چارلز فاستر کین( ولز ) ،سلطان مطبوعات و میلیاردر معروف درقصرش به تنهایى در حالى که زیر لب کلمه ى « غنچه رز » را زمزمه میکند ،میمیرد. او با مرگش مورد توجه رسانه هاى گروهى و به خصوص خبرنگار کنجکاوى قرار میگیرد که مایل است رمز « غنچه رز » را کشف کند...
فیلم دوبله پارسی کامل و بدون حذفیات « همشهری کین »
دوبله شده توسط: استودیوهای داخلی
مدیر دوبلاژ: استاد عباس خسروانه
گویندگان: ایرج ناظریان ، زهره شکوفنده ، امیر هوشنگ قطعه ای و ...
نسخه هایی که با این نماد
CC
نشان داده شدهاند شامل زیرنویس چسبیده فارسی هستند که در زمان پخش قابل فعال سازی
هستند.
کیفیت:
BluRay 2160p 4K
حجم :
5.39 گیگابایت
انکودر:
YIFY
حاوی اسپویل
همشهری کین این فیلم پر تمتراق تاریخ سینما فیلمی که از نظر من به شدت OVERRATED است ولی مفهومی که برای انتقالش تلاش کرده مفهومی بزرگ و قابل احترام است یادم نمی آید که برای فیلمی کامنتی به این طویلی نوشته باشم ولی چاره ای نیست چون به یکی از عزیز ترین دوستانم قول داده ام برداشتم را از فیلم با او در میان بگذارم
این فیلم حسی 2 گانه در من ایجاد کرده نه آنقدر دوستش دارم که بگویم مورد علاقه ام است و نه آنقدر از آن بدم می آید که بگویم از آن متنفرم و برایم بی ارزش است چیزی ما بین این دو حس را به فیلم دارم و نمره ام 5 است بگذریم برسیم به برداشت من از فیلم
چارلز فاستر کین مردی که در آخرین لحظات نفس کشیدنش کلمه رُزباد را به زبان می آوَرَد و میمیرد و دنیا را برای همیشه ترک میکند و از اینجا به بعد کلمه رُزباد تبدیل میشود به معمای اصلی فیلم اما رُزباد یعنی چه؟ چه کارکردی دارد؟ چه مفهومی را میخواهد انتقال دهد؟ چه چیزی را میخواهد در زندگی چارلز فاستر کین به ما بگوید؟ رُزباد چکیده زندگی ایست که کین آرزویش را داشت در آن زیست کند و نفس بکشد زندگی ای که بوی مادرش را میداد بله رُزباد چیزی است که کین میخواست باشد ولی تقدیر چیز دیگری برایش رقم زد بهتر بگویم او نمیخواست فردی ثروتمند باشد نمیخواست روزنامه ای پرتیراژ داشته باشد اصلا برای همین شروع کرد به روزنامه نگاری او روزنامه ای را هر روز چاپ میکرد که قطعا ورشکستش میکرد و در خود فیلم هم دیدیم که اوایل کار روزنامه سالی 1 میلیون دلار ضرر میداد ولی از تقدیر بدِ کین روزنامه هم پر مشتری شد و کین از قبل هم پولدارتر کین قربانی تصمیمی شد که مادرش در کودکی برای او گرفت تصمیمی که اسباب بازی رُزبادش را از او گرفت کین نمیخواست فردی مهم یا فردِ پولداری باشد کین در تمام طول فیلم سعی کرد یک همشهری باشد جایی در پایین حرم جامعه ولی مادرش او را با تصمیمش به بالاترین مکان حرم جامعه برد و تنها خواسته کین را از او گرفت همشهری بودن را
