کشتیگیر «رندی» (میکی رورک) سال ها از دوره ی اوج اش گذشته است. ستاره سال های پیشین مسابقات کشتی اکنون به صورت نیمه وقت در خواروبار فروشی کار می کند. او به خاطر وضعیت جسمی اش شاید دیگر نتواند کشتی بگیرد، برای همین تصمیم می گیرد تا تغییراتی در زندگی اش ایجاد کند. او حتی به سراغ دخترش می رود و سعی می کند گذشته ها را جبران کند. اما پیشنهاد مبارزه با رقیب قدیمی اش او را سر دو راهی بزرگی قرار می دهد.
تلاش های بی ثمر.غرق شدن در آنچه که روزی بودی و هستی
رندی شغلی را که در سوپر مارکت بدست می آورد را رها میکند. در تلاش خود برای بهبود رابطه ی بین خود و دخترش شکست میخورد و دخترش او را از خود می راند. و تا قبل از آخرین کشتی که میگیرد پم را نیز از دست میدهد. گویی این کشتی گیر تنهای داستان آرونوفسکی قرار نیست در زندگی موفق باشد و فقط و فقط موفقیت در رینگ از آن اوست. آدمهای دنیا او را دوست ندارند، فقط و فقط آدمهایی که پشت رینگ نمایش او را تماشا میکنند برایش کف می زنند و دوستش دارند. زندگی کردن و منفور بودن و شکست خوردن هایش در مقابل نمایش اجرا کردن و محبوب ماندن. تضاد غم انگیزی است. چیزی که "کشتی گیر" دارد واقعی بودن داستان و واقعی تر بودن شخصیت هایش است. به نظرم آرونوفسکی یک مستند ساخته تا فیلم، مستندی از سالهای آخر زندگی کشتی گیرش؛ و شیوه فیلمبرداری میتواند شاهد براین مدعا باشد.
موسیقی بیکلامی که به مدت 1 دقیقه (شاید کمی بیشتر) زمانی که رندی در خانه اش بود (قبل از بازی کردن با پسربچه) از آن دست موسیقی های کوتاهی ست که میتوان 1 ساعت مداوم آن را گوش داد و خسته نشد.
پرچم ایران. اینکه کارگردان مطرح و قدرتمندی چون آرونوفسکی نام آیت الله را برای رقیب رندی انتخاب میکند که سیاهپوست نیز هست و پرچم ایران را توسط او در رینگ به اهتزاز درمی آورد عجیب است. عجیب تر اینکه رندی این پرچم را می شکند و صدای فریاد U.S.A تماشاگران همه جا را فرا میگیرد.. اما شاید بتوان اینگونه نیز برداشت کرد که تمام اینها "یک نمایش هیجان انگیز" است و در رینگ چیزی که طلب میشود فقط خشونت است و بس.
همه اینها به کنار، فیلم کشتی گیر چند سکانس ماندگار را برایمان به یادگار گذاشت که شخصا دوست دارم بارها آنها را ببینم:
1) قدم زدن رندی و دخترش در اسکله کنار دریا
2) سکانسی که رندی از راهروهای پشتی فروشگاه عبور میکند و صدای تماشاگران آرام آرام بالا میگیرد، درنهایت رندی به پشت پرده پلاستیکی می رسد، پرده را کنار می زند و صدا قطع می شود. یادآور روزهایی که کشتی میگرفت ...
3) سکانس پایانی فیلم که از زبان رندی می گوید این دنیای من است و من در دنیای دیگری جای ندارم.
این فیلم داستان واقعی مدیر یک تیم ورزشی به نام «بیلی بین» (برد پیت) را روایت می کند. بیلی بین کسی بود که موفق شد با بودجه ای اندک و تنها با استفاده از قوانین غیرعرفی بازی بیسبال، رقیبان بزرگ و ثروتمند خود را شکست دهد...
میکی (مارک والبرگ) کارگر ساده ای در ماساچوست است و علاقه زیادی به بوکس دارد. او با کمک برادرش دیکی (کریستین بل) در یک مسابقه شرکت میکند اما شکست می خورد اما ناامید نشده و به تلاش خود ادامه می دهد تا اینکه… (این فیلم نگاهی به سال های اولیه بوکسوری بنام میکی وارد دارد که برای قهرمانی در این رشته تلاش میکند)
«راکي» (استالون) هنوز غم از دست دادن همسرش را مي خورد که سه سال پيش بر اثر بيماري سرطان درگذشته است. وقتي «ميسن» (تارور)، قهرمان سنگين وزن بوکس، احتياج پيدا مي کند شهرت خود را احيا کند، کارگزارش به «راکي» پيشنهاد مي دهد آن دو مسابقه اي نمايشي برگزار کنند...
پائولو خواستار این است که یک بار دیگر با راکی مبارزه کرده و آبروی رفته خود را بازیابد. از طرفی راکی که به تازگی با آدریان ازدواج کرده، با مشکلات بی شمار و البته تازه ای دست و پنجه نرم می کند...
«آپولو کريد» (وودز)، رقيب سابق و دوست فعلي «راکي»، در مسابقه اي با ضربه ي چپ کوبنده ي بوکسوري غول پيکر از شوروي به نام «ايوان دراگو» (لوندگرن) بر زمين مي افتد و مي ميرد. «راکي» نيز عنوان خود را مي گذارد تا بتواند در مسابقه اي غير رسمي با «دراگو» ي آماتور، در خود شوروي شرکت کند.
بوکسوری به نام بیلی امیدوار است که یک مربی به نام تیک ویلیس به او تمرین دهد و کمک کند که به زندگی برگردد. او اخیرا همسرش را در حادثه رانندگی از دست داده و دخترش از جانب دولت تحت مراقبت از کودکان است...