انیمیشن “Trolls” در ادامه ورود انیمیشن های متعدد به سینما هالیوود در سال 2016 در حالی وارد سینما شد که از قبل طرفداران زیادی داشت، چرا که این شخصیت های دوست داشتنی برای اولین بار توسط “توماس دام (Thomas Dam)” در سال 1959 و در قالب عروسک طراحی شدند و طرفداران زیادی در بین کودکان بدست آوردند و اسباب بازی های مختلفی از آن ها به فروش رسید. در هر حال این انیمیشن با این پیش زمینه و با کارگردانی “والت دورن (Walt Dohrn)” و “مایک میشل (Mike Mitchell)” که پیش از این اثر “Alvin and chipmunks: chipwrecked” و “Shrek Forever After”را از او دیده ایم وارد سینما ها شد.
ترول ها موجودات خوشحالی هستند که در یک درخت زیبا و در یک جنگل زیبا با خوشحالی زندگی میکنند. آن ها همیشه خوشحال هستند و داستانشان بر پایه خوشحالی میباشد. آن ها همه چیزشان خوشحال است و احتمالا به همین دلیل است که موی سرشان و بالای سرشان به طرز شگفت آوری روشن است و میدرخشد. در واقع چگونه ممکن است همچین درخشندگی که انگار از لامپ های نئون به دست آمده را بوجود آورد؟؟
این موجودات کوچک و دوست داشتنی نمیتوانند که در یک لحظه حتی از خواندن آهنگ دست بکشند حتی یک لحظه، آن ها هریک ساعت یک بار باید همدیگر را بغل کنند و به بغل کردن علاقه دارند، آن ها طوری راس یک ساعت همدیگر را بغل میکنند که انگار سالهاست همدیگر را ندیده اند. اما در میان این همه خوشبختی و خوشحالی و بغل کردن ها یک دلیل و یا دلایلی هم برای کم کردن حجم خوشحالی ها وجود دارد به عنوان مثال موجوداتی که شبیه جن ها هستند و “Bergens”نام دارند خب این موجودات یعنی ترول ها و برگن ها دقیقا متضاد هم هستند وقتی که ترول ها شاد و خوشحال اند برگن ها عبوس و خشمگین هستند، ترول ها همواره در حال خواندن آهنگ و شادی کردن هستند اما برگن ها اکثرا به دنبال غم و اندوه اند اما همه این قضایا وقتی بدتر میشود که ما با این موضوع روبه رو میشویم که وقتی که برگن ها ترول ها را میخورند کمی خوشحال تر میشوند البته اثر آن هم برای زمانی کوتاه است در واقع برگن ها با خوردن ترول های خوشحال برای مدت زمان کوتاهی کمی خوشحال تر میشوند و در این دنیا همه دنبال راه هایی هستند که کمی آن ها را خوش حال تر کند.
برگن های غمگین در طول یک روز از سال میتوانند که به درخت هایی که ترول ها آن جا زندگی میکنند بروند و طعم کمی خوشحالی را تجربه کنند و اندکی خوش باشند در واقع آن ها سالانه جشنی به اسم “Trollstace” دارند که در این روز مشخص میتوانند طعم ترول ها و در واقع طعم اندکی خوشحالی برای خودشان را بچشند. خب زمان زیادی طول نمی کشد که ترول ها با نظر شاه باهوش خودشان “Peppy” تصمیم میگیرند که برای رسیدن به آزادی و در واقع جلوگیری از انقراض نسل خود یک تونل زده و از لا به لای دیوار ها به سمت آزادی فرار کنند. البته این قضیه به بیست سال پیش برمیگردد. امروز ترول ها در خانه جدیدشان که در یک دره خوش آب و هوا و زیبا قرار دارد زندگی جدیدی را آغاز کرده اند و دوباره خوشحال و شاد با هم زندگی میکنند. بله آن ها عاشق آواز خواندن هستن و شاه پپی هم در حال تدارک برای انتقال تاج و تخت خودش به دخترش میباشد و در حال تدارک برای این انتقال است.
اما “Poppy” دختر شاه به نظر زیبا ترین، باهوش ترین، شیرین ترین و خوشحال ترین ترولی است که ما تا به حال دیده ایم و از او خوشحال تر در سرزمینشان وجود ندارد. بله او میتواند رهبری این گروه آوازه خوان و سرخوش و کسانی که دوست دارند همدیگر را بغل کنند را به مدت طولانی در دست بگیرد. همانطور که میدانیم سرزمین یا بهتر است بگوییم دره ای که پوپی و اهالی مهربان و خوشحال اش در آن سکونت میکنند پر از ترول های خوشحال و ترول هایی است که عاشق بغل کردن هستند. آن ها هیچ رابطه ای با بدبختی و غم ندارند و نمی خواهند که غم و بد بختی به سرزمینشان راه پیدا کند. اما آن ها کمی غمگین هستند چون که از خطر برگن ها و این که بیایند و آن ها را قورت بدهند و لای دندان هایشان بجوند کمی میترسند و این قضیه تنها قضیه ایست که آرامششان را سلب میکنند و تنها راه خروج از این غم رهایی از دست برگن هاست، نه فرار از دست آن ها.
منبع:videolog
شخصیت « دکتر استرنج » نخستین بار در دهه ی 60 میلادی در کتاب های مصور کمپانی مارول متولد شد و بعدها توانست خود را به عنوان یک شخصیت محبوب مطرح نماید. بسیاری از کارشناسان و علاقه مندان به دنیای کتاب های مصور معتقد هستند که شخصیت دکتر استرنج به جهت منش و داستانی که برای او در نظر گرفته شده، خیلی شباهتی به اَبَرقهرمانان دیگر مارول نداشته و بیشتر می توان به جای جنگ آوری، مفاهیم اخلاقی را در داستان او جستجو نمود. از زمان انتشار خبر ساخته شدن یک فیلم سینمایی براساس این شخصیت، بسیاری از افرادی که اطلاعی از وجود این شخصیت نداشته یا طی سالهای اخیر آن را فراموش کرده بودند، دوباره نام دکتر استرنج را زنده کردند و به صدر لیست خبرگزاری ها رساندند تا اَبَرقهرمان احیاء شده مارول بتواند سهمی همانند همکارانش در سینما بدست آورد.
دکتر استرنج ( بندیکت کامبربچ ) پزشک جراح متخصص اما به شدت مغرور است که اهمیت چندانی به وجدان خود نمی دهد. او که از دانش و وضعیت با ثبات خود مطمئن است، بر اثر تصادف به شدت مجروح شده شده و عصب حرکتی دستانش را از دست می دهد تا بزرگترین بحران زندگی اش به سراغ او بیاید. استرنج حالا دیگر قادر به حراجی نیست و از طرف دیگر نمی تواند این وضعیت را تحمل نماید. از این رو تمام توانایی هایش را بکار می گیرد تا بتواند به دانشی دست پیدا کند که عصب دستانش را بازگرداند و در این راه متوجه می شود که در منظقه ای دوردست فردی وجود دارد که می تواند او را نه با چاقوی پزشکی بلکه آزادی روح و سپس جسم، درمان نماید. او بدین منظور نزد وی می رود اما...
یکی از ویژگی های داستان « دکتر استرنج » همانطور که اشاره شد، داستان نسبتاً متفاوت و نحوه روایت فیلم به شمار می رود که برخلاف دیگر اَبَرقهرمانان مارول نظیر مرد عنکبوتی، هالک و کاپیتان آمریکا ، خیلی داستان ساده و پیش پا افتاده ای را مطرح نمی کند تا در پایان بهانه ای برای درگیری بزرگ داشته باشد. اینبار قهرمان داستان به جای آنکه بر فراز خیابان ها و آسمان خراش های نیویورک حضور داشته باشد، به شرق می زند و تحت تعالیم رزمی و روحی قرار می گیرد که تا حدودی آموزش های نئو در قسمت اول سری فیلمهای « ماتریک » را تداعی می کند که البته در اینجا چاشنی تخیل سهم بیشتری از « ماتریکس » داشته است.