کین اگر بگویم از تمام دنیا فقط مادرش و سمبل دوران کودکیش اسباب بازی رُزبادش را میخواست به گزاف نگفته ام او هر چقدر سعی کرد به دنیایی معمولی برود بیشتر از آن فاصله گرفت گویی که مادرش چیز دیگری برای او دوست داشت ولی او مادرش را میخواست تنها جایی در فیلم که خود واقعی کین را میبینیم جایی است که سر تا پایش در لجن فرو رفته و او میگوید به محله قدیمی میخواستم بروم چون آنجا مرا یاد مادرم میندازد بله مادرش مادری که شاید تصمیمِ درستی برای زندگی کین گرفت ولی هیچ چیز وجود کین را جز مادرش نتوانست پر کند نه پول نه شهرت نه زنانی زیبا و نه مجسمه هایی بی جان و گران قیمت فقط یک چیز در او حس رضایت ایجاد میکرد که تقدیر اجازه رسیدن به آن را به او نداد مادرش
بله رُزباد را باید یک سمبل دید او با دلبستگی به یک اسباب بازی از دنیا نرفت او با حسرتی بزرگ تر از این حرف ها از دنیا رفت حسرتی به نامِ کودک مادر بودن
مسعود فراستی :
هیچوقت همشهری کین را دوست نداشتم اما آخرین باری که در کلاس برای تحلیل آن را دیدم از فیلم بدم آمد و در پس فرم گرایی متظاهر ، پیچیده نما و مرعوب کننده اش جز شعبده بازی فرمی روشنفکرانه ندیدم.آزار دهنده ترین چیز فیلم این است که هم در درون اثر و هم بیرون آن – خبرنگار فیلم و تماشاگر – در پی یافتن نمادی هستند که شاید بشود در پس آن کین را توضیح داد:رزباد. در عجبم که طی دهه ها،فیلمساز توانسته منتقدان جهان را به سخره بگیرد و به جای فیلم ساختن درباره یک آدم خیالی اما در واقع جعلی، نماد نوستالژیک تحویل ما بدهد و نه حتی خود نوستالژی. آیا منتقدان نوستالژی بازند یا نماد باز؟ فیلم به جای شخصیت پردازی که می بایستی اصل فیلم باشد، پازل می سازد و نوستالژی دروغینی را جایگزین آن می کند. کین در بچگی اش نوستالژی لژی را دارد که با آن در برف بازی می کرده و آخرین بار که آن را بغل گرفته لحظه ای بوده که مادر و خانه را ترک کرده. پس منطقا هر وقت یاد این لژ می افتاده می بایستی از غم به خود بلرزد، نه آن که لذت ببرد و در حسرتش باشد؛ مگر آنکه یک بیمار خود آزار باشد. آخرین لحظه عمر کین با گوی بلورینی که از دستش میافتد و نمای بد حقنه گر اکستریم کلوزآپ را به یاد بیاورید که با صدایی پژواک وار کلمه رزباد را به زبان می آورد و می میرد. خب باید دو ساعت نشست و دید رزباد چیست و تا آخر هم نیافت؟ در نتیجه برای کشف این معما به منتقدان رجوع کرد؟ ولز، با ترفند عمق میدان یا وضوح عمیق که ظاهرا دستاورد اساسی تکنیکی فیلم است و آندره بازن از آن به عنوان انقلاب ولز یاد میکند، قصد دارد ظاهرا تداوم واقعیت را حفظ کند، اما این عمق میدان به خصوص در صحنه بازی کین کوچک در برف در ته بک گراند و صحبت های مادر و پدر با وکیل در فورگراند به رخ کشیده میشود،به نظرم به شدت خودنمایانه و سطحی است و حتی دکوراتیو.عمق میدان های جان فورد را که به شدت دراماتیک است به یاد بیاورید.برخلاف نظر بازن، فیلم با این وضوح عمیق و فلاش بک ها به تداوم واقعیت نمیرسد و پاره پاره می ماند وبا به هم ریختن وقایع، نه رئالیستی میشود نه مستندگونه و نه سوررئال.ملغمه ای میشود سترون که قادر به زدن حرفش نیست.
