پلیسی در یک تعقیب و گریز بروی پشت بام های سان فرانسیسکو کشته می شود و باعث مرگ، کارآگاه اسکاتی فرگوسن است. وی از ارتفاع بشدت می ترسد. او که دچار عذاب وجدان شده است از تشکیلات پلیس بیرون می آید و برای آرامش یافتن به محبوبه اش میچ روی می آورد. میج سعی دارد با مراقبت و دلداری اسکاتی را به خود بیاورد. یکی از رفقای دوران دانشکده، اسکاتی را استخدام می کند تا همسرش را که تمایل به خودکشی دارد را تعقیب کند. ولی رفقیق اسکاتی در واقع تصمیم به کشتن زنش را دارد. همسری که اسکاتی دنبال می کند، در حقیقت معشوقه ی رفیق اسکاتی ” مادلن” است. در حالی که اسکاتی و مادلن به سوی یک بازی موش و گربه ی مرگبار کشیده شده اند، اسکاتی سر از پا نشناخته عاشق مادلن می شود...
بعد از تماشای فیلم اولین موردی که ما به آن برخورد میکنیم این است که فیلم را در چه طبقهای جا دهیم؟ شاید به حسب آشنایی با سینمای "هیچکاک" این فیلم را در ردهی فیلمهای وحشت قرار دهیم و آنرا در ادامهی کارهای "آلفرد هیچکاک" بررسی کنیم در حالیکه من امروز در حین دیدن فیلم "سرگیجه" بیشتر دقت کردم دیدم اصلا حیف است که با این فیلم اینطور برخورد کنیم. فیلم "سرگیجه" یک اثر رمانتیک است. یعنی اگر چه در یک اثر عشقی و رمانتیک جنبههای دیگری هم وجود دارد، ولی عشق در این فیلم بر سایر عناصر فیلم میچربد و اصلا بیراه نیست اگر "سرگیجه" را یک فیلم عشقی فرض کنیم و در ردهی فیلمهای عشقی قرار دهیم.
جنبهای از عشق که در این فیلم بارز است چیزی است که انگلیسیها به آن Option میگویند. در فارسی معادل سلیس و روانی برایش نیست. شاید بشود گفت: پیله کردن به یک چیز. یک پیله کردن افراطی یا مرضی که در این فیلم عشقی بود که "اسکاتی" به "مادلن" پیدا کرد و پس از مرگش نمیخواست باور کند او مرده و بعد هم که دختری شبیه "مادلن" را پیدا کرد، سعی کرد به هر ترتیبی شده آن وجود از بین رفته را دوباره زنده کند. Opsetione یکی از آفات عشق است که طبعا باید کنترل شود وگرنه جنبهی روانی پیدا میکند. فیلم "سرگیجه" از ابعاد گوناگونی نقد شده که یکی از آنها نقد فمینیستی است که مردها، میخواهند زنها را هرطور دوست دارند بسازند.
منتقدان در این فیلم بیش از سایر فیلمها شخصیت خود "هیچکاک" را منعکس دیدند برای مثال تصویری که "هیچکاک" از زیبایی زنانه دارد در شکل یک زن بلوند غربی با آن ویژگیها بروز میکند و مخصوصا نماهای نیمرخی که از "کیم نوآک" از ابتدا تا انتها زیاد میبینیم. بههر حال نقد این فیلم، نقد شخصیت "هیچکاک" هم هست.
