پنج سال پس از آنكه اولین فیلم كارگردان تازه كار با استقبال مواجه شد و جایزه هاى متعددى دریافت كرد، دارابونت دومین فیلمش را با نام «مسیر سبز» ساخت. فیلمى بسیار خوش ساخت كه نشان داد تجربه اول فیلمساز اتفاقى نبوده است. «مسیر سبز» ماجراى زندانى است كه بندى با این نام دارد. در این بند زندانیانى نگهدارى مى شوند كه اعدامشان حكمى است. آنها منتظرند تا دادگاه روز مرگشان را تعیین كند.
پل و همكارانش در این بند كار مى كنند. در شروع فیلم یك زندانى قوى هیكل به نام جان كافى به زندان آورده مى شود. جرم او هتك حرمت و كشتن دو دختر خردسال است. جرمى كه طبعاً امكان هرگونه همدردى تماشاگر با كافى را از بین مى برد. فیلم عجله اى براى ارایه كلایمیكس اصلى خود ندارد. شخصیت ها معرفى مى شوند و در تقابل با یكدیگر جان مى گیرند. فضا تعریف مى شود، آدم ها با شرایط آداپته مى شوند. فیلم با حوصله تماشاگر را به جایى مى رساند كه انتظار اتفاق خارق العاده اى را مى كشد. وقتى جان كافى درد مثانه پل را فقط و فقط با گرفتن او و انتقال انرژى درمان مى كند فیلم وارد مسیر دیگرى مى شود. كافى باز هم این كار را مى كند و یك بار همسر رئیس زندان را نجات مى دهد. شخصیت ها در میانه فیلم سرنوشت دیگرى پیدا مى كنند. خصوصاً شخصیت اصلى فیلم یعنى جان كافى. او هرچند مثل بقیه محكومین به مرگ، مسیر سبز را طى مى كند اما در راه، دنیاى بكرى را پیش روى تماشاگران قرار مى دهد. جان كافى، شخصیتى كه در آغاز فیلم دوست داشتنى نبود در اواسط فیلم به قهرمانى تبدیل مى شود كه تماشاگران همراه كاركنان زندان همگى به دنبال راهى براى رهایى او هستند. جهان فرانك دارابونت در فیلم «مسیر سبز» جهانى معناشناختى (نه معناگرا) است. فیلم در بسترى قصه گو شخصیتى متافیزیكى را معرفى مى كند. «مسیر سبز» شاید مصداق این جمله معروف باشد كه: «معجزه ها در جاهاى عجیب و غریب اتفاق مى افتند.» جان كافى شخصیت دوست داشتنى فیلم كه با بیان كودكانه خود بیشتر به دل مى نشیند دقیقاً براساس روایتى متافیزیكى از موجودات متافیزیكى خلق شده است. او مثل آدم هاى خوب افسانه ها بسیار تنومند است. كارهایى كه كافى در فیلم انجام مى دهد و باعث حیرت حاضران مى شود همان قدر باور نكردنى است كه تمام اعمال عجیب افسانه ها غیرمنطقى به نظر مى رسند. اما دارابونت شخصیت جان كافى را چنان قوى مى سازد كه تماشاگر وادار مى شود او را باور كند.
از دیگر نكاتى كه «مسیر سبز» را به فیلمى برجسته تبدیل مى كند پرداخت كم نقص شخصیت هاى فرعى فیلم است. تمام زندانبانان هویت مستقل خود را مى یابند. كارگردان براى ساختن شخصیت مستقل زندانبانان به ترجیع بندهاى كلیشه اى پناه نمى برد.
شخصیت هاى فیلم در بطن داستان فیلم شكل مى گیرند. دارابونت به سنت هاى كلاسیك قصه گویى وفادار مى ماند. بدمن هاى فیلم تمام خصوصیات شر داستان هاى كلاسیك را دارند. با این تفاوت كه در این فیلم نسبت به «رهایى در شائوشنگ» تلاش بیشترى براى چند لایه كردن شخصیت هاى بد فیلم شده است. رهایى در فیلم مسیر سبز معنایى متفاوت از رستگارى اندى در شائوشنگ دارد. فیلم به سوى اعدام قهرمان فیلم یعنى جان كافى پیش مى رود. در پایان فیلم كافى از جهانى آزاد مى شود كه توان تحمل رستگارى درونى او را ندارد. مسیر رستگارى شخصیت فیلم دارابونت در فیلم مسیر سبز بسیار كوتاه تر از مسیرى است كه اندى در فیلم رهایى از شائوشنگ طى مى كند. در فیلم مسیر سبز كلماتى كه از زبان شخصیت ها گفته مى شود اهمیت زیادى دارند. خصوصاً جملاتى كه در عین سادگى جان كافى و دیگر محكومین به مرگ مى گویند و تاثیر زیادى بر تماشاگر مى گذارد. دارابونت در «مسیر سبز» از داخل زندانى با صندلى هاى الكتریكى مرگبار داستان بهشت را روایت مى كند. او رستگارى را این بار از درون جهنم خلق مى كند. مسیر سبز با بازى درخشان مایكل كلارك دانكن در نقش جان كافى و تام هنكس در نقش پل مهارت فیلمساز را در روایت خلاقانه داستان هاى ساده تائید كرد. دیگر بازیگران فیلم یعنى دیوید مورس، سم راكول و جیمز كرامول هم بازى خوبى را ارائه مى دهند. «مسیر سبز» از یك جهت نیز موفق تر از «رهایى در شائوشنگ» است. با وجود اینكه مسیر سبز فیلمى طولانى تر از شائوشنگ است اما تمهیداتى كه دارابونت مى اندیشد سبب مى شود تا تماشاگر خسته نشود. اجتناب از نماهاى بلند در لوكیشن هاى محدود و ایجاد ماجراهاى كوچك در درون ماجراى اصلى فیلم باعث مى شود تا فیلم ۱۸۸ دقیقه اى «مسیر سبز» به هیچ وجه خسته كننده به نظر نرسد. روایت دارابونت از صندلى هاى الكتریكى و اعدام و هیجان و وحشت لحظات پیش از مرگ كه بر فضا سایه مى اندازد جهنمى را خلق مى كند كه در بعضى از صحنه ها مشمئزكننده مى شود.
این فیلم را میتوان نمایشی از قربانی شدن حقیقت دانست كه در آن جان كافی كه یك ناجی و راهنماست به ناحق به اعدام محكوم میشود . یكی از نكات این فیلم نام john coffey است كه حروف اول آن مانند jesus christ می باشد و به نوعی تشبیهی از مسیح هم می تواند باشد كه در نهایت به صلیب كشیده شد.
در مجموع به نظر من منظور از مسیر سبز در این فیلم مسیری كه است كه برخی از افراد با طی كردن آن به طرف آزادی و پاك شدن از گناهان حركت می كنند همانطور كه سایر زندانیان با طلب بخشش از این مسیر گذشتند و افرادی كه پست و جنایتكار بودند از جمله قاتل دو كودك از آن مسیر كه به اطاق اعدام منتهی میشد عبور نكردند.فیلم یک درون گرایی خاص دارد یک فرد سیاه ژست قول پیکر زشت منظر .....اما با قلبی مهربان و انسانی وارسته و در مقابل شخصیتهایی مدرن با خوی شیطانی این در واقع شخصیت مدرنیته انسان امروز است که در فیلم به درستی نمایش داده میشود به هر حال دیدن این فیلم را ۱۰۰۰ بار توصیه میکنم....وامیدوارم همگی در مسیر سبز گام برداریم ...هرچند که پر از خطر باشد اما ما با ایمان قدم بر میداریم چون میدانیم که مسیر سبز است.
سری فیلمهای « جهان زیرین » نخستین بار در سال 2003 با حضور کیت بکینسل که در آن زمان بازیگر گمنامی محسوب می شد به نمایش درآمد. در آن سالها بازار آثار خون آشامی - گرگ نمایی رونق ویژه ای داشت و از این جهت می شد پیش بینی کرد « جهان زیرین » به موفقیت های مالی مناسبی دست پیدا کند؛ البته باید اشاره کرد که دو قسمت اول « جهان زیرین » از سوزه و پرداختی مناسب برخوردار بود و مورد تحسین رسانه های سینمایی نیز قرار گرفت.اما طمع تهیه کنندگان برای ساختن دنباله های فراوان از این اثر باعث افت کیفیت شدید آن شد تا جایی که دنباله ای از این فیلم با حضور حداقلی کیت بکینسل ساخته شد و پس از آن بار دیگر یک دنباله و اینبار با بازگشت وی و با کارگردانی دو کارگردان سوئدی در سال 2012 ساخته شد که می توان از آن به عنوان بدترین قسمت در میان این سری از فیلمها نام برد.
پس از اکران ناامید کننده آخرین قسمت « جهان زیرین » در سال 2012 ، سازندگان تصمیم گرفتند یک بازسازی از این عنوان را در دستور کار قرار دهند اما بعدها این ایده تغییر کرد و دنباله سازی مطرح شد. در نهایت سردرگمی سازندگان از یک سو و علاقه تهیه کنندگان برای زنده کردن این عنوان تقریبا فراموش شده، سبب شد تا پنجمین قسمت با عنوان « جهان زیرین : جنگ های خونین »ساخته شود که اینبار کارگردانی اثر برعهده خانم آنا فورستر گذاشته شده است.
داستان فیلم پس از اتفاقات قسمت های قبل رخ می دهد و داستان سلین ( کیت بکینسل ) را روایت می کند که آخرین بار توانسته بود از حملات لایکن ها جان سالم به در ببرد. رهبر لایکن ها که ماریوس ( توبیا منزیس ) نام دارد، مصرانه به دنبال یافتن دختر سلین می باشد چراکه او یک دورگه است و خون ارزشمندی دارد که اگر نوشیده شود، کلی قدرت در اختیار او قرار می دهد. اما از طرف دیگر، سلین به سختی از دخترش محافظت کرده و او را در مکانی مخفی پنهان کرده تا دست هیچکس به او نرسد. با اینحال...
« جنگ های خونین » تا پیش از این یک بِرند نسبتاً مرده محسوب می شد که برای احیاء آن می بایست تمهید ویژه ای اندیشیده می شد تا بتوان دوباره آن را به سینما بازگرداند و به فروش قابل قبولی هم رساند. این اصل می توانست با اضافه شدن یک روند جدید در داستان و یا یک تغییر اساسی در نحوه روایت داستان شکل بگیرد اما روندی که قسمت پنجم این سری از فیلمها طی می کند، نسخه ضعیف تر شده همان رویکردی است که در سالهای گذشته تماشاگران را سرد کرده و باعث شد تا 5 سال خیری از سلین و رفقای خونخوارش در سینما نباشد.
داستان « جنگ های خونین » با یک موضوع ساده و پیش پا افتاده آغاز می گردد که حتی در ژانر " خون آشامان و رفقا " نیز دیگر یک کلیشه محسوب می شود. اینکه یک دختر دو رگه خونش شیرین و گواراست و جماعت لایکن دنبال اوست و از طرف دیگر دوستان خون آشام که دشمن همیشگی لایکن ها هستند نیز حضور دارند، تنها منجر به این شده که گاهاً زد و خوردی میان این افراد شکل بگیرد که شاید خیلی هم بد نباشد، اما مشکل اینجاست که سازندگان در به تصویر کشیدن نبرها کوتاهی فراوانی انجام داده اند.
