اولا شما چکار به این داری که دیگران فیلم رو ببینن یا نه؟! شما فیلمی که خوشت میاد رو ببین، به نظر دیگران چیکار داری!
اینکه فیلم چقد بفروشه یا چند نفر ببیننش که به ما ربطی نداره. ما از فیلم لذت میبریم. تازه با این حال بازم فیلم 310 میلیون دلار فروخته (در برابر بودجه 75 میلیونی). این یعنی هر کی میخواست ببینه دیده.
دوما منتقد هم مثل من و شما انسانه دیگه، قبول داری؟ از خودش نظر داره و ممکنه به هر دلیلی نظرش موافق نظر من و شما نباشه و امتیازی که میده به مذاق من و شما خوش نیاد. آزادی بیان همینه دیگه. یعنی هر کی بتونه عقیده ش رو بیان کنه حتی اگه خیلی ها نپسندن. ضمن اینکه 73 اصلا متای بدی نیست. 73 یعنی بین خوب و خیلی خوب. این 73 هم میانگین امتیاز 50 تا نشریه و سایت هستش که 43تاشون نظرشون مثبت بوده و فقط 7نفر به نظرشون فیلم متوسطی بوده.
1) نایت کینگ اولین وایت واکره؟ خودش زنده شده توسط کسی نیست؟
بله. طبق دنیای داستانی سریال، نایت کینگ یکی از انسان های اولیه بوده که حدود 12000 سال پیش قدم به سرزمین وستروس میذارن ولی به زودی به تهدیدی برای ساکنان بومی وستروس، بچه های جنگل، تبدیل میشن در نتیجه بچه های جنگل برای مقابله با این تهدید، یکی از انسان ها رو اسیر میکنن و با فرو بردن تیکه ای از شیشه اژدها به درون بدنش اون رو تبدیل به اولین وایت واکر می کنند و سایر وایت واکر ها رو هم که نایت کینگ ایجاد میکنه.
2) چرا نایت کینگ دنبال کشتن کلاغ های سه چشم بوده مکه اونا چی از گذشته رو میدیدن که اون روش حساس بوده؟ ینی نقطه ضعفی چیزی هست؟؟ یا داستان فراتر از ایناس؟
جواب این سوال رو خود برن استارک در قسمت دوم فصل هشتم میده. هدف از ایجاد نایت کینگ مقابله با انسان ها بوده و از یه جایی به بعد، نایت کینگ از کنترل بچه های جنگل هم خارج میشه و کمر به نابودی کل انسان ها و هر آنچه به دنیای انسان ها تعلق داره میبنده. از اونجایی که برن در حال حاضر کلاغ سه چشمه و کلاغ سه چشم به نوعی میشه گفت عصاره همه خاطرات دنیا رو از لحظه اول در خودش جا داده و هر آنچه در گذشته رخ داده و هر آنچه در حال حاضر در هر کجای دنیا در حال وقوع هست رو میدونه پس طبیعتا مهمترین هدف نایت کینگ خواهد بود. در واقع نابودی برن مساوی است با نابودی راهنما و چراغ راه بشر.
3) برن تو اون تایم رفت چیو دیدو برگشت که اون نگاه معنا دارو در اخر به نایت کینگ داشت؟
مشخص نیست. هر توضیحی هم که در سطح اینترنت وجود داره صرفا حدس و گمانه. اما بر اساس یک نظریه که اخیرا مطرح شده و محبوبیت پیدا کرده، برن یا کلاغ سه چشم تبلور مادی خدای نور هست (Lord of Light) و تعلل طولانی مدتش در حالت وارگ (که چشماش سفید میشه و در واقع بهش Greensight هم میگن) به این دلیل بوده که برن در این زمان در حال دستکاری اتفاقات در گذشته بوده تا بتونه زمان حال رو به شکلی تغییر بده که منجر به وقایع پایان قسمت سوم و فراتر از اون بشن. البته این فقط یک حدسه و نه بیشتر
4) قضیه وایت واکرا رو جمع کردن یا یک پایان باز در انتظارمونه در اخر راجب ارتش مردگان؟؟
جواب این سوال رو نمیدونم و فک نمیکنم بشه فعلا بهش جواب مشخصی داد
فیلم خوبی بود و مطمئنا ارزش یک بار دیدن رو داره
امتیاز 7 از 10 رو بهش دادم
و اما این سومین فیلم بلند کارگردان، نیکولاس مک کارتی هست و به نظر من که دو تای قبلی (At the Devil's Door و The Pact) رو دیدم، سومین فیلم مک کارتی قطعا شسته رفته ترین و بهترین فیلمشه، البته فیلم اولش the pact هم اثر قابل قبولی بود ولی به نسبت the prodigy به نظرم ضعف های بیشتری داشت.
