«بریکینگ بد» مجموعهای تلوزیونی است که در ژانر درام - جنایی و در 5 فصل برای شبکه AMC آمریکا از سال 2008 تا 2013 ساخته شد. «بریکینگ بد» به سرعت به یکی از تحسین شده ترین سریالهای تاریخ تبدیل شد بطوریکه از سایتهای معتبری همچون IMDB امتیاز 9.5 از 10 و Metacritic امتیاز 99 از 100 (برای فصل پنجم) را کسب کرده است.
این موفقیت ها به قدری ادامه یافت که با عنوان «ارزشمندترین سریال تاریخ» در کتاب رکوردهای گینس ثبت شد. قسمت آخر سریال Felina با تماشای همزمان 10.28 میلیون نفر در سراسر آمریکا تبدیل به پرتماشاگرترین برنامهی تاریخ تلوزیون کابلی آمریکا شد. برخی از منتقدان قسمت 14 از فصل پنجم سریال Ozymandias را "بهترین قسمت پخش شده در تاریخ تلویزیون" میدانند. این قسمت از سایت IMDB امتیاز 10 از 10 را گرفته است.
از موفقیتهای دیگر «بریکینگ بد» در طول 6 سال، نامزدی در بیش از 300 عنوان جایزه از جشنوارههای مختلف بود که توانست 94 تای آنها را تصاحب کند. از جمله 7 جایزه امی و 2 جایزه گلدن گلوب.
سازنده و تهیه کنندهی سریال وینس گلیگان است که کار تولید فیلم را در شهر آلبوکرکی (ایالت نیو مکزیکو آمریکا) به انجام رساند. وی که پیش از این کار در مجموعهی تلوزیونی The X-Filesرا تجربه کرده بود، طرح پیش نویس «بریکینگ بد» را به شبکههای معتبر ارائه داد اما با برخورد سرد آنها مواجه شد تا اینکه شبکه AMC برای ساخت آن به گیلیگان اعتماد کرد. اعتمادی که باعث شد هر دو طرف پیروز از آن خارج شوند.
کاراکتر اصلی سریال «والتر وایت» (با هنرنمایی برایان کرانستون) است که نقش یک دبیر شیمی سختکوش دبیرستان را ایفا میکند. او پس از آنکه از ابتلا به بیماری سرطانش اطلاع مییابد برای تامین مخارج خانواده خود، با کمک جسی پینکمن (با هنرنمایی آرون پال) –دانش آموز سابقش– دست به تولید مت آمفتامین (شیشه) میزند.
در سراسر سریال، والتر وایت نقش تولیدکننده و فروشندهأی شیشه را بر عهده دارد تا از این طریق منابع مالی خانوادهی خود را پس از مرگش تامین کند. به مرور ابعاد مختلفی از زندگی والتر وایت نمایان میشود و مشکلاتی بسیاری سر راهش قرار میگیرد. ورود او به حیطهی خارج از قوانین کشور در حالی اتفاق میافتد که برادر زنش در ادارهی مبارزه با مواد مخدر DEA مشغول به کار است...
شاید شما هم مثل من از سریالهایی که در آن یک شخصیت عادی به تدریج و آهسته اما پیوسته، در مسیری پیشرفت میکند، خوشتان میآید. راستش سلیقه عمومی ما همین است، بنابراین اگر شما هم چنین ذائقهای دارید، از دنبال کردن سیر تکامل «والتر وایت» و مسیرهای ناخوشایند اما ناگزیری که او مجبور میشود به آنها وارد شود، خوشتان خواهد آمد.
خلافکاران، پلیسها، معتادها و زوجهای سریال Breaking Bad همه خاکستری هستند، ما در این سریال پلیس باروحیه و بذلهگو و باهوشی داریم که از غلطیدن در مسیر اشتباه مصون نیست، همان طور که معتاد نیکنهادی داریم که سیر حوادث او را به جنایت میکشد. این یک تفاوت اساسی سریالهای غربی با سریالها ماست.
بریکینگ بد در عین حال به صورت واقعگریانه سلسله مراتب قدرت در دنیای خلافکارها و سیر صعود نزول افراد را در این دنیا نشان میدهد. این سریال نشان میدهد که چطور میشود با پولشویی، مدتی قانون را گیج و معطل کرد و یا اینکه احترام و وفاداری در دنیای مادون، تا به کی معنی دارد و میتواند ادامه پیدا میکند.
سریال، روزگار تیره معتادها را به خصوص در چند قسمت با پرهیز از شعارگرایی رسمی به خوبی به تصویر کشیده است، همان طور که ناکامی عوامل و رؤسای شبکههای قاچاق را نشان داده است. این مطلب نشان میدهد که برای ایجاد تأثیر زیرپوستی بر مخاطب، هیچ نیاز به دکلمه شعارها، پلیسهای ابرقهرمان معصوم یا زشتنمایی تصنعی خلافکارها نیست.در عین حال لحظات مفرح هم در سریال کمک نیست و تصور نکنید که همیشه با یک سریال جدی روبرو هستید.
مهمترین و رضایت بخش ترین دلیل ِ زیبایی این سریال هماهنگی بسیار خوب ِ ویژگی های ظاهری, نویسندگی, بازیگری, طنز, علم و موسیقی هست. هرکدوم باعث تقویت دیگری می شن : موسیقی و رنگ ها, نزول چشمگیر شخصیت والتر در مقابل نمود ِ انسانیت ِ جسی, طنز و تنش.