سکانس های اکشن فیلم با تغییر مداوم دوربین که گاهاً به یک ثانیه نیز می رسد، علناً جزئیات نبرد را از بین برده اند و به جای هیجان، تماشاگر را با سردردی مواجه می کنند که در قسمت های قبل تا این حد به آن دچار نشده بود. متاسفانه طراحی اکشن در « جهان زیرین : جنگ های خونین » فاقد خلاقیت می باشد و با الگوبرداری از کلیشه های رایج آثار خون آشامی یک دهه گذشته ساخته شده که حتی به ایجاد هیجان قسمت های گذشته نیز نمی رسد ( به عنوان مثال گرفتن نمای نزدیک و سپس عیان شدن دندان های لمینت شده دشمنان که با یک صدای گوشخراش مبارزاتشان را آغاز می کنند! ).
اما چنانچه از حرکات عجیب و غریب دوربین و خلاقیت حداقلی در اکشن بگذریم، باید گفت که فیلم هنوز هم فاکتورهای سرگرم کننده بودن را داراست و بعضاً مبارزات سلین با دشمنانش - مخصوصاً زمانی که نماهای دور گرفته شده - تماشایی از آب درآمده اند. البته در میان، جلوه های ویژه کم کاری به خرج داده و کیفیت خروجی خوبی به نمایش نگذاشته تا گاهاً تصاویر پس زمینه تار و آزار دهنده به نظر برسند. ترکیب تمام این نقاط قوت و ضعف در اکشن « جنگ های خونین » احتمالاً تجربه های متفاوتی برای مخاطبین رقم خواهد زد.
کیت بکینسل که پس از سالها دوباره با شکل و شمایل سلین به سینماها بازگشته، کماکان در نقشی که سبب شهرتش شد درخشان است و قطعاً بیشترین تاثیر ممکن را در انتخاب فیلم توسط تماشاگر خواهد داشت. اما فیلمنامه اثر در قسمت پنجم چندان توجهی به جزئیات شخصیت او نداشته و دختر او نیز به مراتب وضعیت بدتری دارد. تئو جیمز و توبیاس منزیس نیز جز تکرار دیالوگ های کلیشه ای و چندتایی زد و خورد، فرصت دیگری برای نشان دادن هنرشان نداشته اند. شاید تنها نکته ویژه درباره بازیگران این باشد که آنها بطور عجیبی در فیلم خوشتیپ هستند و هرگز ظاهرشان دچار مشکل نمی شود!
« جهان زیرین : جنگ های خونین » دنباله ای بی هدف برای سری فیلمهای « جهان زیرین » محسوب شود. قسمت جدید این فیلم پس از 5 سال با حداقل هدف گذاری و روند جدیدی که ارزش 5 سال صبر کردن را داشته باشد به سینما آمده و سازندگان به جای تمرکز بر داستان و سپس مهیا نمودن بستر ایجاد اکشن بر پایه آن، همه چیز را به حال خود رها کرده و یک دوجین انسان خون اشام و لایکن را به جان هم می اندازند تا شاید مخطب بار دیگر بابت تماشای آنان هزینه پرداخت نماید. این روش پیش از این باعث شده بود تا برای مدتی ساخت این سری از فیلمها به تعویق بیفتد، اما باید دید که آیا با از سرگیری مجدد این روند، تماشاگر پس از 5 سال مجددا باعث باقی ماندن سلین و رفقایش بر پرده سینما خواهد شد یا خیر.
منبع:مووی مگ
حضور در پروژه های اَبَرقهرمانی در هالیوود به دلیل حساسیت های زیادی که برای یک بازیگر دارد، همواره یکی از انتخاب های سخت بازیگران birdman244در طول دوران فعالیتشان بوده است؛ انتخاب هایی که آنان را اگرچه از لحاظ هنری به عرش نمی رساند اما از لحاظ شهرت و ثروت در جایگاه بالایی قرار می دهد. حال آلخاندرو گونزالز ایناریتو که به نوعی نماینده سینمای موج نوی مکزیک محسوب می شود و آثارش اغلب فضایی تیره از زندگی شخصیت های مختلف در یک قاب را متصور می شود، در جدیدترین ساخته اش به نام « مرد پرنده » به سراغ زندگی به افول کشیده یک ستاره سینما می رود که سابقاً در اوج شهرت بوده اما رفته رفته این شهرت رنگ باخته است.
فیلم درباره بازیگری افول کرده به نام ریگن ( مایکل کیتون ) است که سابقاً نقش اَبَرقهرمانی به نام " مرد پرنده " را ایفا می کرده و شهرت و محبوبیت بسیاری داشته اما اکنون با فراموشی این فیلم، زندگی هنری او نیز افول کرده و کمتر فردی است که به مانند گذشته به او بها دهد. از این رو ریگن قصد دارد با اجرای نمایشی بار دیگر در کانون توجه قرار بگیرد اما مدتی پیش از به اجرا در آمدن این نمایش ، بازیگر نقش اصلی از پروژه کنار می رود و سرنوشت اجرای این نمایش در هاله ای از ابهام قرار می گیرد. با اینحال به زودی به ریگن خبر می رسد که یک هنرپیشه مشهور به نام مایک ( ادوارد نورتون ) قصد دارد تا نقش اصلی این نمایش را بازی کند اما...
ایناریتو در « مرد پرنده » فضایی کمدی - فانتزی ترسیم کرده و البته تلاش کرده تا مسیر فیلم هرگز به سمت و سویی " مطلق " از این دو ژانر گام بر ندارد. در واقع در « مرد پرنده » مخاطب هرگز نمی داند که قرار است با یک اثر فانتزی سر و کار داشته باشد یا یک اثر کمدی که به تلخی روایت می شود. به عنوان مثال شخصیت اصلی داستان هنگامی که در خیابان در حال تردد است ناگهان به پرواز در می آید و به نظر می رسد که تلقین های ذهنی وی از آنچه که سابقاً بوده به دنیای واقعی اش نیز رسوخ کرده است و قدرت تمرکز بر زندگی واقعی اش را از دست داده است.
ایناریتو در « مرد پرنده » شخصیتی را به تصویر کشیده که روزگاری در اوج قدرت قرار داشته اما با محو تدریجی این شخصیت از سینما، بازیگر نقش اصلی آن نیز فراموش شده اما با اینحال او همچنان خود را اَبَرقهرمانی متصور می شود که می تواند با یک اشاره شهر را نجات دهد و بر بلند ترین ساختمان شهر ایستاده و شهر را نظاره کند!
کمدی تلخی که ایناریتو در « مرد پرنده » آن را روایت کرده البته خیلی موشکافانه به زندگی ستاره افول کرده سینما نمی پردازد و بیشتر تمایل به حرکت در ذهن او و تسلط بر چگونگی تفکر او و کنار آمدن با دوره بعد از شهرتش دارد. از این رو تماشاگر در « مرد پرنده » اغلب ریگن را درگیر در احساسات خودش می بیند و جدال او در مواجه با دنیای فانتزی ذهنش که مربوط به دوره اوج شهرتش بوده و زندگی کنونی اش که آبستن اتفاقات تلخی شده، تمام آنچه هست که ایناریتو در « مرد پرنده » قصد روایت آن را داشته است و می توان گفت که به خوبی از عهده انجام اینکار برآمده است.
« مرد پرنده » اما تنها اثری نیست که در بررسی شخصیت ها خلاصه شود و یک کمدی تلخ با چندتایی شوخی جالب باشد. « مرد پرنده » از لحاظ فرم روایت یکی از خوش تکنیک ترین آثار سینمایی است که با تکنیک فیلمبرداری موسوم به " جریان مستمر " باعث نزدیک شدن هرچه بیشتر مخاطب به شخصیت های داستان شده است. در این شیوه فیلمبرداری که کمتر در آثار استودیویی مورد استفاده قرار میگیرد، دوربین بطور مستمر در کنار شخصیت های داستان قرار می گیرد و بدون آنکه تغییری در زاویه آن ایجاد شود، اتفاقات پیرامون شخصیت های داستان را دقیقاً همانند آنچه که فرد می بیند به تصویر می کشد. ایناریتو با استفاده از این سبک فیلمبرداری تلاش کرده تا مخاطب اثر خود را هرچه بیشتر به دنیای ذهنی ریگن نزدیک کند که البته ایراداتی هم می توان به این فرم روایت گرفت.
در واقع اگرچه تکنیک فیلمبرداری « جریان مستمر » یکی از سخت ترین شیوه های تصویربرداری و کارگردانی محسوب می شود چراکه باید دقایقی طولانی از فیلم بدون کات ادامه کند، اما استفاده از این شیوه باعث شده تا برخی شوخی های فیلم اجرای مناسبی نداشته باشند و بازیگران هم در برخی لحظات قادر نباشند که قدرت همسویی با فیلمبرداری یکپارچه فیلم را داشته باشند.
ستاره فیلم « مرد پرنده » مایکل کیتون هست که انتخاب طعنه دار و هوشمندانه ای برای نقش ریگن محسوب می شود. کیتون در این فیلم ایفاگر نقش هنرپیشه ای افول کرده است که سابقاً در یک نقش اَبَرقهرمانی بازی می کرده یعنی تقریباً مشابه آنچه که خودِ کیتون در سالهای اخیر تجربه کرده است. کیتون که در دهه ی نود میلادی به واسطه حضور در نقش بتمن یکی از مشهورترین بازیگران هالیوود محسوب می شد ، پس از عدم حضور در دنباله این اثر رفته رفته شهرت خود را از دست داد و امروز به جز آن دسته از سینما دوستانی که آثار دهه های قبل هالیوود را دنبال می کنند، کمتر کسی هست که مایکل کیتون را به خاطر سپرده باشد. کیتون در نقش ریگن به خوبی موفق شده شخصیت مردی متزلزل را که هنوز نمی داند در چه جایگاهی قرار گرفته ایفا کند. دیگر بازیگران مشهور فیلماز جمله اِما استون و ادوارد نورتون نیز در « مرد پرنده » قابل قبول هستند و اما شاید جالب ترین نکته درباره تیم بازیگران فیلم حضور متفاوت زک گالیفیاناکیس در نقش جک باشد که با آنچه که از وی در ذهن تماشاگران ترسیم شده، فاصله بسیاری دارد و اتفاقا در نقش آفرینی خود نیز موفق عمل کرده است.
« مرد پرنده » در مجموعه روایتی نامتعارف و تلخی است از بازیگری که دیگر یک اَبَرقهرمان نیست. ایناریتو با انتقاد از سینمای بدنه هالیوود آن را هیولایی توصیف می کند که زندگی عادی بازیگران را از آنان می گیرد و مسیری نامشخص را در مقابل راه آنان قرار می دهد. کمدی تلخ « مرد پرنده » اگرچه در بخش روایت داستان در مقایسه با آثار شاخص ایناریتو یعنی « بابل » و « 21 گرم » اثری ساده و جمع و جور تر محسوب می شود اما از لحاظ تکنیکی قطعا می توان گفت که خلاقانه ترین اثر ایناریتو تا به امروز بوده است.
