارشنبه ۱۷۵۸۵ از شبكه یك سیما نمایش داده شد، چیزی حدود ۹۰ دقیقه بود. تردیدی نیست كه در آثاری از این زمره، در مواردی حذف حتی یك پلان می تواند پیرنگ ماجرا را در محاقی سرگیجه آور پرتاب كند. حال در نظر بگیرید از چنین فیلمی ۲۸ دقیقه حذف شود، آیا لطمه وارد شده به فیلم قابل اغماض خواهد بود جالب این كه قبل از پخش فیلم از آن به عنوان هدف سخت نام برده شده بود كلاریس استارلینگ جودی فاستر دانشجوی نخبه اداره آگاهی آمریكا در واشینگتن است. او ماموریت می یابد تا در رابطه با رفتارشناسی قاتلی عجیب و غیرمتعارف تحقیق كند. كلاریس در حین تحقیقات خود به دكتر روانشناسی به نام هانیبال لكتر برمی خورد كه به جهت جنایت های وحشیانه ای كه مرتكب شده است، مدت ۸ سال است كه در زندانی واقع در بالتیمور محبوس است. كلاریس در ملاقات های متعددی كه با دكتر لكتر به عمل می آورد هویت قاتل فعلی كه به نوعی از شاگردان و تاثیرپذیرفتگان دكتر لكتر است را به كمك او شناسایی می كند. كلاریس در جریان پژوهش های خود متوجه می شود كه این قاتل نسبت به قربانیان خود، همان افعالی را اعمال می كند كه دكتر لكتر نسبت به قربانیان خود انجام می داد. در این ارتباط چیزی كه بیش از همه بهت آور و غریب می نماید این است كه جیمی تبهكار آزاد فعلی در گلوی قربانیان خود پروانه ای سیاه رنگ را تعبیه می كند كه در نقاط گرم قاره آسیا یافت می شود لكتر قاتل فعلی را ابتدا به نام لوئیس معرفی می كند، اما بعدا معلوم می شود كه نام اصلی او جیمی گامپ است و دیگر نام او بوفالوبیل است. اما بوفالوبیل كیست بوفالوبیل یكی از معروف ترین قهرمانان قرن نوزده غرب آمریكا بود. در بعضی از فیلم های وسترن از او به عنوان یك قهرمان اسطوره ای دنیای وسترن نام برده شده است. بوفالوبیل كه نام واقعی او ویلیام كودی است در اصل فرد بی رحم و سفاكی بود كه بوفالوهای بسیاری را بدون ضرورت می كشت و سپس پوست آنها را از بدن جدا می كرد. بوفالوبیل این عمل سادیسمی را در قبال بعضی از سرخپوست ها نیز مرتكب شده بود. بررسی این گفتمان اقتضا دارد كه به بسیاری از آثار وسترن سینمای آمریكا كه به نوعی مرتبط با این شخصیت هستند، اشاره شود. تردیدی نیست كه دكتر لكتر، جیمی گامپ و بسیاری نظیر آنها كه از احفاد بوفالوبیل هستند، خصلت های تبهكارانه او، راه به هزار توی ناخودآگاه جمعی آنها پیدا كرده است كه اینچنین دست به اعمالی سبعانه می زنند كه جان و جنم هر انسان سالمی را به شدت آزار می دهد. فیلم های دمی صرف نظر از جنبه های دقیق فنی كه نشان از تسلط فراوان او بر ابزار مادی سینما دارد، از اشراف وسیع وی بر جامعه شناسی و روان شناختی جامعه آمریكا حكایت می كند. ساختن سكوت بره ها را نمی توان یك اتفاقی كه مبتنی بر شانس بوده است، در كارنامه جواناتان دمی به حساب آورد، چرا كه پس از آن فیلم درخشان فیلادلفیا را ساخت كه سندی تكان دهنده بود در محكومیت جامعه آمریكا. اشاره شد كه كوتاه كردن ۲۸ دقیقه از فیلم، لطمات خود را بر یكدستی، پیرنگ و سببیت فیلم تحمیل كرده است. با این وجود در سكانس های مختلف ردپای سینماگری مسلط و جزیی نگر نسبت به میزانسن، مونتاژ، حركت حساب شده دوربین و نورپردازی به خوبی مشهود است. در سكانس پایانی كه كلاریس به سراغ بوفالوبیل آدمخوار می رود، اگر نگوییم كاملا بی نظیر، لااقل باید اذعان كرد كه در نوع خود بسیار كم نظیر است. در این سكانس دمی برای خلق وحشت و تعلیق از فضا و عناصر موجود در صحنه، استادانه بهره می برد. حركات كلاریس كه آموزش های لازم را دیده است در حالی كه اسلحه در دست دارد، در تعقیب قاتل و در آن محل متروك و به خصوص در تاریكی بسیار تماشایی و نفس گیر است. به پرواز درآمدن پروانه سیاه رنگ در محل زندگی قاتل، وهم و تردید تبهكاری او را برای مخاطب به واقعیت تبدیل می كند. تردیدی نیست كه آنتونی هاپكینز یكی از تواناترین آكتورهای جهان سینما است. شاید اگر غیر از جودی فاستر، اكتریس های دیگری مقابل این غول بازیگری قرار می گرفتند، به شدت از حضور او متاثر می شدند و آنچنان كه باید نمی توانستند بازی موثری را ارائه دهند. اما جودی فاستر به خوبی نقش خود را مقابل هاپكینز ایفا كرد و می دانیم هر دوی آنها موفق به دریافت جایزه اسكار شدند. در خاتمه دكتر لكتر با كشتن نگهبانان خود از زندان می گریزد. لكتر طی تماس تلفنی به كلاریس می گوید:
«سراغ تو نمی آیم، چون دنیا با وجود آدم هایی چون تو جالب تر است»
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- بازی فوق العاده تاثیر گذار متیو
- موسیقی متن بسیار زیبای هنس زیمر
- تاثیر گذاری بسیار زیاد روی مخاطب
کریستوفر نولان را می توان یکی از معدود فیلمسازان عصر حاضر دانست که هربار اراده کرده، دنیای پیچیده ای که در ذهنش ساخته را به راحتی به سینما آورده و به تصویر کشیده است. بهترین مثال از این عنوان را می توان فیلم « تلقین » دانست که احتمالاً هیچکس به جز خودِ نولان قادر نبود پیچیدگی های ساختار ذهن را در آن را به ساده ترین شکل ممکن برای مخاطب توضیح دهد و اثری جانانه و بی بدیل خلق کند. اما بحث « در میان ستارگان » بطور کل از دیگر آثار نولان جداست برای اینکه اینبار ابداً قرار نیست با یک داستان تخیلی مواجه باشیم بلکه بخش زیادی از فیلم برگرفته از مباحث مختلف تعریف شده در دنیای فیزیک و نجوم است که بطور ساده و روان به مخاطب ارائه شده است.
داستان فیلم در آینده رخ می دهد. در این دوران زمین با آفت های مخرب گیاهی مواجه شده و بحران اکسیژن به شدت زندگی را در زمین تهدید می کند. کوپر ( متیو مک کناهی ) که سابقاً یک خلبان تست پرواز بوده، هم اکنون به همراه پسر و دخترش در مزرعه شان زندگی می کنند. دختر کوپر به نام مورف ( مکنزی فوی ) دختری بسیار باهوش است که وابستگی شدیدی به پدرش دارد و کوپر هم نمی تواند لحظه ای خود را جدای از او احساس کند با اینحال کوپر بزودی با یک ایستگاه مخفی روبرو می شوند که در آن فضاپیمایی قرار گرفته است. مدیر این مجموعه دکتر برند ( مایکل کین ) می باشد که قصد دارد برای نجاب بشریت سفینه ای را به فضا ارسال کند تا بتواند وارد گودالی که در نزدیکی سیاره زحل وجود دارد شده و راهی برای نجات ساکنین زمین در آن جستجو کند. برند از کوپر می خواهد که به همراه یک تیم ، هدایت این فضاپیما را برعهده بگیرند و کوپر نیز علی رغم مشکلات شخصی که دارد تصمیم می گیرد برای نجاب بشر این فرصت را از دست ندهد اما...
« در میان ستارگان » را می توان دقیق ترین فیلم سینمایی ساخته شده در تاریخ سینما درباره مباحث فضایی عنوان کرد که جزئی ترین این مباحث را به زیبایی در چارچوب یک داستان احساسی روایت کرده است. نولان مانند تمامی آثار گذشته اش اینبار نیز در فیلم « در میان ستارگان » تماشاگر سینما را با انواع و اقسام لحظه ها و دیالوگ های ناب سینمایی که احتمالا فقط خودش و برادرش قادر به نگارش آن هستند به وجد آورده و اجازه نمی دهد که لحظه ای از فیلم را از دست دهد.
تحسین برانگیزترین نکته درباره اثر جدید نولان طرح مسائل مختلف نجوم و فیزیک است که در دنیای واقعی پیچیدگی های شرح آن بسیاری از افراد بی حوصله را فراری می دهد اما در اینجا نولان در قامت یک استاد نجوم، پیچیده ترین مباحث فضایی اعم از مفهوم سیاهچاله ها و همچنین زمان در شرایط مختلف را به راحتی و با زبانی ساده و هنرمندان به تصویر کشیده است که می تواند یک هدیه استثنائی برای علاقه مندان به علم نجوم باشد.
خوشبختانه کیفیت جلوه های ویژه بکار رفته در « در میان ستارگان » بسیار بالا بوده و از حالا می توان نام آن را در میان یکی از نامزدهای جدی اسکار قرار داد. البته کیفیت جلوه های ویژه فیلم اگرچه در سطح بسیار بالا و قابل تحسین هستند اما اهمیت اصلی آن در این است که موفق شده بسیاری از مباحث علمی که تا پیش از این فقط بر روی کاغذ می شد به خوبی آن را شرح داد، در اینجا با استفاده از جلوه های ویژه و کارگردانی عالی نولان ، به خوبی به مخاطب عام سینما تفهیم کند ( مخصوصا بُعد زمان ) که این موضوع به راحتی می تواند باعث شود « در میان ستارگان » یک کلاس درس جذاب و استاندارد چه برای دوستداران علم و چه برای مخاطبین سینما باشد.
