« مریخی » براساس رمانی به همین نام نوشته اندی ویر ساخته شده است که یکی از پرفروش ترین کتاب های منتشر شده در سال 2014 نیز بود. خوشبختانه این کتاب در کشورمان نیز به تازگی با ترجمه حسین شهرابی از انتشارات « کتابسرای تندیس » منتشر شده و علاقه مندان حوزه کتاب می توانند مطمئن باشند که با خواندن این کتاب، سفر اسرارآمیز و جذابی را به دنیای مریخ تجربه خواهند کرد.
یکی از نکات جالبی که همزمان با اکران عمومی « مریخی » رخ داده، یافته شدن آب در سیاره مریخ می باشد که به تازگی توسط دانشمندان ناسا اعلام گردیده است. این خبر و کنجکاوی های خبری ، قطعا کمک شایانی به اکران عمومی « مریخی » خواهد کرد تا بتواند مشتاقان علم فضانوردی را به سوی خود جلب نماید چراکه رویه فیلم نیز بر پایه تخیل شکل نگرفته و تا حدود زیادی بر جزئیات علمی استوار است. داستان فیلم از این قرار است :
آرس 3 فضاپیمایی است که برای اهداف اکتشافی به سمت سیاره مریخ فرستاده می شود اما پس از ورود به این سیاره به جهت طوفانی که در مریخ وزیدن می گیرد، جان فضانوردان به خاطر افتاده و حتی یکی از آنان به نام مارک ویتنی ( مت دیمون ) به شدت مصدوم می شود و دیگر فضانوردان زمانی که تقریبا مطمئن می شوند او را از دست داده اند، به سفینه خودشان برگشته و برای نجات جانشان از سیاره خارج می شوند. اما پس از مدتی مارک به هوش می آید و متوجه می شود که در سیاره مریخ تنها مانده! او که یک گیاه شناس هست، سعی میکند خودش را تا زمانی که ناسا سفینه ای را برای بازگرداندن او به زمین بفرستد زنده نگه دارد اما...
« مریخی » را از جهات مختلف با « جاذبه » بررسی می نمایند چراکه کانسپت این دو اثر نیز حال و هوایی نسبتا مشابه دارند. اما مقایسه این دو چندان درست به نظر نمی رسد چراکه « مریخی » بیش از هر چیز، به « دور افتاده » رابرت زمه کیس نزدیک است.
جدیدترین فیلم ریدلی اسکات اگرچه درباره مریخ و فضانوردی می باشد، اما رویکرد و هدف اصلی اش خودشناسی انسان و داشتن امید می باشد. مارک ویتنی فیلم « مریخی » از جهات مختلف قابل مقایسه با چاک نولاند فیلم « دور افتاده » است. هر دوی این افراد می بایست در شرایط سختی که گرفتار آن شده اند، زندگی را ادامه داده و راهی برای زنده ماندن بیابند و منتظر کمک های احتمالی برای خروج از بحرانی که در آن گرفتار شده اند باشد. اما مارکِ فیلم « مریخی » در بخش پرداخت شخصیتی، ضعیف تر و خلاصه تر از چاکِ « دور افتاده » می باشد و نمی تواند تاثیر گذاری ماندگاری در ذهن مخاطب ایجاد نماید.
یکی از نکات مثبت رمان اندی ویر توجه به جزئیات علمی و همچنین پرداخت شخصیت اصلی داستان بود که در نسخه سینمایی هر دوی این موارد به نصف کاهش پیدا کرده اند تا تماشاگر سینما بتواند درک راحت تری از آنچه که بر پرده نقره ای ترسیم می شود داشته باشد. با اینکه اسکات در مصاحبه های مختلف بیان کرده که « مریخی » براساس استدلال های علمی ساخته شده، اما کماکان چندین سوال نسبتا سخت درباره طوفان، جاذبه و سرمای این سیاره باقی می ماند که فیلم مشخصا بطور واضح توجهی به آنها نکرده است. گفته می شود که سرمای بسیار شدید مریخ ابدا نمی تواند باعث شود فردی با شرایط مارک برای مدت طولانی بر روی این سیاره دوام بیاورد.
پرداخت قهرمان داستان نیز در مقایسه با کتاب از ضعف هایی برخوردار است که البته این ایراد را می توان در اکثر آثار اقتباس شده مشاهده نمود. فیلم موفق شده مارک ویتنی را به عنوان نمادی از امید و اراده به تصویر بکشد که در وضعیت بحرانی گرفتار شده، تمام توانش را بکار می گیرد تا بتواند ناممکن را ممکن سازد. اسکات به خوبی توانسته این بخش از شخصیت مارک را برجسته سازی نماید و محوریت فیلم را براساس آن شکل دهد اما زمانی که نوبت به بررسی عمق احساسات مارک فرا می رسد، فیلم کم رمق و بی حال جلوه می کند و نمی تواند درخشان باشد. مارک اگرچه سمبل امید است و تماشاگر را با خود همراه می کند اما در بخش هایی که فیلم نیازمند اضافه شدن عناصر دراماتیک به داستان است، پرداخت نامناسبی دارد.
