گفته می شود کریستوفر نولان ۱۰ سال را صرف نوشتن فیلمنامه «سرآغاز» کرده است. برای این کار باید تمرکز شگفت آوری را صرف کرده باشد. قهرمان فیلم، یک معمار جوان را با ساختن یک هزارتو به چالش می کشد و نولان ما را با هزارتوی خیره کننده خودش محک می زند. ما باید به او اطمینان کنیم و به خودبقبولانیم که او می تواند ما را در این مسیر هدایت کند. به این دلیل که در بیشتر اوقات گیج و گمراه می شویم. نولان باید داستان را بارها و بارها بازنویسی کرده باشد.
داستان می تواند در چند جمله کوتاه تعریف شود و یا حتی می تواند اصلاً گفته نشود. این فیلم در برابر آنهایی که داستان فیلم را قبل از تماشا برای دیگران تعریف و آن را خراب می کنند مصونیت دارد. اگر پایان داستان را بدانید، هیچ چیز از آن دستگیرتان نمی شود مگر اینکه بدانید با طی چه روندی به آنجا رسیده است و اگر روند داستان را هم برایتان بگویند چیزی به جز سرگیجه برایتان به همراه ندارد.
کل این فیلم در مورد سیر یک فرآیند است؛ در مورد جنگیدن برای پیدا کردن راهتان در میان لایه های پنهان واقعیت و رویا، واقعیت در رویا و رویا بدون واقعیت است. این نمایش یک شعبده نفس گیر است و احتمالاً نولان فیلم «یادگاری» (memento) خود را به عنوان یک دست گرمی در نظر داشته است. ظاهراً نوشتن فیلمنامه «سرآغاز» را در زمان فیلمبرداری آن یکی شروع کرده است. یادگاری داستان مردی فاقد حافظه کوتاه مدت بود و داستان از آخر به اول روایت می شد.
مثل قهرمان آن فیلم، تماشاگر «سرآغاز» در دنیای زمان و تجربه سرگردان می شود. حتی هرگز نمی توان کاملاً مطمئن شد که رابطه بین زمان رویا و زمان واقعیت چیست. قهرمان توضیح می دهد که شما هیچ وقت نمی توانید سرآغاز یک رویا را به یاد بیاورید و آن رویایی که به نظر می رسد ساعتها به طول انجامیده، تنها لحظات کوتاهی زمان برده است. بله، اما شما نمی دانید که چه موقع در حال رویا دیدن هستید. و چه می شود اگر شما داخل رویای یک فرد دیگر شوید؟ رویای شما با رویای او چه طور می تواند همزمان شود؟ شما واقعاً چه چیزی را می دانید؟
کوب (لئوناردو دی کاپریو) یک مهاجم شرکتی با بالاترین قابلیت است. او به ذهن افراد دیگر نفوذ می کند تا ایده هایشان را بدزدد. حالا او توسط یک میلیاردر قدرتمند استخدام شده تا برعکس کار خود را انجام دهد: معرفی یک ایده به ذهن یک رقیب و باید آن را چنان خوب انجام دهد که فرد رقیب فکر کند این ایده متعلق به خودش است. این کار قبلاً هرگز انجام نشده است. ذهن ما نسبت به عقاید بیرونی آن چنان هشیار است که سیستم ایمنی بدن به عوامل بیماری زا است. این مرد متومل با نام سایتو (کن واتاناب) چنان پیشنهادی به کوب می دهد که او نمی تواند آن را رد کند. پیشنهادی که باعث تبعید کوب از خانه و خانواده می شود.
کوب یک تیم را جمع می کند و در اینجا فیلم بر روشهای بسیار مستحکم (نسبت به تمام فیلمهای با موضوع سرقت)، تکیه می کند. ما با افرادی که او نیاز دارد با آنها کار کند، آشنا می شویم: آرتور (جوزف گوردون لویت) همکار قدیمی او، ایمس (تام هاردی) یک استاد تقلب، توسف (دیلیپ راو) یک شیمیدان، یک نو آموز با نام آریادن (الن پیج) و یک معمار جوان فوق العاده که در خلق فضاها یک اعجوبه به حساب می آید. همچنین کوب از پدر خوانده خود، مایلز (مایکل کین) هم که از کارهای او و چگونگی انجام آنها خبر دارد، مشورت می گیرد. این روزها مایکل کین فقط باید روی صحنه ظاهر شود تا ما از همان ابتدا بدانیم او قرار است عاقلتر از دیگر کاراکترها باشد. این خودش یک استعداد است.
اما صبر کنید. چرا کوب به یک معمار نیاز دارد تا در ذهن افراد فضاسازی کند؟ او این را به معمار توضیح می دهد. رویاها دارای یک معماری تغییر کننده هستند، که همه ما این را می دانیم؛ جایی که به نظر می رسد ما در آن قرار داریم، راهی برای تغییر مکان دارد. مأموریت کوب «سرآغاز» (یا تولد یا سرچشمه) یک ایده جدید است که باید در ذهن یک میلیاردر جوان دیگر به نام رابرت فیشر (سیلیان مورفی) قرار داده شود. سایتو می خواهد که کوب ایده هایی را راه اندازی کند و آنها را در ذهن فیشر قرار دهد که باعث تسلیم شدن شرکت رقیب شود. کوب به آریادن نیاز دارد تا یک فضای هزارتوی فریبنده را در رویاهای فیشر خلق کند تا (به نظر من) افکار جدید بدون اینکه فیشر حس کند، داخل شوند. نولان به خوبی از این ابزار برای شکنجه ما هم استفاده می کند. کوب، آریادن را در عملیات نفوذ به دنیای رویا راهنمایی می کند، این همان هنر کنترل رویاها و هدایت کردن آنهاست. نولان به خوبی از این ابزار برای هدایت ما هم استفاده می کند و همچنین به عنوان موقعیتی در فیلم برای استفاده از جلوه های ویژه حیرت انگیز که در هر تریلر دیگری بی معنا به نظر می رسند اما حالا کاملاً مناسب هستند. تأثیر گذارترین صحنه در پاریس اتفاق می افتد، جایی که شهر شروع به غلتیدن روی خودش به سمت عقب می کند.
گر هر کدام از تبلیغات فیلم را دیده باشید، می دانید که در ساختارشان به طریقی نیروی جاذبه نادیده گرفته شده است. ساختمانها در نوسان هستند، خیابانها مار پیچ هستند و شخصیتها در هوا شناورند. همه اینها در روایت داستان توضیح داده شده است. فیلم یک مارپیچ پیچیده، بدون یک خط مستقیم است و قطعاً الهام بخش تحلیلهای واقعاً بی پایان در فضای وب خواهد بود.
نولان با یک پیچش احساسی به ما کمک می کند: دلیل اینکه کوب برای خطر کردن در مورد «سرآغاز» انگیزه پیدا می کند، اندوه و احساس گناهی است که در مورد همسرش «مال» (ماریون کوتیلارد) و دو فرزندشان دارد. بیشتر از این نمی خواهم بگویم. شاید بهتر باشد بگویم نمی توانم بگویم. کوتیلارد به زیبایی نقش همسر را به صورتی ایده آل به تصویر کشیده است. او شخصیت مال را به عنوان یک آهن ربای احساسی به کار می گیرد و عشق بین این دو، نوعی احساسات همیشگی را در دنیای کوب به وجود می آورد، دنیایی که اگر این احساسات در آن وجود نداشت به طور همیشگی درحال نوسان بود.
«سرآغاز» در نظر بیننده طوری عمل می کند که دنیا برای لئوناردو شخصیت اصلی فیلم «یادگاری» عمل می کرد. ما همیشه در زمان «حال» به سر می بریم. در طول رسیدن به «اینجا» یادداشتهایی برداشته ایم، با این حال کاملاً مطمئن نیستیم که «اینجا» کجاست. هنوز موضوعاتی مثل زندگی، مرگ، دل و البته آن شرکتهای چند ملیتی درگیر داستان هستند.
این روزها به نظر می رسد که فیلمها اغلب از سطل بازیافت بیرون می آیند: دنباله سازیها، بازسازیها، اقتباسیها. «سرآغاز» کار متفاوتی را انجام داده است. کاملاً اورژینال است، تکه ای از یک لباس جدید است و با این حال بر اساس اصول فیلم اکشن ساخته شده است. به نظرم در «یادگاری» یک حفره وجود دارد: چه طور یک مرد فاقد حافظه کوتاه مدت به یاد دارد که فاقد حافظه کوتاه مدت است؟ شاید در «سرآغاز» هم حفره ای وجود داشته باشد، اما من نمی توانم آن را پیدا کنم. کریستوفر نولان، بتمن را بازسازی کرد. این بار او هیچ چیزی را بازسازی نکرده است. بعد از همه اینها تعدادی از فیلمسازان تلاش خواهند کرد «سرآغاز» را بازیافت کنند اما آنها موفق نخواهند بود زیرا که به نظر من وقتی نولان هزارتو را در «سرآغاز» به جا گذاشت، نقشه عبور از آن را هم از بین برد.