اما دیگر تاکیدی که نولان در ساخت « در میان ستارگان » مد نظر داشته، بحث احساسات و عشق بی انتها بوده که بخش بسیاری از فیلم را در نظر گرفته است. نولان در مقدمه فیلم رابطه عاطفی میان خانواده کوپر را عمیق توصیف می کند و قلب تپنده این رابطه میان کوپر و دخترش مورف در جریان است. اما پس از اینکه کوپر عازم فضا می شود و در شرایط متفاوتی در سیاره منجمد قرار می گیرد، نولان با بازخوانی رابطه عاطفی شدید کوپر با دخترش با در نظر گرفتن یک تئوری علمی ( خیلی نمی خواهم در مورد داستان فیلم توضیح بدهم برای اینکه به راحتی بعد از شرح آن، لذت تماشای فیلم تا حد زیادی از بین می رود ) به راحتی تماشاگر را بهت زده می کند و این بی شک هنر نولان است که به راحتی قادر است کنترل ذهن مخاطبش را بدست بگیرد و در لحظه ای که هیچکس انتظارش را ندارد آن را غافلگیر کند.
اما « در میان ستارگان » خالی از مشکل هم نیست. یکی از مشکلات عمده فیلم روابط شخصیت های داستان با یکدیگر هست که به باشکوهی جلوه های ویژه فیلم نیست. یکی از این شخصیت ها ، آمیلیا ( با بازی آن هاتاوی ) می باشد که در مجموع به نظر نمی رسد حضورش توانسته باشد گام مثبتی در جهت گسترش بارِ عاطفی فیلم به همراه داشته باشد. رابطه میان کوپر و آملیا درخشان نیست و نمی توان چندان از آن لذت برد. همچنین رابطه میان کوپر و دخترش مورف نیز اگرچه از لحاظ عاطفی پرکشش و جذاب تداعی می کند اما مستدام بودن آن پس از مدتی باعث رنگ باختنش می شود. در مجموع می توان گفت که روابط میان شخصیت ها در « در میان ستارگان » آنچنان که انتظار می رفت درخشان نیست اما با اینحال در حدی هم نیست که آزار دهنده باشد.
متیو مک کناهی در نقش کوپر، پر تحرک و پر احساس است. جنس بازی مک کناهی در « در میان ستارگان » از آن دسته نقش آفرینی هایی است که احتمالاً او را نامزد دریافت اسکار خواهد کرد اما امکان بردن آن تقریباً صفر است. بازی مک کناهی در بخش های عاطفی فیلم قابل تحسین است و وزنه سنگینی برای فیلم محسوب می شود. آن هاتاوی درخشش قابل توجهی در فیلم ندارد اما مثل همیشه می داند که باید کارش را چطور انجام دهد. جسیکا چیستن نیز تقریبا همانی است که در فیلم « سی دقیقه بامداد » از او دیده بودیم با این تفاوت که در اینجا فیلم تمرکز کاملی بر روی او قرار نداده است. مایکل کین نیز که یار همیشگی کریستوفر نولان بوده و در بیشتر آثارش می توان رد او رو یافت، مثل همیشه در نقش یک پیرمرد عاقل ، خوب ظاهر شده است.
نولان در « در میان ستارگان » با ذهنی خلاق و هنرمندانه موفق شده اثری را خلق کند که از هر لحاظ اثری استاندارد محسوب می شود. فیلم به شدت بر علمی بودن مباحث خود تاکید دارد و تقریباً می توان فارغ از فضای پسازمانی فیلم ( که البته خودِ آن هم پُر بیراه نیست ) باقی مباحث مطرح شده در فیلم را نه در چارچوب یک داستان تخیلی فضایی بلکه در علم واقعی فیزیک و نجوم دانست. نکته تحسین برانگیز دیگر مطرح کردن مفهوم عشق بی نهایت است که همسو با رویکرد و اعتقادات اخلاقی نولان ( که معمولاً می توان ردپایش را در آثار قبلی اش همچون « حیثیت » نیز جستجو کرد ) بخش زیادی از فیلم را در بر می گیرد.
« در میان ستارگان » مرزی است میان علم و احساسات عمیق انسانی که در چارچوب یک داستان آخرالزمانی به تصویر کشیده شده است. فیلم جدید نولان به خوبی شکوه یک اثر بلاک باستری را یادآوری می کند و ما را مجبور به ایستادن و تشویق می کند. احتمالاً سالها طول خواهد کشید که اثری با کیفیتِ « در میان ستارگان » بتواند اینچنین داستان پیچیده ای را در قالب مفاهیم انسانی با ساده ترین زبان ممکن روایت کند.
منبع:مووی مگ
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
یکی از محبوب ترین عناوین دنیای بازیهای رایانه ای در سالهای اخیر بازی « فرقه اساسین » بوده که توسط استودیو یوبی سافت به بازار عرضه شد ( ترجمه های گوناگونی از نام بازی Assassin’s Creed به زبان فارسی انجام شده است. این بازی را با عنوان « آئین آدم کشی » یا « کیش یک آدم کش » هم می شناسند ). این بازی که بصورت جهان باز عرضه شده، بازیباز را در جایگاه یک آدم کش حرفه ای در قرن های گذشته قرار می دهد و تا کنون نسخه های فراوانی از آن منتشر شده که همگی از فروش بسیار خوبی برخوردار بوده اند. طبیعی بود که تهیه کنندگان سینما این فروش خیره کننده را رویت کرده و خودشان را برای ساخت یک اقتباس سینمایی از این بازی آماده نمایند. اتفاقی که در نهایت رخ داد و نسخه سینمایی « فرقه اساسین » با حضور چهره های سرشناسی چون مایکل فاسبندر و ماریون کوتیار روانه سینما شد.
داستان فیلم درباره یک بدبختی به اسم کالم ( با بازی مایکل فاسبندر ) است که با توجه به سابقه کیفری اش زندگی خود را تمام شده می پندارد تا اینکه متوجه می شود عمرش به دنیاست با این شرط که در پروژه ای به نام " آنیموس " حضور پیدا کند.در این پروژه که محققی به نام صوفیا ( ماریون کوتیار ) نیز در آن حضور دارد، کالم می بایست از طریق تکنولوژی آنیموس، به خاطرات چند صد سال قبل جدش که برای خودش قاتلی بوده، سفر کند. اما در این میان مشخص می شود که پدرِ صوفیا ( جرمی آیرونز ) نقشه شومی در سر دارد و می خواهد از طریق فرستادن کالم به خاطرات جد خنجر به دستش، شی ارزشمندی را بدست آورد که ...
اقتباس سینمایی از بازیهای ویدئویی در تاریخ سینما سابقه بلندی دارد و عناوین محبوبی در دنیای بازیهای کامپیوتری صاحب فیلم سینمایی شده اند که روی هم رفته می توان گفت همه آنها در بهترین حالت ممکن در حد و اندازه یک اثر قابل تحمل بر پرده سینماها ظاهر شده اند. شاید بتوان در میان آنها « تپه خاموش » را بهترین اقتباس سینمایی معرفی کرد که دلیل آن هم غنی بودن داستان بازی و ویژگی های سینمایی بود که در خودِ بازی وجود داشت. اما در میان این اقتباس ها، « فرقه اساسین » قطعاً جزو لیست بدترین ها قرار می گیرد.
ایراد بزرگ فیلم را می توان به عدم درک سازندگان از ساز و کار یک بازی کامپیوتر دانست که منجر شده نسخه سینمایی تا جایی که امکان داشته از موقعیت های خود بازی استفاده نماید که تصمیم کاملاً اشتباهی بوده است چراکه مخاطب فیلم، بازیباز هایی هستند که مسلط به دنیای « فرقه اساسین » بوده اند و در واقع خودشان قهرمان بوده اند و حالا در نسخه سینمایی به دنبال یک برداشت سینمایی از این داستان هستند که فیلمنامه یکدست و جذابیت های سینماتیک داشته باشد. اما سازندگان بطور عجیبی فیلمنامه را به سطحی ترین شکل ممکن و داستانی که در مقابل خط داستانی بازی به راحتی رنگ می بازد، روانه سینما کرده اند و در واقع، نسخه ضعیف شده تری از آنچه که بازیبازها قبلاً تجربه کرده اند را به آنها عرضه کرده اند.
نسخه سینمایی « فرقه اساسین » با بهره گیری از فضای قرن پانزدهم اسپانیا، می توانست به راحتی داستانی ارجینال و جذاب را روایت کند و به جایگاهی بالاتر از روایت نسخه بازی دست پیدا کند. اما تمام آنچه که سازندگان بر آن تاکید داشته اند و تاکیدشان هم ویژه بوده، بالا رفتن های مکرر از در و دیوار و پریدن از این سقف به آن سقف بوده که تماشایش در وهله اول هیجان انگیز به نظر می رسد اما تکرار آن باعث کسالت بار بودن آن می گردد. ظاهراً دیدگاهی که سازندگان نسبت به بازیبازها داشته اند این بوده که آنها از دیدن بالا رفتن قهرمان داستانشان از دیوار و پریدن های مکرر به وجد می آیند و نیازی به خط داستانی و پرداخت شخصیت ندارند.
« فرقه اساسین » حتی در بخش اکشن نیز مشکلات فراوانی دارد که برای اثری با کارگردانی جاستین کورزل عجیب به نظر می رسد. چرخش های مکرر دوربین و لرزش هایی که قطعاً برای پوشاندن ضعف CGI در فیلم به کار گرفته شده باعث خسته شدن چشم می شود و بدتر از آن اینکه سازندگان برای رسیدن به مقاصد مالی، حتی ماهیت اثر را نیز تغییر داده اند و آدمکش های فیلم نرمی و ملایمت فراوانی برای امورشان پیشه کرده اند! بازی « فرقه اساسین » برای مخاطبان بزرگسال در نظر گرفته شده بود چراکه محتوای اثر فضای خشونت بار قابل تاملی را ایجاب می کرد اما در نسخه سینمایی این خشونت به دلیل درجه بندی سنی نوجوان برچیده شده است، به همین جهت قاتل ها در مواجه با قربانیان معمولاً قاطعیتی نشان نمی دهند و اگر هم نشان دهند تصویری نیست که آن را ثبت نماید!