دیگر ویزگی که « دکتر استرنج » را از آثار مارولی تا حد زیادی متمایز کرده، قدم نهادن در مبحثی است که می تواند علاقه مندان به دنیای علم و تکنولوژی را کنجکاو نماید. جهان موازی با جهان واقعی و صحنه هایی که در آن جهان وارونه شده و مفاهیم آن برای مخاطب توضیح داده می شود، از بخش های جذابی است که حداقل تا به امروز در اثری متعلق به مارول در سینما مشاهده نشده بود. خوشبختانه « دکتر استرنج » پس از معرفی توانایی های جادویی استرنج، به سرگرم کننده ترین شکل ممکن آن مفاهیم را به کار می گیرد و البته تمام تلاشش را هم بکار می گیرد تا به مخاطب اجازه ندهد خیلی به عمق بزند!
خلاقیت در استفاده از جلوه های ویژه فیلم نیز با توجه به نوآوری که در بکارگیری توانایی های اَبَرقهرمانی در شخصیت اصلی داستان بوجود آمده، این فرصت را در اختیار تماشاگر قرار می دهد که پس از مدتها چیزی بیشتر از تعقیب و گریز خیابانی و متلک پرانی وسط زد و خورد ( هرچند که در اینجا هم وجود دارد اما تعداد آن کمتر است! ) ببیند. زمانی که « دکتر استرنج » جهانی متفاوت از جهان واقعی را به تصویر می کشد، مخاطب می تواند انتظار مشاهده لحظات هیجان انگیزی را داشته باشد که نسخه بهتر آن قبلاً در « تلقین » مورد استفاده قرار گرفته بود و در اینجا این مفاهیم ساده تر روایت شده است.
با اینحال مانند تمام آثاری که از داستانهای مصور مارول در سینما اقتباس شده، باید اذعان کرد که بیشترین ضعف فیلم را شخصیت پردازی و بخصوص شخصیت منفی داستان که قرار است قهرمان فیلم را به چالش بکشد شامل می شود. شخصیت منفی داستان که در اینجا توسط بازیگر توانای دانمارکی مد میکلسن ایفا شده، شخصیتی است که مطابق معمول قرار بوده مرید خوبی باشد اما یکدفعه فرمان را تغییر داده و دلایل عجیب و غریب خودش را هم برای اینکار دارد. به خاطر آوردن سپردن چنین شخصیت منفی بی هویت و کلیشه ای حقیقتاً سهل است.
دیگر شخصیت های مکمل داستان نیز در سایه قهرمان اصلی قرار گرفته اند و با اینکه همانند شخصیت موردو گاهی از سایه بیرون می زنند، اما فیلم خیلی زود دکتر استرنج را به تصویر باز می گرداند تا مکمل ها سهمی برای پیشبرد داستان نداشته باشند. بدترین این موارد هم شخصیت کریستین است که مشخص نیست اولین بار ایده چه کسی بود که از ریچل مک آدامز در این نقش حاشیه ای استفاده کند؛ نقشی که بهتر می بود به بازیگری گمنام سپرده شود.
اما برگ برنده « دکتر استرنج » و مارول در این اقتباس سینمایی را باید بندیکت کامبربچ عنوان کرد که با حضورش در این فیلم، یک وزنه سنگین در بخش بازیگری ایجاد کرده است. کامبربچ که همانند رابرت داونی جونیور ، پیش از ورود به دنیای اَبَرقهرمانان توانایی های بازیگری خود را به خوبی در سریال « شرلوک » و تئاترهای لندن به تصویر کشیده بود، در ترسیم پرتره مغرور و کاریزماتیک دکتر استرنج بهترین عملکرد را داشته است. دیگر بازیگران مکمل فیلم همانطور که اشاره شد فرصت چندانی برای هنرنمایی نیافته اند، با اینحال چیوتل اجیوفر و تیلدا سوئینتون بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و قابل تحسین می باشند.
« دکتر استرنج » توانایی سرگرم کردن مخاطبش را دارد و ویزگی های زیادی هم برای جلب رضایت تماشاگر دارد. تنوع نسبی در روایت داستان و استفاده از جلوه های ویژه خلاقانه و البته حضور بندیکت کامبربچ به عنوان ستاره اصلی فیلم، « دکتر استرنج » را به اثری مبدل می نماید که دیدنش برای طرفداران سینمای سرگرمی کاملاً ضروری به نظر می رسد. با اینحال خیلی نباید انتظار چیزی بیشتری از یک سرگرمی محض را از این فیلم داشت. تازه ترین محصول مارول هنوز هم برای اَبَرقهرمانش حاشیه امنیت کاملی ایجاد می نماید و شخصیت های مکمل و مخصوصاً منفی را چنان به حال خود رها می کند که گویی اصلاً وجودشان در داستان اضافیست! باید گفت که هدف « دکتر استرنج » سرگرم کردن مخاطب است که در این راه به موفقیت رسیده و طرفداران مارول را ناامید نخواهد کرد.
کارگردان : سیدنی لومت
نویسنده : رجینالد روز
بازیگران :
هنری فوندا / عضو هيات منصفه شماره 8
لی جی کوب / عضو هيات منصفه شماره 3
مارتین بالسام / عضو هيات منصفه شماره 1
جک واردن / عضو هيات منصفه شماره 7
زمان : 96 دقیقه
محصول : 1957
افتخارات : کاندید دریافت اسکار در رشته های بهترین کارگردانی ، نویسندگی و بهترین فیلم سال. کاندید دریافت گلدن گلاب در رشته های بهترین فیلم ، بهترین بازیگری نقش اول مرد برای هنری فوندا ، بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر مکمل مرد برای لی جی کوب
درباره فیلم :
« 12 مرد خشمگین » آئینه کامل اجتماع آمریکا در دهه ی 60 است. سیدنی لومت با وسواس تمام فیلمی را کارگردانی کرده که تک تک دیالوگهایش تیز و نیش دار است و همه قشر جامعه اعم از روشنفکر و پولدار و ... را به تمسخر می گیرد و به تماشاگر ثابت می کند که در پشت نقاب این انسانهای متمدن چهره ایی2 بسیار زشت و نادان قرار دارد که همین نادانی باعث از دست رفتن جان و زندگی مردم می شود. « 12 مرد خشمگین » را می توان از بعضی لحاظ آغازگر بحث انتقاد در سینما به حساب آورد. مسئله که در آن دوران چندان مورد توجه نبود اما سیدنی لومت با جسارتی مثال زدنی فضای جامعه بزهکار آمریکا را در « 12 مرد خشمگین » در قالب 12 مرد که هرکدام نماینده قشری از جامعه بودند به تصویر کشید. این نکته را هم مد نظر داشته باشید که « 12 مرد خشمگین » در 54 سال پیش ساخته شد یعنی معادل 1336 هجری شمسی ایران! خودتان سینمای آن دوران ایران با « 12 مرد خشمگین » را بررسی نمائید!
داستان :
پسرکی جوان با چاقو پدر خود را به قتل می رساند و سپس دستگیر شده و بلافاصله به دادگاه آورده می شود تا برایش مجازاتی تعیین شود. در این دادگاه که از 12 هئیت منصفه تشکیل شده ، همگی اعضاء بر گناهکار بودن این فرد تاکید دارند به جز اعضای شماره 8 که معتقد است باید با دید بازتری به قضیه نگاه کرد و...
کارگردان :
لومت در دوران زندگی هنریاش بیش از ۵۰ فیلم ساختهاست و از برجستهترین آنها میتوان به ۱۲ مرد خشمگین (۱۹۵۷)، بعد از ظهر سگی (۱۹۷۵)، شبکه (۱۹۷۶) و حکم (۱۹۸۲) اشاره کرد که برای لومت ۴ نامزدی اسکار بهترین کارگردانی را به همراه داشتهاند.
طبق ادعای دانشنامهٔ هالیوود، لومت یکی از پرکارترین کارگردانان سینمای دوران مدرن است و میانگین ساختههای او از سال 3۱۹۵۷ به این سو رقمی بیش از ۱ فیلم در هر سال بودهاست. لومت به واسطهٔ توانائی در جذب بازیگران بزرگ به پروژههایش شناخته شدهاست. نگرش او به مسائل مالی پروژهها، هدایت درست هنرپیشهها، داستان سرایی قوی و استفاده از دوربین بهعنوان ابزاری در جهت تاکید بر تم اثر، نقاط قوت او هستند.