اول از همه از بازی تیلور شیلینگ باید تعریف کنم (کسی که بیشتر به خاطر ایفای نقش اصلی در سریال محبوب کمدی-درام نتفلیکس، Orange is the New Black، شناخته میشه) که در نقش سارا بلوم، مادر مایلز، و شخصیت محوری داستان نقش آفرینی میکنه. شیلینگ بازیگر بااستعدادی هست و حیفه که در فیلم های بیشتر و بهتری بازی نکرده چون پتانسیلش رو داره. تغییر شخصیت و حالات سارا در طول زمان حدودا 90 دقیقه ای فیلم به خوبی از سوی شیلینگ در اومده. از اون گذشته باید از بازی خوب جکسون رابرت اسکات در نقش مایلز، پسر بچه نابغه ی فیلم (که اسم فیلم هم بر همین اساس "نابغه" هستش) هم یاد کنم و پدرش، جان بلوم با بازی قابل قبول پیتر مونی. سایر بازی ها هم همه قابل قبول و در حد کافی خوب هستن.
گذشته از بازی ها که اصلی ترین نقطه قوت فیلمه، فضاسازی ها با کمک گرفتن از موسیقی، فیلم برداری شامل نماهای دوربین روی دست در ابتدای فیلم، صحنه آرایی و نورپردازی، و جلوه های صوتی همه مواردی هستن که به القای حس تعلیق و شوم بودن به بیننده کمک زیادی کردن. ترس های فیلم صرفا به jump scare محدود نمیشه و در سرتاسر زمان فیلم، یک حس تعلیق و شوم بودن خاص در تک تک سکانس ها وجود داره که جزو نقاط مثبت فیلم میدونمش.
اما مهمترین نقطه ضعف فیلم به داستانش مربوط میشه. جایی که حفره های ریز و درشت موجود در فیلمنامه که گاها منطق ضعیفی دارن یا اصلا منطقی از درون خود داستان نمیشه براشون پیدا کرد به ساختار کلی فیلم ضربه زدن و اجازه تبدیل شدن این اثر رو به یکی از آثار برتر ژانر وحشت نمیدن (من در زمان تماشای فیلم نیم نگاهی به فیلم Hereditary هم داشتم که اثر موفق تری بود و با وجود تفاوت های زیادش با این اثر، شباهت هایی هم بهش داره از جمله وجود بچه های ترسناک!). برای جلوگیری از اسپویل شدن داستان من از ذکر این تناقضات و حفره ها اجتناب میکنم ولی بدونید که فیلم حول محور ایده ی تناسخ میگذره و این تقریبا در همون سکانس آغازین به وضوح نشون داده میشه. از شباهت سکانس مرگ با تولد و شباهت های ظاهری دوشخصیت مورد بحث، این ایده به راحتی قابل درکه و در طول فیلم هم به کرات بهش پرداخته میشه
در کل با فیلم قابل تقدیر و خوبی طرف هستیم که شایسته حداقل یک بار تماشا هست
واااای خیلی خوب بود. خیلی. علی الخصوص پایان فیلم که قشنگ دهنم وا موند از غافلگیری. اصلا انتظار اون پایان رو نداشتم و به کل یادم رفته بود چی به چیه که یهو اون سکانس بعد از تیتراژ رو دیدم و ... و بعد هم اون نوشته پایانی با یک علامت سوال پر از ابهام که انتظار رو برای دیدن Avengers 4 و Ant-Man 3 سخت تر میکنه! واقعا از دیدن این دنباله لذت بردم و تصمیم گرفتم بهش امتیاز عالی --------- 9 --------- رو بدم
---------------------------------------------------
خب این فیلم بیستمین فیلم MCU (دنیای سینمایی مارول) از سال 2007 تا به امروز هست (و یازده فیلم دیگه هم از همین دنیای داستانی وسیع در مراحل مختلف ساخت قرار دارن از جمله Avengers 4 و Captain Marvel). میبینیم که مارول در طول این 11 سال چققققدر پیشرفت داشته از هر لحاظ. هر چه به جلو میریم ساخته های مارول چه از جنبه فیلم نامه و چه از نظر فنی و جلوه های ویژه پخته تر و منجسم تر میشن و این همه بلوغ و تکامل در این زمان واقعا تحسین برانگیزه. البته که باید از بودجه های هنگفت فیلم های MCU هم غافل نشد. برای مثال همین فیلم حدود 630 میلیون دلار فروش داشته در سراسر جهان که اون رو تبدیل میکنه به هشمین فیلم پر فروش سال 2018 و برای ساختش هم بودجه حدود 190 میلیون دلاری کنار گذاشته شده