منبع:مووی مگ
تام فورد نامی مشهور در صنعت مُد در جهان به شمار می رود که سالها در این عرصه بِرندهای معتبری را روانه بازار کرد و به ثروتی عظیم دست یافت. اما او زمانی که اعلام کرد قصد فیلمسازی دارد، هیچکس او را جدی نگرفت چراکه باور عمومی درباره او این بود که فورد نمی داند با ثروت هنگفتش چه کاری انجام دهد و به همین جهت تصمیم گرفته فیلمسازی را هم به عنوان یک تفریح در زندگی اش تجربه نماید! اما فورد فارغ از اظهار نظرهای مختلفی که اغلب علیه او مطرح می شد، در سال 2009 اولین فیلمش با نام « یک مرد مجرد » را روانه سینما کرد که در کمال تعجب یکی از برترین های سینما در آن سال بود و نشان داد که فورد ثروتمند خیلی هم برای تفریح تصمیم به ورود به سینما نگرفته است!
« حیوانات شبگرد » دومین ساخته تام فورد محسوب می شود که به فاصله 7 سال از « یک مرد مجرد » اکران شده و پروسه ای که فیلم از زمان ساخت تا اکران عمومی طی کرد، کاملاً برخلاف « یک مرد مجرد » بود و اغلب سینماگران از همان روزهای آغاز فیلمبرداری علاقه مند به تماشای اثر جدید این کارگردان بودند تا ببینند موفقیت های اثر قبلی او اتفاقی نبوده و فورد یک فیلمساز مستعد است. اثر جدید فورد اقتباسی است از رمانی به نام « تونی و سوزان » که در سال 1993 منتشر شده بود.
داستان فیلم درباره زنی به نام سوزان ( امی ادامز ) است که گالری داری ثروتمند از طبقه مرفه جامعه محسوب می شود اما برخلاف ثروت و جایگاه ارزشمند او نزد همکارانش، سوزان از زندگی شخصی اش راضی نیست و رابطه سردش با همسرش ( آرمی همر ) نیز مزید بر علت شده که وی در زندگی خوشحال نباشد. اما سوزان پس از مواجه با رمانی منتشر نشده از همسر سابقش ( جیک جیلنهال ) تصمیم به خواندن آن می گیرد. رمانی که درباره حمله یک گروه گنگستری به به خانواده ای در تگزاس است و سوزان را به شدت درگیر خود می کند تا حدی که ...
در « حیوانات شبگرد » دو داستان موازی روایت می شود که از دو دنیای متفاوت می آیند. نخستین بخش فیلم مربوط به زندگی مرفه اما پر از درد سوزان است که به نظر می رسد تام فورد بیش از هرکسی آن را درک می کند چراکه وضعیت سوزان بی شباهت به خود فورد در زندگی واقعی نیست و از این جهت در بخش روایت زندگی سوزان فیلم وارد یک واکاوی روانشناسانه قدرتمند می شود که طی آن تمام اجزای تشکیل دهنده دنیای ویران سوزان در مقابل تماشاگر قرار می گیرد و فورد به خوبی از آنها استفاده می کند تا تماشاگر بتواند به تسلط کاملی درباره ذهن آشفته سوزان دست پیدا کند.
سوزان که مشخصاً دچار افسردگی و بیماری های روحی است، با خواندن رمان باعث می شود تا ذهن بیمارش وارد مرحله جدیدی از درگیری با خود شود از این جهت که او احساس می کند آنچه که ادوارد در نوشته هایش به تصویر کشیده تبلوری است از تجربیات زندگی مشترک سابقشان و همین مسئله موجب می شود تا سوزان وارد یک بحران کامل روحی شود. فورد به خوبی توانسته وضعیت آشفته زندگی سوزان را به تصویر بکشد و متعاقباً این مسئله را مطرح نماید که انسانهای متظاهر از طبقه مرفه در مواقعی که تحت فشار هستند به چه سمت و سویی سوق پیدا می کنند.
اما فیلم در بخش دوم به شرح رمان منتشر نشده ادوارد می پردازد که شخصیت اصلی آن نیز توسط خود او و با نام ادوارد در ذهن سوزان شکل می گیرد. در این بخش فیلم تریلری هیجان انگیز است با ضرباهنگی مناسب و تعلیق پیچیده که هنرنمایی جیلنهال و مایکل شانون آن را به تماشایی ترین بخش فیلم مبدل می نماید. حضور شانون در نقش پلیس تگزاسی با رویکردی خشن نسبت به پرونده ای که دنبال می نماید و البته حضور یک بیمار روانی ترسناک به نام ری ( که آرون تیلور - جانسون نقش او را ایفا می نماید ) باعث شده تا بخش دوم فیلم حاوی خشونت قابل توجهی باشد که البته کاملاً در خدمت داستان بوده و تمام عناصر سینمایی هم که می بایست در یک اثر تریلر هیجان انگیز مورد استفاده قرار می گرفته در آن وجود دارد. فیلمبرداری فوق العاده اثر تماشاگر را غرق در لحظات فیلم می نماید و البته موسیقی مناسب و شنیدنی اَبل کورزینوسکی نیز به مخاطب کمک می کند تا درگیر لحظات نفس گیر داستان شود.
اما شاید مهمترین چالش تام فورد پس از روایت مناسب دو داستان در « حیوانات شبگرد » ایجاد نقطه اتصال آنها به یک موضوع واحد باشد که در این مورد نیز فورد به خوبی توانسته ارتباط مشخصی میان شخصیت های رمان منتشر نشده و زندگی خصوصی سوزان و ادوارد برقرار نماید و ما به ازای بیرونی از خشونت های قابل توجه داستان را در زندگی واقعی آنها نمایان سازد. شخصیت های مکملی که در داستان وجود دارند از جمله شخصیت مادر سوزان با بازی قابل توجه و تاثیرگذار لورا لینی حضور موثری در داستان دارند و ارتباط سوزان با آنها به یک نتیجه اخلاقی درباره خاستگاه رفتاری او منجر می شود که به نظر می رسد خود تام فورد نیز با آن بیگانه نباشد.
« حیوانات شبگرد » از بازیهای یکدستی برخوردار است و تمام بازیگران توانسته اند با رهبری مناسب فورد بازیهای درخشانی از خود به نمایش بگذارند. اِمی آدامز که امسال فیلم درخشان « ورود » را نیز بر پرده سینماها داشت، به نظر می رسد که دورخیز مناسبی برای اسکار امسال انجام داده و جیک جیلنهال نیز که در دو نقش تونی و ادوارد حضور پیدا کرده، کماکان در اوج قرار دارد و باید دید چه زمانی بازی او توسط آکادمی اسکار دیده خواهد شد. علاوه بر دو شخصیت اصلی فیلم، می بایست به بازیهای فوق العاده مایکل شانون و لورا لینی نیز اشاره کرد که تماشایی از آب درآمده اند و به نظر می رسد آنقدری خوب باشند که بتوان شانس نامزدی اسکار برای آنها قائل شد.
تام فورد با « حیوانات شبگرد » ثابت کرده که موفقیت های « یک مرد مجرد » اتفاقی نبوده و او به تسلط کاملی در عرصه فیلمسازی دست پیدا کرده و حالا می تواند با خیال راحت به تماشای مقایسه شدن آثارش با فیلمسازان بزرگ بنشیند. البته جدیدترین اثر او اگرچه به خوبی اوج می گیرد و مخاطب را مجذوب خود می کند اما در پایان بندی با یک افت ملایم مواجه می شود که باعث شده پایان بندی کمی گنگ و ناهماهنگ با کلیت داستان باشد. با اینحال نمی توان انکار کرد که « حیوانات شبگرد » کماکان یکی از تماشایی ترین آثار سال به شمار می رود.
منبع:مووی مگ
فلیسیتی جونز که چند هفته پیش فیلم پرفروش « یاغی : داستانی از جنگ ستارگان » را بر پرده سینماها داشت، در فیلم حضور دارد. سیگورنی ویور سری فیلمهای « بیگانه » هم جزو بازیگران فیلم است. لیام نیسن هم با آن صدای خسته، صداپیشه فیلم است.
داستان فیلم درباره چیست ؟
کانر ( لویس مک دوگان ) پسربچه ای است که مشکلات زیادی را تحمل می کند. مادر او ( فلیسیتی جونز ) در حال دست و پنجه کردن با سرطان است و در مدرسه نیز قلدرها دست از سرش بر نمی دارند. با اینحال یک شب هیولای درختی غول پیکری نزد او می آید و معامله ای را با کانر انجام می دهد که...
کارگردان کیست ؟
جی ای بایونا که آخرین ساخته سینمایی اش به نام « غیرممکن » در سال 2012 با بازی نائومی واتس در ژانر فلاکت اکران شد و فیلم قابل قبولی هم بود.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
بعید می دانم بچه های این دوره و زمانه از هیولای درختی فیلم وحشت کنند اما بهرحال، شاید برخورد اولیه کودکان با این هیولا کمی با ترس همراه باشد.
نکات مثبت فیلم ؟
جلوه های ویزه فیلم چشم نواز و تماشایی هستند. جلوه های بصری فیلم بیشتر از اینکه محصول کامپیوترهای قدرتمند باشند، محصول خلاقیت و دیدگاه هنری منحصر به فرد سازنده بوده است.
فیلمنامه « هیولایی فرا می خواند » دنیای کودکانه و فانتزی های خاص آنان را به خوبی به تصویر کشیده است. در فیلم به معضلات و مشکلات یک کودک در سن و سال کانر به خوبی پرداخته شده و به همین جهت کودکان و نوجوانان به راحتی می توانند با اثر ارتباط برقرار کرده و پیامهای اخلاقی فیلم را باور نمایند.
نکات منفی فیلم ؟
« هیولایی فرا می خواند » وضعیتی شبیه « لاک قرمز » خودمان دارد. شخصیت اصلی داستان یک خروار بدبختی دارد که شاید نیازی نبود تا این حد بیچاره به نظر برسد. مادر از یک سو در حال مرگ است، مادربزرگ که سرد و سخت گیر است، پدر معلوم نیست کجاست، در مدرسه قلدرها پسرک را ول نمی کنند و... شاید اگر داستان همان مادر مطرح می شد کافی به نظر می رسید.
حرف آخر :
« هیولایی فرا می خواند » به خوبی توانسته پیام خود را به تماشاگر کم سن و سالش منتقل نماید. ترغیب کودکان برای مبارزه با مشکلات زندگی و اعتماد به نفس و خودباوری، از جمله اهدافی بوده که مد نظر سازندگان بوده که به خوبی از عهده انتقال آن برآمده اند. « هیولایی فرا می خواند » به آرامی جای خودش را در دل مخاطب باز می کند و کاری می کند که فراموش کردنش به این راحتی امکان پذیر نباشد و یک اثر متناسب با دنیای کودکان و نوجوانان باشد.