اما نکته تحسین برانگیزی که تا حدود زیادی می تواند باعث عدم تمرکز مخاطب بر این مشکلات شود، بازی فوق العاده مت دیمون در نقش مارک ویتنی است که یکی از بهترین بازیهای دوران بازیگری وی محسوب می شود. دیمون که در بیشتر دقایق فیلم به تنهایی در تصویر حضور دارد و مونولوگ می گوید، به راحتی می تواند یکی از نامزدهای اسکار سال 2016 باشد. دیمون به خوبی استقامت و اعتماد به نفس را در قالب شخصیت مارک به تصویر می کشد و تماشاگر را مجاب می کند که با او در سیاره مریخ بماند و ناظر مشکلاتش باشد. دیگر چهره های شناخته شده فیلم اما حضور قابل توجهی در فیلم ندارند و بیشتر در حاشیه قرار می گیرند.
جلوه های ویژه « مریخی » نیز مانند اغلب آثار اسکات، درخشان و قابل توجه است. محل فیلمبرداری فیلم متناسب با تصاویری که از مریخ منتشر شده می باشند و در جایی از مجارستان انجام شده است. تبدیل به نسخه سه بعدی فیلم نیز به خوبی انجام گرفته و تماشاگران با خیال راحت می توانند از تماشای این اثر به صورت سه بعدی لذت ببرند. بطور کل، « مریخی » در بخش های فنی و غیر مرتبط با فیلمنامه، اثری ممتاز و تحسین برانگیز است و امضای اسکات را هم پای اثر دارد.
« مریخی » اثری است که بذر امید را در ذهن مخاطب می کارد. فیلم اگرچه مشکلات ریز و درشتی در بخش روایت دارد اما قدرت کارگردانی اسکات این اجازه را نداده که فیلم به اثری ملال آور مبدل شود. ضرباهنگ مناسب ، بازی قدرتمند مت دیمون و جلوه های ویژه فوق العاده ، به راحتی می تواند شما را مجاب به تماشای این اثر طولانی ( در حدود دو ساعت و نیم ) کند. « مریخی » اثری دراماتیک است اما زمانی که سخن از واقعیت به میان آید، اتفاقات فیلم نمی تواند خیلی سرانجام دراماتیکی داشته باشند! با اینحال فیلم در مقایسه با دو اثر قبلی اسکات ( « هجرت: خدایان و پادشاهان » و « حقوقدان » ) که انتقادات زیادی را به همراه داشت، فیلم بهتری محسوب می شود و می تواند بازگشت شکوهمند این کارگردان به ژانری باشد که در ساخت آن یکی از بهترین های هالیوود است.
منبع:مووی مگ
فی الواقع اولین جرقه های شکل گیری سینمای وسترن را مهاجران و بازرگانانی زدند که از اروپا پا به امریکای تازه کشف شده امدند. ان ها که دست به کشاورزی و دامداری زده بودند با بحران کم ابی و بیابان های تمام نشدنی در کشور جدید روبرو بودند. انان تصمیم گرفتند که دام های خود را از مناطق پر خطری رد کنند تا به اب برسند و دست به فروش و تجارت ان ها بزنند. برای این کار دست به استخدام مردانی زدند که جدا از راه بلدی و سرسختی شان هفت تیر کشانی قهار بودند، مردانی که هم برای سالم رساندن دام ها و هم برای جنگیدن با راهزنان و سرخپوستانی که سفیدها تمام املاک انان را به یغما برده بودند و انان را سرشکسته و اواره کرده بودند باید اماده می بودند. در همین اثنا بود که از دل این اتفاقات شهر ها، دولت ها و کلانتر ها و هفت تیر کشان و روسپیان و اسطوره ها در سرزمین امریکا بدنیا امدند تا بعدها دست مایه خوبی برای فیلمسازان و تهیه کنندگان سینما برای تعریف قصه های جذاب شوند. وسترن جزء اولین شکل های سینمایی و اولین فیلم های قصه گو در سینما در امد، ادوین س پورتر با ساختن فیلم سرقت بزرگ قطار اولین جرقه ساخت وسترن را زد، بعد ها نیز کارگردانان دیگر از جمله جان فورد کبیر دست به ساخت وسترن های مختلف زدند. وسترن با تمام فراز و نشیب هایش جزء پر بیننده ترین و شکیل ترین ژانر های سینمای امریکا درامد.