مایکل فاسبندر در نقش قهرمان بازی سردرگم و بی هویت به نظر می رسد و علی رغم اینکه فاسبندر بازیگر توانایی است، از ظرفیت حضور او در نقش اصلی اثر استفاده نشده و او چیزی شبیه به قهرمانان اکشن رده ب شده است. ماریون کوتیار هم در حد و اندازه های یک اسم در فیلم باقی مانده. به نظر می رسد کوتیار یکی از ساده ترین نقش آفرینی های دوران بازیگری اش را تجربه کرده است. جرمی آیرونز هم در نقش ریکی دارای بُعد مشخصی در پرداخت نمی گردد و در حد یک کله خراب بد که نمی دانیم مشکلش چیست ظاهر شده است.
نسخه سینمایی « فرقه اساسین » نه در حد و اندازه بازی کامپیوتری اش است و نه حتی در حد و اندازه یک اثر اکشن قابل قبول سینمایی. اقتباس سینمایی جاستین کورزل تبدیل به مغلطه ای سرهم بندی شده از ویژگی هایی است که ظاهراً یک بازیباز در گوش سازندگان بازگو کرده و آنها نیز براساس همین داده ها فیلم را ساخته اند. « فرقه اساسین » فیلمبرداری بدی دارد،جلوه های ویژه اش هم چنگی به دل نمی زند و فیلمنامه بد و آشفته هم که مهمترین ویژگی اش پارکور بوده، نمی تواند مخاطب این روزهای سینما را راضی کند. بازیبازها قطعاً انتخاب بهتری برای تجربه « فرقه اساسین » خواهند داشت اما مخاطبین سینما در اولین برخوردشان با داستان « فرقه اساسین » تجربه خوشایندی را پشت سر نخواهند گذاشت.
منبع:مووی مگ
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
«زیر آفتاب رو در زوال/ جنون زدگان/ انبوه انبوه/شعله ور از آتش شامگاهی، میجنگیدند.» - یقیشه چارنتس.
فیلمهای فانتزی استیون اسپیلبرگ با فضای مفرحانه و نگاه كودك گونه او به هستی – كه گویی همه چیز را از دریچه بازیها و اسباب بازیهای رنگارنگ میبیند – هیچگاه این تصور را در بیننده پدید نمیآورد كه روزی شاهد فیلمی آكنده از تلخی و سیاهی با امضای او باشد. «فهرست شیندلر» با فیلمبرداری سیاه و سفید و فضای سربیاش این تصور را كم رنگ كرد – هر چند كه در آن موضوع واقعی هم، قضیه نجات دادن فرشته آسای منجی یهودیهای سرگردان، از واقعیت فراتر رفته بود – بعد هم كه اسپیلبرگ دوباره به دنیای اسباب بازیهایش بازگشت و به سرگرم سازی مشغول شد.
اما «نجات سرباز رایان» حكایت دیگری دارد. در این فیلم، نه از لبخندی كه معمولاً بر لب تماشاگران نقش میبندد خبری هست، و نه از فرح بخشی كودكانه آثار فانتزی او. در این جا، همه چیز در قالب خشونت و جنون معنا می پذیرد. صحنههای نفسگیر و پر التهاب ابتدای فیلم كه نزدیك به 25 دقیقه طول میكشد، پس از چند نمای كوتاه مربوط به فضای سرد و خاموش گورستان سربازان جنگ شكل میگیرد. در همان ابتدا، كارگردان، تماشاگر را در موقعیتی قرار میدهد كه چشم از فیلم برندارد. با وجودی كه زد و خوردهای سربازان در دقایق اولیه، در حالی اتفاق میافتد كه هنوز داستانی وجود ندارد و از نظر دراماتیك، پیش زمینه و پیرنگی برای ایجاد همدلی تماشاگر موجود نیست، بیننده با فیلم همراه میشود و خودش را در بطن ماجرا/ فاجعه حس میكند؛ به گونهای كه تماشاگر صحنههای خشونتآمیز و بسیاری اوقات تهوعآور فیلم، فراتر از پی گیری سیر زندگی و مرگ یك آدم، به انسانهایی میاندیشد كه یكی پس از دیگری روی زمین میغلتند و بدن شان متلاشی میشود.
دوربین روی دست و ایجاد تنش و تلاطم، علاوه بر اینكه وجه مستند گونه اثر را پر رنگ میكند، بر بی قهرمانی یا ضد قهرمانی فیلم تأكید دارد. در طول فیلم – و به ویژه در فصل مرعوب كننده نبرد
اغازین – هیچ پردازش قهرمان گونهای در مورد «فرمانده میلر» (تام هنكس) صورت نمیگیرد و او هم در شرایطی مشابه دیگر سربازان آمریكایی به تصویر درمیآید.
حتی وقتی صحنههای تكان دهندهای به نمایش درمیآید (مثل استیصال و وحشت سربازی كه در میانه نبرد، مادرش را صدا میزند) توجه تماشاگر بیش از آن كه به فكر رهایی سرباز رایان و موضوع فیلم باشد، به وجه ویرانگر جنگ و مناسبات غیرانسانی حاكم بر آن معطوف میشود.
اگر از تصویرهای خشن ابتدایی صرفنظر كنیم،آن چه باقی میماند هم بیش از آن كه نصیب صحنههای غیرجنگی و نسبتاً آرام فیلم شود، به گوشههای دیگری از نبرد اختصاص مییابد. حتی در برخی صحنهها كه از زد و خورد و خشونت بیرونی خبری نیست، خشونت درونی سربازان جلب توجه میكند؛ مثل نماهای سربازی كه با سلاح دوربین دارش دیگران را نشانه میرود.
فیلمنامه رابرت رادت هیچ حرف تازهای ندارد. داستان «نجات سرباز رایان»، بارها و بارها در سینمای كشورهای مختلف تصویر شده : نفوذ یك گروه چند نفره به خاك دشمن برای انجام یك عملیات؛ كه این جا موضوع نجات جان یك هموطن است. اما چیزی كه باعث شده این موضوع تكراری به فیلمی تكراری بدل نشود، نوع نگاه اسپیلبرگ به ماجراست. با وجودی كه همه انفجارها و زدوخوردها در عظیمترین شكل ممكن روی میدهد، اما با این حال، بیننده این حس را ندارد كه مشغول تماشای یك
«فیلم هالیوودی» و یا یكی از محصولات كارخانه رویاسازی خود اسپیلبرگ است. درآمیخته شدن نگاه واقع گرای فیلمساز و بافت مستند گونه اثر در صحنههای جنگی، باعث شده «نجات سرباز رایان» از خطر سقوط به ورطه تكرار برهد.
دوری گزیدن اسپیلبرگ از قهرمان پردازی، نه تنها در بعد ساختاری اثر معنا مییابد و «نجات سرباز رایان» را در موقعیتی فراتر از یك اكشن معمولی تماشاچی پسند قرار میدهد، بلكه از نظر معنایی و محتوایی هم نشانی از اقتدار و پیروزی سربازان آمریكایی _ و به تبع آن آمریكا _ را نمیتوان در آن سراغ گرفت. تصویری كه اسپیلبرگ از عملكرد سربازان آمریكایی ارائه میكند، تنها یك تصویر ضد جنگ نیست و به نوعی، ضد آمریكایی هم تلقی میشود.
«نجات سرباز رایان» در بطن خشونتی كه از سراسر فیلم میبارد، پوچی و بیهودگی دخالت آمریكا را در جنگ جهانی دوم به رخ میكشد. در جایی از فیلم، از زبان شخصیت نخست آن میشنویم: «با كشتن هر آدم، یك گام از خانهام دور میشوم.» به این ترتیب، به شكل ظریفی، از میلیتاریسم مورد نظر آمریكا انتقاد میشود. هنگامی كه مادر سرباز رایان در مقابل قاصدی كه اخبار شوم جنگ (كشته شدن سه فرزند و اسارت یك فرزند دیگر) را آورده، از حال میرود و به زمین میافتد، این وجه پررنگتر میشود و تباهی و نابودی بنیان داخلی جامعه آمریكا را گوشزد میكند.
در فیلم آخر اسپیلبرگ، همه چیز در منظومه تباهی شكل میگیرد. در بخشهای میانی، شاهد صحنههای فجیع به خاك و خون كشیده شدن سربازان هستیم، و در قسمتهای ابتدایی و پایانی اثر (متعلق به زمان حال و روزگار كنونی سرباز رایان) گورستان سربازان آمریكایی زمان جنگ را میبینیم.
به این ترتیب، گذشته و حال آمریكا با تباهی جنگ و یاد آن پیوند میخورد و فیلمی كه از تصویر انبوه صلیبهای گورستان آغاز میشود، با طی یك دایره بسته، در گورستان به پایان میرسد.
این مطلب پیش از این در نشریه گزارش فیلم درج شده است.
نویسنده: ناصر صفاریان
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
"پیترجسکون" دلبستگی و پایبندی اش به حفظ حس و حال و فضای سه گانه "ارباب حلقه ها"، اثر " ج. ر. ر. تالکین" را در دومین اقتباس از این رمان به نمایش می گذارد. شاید اولین قسمت این فیلم سه گانه تصمیم نداشته است که عناصر مهم داستانی قبلش را بی چون و چرا تکرار کند.
نقشه این است: می خواهد ما را یک راست به میان ماجرا پرتاب کند. این ترفند حتی برای کسانی که رمان را به خوبی کف دستشان می شناسند هم لحظاتی از تشویش و نگرانی خلق می کند – همان پریشانی که "هابیت" ها، "فرودو" (الیجاوود) و "سام" (شون آستین) در طول سفرشان تجربه می کنند ؛ این ماموریت در "یاران حلقه" آغاز می شود. هنگامی که "فرودو" حلقه ای را به دست می آورد که می تواند نیروهایش را به او منتقل کند و اتفاقاً – همان طور که در اولین فیلم "یاران حلقه" می بینیم – زندگی اش در "زمین میانه" را هم به پایان می رساند.