منبع:مووی مگ
دیر زمانی است که چارلزبراکت و بیل وایلدر،بنا بر معرفتها ودر چارچوب محدودیتهایشان،از شهرت افتخارآمیز رفتار بر خلاف قواعد و سنتشکنی و قبول خطر برخوردارند.هیچکس باور نمیکرد که آنها پس از غرامت مضاعف(بیمه مرگ)دوام بیاورند،اما از عهدش برآمدند؛ هیچکس باور نمیکرد که پس از سانست بولوار دوام بیاروند،اما باز هم از خطر جستند؛و در حال حاضر حتی چنین به نظر میرسد که هالیوود به وجودشان افتخار میکند.دلایل زیادی وجود دارد که همچون من باور داشته باشیم که سانست بولوار(عنوانی زیبا)بهترین فیلم آنهاست.این اثر اوج هوشیاری و درخشندگی در خبرگی به سبک هالوود است،و مشکل بتوان خیرگی بیشتر از این را در هنری دیگر یا در کشوری دیگر یافت.
در دورنمای سنت سینمائی،سانست بولوار،فیلم بسیار متهورانهای است.بیان ارتباط جنسی یک زن ثروتمند پنجاه ساله و مردی که نصف سنّ او را دارد و به هزینهء وی زندگی میکند روایتی معمول از عشاق جوان هالیوود نیست:این نیز معمول نیست که قهرمان و نامزد بهترین دوستش عاشق یکدیگر شوند و این رابطه را بستایند؛وانگهی،معمولا، قهرمان سینمایی موجودی ناتوان و با روحیهای آنچنان ضعیف نیست که به جای صحبت از یک«قهرمان»ناچار به صحبت از انسانی صادق و بدشانس شویم که تحسین ما را بر نمیانگیزد.
«پایان تراژیک»امروزه در سینما فراوان است،اما یافتن نمونهای از آن که تا به این حد شایسته،قابل توجه و مناسب باشد امری استثنائی است.علاوه بر تمام اینها،سانست بولوار که بدون شک جاهطلبانهترین فیلم ساخته شده در مورد هالیوود است،در نوع خود نیز بهترین است،که فاصلهء بسیار زیادی از آثار بیارزش دارد.
شانس کمی وجود دارد که کسی بهتر از براکت و وایلدر هالیوود را بشناسد؛اکثر تصاویر آنها باشکوه،زنده و گیراست،و فیلم هم تقریبا موفق است.معذالک چنین به نظرم میرسد که فیلم در رابطه با سینماگر مطرح است.به اندازهای که به او احترام میگذارم،از فیلم هم خوشم میآید،اما برایم حیرتآور است که سایر آماتورهای سینما واکنشهای عجیب متفاوتی داشته باشند،از قضاوت ناموافق یا سرخوردگی بیقیدو شرط گرفته تا دلزدگی و ناخوشایندی شدید،حتی تحقیر.قضاوت در مورد فیلم اگر بر مبنای این واکنشها و کمتر بر مبنای معجزهء هیاهوی تبلیغاتی باشد،پس علیرغم جذابیت و لذتبخشی آن،استقبال گرم مردم از آن تعجبآور است.احساس میکنم که ضعف اساسی این فیلم،به عنوان یک اثر هنری مردمی،چندان مربوط به قصه یا پرسنوناژهای غیرقراردادیاش نبوده بلکه ناشی از سردی آن است.و اگر کاملا به اوج نمیرسد-که به نظر من بسیار به آن نزدیک میشود-به گمانم که مسئولیت آن باز هم متوجهء همان سردی است.در هر حال،شرط میبندم که مردم همچنان به تماشای آن ادامه خواهند داد و مدتهای مدید پس از فراموش شدن اکثر فیلمهای«بزرگ»-بدون در نظر گرفتن «هیجان بخشها»-به آن احترام خواهند گذاشت.و در هر حال، علاقهمندان به سینما باید هرچه زودتر به تماشای آن بروند.این فیلم شاید تمام آن چیزی نیست که میتوانست باشد،اما نسبت به درک پیش قضاوتهایش از درستکاری مطلق،و در چارچوب این پیش قضاوتها از تکامل غیر قابل انکار برخوردار است.یک فیلمنامهنویس ناموفق تا حدودی فاسد(ویلیام هولدن)که از مشکلاتی میگریزد،تصادفا اتومبیلش را به دورهای هدایت میکند که به جهانی به اندازهء جهان اینکاها غریب منتهی میشود:خانهای که اوج هالیوود را در اواسط سالهای دهه بیست مجسم میکند،فضائی آکنده از انحطاط غیر قابل اجتناب.خانم کاخنشین،یک بازیگر بزرگ قدیمی است (گلوریاسوانسون) نیمه دیوانه،متمایل به خودکشی،سرشار از نخوت سرسخت و خودپسندانهء کسانی که سابقا مورد تحسین شدید بوده و اکنون فراموش شدهاند،ولی سالهاست در مورد فیلمنامهء بیارزشی کار میکند که خیال دارد از طریق آن شکوه گذشته را باز یابد.تنها همدمش،خدمتکار او(اریش قون اشتروهایم)،قبلا کارگردانی بوده به درخشندگی او در زمینهء بازیگری، همانطور که شوهر اولش با این خدمتکار تمام موجودیت هدر رفتهاش را صرف آشتی دادن توهمات خانمش میکند.سناریست،تا حدودی به این دلیل که نیاز به محل امنی برای پنهان شدن دارد،و تا حدودی هم به دلیل کنجکاوی شدید،دیرباوری و تبلور تدریجی وحشت و ترحم،در این جهان بسته زندانی میشود،و هم نقش سروسامان دهندهء فیلمنامهها را به عهده میگیرد و هم در نهایت نقش ژیگولو1را او مشاهداش را آغاز میکند،در حالی که زن بر این باور است که تا بازگشتش بر روی صحنه بیش از چند هفتهای باقی نمانده؛او همچنان مشاهده میکند،حال آنکه زن تمامی صنایع و علوم موجود در هالیوود را به خدمت میگیرد تا در مقابل چشم دوربین بیستو پنج سال جوانتر جلوه کند؛او باز هم در حال مشاهده است،در زمانی که این زن و نیازهای ناامیدانهاش آنچنان عمیقا در او ریشه میدوانند که هر راه گریزی،و هر افشای حقیقتی بدون در بر داشتن نتیجهء تراژیک،قابل تصور نیست.در تمام این مدت،او به نحوی از آنجا فیلمنامه خاص خود را مینویسد،در کنار نامزد بهترین دوستش (ناشی اوسون)؛بنابراین،یک رابطهء عاشقانهء دیگر شکل میگیرد،هر ماجرائی ناگزیر به سمت برخوردی خشن هدایت میشود،بین توهم و واقعیت،بین هالیوود قدیم و جدید،به سمت جنون وحشتانگیز و مرگ خشن.در اینجا مجال پرداختن به تمامی برتریها یا حتی محدودیتهای این فیلم نیست:فیلم از آن دسته آثار نادری است که آنچنان سرشار از دقت، هوشیاری،تسلط،لذّت،انتخاب و قضاوت قابل بحث و غیر قابل بحثاند که میتوان ساعتهای متمادی در موردشان به گفتگو نشست، صحنه به صحنه و دیالوگ به دیالوگ.پرسوناژهای زمان حال و جهانشان با چنان استادی و دقتی توصیف شدهاند که به بهترین نحو طبیعی به نظر میرسند؛این دقت شامل پرسوناژهای گذشته و جهان متروکشان نیز میشود.در چارچوب این دقت،همواره با تخیل و فصاحت تحسین برانگیزی پداخت شدهاند،نظیر قهرمانان غریب.آقای هولدن، دوستش و دوست مشترکشان(جک وب)،بدون در نظر گرفتن فرد کلارک در نقش یک تهیهکننده،در بازیها،انتخابها و هدایت بازیگر از تکامل کامل برخوردارند.خانم سوانسون،که از او بازی صددرصد غریب خواسته شده،نقش خود را با آنچنان صحتی ایفا میکند که فقط میتوانم باشکوه توصیفش کنم.اما،آقای فون اشتروهایم که تنها نقش کاملا سمپاتیک فیلم را بر عهده دارد،از تمامی آن چیزی بهره میگیرد که یک هنرمند بدون در خطر انداختن اعتبارش،میتواند مورد استفاده قرار دهد.بدون شک،بهترین عنصر تمامی فیلم را شکل میدهد.شب زندهداری شب نوئل که خانم سوانسون به تنهائی سپری میکند،و جشن کوچک و پر سروصدا و شادی که ویلیام هولدن به آن میگریزد،دو دلیل از دهها دلیل بر استادی درخشان در تجسم هالوود فراموش دشه و جدیدترین شکل آن است.
بسیاری از جزئیات فیلم از اثربخشی و هوشیاری چشمگیری برخوردارند؛خانم سوانسون در حالی که به چهرهء جوان خود در یک فیلم قدیمی نگاه میکند،ناگهان در مقابل پرتوی شدید پروژکتور قد راست کرده و فریاد میزند:«امروز دیگر چنین چهرههائی درست نمیکنند!» (مطمئنا نه،و ما باید بریش عزادار باشیم)؛یا استخر نورانی،با تأثیری اینچنین زیبا و حساب شده برای فاجعهء پایانی.گاهی فیلم اندکی زیادی هوشممندانه است که این امر به آن لطمه میزند:فون اشتتروهایم در حال اجرای باخباارگ،با دستکشهایش؛در یک مفهوم فوق العاده است،اما شاید بیش از حد غریب حتی در این مقتضیات:و گاه و بیگاه،یک حرکت دوربین،یک جابهجائی با یک دیالوگ آنچنان دقیقا حساب شده و آنچنان آشکارا موضوع توجه است که این امر اندکی آن را ضایع میکند؛ همین مطلب میتواند در مورد نثری گفته شود که افراط در کار بر روی آن،آن را کمی خشک کرده.معذالک،یکی از عجیبترین و حساب شدهترین لحظات فیلم در ضمن یکی از زیباترین لحظات آن هم هست: پلان درشت به نحو عجیبی نزدیک،طولانی و خاموش که در آن یک کارمند پلیس به نحو دلپذیری به مرد جوان-که با هزینهء زن زندگی میکند -و تا حدودی وحشتزده،زمزمه میکند:
-با اینهمه،چون خانم میپردازد...
شدت اضطراب فیزیکی و اخلاقی مرد جوان در این پلان به طرز درخشندهای غیر مستقیما بیان شده،گویی هرگز نمایش آن به نحوی دیگر ممکن نبوده است،حتی در فیلمی اینچنین متهورانه مصالحهناپذیر،در صحنهای بین او و خانم سوانسون؛در این مورد باید از کارمند(انتخاب بازیگر)به همان اندازه تشکر کرد که از خالق این پلان.
