شاتر آیلند فیلم آمریكایی سال 2010 در ژانر هیجانی - روانشناسی به كارگردانی مارتین اسكورسیزی است. فیلم بر اساس رمانی از دنیس لهان با همین نام ساخته شده است؛ این رمان در سال 2003 انتشار یافته است. تولید این فیلم از ماه مارس 2008 آغاز شد.
داستان فیلم در مورد تدی دنیلز (لئوناردو دیکاپریو) یک مامور پلیس آمریکایی در میانههای دههی پنجاه میلادی است. او به همراه ماموری دیگری به نام چاک اُل (مارک روفالو) به جزیرهی شاتر آیلند اعزام میشود که بیماران روانی خطرناک و مجرم در آسایشگاه آن بستری هستند.
ماموریت این دو، یافتن زنی به نام ریچل (امیلی مورتیمر) است که متواری شده و بخاطر قتل سه فرزند خود پس از دریافت خبر مرگ همسرش، در شاتر آیلند بستری بود. تدی در آنجا بیمار دیگری را هم میشناسد که باعث وقوع فاجعهای در زندگیش شده است و همین موضوع باعث می شود ...
???? شاتر آیلند ماجرای یک سرباز است که در پلیس ایالات متحده خدمت میکند. اما این تنها یک سوی داستان است.
از یک سو شاهد تفکرات جنون آمیز او هستیم و تاثیر عمیقی که از گذشته بر او باقی مانده و در سوی دیگر باید با این حقیقت کنار بیائیم که این شخص ممکن است واقعا دیوانه باشد!
داستان تکلیف این جنون را کاملا بر ما مشخص نمیکند و در پایان این بیننده است که باید با کنار هم چیدن اطلاعات داستان در ذهن خود به این نتیجه برسد که آیا با یک دیوانه طرف بود و یا با عده ای دیوانه کننده!
غیر کلیشه ای بودن بر عکس سایر سریال های ابرقهرمانی
نقاط ضعف
تقریبا همه ی کمیک باز ها افراد و اعضای ایکس-من را میشناسند اما در میان آنها گروهی از ناانسان ها هم هستند که خیلی ها شناخت خاصی از آنها ندارند . لژیون همچین شخصیتی است ، البته صددرصد بعد از پخش این سریال ، این کاراکتر از شخصیت های مورد علاقه ی مخاطبین در سریال های کمیک بوکی میشود. دیوید با نام مستعار لژِیون یکی از شخصیت های دنیای کمیک مارول ، پسر ” چالرز اگزاویر ” یا همون ” پرفسور ایکس ” خودمان است . دیوید یک قهرمان در دنیای مارول حساب میشود اما گاه ها هم دیدیم بخاطر مشکلات روانی ای که در او وجود دارد ، به مشکل تبدیل میشود . درون لژیون شخصیت های بسیاری وجود دارد که هرکدام از آنها یکی از آن قدرت ها را کنترل میکنند و باید دانست او که به همین دلیل بسیار قدرتمند است .
سریال لژیون نیز زندگی و چالش های این کاراکتر عجیب را نمایش میدهد آن هم با ماجرایی مرموز و جذاب . داستان از آنجایی شروع میشود که سیر تکامل دیوید تا بزرگ شدنش و همینطور رفتن به تیمارستانش را میبینیم. از ابتدای کار طنز ریز ولی در عین حال منطقی ای را مشاهده میکنیم اما باز هم یک حس دارک و در واقع تاریکی به ما منتقل میشود. سپس ما با دختری که دیوید از او خوشش آمده آشنا میشویم . سیدنی دختریست نسبتا عجیب مانند دیوید که اجازه نمیدهد کسی به او دست بزند.در ابتدای فیلم گونه ای فکر میکنیم که گویی او شاید وسواس دارد یا جزو عادت هایش باشد اما بعد به این نتیجه میرسیم که او نیز میتواند جزو ناانسان ها حساب شود.در قسمت اول ، داستان تا اخرهای ماجرا بسیار مبهم و گنگ بود گونه ای که در بعضی قسمت ها مخاطب کاملا گیج میشد و دنبال جواب میگشت که این حس را در فیلم هایی شاید مثل مستر روبات و صد البته شرلوک به صورت قوی تری داشته ایم .
کارگردان این سریال ، نوآ هیلی بسیار دقیق بود و از سابقه ی عالی او در سریال های دیگری مثل فارگو نباید بگزریم. همه ی صحنه ها دقیق و لذت بخش تدوین شده بودند و فیلمبرداری حرف نداشت.اما همانطور که گفتم لژِیون یک سریال از کمپانی مارول با ژانر علمی تخیلی و به گونه ای ابرقهرمانیست.پس حتما باید جلوه های ویژه و درواقع اکشن نیز در این برنامه ی تلویزیونی وجود داشته باشد. صحنه های اکشن زیادی جز دو سه تا مورد در این پارت ندیدیم و فعلا نباید خیلی در این مورد بحث کرد اما قابل قبول و رضایت بخش بودند و ایرادی از جلوه های ویژه نمیتوان گرفت. بازیگران را نیز نباید فراموش کنیم زیرا به خوبی برای ایفای نقش انتخاب شده بودند و بیننده به راحتی میتواند با کاراکتر ارتباط برقرار کند . دن استیونز به صورت عمیقی در نقش فرو رفته بود و اشتباهی از بازی او نمیتوان گرفت.