---------------------------------------------------
کارگردان Peyton Reed نسخه اول رو هم کارگردانی کرده و میشه گفت بهترین گزینه برای کارگردانی این نسخه از فیلم بود (سابقه کاگردانی او به آثار کمدی درام و رمانتیکی مثل Yes Man و The Break-Up برمیگرده)
---------------------------------------------------
نکات مثبت فبلم از نگاه منتقدین شامل طنزهای کلامی و موقعیت به جا و بازی های خوب مخصوصا پل راد و اونجلین لیلی در نقش ant-man و wasp و جاذبه بین این دو شخصیت در فیلم و همینطور رابطه پدر دختری زیبای بین اسکات لنگ و دختر کوچولوش و همچنین جلوه های ویژه مخصوصا افکت های مربوط به کوچیک و بزرگ شدن شخصیت ها و بناها و ماشین ها و .... بوده و شاید به جز خرده داستان های نسبتا زیاد فیلم که با توجه به زمان اندکش (در مقایسه با سایر آثار مارول) بیشتر هم به چشم میاد هیچ نکته منفی دیگه ای درش ندیدن که البته این نگاه برخی منتقدینه و من شخصا این تعدد خرده داستان ها رو دوست داشتم خصوصا داستان Ava و دکتر فاستر. در کل یک فیلم ابرقهرمانی سبک تر و روشن تری بود نسبت به امثال avengers و black panther و .... و بیشتر نزدیک بود به حال و هوای فکاهی deadpool و spider-man.
--------------------------------------------------
از نکات حاشیه ای فیلم میشه به جوان کردن میشل فایفر (در نقش مادر هوپ) به کمک جلوه های ویژه تصویری اشاره کرد و همینطور مایکل داگلاس که
ابراز امیدواری کرده بود تا همسرش کارترین زتاجونز نقش کاراکتر Janet (همسر دکتر هنک ون دایم در فیلم و مادر هوپ) رو بازی کنه که اینطور نشد
احتمال ساخت نسخه سوم در شکل یک prequel که داستانش به قبل از نسخه اول برگرده وجود داره و هم کارگردان و هم مایکل داگلاس صحبت هایی کردن در این باره. البته با نوشته ی Ant-Man and the Wasp Will Return در انتهای تیتراژ فیلم میشه به نسخه سوم امیدوار بود حتما ولی اون علامت ؟ که در آخر جمله ظاهر میشه منو به این حدس میرسونه که نسخه بعدی این فیلم احتمالا یک prequel باشه
*******************************************
در پایان خواستم بگم دیالوگ استن لی فقید هم خیلی چشبید به من (روانش شاد و یادش گرامی)
فیلم خیلی خوبی بود
من 8 از 10 میدم
نحوه روایت داستان رو دوست داشتم. فیلم برداری کمی سردرگم بود تو بعضی سکانس ها. موسیقی متن مناسب فضای فیلم بود. بازی ها هم قوی بودن
من نیمه اول فیلم رو بیشتر دوست داشتم ولی در کل ریتم خوبی داره (نه خیلی تنده نه کند) و خسته کننده نمیشه. راجع به مسائل ضدیهودیت و اغراق در نشون دادن وحشی گری نازی ها هم من چیزی نمیگم چون فیلم محصول سینماییه که بالطبع سعی میکنه اندیشه ها و انگاره های مطلوب خودش رو در اثر بگنجونه و نه حقیقت رو...هر جند که من حقیقت رو نمیدونم...اما در چارچوب یک اثر سینمایی, کار قابل تحسین و شسته رفته ای بود
یک فیلم فوق العاده و بی نظیر از کارگردان صاحب سبک کانادایی، دنی
ویلنوو که ثابت کرده در دنیای سینما حرف های جدیدی برای گفتن داره. شخصا لذت می برم وقتی کارگردانی رو می بینم که وقتی فیلمی رو تماشا میکنم با توجه به قرائن و شواهد داخل فیلم بتونم پی به کارگردانش ببرم و در واقع امضای خاص خودش رو داشته باشه. رمزآلود بودن خاص ویلنوو عنصر مورد علاقه منه. نمونه این فضای رمزآلود و نمادین رو میشه در دیگر آثار این کارگردان خوش فکر مثل Prisoners و Arrival هم به خوبی دید.