فیلمهائی که دربارهء هالیوود ساخته شدهاند همیشه از رمانهای با همین موضوع بهتر بودهاند(فقط به استثنای فیلم ناتا نائلوست)،زیرا این فیلمهائی توسط کسانی ساخته شدهاند که جهان و واسطهای را که از ن صحبت میکنند به خوبی میشناسند؛اینها نه اشخاص بیاطلاع،نه دیدارکنندگانی اتفاقی،نه دشمنانی قسم خورده و نه آماتورهای سطح پائین نیستند.اما،فقط نظر درونی،تقریبا به طور غیر قابل اجتنابناپذیر، محدود است.بیان یک داستان با این خطر همراه است که با به کارگیری «قصهها»یا کلیشههای مؤثر،برای خودش دستوپاگیری ایجاد کند، زیرا هرکس که مدتی طولانی در سینما کار کند،برخی عادات را میپذیرد.علی الظاهر،خودآزمونی و انتقاد از خود غالبا بسیار جالب است،اما این خطر جدی را نیز دارد که به دامن سادهگیری یا خودارضائی بیفتد،زیرا به نظر میرسد که این همیشه مقدر کسانی است که به اندازهء کافی بلندمدت در سینما کار کردهاند کهه تمامی حقههای آن را بشناسند. (عادات ادبی ندرتا بیشتر قابل تقدیرند؛اما نویسندگانی که در مورد هالیوود مینویسند نمیدانند که تا چه حد در موردش کم میدانند و شاید به همین نسبت خو را برای ایفای نقش منتقدین آزاردهنده هم ماهر میدانند.)بنابراین،به نظر میرسد که نویسندگان سانست بولوار گاهی بیش از اندازهء تسلیم«حقههای»مؤثر و تصنع«سودآور»میشوند؛اما در مورد انتقاد از خود،شاید به اندازهء خود آنها سخت و خشن باقی میمانم. عصر و هنر سینمای صامت عمدتا به خاطر خانم سوانسون به نوعی شکوه و جلال مفرط دست یافت،اما با این درک ضمنی و تأسفآور که این هنرمندان،خیلی بیشتر از آنچه که اکثرشان در حقیقت لایقش بودهاند،به خود میبالیدهاند.این دریافت ضمنی نیز القاء میشود که از آن زمان تاکنون سینما پیشرفتهای عظیمی کرده است.این امر از بسیاری جوانب واقعیت دارد؛اما از نقطه نظرهای دیگر و به همان اندازه اساسی،این مطلب جای بحث دارد که سایهء آن را در فیلم مشاهده نمیکنیم.از طرف دیگر،بازیگران خود،بدون بوق و کرنا،به حقیقت بزرگی دست مییابند.پرسوناژهای عصر سرآمده هالهای از نور شوکت به دور سر دارند،یکی شهامت و دیگر دهشتانگیزی خواهد داشت؛در مقایسه با آن،معاصرین شوخ،زیرک،مردد،ناتوان در کسب کمترین عظمت-چه خوب و چه بد-هستند؛و کسانی که معتقدند که میتوانند سینما را بهبود بخشند یا نجات دهند اکثرا گروهی از تهیهکنندگان را تشکیل میدهند که خود کلارک به حق،پر هیاهو مینامدشان و با منتقدین نیویورکی مقایسهشان میکند.مسلما،این یک تصویر خشن از هالیوود است؛و با در نظر گرفتن برخی اشخاص که در آنجا کار میکنند،بیش از اندازه خشن.اما،یک درک ضمنی بیشتر اطمینانبخش به ما چنین القاء میکند که هالیوود همواره محلی اساسا فوق العاده است،زیرا میتوان در آنجا فیلمهائی نظیر سانست بولوار را ساخت:در این مورد،و علیرغم استدلالات،نمیتوان با مؤلفین به توافق رسید.
ناظران مختلف،این فیلم را به خاطر«بیروحی»سرزنش کردهاند، ضمن افزودن این مطلب که پرسوناژها ناخوشایندند؛که هیچیک از دلایل تراژیک فیلمنامه-نه هنرپیشهء زن فراموش شده،نه زنی با زیبائی نابود شده -به اندازهء کافی پرورش نیافته،تعمیق نشده،یا حتی مطرح نشدهاند.این ادعا به نظر من تا حدودی درست و تا حدی غلط است؛این انتقاد به نظر من از امتناع باطنی در پذیرش آقایان براکت و وایلدر به عنوان هنرمندان بسیار خاصی ناشی میشود که واقعا هستند،آشکارا،ایشان بیشتر در صدد خلق پرسوناژهای جالباند تا دوست داشتنی؛که جذابیت آن برای تماشاگر به واسطهء کیفیت نقطه نظر آنها محدود شده است، نقطه نظری که بیشتر هوشمندانه است تا عمیق.اما،این جذابیت واقعی است و تا آنجا که به من مربوط میشود،سمپانی بر مبنای توجه من ایجاد شده است،به علاوه،من عمیقا از هنرمندانی سپاسگزارم که هرگز در صدد تقلب یا تحریک من به سمپانی-از طریق فریبندگیهای ناچیز- بر نمیآیند.اینچنین هنرمندانی به خصوص در سینما،نادرند.در مورد «بیروحی»فقط این را میگویم که هنر دو زندگی بزرگ میشناسد و نه فقط یکی.گرمترین و غنیترین آن همواره ناشی از نوع هنرمندی است که با کنکاش بسیار عمیق در درون و در مخلوقات خود کار میکند.در مورد نوع دیگر زندگی،باید از آن خشنود باشیم که ناظرین تیزبینی به ما عرضه میدارد.براکت و وایلدر ظاهرا قابلیت بسیار اندکی برای کنکاش عمیق در خود دارند،اما ایشان ناظرینی استثنائی هستند،و فیلمهایشان از حاشیهء این نوع زندگی تجاوز میکند.مسلما،چنین به نظرم میرسد که ایشان موفق نمیشوند که نتیجهء مهمی از امکانات عظیم تراژیکی مرتبط به موضوع خود اتخاذ کنند؛آنها حتی اضطراب عمیق و تأثیری را که در قلب داستانشان جا دارد زیاد مورد بهرهبرداری قرار نمیدهند،حتی اگر غالبا با مهارت وحدت آن را نشان میدهند.اما،این امر از نظر من یک شکست شرمآور نیست،تازه اگر مسألهء شکست در میان باشد:به سادگی میتوان گفت که آنها برای این نوع کار مناسب نیستند،و به طریق اولی،این نوع موفقیتی نبوده که آنها در صدد تحصلیش برآمده بودند.اما،آنها برای کار دقیق،ماهرانه و نیش و کنایهدار و سردی که انجام دادهاند مهارت فوق- العادهای دارند؛هنرمندانی که آگاهانه یا ناآگاهانه میآموزند که به محدودیتهای خود،به همان اندازه که به قابلیتهای خود وفادار باشند، شایشتهء قدردانی و احترامی هستنکه کمتر به دست میآورند.*
سایت اندساند،نوامبر 1950
(1).ژیگولو:در لغت به معنی مرد جوانی است که توسط زنی مسنتر از خود تأمین هزینه میشود.-م.
« برو بیرون » اولین اثر جوردن پیل، بازیگر موفق تلویزیونی آمریکاست که در ماه های گذشته فیلم کمدی « کینو » با بازی او به اکران درآمده بود. با اینکه مخاطبین تلویزیون پیل را بیشتر به عنوان یک کمدین می شناسند، اما وی در نخستین ساخته سینمایی اش با کمترین بودجه ممکن به سراغ ژانر وحشت رفته تا بتواند در این ژانر کم خرج و البته پولساز، اثری موفق خلق نماید. پیل درباره فیلمنامه اثر گفته که ارتباطی با تجربیاتش داشته اما اینکه آن را براساس زندگینامه خود نوشته باشد را انکار نموده است.
داستان فیلم درباره مرد سیاهپوستی به نام کریس ( دنیل کالویا ) می باشد که قصد دارد به دیدار خانواده دوست دخترش رُز ( آلیسون ویلیامز ) برود اما نگران این مسئله است که آیا تفاوت نژادی او با خانواده رُز می تواند دردسرساز باشد یا خیر. زمانی که کریس به همراه رُز به منزل خانوادگی آنها می رود، متوجه مجموعه اتفاقات عجیبی می شود که به نظر می رسد در خانه آنها در حال رخ دادن است و ...
« برو بیرون » برخلاف آثار ژانر وحشت مدرن، فیلمنامه قابل اعتنایی دارد که در آن شخصیت ها معرفی و تا حدودی پرداخته می شوند بطوریکه مخاطب می تواند با آنها همراه شود. خوشبختانه پیل در نخستین تجربه فیلمسازی اش تنها به ایجاد مقدمه برای رسیدن به نقطه ترس بسنده نکرده و داستان خانواده آرمیتیج را تا حد مطلوبی گسترش داده تا مخاطب در طول تماشای فیلم تنها به دنبال عناصر وحشت نباشد. ترکیب عناصر نژاد پرستانه با مفاهیم ژانر ترسناک کلاسیک، ایده جالبی بوده که در « برو بیرون » مطرح شده و کارکرد مناسبی نیز یافته است. پرداختن به این سوژه تا به امروز کمتر در سینمای وحشت با چنین جدیتی مطرح شده و حالا ما می توانیم علاوه بر ترس های رایجی که در لحظاتی از فیلم تجربه می کنیم، با پیامهای ضد نژاد پرستی مواجه شویم که نه بصورت فریاد و شیون، بلکه با ظرافت نسبی به مخاطب انتقال داده می شود.
لحظات ترسناک فیلم « برو بیرون » بر پایه همان فرمول همیشگی « بووو » می باشد که تقریباً در تمام آثار ترسناک هالیوود شاهدش هستیم. اما دوربین در اینجا هوشمندانه تر عمل می کند و چند ثانیه بیشتر ترس را سرپا نگه می دارد تا تماشاگر وحشت بیشتری را تجربه نماید. در واقع برخلاف اکثر لحظات " بوووو " که معمولاً یک ثانیه طول می کشند، اینبار این وضعیت چند ثانیه ای ادامه پیدا می کند که هیجان انگیز است! خوشبختانه در « برو بیرون » خبری هم از تکان های شدید دوربین هم نیست و مخاطبین می توانند با خیال راحت از وحشتی که سراسر وجودشان را در بر گرفته لذت ببرند و همچنین در این وضعیت تصاویری را مشاهده نمایند که حقه های تصویری کمتری در آن استفاده شده است.
با اینحال علی رغم ویژگی های مثبتی که فیلمنامه « برو بیرون » دارد، مشکلات کلاسیک این ژانر گریبانگیر سازندگان این فیلم نیز شده و آن از رمق افتادن فیلمنامه در یک سوم پایانی است. متاسفانه ایده های فیلم تا یک سوم پایانی هیجان انگیز هستند اما در انتها که نیاز هست ضربه نهایی و در واقع بهترین ایده به ثمر بنشیند، فیلم دچار افت می شود و نمی تواند انسجام خود را حفظ کند.
در میان بازیگران فیلم، دنیل کالویا که پیشتر او را در « سیکاریو » مشاهده کرده بودیم، انتخاب مناسبی برای قرارگیری در نقش اصلی فیلم بوده است. کالویا به خوبی توانسته سیر تغییر رفتاری کریس که انسان آرامی است را به تصویر بکشد. در فیلم کاترین کینر سرشناس هم حضور دارد که به نظر می رسد رفته رفته باید او را در نقش های مکمل و ساده تر در سینما بپذیریم.
« برو بیرون » با اینکه در زمان بدی از سال اکران شده اما ویژگی های تبدیل شدن به یکی از بهترین آثار دلهره آور سال را دارد. فیلمی که هم قابلیت ترساندن دارد و هم معضل نژاد پرستی را مطرح کرده و ترس و وحشت را با آن ادغام می کند تا از این طریق هم تلنگری به مخاطب احتمالاً نژاد پرستش زده باشد و هم کمی او را ترسانده باشد. به نظر می رسد که « برو بیرون » در پیشبرد هر دو هدفی که داشته موفق بوده باشد و از حالا می توان آن را یکی از هوشمندانه ترین آثار دلهره آور سال نامید که می خواسته بیشتر از یک اثر ترسناک ساده باشد و همینطور هم شده!