منبع:نقد فارسی
گونه اکشن، درونگرایانه و داستان گیرا و پیام اجتماعی قوی، باشگاه مشت زنی را به نسخه دیگری از فیلم موفق پرتقال کوکی کوبریک در دهه 90 مبدل کرده است. در دهه ای که کمتر فیلمی تاثیری قابل توجه بر منتقدان گذاشته است، باشگاه مشت زنی را نمیتوان نادیده گرفت. بر خلاف 95 درصد فیلمهای حادثه ای امروزی، نکات قابل تامل بسیاری در مورد این فیلمها وجود دارد که میتواند الهام بخش نقدها، مقالات و بحثهای بعد از نمایش متعددی در سطوح مختلف حرفه ای و اجتماعی باشد.
اطلاعات فیلم بخصوص برای کسانی که داستان آن را خوانده بودند باعث شد که بحثهای بسیاری قبل از اکران در میان علاقه مندان سینما شکل گیرد. فیلمنامه Jim Uhls بر اساس رمانی تاثیرگذار به همین نام از Chuck Palahniuk نوشته شده است. بازیگر نقش اول، Brad Pitt محبوب است که بهترین بازی خود را (تا زمان اکران در سال 1999) در این فیلم انجام داده و توانسته خود را به عنوان یک بازیگر جدی جدایی از چهره زیبایش مطرح سازد. کسانی که با اشاره به فیلمهای هفت سال در تبت و ملاقات جو بلک، در توانایی او برای درآوردن نقش در باشگاه مشت زنی ابراز تردید میکردند، بعد از دیدن فیلم نظرشان تغییر کرد. نقش مقابل Pitt، ادوارد نورتن همواره به عنوان بازیگری باهوش و قابل انعطاف در دوره خودش شناخته میشود. کسی که توانایی زیادی در بازی در نقش هایی کاملا متفاوت از یکدیگر را دارد. دیوید فینچر نیز قبل از این در مقام گارکردان با ساخت سه فیلم بیگانه ی 3، هفت (با هنرمندی پیت) و باز ی توانسته تاثیر قابل توجه ای بر روی علاقه مندان به سینما بگذارید. اما قرار گرفتن نام Fox به عنوان کمپانی ساخت فیلم باعث میشود که باشگاه مشت زنی برخلاف جمله ای که در تبلیغات آن آمده، به "بهترین فیلم سال 1999 که کسی آن را ندیده اید" تبدیل نشود.
داستان فیلم با صدای Jack با بازی هوشمندانه Norton برای تماشاگر روایت میشود. بازیگر انعطاف پذیری که بنظر میرسد به خوبی از پس نقشهای متفاوت خود (بجز موکل در Prime Fear و فردی نژاد پرست در American history X ) بر میآید، در اینجا شخصیت کارمند بدبین ولی در ظاهر عادی و مبادی الابی را در یک کارخانه اتومبیل سازی بازی میکند که مدتی است از بیخوابی رنج میبرد. هنگامیکه برای معالجه به پزشک مراجعه میکند، وی با بی تفاوتی به او توصیه میکند که بجای نق زدن ، در یکی از جلسات مشاوره ای گروهی که در آن افرادی که از سرطان رهایی پیدا کرده اند، حضور دارند رفته تا متوجه شود مشکل اش در برابر مشکل آنها چیزی به حساب نمی آید. Jack نیز دقیقا همین کار را کرده و در میابد که ملاقات با این قربانیان کمک میکند تا احساسات خود را خالی کرده و شبها راحت بخوابد. بزودی وی به این گونه جلسات معتاد شده و هرشب در آنها شرکت میکند. تا اینکه در یکی از این جلسات با Marla Singer (با بازی Helena Bonham Carter که ظاهرش مانند تصویر روی پوستر بازیگران قدیمی تئاترهای انگلیس است) آشنا میشود که همانند Jack مشکل سرطان نداشته ولی برخلاف او تنها به دنبال لذات جنسی بیمارگونه (Voyeuristic)خود است.
سپس Jack در روزی که تنها به عنوان بدترین روز زندگی یک نفر قابل توضیح است (چمدانش را در فرودگاه گم میشود و آپارتمانش منفجر میشود تا تمام داراییش از بین برود)، با فردی با لباسهای عجیب و غریب بنام Tyler Durden (با بازی Brad Pitt) آشنا میشود که شغلش بازاریابی صابون است و عقایدی نو و جالبی دارد. از آنجایی Jack دنبال محلی برای زندگی است، Tyler او را به خانه خودش که "مکانی درب و داغوق در محله ای که زباله های سمی شهر آنجا انبار میکنند" میبرد. Tyler که Jack را شیفته خود کرده با او در مورد آزادی و راه های کسب قدرت صحبت میکند و هر دو برای اینکه از غده های درونی خالی شوند و به اصطلاح تولدی دوباره داشته باشند، آگاهانه شروع به کتک کاری میکنند. مدتی بعد دیگران هم که از این روش درمانی منحصر بفرد با خبر میشوند به این دو میپیوندند و در نهایت سازمانی زیرزمینی بنام باشگاه مشت زنی شکل میگیرد (که قوانین اول و دوم آن "صبحت نکردن در مورد باشگاه مشت زنی در جامعه است") که مردان را تشویق به کتک زدن یکدیگر میکند. ولی این تازه اولین قدم در تحقق نقشه اصلی Tyler است.
علاوه بر بازیگران اصلی یعنی Pitt، Norton و Bonham Carter که نقشهای خود به خوبی بازی میکنند، سایر بازیگران نیز نسبتاً شناخته شده اند. Meat Loaf (خواننده پاپ) که در نقش فردی ضعیف بنام Bob ظاهر میشود توانسته ظرافت های پیچیده این شخصیت را استادانه به تصویر بکشد. Jared Leto (بازیگر فیلم خط باریک قرمز) نیز نقش Angel Face را باموهایی روشن بازی میکند.
باشگاه مشت زنی نه تنها بخاطر صحنه های جذابش فیلمی پرمخاطب است بلکه سبک جسورانه فینچر آن را تبدیل به شاهکاری تصویری کرده است. فیلم در کل همانند پرتقال کوکی مخاطب را به فضای سورئال میبرد. داستانی که گویی در شهری ترسناک و خیالی اتفاق می افتد که تمامی مناسبات اجتماعی رایج در آن به شکلی متفاوت وجود دارد. فینچر همچنین وقایع فیلم را به نوعی از کار درآورده است که با وجود مبالغه آمیز و غیرواقعی بودنشان، به هیچ عنوان سطح کار را پایین نمی آورد. به طور مثال در صحنه ای، نحوه چیدن وسایل آپارتمان یکی از شخصیتها مانند کاتالوک های مجله های دکوراسین نوشته هایی دارد که مشخصات هر وسیله را توضیح داده است. نمای نزدیک ابتدای فیلم به روشی نوآورانه و تاثیرگذار گرفته شده است. همچینی فریمهای از فیلم به شلکی در جریان فیلم وقفه ایجاد میکنند که ممکن است مخاطب متوجه آنها نشود. داستان غیر خطی، صدای روایتگری که چندان هم گفته هایش قابل اعتماد نیست، شکستن دیوار چهارم (عکس العملی از بازیگر که انگار متوجه حضور تماشاگر شده است) و فریم ایستا (freeze-frame) نیز از ویژگی فیلمنامه است. همانند دیگر فیلمهای فینچر فضای اثر تاریک و ریتم فیلم سریع است. بطوریکه فرصت تفکر را از مخاطب میگیرد که شاید در نگاه اول مانند روش تصویر برداری MTV بنظر آید ولی هدف این تکتیک تنها جلوگیری از خسته کننده شدن فیلم نیست.
یکی از بحث برانگیز ترین ویژگی های باشگاه مشت زنی نحوه به تصویر کشیدن خشونت در آن است، بطوریکه قبل از اکران آن یکی از ایرادات این بود که خشونت به شلکی مثبت به بیننده القا میشود و این درست همان ایرادی است که در مورد پرتقال کوکی نیز گرفته میشود که که در کمتر از سه دهه تبدیل به اثری کلاسیک شده است. نمیتوان این را کتمان کرد که باشگاه مشت زنی فیلمی خشن است. حتی در برخی از صحنه های مخاطب ممکن است روی خود را از پرده سینما برگرداند (مانند صحنه ای که یکی از شخصیت ها دست در دهانش میکند و دندان لق خود را بیرون میکشد). اما هدف از نشان داده این صحنه ها تاکید بر خوی حیوانی انسان و تاثیر کار سخت و بیگاری کشیدن هر روزه از وی است که باعث میشود در مواقعی دست به رفتارهای بیمارگونه زند. افرادی از به عضویت باشگاه در میآیند قربانیان همین خشونت و رفتار های غیر انسانی جامعه مدرن هستند که برای بدست آوردن دوباره شخصیت خود، سعی دارند خشونت غریزی نهفته در وجودشان دوباره زنده کنند.