فیلم قرار است با 5 فلاش بک و 5 راوی "طرح قراردادی زندگینامه" برخی بخشهای زندگی او را دراماتیزه کند.داستان با یک فیلم خبری تبلیغی بسیار بد که مستند مینماید آغاز میشود؛با تصاویری از قصر زانادو پر از اشیا عجیب و غریب،تشیع جنازه کین و عناوین روزنامه ها، شکل گیری امپراطوری اقتصادی،فعالیت های سیاسی،ازدواجها و طلاقها،سالخوردگی و مرگ در فلاش بکها قرار است 75 سال زندگی کین را بیان کند؛که نمیکند.در آخر همچنان نمیفهمیم کین کیست؟شخصیت است یا نماد؟سرمایه دار شیئ پرست و زنباره است یا روزنامه نگار مبتذل یا اجتماعی؟فاشیست است یا کمونیست؟گاهی شعارهای چپ میدهد و گاهی راست.هیچ کدام را نمیفهمیم.به نظر همه چیز برای او بازی است،و برای فیلمساز هم.آیا او یک شخصیت واقعی است و فیلم زندگینامه اوست؟یا شخصیت خیالی؟روشن است که واقعی نیست.پس چرا با هیتلر دیده میشود و با روزولت؟فیلمساز شوخی میکند؟یا اسیر بازی خود شده؟
فیلم پر سرو صدا و روشنفکرانه با ادعای روانشناسی با زوایای اغراق آمیز دوربین گاهی بسیار مبتذل میشود:صحنه طولانی گفتگوی کین با دوستش که پس از شکست در انتخابات مست کرده را به یاد بیاورید.میزانسن قرار است شکست را بنماید اما جای و زاویه دوربین طوری پاهای کین را نشان میدهد که یک سوم کادر را اشغال میکند.
فلاش بکها نیز مانند فیلم خبری سر سری از زندگی او میگذرند.بخشهای ابتدایی فیلم به ما نتایج وقایعی را نشان میدهند که هنوز ندیده ایم.به هم ریختن ترتیب وقایع ترفندی است که فیلم را به پازل تبدیل میکند و نه حتی یک فیلم معمایی.
تعدد شخصیت ها که - هیچکدام تبدیل به شخصیت نمیشوند- به آلت دستهایی برای کین باقی می مانند.همه ابژه اند.سوژه ظاهرا کین است ،که نیست.چرا که ساخته نشده.سوژه حتی خود ولز نیز نیست ؛سوژه رزباد است.
فیلم به نتیجه نمیرسد و خبرنگار پس از جستجوی بسیار در نمی یابد رزباد چیست.به ناچار با جمله ای شعاری که:"هیچ واژه ای نمیتواند زندگی کسی را توضیح دهد" پایان میگیرد؛ اما با یک نریشن الصاقی روی تصویر لژ در حال سوختن، که رزباد این است،اعترافی به شکست فیلم میکند و فیلمساز.اما متاسفانه ما همگی بسیار دیر به آن پی میبریم.
داستان فیلم در مورد قاتلی است که تصمیم گرفته است هفت نفر را که نماد هفت گناه کبیره هستند به قتل برساند. هدف او از این کار هشدار دادن به انسانهایی است که غرق در گناه روز خود را به شب می رسانند. مسئول پرونده این قتلها "دیوید میلز" (بردپیت) است، کاراگاه جوانی که تازه به نیویورک منتقل شده است. میلز با همکاری کاراگاه سامرست (مرگان فریمن) که در شرف بازنشستگی است قدم به قدم قاتل را تعقیب می کنند اما حوادثی رخ می دهد که شرایط را تغییر اساسی می دهد...