سرجیو لئونه یکی از سنت شکن ترین و خلاق ترین کارگردانان سینمای وسترن بود. او کارش را در سینما با پدر فیلمسازش که یکی از چپ ترین کارگردانان ایتالیا بود شروع کرد. بعدها این شانس را پیدا کرد که دستیار ویلیام وایلر در بن هور شود و صحنه مربوط به مسابقه ارابه رانی را کارگردانی کند، بعد ها نیز در سودوم و عموره ساخته رابرت الدریچ دستیار اول او شد. ولی شهرت وقتی به سراغ استاد امد که در سال 1964 با بازیگران اکثرا تازه کار وسترنی را ساخت که بعدها پایه گذاری سبکی به نام وسترن اسپاگتی شد.
سرجیو لئونه جان تازه و خون تازه را به سینمایی درحال مرگ وسترن تزریق کرد البته نه با پیروی از ویژگی های قبلی ژانر و استفاده مناسب از ان، بلکه با تغییر، هجو و ایجاد شبکه ای جدیدی از رویدادها و کاراکترها در سینمای وسترن، اگر تا به حال در متفاوت ترین وسترن ها نیز با با فضای پاستوریزه و شخصیت های تمیز و اتو کشیده روبرو بودیم، در سینمای لئونه و سه گانه دلارش ادم ها با سر و صورتی کثیف، لباسهای پر از شن و ماسه که انگار روزها سوار بر اسب در دشت ها تاختند و فضای به شدت کثیف و تلخ طرف بودیم. در فیلم های لئونه شخصیت مثبت و منفی دیگر معنا ندارد و لئونه با تفکرات مدرن و چپ و به شدت تلخش اخلاقیاتش را فراتر از خوب و بد و نیکی و بدی تصویر می کند. در فیلم هایش ادم ها خاکستری و تلخ هستند، اماده برای کشیدن هفت تیرهایشان و کشتن، پول برایشان حرف اول و خر را می زند همانجور که از اسم فیلم ها بر می اید. اینجا اخلاقیات والا و مردانگی به شکل دیگری تعریف می شوند، اگر در کارهای مثلا جان فورد و هاوارد هاکس ما طرف حسابمان یعنی بد و خوب مشخص بود و هدف کاراکترها معلوم، اینجا و در فیلم های لئونه نمیدانیم با چه کسی طرف هستیم و باید به کدام سمت جهت گیری کنیم، زندگی کاراکترها چنان پوچ و تو خالی است که هر لحظه باید منتظر نابود شدن یا کتک خوردن یکی شان باشیم. هدف مشخص کاراکترها در هر سه قسمت پول و زنده ماندن است و کمتر پیش می اید که کاری غیر از این بکنند به غیر مثلا در خوب بد زشت که به ارتش جنوبی ها برای انفجار یک پل کمک می کنند که ان هم در راستای رسیدن به جای است که پول ها قایم شده است.
در سه گانه دلار"به خاطر یک مشت دلار" در سال 1964، "به خاطر چند دلار بیشتر" در سال 1965 "خوب، بد، زشت" در سال 1966، لئونه در پی باز یافت دوباره ای ازخصوصیان ژانر و ویژگی ها و شاخصه های ان بود و در جهت تغییر شکل دادن و هجو ان به نوعی حرکت می کرد.
به خاطر یک مشت دلار" با بازی کلینت ایستوود، لی وان کلیف، کلاویس کینسکی و جان ماریا ولونته داستان دو ادمکش و جایزه بگیر را تعرف می کرد که در پی کشتن یاغی بودند که جایزه هنگفتی برایش در نظر گرفته شد. در سال بعد لئونه با ساخت "به خاطر چند دلار" بیشتر که اقتباسی بود از یوجیمبو اکیرا کوروساوا که البته ان هم اقتباسی بود از کتاب ذرت سرخ نوشته دشیل همت در امریکا با استقبال زیادی روبرو شد و کلینت ایستوود را به عنوان ستاره سینمای وسترن به دنیای سینما معرقی کرد.
درست یک سال پس از ساخته شدن فیلم "به خاطر چند دلار بیشتر" بود که بار دیگر "سرجیو لئونه" کارگردان فقید و بزرگ سینما تصمیم به تکرار مجدد موفقیت گذشته اش و حتی فراتر رفتن از حد و مرز فیلم گذشته اش گرفت.
تصمیم جاودانه ی سرجیو لئونه، چیزی نبود به جز اثر ستایش شده ی "خوب، بد، زشت"!
سرجیو لئونه که در "بخاطر یک مشت دلار" بازیگر ها و عناصر اصلی فیلم خود را با بازی بازیگران بزرگی همچون "کلینت استود" و "لی وان کلایف" یافته بود، در "خوب بد زشت" نیز از همان ترکیب سابق خود به اضافه ی شخصیت جالب "الی ولاچ" استفاده کرد. ترکیبی که به جرات میتوان گفت، منسجم ترین و دوست داشتنی ترین و موفق ترین ترکیب سینمایی ست.