در پرتقال کوکی، کوبریک خشونت شخصیت اول فیلم را به تصویر میکشد ولی آن را تایید نمیکند. در باشگاه مشت زنی نیز فینچر همین کار را انجام میدهد. او با جلو رفتن داستان به شکلی برنامه ریزی شده پرده از واقعیات برمیدارد و به مفهوم اثر عمق میدهد. مفهومی که همان تاریکی و دیوانگی است. طنز تلخ نیز یکی از عناصر فیلم را تشکیل میدهد. شوخی های آزاردهنده در همه جای فیلم دیده میشود. از کسب و کار Jack و Tyler گرفته تا رفتار Jack در برابر رئیس اش. وقتی شوخی، خشونت و روایتی غیر قابل پیش بینی را باهم مخلوط کنیم، حاصل کار چیزی جز جامعه مدرنی که در آن زندگی میکنیم نمیشود. پیامی که ما را به یاد خشونت های بی اندازه ای می اندازد که هر روز در روزنامه با آنها برخورد میکنیم. سیاست مداران با محکوم کردن فیلمهای نظیر باشگاه مشت زنی سعی در زیبا جلوه دادن جامعه دارند. در حالیکه فینچر تصویری واضح و روشن ارائه میکند که آزاد دهنده است زیرا برخلاف پاسخی است که سیاستمداران در مورد رویدادهای ناخوشایند جامعه به ما میدهند.
تریلر فیلم چیزی را در مورد داستان اصلی برای مخاطب بازگو نمیکند. شاید بعد از دیده آن پیش خود فکر کنید که آیا 139 دقیقه مشاهده کتک کاری تعدادی مرد جالب است یا نه؟ باشگاه مشت زنی نیازی به پاسخ به این سوال ندارد زیرا هدف آن بیش از این است. در واقع نوعی غافلگیری در فیلم وجود که هر بیننده تنها باید خودش آن را کشف کند. همچنین همانند دیگر آثار تحسین شده، دانستن کل داستان فیلم تاثیر چندانی بر جذابیت آن ندارد.
باشگاه مشت زنی از لحاظ ساختار شباهتهایی نیز با فیلم حس ششم دارد. با این تفاوت که در باشگاه مشت زنی، غفلگیری عنصر اصلی کار نبوده و در راستای مفهوم اصلی داستان قرار دارد. اما در حس ششم اگرقبل از اینکه کارگردان شما را سورپرایز کند خودتان متوجه آن شوید، از فیلم چیزی جز داستانی کش دار و رویدادهایی که به وضوح دستکاری شده نمی ماند. اما باشگاه مشت زنی اثرش بر روی بیننده چنان عمیق و گسترده است که حتی اگر وی از غافلگیری نیز مطلع باشد، تاثیری بر جذابیت اثر ندارد.
در پایان میتوان گفت که هرچند فیلمنامه، کارگردانی و بازی های قوی باعث شده است که فیلم نامزد اسکار در چند رشته متفاوت شود ولی بخاطر داشته باشیم کیفیت اثر هیچگاه دلیل اصلی برای بردن این جایزه نبوده است. جدایی از این، باشگاه مشت زنی فیلمی خاطره انگیز است. فیلمی که به هیچ عنوان مفهوم را قربانی گیشه نکرده و ترکیبی موفق از هیجان ظاهری و اثری روشن فکرانه است. چیزی که باعث میشود در اکثر فهرستهای منتشر شده از 10 فیلم برتر سال 1999 قرار گیرد
منبع:نقد فارسی
« متفقین » اثر جدید رابرت زمه کیس است که یکی از مورد انتظارترین آثار سال نیز بود اما در ماه های باقی مانده به اکران عمومی فیلم، خبر جدایی برد پیت ستاره اصلی این فیلم و همسرش آنجلینا جولی باعث شد تا نام این اثر بسیار زودتر بر سر زبانها بیفتد چراکه اینبار رسانه ها پای ماریون کوتیار را وسط کشیدند! برخی رسانه ها در غرب پس از شنیدن خبر جدایی پیت از جولی، عنوان کردند که این جدایی به دلیل رابطه عاشقانه پیت و کوتیار در جریان فیلم شکل گرفته که این اظهار نظر با واکنش تند کوتیار مواجه شد که اعلام کرد عاشق همسرش است و ابداً چنین مسئله ای صحت ندارد. با اینحال مراسم فرش قرمز این فیلم بیشتر از آنکه درباره خود اثر باشد، به محلی برای رویت برد پیت در روزهای پس از جدایی اش از جولی اختصاص یافت که به نظر می رسد برای رسانه ها به مراتب جذاب تر از خود فیلم بوده است!
مکس ( برد پیت ) افسر جاسوس کانادایی است که در جریان یک ماموریت با عضوی از نیروهای مقاومت فرانسه به نام ماریان ( ماریون کوتیار ) همراه می شود تا سفیر نازی ها را در کازابلانکا ترور کنند. این دو که مدتهاست عاشق یکدیگر هستند، پس از این ماموریت تصمیم به ازدواج می گیرند و در ادامه صاحب یک دختر نیز می شوند. با اینحال زندگی رویایی مکس و ماریان پس از اینکه مافوق مکس به او اطلاع می دهد ماریان جاسوسی دو جانبه است بهم می ریزد و...
« متفقین » با ادای دین به آثار جاسوسی - عاشقانه های کلاسیک تاریخ سینما که مشخصاً بیشترین ادای دین فیلم متعلق به « کازابلانکا » بوده ساخته شده است و رابرت زمه کیس کهنه کار نیز تمام تلاشش را به کار گرفته تا فیلم حال و هوایی کلاسیک داشته و از المان های مدرن ساخت آثار جاسوسی فاصله گرفته شود. این موضوع سبب شد تا فیلم دارای نقاط مثبت و ضعف مشخصی باشد که بر روی کیفیت نهایی اثر تاثیر گذشته است.
بزرگترین مشکل « متفقین » نه در فرم ساخت کلاسیکش بلکه به رابطه میان دو شخصیت اصلی باز می گردد که شباهتی به نمونه های قدیمی خود ندارد و خبری از پرداخت عمیق در آنان نیست. مکس و ماریان با اینکه توسط زمه کیس زوج عاشقی معرفی می شوند و رفتارشان هم بر این امر صحه می گذارد، اما در اجرا بیشتر شبیه به یک کلیپ تبلیغاتی از سبک زندگی عاشقانه هست که فاقد جزئیات بوده و صرفاً افراد در حال لبخند زدن به یکدیگر مشاهده می شوند.پرداخت مناسب دو قهرمان داستان می توانست کلیدی ترین بخش فیلم را زنده نگه دارد که متاسفانه در این بخش، » متفقین » دارای کمبودهایی است که باورپذیر بودن مکس و ماریان را سخت می کند.
آنها تا زمانی که در کنار یکدیگر جاسوس و همکار هستند و لحظات اکشن را رقم می زنند، زوج قابل قبولی محسوب می شوند و پذیرفتن آنان چندان کار مشکلی نیست. اما زمانی که فیلم آنان را وارد گره های داستانی می کند و پیچش درامی را ضمیمه آنان می نماید ، فیلم آشکارا دچار ضعف می گردد چراکه در طول داستان نتوانسته عشق میان مکس و ماریان را به نقطه ای برساند که آشفتگی حال مکس و تصمیماتش باور پذیر باشد و مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد.
با اینحال « متفقین » نقطه قوتی هم دارد و آن قرار گرفتن رابرت زمه کیس در پشت دوربین فیلم می باشد که باعث شده مانند اغلب آثار این کارگردان، اثر از جزئیات تصویری فراوانی برخوردار باشد که نشان از اهمیت وی به دکوپاژ اثرش دارد. « متفقین » در طراحی جزئیات بخش های غیر عاشقانه فیلم موفق عمل می کند و اصل قصه گویی را با به خوبی رعایت می کند تا مخاطب روایتی جذاب از دوران جنگ جهانی دوم را شاهد باشد.