چیزی که وینس گیلیگان و شبکه ی معظّم AMC خلق کردن یک داستان ضدِّ قهرمان ِ بسیار عالیه. داستانی که از آنچه ممکنه درش پیش بیاد بی خبریم، بنابراین اگر از کسانی هستید که این سریال رو ندیدید بهتون پیشنهاد میکنم به سرعت دست به کار بشید و این شاهکار رو تماشا کنید .
۱۲ موقتی ( Short Term 12) فیلمی درام امریکایی محصول سال ۲۰۱۳ که توسط دستین کرتون نوشته و کارگردانی شده است و بر اساس فیلم کوتاه اش به همین نام(2008-Short Term 12)است.این فیلم در چشنواره جنوب از طریق جنوبغربی مشهور به SXSW،در سال ۲۰۱۳ به نمایش درآمد و جایزه هیئت داوران را برای بهترین روایت فیلم بدست آورد. نظر منتقدان اکثراً مثبت بوده است.
فیلم داستان «گریس» است. او رهبر چهار کارمند یک خانه کودکان است که مراقبت های لازمه را از ساکنین موقت آن انجام می دهند. رابطه دوستانه راحتی میان این چهار کارمند یعنی «گریس»، «میسن»، «جسیکا» و «نیت» برقرار است. گذشته«گریس» که به دقت پنهان نگه داشته شده بر اثر سه رویداد شروع به آشکار شدن می کند...
فیلم مستقل و خوش ساخت «12 موقتی» با دیدگاهی عاطفی اما درست به بررسی زندگی بچه ها و کارکنان در خانه کودکان بی سرپرست می پردازد، یعنی جایی که خطوط بین آن ها آن طور که تصور می شود واضح و مشخص نیست.
«12 موقتی» از همان ابتدا تکلیفاش را با مخاطب روشن میکند. مخاطب قرار نیست با یک فیلم پر زرق و برق هالیوودیمواجه باشد؛ قرار نیست بازیگران مشهور و ویژهای را ببیند؛ قرار نیست داستان خیلی پیچیدهای را دنبال کند و در نهایت، قرار است به یک فیلم ساده و بی ادعا اما قدرتمند از سینمای مستقل آمریکا نگاه کند.
این ویژگی را پیشتر در فیلم «نبراسکا» هم دیده بودیم. جایی که سینمای آمریکا، به دور از داستانهای زرد خودش، میخواهد با سادگی تمام به دل «احساسات درونی انسانها» نفوذ کند و قصد آن را هم ندارد که با احساساتزدگی، عدهی قابلتوجهی از مخاطبان را از خود براند. «12 موقتی» یک داستان تکراری و دستمالی شده را در یک فضای بکر و ناب به تصویر میکشد. هوشمندی کارگردان در نحوهی روایت داستان، انتخاب بازیگر، شخصیتپردازی و روند سیال احساسات «12 موقتی» را به یک فیلم موفق تبدیل میکند.
این فیلم تجربه ای شخصیت محور است که بیش تر روی زندگی درونی گریس و روابط او با دیگر شخصیت ها تمرکز کرده است. کرتن برای روایت فیلم از دوربین روی دست استفاده کرده که این انتخاب درست و بجا هم فیلم را به فضاهای مستند نزدیکتر کرده و هم لایه هایی درونی تر شخصیت های فیلم را با تکان هایی که به تصویر روی پرده می دهد، بهتر نشان می دهد.
بازی ها همگی موزون و بی نقص هستند (به خصوص بازیگر نقش اول یعنی بری لارسِن که فیلم را می توان یک سکوی پرش برای او به حساب آورد) و بعد از پایان فیلم به این نتیجه می رسیم که تجربه ای اگر چه گاها دردناک اما ارزشمند داشته ایم.«12 موقتی» بار دیگر نشان میدهد که قدرت سینما نه در نور و انفجار که در روایت گری و پرداخت شخصیت است.
مرد سیندرلایی (Cinderella Man) فیلمی به کارگردانی ران هاوارد در ژانر درام محصول کشور آمریکا در سال ۲۰۰۵ است که بازیگرانی همچون راسل کرو، رنی زلوگر، پل جیاماتی، بروس مکگیل و کریگ برکو در آن به ایفای نقش پرداختهاند.
فیلم، داستان زندگی بوکسور افسانه ای آمریکایی به نام جیمز جی براداک را نشان میدهد. او که از شکست ناپذیرترین بوکسورهای تاریخ بوده، در دوره ای و پس از آسیب دیدگی و البته وارد شدن به سالهای آغازین دهه ۱۹۳۰ میلادی (سالهای رکود وحشتناک اقتصادی در آمریکا) دچار مشکلات بسیاری میشود.
براداک مردی است که پس از تحمل سختی ها دوباره برخاست مانند رویاها مانند سیندرلا، یک «مرد سیندرلایی»… آنگونه که لقبش بود.راسل کرو، هنرپیشه ای که دیگر دنبال واژه ها نمیگردم تا بازیش را توصیف کنم، در این نقش می درخشد و به خوبی سیمای بوکسوری که حتی یک بار هم «ناک اوت» نشد و خارج از رینگ، یک همسر باوفا و یک پدر مهربان بود که تحت هر شرایطی میکوشید به خانواده اش عشق بورزد و البته راه درست را انتخاب کند، تصویر میکند.