کلینت استوود که در "بخاطر یک مشت دلار" ابهت درونی و خونسردی ظاهری خود را با وقار هرچه تمام به بینندگان نشان داده بود، اینک در "خوب بد زشت" به شهرت جهانی رسید. ستاره ای که با درخشش اش که به جرات میتوان گفت بار اصلی این فیلم عظیم، به مقصد طولانی رتبه ی چهارمین فیلم برتر جهان را به دوش داشت.
اخرین بخش از سه گانه لئونه یعنی خوب، بد، زشت پایانی حماسی و شاعرانه بود بر داستان اسطوه و هفت تیر کش بی نام لئونه با بازی ایستوود که این اخری تبدیل به یکی از کالت ترین و محبوب ترین اثار وسترن تاریخ سینما شد.
دنیای وحشی فیلم "خوب بد زشت" یک دنیای متفاوت و جدا از تمام نقاط دنیا است. دنیایی که در ان کشتن افراد به راحتی اب خوردن است و دیگر ساکنین شهر در شب هنگام با شنیدن شلیک های مکرر اسلحه از خانه بیرون نمی ایند و حتی عکس العملی از خود نشان نمی دهند. شهری که به کشتن و ازار و زور گویی عادت کرده و احساسات جایی ندارد! شهری که اگر شهروندی دارای احساسات شود و ذره ای بر خلاف عادت مردم بی احساس شهر عمل کند سزایش فقط و فقط "کشتن است".
اینجا قانون معنا ندارد! حتی کلانتری ها و ارتش نیز از دستگیری قاتلان و سارقان عاجز اند و تنها کسانی میتوانند این افراد را زنده یا مرده تحویل دهند که خود یا از جنس خلاف کار باشند یا تشنه ی پول و پاداش ناشی از تحویل ان جنایتکار باشند که باز هم عامل محرک به دستگیری قاتلان ابدابرقراری نظم و قانون نیست. بلکه این "پاداش" و "پول" است که انها را تحویک کرده و این پاداش تنها و یکتا دست اویز "کلانتر ها" و "دولت مردان" برای سرپوش گذاشتن بر ضعف های خود در جهت بر قراری قانون است. دنیایی که به طور کامل از لفظ معروف "غرب وحشی" وحشی تر است! ادم هایی که به خاطر "یک مشت دلار!" ادم میکشند و سرگرمی انها مانند گلادیاتور های رومی، تنهادوئل کردن و ناچارا مرگ یک نفر است!
اما با تمام این توصیفات وحشتناک، مردمان ان شهر از جوهره ی وجودی "شجاعت" و "خونسردی" به طرز عجیبی بهره مند هستند. شجاعتی که به طور عجیب با خونسردی ترکیب شده است و باعث شده است که در هنگام کشتن شخص و یا هنگام دوئل و تصور مرگ حتمی برای خود، کوچکترین لرزه ای بر بدنشان نیفتند و با ارامش تمام دیگران را به استقبال مرگ ببرند یا خود به استقبال مرگ بروند. شجاعتی که باعث می شود برای به دست اوردن پول بیشتر، یک خلاف کار تحت تعقیب با یک شخص دیگر به اشتراک برسد تا به طور ساختگی سر شخص تحت تعقیب بالای دار برود و به هنگام دار زدن، شخص دوم با تفنگ، طناب را نشانه برود تا هر دو با پول گرفته شده فرار کنند.
مردمانی که به طور قطع از نیرو های نظامی امروزه در شلیک به هدف چابک دست تر هستند و هدف گیری انها از یک اسنایپر زبر دست دقیق تر است.
اینجا غرب وحشی ست. جایی که همه ی مردمش نمادی از "بد" و "زشت" هستند و هیچ "خوب" و "خوبی" وجود ندارد، مگر در حد یک "اسم!".
به غرب وحشی خوش امدید.
داستان فیلم شراکت دو شخصیت متفاوت "بلوندی" (خوب) و "توکو"(زشت) را بیان میکند که این دو تصمیم میگیرند با گول زدن کلانتر ها از انها پول دریافت کنند. به گونه ای که "توکو" یک مجرم فراری و تحت تعقیب است که عکس او بر دیوار های شهر خود نمایی میکند و "بلوندی" نقش یک فرد کاندید برای دستگیری و تحویل "توکو" را دارد. طبق عادت همیشگی، بلوندی، توکو را در شهر های مختلف تحویل میدهد و به خاطر سنگینی جرم توکو، سرش بالای دار میرود و بلوندی به هنگام دار زدن با تفنگ طناب وی را پاره کرده و پول را بین هر دو تقسیم میکنند.