این فیلم از معدود فیلم هایی است که سرسپردگی عمیق کارگردانش را به رمان اصلی نشان می دهد. "جکسون " تمام توانایی اش را برای این ادای احترام به کار می گیرد و در نتیجه تلفیقی بی کم و کاست از فیلمساز و نویسنده خلق می کند. شگرد "جکسون" در این حماسه زیبا این است که همان حسی تشویش و نگرانی را که شخصیت هایش تجربه می کنند به تماشاگران منتقل می نماید .
خلاصه ای از مبارزه بین جادوگر مهربان "گندالف" (یان مک کلن) و دیو بد ذات – که یکی از مبارزه های فیلم یاران حلقه هاست – در ابتدای فیلم نمایش داده می شود. این صحنه حرکت آغازین فیلم "برج های دوگانه" است. هر چند که شروعی بسیار جسورانه برای ورود تماشاگران به فیلمی دارد که گذشته ای چندان پیچیده داشته و کمترین اطلاعات را در اختیار شان قرار داده است. با وجودی که فیلم اول آن قدر در آمد داشته که بتواند به تنهایی وضعیت متزلزل اقتصاد ایالات متحده را بهبود بخشد، به نظر نمی رسد که جکسون فهمیده باشد که عده ای به وقایع نگاری فیلم حلقه ها از همان ابتدای وجودش، اصلاً مجذوب نشده اند. و حتی ممکن است عده ای باشند که هنوز فیلم " یاران" را ندیده اند اما با همان شور و علاقه ای که فیلم " یاران" به خود جلب کرده بود برای دیدن این فیلم به سوی سالن های سینما کشیده شوند. چنین تماشاگرانی ممکن است با دیدن این فیلم سرخورده و گیج شوند یا این که نتوانند تا پایان به دیدن آن ادامه دهند.
"تالکین" در داستان فیلم حلقه ها در جستجوی "اراده"، "قاطعیت"، "وفاداری" و در نهایت "ایمان" است و راه های فراوانی برای نشان دادن مفهوم "خلوص و پاکی قلب" جسته است ؛ همانطور که در (ماتئو: 8: 5) و (گیرکه گارد) خلوص قلب، توانایی جان بخشیدن و به وجود آوردن بود- خلوص و بی آلایشی دل نیز موضوع اصلی فیلم "برج ها" هم هست.
برای قهرمان ما " فرودو" که هدفش زدودن و پاک کردن نیروهای شیطانی از "زمین میانه" است، این خلوص، خود را به صورت مبارزه با وسوسه به دست کردن حلقه و تحلیل رفتن توسط نیروی مخرب آن، نشان می دهد و فرودو مزه چیزی که ممکن است در آینده پیش بیاید را چشیده است.
او و "سام"، "گلوم" را ملاقات می کنند. هابیتی که زمانی توسط حلقه اغوا شده و اکنون از نظر جسمی و روحی کاملا به هم ریخته است، اندامی نحیف و خمیده دارد با پوست مومی شکل، شفاف وغشایی که فقط محتویات بدنش را نگاه می دارد. "گلوم" از درون شکافته شده است. موجودی عقب مانده، آشفته و مریض است که همواره سعی در دوست شدن با هابیت ها و خشنود نگاه داشتن آنها دارد.
او همچنین بچه - مردی ناخوشایند است که بد گمانی و کج خیالی او را به ادامه زندگی و توطئه چینی وا می دارد. "گلوم" مخلوقی، ساخته کامپیوتر است و درست به اندازه سایر شخصیت های فیلم " برج ها " پذیرفتنی است که شاید هم یکی از باور پذیرترین آنها باشد. وجود او در این فیلم بسیار تاثیر گذارتر از شخصیت "جارجاربینکز" که "جورج لوکاس" آن را به تازگی در فیلم جدید "جنگ ستارگان" جای داده می باشد. گلوم با صدای "اندی سرکیس" (که حرکات او را هم انیمیشن سازها شبیه سازی کرده اند)، به خاطر طبیعتش به این شکل در آمده است و جکسون برخلاف دیگر شخصیت های فیلم به او اجازه می دهد که در تناقضاتش تا آنجا که می تواند پیش برود. شاید این مساله تا حدودی به این دلیل باشد که برج ها کم و بیش شبیه به پلی در سه گانه حلقه ها عمل می کنند، با این وجود این فیلم یکی از تکامل یافته ترین اکشن هایی است که تا کنون ساخته شده است. بنابراین، بیشتر جریان فیلم برج ها توسط اطلاعاتی دیکته می شود که باید برای قسمت بعد به خاطر سپرد. جکسون با برجسته کردن شخصیت جنگجو "آراگورن" (ویگومورتنسن) به صورت یک قهرمان، سعی در جبران این قضیه دارد. آراگورن به یک پادشاه طلسم شده (برنارد هیل) کمک می کند تا از قصرش در برابر سربازان بی شمار تحت نفوذ جادوگر شرور و بدجنس یعنی "سارومان"(کریستوفرلی) دفاع کند، دشمنی که مسؤول سرنوشت نافرجام "گندالف" است.
" لی" در آن جامه سفید و مواج با آن ریش سفیدش به خاطر صدای تحکم آمیز و تاثیر گذاری که دارد بسیار مورد توجه قرار می گیرد. به خصوص که صدایش همان طنین و تحکم صدای "مک کلن" را دارد.
دستاوردهای جکسون در فیلم برج ها به روش تمام اکشنی که به کار برده است خیلی از آنچه در فیلم اول دیده بودیم، جذاب تر است. او به صحنه های جنگی این فیلم، آب و رنگی کاملاً متفاوت داده است. شیوه جذاب و گیرای او در پرداختن به صحنه های اکشن، هیجان انگیز و پرشور است. ترس و وحشتی که در عین حال سرزنده و شاد کننده هم هست شیوه فیلمسازی فطری و غریزی جکسون است که آن را در ساختن فیلم های ترسناک به کار می گیرد. او این غریزه را این جا، و در این فیلم با عناوینی حماسی تشدید می کند به صورتیکه عظمت و زیبایی آنچه در پی می آید خیره کننده است – مثلا در صحنه ای از فیلم افراد "سارومان" در یک نمای بالای سردیده می شوند که با سپرهایشان طوری در قصر حرکت می کنند که شبیه به بال های یک حشره عجیب و افسانه ای به نظر می آیند.
یکی از جنبه های استادانه برج ها، این است که چنین فیلم پر از گذار و تغییری، نزدیک به سه ساعت طول می کشد و باز هم تا آخرین لحظه توجه تماشاگران را به خود معطوف نگاه می دارد. از آنجا که برج های دو گانه باید به میزان کافی داستان را برای قسمت بعدی محفوظ نگاه دارد از مناسبات احساسی بسیار سرسری می گذرد. با وجود این جکسون چنان عنان ماجراها را در دست گرفته است که من برای دیدن فیلم بعدی لحظه شماری می کنم – البته منظور من فیلم است که بعداز تمام شدن سری حلقه ها قصد دارد به نمایش بگذارد.
نویسنده: الویس میچل
منبع:نقدفارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
فیلم درخشان تازه آکیرا کوروساوا بازسازی طولانی و اپیزودیک واقعهای مربوط به ژاپن قرن شانزدهم است.راهزنان،روستایی را غارت میکنند. روستاییان که کارد به استخوانشان رسیده،تصمیم میگیرند جنگجویانی حرفهای برای جنگ با راهزنان اجیر کنند.آنان پس از سختیهایی که در مرحله انتخاب متحمل میشوند،سرانجام هفت تن را برمیگزینند.این هفت تن تشکیلات دفاعی روستا را سازمان میدهند و موفق میشوند راهزنان را قلع و قمع کنند.کوروساوا این طرح داستانی در اصل ساده را به دو شیوه پرورش میدهد،نخست اینکه حوادث و زیر طرحهای فراوانی را وارد داستان میکند؛جوانترین سامورایی،عاشق دختری روستایی میشود که پدر بیمناک و بیاعتمادش او را به سر و وضع یک پسر درآورده؛تلاشهای یک آواره لافزن خوش مشرب برای آنکه به عنوان یک سامورایی پذیرفته شود.دیگر آنکه به هریک از کاراکترها شخصتی منحصر به فرد و به شدت متفاوت میبخشد؛رهبر عاقل و مهربان و فارغ از نفسانیات، شمشیر زن حرفهای فروتن و درعینحال وسواسی و لافزن معتقد به آداب و رسوم اجدادی.در هفت سامورایی،متد و شخصیت کوروساوا به وضوح متجلی میگردد.او بیش از هر چیز یک روانشناس مشاهدهگر دقیق و یک تحلیلگر موشکاف رفتار انسانها است که شیوهای کاملا متفاوت پیش گرفته است.به عنوان مثال میتوان به نحوه نمایش عشاق جوان اشاره نمود؛نخستین باری که آنها نیمه هراسان به جنسیت یکدیگر پی بردند؛رشد جاذبه دوجانیه،شگفتی سادهلوحانه پسر و ترک کردن دردناک و تقریبا دیوانهوار دختر را دیدم،اما کوروساوا در انتقال احساس آنها یا ایجاد همذاتپنداری با آنها ناتوان میماند.البته او برای این کار از مناظر اطراف استفاده میکند تا حس آنها را در صحنه تقویت کند.بد نیست در اینجا مقایسهای انجام دهیم میان کوروساوا و فورد که از قرار معلوم کوروساوا گفته تحت تأثیر او بوده است.شباهتهایی سطحی بسیاری بین هفت سامورایی با آثار فورد،بهطور اخص و با وسترن به طور اعم وجود دارد؛تکیه بر ارزشهای سنتی،استفاده از مراسم و مناسک عامه،سوارکاری مضحکهآمیز، نمایش سریع و سرزنده سکانسهای اکشن،برشهای استاکاتو(منقطع و مجزا در اصطلاح موسیقی- م.)،تنوع زوایا،فیلمبرداری از لابلای اسبهایی که در گلولای یورتمه میروند،فیلمهای اخیر این گونه را به یاد میآورند.