سیدنی لومت کار هنریاش را در نیویورک اما خارج از محفل تئاتر برادوی آغاز کرد و بهزودی به یکی از کارآمدترین کارگردانان تلویزیون تبدیل شد. او در سال ۱۹۵۷ اولین اثر سینمایی خود با نام ۱۲ مرد خشمگین (که اغلب بعنوان بهترین اثرش هم شناخته میشود) را ساخت. یکی از نتایج ساخت این فیلم شناخته شدن لومت به عنوان سردمدار اولین گروه کارگردانان تلویزیونی که با موفقیت به سینما پیوستند بود. لومت در سال ۲۰۰۵ «جایزهٔ اسکار افتخاری» را به خاطر خدمات درخشاناش به فیلمنامهنویسان، نقشآفرینان و هنر تصویر متحرک دریافت کرد. وی در سن ۸۶ سالگی بر اثر سرطان غدد لنفاوی درگذشت.
برگرفته از ویکیپدیای فارسی
بازیگران :
هنری فوندا : یکی از محبوب ترین بازیگران تاریخ هالیوود که مورد توجه اکثر خانمهای زمان خودش بود!. هنری فوندا علاوه بر زندگی پرحاشیه اش ، بازیگر بسیار خوبی هم بود. وی بازی را از تئاتر آغاز کرد و سپس به سینما آمد و توانست در فیلمهای « آقای لینکن جوان » ، « خوشه های خشم » و « 12 مرد خشمگین » بدرخشد. اما علی رغم بازی های به یاد ماندنی اش ، او تا یک سال قبل از مرگش نتوانست طعم شیرین اسکار را بچشد. فوندا یک سال قبل از مرگش در سال 1982 به دلیل بازی فوق العاده اش در فیلم « در کنار برکه ی طلایی » موفق شد4 اسکاری دریافت کند ولی خودش به علت بیماری نتوانست جایزه اش را بگیرد و بجای او دخترش جین فوندا این جایزه را دریافت کرد.
نکاتی که درباره « 12 مرد خشمگین » نمی دانید :
« 12 مرد خشمگین » در سال 2008 از طرف بنیاد فیلم آمریکا به عنوان دومین فیلم دادگاهی تاریخ سینما برگزیده شد!
سیدنی لومت بعد از اتمام ساخت فیلم بازیگرانش را در یک اتاق جمع کرد و آنها را وادار کرد تا دیالوگهایشان را بدون مکث بازگو کنند! ظاهرا دلیل این امر این بود که وی می خواسته بازیگرانش موقعیت شخصیت هایشان را با جان و دل حس کنند!.
هنری فوندا به دلیل آنکه فکر می کرد این فیلم می تواند فروش خوبی داشته باشد، تصمیم گرفت تا تهیه کنندگی آن را برعهده بگیرد و همینطور هم شد. اما بعد از اکران فیلم و مشاهده عدم استقبال تماشاگران از کار خود به شدت پشیمان شد.
بازیگران در « 12 مرد خشمگین » نامی ندارند و از ابتدا تا به انتها آنها را براساس شماره ایی که دارند صدا می کنند!. در این بین تنها هنری فوندا و جوزف سویینی هستند که در لحظاتی تماشاگران را آگاه می کنند که نامشان به ترتیب دیویس و مک کاردل است.
فوندا هرگز عادت نداشت تا خودش را بر روی پرده سینما ببیند برای همین از تماشای فیلم به همراه عوامل ،پیش از اکران عمومی انصراف داد اما بعداً به سیدنی لومت گفته بود : "سیدنی این فیلم آخرشه!"
از 12 عضو هئیت منصفه تنها عضو شماره 5 یعنی جک کلاگمن تاکنون در قید حیات باقی مانده است.5
بودجه ساخت فیلم تنها 350 هزار دلار بوده.
شاید باور نکنید اما این فیلم 21 روزه ساخته شده است!
فیلم در 3 رشته کاندید اسکار شد که همه را به فیلم « پلی بر روی رودخانه کوای » باخت.
در کل فیلم در 365 شات برداشت شد
اگرچه « 12 مرد خشمگین » در گیشه موفق نبود و حتی نتوانست سرمایه هنری فوندا را بازگرداند ، اما فوندا همواره با احترام از این فیلم یاد کرد و همیشه گفت که « 12 مرد خشمگین » بهترین فیلمی بوده که تهیه کرده است.
دیالوگهای ماندگار :
عضو هیئت منصفه شماره 9 : هی ... اِسم شما چیه ؟
عضو هیئت منصفه شماره 8 : دیویس
عضو هیئت منصفه شماره 9 : اسم من هم مک کاردل هست
( مکث )
عضو هیئت منصفه شماره 8 : خیلی خب، به امید دیدار
عضو هیئت منصفه شماره 9 : به امید دیدار!
منتقدان چه گفتند ؟
راجر ایبرت : دلیل تماشای « 12 مرد خشمگین » کشمشکش های شخصیت ها ، دیالوگ و بازیگری است.
دن جاردین : محکم و استوار، یک هنر جامعه شناسی دقیق!
صداپیشه شخصیت اصلی مرد دواین جانسون یا همان راک است که نیازی به معرفی ندارد. نیکول شرزینگر خواننده هم در فیلم صداپیشگی کرده است. با اینحال صداپیشه شخصیت اصلی داستان اولین تجربه هنری اش را پشت سر می گذارد که تجربه بزرگی هم محسوب می شود.
داستان فیلم درباره چیست ؟
داستان انیمیشن خیلی تازگی ندارد. دختر رئیس قبیله ای که در یک جزیره ساکن هستند و سفر به خارج از جزیره را ممنوع کرده اند، تصمیم می گیرد به دل دریا بزند تا بتواند روح اجدادش که به دل دریا می زدند را شاد کند و وضعیت زندگی قبیله شان را هم نجات دهد و...
کارگردان کیست ؟
ران کلمنت و جان میوسکر که بهترین انیمیشن های دیزنی از جمله « پرنسس و غورباقه » ، « پری دریایی » ، « علاالدین » و بسیاری از آثار به یاد ماندنی دیگر را نوشته و کارگردانی کرده اند.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
اینکه به کار و زندگی شان برسند.
نکات مثبت فیلم ؟
دیزنی مدتهاست که برخلاف گذشته، در انیمیشنهایش دختران را به استقلال و خودباوری ترغیب می نماید و برای تکامل آنان یک مرد را در کنارشان قرار نمی دهد! در واقع دختران در انیمیشن های تازه دیزنی هویتی بیش از عاشق شدن دارند و توانایی رقم زدن سرنوشت دلخواهشان را کسب کرده اند. این می تواند یک پیام ارزشمند برای دختران نوجوان باشد تا رویاهایشان را باور کنند.
تقریباً مانند تمام آثار دیزنی، در « موآنا » شخصیت های مکمل به کمک داستان آمده اند و به خوبی آن را از یکنواختی خارج کرده اند. کمتر در سالهای اخیر شاهد بوده ایم که شخصیت هایی که دیزنی خلق می کند ناخوشایند و شکست خورده باشند.
موسیقی اثر فوق العاده است.
خروسی در داستان حضور دارد که به تنهایی روح تماشاگر را شاد می کند!
نکات منفی فیلم ؟
شاید بتوان عدم نوآوری و حرکت در مسیر تضمین شده را مشکل بزرگ « موآنا » عنوان کرد که البته شاید خیلی هم شبیه به یک مشکل به نظر نرسد! تماشاگران در سالهای اخیر عادت کرده اند تا در آثار دیزنی دنیای جدیدی را شاهد باشند و در آن غرق شوند اما در « موآنا » خبری از خلاقیت و نوآوری نیست و فقط از فرمول های موفق همیشگی استفاده شده است.