سخن آخر…هنوز بیشتر از یک قسمت از این سریال را ندیده ایم.سریالی که به دنیای سینمایی ایکس-من و مارول نامربوط نیست و نقد های مثبتی هم داشته. بر اساس خبر های اخیر ، حدود سه قسمت از این سریال برای منتقدینی پخش شد و واکنش های عالی ای داشت و جمله هایی مانند ” این سریال جون میدهد برای جایزه گرفتن ” و ” میتواند لقب بهترین سریال تا اینجای سال ۲۰۱۷ را بگیرد ” شنیده ایم. پس پیشنهاد میکنم که این سریال را از دست ندهید مخصوصا اگر به دنیای کمیک بوکی علاقه دارید .
دوستان ( Friends) یک مجموعه کمدی در مورد شش دوست است که در منطقه منهتن شهر نیویورک زندگی میکنند و هر کدوم ماجراهای زیادی دارند، این مجموعه توسط دیوید کرین و مارتا کافمن از سال ۱۹۹۴ تا سال ۲۰۰۴ ساخته شد.
توی هر قسمت از این سریال که حدوداً 20 دقیقه است، یک یا چند ماجرا به صورت موازی دنبال می شه و توش پر از موقعیت های طنزه! شخصیت های این سریال نه می شه گفت کاملاً تخیلی هستن، نه می شه گفت نمونه اشون توی زندگی روزمره دیده نمی شه... بهترین توصیف شاید این باشه که آدم های این سریال شخصیت هایی هستن که کاریکاتورِ اشخاص واقعی جامعه اند!
سریال دوستان ، جوایز بسیاری به دست آورده ، از جمله شش جایزهٔ امی برای بهترین سریال کمدی، یک جایزه گوی طلایی، و 61 جایزه دیگر، و در مجموع این سریال 211 مرتبه نامزد جایزه های مختلف شده است ، همچنین این سریال در بیش از یکصد کشور جهان پخش شده است .
به دلیل شهرت بسیار زیاد این مجموعه در زمان پخش اولیه آن، شایعات در مورد به هم پیوستن دوباره عوامل برای ساختن چند قسمت ویژه بعد از پخش سری آخر به وجود آمد که همه ی اونها در حد شایعه هستن و هرگز حقیقت ندارند.
???? هرکس از این سریال و شخصیت هاش خوشش بیاد امکان نداره این سریال جزو 5 سریال برترش نشه .
سریال به هیچ وجه خسته کننده نیست و اگر دو فصل از سریال رو ببینید ، کاملاً وارد زندگیتون میشه و همیشه روتون تاثیر خوبی میزاره؛ همچنین موضوعات کمدی اون به هیچ وجه تکراری نیستن و تازگی همواره در این سریال احساس میشه .
نکته ی دیگه ای که لازمه بهش اشاره کنم صدای خنده ی سکانس هاست که اوایل شاید شما رو آزار بده اما طی چند قسمت عادی میشه ، بنابراین هرگز این شاهکار رو به خاطر این نکته ی ناچیز رها نکنین !
نارکوس (Narcos) مجموعه تلویزیونی آمریکایی در ژانر جنایی است که از ۲۵ اوت ۲۰۱۵ در نتفلیکس شروع به پخش شد. دو فصل ابتداییِ این سریال بر اساس زندگی پابلو اسکوبار، قاچاقچی معروف مواد مخدر کلمبیایی ساخته شده است؛ در زبان اسپانیایی نارکو مخفف نارکوترافیکانته است؛ بنابراین عنوان مجموعه به قاچاقچیان مواد مخدر اشاره دارد.
تمام قسمت های این مجموعه , که در کشور کلمبیا فیلمبرداری شده است ودرآن Wagner Moura بازیگر سرشناس سینمای برزیل و Pedro Pascal بازیگر نقش Oberyn Martellدر سریال Game of Thrones نقش آفرینی می کنند.
نارکوس یه داستان واقعی در مورد رشد و گسترس صنف یا سازمان پخش کوکائین در سراسر جهان و تلاش ماموران قانون برای پیدا کردن سردرسته آنها و درگیریهای خونینی که در این بین اتفاق می افتد است.اگه بخواهیم بیشتر وارد جزئیات شویم این سریال در مورد کشمکش های قانونی،سیاسی،نیروهای پلیس،افراد نظامی و غیر نظامی که در تلاش برای کنترل پخش کوکائین که ارزشمندترین کالای جهان محسوب می شود هستند.
پابلو اسکوبار سلطان کوکائین کلمبیا، کسی بود که دولت کشورش میترسید آسیبی به او برساند. اما او حتی به مردگان هم بیاحترامی میکرد، کسی که میلیونها دلار پول نقد را تنها برای گرم نگه داشتن خودش سوزاند و سرانجام توانست به آمریکا برای تعقیب اوسامه بن لادن کمک کند.
در سال های دهه ۱۹۷۰ میلادی اسکوبار رهبر کارتل مشهور مواد مخدر مدلین کلمبیا بود که ۸۰ درصد تجارت کوکایین جهان را در اختیار داشت. این کارتل مواد مخدر قدرتمند ترین کارتل تمام دوران ها است. در آن زمان اسکوبار با پول حاصل از قاچاق کوکایین هفتمین مرد ثروتمند جهان محسوب می شد. همچنین وی رئیس باشگاه اتلتیکو ناسیونال بوده است.