اما تفاوتها آشکارترند. تشییع جنازه نخستین سامورایی که در زد و خورد مقدماتی کشته شد،دقیقا از نوع صحنههای مورد علاقه فورد است،همراه با همه احترام و تکریمی که برای دروانهای سپری شده قائل است و مردمان معتقد و احساساتیای که در آن جوامع وجود دارند. کوروساوا با این صحنه نخست شخصیت«سامورایی دیوانه»را بار دیگر در معرض دید میگذارد-با حرکتی مبارزهجویانه،او برای آنکه احساس ناامیدی و ناتوانی را در خود فرو بنشاند،پرچمی که مرد مرده بر زمین کاشته بود،برافراشته نگه میدارد- دوم با یک حادثه مؤثر،تنش روایت را بالا می برد؛ راهزنان نخستین یورش را هنگام تشییع جنازه انجام میدهند.یکی از صحنههای عاشقانه نیز با شیوهای مشابه مورد استفاده قرار گرفته؛و در هر مورد نهایت رودربایستی در مورد نمایش مستقیم و آشکار هرگونه هیجانی-به غیر از خشم- احساس میشود.البته گفتن اینکه کوروساوا فورد نیست برای یک منتقد بیمعناست؛مقایسه فقط تا جایی ارزش دارد که معیار سنجش اهداف فیلم باشد و اینکه فیلم تا چه حد توانسته است به اهداف خود برسد.آنچه رانسومون را چنین منحصر به فرد و تأثیرگذار ساخته این است که همه چیز، از موضوع گرفته تا ساختاری صوری،شیوه نگارش، و شاید حتی موقعیت زمانی،برای این روش بیرونی بررسی اخلاق و رفتار مساعد بوده است.در هفت سامورایی،کوروساوا برای چیزی متفاوت میکوشد: یک خلق مجدد.اینکه گذشته و مردمی را که داستان در مورد آنان است،به زندگی بازگرداند.اما فیلم با همه سعیاش در تطابق با ظواهر آن دوران، مشاهدات دقیق،سرزندگی فراوان و سبک بصری شکوهمندش،نتوانسته در رسیدن به این هدف کاملا موفق باشد.همه اجزا و عناصر،موجودند الاّ عمق و غنای زندگی.احساس میشود که هر حادثه با دقتی فوق العاده پرداخته شده است تا در بافت کلی جا بیفتد.داسنکوی در سهگانه گورکی شخصیتی به مراتب سادهتر و از بسیاری جهات عادیتر است؛اما او به آنچه کوروساوا برای رسیدن به آن تلاش میکند،میرسد،بدون آنکه توجهی به آن داشته باشد.به نظر میرسد که زندگی خودش،از دانسکوی میتراود،و او را در رودخانه عظیمش با خود میبرد.اما کوروساوا مانند یک مهندس،کانالی اعجابانگیز طراحی میکند تا رودخانه زندگی در آن جریان یابد.این جریان فقط هنگامی که کوروساوا«سامورایی دیوانه»را نمایش میدهد،گاهی طغیان میکند.توشیرو میفونه با مسخره کردن مقام سامورایی در یک پیروزی مضحک،جستوخیز میکند،در رودخانه ماهی میگیرد،و-در مقام یک فالستاف دیگر-نوچههای مرعوب شدهاش را دست میاندازد و بیپروایی خود و گاهی اوقات ذوق و سلیقه دور از دسترسشان را به معرض نمایش میگذارد.بازی او عالی و بینظیر است،هیچ فرصتی را به هدر نمیدهد و فقط در تکمیل انگیزهای طبقاتی که بیهوده وارد داستان شده است(او در واقع رعیتی است که میخواهد سامورایی باشد)ناتوان میماند(در این مورد قصور بیشتر از جانب فیلمنامه است تا بازیگر)، شاید بهخاطراینکه به نحوی مسامحهکارانه، امروزی و معاصر مینماید،با بقیه نامتناسب است.
البته استثناهایی که ذکر شدند نباید باعث شوند که از تحسین شگفتاور فیلم بازبمانیم.در تمام طول 5/2 ساعت فیلم که(که اتفاقا نسخه صادراتی فیلم،یک ساعت کوتاهتر از نسخه اصلی است)حادثه پس از حادثه با ظرافت و سرعت خلق میشود؛روستاییان هنگام ورود ساموراییها مخفی میشوند و فقط زمانی که زنگ خطر به صدا درمیآید آشفتهحال به پای آنها میریزند،دستگیری یک دزد و مرگ او که به نحوی درخشان در یک حرکت آهسته معلق میگردد،طرح موجز و شگفتآوری از همسر زارع که توسط راهزنان ربوده شده و هیجانزده،گناهکار و بیزار،بیهوش میشود در سطحی دیگر،کوروساوا استاد داستانگویی با استفاده از تکنیک تعلیق،غافلگیری،و هیجان است و از این نظر به هیچ وجه از استادان وسترنش کم ندارد،فقط هنگامی که یک رشته از جنگلها را پشت سر هم میآورد اندکی دچار یکنواختی میشود. او دقیقا میداند چه زمانی سکوت را نگهدارد، چگونه برای یک واقعیت غیر عادی جا باز کند تا حد اکثر تأثیر را بگذارد،و همچنین میداند در کلوزآپهای روستاییان که وحشتزده و ناامید در جستجوی سامورایی به دقت در خیابانی شلوغ مینگرند،یا نماهای تعقیبی وحشیانهای که میفونه مست در تعقیب کسی که به او حمله کرده،تلوتلو میخورد،استفادهاش از دوربین خیرهکننده و رعبآور است.فیلم به لحاظ بصری تأثیری مهیب بر جا میگذارد.کوروساوا میتواند ظرافت ظاهری را با دقت دراماتیک بیامیزد،و با بسیاری از صحنههایش تأثیر تصویری تکاندهندهای به وجود آورد.هجوم به مخفیگاه راهزنان،هنگامی که جنازههای آنها درهم پیچیده و برهنه اینجا و آنجا در برکههای گلآلود بیرون کلبههای در حال سوختن افتاده،از تابلوی«مصیبتزدگان»فرانسیسکو گویا کمارزشتر نیست.در واقع تأثیر نهایی هفت سامورایی بیشباهت به«سالامبو»ی فلوبر نیست،و در نهایت آنچه مورد تحسین قرار میگیرد،جذابیت و دلفریبی ذاتی موضوع نیست که تلاش ماهرانه یک استاد کار است.
منقد: تونی ریچاردسون
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
احتمالا دو گروه وجود دارند که از اقتباس سینمایی پر زرق و برق جی. آر. ار تالکین«ارباب حلقهها»به یک اندازه ترسیدهاند، یکی دوستداران و طرفداران پر و پا قرص کتاب و گروه دیگر آنهای که سرتاسر زندگیشان از آن دوری گزیدهاند. امّا قطعا هر دو گروه از نتیجه کار پیترجکسون سازندهء فیلم راضی و خشنودند؛چراکه او در مواجهه با هولناکترین فانتزی کلاسیک تاریخ کاری قهرمانانه انجام داده است.
جکسون برای تبدیل کتاب به فیلم ناگزیر شده آنرا به فشردهترین حالت ممکن تبدیل کند. او به عنوان کارگردان و یکی از فیلمنامهنویسان «ارباب حلقهها»به خوبی دانسته که آنچه مردم در داستان میپسندند، صحنههای جنگ میان خیر و شر است. در جشن صد و یازدهمین سالگرد تولد بیلبو، او حلقهای به برادرزادهاش فرودو-باا بازی الیجاوود. میدهد و همین حلقه، فرودو را بدل به نقطهء نقل درگیریهای مربوط به آینده دنیا میکند. حلقه که به همراه خود«سنگدلی، بدخواهی و تمایل به سلطه بر تمامی زندگی» یک جادوگر شیطانی دارد، باید در سرزمین موردور از این بین برود، یعنی همان جاییکه به وجود آمده است. حتی گاندالف جادوگر هم از این لحقه هراس دارد.
در این میان هر گروهی که تمایل به تصاحب حلقه دارد، به نوعی فریب قدرت آنرا خورده و به فساد و تباهی کشیده میشود. حال دیگرچه تفاوتی میکند. حلقه به دست چه کسانی بیفتد؛آنها که مقاصد خیرخواهانه دارند و یا افرادی که فقط به خود و منافعشان میاندیشند. بدین ترتیب«ارباب حلقهها»لبریز از صحنههای درگیری و تعقیب برای در دست گرفتن قدرت میشود. پیتر جکسون هم جوهره داستان را در خدمت این صحنههای هیجانانگیز قرار داده تا به نوعی به خواست مخاطبان پاسخ گفته باشد.
کتابهای تالکین در عصری نوشته و سینهبهسینه نقل شد که فانتزی هنوز مثل جهان امروز به فرهنگ غالب تبدیل نشده بود به همین دلیل است که بخش اعظم از فیلم برای آنهایی که حتی کوچکترین آشنایی هم با کتاب ندارند، آشنا به نظر میرسد. میتوان در بخشهایی«ارباب حلقهها»را تا حدودی مشابه «جنگ ستارگان»و خود جکسون را دنباله رو جرج لوکاس دانست. گویی او در ساخت اثر به«جنگ ستارگان»و همهء فیلمهای که در 30 سال اخیر شامل جنگهای حماسی فراجهانی بودهاند نظر داشته است. در هیچ کجای فیلم جایی برای زنان در نظر گرفته نشده و زنانی هم که درگیر ماجرا میشوند چنان حضور کوتاهی دارند که گویی شبح و اوهام هستند.
جکسون برای اینکه تماشاگران بتوانند میان گروههای درگیر تمایزی قابل شوند، موهای افراد هر گروه را به سبک گروههای موسیقی دهه هفتاد آرایش کرده است؟ گروههایی نظیر آئرواسمیت، پیتر فرامپتن و برادران آلمن»
منتقد: کنت توران- لس آنجلس تایمز
«در اولین نگاه به سهگانه«ارباب حلقهها»آنچه جلب توجه میکند، اعداد و ارقام هستند. هر سه فیلم این مجموعه به صورت پیدرپی و در زمانی معادل 274 روز و صرف بودجه 300 میلیون دلار درخام نیوزیلند ساخته شد و همین امر کافی است تا چشم هر بینندهای از شگفتی گرد شود. اما هوش، هنر، خلاقیت و احساس پیتر جکسون چنان به ثمر نشسته که در تماشای اولین قسمت از تریلوژی«ارباب حلقهها». همه حواشی پروژه و دلارهای هزینه شده به فراموشی سپرده میشوند.