حرف آخر :
« موآنا » تماشایی و جذاب است و می تواند تمام مخاطبین سینما از کودک تا بزرگسال را مجذوب خود نماید. دیزنی می تواند امیدوار باشد که اثر جدیدش بتواند در فصل جوایز هم خودی نشان دهد و در میان نامزدهای بهترین انیمیشن سال قرار گیرد که برای این عنوان شایسته به نظر می رسد.
فلیسیتی جونز که چند هفته پیش فیلم پرفروش « یاغی : داستانی از جنگ ستارگان » را بر پرده سینماها داشت، در فیلم حضور دارد. سیگورنی ویور سری فیلمهای « بیگانه » هم جزو بازیگران فیلم است. لیام نیسن هم با آن صدای خسته، صداپیشه فیلم است.
داستان فیلم درباره چیست ؟
کانر ( لویس مک دوگان ) پسربچه ای است که مشکلات زیادی را تحمل می کند. مادر او ( فلیسیتی جونز ) در حال دست و پنجه کردن با سرطان است و در مدرسه نیز قلدرها دست از سرش بر نمی دارند. با اینحال یک شب هیولای درختی غول پیکری نزد او می آید و معامله ای را با کانر انجام می دهد که...
کارگردان کیست ؟
جی ای بایونا که آخرین ساخته سینمایی اش به نام « غیرممکن » در سال 2012 با بازی نائومی واتس در ژانر فلاکت اکران شد و فیلم قابل قبولی هم بود.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
بعید می دانم بچه های این دوره و زمانه از هیولای درختی فیلم وحشت کنند اما بهرحال، شاید برخورد اولیه کودکان با این هیولا کمی با ترس همراه باشد.
نکات مثبت فیلم ؟
جلوه های ویزه فیلم چشم نواز و تماشایی هستند. جلوه های بصری فیلم بیشتر از اینکه محصول کامپیوترهای قدرتمند باشند، محصول خلاقیت و دیدگاه هنری منحصر به فرد سازنده بوده است.
فیلمنامه « هیولایی فرا می خواند » دنیای کودکانه و فانتزی های خاص آنان را به خوبی به تصویر کشیده است. در فیلم به معضلات و مشکلات یک کودک در سن و سال کانر به خوبی پرداخته شده و به همین جهت کودکان و نوجوانان به راحتی می توانند با اثر ارتباط برقرار کرده و پیامهای اخلاقی فیلم را باور نمایند.
نکات منفی فیلم ؟
« هیولایی فرا می خواند » وضعیتی شبیه « لاک قرمز » خودمان دارد. شخصیت اصلی داستان یک خروار بدبختی دارد که شاید نیازی نبود تا این حد بیچاره به نظر برسد. مادر از یک سو در حال مرگ است، مادربزرگ که سرد و سخت گیر است، پدر معلوم نیست کجاست، در مدرسه قلدرها پسرک را ول نمی کنند و... شاید اگر داستان همان مادر مطرح می شد کافی به نظر می رسید.
حرف آخر :
« هیولایی فرا می خواند » به خوبی توانسته پیام خود را به تماشاگر کم سن و سالش منتقل نماید. ترغیب کودکان برای مبارزه با مشکلات زندگی و اعتماد به نفس و خودباوری، از جمله اهدافی بوده که مد نظر سازندگان بوده که به خوبی از عهده انتقال آن برآمده اند. « هیولایی فرا می خواند » به آرامی جای خودش را در دل مخاطب باز می کند و کاری می کند که فراموش کردنش به این راحتی امکان پذیر نباشد و یک اثر متناسب با دنیای کودکان و نوجوانان باشد.
منبع:مووی مگ
« سکوت » براساس رمانی به همین نام به قلم شوساکو ایندو ساخته شده است. از این رمان مشهور ژاپنی تاکنون دو اقتباس سینمایی انجام شده که اولی به کارگردانی ماساهیرو شینودا در سال 1971 و دومی در سال 1994 توسط ماریو گریلو بوده است. « سکوت » یکی از آثار مورد علاقه مارتین اسکورسیزی بود که از سه دهه پیش تاکنون قصد ساختنش را داشت اما هربار به دلایل متفاوتی از جمله بحث های مالی و زمانبندی، ساخت این اثر میسر نگردید. اسکورسیزی در نهایت پس از ساخت « گرگ وال استریت » با خود عهد کرد که تا زمان ساخته شدن « سکوت » هیچ پروژه سینمایی را نپذیرد. او برای رسیدن به خواسته اش هیچ دستمزدی برای ساخت این فیلم دریافت نکرد و بازیگران مشهور فیلم هم حاضر شدند با مبلغ بسیار پائین تر از آنچه که معمولاً دریافت می کنند در این فیلم بازی کنند
داستان فیلم در قرن هفدهم میلادی روایت می شود. در این دوران کلیسای لیسبون تصمیم می گرد دو کشیش جوان و معتقد خود به نامهای رودریگوئز ( آندرو گارفیلد ) و گارپ ( آدام درایور ) را مامور کند تا به کشور ژاپن سفر کنند و از سرنوشت کشیش فریرا ( لیام نیسن ) مطلع شوند. فریرا کشیشی بوده که گفته می شود هم اکنون به آئین بودایی درآمده اما دو کشیش جوان به چنین چیزی اعتقاد ندارند. با اینحال ورود این دو کشیش به ژاپن اتفاقات عجیب و خشنی به همراه دارد که...
اسکورسیزی در دوران فیلمسازی خود ثابت کرده که همواره به سوژه های مذهبی علاقه مند است و بدش هم نمی آید که بتواند از مذهب به عنوان خرده داستان در فیلمهایش و یا حتی جریان اصلی ( مانند فیلم « آخرین وسوسه مسیح » ) استفاده نماید. وی پس از سالها تصمیم گرفته تا اینبار به موضوعی کاملاً مذهبی در فیلم « سکوت » بپردازد که قرار است تقابلی میان اندیشه و ایمان باشد؛ جایی که می بایست سرسختی انسان مورد آزمایش قرار گیرد تا ایمان او سنجیده شود.
دریا در اثر جدید مارتین اسکورسیزی نقش مهمی داشته است. اسکورسیزی با هوشمندی در موقعیت های مختلف داستان نمایی از دریا را به تصویر کشیده تا آرام و طوفانی بودن آن را به نمایش بگذارد و از این طریق، وضعیت شخصیت های داستان را بازگو نماید. دریایی که باشکوه و اغلب آرام است و می توان به دل آن زد اما این دریا روی دیگری هم دارد و آن زمانی است که طوفانی و سهمگین است و تمام افراد سعی دارند از آن فرار کنند و کسانی هم که موفق به فرار نشوند، قطعاً از مهلکه جان سالم به در نخواهند برد.
دو کشیش فیلم « سکوت » نیز چنین وضعیتی دارند. در ابتدای فیلم آنها در آرامش مطلق و قدرت و ایمان کامل پا به ژاپنی می گذارند که در یکی از خشن ترین دوره های تاریخ خود به سر می برد و برای معتقدین مسیحیت می تواند یک جهنم کامل را تداعی کند. در این دوران شوگان در ژاپن " مسیحیان پنهان " را شناسایی کرده و بدترین شکنجه های انسانی را بر آنان روا می دارند. اسکورسیزی بطور بی رحمانه ای این شکنجه ها را در تاثیرگذارترین قاب های سینمایی به تصویر کشیده است. لحظاتی که با خشونت کامل همراه است و شاید تماشای اثر را تا حد زیادی برای مخاطب دچار مشکل کند.