منبع:مووی مگ
یك آشپز ماهر هیچ وقت مزه ماهی رو از بین نمی بره بلكه اونو می پزه. دیوید لینچ
تماشای فیلم یكی از نابغه های سینمای جهان لذت بخش است و برنامه سینما چهار جمعه گذشته این لذت را نصیب ما كرد. «مرد فیل نما» دومین فیلم بلند دیوید لینچ كه در سال ۱۹۸۰ ساخته شد داستان زندگی مردی است كه چهره اش وحشتناك است و او را «مرد فیل نما» می نامند. داستان فیلم در قرن نوزدهم و در انگلیس می گذرد و براساس داستان واقعی زندگی ژوزف مریك ساخته شده است. «مرد فیل نما» یكی از ساده ترین فیلم های كارگردانی است كه بیش از هر چیز كارهایش را با كلمه «نامتعارف» توصیف می كنند. لینچ در این فیلم اما از پیچیدگی های روایتی استفاده نمی كند و روایت ساده زندگی شخصیت اصلی فیلم را دنبال می كند. اگر چه «مرد فیل نما» تفاوت های زیادی با فیلم های مشهورتر لینچ دارد اما بسیاری از المان های سینمای او را در این فیلم می توان دید. فیلمنامه فیلم براساس خاطرات دكتر تریوس نوشته شده و در نگارش آن توجهی به نمایشنامه برنار پومرنس و رمان كریستین اسپاركس كه براساس زندگی مریك نوشته شده اند، توجهی نشده است. جوزف كری مریك پنجم آگوست سال ۱۸۵۲ در لستر انگلیس به دنیا آمد و یازدهم آوریل سال ۱۸۹۰ در سن ۲۷سالگی در بیمارستان سلطنتی لندن درگذشت.
• درباره كارگردان
دیوید لینچ كارگردان مشهور آمریكایی بیستم ژانویه سال ۱۹۴۶ متولد شد. او دوران كودكی اش را به خاطر تحقیقات پدرش در شهرهای مختلف گذراند. در سال های جوانی در مدرسه های مختلف هنری تحصیل كرد و با جنیفر چامبرز لینچ ازدواج كرد. آن تجربیات به علاوه تحصیل در یك مدرسه هنر در یكی از نواحی خطرناك فیلادلفیا برای لینچ الهام بخش شد تا در سال ۱۹۷۷ فیلم «مرد كله پاك كنی» را بسازد. ساخت این فیلم سوررئالیستی پنج سال طول كشید. فیلمی كه جورج لوكاس پس از تماشای آن به لینچ پیشنهاد داد، اپیزود ششم جنگ ستارگان را كارگردانی كند، اما دیوید نپذیرفت، چرا كه احساس می كرد جنگ ستارگان باید از نگاه لوكاس ساخته شود نه از نگاه او. در سال ۱۹۸۰ لینچ فیلم مرد فیل نما را براساس فیلمنامه ای از مل بروكس ساخت كه همچون فیلم اول او سیاه و سفید ساخته شد. «مرد فیل نما» نامزد دریافت هشت جایزه اسكار شد، اما هیچ جایزه ای نبرد. اولین فیلم رنگی لینچ «تپه شنی» در سال ۱۹۸۴ ساخته شد كه از نظر تجاری شدیداً شكست خورد. او علاقه چندانی به داستان فیلم نداشت و شاید به همین دلیل فیلم چندان موفقی از كار درنیامد. اما دوسال بعد لینچ شخصی ترین فیلمش یعنی «مخمل آبی» را ساخت كه یكی از بحث انگیزترین فیلم های دهه هشتاد شد. بازی دنیس هاپر در این فیلم مورد تحسین قرار گرفت و خود لینچ به خاطر این فیلم برای دومین بار كاندیدای دریافت جایزه اسكار بهترین كارگردانی شد. در سال ۱۹۹۰ لینچ مجموعه تلویزیونی موفق «كوئین پیكس» را ساخت كه مورد استقبال منتقدان قرار گرفت. اگرچه تماشاگران آن را نپسندیدند. در همین سال او با ساخت فیلم «قلب وحشی» جایزه نخل طلایی جشنواره كن را به دست آورد. او دو مجموعه تلویزیونی دیگر هم در سال های ۱۹۹۲ و ۱۹۹۳ ساخت. از دیگر فیلم های مشهور لینچ می توان به «داستان سرراست»، «بزرگراه گمشده» و «جاده مالهالند» اشاره كرد. لینچ در فیلم «بزرگراه گمشده» و «جاده مالهالند» به در هم ریختن نظم های پذیرفته شده روایی دست زد. جهانی كه در این فیلم به تصویر كشیده شده مبتنی بر عدم قطعیت واقعیت هاست. به هم ریختن نظم روایت در فیلم های لینچ به هیچ وجه مشابه فیلم هایی كه در سال های اخیر به این سیاق ساخته شده اند، نیست. لینچ با به كار گرفتن این شیوه متفاوت وجوه دیگری از زندگی را نشان نمی دهد بلكه بر غیرقابل اعتماد بودن واقعیت های جاری تاكید می كند. به همین دلیل است كه فیلم های لینچ به خصوص آخرین فیلمش یعنی «جاده مالهالند» به دلیل پیچیدگی زیاد باعث كلافگی تماشاگری می شود كه عادت كرده است ، بازنمایی زندگی واقعی را در فیلم های معمول سینما ببیند. دیوید لینچ از لوئیس بونوئل، ورنر هرتزوگ، استنلی كوبریك و رومن پولانسكی به عنوان فیلمسازانی نام می برد كه بر او تاثیر گذاشته اند. لینچ كه در سال ۲۰۰۲ رئیس هیات داوران جشنواره كن بوده، بین اهالی سینما و به خصوص كسانی كه با او همكار بوده اند، طرفداران زیادی دارد. لورا درن بازیگر در توصیف لینچ می گوید: هیچ چیز در دنیا بهتر از همكاری با لینچ نیست.
• از زبان دیوید لینچ
«كشته مرده فیلم نیستم. متاسفانه وقت ندارم و به همین دلیل به سینما نمی روم. وقتی هم كه به سینما می روم خیلی عصبانی می شوم چون خیلی نگران كارگردان هستم و این باعث می شود نتوانم به راحتی ذرت بو داده ام را هضم كنم.» «صحبت كردن درباره معنی چیزها برایم آزاردهنده است. بهتر است چیز زیادی درباره معنی چیزها ندانیم. چون معنی، امری كاملاً شخصی است و معنی یك چیز برای من متفاوت با معنی آن چیز برای دیگری است.» «فكر می كنم ایده ها خارج از ما وجود دارند. فكر می كنم همه ما با عالمی ذهنی در ارتباطیم. اما جایی بین اینجا و آنجا ایده ها وجود دارند. تصور می كنم ذهن به اندازه كافی آگاه نیست تا به هر جایی كه با آن در ارتباط است برود. اما مقداری آگاهی از آن قلمرو وجود دارد. وقتی ایده ها در بخش آگاهی تان پرواز می كنند، می توانیم آنها را به دام بیندازیم. اما اگر خارج از آگاهی تان باشند، حتی از وجودش خبر ندارید. پس امیدوار باشید كه بتوانید بخش آگاه ذهنتان را وسیع تر كنید یا اینكه امید داشته باشید كه ایده ها در حریم ذهنی تان پرواز كنند.» «دوست دارم فیلم بسازم چون علاقه مندم به جهان دیگری بروم. دوست دارم در دنیایی دیگر گم شوم و برای من سینما مدیومی جادویی است كه به من اجازه می دهد در تاریكی رویا ببینم. گم شدن در درون جهان فیلم شگفت انگیز است.»
• تحلیل فیلم توسط مهمانان
برای نقد و بررسی فیلم «مرد فیل نما» روبرت صافاریان و مهرزاد دانش مهمان برنامه سینما چهار بودند. مهرزاد دانش در ابتدا درباره دیوید لینچ گفت: لینچ كلاً ۹ فیلم بلند سینمایی ساخته است. از این مجموعه، چند فیلم از بعضی جهات با بقیه فیلم ها ناسازگار هستند. منتها درباره اینكه بعضی فیلم ها از چه جهتی با كارنامه لینچ نمی خواند، می شود روی چند مولفه خاص متمركز شد. یكی از این مولفه ها، بار روایی فیلم است. بر خلاف اكثر فیلم های لینچ كه در آنها ابهام های روایی به طور تعمدانه وجود دارد، در «مرد فیل نما» این ابهام ها وجود ندارد. مولفه دوم نگاه فلسفی فیلمساز است.اگر در دیگر فیلم های لینچ با بدبینی مفرط نسبت به بشریت روبه رو هستیم اما در فیلم مرد فیل نما آدم های خوب هم وجود دارند. روبرت صافاریان نیز درباره تفاوت مرد فیل نما با دیگر فیلم های لینچ گفت: نكته دیگر این است كه در اینجا داستانی داریم كه از ابتدا شروع می شود و تا انتها ادامه دارد. مرد فیل نما فیلمی بیوگرافیك است. اما در فیلم های اخیر لینچ زمان روایت در هم ریخته است.این فیلم جزء اولین فیلم های لینچ محسوب می شود. شاید این تفاوت را این طور بتوان توجیه كرد كه به مرور زمان لینچ به اینجا رسیده است. در فیلم مرد فیل نما دست كم رگه هایی از خوشبینی وجود دارد و در مقابل آدم های شر، ما آدم های خوبی هم می بینیم. این ویژگی ما را از این لحاظ دچار مشكل می كند كه این یك آدم است كه این فیلم های متفاوت از هم را می سازد. به خصوص از نظر مضمون كه در بعضی فیلم ها انگار با آدم كاملاً متفاوتی مواجه هستیم.