پس از «یک ذهن زیبا» این دومین همکاری راسل کرو و ران هاوارد نیز هست.جالب است بدانید که خود راسل کرو این نقش را از همه نقش هایی که تاکنون بازی کرده، بیشتر دوست دارد. نقشی که برایش ۲۵ کیلوگرم وزن کم کرد، چند بار دندانش شکست، به خاطر آسیب دیدگی بیهوش شد و حتی به دلیل جابجایی شانه اش، فیلمبرداری ۲ ماه متوقف شد!
اگر میخواهد ۲ ساعت و نیم از یک فیلم لذت ببرید، حتما «مرد سیندرلایی» را ببینید. صحنه هایی هست که با براداک بغض گلویتان را میگیرد و هنگام پیروزیش، انگار خودتان پیروز شده اید ؛ این فیلم اثری است که به شما درس زندگی خواهد داد .
داستان عامهپسند (Pulp Fiction)؛ فیلمی آمریکایی، محصول سال ۱۹۹۴، به کارگردانی کوئنتین تارانتینو و در گونهٔ سینمای جنایی است. عمدهٔ شهرت فیلم به دلیل به نمایش درآوردن ترکیبی کنایهآمیز از خشونت و شوخطبعی، داستان غیرخطی، اشارههای سینمایی، ارجاعات آن به فرهنگ عامه و دیالوگهای آن است.
داستان عامهپسند، روایتگر ماجراهایی با خطوط داستانی متقاطع از گانگسترهای لسآنجلسی، بازیکن بوکس، سارقان مسلح خردهپا و یک کیف اسرارآمیز است. بیشتر زمان فیلم از تکگویی و گفتگوهایی با درونمایهٔ نگاه به زندگی و با چاشنی بذلهگویی تشکیل شدهاست که بین شخصیتهای فیلم ردوبدل میگردد.
«داستان عامهپسند / Pulp Fiction» در آمریکا به کتابهای کوچکی گفته میشود که معمولاً فاقد ارزش محتوایی غنی است و عمدتاً کارکرد جذابی برای پر کردن زمان دارند. این داستانها خریده میشوند، در طول یک سفر کوتاه خوانده میشوند و از جذابیتش لذت میبرید و سپس اگر به دور انداخته نشوند، به عنوان زیردستی استفاده میشوند و اکثراً جزو آثار نخواهند بود که قفسه های کتابخانههای عموم مردم را پر کند؛ تعبیری که برخی منتقدان این فیلم به کنایه درباره پالپ فیکشن به کار بردهاند.
مطابق با سبک کوئنتین تارانتینو در روایات داستان بهصورت غیرخطی؛ داستان این فیلم نیز به شکل غیرترتیبی روایت میشود. ساختار پالپ فیکشن براساس سه داستان متمایز بنا شده است که در خط سیر روایت اشتراکاتی نیز با یکدیگر دارند.
آدمکش حرفهای، وینسنت وگا (با بازی جان تراولتا) شخصیت اصلی داستان نخست، بوکسور حرفهای، بوچ کولیج (با بازی بروس ویلیس) شخصیت اصلی داستان دوم و همکار آدمکش وینسنت، جولز وینفلد (با بازی ساموئل ال. جکسون) شخصیت اصلی داستان سوم است.
فیلم را میتوان به هفت بخش تقسیم کرد که عنوان سه روایت اصلی بهصورت متنی بر صفحهٔ سیاه در بین قیلم و به مدت چند ثانیه نمایش داده میشود: 1-سرآغاز رستوران 2-پیشدرآمد «وینسنت وگا و همسر مارسلوس والاس» 3-«وینسنت وگا و همسر مارسلوس والاس» 4-پیشدرآمد «ساعت طلایی» (الف-گذشته، ب-حال) 5-«ساعت طلایی» 6-«وضعیت بانی» 7-سرانجام - رستوران.
داستان فیلم درباره کاراکترهایی است که در دنیایی پر از دسیسه و ناامیدی زندگی میکنند. فیلم دنیایی را به تماشاگر معرفی میکند که در آن اثری از انسانهای معمولی و یا حتی یک روز معمولی به چشم نمیخورد؛ جایی که اگر بخواهی آتشی را خاموش کنی، به جهنمی از آتش میافتی.
جان تراولتا در نقش کاراکتری با نام «وینسنت وگا» بازی میکند، قاتلی نیمه حرفهای که از طرف رئیسش اجیر شده که مردی را بکشد. برای اولین بار ما او را با شریکش جولس (با بازی ساموئل ال جکسون) میبینیم که در حال رفتن به سوی چند دلال مواد مخدر خارجی و البته گستاخ هستند تا نمایشی پر خون و پر خشونت را اجرا کنند!
متد فیلم روایی فیلم این است: شخصیتهای داستان در شرایطی سخت و پیچیده قرار میگیرند. فیلم هم به کاراکترها اجازه میدهد که برای نجات جان خود، از این شرایط، به شرایط سختتر و بحرانی تری فرار کنند! و بیشتر صحنههای اکشن فیلم، ناشی از وقایعی است که کاراکترهای فیلم، برای کنترل بحرانی که در آن گرفتار شدهاند انجام میدهند.