سریال «نارکوس» روایتی ساده اما بسیار جذاب و نفسگیر دارد. در حقیقت ماجراهای واقعی زندگی اسکوبار به اندازهی کافی پتانسیل آن را داشته است که سریالی پر از صحنههای اکشن با حوادث گاه غیر قابل باور بر اساس آن ساخته شود، مانند وقتی که اسکوبار در حین گریز از مافیای رقیب و در جنگل ناگزیر میشود حدود دو میلیون دلار پول آتش بزند تا فرزندش گرم شود.
نویسندگان فیلمنامه با بهرهبرداری درست از این حوادث واقعی، و با افزودن جزئیاتی برای پر کردن خلاهای داستانی، روایتی پرکشش از زندگی این قاچاقچی معروف ارائه کردهاند. این کشش داستانی به خصوص در فصل دوم بیشتر میشود و در این فصل بیننده به سختی میتواند از پای سریال برخیزد.
این ما هستیم یک سریال تلویزیون آمریکایی کمدی-درام ساخته شده توسط Dan Fogelman است که برای اولین بار در ان بی سی در 20 سپتامبر 2016 پخش شد. گروه بازیگران شامل ستارههایی مانند میلو ونتیمیگلیا، مندی مور، استرلینگ کی براون، کریسی متز، جاستین هارتلی، سوزان کلیچی واتسون، کریس سولیوان و رون سیپاس جونز است.
داستان شرح بیان زندگیهای و روابط های افراد یک خانواده که در تاریخ تولدی مشابه به دنیا امدهاند و طرز زندگی که این افراد درحین متولد شدن در یک روز، متفاوت از هم هستند.
خلاصه داستان :
جک و ربکا زوج جوانی هستند که در پترزبورگ منتظر به دنیا آمدن سهقلویشان می باشند. کوین که یک بازیگر تلویزیونی موفق و خوشتیپ است از زندگی مجردیاش خسته شده است. رندال نیز تاجری است که در کودکی پدرش او را در یک ایستگاه آتش نشانی رها کرده بود و اکنون دارای یک همسر و دو دختر است...
اینها تعدادی از گروهی هستند که برخی در یک روز هم به دنیا آمدهاند و زندگیـشان بطور غیرقابل انتظاری با یکدیگر برخورد میکند.
???? سخن آخر:
شاید "اخیرا" وقتی اسم شبکه NBC میاد سریالاش رو به خاطر کنسلی های متعددش دنبال نکنیم ولی این سریال متفاوته و آمار بینندگان بالاش هم گواه این موضوعه ، پس بابت کنسل نشدنش خیالتون راحت باشه ...
این سریال بسیار شیرین و دوست داشتنیه ، داستان بسیار جذابِ و دیدنش حس خوبی به آدم دست میده ،همچنین خیلی از اتفاقات سریال رو تو زندگی طبیعی ، هممون داریم پس اگه به دنبال دیدن یه زندگی با فراز و نشیب های واقعی و جذاب هستین این سریال بهترین گزینه است .
شرلوک (Sherlock) یک مجموعهٔ تلویزیونی بریتانیایی است که داستان آن بهروز شدهٔ داستانهای کارآگاهی شرلوک هولمز اثر آرتور کانن دویل است.
این اثر توسط استیون مفات و مارک گاتیس ساخته شدهاست و در آن بندیکت کامبربچ در نقش شرلوک هولمز و مارتین فریمن در نقش دکتر جان واتسون ایفای نقش میکنند. بعد از منتشر شدن شرلوک هولمز در سال ۲۰۰۹، اولین سری از سه قسمت ۹۰ دقیقهای در بیبیسی و بیبیسی اچدی در ژوئیه و اوت ۲۰۱۰ پخش شد. مجموعهٔ دوم که دارای سه قسمت است نیز اوایل ۲۰۱۲ شد. مجموعهٔ سوم که دارای سه قسمت است نیز در ژوئیه ۲۰۱۴ پخش شد.
این سری تلویزیونی توسط هارتسوود فیلمز برای بیبیسی با همکاری دبلیوجیبیاچ بوستون ساخته میشود. تصویربرداری این مجموعه در مکانهای مختلف از جمله لندن و کاردیف صورت گرفتهاست.
شناسنامه :
مارک گتیس و استیون مافِت در سال ۲۰۱۰ بازسازی از روی کتابِ شرلوک هلمزِ سر آرتور کانن دویل ساختن که در عین وفاداری به متنِ کتاب، تغییرات زیادی رو هم داشت و مهمترینِ این تغییرات حضور شرلوک هلمز و دکتر واتسون در قرن ۲۱ و دنیای مدرن هست.
در این سریال هم شخصیت شرلوک همچنان کارآگاهی نابغه با تیزبینی خاص خودش و هوش بسیار بالا هست اما وسایلی که شرلوک برای حل معماهای این سریال ازش استفاده میکنه پیشرفت زیادی داشته. شرلوک در این سریال لبتاپ داره، اسمارت فون داره، سایت شخصی و ایمیل داره و خلاصه با پیشرفت تکنولوژی همراه شده .