خط داستانی فیلم بسیار ساده است:نه نفر در سفری خطرناک برای نجات جهان به پیش میروند. اما ماجراها و رویدادهای این سفر و ذات و جوهره آن جهان به قدر کافی پیچیده و عجیب است که سادگی داستان رخ نمینمایند و این دقیقا همان چیزی است که جی. آر. ار تالکین مد نظر داشته است. این نویسنده موفق به قدری کمالگرا و مسامحهگر بود که برای نوشتن کتاب هزار صفحه و اندیاش بیش از 14 سال وقت صرف کرد و میتوان گفت که جکسون هم در مقام کارگردان، نویسنده و تهیهکننده «ارباب حلقهها» تمامی سعی خود را به کار برده تا به اصل داستان وفادار بماند. آنچه این روزها با موفقیت بر پرده سینماهای ایالات متحده و اروپاست نشان میدهد که فیلمساز در کار خود کاملا موفق بوده است.
مهمترین کار او در جریان تولید«ارباب حلقهها»، توجه ویژه او به خلق شخصیتهاست. فیلم همانند اثر موفق پیشین او یعنی «مخلوقات آسمانی»، درامی روانشاسانه نیست. واقعا از عجایب روزگار است که فیلمسازی چون جکسون با علاقه شدیدی به پیچیدگیهای فطرت بشری، اشتیاق خود را به خلق اثری حماسی با بودجه سرسامآور نشان دهد و در عمل هم این همه تفاوت را به منصه ظهور برساند. شخصیتهای فیلم نه تنها با هوشمندی به تصویر کشیده شدهاند، بلکه انتخاب بازیگران هم با همان زیرکی و زکاوت انجام شده شدهاند، بلکه انتخاب بازیگران هم با همان زیرکی و زکاوت انجام شده است؛حتی اگر برخی انتخابها چندان عاقلانه نباشند. کیت بلانشت در نقش ملکه گالادریل، عالی است. ولی شگفتی اصلی را باید لیوتایلر دانست که یکی از بهترین نقش آفرینیهایش را به عنوان شاهزاده آرون ارایه میدهد.
شاید بتوان برای هریک از نه شخصیت جستجوگر«ارباب حلقهها» جایگزین مناسب دیگری معرفی کرد، اما بیتردید یان مک کلن 62 ساله به نقش گاندالف جادوگر، شخصیت مرکزی و بیبدیل فیلم لقب میگیرد. دیدن جیمز ویل «خدایان و هیولاها» در هیبت یک جنگجوی تمام و کمال علیه نیروهای شر یعنی درک تواناییهای بازیگری بزرگ و کمنظیر.
گرچه«ارباب حلقهها» دو ساعت و 58 دقیقه به طول میانجامد، اما از حس ماجراجویانه فیلم هرگز کاسته نمیشود و قهرمانان داستان خطرات فراوانی را از سر میگذرانند»
این یادداشت ها بعد از اکران قسمت اول فیلم نوشته شده اند.
منبع: نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
اگر اسکار شیندلر یک قهرمان عادی بود که برای عقایدش مبارزه می کرد، امروز توصیف کردن او اینقدر مشکل نبود. ویژگی هایی شخصیت او از جمله اعتیاد به الکل، قماربازی، داشتن چندین معشوقه، طمع زندگی او را تبدیل به یک معما کرده است.
ما درباره ی شخصیتی صحبت می کنیم که با آغاز جنگ جهانی دوم به امید پول دار شدن به کشور لهستان رفت تا با راه اندازی کارخانه هایی که کارگرانشان یهودی بودند به اهداف خود برسد. در پایان جنگ او بارها زندگی خود را به خطر انداخت و تمامی ثروت خود را برای دور نگه داشتن یهودی ها از دستان بیرحم آلمانها خرج کرد. او برای ماه های متمادی به آلمان ها رشوه می داد تا کارگران یهودی را به جای سوزاندن در کوره ها به او بسپارند تا در کارخانه ی او برایش کار کنند. کارخانه ساخت گلوله توپ برای ارتش آلمان، کارخانه ای که در تمام دوران فعالیتش حتی یک محصول قابل استفاده برای ارتش آلمان تولید نکرد.
سوال اینجاست که چه چیزی او را متحول کرد؟ -چرا در حالتی که می توانست مثل هزاران نازی دیگر از موقعیت ایجاد شده به نفع خودش استفاده کند و ثروت عظیمی را برای خود و بعد از جنگ پس انداز کند این کار را نکرد؟ چرا به جای یک جنایتکار جنگی او تصمیم گرفت یک انسان باشد؟ و این استیون اسپیلبرگ است که تصمیم می گیرد در فیلمش پاسخی به این سوال ندهد. هر پاسخ احتمالی به این سوال بسیار ساده، ابتدایی به نظر می رسد و البته توهینی به زندگی رمزآلود شیندلر. هولوکاست طوفان کشنده ای بود که با نژاد پرستی و دیوانگی درهم آمیخت. شیندلر توانست در گوشه ای از جنگ که او در آن حضور داشت بر این نیروی اهریمنی فایق آید ولی به نظر می رسد که او برای اتفاق های مرموزی که برای خودش می افتاد هیچ برنامه ای نداشت. در این فیلم که بهترین کار اسپیلبرگ تا به امروز است. او موفق شد داستان شیندلر را بدون استفاده از فرمول ساده تخیل به بهترین شکل به نمایش درآورد.
این فیلم 184 دقیقه ای مثل تمام فیلم های بزرگ دیگر به نظر کوتاه می آید. فیلم با معرفی شیندلر (لیام نسون)، به عنوان مردی قدبلند و جذاب آغاز می شود. او همیشه لباس های گرانقیمت می پوشد و اغلب اوقات مشغول خرید مشروب و خاویار برای سران نازی است. همچنین او یک نشان آلمان نازی را با افتخار روی کت خود چسبانده است. اسکار شیندلر دوست دارد که با افسر ارشد نازی عکس یادگاری بیاندازد. وی فرد با نفوذی است که در بازار سیاه افراد زیادی را می شناسد و تهیه اقلام نایاب مثل سیگار، نایلون و مشروب برای او کار ساده ای است. سران نازی از ایده باز کردن کارخانه ای که به ارتش آلمان کمک کند و همچنین بتواند برای آلمان ها آشپزی کند استقبال کردند. چه ایده ای بهتر از استخدام یهودیان، چرا که حقوق آنها بسیار پایین است و بدین صورت شیندلر سریعتر پولدار می شود.
قدرت شیندلر در فریب، رشوه و دروغ گویی به سران نازی است. او هیچ چیزی در مورد راه اندازی کارخانه نمی داند به همین دلیل یک حسابدار یهودی به نام ایزاک استرن (بن کینگزلی) را استخدام می کند تا کارهای او را انجام دهد. استرن در خیابانهای کراکو می گردد تا یهودیان را برای شیندلر استخدام کند.
چون محیط کارخانه از محیط جنگ جدا است کسانی که در آن کار کنند شانس بیشتری برای زندگی دارند. رابطه ی استرن و شیندلر توسط اسپیربرگ به صورت مرموزی محکم می شود. در ابتدای جنگ تنها هدف شیندلر بدست آوردن پول و در انتهای آن حفظ جان کارگران یهودی اش است. ما می دانیم که استرن این موضوع را می داند اما در کل فیلم صحنه ای که استرن و شیندلر این موضوع را بیان کنند، وجود ندارد شاید بدلیل اینکه گفتن حقیقت میتواند منجر به مرگ هر دوی آنها بشود...
قدرت اسپیلبرگ در تمام صحنه های فیلم واضح است. فیلم برداری فیلم را استرن زاییلیان به عهده دارد و نمایش نامه فیلم بر اساس داستان توماس کنالی از روی یک ملودرام تبعیت نمی کند. در عوض اسپیلبرگ سعی کرده است که از یک سلسله اتفاقات واضح و بدون جلوه های ویژه استفاده کند و به کمک همین حوادث ما می فهمیم که چقدر دنیای شیندلر مرموز است.
ما همچنین شاهد یک هولوکاست وحشتناک هستیم. اسپیلبرگ به ما فرمانده آلمانی را معرفی می کند که مسئول کمپ نازی هاست، فردی بیمار به نام گود (رالف فلنس) که نماد کامل یک شیطان است. از بالکون ویلای خود که بر حیاط کمپ اشراف کامل دارد برای تمرین تیراندازی یهودیان را هدف قرار می دهد. (شیندلر این فرصت را پیدا می کند که در یک مهمانی بی ارادگی گئود را در قالب یک مثال به رخش بکشد و این کار را آنقدر واضح انجام می دهد که بیشتر شبیه به یک توهین است).
گئود از آن دسته آدم هایی است که خودشان ایده ای را پایه گذاری می کنند ولی خودشان را از آن مستثنی می دانند. او آلمانی های دیگر را به کشتن یهودیان ترغیب می کند و خودش دختر یهودی زیبایی را به نام هلن را به عنوان خدمتکار انتخاب می کند و به مرور زمان عاشقش می شود. این تنها ظاهر زیبای هلن است که باعث زنده ماندش می شود. نیازهای شخصی گئود برایش از همه چیز مهم تر است، از مرگ و زندگی، درست و اشتباه. با بررسی شخصیت او ما متوجه می شویم که نازی ها تنها به واسطه ی افرادی مانند جفری داهمر که قدرت فکر کردن داشتند توانستند تا حدودی به اهداف خود برسند.
اسپیلبرگ تصمیم گرفت به سبک فیلم های مستند، این فیلم را سیاه و سفید فیلم برداری کند (تمام اتفاق هایی که در کارخانه شیندلر رخ میدهد واقعی هستند). او نشان می دهد که شیندلر چطور با سیستم دیوانه وار نازی ها مبارزه می کند. موفقیت های این فیلم حاصل کار همزمان کارگردانی، داستان پردازی، تدوین و هدایت سیاهی لشکر آن هستند. اما اسپیلبرگ کارگردانی که ما او را به واسطه صحنه های به یاد ماندنی و پرهزینه اش می شناسیم، در عمق داستان محو می شود. نسون و کینگزلی و دیگر هنرپیشگان فیلم نیز همگی به یک سمت و جدا از ظهور قابلیت های شخصی به اجرای یک شاهکار می پردازند.
