آدا گیر کرده است. او که در یک شهر بن بست در اوستیای شمالی زندگی می کند، در چنگال سخت مردان زندگی اش گرفتار شده است. اما زمانی که برادر بزرگترش به خانه برمی گردد و پدرش ناگهان بیمار می شود، آدا در نهایت راهی برای آزادی می بیند...
میشا که برای برطرف کردن مشکل راه رفتن در خواب، از روش درمانی هیپنوتیزمی استفاده می کند. در نهایت، چنان به هیپنولوژیست وابسته می شود که دیگر قادر به تشخیص واقعیت از توهم نیست...