«قصههای عامه پسند» عاشق کلمههای به کاربرده خودشان هستند. (چه برسد به تماشاگران) دیالوگهایی که توسط تارانتینو و آواری نوشته شده است اگرچه بعضی وقتها غیر معمول میباشند اما همیشه جالب و جذاب هستند.
این دیالوگها این نکته را به ما یادآوری میکنند که شخصیتهای فیلم، با هم متفاوت هستند (و کلا شخصیتپردازی فیلم در سطحی فوق العاده عالی قرار میگیرد) مثلا تراولتا شخصیتی کم حرف دارد، جکسون شخصیتی دقیق، پلامر و تیم راث عاشق و معشوقیهایی احمق، هاروی کیتل به مانند یک حرفهای پرکار تند گو است و... .
از تمام این نکات بگذریم یک نکته باقی میماند و آن هم موسیقی منحصر به فرد فیلم است که یکی از بهترین موسیقی های متن تاریخ است و برخی آثار سینمایی تلاش کردهاند از آن تقلید کنند؛ موسیقی که از سبکهای Rock and Roll ، pop Surf و soul ساخته شده و چینشی هنرمندان در بستر اثر دارد و در خدمت ریتم تند فیلم است.
« حیوانات شبگرد » دومین ساخته تام فورد محسوب می شود که به فاصله 7 سال از « یک مرد مجرد » اکران شده و پروسه ای که فیلم از زمان ساخت تا اکران عمومی طی کرد، کاملاً برخلاف « یک مرد مجرد » بود و اغلب سینماگران از همان روزهای آغاز فیلمبرداری علاقه مند به تماشای اثر جدید این کارگردان بودند تا ببینند موفقیت های اثر قبلی او اتفاقی نبوده و فورد یک فیلمساز مستعد است. اثر جدید فورد اقتباسی است از رمانی به نام « تونی و سوزان » که در سال 1993 منتشر شده بود.
داستان فیلم درباره زنی به نام سوزان ( امی ادامز ) است که گالری داری ثروتمند از طبقه مرفه جامعه محسوب می شود اما برخلاف ثروت و جایگاه ارزشمند او نزد همکارانش، سوزان از زندگی شخصی اش راضی نیست و رابطه سردش با همسرش ( آرمی همر ) نیز مزید بر علت شده که وی در زندگی خوشحال نباشد. اما سوزان پس از مواجه با رمانی منتشر نشده از همسر سابقش ( جیک جیلنهال ) تصمیم به خواندن آن می گیرد. رمانی که درباره حمله یک گروه گنگستری به به خانواده ای در تگزاس است و سوزان را به شدت درگیر خود می کند تا حدی که ...
در « حیوانات شبگرد » دو داستان موازی روایت می شود که از دو دنیای متفاوت می آیند. نخستین بخش فیلم مربوط به زندگی مرفه اما پر از درد سوزان است که به نظر می رسد تام فورد بیش از هرکسی آن را درک می کند چراکه وضعیت سوزان بی شباهت به خود فورد در زندگی واقعی نیست و از این جهت در بخش روایت زندگی سوزان فیلم وارد یک واکاوی روانشناسانه قدرتمند می شود که طی آن تمام اجزای تشکیل دهنده دنیای ویران سوزان در مقابل تماشاگر قرار می گیرد و فورد به خوبی از آنها استفاده می کند تا تماشاگر بتواند به تسلط کاملی درباره ذهن آشفته سوزان دست پیدا کند.
سوزان که مشخصاً دچار افسردگی و بیماری های روحی است، با خواندن رمان باعث می شود تا ذهن بیمارش وارد مرحله جدیدی از درگیری با خود شود از این جهت که او احساس می کند آنچه که ادوارد در نوشته هایش به تصویر کشیده تبلوری است از تجربیات زندگی مشترک سابقشان و همین مسئله موجب می شود تا سوزان وارد یک بحران کامل روحی شود. فورد به خوبی توانسته وضعیت آشفته زندگی سوزان را به تصویر بکشد و متعاقباً این مسئله را مطرح نماید که انسانهای متظاهر از طبقه مرفه در مواقعی که تحت فشار هستند به چه سمت و سویی سوق پیدا می کنند.
اما فیلم در بخش دوم به شرح رمان منتشر نشده ادوارد می پردازد که شخصیت اصلی آن نیز توسط خود او و با نام ادوارد در ذهن سوزان شکل می گیرد. در این بخش فیلم تریلری هیجان انگیز است با ضرباهنگی مناسب و تعلیق پیچیده که هنرنمایی جیلنهال و مایکل شانون آن را به تماشایی ترین بخش فیلم مبدل می نماید. حضور شانون در نقش پلیس تگزاسی با رویکردی خشن نسبت به پرونده ای که دنبال می نماید و البته حضور یک بیمار روانی ترسناک به نام ری ( که آرون تیلور - جانسون نقش او را ایفا می نماید ) باعث شده تا بخش دوم فیلم حاوی خشونت قابل توجهی باشد که البته کاملاً در خدمت داستان بوده و تمام عناصر سینمایی هم که می بایست در یک اثر تریلر هیجان انگیز مورد استفاده قرار می گرفته در آن وجود دارد. فیلمبرداری فوق العاده اثر تماشاگر را غرق در لحظات فیلم می نماید و البته موسیقی مناسب و شنیدنی اَبل کورزینوسکی نیز به مخاطب کمک می کند تا درگیر لحظات نفس گیر داستان شود.