راههای زیادی برای تفسیر این فیلم وجود داره. کارگردان و نویسنده (که فیلمنامه رو با اقتباس از رمانی به نام The Double اثر خوزه ساراماگو نوشته) این حق رو به مخاطب دادن که خوانش دلخواه خودش رو از اثر داشته باشه. اثری که بالحق میشه اون رو در رده ی آثار روان شناختی هیجان انگیز قرار داد و یکی از خوش ساخت ترین آثار این ژانر هم هست به نظرم. اینکه آیا آدام بل و آنتونی کلر دوقلوهایی بودن که از هم جدا شدن، آیا وجوه متضاد یک شخصیت واحد هستن (یکی با نیت پاک و ساده دل و دیگری شوم و پلید) و سایر برداشت ها کاملا آزادن و کارگردان و نویسنده چیزی رو تحمیل نمیکنن و این خودش نکته مثبت فیلمه.
در فیلم چیزی که زیاده عنصر تکراره. تکرار و تکرار و تکرار. آدام مطالب درسی رو تکرار می کنه. رابطه ی جنسی میان او و معشوقه ش، ماری، تکرار میشه. رفتن به سر کار. برگشتن از کار. روزهای خسته کننده و تکراری و شب های به همون اندازه ملالت بار و یکنواخت. حتی زندگی جنسی آدام بل هم تکراریه و ماری به وضوح از او خسته ست. أدام بل یک بازنده ست. از اون طرف ما آنتونی کلر رو داریم. بازیگری درجه سوم و ناشناخته که فقط سه نقش کوچیک و کم اهمیت در سه فیلم سینمایی داشته و در نتیجه او هم یک بازنده ست. از طرفی، هلن، همسر آنتونی، ما رو با حرفهاش متوجه این نکته میکنه که آنتونی، مردی خیانت پیشه ست که با دختری رابطه خارج از ازدواج داره و البته که بنابر یک تفسیر، این دختر همون ماری، معشوقه ی آدام بل میتونه باشه و در واقع این یک نکته ست که نشون میده آدام و آنتونی دو روی یک سکه هستن و نه شخصیت هایی مجزا. قرائن دیگری هم وجود دارن. آنتونی علاقه خاصی به بلوبری داره. در جایی میبینیم که مادر آدام بهش بلوبری پیشنهاد میده ولی آدام رد میکنه. یا شباهت ظاهری دو نفر در تمام جزییات از چهره گرفته تا زخم مشابه روی بدن. جاهایی هم هستن که مخاطب رو به این باور میرسونن که شاید این دو نفر در واقع دو فرد مجزا هستن. نشون به اون نشون که وقتی آنتونی حلقه ازدواجش رو از انگشت خارج میکنه و سر قرار با ماری میره، میبینیم که رد حلقه رو انگشتش مونده در حالیکه ماری وقتی این رد رو میبینه با حالتی عصبی و مضطرب بهش میگه تو این رد رو نداشتی و حلقه دستت نبوده و میفهمه این آدام نیست. بهرحال این معماییه که حل نمیشه. لااقل برای من حل نشد. حتی با وجود خوندن چند نقد من نفهمیدم و قانع نشدم چون میشه انواع تفاسیر رو نسبت داد.
عنکبوتی که در فیلم در چهار صحنه میبینیم (در اوایل فیلم و در ظرف طلایی، زنی که سرش سر عنکبوته، عنکبوت عظیم الجثه ای که بر شهر چمبره زده ، و عنکبوت پایان فیلم در اتاق خواب منزل آنتونی) نمادی از حکومت ها و نظام های استبدادیه که تار استبداد رو بر سر مردم گستروندن و مردم بدون اینکه بدونن زیر این تار قرار دارن. دلیل اینکه نمیدونن هم اینکه که اونها ذهنشون سرگرم کار دیگه ای شده. همونطور که آدام در کلاس درسش میگه و اشاره میکنه که مثلا رومی ها مردم رو با سیرک سرگرم میکردن تا متوجه استبداد نظام نشن
بازی جیلنهال نقطه عطف دیگه فیلمه. فوق العاده ست این بازیگر. فقط کافیه سکانس تماس تلفنی آدام به منزل آنتونی رو بارها ببینین. اوج هنر بازیگری.