داستان سریال :
فصل اولِ سریال با یه سری خودکشی با روشی ثابت و در فاصله ی زمانی کوتاه شروع میشه و لستراد که در حل معمای این خودکشی ها به مشکل خورده سراغ شرلوک هلمز میاد . در اپیزود ۲ و ۳ هم اتفاقاتی برای یه بانک، اسناد ملی، یه بمب گذار میفته و ... . که در آخر میفهمیم همه ی این ها به یه نفر ارتباط داره (برای لو نرفتن داستان و از بین بردن لذت دیدن سریال بیشتر اشاره نمیکنم)... .
یازی بندیکت کامبربچ در نقش شرلوک هلمز و مارتین فریمن در نقش دکتر واتسون هم کم نقص و بسیار خوب هست . واکنشها نیز در قبال این مجموعه عمدتاً مثبت بودهاست و اولین سری آن در سال ۲۰۱۱ توانست جایزهٔ بفتا برای بهترین سریال درام را بهدستآورد.[۱۰]. شرلوک در امی ۲۰۱۴ موفق به کسب ۷ جایزه شد که از جمله آن می توان به جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد در مینی سری ها برای بندیکت کامبربچ و جایزه بهترین بازیگر مکمل مرد در مینی سری ها برای مارتین فریمن اشاره کرد. استیون موفات نیز برای قسمت پایانی فصل سوم جایزه بهترین نویسندگی را دریافت کرد.
«وقتی کوبریک تصمیم گرفت کتاب آرتورس کلارک را جلوی دوربین ببرد، هنوز از آن کاریزمای سالهای بعد استاد خبری نبود. کوبریک تا پیش از 2001 اودیسه فضایی، فقط یک فیلم عظیم جلوی دوربین برده بود که آن هم یک تولید استودیویی بود که کوبریک جوان پس از اخراج آنتونیمان، کارگردانیاش را برعهده گرفته بود.
اینبار اما داستان با «اسپارتاکوس» تفاوتهای زیادی داشت. کوبریک مدت زیادی را صرف نگارش فیلمنامه کرد. خود آرتورسی کلارک هم در نگارش فیلمنامه با او همکاری داشت. نکته مهمتر البته جلوههای ویژه فیلم بود.
کوبریک در مقام یک هنرمند کمالگرا، کاری به آنچه تا پیش از این در ژانر علمی تخیلی رخ داده بود، نداشت.
گفته میشود در آن زمان هیچ کمپانی حاضر به سرمایهگذاری روی 2001، یکاودیسه فضایی نبود و کوبریک به تنهایی تهیه فیلم را برعهده گرفت. او مدت زیادی را صرف جلوههای ویژه فیلم کرد و از متخصصان خواست به راهکارهای تازهای بیندیشند. افسانه برداشتهای فراوان کوبریکی هم با اودیسه آغاز شد.
گروهی از بهترین فن سالاران آمریکایی در کنار کوبریک قرار گرفتند تا نابغه تصور مطلوبش از رمان آرتورسیکلارک را روی پرده بیاورد. کوبریک برای ساخت اودیسه، دوربینهای فیلمبرداری تازهای را طراحی کرد و به سفارش او لنزهایی ساخته شدند که پیش از آن نمونهاش وجود نداشت.
در اواخر دهه 60میلادی، امکان اینکه مثل امروز بتوان بسیاری از جلوههای ویژه را با کامپیوتر انجام داد وجود نداشت، به این ترتیب اغلب تروکاژهای فیلم جلوی دوربین اجرا شدند آن هم با موضوع مهیب استاد کمالگرای سینمای کوبریک! با گذشت 4دهه از ساخت 2001، یک اودیسه فضایی، این فیلم هنوز برجستهترین اثر سینمایی در ژانر علمی تخیلی است.
آرتور سیکلارک بعد از دیدن فیلم، از کارکوبریک شگفتزده شد و به ستایش از آن پرداخت.
نکته جالب اینکه 2001، یک اودیسه فضایی، برخلاف پیشبینیها، با استقبال تماشاگر همراه شد و کوبریک با نبوغی که در امر پخش و تبلیغات از خود به نمایش گذاشت، نشان داد که میتوان بدون تاراج اندیشه، گیشه را هم فتح کرد.»
«وقتی نیل آرمسترانگ در 1969 پا روی کره ماه گذاشت و بشر را به آرزوی دیرینه اش رسانید: به قول آرتور سی کلارک 5 سال از اندیشه مشترک او و استنلی کوبریک در باره ساختن فیلمی در باره " ورود و گشت و گذار انسان به ماه و رسیدن به حقیقت سیاره ها و ستاره ها" می گذشت. کویریک سالهای متمادی اندیشه اش را به این قضیه معطوف کرده بود.
راز کیهان (عنوان اکران شده در تهران) یا همان " یک اودیسه فضایی: 2001" شاهکار مطلق نام گرفت و به گونه ای شاه بیت جهان بینی کوبریک در باره خلقت انسان ؛ اندیشه های او و این که این مخلوق صاحب تفکر ؛ بیش از هر چیز به دنبال خویشتن خویش است ؛ جلوه گری کرد. در این اثر درخشان که یکی از معنویترین فیلمهای تاریخ هالیوود به شمار میرود، کوبریک در قدرت انسان بر شورش علیه خود تأمل میکند و طبیعتی جدید و متفاوت از تجربه زمینی بشر را نشان میدهد و داستان را بدون تلاش برای به سرانجام رساندن،به پایان میرساند.»