در اواخر قرن نوزدهم در لندن، رابرت انجیر، همسرش جولیا و آلفرد بوردن بعنوان دستیاران یک شعبده باز باهم کار می کنند. جولیا بر اثر یک تصادف در حین اجرا جان میدهد و رابرت، آلفرد را بخاطر مرگ همسرش سرزنش می کند و رابطه دوستانه بین آنها جایش را به دشمنی میدهد. بعد از مدتی هردو شعبده باز هایی مشهور، و رقبایی سرسخت برای یکدیگر می شوند و در اجرای یکدیگر خرابکاری می کنند. وقتی آلفرد یک حقه ناب را روی صحنه اجرا می کند، رابرت غرق در تلاش برای فاش کردن راز رقیبش می شود و این کار او عواقب غم انگیزی را به دنبال دارد...
پس از انفجار یک قایق در لنگرگاه سن پدرو، پلیس ۲۷ جسد و مقداری مواد مخدر به ارزش میلیونها دلار را در کنار این قایق منهدم شده پیدا می کند. تنها نجات یافتگان این حادثه نیز که دچار سوختگی شدید شده اند تعدادی تروریست مجارستانی و مردی به اسم وربرل کینت می باشند. کینت توسط پلیس تحت فشار گذاشته می شود تا آنچه را که در قایق اتفاق افتاده بازگو کند. داستان باورنکردنی او که از شش هفته قبل آغاز می شود درباره خودش و چهار جنایتکار همدستش می باشد که توسط فردی مرموز و خطرناک با هویتی پنهان برای دست زدن به اقدامی خطرناک به شکلی عجیب گرد هم جمع شده اند…
فیلم داستان یک روانشناس کودکان به نام مالکوم کرو را روایت میکند که سعی در بهبود وضعیت یک کودک دارد. این پسر کوچک که نامش کول است ارواح را میبیند و از این موضوع میترسد. کرو با او دوست میشود و سعی میکند تا کول را درمان کند….
صبح روز پنجمین سالگرد ازدواج نیک دون (با بازی بن افلک) و ایمی (با بازی رزاماند پایک)، نیک متوجه میشود همسرش ناپدید شدهاست. در قیل و قالهای رسانهای در مورد گم شدن ایمی، شک و تردیدهایی پدید میآید مبنی بر اینکه خود نیک دون همسرش را به قتل رساندهاست. ازدواج نیک و ایمی ازدواج موفقی نبوده و آنها زندگی مشترک از هم پاشیدهای دارند. هر دوی آنها در دورهٔ رکود اقتصادی کارشان را از دست دادهاند و مجبور شدهاند از شهر نیویورک به شهر کوچکی در میسوری، زادگاه نیک، بیایند. شهری که در آن نیک به تنبلی و افسردگی دچار شدهاست.
بعد از اینکه دختر و دوست دوور کلر گم میشوند، پلیس وارد ماجرا شده اما او شخصا سعی در پیدا کردن او دارد. اما چقدر این پدر ناامید میتواند در حفاظت از خانواده اش موفق باشد؟
پس از اینکه بیگانگان با کشتی ها فضایی خود در اطراف زمین مستقر میشوند، یک زبانشناس متخصص بنام لوئیس بنکس (امی آدامز) توسط ارتش استخدام میشود تا بفهمد هدف آنها از آمدن به زمین چیست...
لس آنجلس، اوايل دهه ي 1950: شهري که رفته رفته رونق مي گيرد و خود را از شر تصوير يک شهرک پرت و دور افتاده خلاص مي کند. به واسطه رسانه ي جديد تلويزيون، لس آنجلس را به عنوان آرمان شهر آينده تبليغ مي کنند و حتي از آن به منزله ي بهشت روي زمين نام مي دهند. اين «تصوير» ي است که از اين شهر ارائه مي دهند. اما واقعيت امر چيزي است که کاملا متفاوت...
«اوه دا-سو» بعد از ربوده شدن توسط شخصی ناشناس و کشیدن حبس به مدت ۱۵ سال، اکنون آزاد شده است و در حالی که با یک تلفن همراه، پول نقد و لباس های گران قیمت مجهز شده، تنها ۵ روز فرصت دارد کسی که او را اسیر کرده بود را بیابد...