موسیقی بسیار زیبا که به شایستگی تمام سکانس ها رو با اتمسفر وهم آلود و مالیخولیایی خودش همراهی میکنه و فیلم برداری و افکت تصویری خاص قهوه ای فیلم که من ازش لذت بردم.
این فیلم رو از دست ندین. مخصوصا طرفداران آثار دیوید لینچ.
10 از 10
اینکه فیلم چقد بفروشه یا چند نفر ببیننش که به ما ربطی نداره. ما از فیلم لذت میبریم. تازه با این حال بازم فیلم 310 میلیون دلار فروخته (در برابر بودجه 75 میلیونی). این یعنی هر کی میخواست ببینه دیده.
دوما منتقد هم مثل من و شما انسانه دیگه، قبول داری؟ از خودش نظر داره و ممکنه به هر دلیلی نظرش موافق نظر من و شما نباشه و امتیازی که میده به مذاق من و شما خوش نیاد. آزادی بیان همینه دیگه. یعنی هر کی بتونه عقیده ش رو بیان کنه حتی اگه خیلی ها نپسندن. ضمن اینکه 73 اصلا متای بدی نیست. 73 یعنی بین خوب و خیلی خوب. این 73 هم میانگین امتیاز 50 تا نشریه و سایت هستش که 43تاشون نظرشون مثبت بوده و فقط 7نفر به نظرشون فیلم متوسطی بوده.
بله. طبق دنیای داستانی سریال، نایت کینگ یکی از انسان های اولیه بوده که حدود 12000 سال پیش قدم به سرزمین وستروس میذارن ولی به زودی به تهدیدی برای ساکنان بومی وستروس، بچه های جنگل، تبدیل میشن در نتیجه بچه های جنگل برای مقابله با این تهدید، یکی از انسان ها رو اسیر میکنن و با فرو بردن تیکه ای از شیشه اژدها به درون بدنش اون رو تبدیل به اولین وایت واکر می کنند و سایر وایت واکر ها رو هم که نایت کینگ ایجاد میکنه.
2) چرا نایت کینگ دنبال کشتن کلاغ های سه چشم بوده مکه اونا چی از گذشته رو میدیدن که اون روش حساس بوده؟ ینی نقطه ضعفی چیزی هست؟؟ یا داستان فراتر از ایناس؟
جواب این سوال رو خود برن استارک در قسمت دوم فصل هشتم میده. هدف از ایجاد نایت کینگ مقابله با انسان ها بوده و از یه جایی به بعد، نایت کینگ از کنترل بچه های جنگل هم خارج میشه و کمر به نابودی کل انسان ها و هر آنچه به دنیای انسان ها تعلق داره میبنده. از اونجایی که برن در حال حاضر کلاغ سه چشمه و کلاغ سه چشم به نوعی میشه گفت عصاره همه خاطرات دنیا رو از لحظه اول در خودش جا داده و هر آنچه در گذشته رخ داده و هر آنچه در حال حاضر در هر کجای دنیا در حال وقوع هست رو میدونه پس طبیعتا مهمترین هدف نایت کینگ خواهد بود. در واقع نابودی برن مساوی است با نابودی راهنما و چراغ راه بشر.
3) برن تو اون تایم رفت چیو دیدو برگشت که اون نگاه معنا دارو در اخر به نایت کینگ داشت؟
مشخص نیست. هر توضیحی هم که در سطح اینترنت وجود داره صرفا حدس و گمانه. اما بر اساس یک نظریه که اخیرا مطرح شده و محبوبیت پیدا کرده، برن یا کلاغ سه چشم تبلور مادی خدای نور هست (Lord of Light) و تعلل طولانی مدتش در حالت وارگ (که چشماش سفید میشه و در واقع بهش Greensight هم میگن) به این دلیل بوده که برن در این زمان در حال دستکاری اتفاقات در گذشته بوده تا بتونه زمان حال رو به شکلی تغییر بده که منجر به وقایع پایان قسمت سوم و فراتر از اون بشن. البته این فقط یک حدسه و نه بیشتر
4) قضیه وایت واکرا رو جمع کردن یا یک پایان باز در انتظارمونه در اخر راجب ارتش مردگان؟؟
جواب این سوال رو نمیدونم و فک نمیکنم بشه فعلا بهش جواب مشخصی داد
امتیاز 7 از 10 رو بهش دادم
و اما این سومین فیلم بلند کارگردان، نیکولاس مک کارتی هست و به نظر من که دو تای قبلی (At the Devil's Door و The Pact) رو دیدم، سومین فیلم مک کارتی قطعا شسته رفته ترین و بهترین فیلمشه، البته فیلم اولش the pact هم اثر قابل قبولی بود ولی به نسبت the prodigy به نظرم ضعف های بیشتری داشت.