٭ همشهری کین، فیلمی که تاریخ سینما را به قبل و بعد خود تقسیم میکند، ساخته یک نابغه ۲۶ ساله بود. هالیوود در یکی از دورههای "بیخویشی"، اختیار تام و تمام به جوانی داد که پیش از آن با اجراهای گروه تآتری "مرکوری" و یک نمایش رادیوئی شهرتی به دست آورده بود. بزرگترین "قطار اسببازی" در اختیار جوان نابغه قرار داشت و او باید آن را به یک ایستگاه میرساند. بدین خاطر، سینمای قبلاز خود را مرور کرد. هر آنچه آموخت و هنری را که ختم کننده هنرها بود "ترتیب" داد. اما داستان انتخابی از ابتدا جنجال برانگیخت. ویلیام راندولف هرست، سلطان مطبوعات آمریکا، شباهتهائی میان قهرمان داستان، "کین"، و خودش میدید. سعی کرد جلوی نمایش فیلم را بگیرد. نتوانست. زندگی هرست، زندگی "کین" نبود. زندگی "کین"، زندگیهرست نشد. بلکه زندگی معروفترین شخصیت سینمائی گردید. اگرچه، همشهری کین کلام آخرین در سینما شد.
چون تماشاگران عادی، به نمایش نرفتند و این فیلمسازان آینده بودند که نقش دائمی پرستندگان معبدش را به عهده گرفتند پرستندگانی که بهزودی در معابد خودشان، الهههای خودشان را ساختند. همشهری کین نمایش تنهائی انسا بود. یعنی دست مایه اصلی هنری معاصر که در فیلم، یگانه شاهدش دوربین عینی ولز است. شخصیتهای دور و بر "کین"، راهی به دورن او ندارند. شاهد عینی (تماشاگر؟) نیز تا حدی میتواند جلو برود. فراموش نکردهایم که آغاز و انجام فیلم با اخطار نصب شده بر دروازه قصر "کین" شناخته میشوند: تعدی ممنوع! همشهری کین، از طرفی نمایانگر دقیق شکست رویای آمریکائی نیز هست. "کین" فردی است که بدون "اراده آزاد" مادیات را به دست میآورد و احساسات را از دست میدهد. ظهور و سقوط او، پوچی جاهطلبیها را تصویر میکند. جاهطلبیهای آدمهای بزرگ یا نوابغ که خود ولز، بدون تردید از آنان بود! در حالی که ولز، آدم بزرگی، نابغهای از نوع دیوید وارک گریفیث یا سرگئی ایزنشتاین نبود. مبدغ نبود. سینمای قبل از خود را ترتیب داده بود. اما فقط قواعدش را مرتب کرده بود و فکرهای جدید را با آنەا آراسته بود. مثل استفاده از فن "وضوح در عمق صحنه" که درخشانترین نمونهاش در صحنهای از همشری کین است که میخواهند "چارلز" کوچک را از پدر و مادرش و "رزباد" جدا کنند: "چارلز" در انتهای تصویر سرخوشی میکند، در وسط پدر مردد و نگران قرار دارد و در جلو، مادر مصمم به تغییر در زندگی فرزند. سه ماجرا و سه شخصیت، طی یک تصویر تعریف میشوند.
"سینما" دیگر از ولز چه میخواست؟ اما نه، از او همچنین میخواست که زمان را بکشد. همانطور که اینستاین در علم و جیمز جویس و مارسل پروست در ادبیات گشته بودند…. میماند نکته آخر (یا اول؟) فیلم که معمای "رزباد" باشد. "رزباد" را نمیبایست زیاد جدی گرفت. بدون تردید، "رزباد" کنایهای ناشی از سرک کشیدن در حال و هوای داستانهای دست چندم ادبی است یا به قول خود ولز، یک ترفند فرویدی. همشهری کین نمیخواهد تمام زندگی یک انسان را با یک کلمه توضیح دهد. یا برعکس میخواهد ثابت کند که چنین کاری چقدر احمقانه است. کلمه، کلمه است و هیچ وقت تصویر نمیشود. و دعای معبد همشهری کین/ اورسنولز / سینما را نیز درست با همین ورد میخوانند! با این همه در وقت مرگ "کین"، کسی در اتاقش نیست که زمزمه "رزباد" را بشنود. آیا این هم یک شعبده دیگر از نابغه جوان بود؟
داستان از جائی آغاز می شود که به سروان ویلرد (مارتین شین) که تا به امروز به اندازه کافی از خشونت ها و بی رحمی های غیر انسانی جنگ لطمه خورده است ماموریت داده می شود که به جنگلی در کامبودیا رفته و سرهنگ والترکروتز (مارلون براندو) قهرمان جنگی را که درون جنگل برای خودش ارتشی تشکیل داده را پیدا کرده و بکشد. این وظیفه سرآغاز تحولات و اتفاقات زیادی می شود که نوعی رفتن به گوشه های پنهانی و تاریکی های وجود بشر است. زمانیکه او در جنگل فرود می آید کم کم توسط نیروهای مرموزی در جنگل گرفتار شده تا حدی که کم کم دچار جنون می شود . همراهان وی هم یکی یکی به قتل می رسند . همینطور که ویلارد به مسیرش ادامه می دهد بیشتر و بیشتر شبیه کسی می شود که برای کشتنش فرستاده شده است.