داستان شراکت تا جایی پیش میرود که بین این دو اختلاف می افتد و این دو شخصیت به ظاهر دوست، اینک دشمن خونیه یک دیگر می شوند. در این گیر و دار سر و کله ی یک ادم کش حرفه ای به نام "سنترنزا"(بد) پیدا می شود که به دنبال یک گنجینه ی طلای 200 هزار دلاری در یک جای نا معلوم است. حال این 3 شخصیت کاملا متفاوت، بنا بر حادثه ای در یک مسیر و در یک هدف قرار میگیرند:"رسیدن به گنج"!
سرجیو لئونه با این داستان جذاب سعی کرده تا مادی گرایی و طمع پول را به نحو احسن به چشم بیننده بکشاند. طمع پولی که شراکت دیرینه ی "خوب" و "زشت" را به هم زد و کاری کرد که هر دو به خون هم تشنه شوند. نکته ی دیگری که داستان این فیلم ان را به خوبی منتقل داد، "تقابل به مثل" و "نا جوان مردی و دو رویی" بود. به طوری که به طور واضح ما در طول فیلم شاهد ان بودیم که دقیقا بر سر شخصیت "خوب" همان بلایی امد که دقیقا اون ان را بر سر "زشت" اورده بود.
همچنین این فیلم چهره ی زشت افراد پول گرا را در صحنه ای که "زشت" قصد کشتن "خوب" را داشت و او را عذاب میداد، اما وقتی که فهمید "خوب" نام مکان گنج را میداند، او خود را برادر "خوب" دانست و هرکاری کرد تا او زنده بماند و با او با مهربانی رفتار کند!
چهره ی زشتی که همواره علی رغم گذشت 50 سال در جامعه و یا حتی دنیای ما به شکل فجیع تری وجود دارد و هنوز شاهد کشته شدن و زجر کشیدن انسان های بی گناه فقط و فقط به خاطر دست یابی به پول و همچنین شاهد رفاقت های میان تهی و پشت گرمی های کوتاه مدت بین افراد صرفا به منظور رسیدن به هدف مالی خود هستیم. واقعیت هایی که بعد از 50 سال نه تنها کم نشده بلکه فقط از شکل و شمایل هفت تیر کشی و غرب وحشی به از پشت خنجر زنی و مدرنیسم تبدیل شده است.
شخصیت های فیلم به نحو احسن و به شکل تمام و کمال عالی پرداخت شده اند. شخصیت هایی که علی رغم "بد" یا "زشت" بودن و یا ادم کشی و نامردی هایشان باز هم دوستشان میداریم و راضی به کشته شدن هیچ کدام نیستیم.
دلیل این امر هم تنها این است که در شهر "خوب بد زشت" هیچ خوب ای وجود ندارد و دقیقا همه مثل هم هستند و همه "زشت" هستند! این شباهت وجودی و درونی شخصیت ها باعث شده است ما هر 3 شخصیت را جدا از عنوان هایشان، به یک چشم ببینیم!
شخصیت ها علاوه بر جدیت و شجاعت درونی، دارای طنز های به شدت جذاب و عالی ای میباشند. هر شخصیت به اقتضای حالت درونی خود، دارای یک طنز به ویژه و مخصوص ای است.
برای مثال شخصیت "خوب" دارای شخصیت بی نهایت خونسرد و با ابهت و قهرمان گونه و نترس و جدی است که هرگز تن صدای خود را بالاتر و یا پایین تر نمیبرد. خونسردی او در کشتن مجرمان و برخورد با احتمال مرگ خویش، به قدری خونسردانه و ارام است که خود به خود باعث به وجود امدن یک طنز قوی و در نتیجه خندادن مخاطب می شود.
"بد" شخصیتی قاتل است. شخصیتی که همیشه لبخندی خاص و دوست داشتنی بر لب دارد. شخصیتی که از هیچ چیز نمیترسد و به هیچ چیز رحم نمیکند. برای رسیدن به هدفش هر کاری میکند. طنز این شخصیت در نحوه ی برخورد با انسان ها و نحوه ی کشتن انهاست. کشتن با خونسردی این شخصیت دارای طنز قوی ای است.