مجموعه خشونت هایی که در فیلم به تصویر کشیده شده اند در نهایت دو کشیش اصلی داستان را به نقطه ای سوق می دهند که در تضاد کامل با وضعیت اولیه شان می باشد. آنها که متعصب بودند، این سوال را در مقابل دیدگان خود می بینند که چرا پاسخی برای این حجم از خشونت وجود ندارد. مسیحیان در این منطقه به آتش کشیده می شوند یا به راحتی سرشان از بدنشان جدا می شود. در این وضعیت کشیش ها به دلایل سکوت پروردگارشان می اندیشند و پایه های تنزل ایمانشان شکل می گیرد. این در حالی است که کشیش فریرا که در پی سرنوشت آن هستند ظاهراً قبلاً با چنین پرسشی مواجه شده بوده است. اسکورسیزی مشخصاً اینبار قصد داشته تا تقابل انسان با درون خودش را یادآوری کند. جایی که ایمان افراد در شرایط وحشتناک به آزمایش گذاشته می شود و این سوال مطرح می شود که چرا می بایست میان آئین ها یکی انتخاب شود و اصلاً تفاوت آنها در چیست؟
« سکوت » از حیث تکنیک های سینمایی نیز اثری قابل ستایش است که امضای مارتین اسکورسیزی را پای اثر دارد. در روزهایی که آثار سینمایی رفته رفته قاب بندی های تلویزیونی به خود گرفته اند، اسکورسیزی نماهای دور و عریض با جزئیات فراوان و رعایت اصول زیبایی شناسی را به کار گرفته تا تماشاگر غرق در داستان و موقعیت هایی شود که اگرچه خوشایند نیستند و حال او را خوب نمی کنند، اما به شدت سینمایی و جذاب و البته تاثیرگذار هستند.
بازیگران « سکوت » بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و البته انتخاب شان توسط اسکورسیزی به اندازه کافی در ماه های اخیر تعجب برانگیز بوده است. اندرو گارفیلد که سال بسیار خوبی را با « ستیغ اره ای » و حالا « سکوت » پشت سر گذاشته، بازی قابل توجهی از خود به نمایش گذاشته است. با اینحال به نظر می رسد که می شد انتخاب های بهتری هم برای نقش رودریگوئز داشت. آدام درایور دیگر بازیگر فیلم است که وزن بسیاری هم برای حضور در این پروژه کاهش داده و بازی تاثیرگذاری هم از خود به نمایش گذاشته است. درایور رفته رفته در حال تبدیل شدن به یک ستاره در سینماست و به نظر می رسد روند صعودی دوران حرفه ای وی ادامه داشته باشد. لیام نیسن هم که تماشای او در نقش های اکشن به امری متداول برای مخاطبین سینما مبدل شده، در نقش کشیش فریرا بازی تاثیرگذاری از خود به نمایش گذاشته است. اما فیلم یک بازی تماشایی هم دارد که متعلق به ایسی اوگاتا است که اگر خوش شانس باشد می تواند نامش در لیست نامزدهای اسکار هم قرار بگیرد.
« سکوت » قطعاً یکی از بهترین آثار سینمایی در سال جاری است که مختص به سینماست و اختصاصاً برای پرده عریض سینما ساخته شده است. فیلم جدید مارتین اسکورسیزی اینبار تماشاگرش را به جای تماشای دنیای بزهکارانه انسانها در « گرگ وال استریت » ، به تماشای وجود داخلی خودشان می نشاند و سوالات بسیاری را در ذهن او ایجاد می کند تا ایمانشان را مورد چالش قرار دهد. تماشای « سکوت » می تواند پاسخ های متفاوتی از مخاطب دریافت کند که ارتباط مستقیمی به اعتقاد او خواهد داشت.
منبع: مووی مگ
نبرد اوکیناوا در سال 1945 و در آخرین های ماه های جنگ جهانی دوم رخ داد، نبردی که از آن به عنوان یکی از پر تلفات ترین وقایع تاریخ بشر نیز نام برده می شود. در این نبرد سهمگین بیش از 150 هزار نفر جان باختند و علی رغم مقاومت سرسختانه ژاپن، به دلیل آنکه از یک سو آمریکا به ژاپن حمله ای اتمی انجام داده و از طرف دیگر شوروی سابق آنان را به اعلان جنگ تهدید کرده بود، در نهایت این جنگ با تسلیم شدن ژاپن پایان یافت.
« ستیغ اره ای » اما نه تماماً درباره این نبرد بلکه درباره پزشکی است که در این جنگ به دلیل اعتقادات مذهبی و انسانی اش حاضر به حمل سلاح نشد.داس با اینکه در جریان جنگ بارها دچار جراحت شدید شد اما هرگز حاضر به استفاده از سلاح نشد و با پایان یافتن جنگ نیز مدال و تقدیرنامه های فراوانی دریافت نمود و سخنرانی های فراوانی در مجامع بین المللی از خود به جای گذاشت. وی در سال 2006 درگذشت. داستان فیلم از این قرار است :
دزموند داس ( اندرو گارفیلد ) پزشک جوانی است که در دوران نبرد خونین میان ایالات متحده و ژاپن در جزیره اوکیناوا به خدمت ارتش در می آید اما به هیچ عنوان حاضر به حمل سلاح نمی شود. داس اعتقاد دارد که او برای کمک به همنوعانش ساخته شده و قرار نیست کسی باشد که جان آنها را می گیرد. وی با پافشاری بر اعتقاداتش، بدون سلاح به محل جنگ بی رحمانه ای که هر لحظه بر کشته های آن افزوده می شود می رود و ...
در تاریخ سینما آثار ضد جنگ متعددی بوده اند که درونمایه آنها به تصویر کشیدن ویژگی های انسانی افراد شرکت کننده در جنگ بوده است. « ستیغ اره ای » نیز از این قضیه مستثنی نیست و داستان قهرمانی را به تصویر می کشد که هرگز حاضر به زیر پا گذاشتن وجه انسانی خود نشد و بدون شلیک گلوله ای در زیر آتش توپخانه، جان انسانهای فراوانی را نجات داد. با اینحال تفاوت این فیلم با دیگر آثار جنگی سالهای گذشته در این است که مل گیبسون آن را به سبک و سیاق خود کارگردانی کرده است.
گیبسون همواره در آثاری که کارگردانی کرده شخصیتی با ویژگی های برجسته انسانی را به عنوان قهرمان داستان معرفی کرده و او را در جهنمی ترین وضعیت ممکن رها می کند تا مسیری را برای به توفیق رسیدنش ترسیم نماید. در این مورد شاید بتوان بهترین مثال را اثر جنجالی این کارگردان یعنی « مصائب مسیح » برشمرد که خشونت افسار گسیخته ای در آن وجود داشت اما پیام اصلی فیلم به مهرورزی و انسانیت منجر می شد.
در « ستیغ اره ای » نیز گیبسون فضای جنگ را بی رحمانه و با خشونتی کمتر دیده شده به تصویر کشیده است. جنگی که گیبسون آن را متصور شده فاقد وجه انسانی می باشد و هر ابزاری که بتواند انسانی را از میان بردارد در آن به کار گرفته شده تا تماشاگر لحظات زجر آور فراوانی را از سلاخی شدن سربازان مشاهده نماید. البته چنین رویکردی در کارگردانی گیبسون مسئله تازه ای نیست اما اینبار خشونت مورد علاقه گیبسون نسبت به آثار دیگرش کارکردی واقعی به خود دیده است چراکه نبرد واقعی اوکیناوا چه بسا خشونتی عمیق تر را شامل می شده که در کتب تاریخی به آن اشاره شده است.
« ستیغ اره ای » در پرداخت قهرمان داستانش نیز وجه انسانی او را مورد توجه قرار داده و از مقدس جلوه دادن داس خودداری کرده است. داس پزشکی متصور شده که به جهت اعتقاداتش حاضر به استفاده از سلاح نیست اما در بخش هایی از فیلم به خوبی نشان داده می شود که او نیز وسوسه حمل سلاح را در خود می بیند و دائم در یک چالش برای راسخ ماندن بر اعتقاداتش یا پیروی از رزم مسلحانه برای کشورش است. گیبسون با عریان نشان دادن حقیقت جنگ به تماشاگرش او را در جایگاهی قرار می دهد که بتواند این احساس را تجربه نماید که تصمیم داس در چه برهه ای از تاریخ و در چه شرایطی اتخاذ شد تا اهمیت آن دوچندان شود.
