زنی جوان در پاریس سال 1894، با امید یافتن مادرش، راهی بیمارستان سالپتریه شد و خود را در آن حبس کرد. در این بیمارستان، تدارکات جشن بزرگی در حال انجام بود.
زن جوانی با گذشته ای فاجعه بار به پاریس نقل مکان می کند. وقتی او یک زن می شود و فکر می کند که بالاخره از سایه های گذشته خود رها شده است، برخی از شخصیت ها ظاهر می شوند و او این شانس را پیدا می کند که به یک قهرمان منحصر به فرد تبدیل شود...
فروشنده اسبی به نام “مایکل کولهاس” در قرن شانزدهم به همراه خانواده خود زندگی خوبی را سپری می کند. وقتی لردی با وی با بی عدالتی رفتار می کند، کولهاس ارتشی را فراهم ساخته و برای بدست آوردن حق خود به مبارزه میکند …