تام فورد با « حیوانات شبگرد » ثابت کرده که موفقیت های « یک مرد مجرد » اتفاقی نبوده و او به تسلط کاملی در عرصه فیلمسازی دست پیدا کرده و حالا می تواند با خیال راحت به تماشای مقایسه شدن آثارش با فیلمسازان بزرگ بنشیند. البته جدیدترین اثر او اگرچه به خوبی اوج می گیرد و مخاطب را مجذوب خود می کند اما در پایان بندی با یک افت ملایم مواجه می شود که باعث شده پایان بندی کمی گنگ و ناهماهنگ با کلیت داستان باشد. با اینحال نمی توان انکار کرد که « حیوانات شبگرد » کماکان یکی از تماشایی ترین آثار سال به شمار می رود.
جایی که شما در ان زندگی میکنید ممکن است زیباترین یا وحشتناکترین مکان ممکن در عالم باشد. زیباترین یا وحشتناکترین از این نظر که ممکن است شما تا آخرین لحظهی زندگیاتان مجبور باشید که در آن بمانید یا از این جهت که نتوانید هرگز ترکش کنید. به نظر میرسد بهترین راه برای سنجش میزان زیبایی یا وحشت جایی که در آن زندگی میکنید، تلاش برای ترک کردن موقتی آنجا باشد. در این موقعیت جدید چون شما از محل زندگانیاتان دورتر هستید میتوانید نتیجه بگیرید که آیا جایی که قبلا در ان زندگی میکردید موقعیت مناسبی داشته یا نه، وحشتناک بوده؟ این همان چیزی است که برای کاراکتر اصلی فیلم «منچستر کنار دریا» اتفاق می افتاد. کاراکتری به نام لی چندلر که کیسی افلک بازیاش می کند.
زمانی که ما برای اولین بار لی را میبینیم، او بر روی ساختمانی نیمه کاره کارگری میکند. جایی (محلهای مخصوص طبقهی کارگران در بوستون آمریکا) که شما هرگز آنجا زندگی نکردهاید. اینجا بخشی از ایالات متحده است که بسیار دورتر از جایی است که لی در واقع بدانجا تعلق دارد. منطقهای در شمال آمریکا که به دلیل دسترسی به دریا، شغل اکثر مردمانش ماهیگیری و گذران زندگی از این طریق است. در هر صورت روزی تماسی با لی گرفته میشود و او مجبور میشود دوباره به شهر محل زادگاهش بازگردد. برای این کار او مجبور است که کار ساختمانیاش را نیز رها کند زیرا نمیداند مدت زمان مرخصی گرفتن را نمیداند.
برادر بزرگتر لی؛ جو (کایل چندلر) که برای لی به معنای همه چیز بوده، مرده است. و اکنون لی قیم و سرپرست پسر نوجوان برادرش جو؛ پاتریک است. لی برادرزادهاش را عاشقانه دوست دارد اما میداند که این نمیتواند به خودی خود برای کمک به بالیدن تنها یادگار برادرش کفایت کند. واقعیت امر این است که لی گذشتهی چندان خوبی نداشته است. او یکبار طلاق گرفته و از نظر روحی بسیار پریشان و آشفته حال است. از همین رو فکر می کند در حال حاضر به هیچ عنوان آمادگی لازم برای قبول نقش پدر را ندارد. از سویی دیگر با بازگشت لی به خانهی پدری اتفاقات دیگری نیز می افتد. همسر سابق او؛ رندی (میشل ویلیامز) به نظر می رسد که دوست دارد دوباره در کنار لی باشد. از سویی دیگر لی اکنون باید تجرات کوچک خانواده را نیز اداره کند. کاری (ماهیگیری و فروش آن) که قبلاً توسط جو انجام میگرفته. به همهی اینها البته باید زن غریب و نامتعادل جو؛ السی (گرچن مول) اضافه کنید که در این میان سعی میکند بیشتر از پیش به پاتریک نزدیک شود.
سوال اصلی این است؟ چه اتفاقی افتاده است که این درام توانسته تا به این اندازه تاثیرگذار و تامل برانگیز به نظر برسد؟ حال و هوای فیلم خیلی به روح اثار چارلز دیکنز؛ نویسندهی دورهی ویکتوریایی بریتانیا نزدیک است. البته این فیلم هیچ ارتباطی به ملکه ویکتوریا و بریتانیا ندارد بلکه منظور شیوهی زندگی طبقهای است که به طور مشخص چارلز دیکنز در آثارش آن را بازنمایی میکرد. اما لونرگان کیست؟ او پیشتر یک نمایشنامهنویس بوده است و صبغهی تئاتری دارد. او در سال 2000 اولین فیلم خود با عنوان «میتوانی روی من حساب کنی» را ساخت. 11 سال بعد نیز فیلم تحسینشدهی «مارگارت» را. همین تجربهها کافی بود که نشان دهد او چگونه میتواند درامی کاملاً چندلایه، عمیق و دیالوگ محور بنویسد و کارگردانی کند که البته بر روی صحنهی تئاتر اجرا نمیشوند بلکه جلوی دوربین به وقوع میپیوندند. مشخصا از منظر بازیگری نیز «منچستر کنار دریا» اثبات میکند که لونرگان چه بازیگردان قهاری هم هست. که این البته باز هم میتواند به پیشینهی تئاتری او بازگردد. همه در فیلم او عالی هستند. از رابرت فارستر که صرفاً در بخشهای فلشبک فیلم حضور دارد تا بازیگر نقش پاتریک. و البته که در این میان بُرد اصلی از آن دو نفر است. کیسی افلک و میشل ویلیامز.