جالب آنکه گیبسون با هوشمندی وضعیت قهرمان داستان و سربازانی که در کنار او رزم پیشه کرده اند را به موازات هم روایت می کند و در نهایت به نقطه ای می رسد که این سوال مهم را مطرح می نماید که آیا رزم بدون سلاح داس ارزشی هم تراز با قهرمانان جنگ دارد که با سلاح به ایثار و از خودگذشتی مبادرت ورزیده اند؟
در میان بازیگران فیلم بهترین دستاورد برای اندرو گارفیلد رقم خورده که حالا دیگر می تواند خود را به عنوان یک بازیگر مستعد مطرح نماید. گارفیلد که در سالهای اخیر با حضور در سری فیلمهای « مرد عنکبوتی » رفته رفته در حال تبدیل شدن به یک چهره تجاری برای طرفداران نوجوان سینما به شمار می رفت، با بازی خوب خود در نقش دزموند داس توانسته از زیر سایه اَبَرقهرمانی سابقش خارج شود. دیگر بازیگران مکمل فیلم نیز در ایفای نقش های خود موفق بوده اند. نکته جالب درباره فیلم اینکه پسر ششم مل گیبسون یعنی میلو گیبسون نیز بازیگر نقش فورد در این فیلم بوده است.
« ستیغ اره ای » اثری در نکوهش جنگ است که بر پایه خشونتی قابل توجه ساخته شده که همانند بسیاری از آثار گیبسون در نهایت به یک رستگاری در ستایش انسانیت می رسد. فیلم جدید گیبسون صحنه های تاثیرگذار و پیامهای ضد جنگ فراوانی را هم در خود جای داده و قهرمانی را هم معرفی کرده که در وضعیت کنونی که خشونت در هر نقطه ای از جهان سایه افکنده، می تواند یک الگوی مناسب برای جهانیان باشد؛ نباید این نکته را فراموش کرد که دزموند داس شخصیتی واقعی بوده و نه زاییده ذهن تخیل نویسنده!
ساخت فیلم « ورود » که تقریباً با پنهان کاری همراه شده بود، پس از شروع تبلیغات بزرگ میدانی با یک جنجال عجیب و بزرگ آغاز شد و آن اشتباه طراح پوستر در درج المان های هنگ کنگ در صحنه مربوط به حضور موجودات فضایی در این منطقه بود. در واقع طراحان پوستر فیلم اشتباهاً تصویری از شانگهای را منتشر کرده بودند اما در پوستر آن منطقه نام هنگ کنگ درج شده بود که همین امر باعث هجوم کاربران هنگ کنگ به صفحات اجتماعی فیلم شد.
داستان فیلم درباره فرود موجودات ناشناخته بر روی سطح سیاره زمین است. اهالی زمین اطلاعی از انگیزه موجودات فضایی ندارند و در واقع نمی دانند که آیا آنها قصد نابودی زمین را دارند یا برای گفتگو به این سیاره آمده اند. در این وضعیت ارتش به سراغ دکتر لوئیس بنکس ( اِمی آدامز ) که استاد زبان شناسی است می رود تا بتواند با کمک او، ارتباطی میان انسانها و موجودات فضایی شکل دهد. تلاش های دکتر بنکس برای ارتباط با موجودات فضایی بسیار سخت پیش می رود و از طرف دیگر چین و روسیه اعلام کرده اند که بزودی جنگی را علیه موجودات فضایی آغاز خواهند کرد و...
در سالهای اخیر آثار فراوانی در ارتباط با حضور موجودات فضایی بر روی سیاره زمین ساخته شده که رویکرد اغلب آنان وقوع درگیری میان فضایی ها و ساکنین زمین بوده است. اما در فیلم « ورود » خبری از این حجم از خشونت ها نیست و اثر با مقدمه ای تاثیرگذار و هیجان انگیز آغاز می شود که طی آن سفینه های عجیب و غریب بی آنکه حرکت غیرمعقولی انجام دهند، به زمین رسیده و بصورت ثابت در آن قرار می گیرند تا مخاطب درگیر یک حس کنجکاوی قوی درباره دلایل حضور آنها بر روی زمین باشد. عنصر کنجکاوی و تعلیق در فیلم « ورود » در اوج خود قرار دارد و دنیس ویلنوو به بهترین شکل ممکن مخاطب را تشنه یافته حقیقت درباره موجودات ناشناس نگه می دارد.
با اینحال تمرکز فیلم نه بر روی موجودات فضایی بلکه بر روی شخصیت هایی است که به داستان وارد می کند و آنان را درگیر ارتباط با فضایی ها می نماید که در راٌس این هرم دکتر بنکس قرار دارد. ویلننو در ابتدای فیلم وضعیت او را در چند نما به تصویر می کشد تا مخاطب بداند که او فقدان بزرگی را تجربه می نماید و از لحاظ روحی در وضعیتی خاص قرار دارد. این خلاصه وضعیت ساده درباره دکتر بنکس در ادامه داستان و با قرارگیری این شخصیت در بطن ماجراهای مختلف به خوبی پرورش یافته و مخاطب نیز با او همراه می گردد. در واقع بنکس در مواجه با موجودات فضایی و البته افرادی که در اطرافش حضور دارند، به بلوغ می رسد که باعث می شود اثر در بخش شخصیت پردازی در اوج باشد و قهرمان داستان رها شده نباشد.
« ورود » در به تصویر کشیدن موقعیت موجودات فضایی نیز جزئیات فراوانی را رعایت کرده که کمتر در یک اثر تخیلی در دوران مدرن سینما به آن توجه شده است. موجودات فضایی فیلم بی آنکه انسان نما باشند و رفتاری انسان گونه داشته باشند، کاملاً از ساختاری منحصر به فرد برخوردار هستند که کنجکاوی مخاطب درباره آنها را بر می انگیزد. آنها نه ستیزه جو هستند و نه برای موضوع کلیشه ای نظیر استفاده از هسته زمین در اینجا حضور دارند، آنها آمده اند تا با اهالی زمین ارتباط برقرار نمایند و در این راه به نظر می رسد که حوصله فراوانی هم دارند!
اما شاید بتوان نقطه اوج هنر سازندگان « ورود » را در طرح مفاهیم اخلاقی در لایه های زیرین فیلمنامه عنوان کرد که در دو سال گذشته آثاری نظیر « مریخی » و « بین ستاره ای » سعی در دستیابی به آن داشتند اما به دلیل وجه بلاک باستر بودنشان این مفاهیم خیلی به چشم نیامد و در میان جلوه های ویژه و مباحث تکنیکی رنگ باخت. « ورود » با هوشمندی از گرفتار شدن در دام بسط دادن داستان به نقطه ای که هیجان و جلوه های ویژه را به روند اصلی فیلم مبدل می کند، فرار کرده و در عوض از حضور موجودات فضایی بر روی سیاره زمین به مباحث اخلاقی رسیده است.
در واقع در « ورود » تماشاگر ابداً قرار نیست که شاهد یک درگیری و قطعاً پیروزی اهالی زمین با برافراشتن پرچم باشد بلکه در اینجا عشق و ارتباط و البته درد فقدان به موضوع اصلی فیلم بدل می شود و برای معدود دفعات در تاریخ سینما، حضور موجودات فضایی منجر به ایجاد بُعد احساسی فراوان در داستان می گردد که خوشبختانه توسط فیلمساز مدیریت شده و به آرامی جای خود را در دل مخاطب ایجاد می نماید. « ورود » تلنگری به مخاطب بابت قضاوت ها و عدم درک متقابل و بطور کل، خودشناسی می زند که می تواند عواقب فراوانی داشته باشد.
ویلنوو در ساخته قبلی اش به نام « سیکاریو » نشان داده بود که تسلط کاملی به میزانسن و دکوپاژ آثارش دارد و این مسئله در « ورود » نیز به خوبی خودنمایی می کند. ویلنوو با بهره گیری صحیح از موسیقی متن در لحظات مختلف فیلم هیجان و آرامش را به اندازه به مخاطب ارائه می کند. فیلمبرداری اثر نیز تماشایی است و در فیلم خبری از برش های ناگهانی و تکانهای شدید دوربین درلحظات حساس نیست. هوشمندی فیلمبرداری مخصوصاً در قاب بندی ها ، « ورود » را به یک گزینه محتمل برای رقابت اسکار تبدیل می نماید.
