بالابودن تعداد و تنوع پوکمونّهای جذاب و عجیب و غریب
جذابیت بصری و رضایت کننده بودن برای مخاطبان هدف (کودکان)
نقاط ضعف
تعامل ضعیف بین شخصیت های اصلی
ناامید کننده برای مخاطب بزرگسال
بی روح و صرفا تجاری بودن فیلم
خط داستانی غیر منطقی
«پوکمون: کاراگاه پیکاچو» (Pokemon: Detective Pikachu) یک فیلم نیست. این یک چرخ دنده کوچک در قلمروی رسانهای چندین میلیارد دلاری است، یک فیلم بلند بیروح که مثال بارزی از قالب کردن یک محصول از دنیای دیگر به دنیای سینما است. این چیزی که به آن «فیلم» گفته میشود هیچ وقت خودش را به زحمت نمیاندازد تا یک داستان شایسته شنیدن بگوید یا شخصیتهایی را خلق کند که ارزش اهمیت دادن داشته باشند. این اثر صفحه را با یک گالری از چیزهای شلم شوربای رنگارنگ پر میکند که کار را به جایی میکشد که حتی میخانه معروف «جنگهای ستارهای» (Star Wars) هم در مقابل آن معمولی جلوه کند و از یک «کلیپ اخبار» مختصر برای ساخت دنیا استفاده میکند. خط داستانی چندان با عقل جور در نمیآید ولی قرار هم نبوده تا کار فرای باوری هم انجام دهد. «کاراگاه پیکاچو» به طور انحصاری برای بچهها ساخته شده و هدف اصلی آن هم این نبوده که دیده شود بلکه تماشاگران جوانتر را تشویق کند تا لیست کادوهای درخواستی خود برای تولد و کریسمس را با آیتمهای مرتبط با پوکمون پر کنند: کارتها، عروسکهای حیوانی، بازیهای کامپیوتری، اپلیکیشنها و غیره.
تا چه حد منصفانه است که یک فیلم را برای انجام چیزی که قرار بوده انجام دهد کالبدشکافی کرد؟ در مورد «کاراگاه پیکاچو»، هدف اصلی این بوده که برای مخاطبان هدف (کودکان) یک یادآور قوی باشد که این برند زنده است، و خب، همه محصولات مرتبط را اکنون میتوان تهیه کرد. من هیچ شکی ندارم که اکثر سینمادوستان زیر ۱۳ سال (یا چیزی در آن حدود) از این فیلم لذت خواهند برد علی رغم تمامی کمبودهای روایی آن. به هر حال، این فیلم تمامی آن جذابیتهای بصری که یک انیمیشن درجه دو تحویل شما میدهد را در خود جای داده است. تنوع فوقالعادهای در جمعیت پوکمونها وجود دارد، پس انیماتورهای کامپیوتری فرصت این را پیدا کردهاند تا صفحه را پر کنند از موجودات مختلف که از انواع حال بهم هم زن و بامزه تا آنّهایی که از «سیاهچالهها و اژدهایان» (Dungeons & Dragons) بیرون آورده شدهآند را شامل میشود.
داستان در یک دنیای موازی جریان دارد که در آن پوکمونها با انسانها زندگی میکنند. بسیاری از مردم «شریکهای پوکمونی» دارند، یک رابطه سودمند که در آن این موجودات به عنوان چیزی بین یک همسر و یک حیوان خانگی عمل میکنند. «تیم گودمن» («جاستیس اسمیت» (Justice Smith)) ۲۱ ساله یک «تنها» است – لفظی که برای افرادی که بدون همراهی یک پوکمون زندگی میکنند استفاده میشود. یک روز، به او تلفن میشود تا به «ریم سیتی» (Ryme City) برود. پدر او، که آنجا یک کاراگاه پلیس بوده، کشته شده است. او به آنجا میرسد و متوجه میشود که «ریم سیتی» واقعا لایق آن شهرتی که دارد، است؛ تنها جایی از کره زمین که حیوانات و پوکمونها در آن با هارمونی کامل زندگی میکند. این محصول فکری «هاوارد کلیفورد» خیالپرداز («بیل نایی» (Bill Nighy)) است، کسی که آن شهر را در کنار فرزند سختگیر و سرسنگین خود، «راجر» («کریس گیر» (Chris Geere)) اداره میکند.
خیلی زود پس از رسیدن به ریم، تیم خیلی زود با کارآموز خبری سمج «لوسی استیونز» («کاترین نیوتون» (Kathryn Newton)) آشنا میشود، کسی که به او اطمینان میدهد که یک «داستان بزرگ» یا چیزی شبیه به آن در مورد مرگ پدرش وجود دارد. بعد از راحت شدن از دست او، تیم به دنبال یک مهمان در خانه پدرش میگردد، صرفا برای این که متوجه شود او تنها نبوده. همچنین آنجا «کاراگاه پیکاچو» (با صدای «رایان رینولدز» (Ryan Reynolds)) هم هست، پوکمون پدر تیم، که حافظهاش را از دست داده است. «پیکاچو» اما به یک چیز باور دارد، این که به هر حال ممکن است پدر «تیم» مفقود شده باشد ولی او نمرده است. این منتج به این میشود که این دو نفر با هم تشکیل یک زوج کاملا ناهمسان را بدهند تا تحقیقات راجع به این که «واقعا» چه اتفاقی افتاده است را شروع کنند.