اول از همه از بازی تیلور شیلینگ باید تعریف کنم (کسی که بیشتر به خاطر ایفای نقش اصلی در سریال محبوب کمدی-درام نتفلیکس، Orange is the New Black، شناخته میشه) که در نقش سارا بلوم، مادر مایلز، و شخصیت محوری داستان نقش آفرینی میکنه. شیلینگ بازیگر بااستعدادی هست و حیفه که در فیلم های بیشتر و بهتری بازی نکرده چون پتانسیلش رو داره. تغییر شخصیت و حالات سارا در طول زمان حدودا 90 دقیقه ای فیلم به خوبی از سوی شیلینگ در اومده. از اون گذشته باید از بازی خوب جکسون رابرت اسکات در نقش مایلز، پسر بچه نابغه ی فیلم (که اسم فیلم هم بر همین اساس "نابغه" هستش) هم یاد کنم و پدرش، جان بلوم با بازی قابل قبول پیتر مونی. سایر بازی ها هم همه قابل قبول و در حد کافی خوب هستن.
گذشته از بازی ها که اصلی ترین نقطه قوت فیلمه، فضاسازی ها با کمک گرفتن از موسیقی، فیلم برداری شامل نماهای دوربین روی دست در ابتدای فیلم، صحنه آرایی و نورپردازی، و جلوه های صوتی همه مواردی هستن که به القای حس تعلیق و شوم بودن به بیننده کمک زیادی کردن. ترس های فیلم صرفا به jump scare محدود نمیشه و در سرتاسر زمان فیلم، یک حس تعلیق و شوم بودن خاص در تک تک سکانس ها وجود داره که جزو نقاط مثبت فیلم میدونمش.
اما مهمترین نقطه ضعف فیلم به داستانش مربوط میشه. جایی که حفره های ریز و درشت موجود در فیلمنامه که گاها منطق ضعیفی دارن یا اصلا منطقی از درون خود داستان نمیشه براشون پیدا کرد به ساختار کلی فیلم ضربه زدن و اجازه تبدیل شدن این اثر رو به یکی از آثار برتر ژانر وحشت نمیدن (من در زمان تماشای فیلم نیم نگاهی به فیلم Hereditary هم داشتم که اثر موفق تری بود و با وجود تفاوت های زیادش با این اثر، شباهت هایی هم بهش داره از جمله وجود بچه های ترسناک!). برای جلوگیری از اسپویل شدن داستان من از ذکر این تناقضات و حفره ها اجتناب میکنم ولی بدونید که فیلم حول محور ایده ی تناسخ میگذره و این تقریبا در همون سکانس آغازین به وضوح نشون داده میشه. از شباهت سکانس مرگ با تولد و شباهت های ظاهری دوشخصیت مورد بحث، این ایده به راحتی قابل درکه و در طول فیلم هم به کرات بهش پرداخته میشه
در کل با فیلم قابل تقدیر و خوبی طرف هستیم که شایسته حداقل یک بار تماشا هست
---------------------------------------------------
خب این فیلم بیستمین فیلم MCU (دنیای سینمایی مارول) از سال 2007 تا به امروز هست (و یازده فیلم دیگه هم از همین دنیای داستانی وسیع در مراحل مختلف ساخت قرار دارن از جمله Avengers 4 و Captain Marvel). میبینیم که مارول در طول این 11 سال چققققدر پیشرفت داشته از هر لحاظ. هر چه به جلو میریم ساخته های مارول چه از جنبه فیلم نامه و چه از نظر فنی و جلوه های ویژه پخته تر و منجسم تر میشن و این همه بلوغ و تکامل در این زمان واقعا تحسین برانگیزه. البته که باید از بودجه های هنگفت فیلم های MCU هم غافل نشد. برای مثال همین فیلم حدود 630 میلیون دلار فروش داشته در سراسر جهان که اون رو تبدیل میکنه به هشمین فیلم پر فروش سال 2018 و برای ساختش هم بودجه حدود 190 میلیون دلاری کنار گذاشته شده
---------------------------------------------------
کارگردان Peyton Reed نسخه اول رو هم کارگردانی کرده و میشه گفت بهترین گزینه برای کارگردانی این نسخه از فیلم بود (سابقه کاگردانی او به آثار کمدی درام و رمانتیکی مثل Yes Man و The Break-Up برمیگرده)
---------------------------------------------------
نکات مثبت فبلم از نگاه منتقدین شامل طنزهای کلامی و موقعیت به جا و بازی های خوب مخصوصا پل راد و اونجلین لیلی در نقش ant-man و wasp و جاذبه بین این دو شخصیت در فیلم و همینطور رابطه پدر دختری زیبای بین اسکات لنگ و دختر کوچولوش و همچنین جلوه های ویژه مخصوصا افکت های مربوط به کوچیک و بزرگ شدن شخصیت ها و بناها و ماشین ها و .... بوده و شاید به جز خرده داستان های نسبتا زیاد فیلم که با توجه به زمان اندکش (در مقایسه با سایر آثار مارول) بیشتر هم به چشم میاد هیچ نکته منفی دیگه ای درش ندیدن که البته این نگاه برخی منتقدینه و من شخصا این تعدد خرده داستان ها رو دوست داشتم خصوصا داستان Ava و دکتر فاستر. در کل یک فیلم ابرقهرمانی سبک تر و روشن تری بود نسبت به امثال avengers و black panther و .... و بیشتر نزدیک بود به حال و هوای فکاهی deadpool و spider-man.