در پایان نیز ویلرد با سلحشور دیوانه در مخفی گاهش ( جایی که پیروانش او را ستایش می کنند) روبه رو می شود و سپس در حالی که بومی های منطقه گاوی را قربانی می کنند، ویلر نیز کورتز را می کشد.
نسخه اصلی این فیلم در سال 1979 بر اساس ناول Heart of Darkness ساخته شد . در نسخه جدید یکسری تغییرات در فیلم داده شده است از جمله افزودن برخی جلوه های ویژه به فیلم . داستان فیلم در زمان جنگهای ویتنام اتفاق می افتد .
------
بررسی فیلم اینک آخرالزمان
در تاریخ سینما هستند فیلمهایی که هرچه بیشتر از زمان ساخته شدنشان می گذرد، منتقدان و حتی تماشاگران عادی بیشتر به ارزشهایشان پی می برند. اینک آخرالزمان هم نمونه متاخرتر همین فیلمهاست. فیلمی که در زمان ساختش دردسرها و سرخوردگیهای بسیاری برای سازنده اش به همراه داشت: طولانی شدن زمان فیلمبرداری از 17 هفته به 16 ماه، افزایش هزینه ها تا مرز 50 میلیون دلار، شکست تجاری و بی اعتنایی بسیاری از منتقدان. کاپولا به خاطر این فیلم تمام ثروتی را که پدرخوانده ها نصیبش کرده بودند، خرج کرد و تا مدت یک دهه پس از آن مجبور شد فیلمهایی بسازد که بدهی هایش را بپردازد. اما گذشت زمان ارزشهای اینک آخرالزمان را به عنوان فیلمی شخصی از سینمای مولف و شاهکاری کم نظیر در تاریخ سینما آشکار کرد تا جاییکه در سال 2002 در رای گیری مجله سایت اند ساند این فیلم به عنوان بهترین فیلم 25 سال اخیر (از 1977) معرفی شد و بالاتر از فیلمهایی چون گاو خشمگین و روزی روزگاری در آمریکا قرار گرفت.
فیلمنامه اینک آخرالزمان بر اساس رمان مشهور قلب تاریکی اثر جوزف کنراد نوشته شده است. این رمان ماجرای سفر استعاری و پر رمز و راز یک دریانورد اروپایی به اعماق جنگلهای کنگو است. کاپولا با حفظ استخوان بندی داستان کنراد – همان کاری که با رمان پدرخوانده ماریو پوزو کرده بود.- در اقتباسی غیر عادی یک افسر ارتش آمریکا به نام سروان ویلارد را جایگزین دریانورد داستان می کند و مکان داستان را نیز از جنگلهای کنگو به جنگلهای ویتنام می آورد تا ضمن ساخت فیلمی در نکوهش جنگ ویتنام سفری استعاری و روان شناختی را در اعماق ذهن شخصیتهایش آغاز کند. البته فیلمنامه اولیه در حین فیلمبرداری با نظر برخی از عوامل از جمله مارلون برندو دچار تغییرات قابل توجهی شد که عمده این تغییرات در ابتدا و انتهای فیلمنامه بود.
فیلم با نمایی از جنگلهای سرسبز ویتنام شروع می شود. کم کم صدای موسیقی و همچنین صدای پره های هلیکوپترها باند صدا را پر می کند. با وارد شدن هلیکوپترها در قاب، جنگل به آتش کشیده می شود و همزمان صدای جیمز موریسون را می شنویم که می خواند: " این پایان است." درست زمانی که فیلم آغاز شده، موریسون سخن از پایان می راند، گویا خود فیلم آغازی بر یک پایان است : شاید پایان خودِ کاپولا!
در ادامه فیلم ویلارد با مرور گزارشات و اسنادی که در اختیار دارد به شناختی تدریجی از سرهنگ کورتز می رسد و این شناخت به وسیله گفتار روی متن در اختیار تماشاگر گذاشته می شود. در اینجا با نوعی روایت محدود رویه رو هستیم. اما در کنار آن روایتی نامحدود از جنگ در جریان است. گاهی جنگ در پس زمینه بطن دراماتیک اصلی داستان – تلاش ویلارد برای یافتن و کشتن کورتز- قرار می گیرد و گاهی این پس زمینه چنان پررنگ می شود که عملا درام اصلی را تحت الشعاع قرار می دهد.
با افزایش شناختمان از کورتز، در اینکه آیا ویلارد می تواند ماموریتش را به پایان برساند یا نه دچار شک بیشتری می شویم و درعین حال ضمن فاصله گرفتن از ویلارد احساس همذات پنداری عجیبی با کورتز پیدا می کنیم. بازی یک بازیگر متوسط و نه چندان مشهور به نام مارتین شین در نقش ویلارد در تقویت این حس بسیار موثر است و این سوال تا انتهای فیلم همواره ذهنمان را به خود مشغول می کند که آیا شین، براندو را می کشد؟! شاید اشاره به این نکته خالی از لطف نباشد که کاپولا قصد داشت در ابتدا نقش ویلارد را به کلینت ایستوود بدهد اما ایستوود با هوشمندی این نقش را رد کرد و در توجیه تصمیم خود گفت: "اگر من نقش ویلارد را بازی کنم تماشاچی فقط می نشیند و منتظر می ماند تا ببیند که من کِی براندو را می کشم!"