در میان بازیگران فیلم نیز بازی های یکدستی به چشم می خورد. اِمی آدامز در نقش اصلی فیلم بهترین انتخاب برای بازی در نقش دکتر بنکس بوده است. آدامز به خوبی توانسته در لحظاتی از فیلم ویرانی احساستش را به تصویر بکشد و در لحظاتی دیگر درماندگی اش بابت نحوه ارتباط با موجودات فضایی را مجسم نماید. جرمی رینر و فارست ویتاکر نیز به خوبی اِمی آدامز را در فیلم همراهی کرده اند.
« ورود » قطعاً یکی از برترین آثار تاریخ سینما درباره حضور موجودات بیگانه بر روی سیاره زمین است. کریستوفر نولان اگرچه در « بین ستاره ای » تا حدودی موفق شده بود قدرت عشق و انسانیت را در یک سوم پایانی به تصویر کشیده و مخاطب را درگیر واکنش های احساسی نماید، اما هرگز به بلوغی که دنیس ویلنوو در « ورود » به آن دست یافته نرسیده است. ویلنوو با « ورود » اثری را به ارمغان آورده که مخاطب را غرق در احساساتی خواهد کرد که هرگز ، موجودات بیگانه فضایی قادر به رقم زدن آن نبوده اند! کمتر در تاریخ سینما شاهد اثری تخیلی بوده ایم که منجر به تفکر عمیق مخاطبش شود؛ « ورود » یکی از این معدود آثار است و احتمالاً در آینده آثاری با الهام از این فیلم ساخته و روانه سینما خواهد شد.
دیمین شیزل کارگردان جوانی است که با ساخت دومین اثرش به نام « شلاق » در سال 2014 توانست موفقیتی بزرگ به نام خود ثبت نماید و در فصل جوایز نیز یکی از برترین ها باشد. حالا او با سومین اثر خود به نام « لالا لند » که باز هم ارتباط به موسیقی دارد به سینماها بازگشته است. شیزل با توجه به سن کم و ساخت یکی از موفق ترین آثار سال 2014 در سن 29 سالگی، یکی از استعدادهای درخشان سالهای اخیر سینما بوده است. اثر جدید شیزل نیز همانند « شلاق » تاکنون در فصل جوایز یکی از موفق ترین ها بوده و به نظر می رسد که این موفقیت ها همچنان ادامه داشته باشد.
داستان فیلم درباره دختری به نام میا ( اِما استون ) است که یک بازیگر جوان است که منتظر است تا یک موفقیت بزرگ نصیبش شود و تبدیل به ستاره ای دست نیافتنی در هالیوود شود. میا در مسیر رسیدن به موفقیتش با یک نوازنده پیانو به نام سباستین ( رایان گسلینگ ) آشنا می شود که آرزو دارد تا کلوب هنرمندان شخصی خودش را بازگشایی نماید و بتواند معنای حقیقی هنر را در آن به نمایش بگذارد. آشنایی میا و سباستین منجر به ایجاد عشقی رویایی میان آنها می شود اما در ادامه عشق آنها دچار چالش هایی می شود که ...
در دو دهه گذشته آثار موزیکال فراوانی ساخته شده اند که موفقیت های فراوانی را چه در اکران عمومی و چه در فصل جوایز از آن خود کرده اند که از آن جمله می توان به « شیکاگو » با حضور رنه زلوگر و کاترین زتا جونز اشاره کرد. اما تفاوت « لالا لند » با آثار موزیکالی که در سالهای گذشته ساخته شده اند در این است که این اثر برگرفته از آثار موزیکالی است که در دوران شکوه هالیوود به اکران عمومی در می آمدند و تصاویری سحرانگیز را بر پرده سینماها رقم می زدند تا تماشاگر از دنیای واقعی خود خارج شده و غرق در اوهام گردد، دورانی که افراد به یکباره زیر آواز می زدند و محیط اطرافشان فضای پایکوبی به خود می گرفت.
« لالا لند » براساس چنین فرمولی ساخته شده است و در برگیرنده لحظات هیجان انگیز و شکوهمندی از زندگی است که تماشاگر را به راحتی در خود غرق می کند. در این فیلم زندگی واقعی و ناهموار به حاشیه رانده شده و به نظر می رسد که هرگز وجود خارجی نداشته است. زندگی هالیوودی در اینجا با زرق و برق فراوان به تصویر کشیده شده و رابطه عاشقانه میان میا را در رویایی ترین حالت ممکن در خود جای داده است. تماشای داستان عشق میان میا و سباستین یکی از جذاب ترین تجربه های سینمایی سالهای اخیر به شمار می رود.
دیمن شیزل، با تسلط و وسواس فراوانی که بدون شک متاثر از مطالعه دقیق تاریخ فیلمسازی در هالیوود می باشد، با بکارگیری صحیح ابزارهای سینمایی، موفق شده تصاویر عشق میا و سباستین را در رویایی ترین و کلاسیک ترین حالت ممکن به تصویر بکشد که کاملاً به دل می نشیند و البته برای تماشاگر امروز سینما تازگی دارد. در واقع چنانچه از آن دسته علاقه مندان به سینما باشید که تا به امروز کمتر آثار موزیکال به سبک دوران شکوه هالیوود ( آثاری مانند « آواز زیر باران » ) را مشاهده کرده اید، « لالا لند » می تواند برایتان حس و حالی را به ارمغان بیاورد که آخرین بار تماشاگران سینما نیم قرن پیش آن را در سالن های سینما و پرده های عریض تجربه می کردند.
قاب بندی هایی که شیزل در فیلم مورد استفاده قرار داده اغلب همانند تماشای یک رویا در خواب می باشد که با موسیقی فوق العاده تماشاگر را از دنیای واقعی دور کرده و به او سرزمینی را معرفی می نماید که حتی داستان عشق هایش نیز سرنوشتی به بلندای آسمان شب دارند. شیزل حتی در بخش هایی از فیلم نیز چنین مفهومی را بصورت تصویر در اثر می گنجاند و دو دل داده را به آسمان می فرستد تا لحظاتی در آن به دور یکدیگر چرخیده و تصاویری حیرت انگیز خلق نمایند که دل هر تماشاگری را بدست خواهد آورد.
« لالا لند » در بخش های فنی بدون شک یکی از برترین های سال به شمار می رود. فیلمبرداری فوق العاده مخصوصاً در هنگامی که موسیقی به اثر افزوده می شود تماشایی و کم نقص است. طراحی لباس و صحنه یکی دیگر از نقاط قوت فیلم به شمار می رود که رنگ آمیزی های دقیق آن که برگرفته از موقعیت صحنه می باشد، توجه هر تماشاگری را به خود جلب خواهد کرد. « لالا لند » در بخش موسیقی نیز در اوج قرار دارد و قطعات شنیدنی فراوانی در فیلم وجود دارد که شیندنش لذت فراوانی دارد. شاید بتوان گفت زیباترین قطعه فیلم City of Stars باشد که عاشقانه است و پتانسیل های ماندگار شدن را داراست.
با اینحال هنر کارگردان« لال لند » در این است که اگرچه همه چیز در فیلم دست نیافتنی و آسمانی به نظر می رسد اما در اواخر داستان این رویای خوشایند هالیوودی را به ورطه ای سوق می دهد که واقعیت تلخ ضمیمه اش می شود و در واقع در نقطه مقابل لحظات شیرین فیلم قرار می گیرد. شیزل به خوبی توانسته فصل پایانی داستان سحرانگیزش را به بهترین شکل ممکن به پایان برساند تا اثر صرفاً یک عاشقانه زیبا نباشد و پس از به اتمام رسیدن داستان تماشاگر زمان زیادی را برای تفکر نسبت به آنچه که دیده اختصاص دهد.