«دانش » در ادامه حرف های صافاریان گفت: در فیلم های لینچ ما با هیولایی رو به رو می شویم. هیولاهایی كه از درون هیولا هستند. این هیولاها اتفاقاً در همین فیلم هم وجود دارند. كلاً آدم های عجیب در فیلم های لینچ حضور دارند. در فیلم مرد فیل نما مریك با هویت خودش مشكل دارد نه با جامعه. صافاریان در این مورد گفت: قاعدتاً هویت انسان نباید چندان با ظاهر بیرونی اش ارتباط داشته باشد، چون روح از جنس دیگری است. اما در این فیلم می بینیم كه برداشت انسان از هویت خودش و همچنین برداشت جامعه از هویت او چقدر وابسته به ظاهرش است. در این زمینه نمونه مشهوری در ادبیات وجود دارد كه همان مسخ كافكا است.مسئله دیگری كه در فیلم به آن پرداخته می شود ناهنجاری هایی است كه ممكن است در بین اعضای جامعه به وجود بیاید. در واقع الان از موضع فهم و درك بهتری با انسان های ناقص الخلقه برخورد می شود. فیلم بر درد و رنج روح بشری تاكید می كند. من فكر می كنم تم مردم هم مطرح است. اینكه تلقی جامعه از اعضای ناهنجارش چیست، تلقی ها می تواند متفاوت باشد. نكته دیگر كه به نظر فرعی می رسد اما چون به سینما و سرگرمی ارتباط دارد و به نظرم باید به آن توجه كرد این است كه در فیلم نشان داده می شود كه چطور جامعه از این افراد به عنوان وسیله استفاده می كند.مهرزاد دانش درباره نگاه متفاوت لینچ به داستان جان (ژوزف) مریك گفت: لینچ با دید خودش به داستان نگاه كرده است. آدم های فیلم های لینچ معمولاً در رنجند. در اینجا جان هم در رنج است، چرا كه اگر بخواهیم فوكویی به قضیه نگاه كنیم می بینیم كه او در مقام ابژه قرار گرفته است. فرقی نمی كند از چه زاویه ای در هر صورت او مورد توجه دیگران است و نمی تواند از خودش كنشی نشان دهد. از یك جهت دیگر می توان گفت كه شخصیت جان، درونمایه های فرویدی هم دارد. او به زیبایی مادرش دلبستگی شدیدی دارد و به آن واكنش نشان می دهد. صافاریان به واكنش آدم ها نسبت به جان مریك اشاره كرد و گفت: واكنش جامعه نسبت به این آدم بر عكس آدم های فیلم های دیگر كاملاً منفی نیست. البته این واكنش ها خط كشی شده است. ثروتمندان و اقشار بالای جامعه همگی تقریباً با وی برخورد خوبی دارند اما طبقات پایین تر واكنش بسیار بدی از خود نشان می دهند.
• تحلیل فیلم
فیلم مرد فیل نما اگرچه تفاوت هایی اساسی با فیلم های اخیر لینچ دارد، اما می توان رگه هایی از نگره انتقادی لینچ نسبت به مسئله هویت را در آن دید. لینچ در مرد فیل نما دغدغه هویت انسان را دارد؛ هرچند در این فیلم دغدغه اش را به شكلی كلاسیك دنبال می كند. در ابتدای فیلم نمای بسته ای از چشمان یك زن می بینیم كه بعداً می فهمیم مادر مرد فیل نما است. این نمای بسته كه در پی آن تصاویری از زن زیبا و فضای وهم آلود مواجهه او با فیل ها می آید، از همان ابتدا تماشاگر را با مسئله هویت درگیر می كند. لینچ برای طرح «چیستی»، «كیستی» را در قالبی داستانی پیش می كشد. این چشم ها متعلق به كدام زن است؟ این زن كیست؟ در ادامه فیلم وارد فضای دوره ویكتوریای لندن می شویم كه موجودی عجیب و غریب به نام مرد فیل نما در یك سیرك به نمایش گذاشته شده است. مرد فیل نما انسان ناقص الخلقه ای است كه چهره زشت او مورد توجه مردم قرار می گیرد. آنها پول می دهند تا چهره كسی را ببینند كه با آنها فرق دارد. هویت این مرد نظر پزشكی به نام ترویس را جلب می كند. او تصمیم می گیرد به ورای چهره مرد فیل نما برود و چهره دیگری از او را كشف كند. پزشك تصمیم می گیرد جان مریك را از جهنمی كه صاحب سیرك برایش درست كرده، آزاد كند. پزشك او را به بیمارستان سلطنتی شهر می آورد و درباره مشكلات جسمی اش تحقیق می كند و می فهمد كه مشكل مریك غیرقابل حل است. اما پزشك تحقیق هستی شناختانه اش را بلافاصله پس از پی بردن به لاعلاج بودن مریك آغاز می كند. او می كوشد مرد فیل نما را به حرف بیاورد. نخستین كلماتی كه از زبان مرد فیل نما بیرون می آید تلاش او را برای پیوستن به هویت پذیرفته شده جامعه بشری نشان می دهد. «سلام، من جان مریك هستم از آشنایی با شما خوشحالم» مریك وقتی مستقیماً به میل پزشك برای تعیین هویتی انسانی برای او پاسخ مثبت می دهد كه پس از متقاعد نشدن رئیس بیمارستان درباره صحت عقلی او بخشی از دعاهای كتاب مزامیر را می خواند تا ثابت كند مثل یك آدم - مثل آنهایی كه هویت او را نمی پذیرند - می تواند فكر كند و به واسطه همین قدرت تعقل كه انسان را از غیرانسان تفكیك می كند متعلق به جامعه انسانی است. پس از آنكه اتاقی در بیمارستان برای نگهداری جان مریك اختصاص داده می شود.سرپرستار به پرستاران تذكر می دهد كه به هیچ وجه اجازه ندهند «آینه» به اتاق آورده شود. ولی وقتی كه كارگر بیمارستان آینه ای را جلوی صورت جان مریك می گیرد، او فریاد می كشد. اما پس از بازگشت به بیمارستان می بینیم كه دیدن تصویرش چندان تاثیر منفی بر او نگذاشته است؛ چرا كه او قبلاً خود در را آینه بقیه آدم ها دیده است. واكنش های آدم ها در برابر او كه غالباً همراه با انزجار و ترحم است دركی انتزاعی از چهره اش را برایش فراهم كرده است. او می داند كه خیلی زشت است. آنقدر زشت كه آدم ها پول می دهند تا چند لحظه او را ببینند. مطرح شدن مسئله مواجهه احتمالی جان مریك با آینه در واقع بهانه ای است برای تصویر كردن چهره ای كه مردم از جان مریك برای خود او ساخته اند. با وجود اینكه در ابتدای فیلم روایتی درباره علت ناقص الخلقه شدن مرد فیل نما ارائه می شود اما تصاویری از كارخانه ها كه به صورت ترجیع بند در طول فیلم تكرار می شود نشانگر نگاه انتقادی لینچ به جامعه مدرن است. دودهای غلیظی كه از دودكش كارخانه ها بیرون می آید نمادی از جهان در حال صنعتی شدن است كه مقدمات بحران هویتی را فراهم می كند. در اواسط فیلم مسئله «كیستی» مرد فیل نما به سئوالی هستی شناسانه تبدیل می شود. ناگهان ترویس از خودش می پرسد آیا او نیز همان كاری را نمی كند كه قبلاً باتیس می كرد. قبلاً صاحب سیرك از نمایش مرد فیل نما پول درمی آورد و حالا ترویس به واسطه توجه به مرد فیل نما به پزشكی مشهور تبدیل شده است. حالا باز هم مردم می آیند تا جان مریك را ببینند. گیریم كه حالا آنها با لباس های شیك تر به تماشای مرد فیل نمای كت و شلوار پوشیده می آیند، فرقی نمی كند.جماعتی كه مرد فیل نما را می بینند در جریان این تفاوت گویا می خواهند هویت خودشان را بازیابند. اما آیا دغدغه ترویس دغدغه مرد فیل نما هم هست؟ وقتی جان مریك دوباره به بیمارستان برمی گردد با رفتارش به این سئوال فیلم پاسخ می دهد. او خطاب به دكتر می گوید بسیار خوشحال است . چون آنجا (بیمارستان) محل راحتی برای زندگی اوست. مریك كه تجربه سال ها رنجی را با خود دارد كه می تواند هر انسانی را از پای درآورد، در تلاش ناامیدانه اش برای بازیابی هویت می فهمد كه او نمی تواند دقیقاً مثل بقیه آدم ها زندگی كند و هویتی مشابه آنها داشته باشد. نهایتاً او به تقدیر تن داده و به احترام و توجه مودبانه آدم ها دل خوش می كند. در صحنه پایانی فیلم مریك كه همیشه آرزو داشته مثل آدم های عادی بخوابد، قاب عكس بازیگر مشهور تئاتر را بالای سرش می گذارد و می میرد. او در آستانه مرگ به جز عكس مادرش - كه همیشه با او بوده - چیزی نیز از زندگی دارد. قاب عكس یك بازیگر مشهور با امضای خودش!«مرد فیل نما» را خوشبینانه ترین فیلم دیوید لینچ می دانند. در فیلم همان طور كه با انبوه آدم های بد روبه روییم آدم های خوب هم كم نیستند. اما این دلیل نمی شود كه لینچ عمیق تر به مسئله هویت نگاه نكند و بدبینی اش را در زیر متن فیلم جاری نسازد. ظاهر ساده «مرد فیل نما» فیلمی است درباره یك آدم ناقص الخلقه كه دیگران باعث رنج اش می شوند.اما لینچ به تقدیر ناخوشایند زندگی اجتماعی نگاه بدبینانه ای دارد. هویت جمعی انسان ها چنان رقم خورده كه هویت ظاهری یك انسان او را از پیوستن به جامعه باز می دارد. لینچ در مرد فیل نما نشان می دهد كه در این شرایط «خوب بودن» به معنای واقعی «خوب بودن» نیست و در واقع همه آدم ها واكنشی مشترك نسبت به عضوی از جامعه كه از نظر ظاهری ناهنجار است ، نشان می دهند. تنها شیوه برخورد با هم فرق می كند. وقتی دغدغه های انسانی لینچ در فیلم عیان می شود كه او در تلاش جان مریك برای كسب هویت انسانی، عشق و درك شدن را به عنوان مشخصات انسانی معرفی می كند. اگرچه بسیاری از علاقه مندان فیلم های دیوید لینچ «مرد فیل نما» را ناسازگار با دیگر فیلم های كارنامه این فیلمساز می دانند اما می توان گفت لینچ چه در مرد فیل نما و چه در فیلم های متاخرش مثل بزرگراه گمشده و جاده مالهالند دغدغه ای مشترك دارد. روایت سلب هویت از انسان كه روزبه روز پررنگ تر می شود، منتها او در هر زمان این دغدغه را با شیوه متناسب با همان زمان روایت می كند.
منبع:نقد فارسی
به گزارش خبرنگار سینمایی هنرنیوز؛ نشست نقد و بررسی اقتباس سینمایی فیلم و رمان «ذهن زیبا»با حضور«عزیز الله حاجی مشهدی» منتقد و مدرس سینما، «مینو فرشچی» فیلمنامهنویس سینما، «مزدا مرادعباسی» مجری برنامه و خبرنگاران در سرای داستان بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان برگزار شد.
در این نشست عزیرالله حاجی مشهدی منتقد سینما اظهارداشت: همان گونه که همه فیلم را دیدید فیلم سینمایی «ذهن زیبا» اثری مستند پرتره یا چهره نگاری است. که یکی از گونههای مستندسازی، این نوع مستند است که در آن تمام تلاش مستندساز پرداختن به یک شخصیت محوری و شاخص است و در اینگونه فیلمها که شکل داستانی همان مستند پرتره محسوب می شود، همواره اشکالاتی مانند مخالفت یا ممانعتهای خود شخصیتی که در خصوص او قرار است فیلم ساخته شود.
وی افزود: شخصیتی که قرار است در خصوص او فیلم ساخته شود، در صورتی که در قید حیات باشد، امکان دارد که نسبت به ساخته شدن فیلم در خصوص زندگی اش مخالفت کند و معمولا خود شخصیتها درباره اینکه فلان بخش در فیلم باشد یا نباشد نظر میدهند و در کار ممانعت ایجاد میکنند و یا اینکه اساسا با ساخت فیلم مخالفت میکنند. در صورتی هم که خود او نیز در قید حیات نباشد وراث و خانواده نیز همین بحث ها را مطرح خواهند کرد و باید آنها رضایت خود را در این خصوص بیان کنند و تا جایی که کارگردان فیلم سینمایی «ذهن زیبا» ران هاوارد مدتها به دنبال گرفتن اجازه «جان نش» برای ساختن فیلم بوده است.