میشل ویلیامز در فیلم درخشان است. او در اینجا در نقش زنی عصبی، پرخاشگر و البته شکست خورده بازی میکند. که البته بسیار از کاراکتر خودش به دور است. اما حضور سنگین و متاثرکنندهی کیسی افلک در فیلم بقیهی بازیها را به کناری زده است. در این مدتی که فیلم اکران و دیده شده همه دارند در مورد بازی افلک در این فیلم صحبت میکنند. البته من فکر می کنم که مختصات روانی این نقش چیز جدیدی نمی تواند برای افلک باشد چون معتقدم که او در نهایت بازیگر چنین کارکترهای درونگرا، متلاشی، آرام و سر به زیر است. او در فیلم در قالب کاراکتری بازی میکند که مجبور است به یکباره نقش جدیدی را در زندگانی اطرافیانش بازی کند. موقعیتی ک به نظر می رسد بدتر از زمانی باشد که او شهر محل زادگاهش را به امید شروع یک زندگانی جدید ترک گفته است.
به واقع او اکنون مجبور شده به همان شهری بازگردد که از آن خاطرات دلچسبی-جز خاطرهی برادرش- به یاد ندارد. بازگشتی که البته این بار آغشته به نوعی احساس تعهد است. چیزی که در گذشته چندان آن را تجربه نکرده است. از همین رو هم هست که کاراکتر لی یک کاراکتر پیچیده است. مشکلات او چنین چیزهای به ظاهر کوچکی است که همه ما ممکن است در زندگانی تجربهاش کنیم. کسی که گمان میکند نمیتواند پدر خوبی باشد. این شاید به نظر اعتراف خیلی سادهای به نظر بیاید اما نه برای کسی که مجبور است در قابل یکی دیگر نقش پدری ایفا کند. در صحنهای از فیلم لی تلاش میکند که تا پاتریک را در حین دیدن جنازهی پدرش دلداری بدهد. او به پاتریک میگوید: به نظر میرسد که مُرده است. اما شبیه مردهها نیست. خوابیده یا یک کار دیگر میکند. بازی افلک در این صحنهها بی نظیر است. اویی که دارد تلاش میکند خود را قوی و مستحکم نشان دهد همچون یک ماهیگیر که یک قایق را در دل دریا هدایت و رهبری میکند اما میداند که به زودی اسیر طوفان خواهد شد. یا دریا اینی نخواهد بود که اکنون خودش را بدو نشان میدهد. بازی افلک در منچستر کنار دریا یک همچین چیزی است. چیزی که میتوانید آن را داخل چشمانش ببینید. اگر نتوانید صدای نالههایش را بشنوید.
دست نیافتنیها ( Intouchables) فیلمی به کارگردانی مشترک الیور ناکاشه و اریک تولدانو است که در سال ۲۰۱۱ در فرانسه ساخته شده است.
کمدی درام «Intouchables» اقتباسی از یک داستان واقعی است و قصۀ زندگی نویسندۀ اشراف زاده ای به نام فیلیپ پوتزو دی بورگو را بازگو می کند که در اثر سقوط با چتر معلول می شود و برای پرستاری از خود یک مرد جوان سیاهپوست را استخدام می کند.
او که مردی بدخلق است، تا پیش از پرستاران بسیاری را جواب کرده و به گفته مدیر خانه اش، بسیاری از پرستاران بیش از یک هفته نتوانسته اند دوام بیاورند. با این حال این پسر سیاه پوست که از جوان های حاشیه نشین پاریس بوده و سابقه سرقت و شش ماه حبس را دارد، به گونه ای متفاوت پرستاری می کند و به نوعی، آقای اشراف زاده را «اهلی» می کند.
فیلم بطور مداوم تفاوت های دو قشر را به چشم می کشد ولی ابدا قصدش نقد اجتماعی یا چیزی شبیه آن نیست بلکه فقط می خواد شما را بیشتر به عمق این دوستی بکشاند و مفهوم ساده این دوستی را برایتان لذت بخش تر کند.
جدا از طنز گذرای فیلم که متشکل از شوخی های بامزه و گاه و بی گاه دریس و متلک پرانی های او است، فیلم از یک طنز کلی جالب بهره می برد که بجای تزریق ناگهانی، قدم قدم به مخاطب القا می شود و تمام فیلم را می پوشاند.