رایان گسلینگ و اما استون که دو دل داده فیلم به شمار می روند، بهترین بازیهای دوران بازیگری خود را در « لالا لند » به معرض نمایش گذاشته اند و قطعا « لالا لند » شکوهمندترین فیلم این دو تا به امروز به شمار می رود. گسلینگ که با مجموعه ای از آثار مستقل خوش ساخت در سینما شناخته می شود و قبلا هم داستان عشق او در فیلم « دفترچه » طرفداران بسیاری را به خود جذب کرده بود، اینبار در « لالا لند » در نقش یک پیانیست عاشق تر از هر زمانی است. اما استون هم که روند کاری صعودی جالبی در در دوران بازیگری طی کرده و نمودار آن همواره صعودی بوده، در نقش میا چنان باورپذیر و راحت است که احتمالاً می تواند اصلی ترین گزینه برای اسکار امسال به شمار برود. شیمی رابطه گسلینگ با استون در فیلم فراتر از انتظار است و می توان تا مدتها این دو را با این فیلم به خاطر آورد.
« لالا لند » تصویری رویایی اما خیالی از عشقی را عیان می سازد که خود سازندگان می دانند پوشالی است اما چنان زرق و برقی به آن بخشیده اند که هرکسی را در دام تصاویرش گرفتار خواهد کرد. دیمین شیزل به خوبی توانسته به سبک موزیکال های کلاسیک سینما اثری را روانه سینما کند که تمام و کمال، زیبایی تصویربرداری و موسیقی را به عرش رسانده و هر تماشاگری را در خود غرق می نماید. « لالا لند » آگاهانه مخاطبش را با تصاویر رنگارنگ و جذاب فریب می دهد و ثابت می کند که هنوز هم می توان جادوی هالیوود را که اگرچه در درون خالی است، به تماشاگر عرضه کرد و حال او را تغییر داد. « لالا لند » دروغگوترین و در عین حال رویایی ترین عاشقانه سال است!
اکران « مهتاب » همزمان شده با نمایش فیلم « تولد یک ملت » که هر دوی این آثار درباره زندگی سخت سیاهپوستان می باشد و البته از هر دو به عنوان شانس های اسکار یاد می شود. اما تفاوت عمده ای که « مهتاب » با « تولد یک ملت » دارد در این است که در اینجا خبری از سر دادن شعار و حق طلبی نیست و تنها سازندگان به روایت داستان زندگی یک سیاهپوست در شرایطی سخت پرداخته اند بدون آنکه بخواهند راه حلی در آن ارائه نمایند.
داستان فیلم در اواخر دهه ی 90 میلادی آغاز می شود و داستان پسرکی نحیف به نام شایرن ( آلکس هیبرت ) می پردازد که فاقد پدر است و مادرش ( نائومی هریس ) نیز اعتیاد به مواد مخدر دارد و زندگی بی سر و سامانی را پشت سر می گذارد. شایرن در محیط مدرسه نیز همواره تحت آزار بچه های بزرگتر قرار می گیرد به همین جهت زمانی که یک مواد فروش به نام خوان ( ماهرشالا عی ) آشنا می شود، با او همراه می شود تا هم راه و رسم زندگی یک سیاه پوست را بیاموزد و هم شاید بتواند جای خالی پدر نداشته اش را توسط خوان پُر کند اما...
Moonlight Mo23IDE
در « مهتاب » ما با پسرکی آشنا می شویم که زندگی سختی را در محله ای فقیرنشین پشت سر می گذارد. زندگی پسرک برای کسانی که با جامعه سیاهپوستان فقیرنشین آشنا هستند چندان غیرآشنا نیست و فیلم شرایطی که معمولاً این افراد در جامعه آمریکا با آن مواجه می شوند را به تصویر کشیده است. شایرن در دوران کودکی که نیازمند حمایت های عاطفی از جانب خانواده است، همواره از سوی مادرش که رفته رفته در حال دچار شدن به اختلال روانی است، با پرخاشگری مواجه می شود و به همین جهت رستگاری خویش را در محیط خطرناک اجتماع دنبال می کند که همراه شدن او با یک مواد فروش را به همراه دارد.
زمانی که فیلم به دوره نوجوانی شایرن می رود، وی همچنان درگیری های قدیمی اش با قلدرهای مدرسه را مقابل خود می بیند و به نظر می رسد که کابوس وی قرار است دنباله دار باشد. اما شیرن در این سن متوجه گرایش های متفاوت جنسی خود می گردد و همین موضوع باعث می شود دردسرهای او دوچندان شود و سهم او از انزوا بیش از پیش شود.
در فصل سوم زندگی شایرن که بزرگسالی او را شامل می گردد، مخاطب دیگر با پسرک نحیف و لاغری مواجه نیست که همواره چه در محیط خانه و چه در اجتماع در حال تحقیر بود. شایرن حالا مرد تنومندی شده که تمام اندوخته هایش در سالهای اخیر سبب شده او به شکل و شمایلی دست یابد که ما آن را اغلب در جامعه سیاه پوستان حومه نشین می بینیم.
« مهتاب » در روایت این سه فصل از زندگی شایرن به خوبی توانسته به تمام جزئیاتی که منجر به تغییر رفتار یک کودک از دوران معصومیتش تا بلوغ می گردد را به تصویر بکشد. شایرن در کودکی شاید می توانست انسان ارزشمندی همانند بسیاری از افراد دیگر جامعه شود اما محیط خانواده و البته اجتماع مریض از او موجودی در بزرگسالی می سازد که سراسر تضاد و درگیری است و ایده آل اجتماعی که در طی این سالها به آن دست یافته متکی بر خشونت است.
بری جنکینز کارگردان این فیلم، علاوه بر پرداخت دقیق پیشامدهای زندگی یک کودک سیاهپوست که منجر به بزهکار شدن او می گردد، تلنگر مهمی هم به اجتماع سرکوبگر پیرامون شایرن زده یعنی جایی که ارزش انسانها نه به توانایی هایشان بلکه به زور بازویشان متکی است. شایرن که در دوران کودکی و نوجوانی همواره از سوی قلدرها مورد آزار و اذیت قرار می گرفت، در بزرگسالی تبدیل به فردی می شود که خشونت رفتاری را چاره راهش می بیند؛ راه حلی که به نظر می رسد تنها راه رستگاری شایرن در زندگی پر مشقت اش بوده است.
در روایت کم نقص « مهتاب » ، استفاده صحیح از ویژگی های سینمایی نیز سهم بسزایی در تاثیرگذاری بیشتر داستان دردناک زندگی شایرن داشته است. قاب بندی های صحیح و بعضاً تاثیرگذار در لحظات تنهایی شایرن تماشاگر را به عمق وجود این شخصیت مستاصل می برد و موسیقی تاثیرگذار فیلم هم به مخاطب اجازه خارج شدن از ذهن وی را نمی دهد. همچنین کیفیت دیالوگ های برقرار شده میان خوان و شایرن که درس های اجتماعی فراوانی را می توان از آن گرفت - در عین حال که شعاری از آب در نیامده اند - از جذاب ترین بخش های فیلم به شمار می رود.
در فیلم بازیهای یکدستی وجود دارد اما حضور ماهرشالا علی تا حدودی متمایز از دیگر بازیگران فیلم است و به احتمال فراوان در فصل جوایز نامزدی را هم برای او به همراه خواهد داشت. دیگر بازی تاثیرگذار فیلم را نائومی هریس در نقش مادرِ شایرن ایفا کرده که این نقش آفرینی نیز به احتمال فراوان از چشم اهالی آکادمی اسکار پنهان نخواهد ماند.
« مهتاب » نه درباره گرایش جنسی متفاوت یک سیاهپوست و نه تبلیغ آن است. فیلم درصدد انتقال این مفهوم است که شایرن محصول زندگی و اجتماع آلوده ای است که بسیاری از افراد نظیر او را به ورطه سقوط کشانده است. انگشت اتهام فیلم در اصل به سوی شرایط فرهنگ و اجتماع است که شایرن و شایرن های متعدد را به سمت و سویی سوق می دهد که ساختمان ذهنی شان جز با توسل به خشونت و بزهکاری توان رشد نمی یابد. غافلگیری اصی « مهتاب » در این است که تماشاگر را به اوج پستی های زندگی شخصیت اصلی داستان می برد و هرگز در هیچ لحظه ای از فیلم بارقه امید را بوجود نمی آورد تا تماشاگر با تمام وجود ابتدا و انتهای زندگی در شرایط شایرن را احساس نماید و دچار امید کاذب برای رهایی از آن شرایط نگردد.