دو ستاره اصلی فیلم بازیهای خوبی از خود به نمایش گذاشته اند. برد پیت که در دو سال گذشته میل و رغبت بیشتری به حضور در فیلمهایی با موضوع جنگ جهانی دوم داشته، در نقش مکس بازی قابل توجهی از خود به نمایش گذاشته است و تماشاگر او را بر روی پرده نقره ای می پسندد. ماریون کوتیار فرانسوی هم که در مجموع بازی در نقش هایی کلاسیک با حال و هوای او همخوانی بیشنری دارد، در نقش ماریان همان نقشی را ایفا می کند که زنان در آثار جاسوسی کلاسیک تاریخ سینما ایفا می کردند. آنها زیبا و سرسخت بودند و در راهشان ثابت قدم؛ البته کوتیار نیمی از این ویژگی را در « متفقین » به همراه داشته که برای تماشا کافی به نظر می رسد.
« متفقین » اثری سرگرم کننده است که اگر از ایرادات داستانی و مشخصاً روابط پر ایراد دو قهرمان اصلی داستانش بگذریم، می تواند مخاطبش را راضی نگه دارد. اثر جدید رابرت زمه کیس قطعاً با شاهکارهایی که او در تاریخ سینما ساخته فاصله بسیاری دارد و هرگز نمی تواند در آن حد و اندازه باشد، اما با اینحال هنوز هم اثری قصه گو است که در آن داستان ابتدا و انتها دارد و تماشایش می تواند برای یکبار مناسب باشد.
« پیاده روی طولانی بین دو نیمه بیلی لین » براساس رمانی به همین نام نوشته بن فونتاین ساخته شده است که در سال 2012 منتشر شد و با استقبال فراوانی از جانب علاقه مندان به کتاب و اهالی رسانه مواجه شد و جوایز فراوانی را هم نصیب خود کرد. اما آنچه که بیش از خبر اقتباس سینمایی از این رمان توجه اهالی سینما را به خود جلب کرد، تصمیم آنگ لی برای ساختن فیلم با استفاده از فرمت تصویربرداری 120 فریم بر ثانیه بود که تصمیم غیرمنتظره ای برای یک فیلم سینمایی محسوب می شود.
داستان فیلم درباره درباره پسر 19 ساله ای به نام بیلی لین ( جوئی آلوین ) و دوستانش است که پس از رشادت هایشان در یک نبرد در عراق، مورد توجه رسانه ها قرار می گیرند و متعاقباً برای بازگشتشان به ایالات متحده ترتیب جشنی باشکوه که آنان را به عنوان یک قهرمان معرفی می کند داده می شود. اما در تمام این لحظات بیلی لین خاطرات متفاوتی از عراق در ذهنش مرور می نماید؛ خاطراتی که با از دست دادن همرزمش در جنگ گره خورده و...
چنانچه « پیاده روی ... » را با فرمت تصویری مطبوع کارگردانش یعنی 120 فریم بر ثانیه تماشا نمائید، احتمالاً تمام دقایق فیلم حس و حال متفاوتی در مقایسه با تماشای یک اثر معمولی را تجربه خواهید کرد که این روند هم تجربه نسبتاً موفقی محسوب می شود و هم معایب فراوانی دارد. از جمله مزایای تماشای اثر در رزولیشن بالا این است که شما قادر به تماشای جزئیاتی خواهید بود که قبلاً هرگز به این شکل در یک اثر سینمایی آن را مشاهده نکرده اید و همچنین تجربه نزدیک به واقعیت را حس خواهید کرد که بهرحال جالب و بدیع است. اما در طرف مقابل این موضوع سبب شده آنگ لی ملاحظاتی هم در نحوه ساخت اثر داشته باشد تا این فرمت تصویری بیش از پیش به چشم بیاید.
همین موضوع باعث شده تا « پیاده روی ... » بیشتر از اینکه اثری قصه گو و متکی بر فیلمنامه باشد، بهانه ای برای آنگ لی در جهت کنکاش در دنیایی از تکنولوژی که احتمالاً مزه آن به جای مانده از اثر موفق قبلی او یعنی « زندگی پای » بود، باشد. با اینحال نکته مهمی که در این میان مطرح می باشد این است که حتی تصمیم عجیب آنگ لی در تصویربرداری متفاوت این اثر باعث نمی شود تا مخاطب حس نزدیکی چندانی به محیط جنگ و شخصیت های داستان داشته باشد. برخلاف آنچه که ادعا شده، فیلم در لحظاتی که به سراغ جنگ می رود حس و حال تماشای مستندهای تلویزیونی را برای مخاطب به همراه دارد و نه تجربه متفاوتی که سازندگان انتظار تجربه آن توسط مخاطب را داشته اند.
بطور کل می توان گفت تکنولوژی تصویربرداری 120 فریم بر ثانیه در اغلب دقایق فیلم کارکرد چندانی ندارد و البته نباید فراموش کرد که هسته اصلی فیلم « پیاده روی ... » بر پایه درام شکل گرفته که مشخصاً نمی تواند تجربه هیجان انگیزی در استفاده از نوآوری های تصویربرداری در سینما را در اختیار تماشاگر قرار دهد. فیلم با اینکه گاهاً تجربه نزدیک تر و هیجان انگیزتری از جنگ در اختیار مخاطب قرار می دهد، اما روی هم رفته به نظر می رسد تجربه جدید تصویربرداری آنگ لی بهتر می بود در یک اثر غیر درام به کار گرفته می شد.
فارغ از هیاهویی که فیلم بر سر تکنولوژی تصویربرداری به راه انداخته، خود فیلم نیز در بخش روایت داستان دارای ایراداتی است که بزرگترین آن عدم گسترش شخصیت های داستان است که بیشتر از یک نماد با مجموعه ای از دیالوگ های ساده و ضد جنگ پیش نرفته اند. فیلم قصد دارد تضاد درونی قهرمان داستان را به چالش بکشد و آن را با استفاده از شخصیت های مکملی که سر راه او قرار می گیرند به بلوغ برساند اما در این راه موفق نمی شود.
فیلم از طرفی می خواهد به سربازان جنگ ادای احترام داشته باشد و از سوی دیگر جنگ را محکوم نماید، برقرار کردن تعادل در به نمایش گذاشتن المان هایی که این دو مسئله را به موازات هم روایت کند و سبب ایجاد نقطه اتصالی هم به یکدیگر شود، مهمترین وظیفه کارگردان و فیلمنامه نویس می باشد که در « پیاده روی ... » این مورد خیلی موفق از آب در نیامده و پیامها پراکنده به مخاطب ارائه می شوند بطوریکه در فصل پایانی اثر مخاطب نه قهرمان داستانش را درک می کند و نه پیام ضد جنگش بر دل او می نشیند.
« پیاده روی طولانی بین دو نیمه بیلی لین » بیشتر از حیث تکنیکی اثر قابل بررسی است و به نظر می رسد که یک مورد آزمایشگاهی برای تماشای ظرفیت های تصویربرداری در فرمت جدید باشد. چنانچه این تکنولوژی ها و 120 فریم ها را کنار بگذاریم، با اثری معمولی و در دقایقی خنثی مواجه هستیم که نه می تواند پیام ضد جنگش را به خوبی منتقل کند و نه حس میهن پرستی را. « پیاده روی... » زودتر از آنچه که انتظارش را دارد فراموش خواهد شد.
« تا شب زنده بمان » اثری است که پیش از این قرار بود یک ماه دیرتر و در اواخر ماه ژانویه به اکران عمومی درآید اما کمپانی برادران وارنر در یک تصمیم ناگهانی و به جهت اینکه تازه ترین ساخته بن افلک را به عنوان شانس اسکار تلقی می کردند، اکران زودتری را برای آن در نظر گرفتند تا شاید عدم اقبال احتمالی « سالی » در اسکار بتواند با « تا شب زنده بمان » جبران شود. آخرین ساخته بن افلک در مقام کارگردان فیلم « آرگو » در سال 2012 بود که توانست در آن سال جایزه اسکار بهترین فیلم را از آن خود کند. حال پس از گذشت 5 سال، افلک با « تا شب زنده بمان » به پشت دوربین بازگشته است. اثری که پیش از این قرار بود با حضور لئوناردو دی کاپریو مقابل دوربین برود اما تاخیر در ساخت فیلم در نهایت صندلی کارگردانی و بازی در نقش اصلی را در اختیار افلک قرار داد.
داستان فیلم در دوران ممنوعیت فروش مشروبات الکلی در آمریکا رخ می دهد ( خرید و فروش مشروبات الکلی در سالهای 1920 تا 1933 در آمریکا ممنوع بود ). جو کولین ( بن افلک ) مرد جوانی است که برخلاف پدرش که پلیس بود، تصمیم به ورود به گروه های خلافکار زیرزمینی گرفته است و در این راه به موفقیت های خوبی نیز دست پیدا کرده. اما جوئی در مسیر کاری اش قوانین مختص به گنگسترها را هم در هم می شکند و از یک رئیس باند گنگستری نیز پولی به سرقت می برد که ...