--------------------------------------------------
از نکات حاشیه ای فیلم میشه به جوان کردن میشل فایفر (در نقش مادر هوپ) به کمک جلوه های ویژه تصویری اشاره کرد و همینطور مایکل داگلاس که
ابراز امیدواری کرده بود تا همسرش کارترین زتاجونز نقش کاراکتر Janet (همسر دکتر هنک ون دایم در فیلم و مادر هوپ) رو بازی کنه که اینطور نشد
احتمال ساخت نسخه سوم در شکل یک prequel که داستانش به قبل از نسخه اول برگرده وجود داره و هم کارگردان و هم مایکل داگلاس صحبت هایی کردن در این باره. البته با نوشته ی Ant-Man and the Wasp Will Return در انتهای تیتراژ فیلم میشه به نسخه سوم امیدوار بود حتما ولی اون علامت ؟ که در آخر جمله ظاهر میشه منو به این حدس میرسونه که نسخه بعدی این فیلم احتمالا یک prequel باشه
*******************************************
در پایان خواستم بگم دیالوگ استن لی فقید هم خیلی چشبید به من (روانش شاد و یادش گرامی)
از هر نظر که نگاه کنی اثر خوش ساخت و شسته و رفته ایه و ارزش دیدن رو داره
8 از 10 میدم بهش
من 8 از 10 میدم
نحوه روایت داستان رو دوست داشتم. فیلم برداری کمی سردرگم بود تو بعضی سکانس ها. موسیقی متن مناسب فضای فیلم بود. بازی ها هم قوی بودن
من نیمه اول فیلم رو بیشتر دوست داشتم ولی در کل ریتم خوبی داره (نه خیلی تنده نه کند) و خسته کننده نمیشه. راجع به مسائل ضدیهودیت و اغراق در نشون دادن وحشی گری نازی ها هم من چیزی نمیگم چون فیلم محصول سینماییه که بالطبع سعی میکنه اندیشه ها و انگاره های مطلوب خودش رو در اثر بگنجونه و نه حقیقت رو...هر جند که من حقیقت رو نمیدونم...اما در چارچوب یک اثر سینمایی, کار قابل تحسین و شسته رفته ای بود
یک فیلم فوق العاده و بی نظیر از کارگردان صاحب سبک کانادایی، دنی
ویلنوو که ثابت کرده در دنیای سینما حرف های جدیدی برای گفتن داره. شخصا لذت می برم وقتی کارگردانی رو می بینم که وقتی فیلمی رو تماشا میکنم با توجه به قرائن و شواهد داخل فیلم بتونم پی به کارگردانش ببرم و در واقع امضای خاص خودش رو داشته باشه. رمزآلود بودن خاص ویلنوو عنصر مورد علاقه منه. نمونه این فضای رمزآلود و نمادین رو میشه در دیگر آثار این کارگردان خوش فکر مثل Prisoners و Arrival هم به خوبی دید.