در انتهای فیلم صحنه های فوق العاده ایی را شاهد هستیم. دیدن افراد واقعی که شیندلر آنها را نجات داد زیبایی این فیلم را دو چندان می کند. در انتهای فیلم یادداشتی وجود دارد که به ما می گوید تعداد افرادی که شیندلر آنها را نجات داد با احتساب خانواده هایشان بیش از 6000 نفر است و یهودیان لهستان امروزه 4000 نفر می باشند. درسی که از این فیلم می گیریم این است که شیندلر به تنهایی بیش از یک کشور برای نجات جان یهودیان تلاش کرد. پیام فیلم این است که یک مرد در مواجهه با هولوکاست هر کاری که توانست کرد در جایی که دیگران تنها نظاره گر بودند. می توان فهمید که تنها یک مرد افسانه ای، بدون فکر و بی توجه به خطر، یک مرد حیله گر و بدون نقشه می توانست کاری را که اسکار شیندلر کرد را انجام دهد. هیچ مرد عاقل و با تجربه ایی تا این حد پیش نمی رود!
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
از سال 1951 تا اواسط دهه شصت فیلمهای تاریخی، جنگی و مذهبی یکی موضوعات داغ دنیای سینما بودند. کشاندن مردم به سینما مستلزم ساخت کارهایی بود که نه بر روی صفحه تلویزیونهایی که بتازگی وارد خانه ها شده بود، بلکه بر روی پرده های عریض سینما جذابیت پیدا میکردند. فیلمهای پرفروشی که گاهی یا مانند بن هور اسکار میگرفتند و یا مانند هرکول بسیار ضعیف از کار در میامدند. در نهایت نیز پروژهای پرخرج و طولانی نظیر "کائوپاترا" و "بزرگترین داستانی که تابحال گفته شده" تیر خلاصی به این گونه سینمایی بودند.
آخرین پروژه موفقی که به دوران امپراطوری روم میپرداخت، فیلم "سقوط امپراطوری روم" در سال 1964 بود که از بسیاری از جهات آن را فیلم بزرگی میدانند و در واقع از لحاظ زمانبندی تاریخی، نقطه شروعی بود برای گلادیاتور که چهار شخصیت و تعداد زیادی از ماجراهای داستان را از آن وام گرفته است: هر دو فیلم در سال 180 بعد از میلاد اتفاق میافتند، در جنگل Germania جایی که ارتش مارکوس اورلیوس در نهایت بر نیروهای بربر پیروز شده و در سویی دیگر امپراطور روم که حالا پیرمردی ناتوان شده بدست پسر جاه طلب و خبیث اش، کومودوس کشته میشود. همچنین هردو موضعی مخالف کومودوس گرفته و از ژنرالی که مورد علاقه آخرین امپراطور و دخترش است جانبداری میکنند. سپس داستان وارد روم میشود و در نهایت با نبرد میان این دو دشمن به اتمام میرسد.
با این وجود فضای فیلمنامه اولیه این دو اثر کاملاً متفاوت است. نحوه تصویربرداری گلادیاتور به نوعی نوآورانه و هوشمندانه است که کمتر در این ژانر نظیرش دیده شده است. فیلم Anthony Mann کلاسیک و بسیار کند است در حالیکه ساخته Scott منسجم، دورن گرا و با ریتمی تند بوده و شخصیت اصلی اش قهرمانی است که هر دو تماشاگر مرد و زن را مجذوب خود میکند. مردی واقعی، کم حرف و درد کشیده که با درایت از موقعیتهایی (اکثراً فیزیکی) که درونشان قرار گرفته به خوبی بیرون می آید.
صحنه های خونین و گیرای 10 دقیقه ابتدای فیلم به وضوح تحت تاثیر نبردهای وحشیانه نجات سرجوخه رایان ساخته شده است. همانند صحنه ای که ژنرال ماکسیموس (با بازی Crowe) به سربازانش فرمان میدهد تا به بربرهایی که از جنگل به عنوان برگ برنده خود استفاده میکنند و در نهایت هم رومی ها آنجا را به آتش میکشند. به این ترتیب آخرین دشمن امپراطوری نیز نابود میشود. اما بعد از چالش بیرونی (یعنی جنگ) تازه چالشهای دورنی حکومت آغاز میشود. کومودیوس (با بازی Joaquin Phoenix) خود شیفته و نامتعادل به همراه خواهر زیبایش لوسیا (با بازی Connie Nielsen) که از او بزرگتر است، وارد اردو ارتش شده و متوجه میشود که پدرش ماکسیموس را برای جانشینی خودش در نظر گرفته است. اما ماکسیموس که تا بحال روم را هم ندیده است و سه سال است از خانواده است دور افتاده، بدون آنکه اطلاعی از این تصمیم داشته باشد در اردو با کومودیوس درگیر میشود. وی نیز که از شدت حسادت خونش به جوش آمده پدرش را میکشد و با ناشی گری فرمان به اعدام ژنرال محبوب میدهد. اما ماکسیموس باهوش از این دسیسه فرار کرده و خود را به خانه میرساند. اما بجای استقبال گرم، با قبر زن و فرزندش و مزرعه سوخته اش روبرو میشود. از این جا به بعد Scott با استفاده از سبک شاعرانه Sergio Leone قهرمانی را به تصویر میکشد که مرگ خانواده تمام ذهنش را اشغال کرده و انتقام تنها انگیزه اش برای ادامه زندگی است.
از دقیقه 45 فیلم، داستان وارد نواحی تحت تصرف روم در شمال آفریقا میشود، جایی که ماکسیموس به برده گی برده شده است. او درحالی که هویت اصلی اش را پنهان کرده، توسط یک دلال گلادیاتور بنام پروکسیمو (با بازی Oliver Reed) خریداری میشود و در اولین مبارزه ی تیمی اش مردی آفریقایی بنام Juba را میبیند که در آینده تبدیل به بهترین دوستش میشود.
تصویری که از شهر روم در هنگام ورود ماکسیموس گرفته شده مانند شهر رویایی هیلتر و آلبرت اسپیر (مهندس معمار و مشاور هیتلر) است که در آن امپراطور جدید کومودیوس برای جلب حمایت مردم یک دوره 150 روزه بازی و مبازه گلادیاتورها برگزار کرده است. پروکسیمو که ماکسیموس و دیگر مبارزان طراز اول را با خود آورده است، به امپراطور توصیه میکند که برای به هیجان آوردن مردم ابتدا مردان او را وارد کولوسیوم (استادیوم بزرگ روم که امروز هم آثارش به جای مانده) کنند. به این ترتیب Scott بهترین صحنه های اکشن فیلم را خلق میکند. مبارزانی که بعد از مدتها حبس در دخمه های تاریک استادیوم بزرگ، ناگهان به صورت وارد میدان آفتابی میشوند و مورد تشویق جمعیتی قرار میگیرند که آمده اند تا خونین و مالین شدنشان را ببینند. اما ماکسیموس با بهره گیری از دانش نظامی اش مبارزان دیگر را سر و سامان داده و پیروز میشود. پیروزی که فوراً نظر مثبت امپراطور را جلب میکند.
اما کومودیوس که از زنده بودن مردی که دستور کشتن را داده بوده شوکه شده، در میابد که ممکن است با ادامه مسابقات این برده روزی در میان مردن محبوب تر شود. از سویی دیگر لوسیا که مدتهاست عاشق ماکسیموس است پیشنهاد دیدار وی با یکی از سناتورهای مخالف کمودیوس را که میخواهد از محبوبیت وی سوء استفاده کند، میدهد. ماکسیموس بعد از همراه شدن با لوسیا که میخواهد از شر برادر عصبی اش خلاص شود، با نقشه سناتور مبنی بر فرار و پیوستن به ارتشی خارج از شهر که برای بقای دموکراسی در روم تشکیل شده، ملحق شود.
در این میان، ماکسیموس نیز که مبارزه ها را یکی پس از دیگری پیروز میشود، بشدت امپراطور را برای یک نبرد تن بن تن تهدید میکند. زیرا قهرمان نهایی میبایست با او مبارزه کند. مبارزه گلادیاتور ها در فیلم بسیار پر تنش، پر تحرک و وحشیانه است. درجه ای از خشونت که اغلب مخاطبان آن را میپسندند. سبک مبارزات و اسلحه هایی که استفاده میشود باور پذیرتر از اسپارتاکوس و دیگر فیلمهای قدیمی است. از صحنه های سریع و Jump cut ها، تاکید بر روی حرکتهای تند و خشونت آمیز در میدان جنگ گرفته تا نحوه زخمی شدنها، چینش مبارزان و تداوم اکشن از ویژگیهای بارز و خلاقانه ی فیلم است. ولی در مورد صحنه مبارزات تن به تن هنوز به جرات میتوان گفت که نمونه Anthony Quinn و Jack Palance در باراباس همچنان کاری بهتر و استاندارد تراست.
اما یکی از عوامل موفقیت گلادیاتور شخصیت پردازی فوق العاده ماکسیموس، به تصویر کشیدن امپراتوری رم و انسجام داستان است. فیلمنامه کار مشترک David Franzoni, John Logan و William Nicholson بوده که در برخی صحنه ها نیز از دیگر پروژه های حماسی کمپانی Touchstone الگوبرداری کرده اند. تا حد ممکن نیز از دیالوگها کاسته شده و دیگر خبری رجزخوانی ها و محاوره های معمول در دهه های پیش نیست. در صحنه های اکشن هم کاملاً از عناصر رومی استفاده شده و زوایه های تصویر برداری فیلمهای مذهبی رایج ژانر در دهه 50 نیز دیده نمیشود.