در کنار فیلمنامه و کارگردانی قابل تحسین این کمدی-درام که مملو از نگاه های خلاقانه و دست اول است، بازیهای درخشان زوج «فرانسوآ کلوزه» بازیگر نقش مرد اشراف زاده و «عمر سی» بازیگر نقش سیاه پوست، سهم بسیار بالایی در ریتم مناسب این فیلم داشته و تضاد این دو شخصیت به مدد تغییر رفتار نامحسوس و آهسته آهسته شان بدون آنکه برای مخاطب ناملموس و غیرطبیعی جلوه کند، به رفاقت و دوستی عمیقی مبدل می شود که تماشاچی نه تنها باورش می کند که حتی هم ذات پنداری با شخصیت ها دارد.
موسیقی فیلم بهترین موسیقی سال قبل است. موسیقی با نفوذ در کالبد فیلم تبدیل به یکی از المان های اصلی در ایجاد حس در تماشاگر می شود. در دقایق نهایی که فیلم تا حدی از کمدی فاصله می گیرد و بیشتر بر درام متمرکز می شود موسیقی نقشی عجیب ایفا می کند و نهایت تاثیر را بر مخاطب می گذارد.
حتماً این فیلم زیبا و تأثیرگذار را ببینید. داستان آنچنان با احساسات آدم بازی می کند که چشم برداشتن از فیلم، تقریباً کار غیرممکنی ست. صحنه های جذاب و در عین حال بامزه، همراه با بازی های فوق العاده ی دو بازیگر اصلی، باعث می شوند فیلم به ورطه ی احساسات گراییِ بی دلیل نیفتد و به همین علت وقتی تمام می شود، شخصیت ها تا مدت ها همانطور زنده و جاندار، در ذهنمان به زندگی ادامه می دهند.
بی باک(Daredevil) سریال جدید شبکه Netflix نام دارد که با همکاری Marvel Television در استدیو ABC ساخته شده که در تاریخ 10 اپریل 2015 پخش خود را آغاز کرد. این سریال بر اساس کمیک بوکی به همین نام نوشته ی Stan Lee و Bill Everett که جلد اولش در سال 1964 منتشر شده, ساخته شده است. سالها پیش برای اولین بار، داستان این سریال را در یک فیلم تلویزیونی به نام The Trial of the Incredible Hulk استفاده کردند.
فیلمی که قرار بود مقدمه ای برشروع یک سریال تخیلی در همان سالها باشد ولی هرگز چنین عنوانی ساخته نشد و به پخش فیلم بسنده کرد. حالا نوبت آن رسیده که داستان قهرمانی شرکت Marvel بار دیگر تبدیل به سریال شود.
شخصیت اصلی داستان مت مورداک نام دارد که Charlie Cox به ایفای نقش این کارکتر میپردازد . چارلی بازیگریست که در چند سال اخیر پیشرفت قابل توجهی داشته است , شاید شما هم با بازی وی در سریال Boardwalk Empire و فیلم تحسین شده ی The Theory of Everything آشنا باشید .
داستان سریال:
Matt Murdock یک وکیل نابینا است که به قهرمانی برای مبارزه با جرم و جنایت تبدیل میشود. او موجودی با خصوصیاتی فرا طبیعی نیست
او یک انسان معمولیست که از هوش بالایی برخوردار است او دارای شخصیتی پیچیده است وکیلی که در کارش کوچکترین قانون شکنی دیده نمیشود اما این ها فقط اتفاقاتی ست که زندگی روزانه ی مت را تشکیل میدهد و...
از دیگر شخصیت های اصلی سریال میتوان به کارن پیج با بازی بازیگر محبوب سریال خون واقعی Deborah Ann Woll اشاره کرد.
واقعا کلاس کاری سریال فوق العاده بالاست اصلا ساختار سریال های الان رو نداره ، خیلی سینمایی و حرفه ای کار شده. بازیگرای سریال عالی ـن . بازیگر نقش کینگ پین ، فوق العاده بازی میکنه ، قشنگ اون حس آشفتگی و دیوونگی ـشو نشون میده خشونت سریال فوق العادست و هر موقع لازم باشه دریغ نمیکنه .
شلاق (Whiplash) فیلمی آمریکایی در ژانر درام محصول سال ۲۰۱۴ است. دیمین شزل این فیلم را بر پایه تجربیاتش در باند دبیرستان پرینستون نوشته و کارگردانی کرده است.
این فیلم در جشنواره فیلم ساندنس ۲۰۱۴ اکران شد و از همان ابتدا مورد توجه مردم و منتقدین قرار گرفت. شلاق نامزد پنج جایزه در هشتاد و هفتمین دوره جوایز اسکار از جمله جایزه اسکار بهترین فیلم، جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی، جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد ، جایزه اسکار بهترین صدابرداری و جایزه اسکار بهترین تدوین فیلم شد که فقط در بردن جایزه بهترین فیلم و جایزه بهترین فیلم نامه اقتباسی در این میان ناموفق بود. این فیلم با نظرات مثبت منتقدین روبهرو شد و به عنوان یکی از بهترین فیلمهای سال ۲۰۱۴ میلادی شناخته میشود.