کاپولا تمامی شخصیتها را دچار تاثیر مخرب روانی جنگ نشان می دهد. از ویلارد و کورتز گرفته تا سرهنگ کلیگور (با بازی زیبای رابرت دووال) که یک دهکده ویتنامی را برای موج سواری در ساحلش با بمبهای ناپالم منهدم می کند و معتقد است که : "بمبهای ناپالم در ابتدای صبح بوی پیروزی می دهد!"
همچنین فرانسویهایی که ویتنام را وطن خود می دانند و برای حفظ آن حاضرند تا پای جان بجنگند. وضعیت همراهان ویلارد هم تعریفی ندارد. شف به هذیان گویی می افتد و لانس دیگر حرف نمی زند.
فیلم صراحتا ضمن انتقاد از جنگ ویتنام، رفتار نظامیان آمریکایی را به سخره می گیرد : در حالیکه تصاویری از اجساد خونین ویتنامیها را می بینیم صدای افسر آمریکایی را از بلند گو می شنویم: "ما اینجا هستیم تا به شما کمک کنیم." یا جاییکه افراد ویلارد یک قایق غیر نظامی ویتنامی را با تمام سرنشینانش به گلوله می بندند و بعد توله سگی را که زنده مانده نجات می دهند : "ما اونارو با تیربار تکه تکه می کردیم بعد کمکشون می کردیم. این شیوه زندگی ما در اینجا بود."
اینک آخرالزمان پر است از تصاویری که زشتیهای ظاهری جنگ را نمایش می دهد : اجساد سربازان کشته شده، خانه های ویران و... اما سکانسی که اوج ویرانی و نابودگری جنگ را به تصویر می کشد عاری از تمام این عناصر می باشد و به نظرم بهترین سکانس فیلم هم هست: آنجا که هلیکوپتر پلی بوی برای اجرای برنامه و روحیه دادن به سربازان آمریکایی فرود می آید. "خانمهای سال" که سربازان پیش از این تنها عکشان را در پشت مجلات دیده اند می خواهند به آنها روحیه بدهند اما لحظاتی بعد هجوم سربازها باعث فرارشان می شود.
این سکانس از نظر میزانسن، کمپوزیسیونو ویژگیهای بصری فوق العاده است. فیلمبرداری و نورپردازی ویتوریو استورارو – که در این فیلم شاهکار میکند- به اوج می رسد: در نمایی یکی از دخترها را می بینیم که منطبق بر محور پره های هلیکوپتر می رقصد و بلافاصله همزمان با اوج گیری موسیقی در نمایی معکوس استورارو هنر نورپردازیش را به رخ می کشد. در همین حال کاپولا در درون برشی زیبا و مستند گونه کودکان ویتنامی را نشان می دهد که "از پشت سیم خاردارها" با تعجب به این نمایش نگاه می کنند. در نمای انتهایی سکانس در لانگ شاتی بسیار زیبا هلیکوپتر را می بینیم که بلند می شود و در همزمان موسیقی کوبنده فیلم باند صدا را پر می کند.
در نسخه ایی از فیلم که چند سال پیش ارائه شد و به "نسخه تدوین شده کارگردان" مشهور است، ویلارد و همراهانش در مسیرشان به مجددا به هلیوپتر پلی بوی بر می خورند که سوختش تمام شده و ویلارد با سرپرست دخترها توافق می کند که در ازای چند بشکه سوخت، افرادش لحظاتی را با آنها بگذزانند. کاپولا دراین سکانس که در نمایش عمومی فیلم حذف شده بود به بررسی روان شناختی تنهایی دخترها می پردازد که به شکل زیبایی در امتداد تنهایی سرباران قرار می گیرد. جایی که شف به یکی از دخترها می گوید: "فکرشو بکنید اگه این جنگ نبود هیچوقت شما رو از نزدیک نمی دیدم."
با اینکه به نظر می رسد این سکانس در طرح کلی و پیشبرد داستان خیلی مهم نباشد اما نشاندهنده دیدگاه کاپولا نسبت به برخی از مولفه های جامعه معاصر آمریکاست.
فضاسازی کاپولا در فصل پایانی فیلم که به رویارویی ویلارد با کورتز اختصاص دارد، فوق العاده است. نماهای دور و حرکتهای آرام دوربین در ایجاد حس ماورایی و اسطوره ایی از سرزمین تحت فرمان کورتز بسیار موثر است. کورتز با ایجاد ترس و وحشت بر مردمش حکومت می کند اما این ترس و وحشت با مفاهیمی که از این واژه ها سراغ داریم متفاوت است. ترس و وحشت دوستان کورتز و مردمان آنجا هستند. همانطور که خودش به ویلارد می گوید: "ترس و وحست دوستان تو هستند...اگر نباشند دشمنانی هستند که باید از آنها بترسی."
مردمی که کورتز بر آنها حکومت می کند این ترس و وحشت را دوست دارند و با آن زندگی می کنند.
در اغلب اوقات چهره کورتز در تاریکی قرار دارد و نورپردازی به شکلی است که کمتر چهره اش را به طور کامل ببینیم. شخصیتی دست نیافتنی که به دشمنانش حق قضاوت در مورد خود را نمی دهد و اینگونه آنها را تحقیر می کند. در جایی به ویلارد می گوید: "تو حق داری منو بکشی اما حق نداری به من بگی قاتل." در نهایت تدوین موازی سکانس کشته شدن کورتز با مراسم مذهبی بومیان (کشتن گاو) و آواز جیمز موریسون که همزمان با کشته شدن کورتز از "کشتن پدر" می گوید وجهه استعاری و اسطوره ایی شخصیت کورتز را کامل می کند.