اما شخصیت "زشت" به طور کلی هم از لحاظ باطنی و هم از لحاظ شکلی و ظاهری مخاطب را میخنداند. وی دارای شخصیتی رذل و خراب است. اما هرگز ابهت و وقار ندارد. او بیشتر به ادم های دستپاچه شبیه هست که هیچ ثبات درونی ای ندارد و معمولا کارهایی انجام میدهد که بدون استثنا بعدا از انها پشیمان می شود. او بر خلاف "خوب" یک ادم کوتاه فکر و سطحی نگر است و حتی پیش پای خود را نیز نمیبیند. اعمال و مالمات وی دارای طنز قوی ای است. برای مثال، وقتی که توکو میخواست بلوندی را بکشد، وقتی فهمید که او اطلاعات مهمی از گنج دارد، ناگهان با وی مهربان شد و حتی او خود را برادر بلوندی دانست! همچنین نحوه ی خوابیدن او در میدان جنگ بعد از انفجار پل و و نحوه ی دزدیدن اسلحه از اسلحه فروشی و همچنین مقابله ی او پول ها موقع یافتن گنج و. همگی دارای طنز محکمی هستند.
از شخصیت پردازی و داستان قوی فیلم که بگذریم میرسیم به نقطه ی عطف دیگر فیلم یعنی "موسیقی" فوق العاده ی ان.
موسیقی متن و درون فیلم یکی از شاهکار ترین و معروف ترین موسیقی هاییست که بارها در فیلمهای مختلف مورد استفاده قرار گرفته است و بدون هیچ شکی، همه ی ما بارها انها را شنیده ایم. این تم را بارها در جاهای مختلف از دهان یک کودک به صورت "سوت" و هم در فیلم هایی مثل "بیل را بکش" تارانتینو شنیده ایم. سازنده ی تم موزیک فیلم، "انیو موریکونه" است که این تم جهانی را در حالی ساخت که میخواست جنبه ی امریکایی بودن فیلم به طور کامل حفظ شود. این تم به وسیله ی صدای یک ادم به صورت "وکال" و همچنین فلوت هندی ساخته شد که الحق یکی از بهترین و زیباترین تم های موزیک ای است که تاکنون ساخته شده و همچنین به شدت به درون مایه ی فیلم میخورد و به ان هدف میدهد.
ایده ی فیلنامه ی این فیلم نیز بارها تکرار شده است. برای مثال تقابل یک قاتل حرفه ای خونسرد، مردی طماع و یک پلیس خوب، در چندین فیلم از جمله "جایی برای پیرمردها نیست" برادران کوئن به کار رفته است.
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/5-The-Good-the-Bad-and-the-Ugly/23-The-Good-the-Bad-and-the-Ugly.jpgبه عنوان سخن پایانی، فیلم "خوب بد زشت" بیانگر یک سری فراموش شده های خاک گرفته و مدفون شده ای مثل "جوان مردی" و "عدم پول پرستی" و. میباشد. فیلمی که در ان ابدا ممیز شخصیت "خوب" از "بد" و "زشت"، "خوبی های درونی" نمیباشد. بلکه این سخ شخصیت از نظر ذات کاملا با هم برابر هستند و هر سه به خاطر رسیدن به پول ادم میکشتند.
اما تنها چیزی که "خوب" را به عنوان "خوب" شناسانده، صفاتی همچون "اینده نگری"، "شجاعت"، "عدم تسلیم حتی در هنگام مرگ"، "عدم خواهش در قبال فرد ظالم"، "منصف بودن" بوده است که فقط و فقط در شخصیت بلوندی وجود داشت.
این فیلم به معنای متفاوتی به طور عالی و موفقیت امیزی معنای "خوب" و "خوبی" را به همگان شناساند.
فیلم "خوب بد زشت" اثری جاودانه و اموزنده و تاثیر گذار از "سرجیو لئونه" است که توانست رتبه ی چهارمین فیلم جهان را به راحتی از ان خود کندو سر امدی بر تمام فیلم های وسترن باشد و ثابت کند فیلم وسترن فقط هفت تیر کشی نیست.
منبع:نقد فارسی
سه گانه « بتمن » به کارگردانی کریستوفر نولان را می توان آغاز کننده جریانی تازه در فیلمهای اَبَر قهرمانی در هالیوود دانست. شخصیتی1 که کریستوفر نولان از بتمن در اولین سه گانه خودش به نام « بتمن آغاز می کند/ Batman Begins » ارائه داد چنان متحول شده و غیرمنتظره بود که تا مدتها پس از اکران این فیلم همگان منتظر بودند تا ببینند آیا می توان قهرمانان را در چنین قالب شکننده ای پذیرفت یا خیر! بحث بر سر تغییر و تحول اَبَر قهرمانان ادامه داشت تا اینکه قسمت دوم با نام « شوالیه تاریکی/ The Dark Knight » در سال 2008 روانه سینماها شد و اینبار نولان تصویری به مراتب شکننده تر از بتمن، نسبت به فیلم قبلی ارائه داده بود. در واقع می توان اینطور برداشت کرد که در « شوالیه تاریکی » خبری از قهرمان نبود و هر آنچه که مردم در سالهای گذشته به عنوان قهرمان از بتمن سراغ داشتند در این فیلم رنگ باخت و بتمن به عنوان انسانی معمولی تر از گذشته که نقاط ضعف بسیاری دارد و می توان بر او غلبه کرد، به مخاطبان معرفی شد. حال بعد از جنجال های فراوانی که « شوالیه تاریکی » بوجود آورده بود، سومین قسمت از سه گانه بتمن و آخرین آنها به نام « شوالیه تاریکی بر می خیزد » روانه سینماها شده، آن هم در شرایطی که انتظارها از این فیلم به شدت بالا رفته بود و همگان انتظار ارائه شاهکاری دیگر از کریستوفر نولان را می کشیدند.