فیلم هر دو وجه افتخار آمیز و ترسناک روم را به تصویر میکشد. تشریح اغواگرانه ی فضای کولوسیوم توسط پروکسیمو برای ماکسیموس به زیبایی تصویری از آنچه که روزی مرکز دنیا محسوب میشد به تماشاگر نشان میدهد. بازیها و مبارزات گلادیاتور ها نیز خود سرگرمی اشرافی و از سوی دیگر هجو و سطح پایین است. توجه فراوان به جزئیات در صحنه پردازی Arthur Max و طراحی لباس متنوع Janty Yates که به خوبی اصل بداهه پوشی شخصیتها را (بر خلاف فیلمهای قدیمی که در آنها لباس تن شخصیتها در همه حالت بسیار اطو کشیده هستند) رعایت میکند، از نکات مثبت کار است.
بازی Russel Crowe فوق العاده است، جنگجویی کامل و در عین حال صلح طلب و آرامی که نمیتواند مرگ خانواده اش را فراموش کند. Phoenix از کومودیوس شخصیتی عصبی و درونگرای ارائه میکند، برخلاف Christopher Plammer فیلم امپراطوری رم که از وی فردی خشن و خوشگذران ساخته بود که نسبت به خواهرش مخلوطی از حس عشق و شهوت دارد. Nielson هم که زیبایی اشرافی و اغواگرانه ای دارد شخصیت لوسیا را به خوبی بازی میکند. به قول پدرش: "اگر تو پسر به دنیا میامدی، عجب سزاری میشدی!" بازی Harris در نقش امپراطور پیر و فیلسوف معاب که بیشتر عمر خود را در جنگ گذرانده و دیگر مبازران نیز قابل قبول است.
اما در میان از بازی زیبای Reed که گلادیاتور آخرین کارش بود و در محل فیلمبرداری نیز فوت شد نمیتوان غافل بود که البته فیلم نیز در آخر به او تقدیم شده است. هیجان پروکسیمو پیش از بازگشت به رم یکی از بهترین بازی های وی است که احساسات بچه گانه یک پیرمرد را به زیبایی به تصویر میکشد. میتوان گفت ویژگی های بازیگری و فیزیک Reed از وی بهترین انتخاب را برای بازی در این نقش که خود زمانی گلادیاتور بوده را ساخته است. بازی که در آینده به یادها خواهد ماند.
فرایند عظیم تولید در چهار کشور انجام شده است. با وجود اینکه فیلم خوب ساخته شده ولی بخاطر گونه سینمایی اش نتوانست فروش بالایی داشته باشد و به نوعی ژانر را دوباره زنده کند. در بسیاری از صحنه ها مانند خلق کولوسیوم از جلوه های کامپیوتری بهره گرفته شده است. بازی بدلکاران در مبارزات و نبرد ها محکم، خشن و در عین حال قابل باور است. سینماتوگرافی پرده عریض John Mathieson نیز فوق العاده بوده و زمان 2 ساعت و نیم فیلم هم کافی میباشد و اتفاقات در آن به خوبی زمان بندی شده است
منبع:نقد فارسی
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
در ایتالیای دهۀ 1930، گوییدو، یهودی خوش مشربی است که به حرفۀ پیش خدمتی هتل رو آورده است. او به دختری زیبا به نام دورا دل می بازد و بی آنکه ملتفت باشد، رقیب ناشناس ِ، کارمندی فاشیست در آن شهر می شود. از جمله رفقایی که او دور و بر خود جمع کرده، پزشکی آلمانی است که مثل یک خارجی عادی در هتل روزگار می گذراند و در معمای کوچک عاشقانۀ او وارد می شود. دکتر به شکلی فانتزی برنامه های مربوط به دیدار آنها را دستکاری می کند تا عاقبت رفیقش را جایگزین آن فاشیست در زندگی دورا می کند. چند سال می گذرد. گوییدو و دورا ازدواج کرده اند و با پسر پنج ساله شان جاشوآ خوشند.
در اواخر جنگ و در یک برنامۀ اصلاح نژادی، یهودی های پراکندۀ شهر به دست فاشیست ها جمع آوری و با قطار به اردوگاه های مرگ منتقل می شوند. گوییدو بنا بر غریزه و برای تسلی پسرش می کوشد که حقایق را وارونه جلوه دهد و وانمود کند که همگی مشغول انجام یک بازی بزرگ هستند. با اینکه دورا یهودی نیست و می تواند زندگی اش را نجات دهد، اما تصمیم می گیرد همسر و کودکش را تنها نگذارد و همراه آنها به بازداشتگاه می رود. گوییدو از همان آغاز، برای حفظ روحیۀ فرزندش چنین وانمود می کند که همۀ ماجرا یک بازی است و هر کس در این بازی زودتر هزار امتیاز بیاورد، برندۀ یک تانک واقعی به عنوان جایزه می شود.
گوییدو موفق می شود بازی را ادامه دهد، اما شبی که خبر می رسد متفقین در راهند و به سراغ دورا می رود، به دست آلمانی ها کشته می شود. بازداشتگاه تخلیه می شود، آلمانی ها می گریزند و اسیران نیز آزاد می شوند. فردا که همه رفته اند، جاشوآ از مخفی گاهش بیرون می آید و در همان حال، آمریکایی ها هم سر می رسند و یکی از تانک ها به استقبال جاشوآ می آید.
به نظر می رسد که او پیروز شده و یک تانک برده است. ساعتی بعد جاشوآ از روی تانک، مادرش را در میان اسیران آزاد شده می بیند و به آغوش او پناه می برد.
بعضی از آدم ها ذاتاً شوخ اند و با گفتار و رفتار و خلق و خوی خویش خنده می آفرینند و برخی دیگر، به زور خود را دلقک می نمایانند. روبرتو بنینی که هم کارگردان ِ این فیلم زیباست و هم بازیگر نقش اصلی، به یقین در دستۀ اول جا می گیرد. پس از تماشای فیلم، اصلاً نمی توان او را به دور از قامتی که به چشم آمده، در نظر آورد. سبکسری او مثل یک کودک ِ دبستانی آزاد و رهاست. او مجنون به نظر می رسد و خوب می داند چه کند تا این جنون را در کام تماشاگر شیرین کند. انگار زاده شده تا این نقش ِ به خصوص را در این فیلم ِ به خصوص بازی کند.
در یک تقسیم بندی، می توان نوع ِ کمدی موجود در فیلم را دو دسته کرد : یکی صحنه های کمیک خالصی که نیمۀ اول فیلم آکنده از آنهاست، مثل سکانس ملاقات دورا و گوییدو در کف زمین و زیر ِ میز غذا خوری ( با بازی بنینی و همسر واقعی اش )، و دیگری صحنه های خنده داری که در عین حال غمبار هم هست ؛ مثل سکانسی که گوییدو برای آرام کردن پسرش، کل ماجرا را بازی ای قلمداد می کند که برنده اش یک تانک ــ نه یک تانک ِ اسباب بازی، بلکه یکی از آن واقعی ها ــ را با خود به خانه خواهد برد! و به جوشو وعده می دهد که می تواند سوار بر آن شود و رانندگی اش را بر عهده گیرد.
یکی دیگر از صحنه های هجو آلود فیلم، جایی است که خطابه ای مضحک در باب برتری نژادی ِ ایتالیایی ها سر هم می شود. بر شمردن فضیلت و برتری در گوش های بزرگ و ناف شکیل، قطعه کمدی نابی است که در عین حال گزنده هم هست. در اوج فیلم، روحیۀ طنز پردازی گوییدو هم به اوج می رسد. در بند، آلمانی خشنی با عربده دستور ها را ابلاغ می کند و او به صورت ترجمۀ آزاد ــ یا ترجمۀ دلبخواهی ــ آن ها را برای پسرش به ایتالیایی بر می گرداند تا نترسد.
روبرتو بنینی در جشنوارۀ تورنتوی همان سال اعلام کرد که این فیلم، هم با مخالفت های سرسختانه ای از جانب سیاستمداران جناح راست ایتالیا مواجه شده و هم در جشنوارۀ کن، سبب رنجش گروهی از منتقدان ِ چپ گرایی شده که معتقدند خوشمزگی کردن در روایت ماجراهای مربوط به کوره های آدم سوزی، کار کثیفی است و این یعنی سوختن از هر دو سو! اما آنچه که غالباً ــ حتی سر سخت ترین مخالفان هم ــ دربارۀ آن اشتراک نظر دارند، این است که سیاست های نبوغ آمیز ِ این مرد یکه و تنها، خیلی دلچسب است. کاملاً واضح است که بنینی در پی ساختن ِ یک کمدی با موضوع هجو کوره های آدم سوزی نبوده است. او نشان می دهد که گوییدو چگونه از تنها ابزار در دسترس برای حمایت از فرزندش بهره می جوید. اگر او تفنگی میداشت، از این ابزار بهره می جست و به سوی فاشیست ها شلیک می کرد. اگر ارتشی داشت، در برابرشان صف آرایی می کرد و آنها را از میان می برد. اما حالا او فقط یک کمدین است و هیچ سلاحی در دست ندارد بجز کمدی. بنابراین با سلاح خنده به جنگ فاشیست ها می رود و کاری می کند که روحیۀ پسرش حتی تا لحظه های آخر حفظ شود. او در عین اسارت، هرگز مثل ِ یک اسیر تسلیم تقدیر نمی شود، بلکه با قدرت و درایت، مقاومتی جانانه را ترتیب می دهد. فیلم با ملایمت، با هر چیز ممکن در کوره های آدم سوزی شوخی می کند.
زندگی زیباست بسیار بیش از آنکه بیانیه ای دربارۀ نازی ها و فاشیست ها باشد، راجع به روح انسان است، دربارۀ خلاصی از بند است و دل بستن به هر آنچه که زیباست. دربارۀ امیدواری نسبت به آینده است، دربارۀ نیاز انسان به باور های قرص و محکم یا اوهام و خیالات است دد راجع به دنیایی پوشالی است که گاهی تجویزش ــ به جای واقعیت های تلخ جاری ــ برای کودکان واجب است.
زندگی زیباست توانست در سال اسکار بهترین فیلم خارجی را به خود اختصای دهد. رقابتی که همان سال « بچه های آسمان » ( مجید مجیدی )، در آن شرکت داشت و صد البته که تبلیغات گستردۀ زندگی زیباست این نوید را میداد که اسکار بهترین فیلم خارجی به سازندگانش خواهد رسید.
منبع:نقد فارسی