ویلارد به همراه لانس آنجا را ترک می کند اما آخرین کلمات کورتز تا ابد در گوشمان باقی می ماند: "وحشت...وحشت..."
وحشت ویتنامیها از آمریکاییان، وحشتِ فرانسویان از بیرون رانده شدن از وطنشان، وحشت دختران پلی بوی از تمام شدن سوخت، وحشت شف از مردن، وحشت لانس از کشتن، وحشت ویلارد از تنهایی و بی ماموریت ماندن و وحشت کورتز از وحشت. آیا اینک آخرالزمان فیلمی درباره وحشت نیست؟
بعد از تماشای فیلم اولین موردی که ما به آن برخورد میکنیم این است که فیلم را در چه طبقهای جا دهیم؟ شاید به حسب آشنایی با سینمای "هیچکاک" این فیلم را در ردهی فیلمهای وحشت قرار دهیم و آنرا در ادامهی کارهای "آلفرد هیچکاک" بررسی کنیم در حالیکه من امروز در حین دیدن فیلم "سرگیجه" بیشتر دقت کردم دیدم اصلا حیف است که با این فیلم اینطور برخورد کنیم. فیلم "سرگیجه" یک اثر رمانتیک است. یعنی اگر چه در یک اثر عشقی و رمانتیک جنبههای دیگری هم وجود دارد، ولی عشق در این فیلم بر سایر عناصر فیلم میچربد و اصلا بیراه نیست اگر "سرگیجه" را یک فیلم عشقی فرض کنیم و در ردهی فیلمهای عشقی قرار دهیم.
جنبهای از عشق که در این فیلم بارز است چیزی است که انگلیسیها به آن Option میگویند. در فارسی معادل سلیس و روانی برایش نیست. شاید بشود گفت: پیله کردن به یک چیز. یک پیله کردن افراطی یا مرضی که در این فیلم عشقی بود که "اسکاتی" به "مادلن" پیدا کرد و پس از مرگش نمیخواست باور کند او مرده و بعد هم که دختری شبیه "مادلن" را پیدا کرد، سعی کرد به هر ترتیبی شده آن وجود از بین رفته را دوباره زنده کند. Opsetione یکی از آفات عشق است که طبعا باید کنترل شود وگرنه جنبهی روانی پیدا میکند. فیلم "سرگیجه" از ابعاد گوناگونی نقد شده که یکی از آنها نقد فمینیستی است که مردها، میخواهند زنها را هرطور دوست دارند بسازند.
منتقدان در این فیلم بیش از سایر فیلمها شخصیت خود "هیچکاک" را منعکس دیدند برای مثال تصویری که "هیچکاک" از زیبایی زنانه دارد در شکل یک زن بلوند غربی با آن ویژگیها بروز میکند و مخصوصا نماهای نیمرخی که از "کیم نوآک" از ابتدا تا انتها زیاد میبینیم. بههر حال نقد این فیلم، نقد شخصیت "هیچکاک" هم هست.
ما فیلمهای کلاسیک را که میبینیم بانوعی مسامحه بررسی میکنیم. هزار سؤال برای ما پیش میآید. مثلا؛ چرا صحنهی دادگاه اینقدر مسخره تمام شد - با یک جلسه - در حالی که اگر امروز این اتفاق بیافتد دادگاه خیلی خیلی پیچیدهتر از اینها عمل میکند. ولی ما در فیلمهای کلاسیک باور میکنیم. انگار همهی منتقدان بهنوعی قبول دارند که حالا تکنیکهای Development کردن کاراکترها در آن زمان در همان حد بوده و لذا سالها میگذرد و به جنبههای دیگری میپردازند. مسامحه وجود دارد یعنی منصفانه نیست ما امروز بعضی سؤالها را از یک فیلمی که در دههی 50 ساخته شده داشته باشیم چون اگر دقت کنید اساس هنر در سینما بر قرارداد است یعنی مثلا الان روز است صحنهی بعد شب. خوب این یک قرارداد است که من پذیرفتم در کنار این قرارداد هزار قرارداد دیگر را هم پذیرفتم پس اگر ما بنا را بر این قراردادها بگذاریم نباید خیلی سخت بگیریم. تنها فیلمی که من یادم است که خیلی به معیارهای امروزی ساخته شده فیلم "همشهری کین" است شما اگر این فیلم را ببینید باورتان نمیشود که در دههی 30 ساخته شده است.
کسی که آثار "هیچکاک" را دیده و بعد فیلم "سرگیجه" را میبیند متوجه میشود این فیلم اصلا با آثار دیگر "هیچکاک" قابل مقایسه نیست. شما این تفسیرها را روی فیلمهای دیگر "هیچکاک" نمیتوانید بگذارید. من "سرگیجه" را در ردهی آثاری قرار میدهم که تکنیک و فرم زیبایی دارد. شخصیتپردازیهای خوبی دارد یعنی بیننده میبیند راحت است دوست دارد ولی این فیلم اصلا به آن سادگی نیست و یک کار کاملا متفاوت در کارهای "هیچکاک" است.