« شوالیه تاریکی بر می خیزد » 8 سال بعد از اتفاقات قسمت دوم رخ می دهد. بروس وین ( کریستین بیل ) اینروزها مردی به شدت شکسته شده و حوصله هیچکاری را ندارد. او سالها پیش اعتبار خود را به جهت مصلحت شهر از بین برد و حالا منزوی تر از هر زمان دیگری خانه نشین شده و با خدمتکار باوفایش آلفرد ( مایکل کین ) روزگار می گذراند؛ اما آیا شهر گاتام دیگر هرگز نیازی به حضور بتمن نخواهد داشت؟ مطمئناً اینطور نیست.
به تازگی سربازی خشن و بی رحم به نام بَن ( تام هاردی ) که مدتها قبل توسط راس القول ( لیام نیسن ) از لیگ سایه ها اخراج شده بود ، به شهر گاتام برگشته و قصد دارد تا این شهر را به ویرانه ای مطلق تبدیل کند تا هیچکس نامی از گاتام و ساکنانش به خاطر نداشته باشد. بَن به حدی دیوانه وار رفتار می کند که کسی توان ایستادن در مقابل او را ندارد، او مدتهاست عقل را بر خود حرام کرده است. بروس وین با مشاهده وضعیت خطرناک شهر گاتام و احتمال پایان حیات این منطقه ، تصمیم می گیرد دوباره لباس بتمن را بر تن کند و به مبارزه با بَن برود. اما او مانند سابق در این راه تنها نیست و باید روی کمک همراهان جدیدش نظیر گربه ای حیله گر و مرموز به نام سلینا ( آنا هاتاوی ) نیز حساب کند...
« شوالیه تاریکی بر می خیزد » به مراتب نسبت به دو قسمت قبلی از پیچیدگی های بیشتر فیلمنامه بهره برده است. نولان در قسمت جدید شخصیت های جدید زیادی را به داستان اضافه کرده و با دقت تلاش کرده تا پرداخت شخصیت آنها را به بهترین نحو ممکن انجام شدو که باید گفت در این راه کاملاً موفق بوده است. فکر می کنم « شوالیه تاریکی بر می خیزد » از معدود فیلمهای تاریخ سینما باشد که شخصیت های مکمل زیادی را در خود جای داده اما به همان اندازه که پرداخت شخصیت اصلی داستان برای تماشاگر مهم است، به پرداخت شخصیت های مکمل داستان هم توجه کامل داشته است .
خوشبختانه در این قسمت کرکترهای نه چندان محبوب تاریخچه بتمن نظیر " زن گربه ای " چنان با ظرافت پرداخته شده اند که امکان ندارد مانند سابق به هنگام تماشای آن با خود بگویید که : « ای وای دوباره باید این گربه بی مزه را با عشوه های عجیب اش تحمل کنم! ». خیر! اینبار خبری از پر کردن بی جهت زمان فیلم با شخصیت زن گربه ای نیست و نولان بجای اینکار ، این شخصیت را در بطن داستان جای داده است و حتی بعضی از قسمتهای کلیدی داستان نیز به وسیله همین شخصیت به جلو هدایت می شود.
همه این اتفاقات به این دلیل هست که نولان برعکس اغلب کارگردانان هالیوودی، اعتقادی به در راّس بودن شخصیت اصلی داستان و مکمل بودن دیگر بازیگران ندارد و از همه بازیگران در جهت روایت داستان فیلمش بهره می می گیرد. نکته جالب درباره قسمت سوم بتمن این هست که خودِ شخصیت بتمن تا حدود زیادی به حاشیه رانده شده و اینبار نولان بیش از هر زمان دیگری به کرکترهای مکمل داستانش اجازه داده تا داستان را به جلو هدایت کنند. اما انتقادی که می توان بر این سبک وارد دانست این هست که « شوالیه تاریکی بر می خیزد » بیش از هر زمان دیگری فلسفه گرا شده و تقریباً به وضعیتی رسیده که نام « بتمن » را می توان از آن حذف کرد! 3
جاناتان و کریستوفر نولان در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » فیلمنامه بی نقصی ارائه کرده اند که پیچش داستانی آن واقعاً هیجان انگیز و پرکشش هست. شهر گاتام در قسمت سوم بتمن بیش از هر زمان دیگری آشفته هست و نولان ها هم با فیلمنامه شان این شهر را بیش از هر زمان دیگری تبدیل به ویرانه ای بی قانون کرده است. اما این دو برادر در فیلمنامه شان متاسفانه عنصر « بتمن » را تا حدود زیادی به حاشیه رانده اند چنانکه اصلا نمی توانیم باور کنیم که در حال تماشای یک فیلم اَبَر قهرمانی هستیم! نولان ماهرانه بتمن که خلق و خویی قهرمان منشانه دارد را به کنار رانده تا تماشاگر شهر گاتام را بدون قهرمان بیابد و زمانی هم که بتمن را وارد عمل می کند، آنچنان او را معمولی جلوه می دهد که شما تا پایان فیلم فراموش خواهید کرد که این آقا روزی یک اَبَر قهرمان بوده !