افلک در سالهای اخیر بارها ثابت کرده که استعداد قابل تحسینی در نویسندگی و کارگردانی دارد و در پشت دوربین می تواند وزنه سنگینی برای کیفیت بالای فیلم به شمار برود. افلک ضرباهنگ داستان را می شناسد و به خوبی می داند که می بایست ارزشمندترین عناصر فیلم را در چه زمانی به کار بگیرد. او در فیلم « تا شب زنده بمان » نیز از ویژگی های کارگردانی خود بهره برده و تصاویر جذاب و تحسین برانگیزی تهیه کرده که مخصوصاً در سکانس های تعقیب و گریز چشم نواز هستند. فیلم در 30 دقیقه آغازین با مقدمه ای پُر چالش آغاز می شود و تماشاگر را برای دنبال کردن داستان کنجکاو نگه می دارد اما پس از 30 دقیقه، داستان به ورطه سقوط می افتد و طراوت خود را از دست می دهد.
افلک پس از 30 دقیقه از گذشت فیلم، قهرمان داستانش را وارد زندگی آدمهای مختلف می کند و البته در یک اثر گنگستری نمی توان از حضور یک زن که معمولاً همره گنگسترهاست و قرار است با شخصیت اصلی داستان وارد ارتباط شود ، چشم پوشی کرد! با اینحال افلک در فیلمنامه به جای حضور یک زن و تمرکز بر شخصیت پردازی او ، به سه زن در بازه های مختلف پرداخته که نقش های آنان را به ترتیب سینا میلر، زوئی سالدانا و الی فنینگ ایفا کرده اند که باعث شده فیلم شبیه کافه ای باشد که هر لحظه یک بازیگر به آن و دیگری خارج می شود!
علاوه بر شخصیت زنان در فیلم که جز چندتایی دیالوگ بی ثمر که تاثیری در روند داستان ندارد، کار دیگری پیش نبرده اند، می بایست به حضور شخصیت های متعدد در داستان نیز اشاره کرد که بیش از ظرفیت فیلمنامه می باشد و به دلیل ازدیاد آنها، خرده داستان های فراوانی ایجاد می شوند که در نهایت همه آنها با یک ساده انگاری به سرانجام می رسند. یکی از این داستان های جذاب مربوط به رابطه پدر و دختر ( با بازی کریس کوپر و الی فنینگ ) است که می توانست نقش بیشتری در خط اصلی داستان ایفا نماید اما آشفتگی و ازدیاد شخصیت ها باعث سردرگمی همه حتی خود شخصیت اصلی داستان شده است!
با اینحال همانطور که گفتم، « تا شب زنده بمان » از لحاظ تکنیکی اثری شایسته و قابل تقدیر است که مخصوصاً در سکانس های تعقیب و گریز و مبارزات گنگستری بهترین تصاویر و موقعیت را خلق کرده و در بخش درام نیز اگر به عمق داستان وارد نشویم، می توانیم از نگاه به جلوه های بصری فیلم لذت کافی را ببریم. شاید اگر فیلمنامه تا این حد شلوغ نمی بود می شد که این تصاویر تاثیرگذارتر به نظر برسند.
در میان بازیگران فیلم بن افلک قطعاً بیشترین سهم را با ایفای شخصیت جوئی برعهده داشته و بهترین عملکرد نیز متوجه اوست. البته مشخص نیست به چه دلیل تمام لباس هایی که او در فیلم بر تن دارد سایز بزرگتری از جثه او دارند! بازیگران زن فیلم چندان فروغی در فیلم نداشته اند و با توجه به آمد و رفت شان که بدون نقطه عطفی همراه است، می توان حضور آنان را معمولی برشمرد. در این میان کریس کوپر و اسکات ایستوود وضعیت بهتری دارند.
« تا شب زنده بمان » در مقایسه با سه فیلم قبلی بن افلک یک عقب گرد مشهود است اما به حدی هم بد نیست که بتوان از آن با عناوینی چون " ناامید " کننده نام برد. فیلمنامه اثر اگرچه شلوغ است و کمتر فرصتی برای معرفی و پرداخت شخصیت های داستان مهیا می شود اما باید این را هم اضافه کرد که هرگز این شلختگی منجر به آزار تماشاگر نمی شود و تنها باعث می شود تا اثر ساده و شبیه به انبوه آثار متوسط این روزهای هالیوود باشد. با اینحال « تا شب زنده بمان » سکانس های اکشن جذاب و نفس گیری دارد که بن افلک به خوبی از عهده کارگردانی آن برآمده و دلیل خوبی برای تماشای یکباره اثر در اختیار تماشاگر می گذارد.
منبع»مووی مگ
شخصیت « دکتر استرنج » نخستین بار در دهه ی 60 میلادی در کتاب های مصور کمپانی مارول متولد شد و بعدها توانست خود را به عنوان یک شخصیت محبوب مطرح نماید. بسیاری از کارشناسان و علاقه مندان به دنیای کتاب های مصور معتقد هستند که شخصیت دکتر استرنج به جهت منش و داستانی که برای او در نظر گرفته شده، خیلی شباهتی به اَبَرقهرمانان دیگر مارول نداشته و بیشتر می توان به جای جنگ آوری، مفاهیم اخلاقی را در داستان او جستجو نمود. از زمان انتشار خبر ساخته شدن یک فیلم سینمایی براساس این شخصیت، بسیاری از افرادی که اطلاعی از وجود این شخصیت نداشته یا طی سالهای اخیر آن را فراموش کرده بودند، دوباره نام دکتر استرنج را زنده کردند و به صدر لیست خبرگزاری ها رساندند تا اَبَرقهرمان احیاء شده مارول بتواند سهمی همانند همکارانش در سینما بدست آورد.
دکتر استرنج ( بندیکت کامبربچ ) پزشک جراح متخصص اما به شدت مغرور است که اهمیت چندانی به وجدان خود نمی دهد. او که از دانش و وضعیت با ثبات خود مطمئن است، بر اثر تصادف به شدت مجروح شده شده و عصب حرکتی دستانش را از دست می دهد تا بزرگترین بحران زندگی اش به سراغ او بیاید. استرنج حالا دیگر قادر به حراجی نیست و از طرف دیگر نمی تواند این وضعیت را تحمل نماید. از این رو تمام توانایی هایش را بکار می گیرد تا بتواند به دانشی دست پیدا کند که عصب دستانش را بازگرداند و در این راه متوجه می شود که در منظقه ای دوردست فردی وجود دارد که می تواند او را نه با چاقوی پزشکی بلکه آزادی روح و سپس جسم، درمان نماید. او بدین منظور نزد وی می رود اما...
یکی از ویژگی های داستان « دکتر استرنج » همانطور که اشاره شد، داستان نسبتاً متفاوت و نحوه روایت فیلم به شمار می رود که برخلاف دیگر اَبَرقهرمانان مارول نظیر مرد عنکبوتی، هالک و کاپیتان آمریکا ، خیلی داستان ساده و پیش پا افتاده ای را مطرح نمی کند تا در پایان بهانه ای برای درگیری بزرگ داشته باشد. اینبار قهرمان داستان به جای آنکه بر فراز خیابان ها و آسمان خراش های نیویورک حضور داشته باشد، به شرق می زند و تحت تعالیم رزمی و روحی قرار می گیرد که تا حدودی آموزش های نئو در قسمت اول سری فیلمهای « ماتریک » را تداعی می کند که البته در اینجا چاشنی تخیل سهم بیشتری از « ماتریکس » داشته است.
دیگر ویزگی که « دکتر استرنج » را از آثار مارولی تا حد زیادی متمایز کرده، قدم نهادن در مبحثی است که می تواند علاقه مندان به دنیای علم و تکنولوژی را کنجکاو نماید. جهان موازی با جهان واقعی و صحنه هایی که در آن جهان وارونه شده و مفاهیم آن برای مخاطب توضیح داده می شود، از بخش های جذابی است که حداقل تا به امروز در اثری متعلق به مارول در سینما مشاهده نشده بود. خوشبختانه « دکتر استرنج » پس از معرفی توانایی های جادویی استرنج، به سرگرم کننده ترین شکل ممکن آن مفاهیم را به کار می گیرد و البته تمام تلاشش را هم بکار می گیرد تا به مخاطب اجازه ندهد خیلی به عمق بزند!