عزیرالله حاجی مشهدی تصریح کرد: یک مشکل دیگر هم در چنین کارهایی پژوهش و تحقیقات است که باید به شکل مفصلی صورت بگیرد و نباید صرفا به برخی شنیدهها یا دستنوشتهها اکتفا کرد. مشکلی که ما در سینمای ایران و در فیلمهایی از این دست به شکل آشکاری می بینیم. هر چند ممکن است مخاطب بخشهایی را در فیلم ببنید که با موارداستنادی که در رمان آمده تفاوت داشته باشد و این الزاما چیز بدی نیست.
وی خاطرنشان کرد: یکی از تفاوت های سینما و ادبیات نیز همین وجود تمایز هاست این تفاوت نباید منجر به تغییر مسیر زندگی فرد شود و مورد دوم تفاوت مدیوم سینما و ادبیات است. که در سینما ما عنصر تدوین را داریم. بنابرابن زمان روایی با آنچه در ادبیات وجود دارد تفاوت میکند. با این تفسیر یک فیلم ۱۵ دقیقهای هم میتواند شخصیتی را به ما بشناساند. طبیعتا ما در سینما گزینش میکنیم و بخش هایی را بایستی حذف نماییم.
این منتقد مطرح سینما تاکید کرد: برخی مثل «ویرجینیا ولف» اعتقاد دارند که سینما به گردپای ادبیات نمیرسد و توانایی رسیدن به ویژگیهای ادبیات را ندارد و در فیلمهای زندگینامهای حتی خانواده شخصیت نیز تا جایی که ضرورت دارد مورد توجه قرار میگیرد، هرچند که این افراد جزء نزدیکان شخصیت اصلی باشند. چون لازم است که ماهیت سینما با یک ویژگی تدوینی و فرآیند مبتنی بر حذف حاصل میشود.
وی اضافه کرد: تخیل و پردازش روح در آثاراقتباسی موجب تمایز ادبیات و سینما میشود و تخیلات شما به عنوان فیلمساز ظرافتی است که باعث میشود شما قادر باشید یک فصل از رمانی را بتوانید در یک پلان سینمایی خلاصه کنید. بطور مثال در فیلم «دکتر ژیواگو» یک فصل از رمان دکتر ژیواگو را «دیوید لین» در یک پلان بسیار زیبا به تصویر کشیده است و در مقابل فیلمنامههای زندگینامهای به دلیل زمان محدودی که در اختیار سازنده وجود دارد بایستی محدود و موجز باشند و همچنین در فیلمنامه تمرکز روی شخصیت اصلی است و وجه دیداری فیلم به او اختصاص داده می شود.
حاجی مشهدی عنوان داشت: فیلم به لحاظ روایت آگاهانه و مشخص جوری داستان را پیش میبرد که مخاطب را فریب دهد. یعنی ما با شخصیت اصلی جلو میرویم و بعد میفهمیم که در توهمات او سیر میکردیم. این مساله در میزانسنهای کارگردان نیز رعایت شده است. جایی در ابتدای فیلم وقتی استاد میگوید که در بین شما انیشتینهای آینده وجود دارد؛ میزانسن طوری طراحی شده که جان نش در گوشه انتهایی کلاس جدا از دیگران دیده میشود و دیگر هم کلاسی او نیمنگاهی به او میانداز و باید در این نکته دقت داشت که روایت فیلم سهپاره است. بخش اول به جنون جان نش تا رسیدن به اوج بیماری میپردازد. بخش دوم حضور در بیمارستان و در بخش سوم برگشتن او به یک وضعیت هنجار و انتخاب آگاهانه او را میبینیم.
وی تاکید کرد: اختلافی بین فیلمنامه و رمان وجود دارد. از جمله آنها نپرداختن به جان نش در مقام یک پدر است و همچنین مادر جان نش نیز در فیلم اصلا وجود ندارد. دیگر اینکه بلوغ و کودکی او را نیز در فیلم حذف شده است. از طرفی آلیشیا،همسر نش، فراز و فرودهایی در زندگی واقعی داشته که در فیلم به شکل کاملا مثبت نشان داده شده است و در رمان تلاش زیادی شده که صرفا وقایعنگاری رخ دهد و میشد با نثر بهتر و روان تر یک اثر ادبی قابلتاملتری از این رمان استخراج کرد.
این منتقد یادآورشد: در وجه دیداری کارگردان تلاش کرده المانهای دیداری خاصی به توهمات نش بیافزاید در صورتیکه در زندگی واقعی فقط صداها بوده که در اوهام جان نش وجود داشته است. در فیلم ما دائما در هم آمیختگی رویا و واقعیت را داریم و ظرافت خاصی در این زمینه دیده می شود و جایزه ای که نش برده جایزه نوبل نبوده و عنوانش یادبود نوبل است و در ضمن، هیچگاه در یک مراسم برنده جایزه سخنرانی نمیکند. اما در فیلم شاهدیم که نش پس از دریافت جایزه سخنرانی میکند و انگشت اشاره اش را به سمت همسرش میگیرد و او را مورد خطاب قرار میدهد.
حاجی مشهدی در همین زمینه اضافه کرد: یک تفاوت ماهوی بین موضوع و مضمون باید مدنظر داشته باشید. اینکه ما چگونه با موضوع برخورد میکنیم نوع نگاه ما را مشخص میکند. در اینجا چیزی که وجود دارد پرداختن به زندگی یک انسان در لبه جنون و نبوغ است. پیام فیلم شاید در سخن خود نش باشد که میگوید داشتن یک ذهن زیباست ولی مهمتر از آن داشتن یک قلب زیباست. از این جهت میتوان درونمایه اثر را دریافت کرد که داشتن یک دل زیبا و قلب مهربان از همه چیز مهمتر است.
وی ادامه داد: قسمت عمده زندگی جان نش در ذهناش میگذرد. بنابراین با بی تفاوتی بچهاش را در وان حمام میگذارد یا جایی که با کروات دوستش بازیهای نوری میکند. این بازیگوشیهای فضای زندگی او ناشی از درهمآمیختگی جنون و نبوغ اوست. از طرفی بازی در این نقشها نیز بسیار دشوارست و بازی عجیب و درونی «راسل کرو» نیز در این زمینه حیرتانگیز و مثالزدنی است. پس شخصیت «جان نش» هم در شخصیتپردازی و هم در بازی بسیار سخت و از طرفی ارزشمند است و با توجه به فداکاری و تلاشهای همسر جان نش حتی میشود یک فیلم مجزا درباره شخصیت جان نش ساخت و آن را از دید همسرش روایت کرد و با محور بودن شخصیت آلیشیا ساخت.
در ادامه این نشست «مینوفرشچی» فیلمنامهنویس سینما هم اظهارداشت: دراقتباس از یک کتاب بایستی به مواردی که کاربردی است دقت کرد و لازم نیست تمام مواردی که در رمان یا کتاب میآید در فیلم هم وجود داشته باشد. کمااینکه در مواردی بین فیلمنامه و رمان اختلافاتی مثل قطع دارو و موارد دیگر وجود دارد و ازطرفی اساسا در سینما همذاتپنداری با نوابغ خصوصا آنهایی که به بیماری روانی خاصی نیز دچار شده باشند کار دشواری است.
وی ادامه داد: در فیلم سینمایی«ذهن زیبا» فیلمنامه نویس با انتخاب موارد خوب و گزینش شده توانسته شخصیت را تقویت و جذاب نماید و همذاتپنداری مخاطب را برانگیزد. در حقیقت شما در تبدیل هر متنی به فیلمنامه بایستی یکسری خصوصیات را بگیرید و آنها را تقویت کنید یا چیزهایی را برآن بیافزایید تا موجبات همراهی و همذات پنداری مخاطب را فراهم آورید.
این فیلمنامه نویس سینما در پایان ابرازداشت: در تبدیل رمان به فیلم سینمایی برخی از مواد شاخص رمان امکان دارد حذف یا اضافه شوند واین بستگی به خود فیلمساز دارد.در این فیلم هم مخاطب با شخصیت جان نش همذات پنداری می کند و می بیند که این آدم به دلیل خیلی از چیزها نمی تواند در کتنار زن وبچه خود از زندگی لذت ببرد. بنابراین او با اراده و تلاش خود، به همه ثابت می کند که حضور دارد. مخاطب هم می تواند با تاثیر پذیری از این فیلم با اراده خود به همه چیز برسد.
«آمادئوس”Amadeus” فیلم بی نظیری است. سال ها از ساخت آن می گذرد ولی دیدنش هنوز لذت بخش است.
داستان درباره زندگی موتزارت و سالیری است. دو آهنگساز که در نیمه دوم قرن هجدهم در وین زندگی می کردند. سالیری فردی است خداپرست و عاشق موسیقی، تا آن اندازه که با خدا عهد می بندد که اگر بتواند زندگی اش را وقف موسیقی کند، تا آخر عمر مجرد باقی بماند. پدرش اما اصرار داشت که سالیری به دنیای تجارت وارد شود. وقتی پدر سر میز غذا دچار خفگی می شود و می میرد، سالیری این را معجزه ای می داند از طرف خدا که به وی اجازه می دهد که موسیقی را دنبال کند. سرانجام به آرزویش می رسد و در نهایت می شود آهنگساز دربار امپراتور اتریش و باور دارد که موفقیت و استعدادش، نتیجه خداپرستی و تقوایش است. در همین سال هاست که موتزارت وارد وین می شود.
سالیری مجذوب استعداد و هنر او می شود ولی به زودی درمی یابد که خارج از صحنه، موتزارت شخصی بی ادب و هرزه است و از این که خداوند چنان نبوغی را در وجود موجودی به دون مایگی موتزارت نهاده بود، دیوانه می شود، ایمانش را از دست می دهد و حس رقابت و حسادت چنان وجودش را فرا می گیرد که تمام زندگی اش تباه می شود.
آنتونیو سالیری معتقد است که موسیقی موتزارت آوایی الهی است. آو آرزو می کرد همچون موتزارت یک موسیقیدان حرفه ای بود تا می توانست با نوشتن آهنگ، خدا را پرستش کند. اما او نمی تواند درک کند که چرا خدا به چنین موجود مبتذلی این استعداد را عطا کرده تا نماینده ی او باشد. حسادت سالیری به دشمنی با خدایی می انجامد که بزرگی اش را با دادن چنان استعدادی به موتزارت به اثبات رسانده بود. سالیری خود را برای گرفتن انتقام آماده می کند.
فیلم از لحظه ای که شروع می شود تا دقایق پایانی اش می تواند شما را مجذوب، جلوی تلویزیون بنشاند. ولی برای من از همه قسمت ها جالب تر، همان شخصیت ” سالیری ” بود.
آدم هایی که از بالا به همه نگاه می کنند. به راحتی سایرین را قضاوت می کنند. به موفقیت دیگران حسادت می کنند. همه چیز را به رقابت تبدیل می کنند و برای رسیدن به هدفشان حاضرند خیلی کارها بکنند و خیلی چیزها را زیر پا بگذارند.»