ما فیلمهای کلاسیک را که میبینیم بانوعی مسامحه بررسی میکنیم. هزار سؤال برای ما پیش میآید. مثلا؛ چرا صحنهی دادگاه اینقدر مسخره تمام شد - با یک جلسه - در حالی که اگر امروز این اتفاق بیافتد دادگاه خیلی خیلی پیچیدهتر از اینها عمل میکند. ولی ما در فیلمهای کلاسیک باور میکنیم. انگار همهی منتقدان بهنوعی قبول دارند که حالا تکنیکهای Development کردن کاراکترها در آن زمان در همان حد بوده و لذا سالها میگذرد و به جنبههای دیگری میپردازند. مسامحه وجود دارد یعنی منصفانه نیست ما امروز بعضی سؤالها را از یک فیلمی که در دههی 50 ساخته شده داشته باشیم چون اگر دقت کنید اساس هنر در سینما بر قرارداد است یعنی مثلا الان روز است صحنهی بعد شب. خوب این یک قرارداد است که من پذیرفتم در کنار این قرارداد هزار قرارداد دیگر را هم پذیرفتم پس اگر ما بنا را بر این قراردادها بگذاریم نباید خیلی سخت بگیریم. تنها فیلمی که من یادم است که خیلی به معیارهای امروزی ساخته شده فیلم "همشهری کین" است شما اگر این فیلم را ببینید باورتان نمیشود که در دههی 30 ساخته شده است.
کسی که آثار "هیچکاک" را دیده و بعد فیلم "سرگیجه" را میبیند متوجه میشود این فیلم اصلا با آثار دیگر "هیچکاک" قابل مقایسه نیست. شما این تفسیرها را روی فیلمهای دیگر "هیچکاک" نمیتوانید بگذارید. من "سرگیجه" را در ردهی آثاری قرار میدهم که تکنیک و فرم زیبایی دارد. شخصیتپردازیهای خوبی دارد یعنی بیننده میبیند راحت است دوست دارد ولی این فیلم اصلا به آن سادگی نیست و یک کار کاملا متفاوت در کارهای "هیچکاک" است.
سال ۱۹۵۴ تدی دنیلز، یک مارشال امریکایی، برای تحقیق در مورد ناپدید شدن یکی از بیماران بیمارستان روانی اشکلیف به جزیره شاتر می رود. تدی با تحقیقات زیرکانه و مهارتش، خیلی زود سر نخی از معما بدست می آورد...
لئونارد مردی که حافظه کوتاه مدتش را از دست داده و دیگر قادر نیست چیز جدیدی را به خاطراتش اضافه کند. او بوسیله یادداشتها و خالکوبی کردن بدنش، به دنبال مردی است که فکر می کند همسرش را به قتل رسانده. در واقع این هدف آخرین چیزی است که او به یاد می آورد...
فیلم داستان یک روانشناس کودکان به نام مالکوم کرو را روایت میکند که سعی در بهبود وضعیت یک کودک دارد. این پسر کوچک که نامش کول است ارواح را میبیند و از این موضوع میترسد. کرو با او دوست میشود و سعی میکند تا کول را درمان کند….
«جیمز کول» (ویلیس)، یک زندانی حکومتی است که در سال 2035 به شرطی با آزادی اش موافقت می شود که به زمان گذشته برگردد و مانع گسترش یک بیماری ویروسی شود. این بیماری باعث نابودی بیش تر مردم کره ی زمین شده و به خاطر آلودگی هوا، بازماندگان در زیرزمین زندگی می کنند.
جیسون بورن مبتلا به فراموشی شده است و همچنان به دنبال نشانه هایی از گذشته و احتمالاً آینده اش می باشد و به همین دلیل به مسکو، لندن، پاریس و مادرید می رود تا آنچه را که می خواهد، بیابد و این در حالی است که وی تحت تعقیب یک تروریست نیز هست.
یک مامور اف بی آی و یک کاراگاه پلیس بین الملل رد یک تیم شعبده باز را می گیرند. تیمی که در یکی از اجراهایشان به یک بانک دستبرد می زنند و پول این سرقت را بین تماشاچیان پخش می کنند و ...
«ماریون کرین» (لى) به امید تسهیل کار ازدواجش با «سام لومیس» (گاوین)، پولهاى کارفرمایش را میدزد و از شهر محل سکونتش خارج میشود و بین راه در «هتل بیتس» به دست جوانى به نام «نورمن» (پرکینز) که هتل را اداره میکند، به قتل میرسد...
داستان فیلم درباره نویسنده ناموفقی است که بعد از استفاده از دارویی عجیب توانایی های ذهنی اش چندین برابر می شود، چندین زبان جدید یاد می گیرد و حتی پایش به وال استریت هم باز می شود. اما…