“شلاق” داستان جوانی ترم اولی و با استعداد به نام نورمن (میلس تلر) در درام است که توسط مردی به نام فلچر(سیمونز) که اسمش بد در رفته به تیمش دعوت میشود. ادامهی فیلم داستان او با مربیاش است …
کل فیلم به کنار، آن سکانس پایانی، آن سکانس جادویی، اگر “شلاق” فقط همان سکانس آخر را داشت باز هم از بهترینهای سال بود. “شلاق” فیلمی دربارهی جاز است، ولی همانگونه دربارهی جاز است که “قوی سیاه” دربارهی باله بود. فیلم آنقدر جنبهی موسیقیاییاش را عالی و دقیق پرورش داده که از طریقِ آن میتواند به بهترین نحو ممکن به عشقی که در زندگی انتخاب میکنیم و تاثیری که بر زندگیمان دارد، بپردازد. “شلاق” دربارهی عشق است، عشقی که لازم است در هر خانواده و جامعهای به آن احترام گذاشته شود.
“شلاق” از آن دسته فیلمهایی است که خوب بودنشان به دلیل خوب بودنِ تمام اجزایشان است، از صداگذاری گرفته تا بازیگری، وقتی نگاهی به تک تک آنها میاندازیم، میفهمیم که تا چه حد به کمال رسیدهاند. “شلاق” همچون “دو روز و یک شب” از کلیشهها برای غافلگیر کردن تماشاگر در پایان بندیاش کمک میگیرد، اما “شلاق” کلیشهها را مانند برادران داردن دور نمیزند، بلکه شاهکارش را از آنها میسازد، برای همین هم است که دورنمایی کلیشهای دارد اما وقتی تماشایش میکنید خواهید دید که زمین تا آسمان فرق دارد.
بازيگر برجسته سينما، جِی کِی سيمونز، کسی است که توانسته نقش ترنس فلچر، به عنوان فردی با علايم بيماری جنون دوشخصيتی، را با مهارت هر چه تمام از طريق تغير حالت، لحن و حجم صدا در فيلم «شلاق / Whiplash» ايفا نمايد.
«شلاق» درباره گردن کلفت يک گروه موسيقی و آخرين هدفش، نوازنده درامی است که آن قدر مشتاق حضور در ميان بهترينهای موسيقی جاز است که حاضر است آنقدر بنوازد تا خون از سرانگشتان دردناکش به روی درام شتک بزند.
این فیلم برای عاشقان موسیقی بخصوص سبک جز که دنیای خاصی داره خیلی خیلی دوست داشتنی و جذابه به دلایل مختلف، بازی های درجه یک، فیلمنامه ی خوب، کارگردانی، فیلمبرداری و تدوین عالی و موسیقی جز و تکنواژی های درامش.
ترمینال (The Terminal) نام فیلمی کمدی-درام به کارگردانی استیون اسپیلبرگ و نویسندگی اندرو نیکول و ساشا گرواسی است که در سال ۲۰۰۴ به نمایش درآمد. هنرپیشههای اصلی این فیلم تام هنکس و کاترین زتا جونز هستند.
این فیلم داستان مردیست که از کشور خیالی «کارکوژیا» به فرودگاه بینالمللی جان اف کندی آمده است و اجازه ورود به آمریکا را پیدا نمیکند. در عین حال به علت وقوع انقلاب در کشورش امکان بازگشتش نیز وجود ندارد. هدف او از سفر به آمریکا تکمیل امضاهای هنرمندان جاز در عکس روزی عالی در هارلم است.
اسپيلبرگ در ترمينال از ماجراى واقعى يك مسافر ايرانى كه در فرودگاه ارلى پاريس زندگى مى كند الهام گرفته است.
تام هنكس در نقش ويكتور يك مهاجر اهل اروپاى شرقى است كه به دليلى مضحك به آمريكا آمده ولى درست زمانى كه وارد فرودگاه K.F.J مى شود دولت كشورش سقوط مى كند و او حالا نه راه پس دارد و نه راه پيش و به ناچار در فرودگاه مى ماند.
از همان ابتداى فيلم اسپيلبرگ به وضوح نشان مى دهد كه اين ماندن در فرودگاه هيچ آخر و عاقبتى در بر ندارد. معلوم نيست آخر و عاقبت ويكتور چه خواهد بود و اين مبارزه براى زنده ماندن در محيط استيليزه فرودگاه هيچ آينده روشنى را پيش چشم تماشاگر ترسيم نمى كند. تلاش هاى ويكتور كه از همان بدو ورودش به فرودگاه آغاز مى شود فقط سعى براى زنده ماندن است.
اسپيلبرگ براى تعديل اين حس تلخ و پوچ رويه اى طنزآميز براى روايت فيلمش در نظر مى گيرد و با ذكاوت فراوان صرف تلاش هاى ويكتور را برجسته مى كند. انگليسى آموختن ويكتور، آشنايى و دوستى اش با كاركنان فرودگاه، تلاش هاى بامزه اش براى رد و بدل كردن پيام هاى عاشقانه آشپز فرودگاه و...
اسپيلبرگ تلخ و شيرين يك زندگى را با گرايش البته واضح به برجسته كردن بخش هاى شيرين اين زندگى در محيطى تلخ به نمايش مى گذارد و حاصل آن به فيلمى بسيار دوست داشتنى و زيبا تبديل مى شود كه بدون توسل به هيچ كار عجيب و غريبي، ساده ، راحت و صميمى با تماشاگرش ارتباط برقرار مى كند.