راههای زیادی برای تفسیر این فیلم وجود داره. کارگردان و نویسنده (که فیلمنامه رو با اقتباس از رمانی به نام The Double اثر خوزه ساراماگو نوشته) این حق رو به مخاطب دادن که خوانش دلخواه خودش رو از اثر داشته باشه. اثری که بالحق میشه اون رو در رده ی آثار روان شناختی هیجان انگیز قرار داد و یکی از خوش ساخت ترین آثار این ژانر هم هست به نظرم. اینکه آیا آدام بل و آنتونی کلر دوقلوهایی بودن که از هم جدا شدن، آیا وجوه متضاد یک شخصیت واحد هستن (یکی با نیت پاک و ساده دل و دیگری شوم و پلید) و سایر برداشت ها کاملا آزادن و کارگردان و نویسنده چیزی رو تحمیل نمیکنن و این خودش نکته مثبت فیلمه.
در فیلم چیزی که زیاده عنصر تکراره. تکرار و تکرار و تکرار. آدام مطالب درسی رو تکرار می کنه. رابطه ی جنسی میان او و معشوقه ش، ماری، تکرار میشه. رفتن به سر کار. برگشتن از کار. روزهای خسته کننده و تکراری و شب های به همون اندازه ملالت بار و یکنواخت. حتی زندگی جنسی آدام بل هم تکراریه و ماری به وضوح از او خسته ست. أدام بل یک بازنده ست. از اون طرف ما آنتونی کلر رو داریم. بازیگری درجه سوم و ناشناخته که فقط سه نقش کوچیک و کم اهمیت در سه فیلم سینمایی داشته و در نتیجه او هم یک بازنده ست. از طرفی، هلن، همسر آنتونی، ما رو با حرفهاش متوجه این نکته میکنه که آنتونی، مردی خیانت پیشه ست که با دختری رابطه خارج از ازدواج داره و البته که بنابر یک تفسیر، این دختر همون ماری، معشوقه ی آدام بل میتونه باشه و در واقع این یک نکته ست که نشون میده آدام و آنتونی دو روی یک سکه هستن و نه شخصیت هایی مجزا. قرائن دیگری هم وجود دارن. آنتونی علاقه خاصی به بلوبری داره. در جایی میبینیم که مادر آدام بهش بلوبری پیشنهاد میده ولی آدام رد میکنه. یا شباهت ظاهری دو نفر در تمام جزییات از چهره گرفته تا زخم مشابه روی بدن. جاهایی هم هستن که مخاطب رو به این باور میرسونن که شاید این دو نفر در واقع دو فرد مجزا هستن. نشون به اون نشون که وقتی آنتونی حلقه ازدواجش رو از انگشت خارج میکنه و سر قرار با ماری میره، میبینیم که رد حلقه رو انگشتش مونده در حالیکه ماری وقتی این رد رو میبینه با حالتی عصبی و مضطرب بهش میگه تو این رد رو نداشتی و حلقه دستت نبوده و میفهمه این آدام نیست. بهرحال این معماییه که حل نمیشه. لااقل برای من حل نشد. حتی با وجود خوندن چند نقد من نفهمیدم و قانع نشدم چون میشه انواع تفاسیر رو نسبت داد.
عنکبوتی که در فیلم در چهار صحنه میبینیم (در اوایل فیلم و در ظرف طلایی، زنی که سرش سر عنکبوته، عنکبوت عظیم الجثه ای که بر شهر چمبره زده ، و عنکبوت پایان فیلم در اتاق خواب منزل آنتونی) نمادی از حکومت ها و نظام های استبدادیه که تار استبداد رو بر سر مردم گستروندن و مردم بدون اینکه بدونن زیر این تار قرار دارن. دلیل اینکه نمیدونن هم اینکه که اونها ذهنشون سرگرم کار دیگه ای شده. همونطور که آدام در کلاس درسش میگه و اشاره میکنه که مثلا رومی ها مردم رو با سیرک سرگرم میکردن تا متوجه استبداد نظام نشن
بازی جیلنهال نقطه عطف دیگه فیلمه. فوق العاده ست این بازیگر. فقط کافیه سکانس تماس تلفنی آدام به منزل آنتونی رو بارها ببینین. اوج هنر بازیگری.
موسیقی بسیار زیبا که به شایستگی تمام سکانس ها رو با اتمسفر وهم آلود و مالیخولیایی خودش همراهی میکنه و فیلم برداری و افکت تصویری خاص قهوه ای فیلم که من ازش لذت بردم.
این فیلم رو از دست ندین. مخصوصا طرفداران آثار دیوید لینچ.
10 از 10
چه کاریه خب! همون انگلیسی شو بذارین بهتره که بجای همچین ترجمه ای!