نوح دیویس کشیشی در یک جامعه مرفه است. او پس از از دست دادن همسرش افسرده است. دوست قدیمیاش که در یک محلهی فقیرنشین و پرخطر شهری یک کلیسا تأسیس کرده، با او تماس میگیرد. با نزدیک شدن کریسمس، او وسایلش را جمع میکند و با دو دخترش به کلیسای خیابان نجات نقل مکان میکند. اکنون آنها باید با چالشهایی که در این جامعهی جرمخیز با آن روبرو هستند، دست و پنجه نرم کنند.
ماجرا در مورد خانواده ای است که در نیویورک رستورانی دارند و در آنجا مشغول به کارند ولی تفاوت آنها با دیگران این است که میتوانند کارهای جادویی عجیبی انجام دهند که خیلی در کارها به آنها کمک میکند ولی با این حال پدر خانواده که به آنها این فنون جادویی را آموزش می دهد از آنها میخواهد تا تمامی کارهای خود را با جادو انجام ندهند و کسی متوجه جادوگر بودن آنها نشود...