خلاقیت در استفاده از جلوه های ویژه فیلم نیز با توجه به نوآوری که در بکارگیری توانایی های اَبَرقهرمانی در شخصیت اصلی داستان بوجود آمده، این فرصت را در اختیار تماشاگر قرار می دهد که پس از مدتها چیزی بیشتر از تعقیب و گریز خیابانی و متلک پرانی وسط زد و خورد ( هرچند که در اینجا هم وجود دارد اما تعداد آن کمتر است! ) ببیند. زمانی که « دکتر استرنج » جهانی متفاوت از جهان واقعی را به تصویر می کشد، مخاطب می تواند انتظار مشاهده لحظات هیجان انگیزی را داشته باشد که نسخه بهتر آن قبلاً در « تلقین » مورد استفاده قرار گرفته بود و در اینجا این مفاهیم ساده تر روایت شده است.
با اینحال مانند تمام آثاری که از داستانهای مصور مارول در سینما اقتباس شده، باید اذعان کرد که بیشترین ضعف فیلم را شخصیت پردازی و بخصوص شخصیت منفی داستان که قرار است قهرمان فیلم را به چالش بکشد شامل می شود. شخصیت منفی داستان که در اینجا توسط بازیگر توانای دانمارکی مد میکلسن ایفا شده، شخصیتی است که مطابق معمول قرار بوده مرید خوبی باشد اما یکدفعه فرمان را تغییر داده و دلایل عجیب و غریب خودش را هم برای اینکار دارد. به خاطر آوردن سپردن چنین شخصیت منفی بی هویت و کلیشه ای حقیقتاً سهل است.
دیگر شخصیت های مکمل داستان نیز در سایه قهرمان اصلی قرار گرفته اند و با اینکه همانند شخصیت موردو گاهی از سایه بیرون می زنند، اما فیلم خیلی زود دکتر استرنج را به تصویر باز می گرداند تا مکمل ها سهمی برای پیشبرد داستان نداشته باشند. بدترین این موارد هم شخصیت کریستین است که مشخص نیست اولین بار ایده چه کسی بود که از ریچل مک آدامز در این نقش حاشیه ای استفاده کند؛ نقشی که بهتر می بود به بازیگری گمنام سپرده شود.
اما برگ برنده « دکتر استرنج » و مارول در این اقتباس سینمایی را باید بندیکت کامبربچ عنوان کرد که با حضورش در این فیلم، یک وزنه سنگین در بخش بازیگری ایجاد کرده است. کامبربچ که همانند رابرت داونی جونیور ، پیش از ورود به دنیای اَبَرقهرمانان توانایی های بازیگری خود را به خوبی در سریال « شرلوک » و تئاترهای لندن به تصویر کشیده بود، در ترسیم پرتره مغرور و کاریزماتیک دکتر استرنج بهترین عملکرد را داشته است. دیگر بازیگران مکمل فیلم همانطور که اشاره شد فرصت چندانی برای هنرنمایی نیافته اند، با اینحال چیوتل اجیوفر و تیلدا سوئینتون بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و قابل تحسین می باشند.
« دکتر استرنج » توانایی سرگرم کردن مخاطبش را دارد و ویزگی های زیادی هم برای جلب رضایت تماشاگر دارد. تنوع نسبی در روایت داستان و استفاده از جلوه های ویژه خلاقانه و البته حضور بندیکت کامبربچ به عنوان ستاره اصلی فیلم، « دکتر استرنج » را به اثری مبدل می نماید که دیدنش برای طرفداران سینمای سرگرمی کاملاً ضروری به نظر می رسد. با اینحال خیلی نباید انتظار چیزی بیشتری از یک سرگرمی محض را از این فیلم داشت. تازه ترین محصول مارول هنوز هم برای اَبَرقهرمانش حاشیه امنیت کاملی ایجاد می نماید و شخصیت های مکمل و مخصوصاً منفی را چنان به حال خود رها می کند که گویی اصلاً وجودشان در داستان اضافیست! باید گفت که هدف « دکتر استرنج » سرگرم کردن مخاطب است که در این راه به موفقیت رسیده و طرفداران مارول را ناامید نخواهد کرد.
کارگردان : سیدنی لومت
نویسنده : رجینالد روز
بازیگران :
هنری فوندا / عضو هيات منصفه شماره 8
لی جی کوب / عضو هيات منصفه شماره 3
مارتین بالسام / عضو هيات منصفه شماره 1
جک واردن / عضو هيات منصفه شماره 7
زمان : 96 دقیقه
محصول : 1957
افتخارات : کاندید دریافت اسکار در رشته های بهترین کارگردانی ، نویسندگی و بهترین فیلم سال. کاندید دریافت گلدن گلاب در رشته های بهترین فیلم ، بهترین بازیگری نقش اول مرد برای هنری فوندا ، بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر مکمل مرد برای لی جی کوب
درباره فیلم :
« 12 مرد خشمگین » آئینه کامل اجتماع آمریکا در دهه ی 60 است. سیدنی لومت با وسواس تمام فیلمی را کارگردانی کرده که تک تک دیالوگهایش تیز و نیش دار است و همه قشر جامعه اعم از روشنفکر و پولدار و ... را به تمسخر می گیرد و به تماشاگر ثابت می کند که در پشت نقاب این انسانهای متمدن چهره ایی2 بسیار زشت و نادان قرار دارد که همین نادانی باعث از دست رفتن جان و زندگی مردم می شود. « 12 مرد خشمگین » را می توان از بعضی لحاظ آغازگر بحث انتقاد در سینما به حساب آورد. مسئله که در آن دوران چندان مورد توجه نبود اما سیدنی لومت با جسارتی مثال زدنی فضای جامعه بزهکار آمریکا را در « 12 مرد خشمگین » در قالب 12 مرد که هرکدام نماینده قشری از جامعه بودند به تصویر کشید. این نکته را هم مد نظر داشته باشید که « 12 مرد خشمگین » در 54 سال پیش ساخته شد یعنی معادل 1336 هجری شمسی ایران! خودتان سینمای آن دوران ایران با « 12 مرد خشمگین » را بررسی نمائید!
داستان :
پسرکی جوان با چاقو پدر خود را به قتل می رساند و سپس دستگیر شده و بلافاصله به دادگاه آورده می شود تا برایش مجازاتی تعیین شود. در این دادگاه که از 12 هئیت منصفه تشکیل شده ، همگی اعضاء بر گناهکار بودن این فرد تاکید دارند به جز اعضای شماره 8 که معتقد است باید با دید بازتری به قضیه نگاه کرد و...
کارگردان :
لومت در دوران زندگی هنریاش بیش از ۵۰ فیلم ساختهاست و از برجستهترین آنها میتوان به ۱۲ مرد خشمگین (۱۹۵۷)، بعد از ظهر سگی (۱۹۷۵)، شبکه (۱۹۷۶) و حکم (۱۹۸۲) اشاره کرد که برای لومت ۴ نامزدی اسکار بهترین کارگردانی را به همراه داشتهاند.
طبق ادعای دانشنامهٔ هالیوود، لومت یکی از پرکارترین کارگردانان سینمای دوران مدرن است و میانگین ساختههای او از سال 3۱۹۵۷ به این سو رقمی بیش از ۱ فیلم در هر سال بودهاست. لومت به واسطهٔ توانائی در جذب بازیگران بزرگ به پروژههایش شناخته شدهاست. نگرش او به مسائل مالی پروژهها، هدایت درست هنرپیشهها، داستان سرایی قوی و استفاده از دوربین بهعنوان ابزاری در جهت تاکید بر تم اثر، نقاط قوت او هستند.
سیدنی لومت کار هنریاش را در نیویورک اما خارج از محفل تئاتر برادوی آغاز کرد و بهزودی به یکی از کارآمدترین کارگردانان تلویزیون تبدیل شد. او در سال ۱۹۵۷ اولین اثر سینمایی خود با نام ۱۲ مرد خشمگین (که اغلب بعنوان بهترین اثرش هم شناخته میشود) را ساخت. یکی از نتایج ساخت این فیلم شناخته شدن لومت به عنوان سردمدار اولین گروه کارگردانان تلویزیونی که با موفقیت به سینما پیوستند بود. لومت در سال ۲۰۰۵ «جایزهٔ اسکار افتخاری» را به خاطر خدمات درخشاناش به فیلمنامهنویسان، نقشآفرینان و هنر تصویر متحرک دریافت کرد. وی در سن ۸۶ سالگی بر اثر سرطان غدد لنفاوی درگذشت.
برگرفته از ویکیپدیای فارسی
بازیگران :
هنری فوندا : یکی از محبوب ترین بازیگران تاریخ هالیوود که مورد توجه اکثر خانمهای زمان خودش بود!. هنری فوندا علاوه بر زندگی پرحاشیه اش ، بازیگر بسیار خوبی هم بود. وی بازی را از تئاتر آغاز کرد و سپس به سینما آمد و توانست در فیلمهای « آقای لینکن جوان » ، « خوشه های خشم » و « 12 مرد خشمگین » بدرخشد. اما علی رغم بازی های به یاد ماندنی اش ، او تا یک سال قبل از مرگش نتوانست طعم شیرین اسکار را بچشد. فوندا یک سال قبل از مرگش در سال 1982 به دلیل بازی فوق العاده اش در فیلم « در کنار برکه ی طلایی » موفق شد4 اسکاری دریافت کند ولی خودش به علت بیماری نتوانست جایزه اش را بگیرد و بجای او دخترش جین فوندا این جایزه را دریافت کرد.