پیکاچوی رایان رینولدز که با الهام از ددپول ساخته شده (البته مسلما با یک دوز بسیار کمتر چون که قرار بوده برای طیف مخاطبین کم سن و سال ساخته شود) من را به یاد «گارفیلد» (Garfield) «بیل ماری» (Bill Murray) میاندازد: بعضی اوقات به شکل عجیبی سرگرمکننده ولی عمدتا در جایی اشتباه. اگرچه نبود ارتباط متقابل بین «تیم» و «پیکاچو» شاید قابل درک باشد – «جاستیس اسمیت» بهترین بازیگر از لحاظ احساسی نیست و «پوکمون» هم از صفر و یکها تشکیل شده – ولی با این حال باز هم به فیلم صدمه میزند. فیلمّهای رفاقتی به این شکل اغلب زنده ماندن یا مرگشان ارتباط مستقیمی به این دارد که چقدر قوی شرکتکنندگان در داستان به یکدیگر ربط پیدا میکنند. اینجا، تعامل میان آنها به اندازه «پروندهای» که رویش کار میکنند بیروح است.
بهترین چیز که در مورد «کاراگاه پیکاچو» میتوان ذکر کرد این است که به انیماتورهای کامپیوتری این فرصت را داده تا اجازه دهند تخیلاتشان را در فیلم آزاد کنند. تعداد و تنوع پوکمونّای جذاب و عجیب و غریب در فیلم واقعا خیره کننده است. جالب میشد اگر میتوانستیم یک فریم از فیلم را متوقف کنیم و در یکی از سکانسهای خیابانی «ریم» تعداد آنها را بشماریم. به هر حال این دلیل چندان محکمی برای ساخت یک فیلم نیست، و دلیل چندان خوبی هم برای تماشای یک فیلم نیست. اکثر بچهها احتمالا از چیزی که «کاراگاه پیکاچو» مشغول به فروش آن است (با تاکید روی «فروش») لذت خواهند برد ولی والدینی که همزمان دارند آن را با فرزند خود نگاه میکنند کمتر ذوق خواهند کرد.
چارلي و کارخانه ي شکلات سازي (CHARLIE AND THE CHOCOLATE FACTORY):در يک شهر بزرگ صنعتي و در آلونکي نيمه ويران، «چارلي باکت» کوچولو (هايمور) هم راه پدر و مادر و دو مادربزرگ و پدربزرگ، زندگي گرم و صميمانه اي دارد، تا اين که بليت ويژه ي طلايي پنهان در زرورق شکلات هاي «ويلي وانکا» (دپ) را پيدا مي کند. او به اين ترتيب هم راه چهار برنده ي ديگر به گشتي خصوصي در داخل کارخانه ي عظيم «ويلي وانکا» دعوت شده است...
جنگ جهانی دوم. چهار بچه از راه گنجه ای بزرگ به سرزمین نارنیا می روند که زیر سلطه ی ملکه خبیثی است که آن جا را در زمستانی ابدی نگه داشته و مانع ورود کریسمس به آن جا شده است. منجی شیروش بزرگ، «اصلان» نیز برای نجات «نارنیا» و ساکنانش به کمک بچه ها می آید...
آلیس در سرزمین عجایب روایتی داستانی و بسیار دیدنی می باشد. آلیس از زندگی روزمره خود خسته شده و می خواهد شگفتی هایی در زندگی خود به وجود آورد. ناگهان او خرگوشی سفید را می بیند که به سرعت در حال فرار کردن است. آلیس به دنبال او می رود و خرگوش او را به دنیایی عجیب دعوت می کند. ماجراهایی پی در پی از این به بعد برای آلیس رخ می دهد و …
چهار حیوان که دیگر از بودن در باغ وحش خسته شدهاند، تصمیم به فرار می گیرند و به طور ناخواسته با چهار پنگوئن همراه میشوند. بعد از گذراندن ماجراهایی، آنها خود را در ماداگاسکار می یابند.
سرزمین دور افتاده احتیاج به یک پادشاه دارد و شرک باید یک نفر را برای پادشاهی پیدا کند و او شروع به جستجو تنها کسی می کند که می تواند پادشاه بشود، پسر عموی گمشده فیونا ،آرتی. در این هنگام پرنس دلربا برای انتقام به قلمرو پادشاهی بر میگردد و …
دو بچه به نام های «جودی» (دانست) و «پیتر» (پیرس) بازی سحرآمیزی را در خانه ای متروکه پیدا می کنند و مشغول بازی می شوند. ناگهان «آلن» (ویلیامز)؛ مرد بالغی که وقتی دوازده ساله بوده این بازی را کرده و از آن موقع تا به حال در آن گیر کرده است، از داخل آن بیرون می آید. تنها امید رهایی «آلن» این است که بتواند بازی را تمام کند
یک سال از ماجرای فیلم قبلی می گذرد. این بار کوین در شهر نیو یورک گم شده است و دو دزدی که سال پیش به خانه او آمده بودند هم از زندان گریخته و فاصله چندانی با کوین ندارند...
منفرد، سید و دیگو در می یابند که عصر یخبندان رو به اتمام است، و با دیگران برای رفتن به زمینهای بلندتر، همراه می شوند. در طول این سفر آنها می فهمند که منفرد تنها ماموت پشمالو باقیمانده در دنیا نیست.
پیتر بنینگ» (ویلیامز)، وکیل متنفذ و موفق، زن و دو فرزندش را برای تعطیلات کریسمس به دیدن «مادربزرگ وندی» (اسمیت) به لندن می برد. او که بر اثر مشغله های حرفه ای، از توجه و نزدیکی کافی به بچه هایش بازمانده، یک شب از مراسم جشنی به خانه ی «وندی» باز می گردد و در می یابد که بچه ها ناپدید شده اند. در یادداشتی به امضای «کاپیتان جیمز هوک»، از او دعوت می شود تا برای باز پس گیری آنان به «سرزمین رؤیایی» برود