نکاتی که درباره « 12 مرد خشمگین » نمی دانید :
« 12 مرد خشمگین » در سال 2008 از طرف بنیاد فیلم آمریکا به عنوان دومین فیلم دادگاهی تاریخ سینما برگزیده شد!
سیدنی لومت بعد از اتمام ساخت فیلم بازیگرانش را در یک اتاق جمع کرد و آنها را وادار کرد تا دیالوگهایشان را بدون مکث بازگو کنند! ظاهرا دلیل این امر این بود که وی می خواسته بازیگرانش موقعیت شخصیت هایشان را با جان و دل حس کنند!.
هنری فوندا به دلیل آنکه فکر می کرد این فیلم می تواند فروش خوبی داشته باشد، تصمیم گرفت تا تهیه کنندگی آن را برعهده بگیرد و همینطور هم شد. اما بعد از اکران فیلم و مشاهده عدم استقبال تماشاگران از کار خود به شدت پشیمان شد.
بازیگران در « 12 مرد خشمگین » نامی ندارند و از ابتدا تا به انتها آنها را براساس شماره ایی که دارند صدا می کنند!. در این بین تنها هنری فوندا و جوزف سویینی هستند که در لحظاتی تماشاگران را آگاه می کنند که نامشان به ترتیب دیویس و مک کاردل است.
فوندا هرگز عادت نداشت تا خودش را بر روی پرده سینما ببیند برای همین از تماشای فیلم به همراه عوامل ،پیش از اکران عمومی انصراف داد اما بعداً به سیدنی لومت گفته بود : "سیدنی این فیلم آخرشه!"
از 12 عضو هئیت منصفه تنها عضو شماره 5 یعنی جک کلاگمن تاکنون در قید حیات باقی مانده است.5
بودجه ساخت فیلم تنها 350 هزار دلار بوده.
شاید باور نکنید اما این فیلم 21 روزه ساخته شده است!
فیلم در 3 رشته کاندید اسکار شد که همه را به فیلم « پلی بر روی رودخانه کوای » باخت.
در کل فیلم در 365 شات برداشت شد
اگرچه « 12 مرد خشمگین » در گیشه موفق نبود و حتی نتوانست سرمایه هنری فوندا را بازگرداند ، اما فوندا همواره با احترام از این فیلم یاد کرد و همیشه گفت که « 12 مرد خشمگین » بهترین فیلمی بوده که تهیه کرده است.
دیالوگهای ماندگار :
عضو هیئت منصفه شماره 9 : هی ... اِسم شما چیه ؟
عضو هیئت منصفه شماره 8 : دیویس
عضو هیئت منصفه شماره 9 : اسم من هم مک کاردل هست
( مکث )
عضو هیئت منصفه شماره 8 : خیلی خب، به امید دیدار
عضو هیئت منصفه شماره 9 : به امید دیدار!
منتقدان چه گفتند ؟
راجر ایبرت : دلیل تماشای « 12 مرد خشمگین » کشمشکش های شخصیت ها ، دیالوگ و بازیگری است.
دن جاردین : محکم و استوار، یک هنر جامعه شناسی دقیق!
صداپیشه شخصیت اصلی مرد دواین جانسون یا همان راک است که نیازی به معرفی ندارد. نیکول شرزینگر خواننده هم در فیلم صداپیشگی کرده است. با اینحال صداپیشه شخصیت اصلی داستان اولین تجربه هنری اش را پشت سر می گذارد که تجربه بزرگی هم محسوب می شود.
داستان فیلم درباره چیست ؟
داستان انیمیشن خیلی تازگی ندارد. دختر رئیس قبیله ای که در یک جزیره ساکن هستند و سفر به خارج از جزیره را ممنوع کرده اند، تصمیم می گیرد به دل دریا بزند تا بتواند روح اجدادش که به دل دریا می زدند را شاد کند و وضعیت زندگی قبیله شان را هم نجات دهد و...
کارگردان کیست ؟
ران کلمنت و جان میوسکر که بهترین انیمیشن های دیزنی از جمله « پرنسس و غورباقه » ، « پری دریایی » ، « علاالدین » و بسیاری از آثار به یاد ماندنی دیگر را نوشته و کارگردانی کرده اند.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
اینکه به کار و زندگی شان برسند.
نکات مثبت فیلم ؟
دیزنی مدتهاست که برخلاف گذشته، در انیمیشنهایش دختران را به استقلال و خودباوری ترغیب می نماید و برای تکامل آنان یک مرد را در کنارشان قرار نمی دهد! در واقع دختران در انیمیشن های تازه دیزنی هویتی بیش از عاشق شدن دارند و توانایی رقم زدن سرنوشت دلخواهشان را کسب کرده اند. این می تواند یک پیام ارزشمند برای دختران نوجوان باشد تا رویاهایشان را باور کنند.
تقریباً مانند تمام آثار دیزنی، در « موآنا » شخصیت های مکمل به کمک داستان آمده اند و به خوبی آن را از یکنواختی خارج کرده اند. کمتر در سالهای اخیر شاهد بوده ایم که شخصیت هایی که دیزنی خلق می کند ناخوشایند و شکست خورده باشند.
موسیقی اثر فوق العاده است.
خروسی در داستان حضور دارد که به تنهایی روح تماشاگر را شاد می کند!
نکات منفی فیلم ؟
شاید بتوان عدم نوآوری و حرکت در مسیر تضمین شده را مشکل بزرگ « موآنا » عنوان کرد که البته شاید خیلی هم شبیه به یک مشکل به نظر نرسد! تماشاگران در سالهای اخیر عادت کرده اند تا در آثار دیزنی دنیای جدیدی را شاهد باشند و در آن غرق شوند اما در « موآنا » خبری از خلاقیت و نوآوری نیست و فقط از فرمول های موفق همیشگی استفاده شده است.
حرف آخر :
« موآنا » تماشایی و جذاب است و می تواند تمام مخاطبین سینما از کودک تا بزرگسال را مجذوب خود نماید. دیزنی می تواند امیدوار باشد که اثر جدیدش بتواند در فصل جوایز هم خودی نشان دهد و در میان نامزدهای بهترین انیمیشن سال قرار گیرد که برای این عنوان شایسته به نظر می رسد.
فلیسیتی جونز که چند هفته پیش فیلم پرفروش « یاغی : داستانی از جنگ ستارگان » را بر پرده سینماها داشت، در فیلم حضور دارد. سیگورنی ویور سری فیلمهای « بیگانه » هم جزو بازیگران فیلم است. لیام نیسن هم با آن صدای خسته، صداپیشه فیلم است.
داستان فیلم درباره چیست ؟
کانر ( لویس مک دوگان ) پسربچه ای است که مشکلات زیادی را تحمل می کند. مادر او ( فلیسیتی جونز ) در حال دست و پنجه کردن با سرطان است و در مدرسه نیز قلدرها دست از سرش بر نمی دارند. با اینحال یک شب هیولای درختی غول پیکری نزد او می آید و معامله ای را با کانر انجام می دهد که...
کارگردان کیست ؟
جی ای بایونا که آخرین ساخته سینمایی اش به نام « غیرممکن » در سال 2012 با بازی نائومی واتس در ژانر فلاکت اکران شد و فیلم قابل قبولی هم بود.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
بعید می دانم بچه های این دوره و زمانه از هیولای درختی فیلم وحشت کنند اما بهرحال، شاید برخورد اولیه کودکان با این هیولا کمی با ترس همراه باشد.
نکات مثبت فیلم ؟
جلوه های ویزه فیلم چشم نواز و تماشایی هستند. جلوه های بصری فیلم بیشتر از اینکه محصول کامپیوترهای قدرتمند باشند، محصول خلاقیت و دیدگاه هنری منحصر به فرد سازنده بوده است.
فیلمنامه « هیولایی فرا می خواند » دنیای کودکانه و فانتزی های خاص آنان را به خوبی به تصویر کشیده است. در فیلم به معضلات و مشکلات یک کودک در سن و سال کانر به خوبی پرداخته شده و به همین جهت کودکان و نوجوانان به راحتی می توانند با اثر ارتباط برقرار کرده و پیامهای اخلاقی فیلم را باور نمایند.
نکات منفی فیلم ؟
« هیولایی فرا می خواند » وضعیتی شبیه « لاک قرمز » خودمان دارد. شخصیت اصلی داستان یک خروار بدبختی دارد که شاید نیازی نبود تا این حد بیچاره به نظر برسد. مادر از یک سو در حال مرگ است، مادربزرگ که سرد و سخت گیر است، پدر معلوم نیست کجاست، در مدرسه قلدرها پسرک را ول نمی کنند و... شاید اگر داستان همان مادر مطرح می شد کافی به نظر می رسید.
حرف آخر :
« هیولایی فرا می خواند » به خوبی توانسته پیام خود را به تماشاگر کم سن و سالش منتقل نماید. ترغیب کودکان برای مبارزه با مشکلات زندگی و اعتماد به نفس و خودباوری، از جمله اهدافی بوده که مد نظر سازندگان بوده که به خوبی از عهده انتقال آن برآمده اند. « هیولایی فرا می خواند » به آرامی جای خودش را در دل مخاطب باز می کند و کاری می کند که فراموش کردنش به این راحتی امکان پذیر نباشد و یک اثر متناسب با دنیای کودکان و نوجوانان باشد.
منبع:مووی مگ
« سکوت » براساس رمانی به همین نام به قلم شوساکو ایندو ساخته شده است. از این رمان مشهور ژاپنی تاکنون دو اقتباس سینمایی انجام شده که اولی به کارگردانی ماساهیرو شینودا در سال 1971 و دومی در سال 1994 توسط ماریو گریلو بوده است. « سکوت » یکی از آثار مورد علاقه مارتین اسکورسیزی بود که از سه دهه پیش تاکنون قصد ساختنش را داشت اما هربار به دلایل متفاوتی از جمله بحث های مالی و زمانبندی، ساخت این اثر میسر نگردید. اسکورسیزی در نهایت پس از ساخت « گرگ وال استریت » با خود عهد کرد که تا زمان ساخته شدن « سکوت » هیچ پروژه سینمایی را نپذیرد. او برای رسیدن به خواسته اش هیچ دستمزدی برای ساخت این فیلم دریافت نکرد و بازیگران مشهور فیلم هم حاضر شدند با مبلغ بسیار پائین تر از آنچه که معمولاً دریافت می کنند در این فیلم بازی کنند
داستان فیلم در قرن هفدهم میلادی روایت می شود. در این دوران کلیسای لیسبون تصمیم می گرد دو کشیش جوان و معتقد خود به نامهای رودریگوئز ( آندرو گارفیلد ) و گارپ ( آدام درایور ) را مامور کند تا به کشور ژاپن سفر کنند و از سرنوشت کشیش فریرا ( لیام نیسن ) مطلع شوند. فریرا کشیشی بوده که گفته می شود هم اکنون به آئین بودایی درآمده اما دو کشیش جوان به چنین چیزی اعتقاد ندارند. با اینحال ورود این دو کشیش به ژاپن اتفاقات عجیب و خشنی به همراه دارد که...
اسکورسیزی در دوران فیلمسازی خود ثابت کرده که همواره به سوژه های مذهبی علاقه مند است و بدش هم نمی آید که بتواند از مذهب به عنوان خرده داستان در فیلمهایش و یا حتی جریان اصلی ( مانند فیلم « آخرین وسوسه مسیح » ) استفاده نماید. وی پس از سالها تصمیم گرفته تا اینبار به موضوعی کاملاً مذهبی در فیلم « سکوت » بپردازد که قرار است تقابلی میان اندیشه و ایمان باشد؛ جایی که می بایست سرسختی انسان مورد آزمایش قرار گیرد تا ایمان او سنجیده شود.
دریا در اثر جدید مارتین اسکورسیزی نقش مهمی داشته است. اسکورسیزی با هوشمندی در موقعیت های مختلف داستان نمایی از دریا را به تصویر کشیده تا آرام و طوفانی بودن آن را به نمایش بگذارد و از این طریق، وضعیت شخصیت های داستان را بازگو نماید. دریایی که باشکوه و اغلب آرام است و می توان به دل آن زد اما این دریا روی دیگری هم دارد و آن زمانی است که طوفانی و سهمگین است و تمام افراد سعی دارند از آن فرار کنند و کسانی هم که موفق به فرار نشوند، قطعاً از مهلکه جان سالم به در نخواهند برد.
دو کشیش فیلم « سکوت » نیز چنین وضعیتی دارند. در ابتدای فیلم آنها در آرامش مطلق و قدرت و ایمان کامل پا به ژاپنی می گذارند که در یکی از خشن ترین دوره های تاریخ خود به سر می برد و برای معتقدین مسیحیت می تواند یک جهنم کامل را تداعی کند. در این دوران شوگان در ژاپن " مسیحیان پنهان " را شناسایی کرده و بدترین شکنجه های انسانی را بر آنان روا می دارند. اسکورسیزی بطور بی رحمانه ای این شکنجه ها را در تاثیرگذارترین قاب های سینمایی به تصویر کشیده است. لحظاتی که با خشونت کامل همراه است و شاید تماشای اثر را تا حد زیادی برای مخاطب دچار مشکل کند.
مجموعه خشونت هایی که در فیلم به تصویر کشیده شده اند در نهایت دو کشیش اصلی داستان را به نقطه ای سوق می دهند که در تضاد کامل با وضعیت اولیه شان می باشد. آنها که متعصب بودند، این سوال را در مقابل دیدگان خود می بینند که چرا پاسخی برای این حجم از خشونت وجود ندارد. مسیحیان در این منطقه به آتش کشیده می شوند یا به راحتی سرشان از بدنشان جدا می شود. در این وضعیت کشیش ها به دلایل سکوت پروردگارشان می اندیشند و پایه های تنزل ایمانشان شکل می گیرد. این در حالی است که کشیش فریرا که در پی سرنوشت آن هستند ظاهراً قبلاً با چنین پرسشی مواجه شده بوده است. اسکورسیزی مشخصاً اینبار قصد داشته تا تقابل انسان با درون خودش را یادآوری کند. جایی که ایمان افراد در شرایط وحشتناک به آزمایش گذاشته می شود و این سوال مطرح می شود که چرا می بایست میان آئین ها یکی انتخاب شود و اصلاً تفاوت آنها در چیست؟
« سکوت » از حیث تکنیک های سینمایی نیز اثری قابل ستایش است که امضای مارتین اسکورسیزی را پای اثر دارد. در روزهایی که آثار سینمایی رفته رفته قاب بندی های تلویزیونی به خود گرفته اند، اسکورسیزی نماهای دور و عریض با جزئیات فراوان و رعایت اصول زیبایی شناسی را به کار گرفته تا تماشاگر غرق در داستان و موقعیت هایی شود که اگرچه خوشایند نیستند و حال او را خوب نمی کنند، اما به شدت سینمایی و جذاب و البته تاثیرگذار هستند.
بازیگران « سکوت » بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و البته انتخاب شان توسط اسکورسیزی به اندازه کافی در ماه های اخیر تعجب برانگیز بوده است. اندرو گارفیلد که سال بسیار خوبی را با « ستیغ اره ای » و حالا « سکوت » پشت سر گذاشته، بازی قابل توجهی از خود به نمایش گذاشته است. با اینحال به نظر می رسد که می شد انتخاب های بهتری هم برای نقش رودریگوئز داشت. آدام درایور دیگر بازیگر فیلم است که وزن بسیاری هم برای حضور در این پروژه کاهش داده و بازی تاثیرگذاری هم از خود به نمایش گذاشته است. درایور رفته رفته در حال تبدیل شدن به یک ستاره در سینماست و به نظر می رسد روند صعودی دوران حرفه ای وی ادامه داشته باشد. لیام نیسن هم که تماشای او در نقش های اکشن به امری متداول برای مخاطبین سینما مبدل شده، در نقش کشیش فریرا بازی تاثیرگذاری از خود به نمایش گذاشته است. اما فیلم یک بازی تماشایی هم دارد که متعلق به ایسی اوگاتا است که اگر خوش شانس باشد می تواند نامش در لیست نامزدهای اسکار هم قرار بگیرد.
« سکوت » قطعاً یکی از بهترین آثار سینمایی در سال جاری است که مختص به سینماست و اختصاصاً برای پرده عریض سینما ساخته شده است. فیلم جدید مارتین اسکورسیزی اینبار تماشاگرش را به جای تماشای دنیای بزهکارانه انسانها در « گرگ وال استریت » ، به تماشای وجود داخلی خودشان می نشاند و سوالات بسیاری را در ذهن او ایجاد می کند تا ایمانشان را مورد چالش قرار دهد. تماشای « سکوت » می تواند پاسخ های متفاوتی از مخاطب دریافت کند که ارتباط مستقیمی به اعتقاد او خواهد داشت.
منبع: مووی مگ