اوج نقطه قوت فیلمنامه برادران نولان را باید خلق صحنه های حماسی و پیچش ناگهانی داستان و رفتار شخصیت ها دانست. در جایی از فیلم ما شاهد هستیم که بتمن افسرده تر از هر زمان دیگری به جای قدرت نمایی به ارائه دیالوگ های فلسفی اقدام می کند اما نولان رفته رفته این ویژگی را از بتمن سلب می کند و در اواخر فیلم ما با بتمنی روبرو می شویم که قدرت نمایی، مشخصه بارز شخصیت او بود. در مورد دیگر شخصیت های کلاسیک فیلم هم نولان دست به تغییرات اساسی زده، به عنوان مثال درباره شخصیت زن گربه ای باید گفت که او برخلاف سری های گذشته چندان بامزه نیست! در واقع نولان به هیچ عنوان اجازه نداده که عشوه های زن گربه ای به درجه ای برسد که فضای تاریک داستان را تحت شعاع قرار دهد و حتی از دیالوگ های معروف او و بتمن که بیشتر از در کمدی در می آمد هم در این قسمت خبری نیست. تماشاگران قدیمی تر سینما احتمالاً با تماشای این شخصیت های دگرگون شده تا حد زیادی غافلگیر خواهند شد اما می توانم با قاطعیت به شما بگویم که نولان به بهترین شکل ممکن این شخصیت ها را وارد فاز جدیدی از سری داستانهای بتمن کرده و امکان ندارد که در آینده این شخصیت ها بخواهند دوباره به شکل کلاسیک گذشته شان بازگردند.
یکی از مهمترین 4نگرانی های طرفداران « شوالیه تاریکی بر می خیزد » قبل از ساخته شدن « شوالیه تاریکی بر می خیزد » این بود که ایا کرکتر بَن ( که تا حدود زیادی شبیه به هانیبال لکتر هم هست ) آنقدر قوی و پخته هست که بتواند با شاهکار تکرار نشدنی " جوکر " در « شوالیه تاریکی » مقایسه شود یا خیر. باید بگویم که مقایسه بَن با جوکر تا حدود زیادی درست نیست چراکه دیدگاه آنها نسبت به شرارت تفاوت های زیادی با یکدیگر دارد. جوکر در « شوالیه تاریکی » عاشق هرج و مرج بود و هیچ دلیلی هم برای شروع آشوب هایش به جز اینکه از اینکار لذت می برد نداشت، او عاشق خرابکاری و هرج و مرج بود و خیلی سخت بود که بخواهیم نوع دیدش به جهان پیرامونش را تعریف کنیم، اما بَن صرفاً به دلیل انتقام از شهری که از آن نفرت دارد مشغول تخریب و نابودی هست ( البته همه هدف او این نیست اما اگر بخواهم به آن اشاره کنم بخشی از داستان را لو داده ام! ) و باید بگویم که از لحاظ جنون دست کمی از جوکر ندارد. البته او برخلاف جوکر علاقه ای به تمسخر و بازی با قربانیان خود ندارد و ترجیح می دهد کار را بدون حاشیه به پایان برساند. اما باید صادقانه بگویم که شما نباید جوکر و بَن را با یکدیگر مقایسه کنید چراکه دنیای این دو بسیار با یکدیگر متفاوت هست.
جلوه های ویژه کامپیوتری در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » بی نقص و عالی هستند. در اینجا خبری از شلوغی های رایج جلوه های کامپیوتری نیست و همه موارد بطور منظم اجرا شده اند و باعث سرگیجه نمی شوند. سکانس های اکشن فیلم عالی و بی نقص کارگردانی شده اند. در جریان داستان چندین تعقیب و گریز تماشایی به وقوع می پیوندد که فیلمبرداری عالی و هیجان بسیار زیاد آن سبب می شود تا بر روی صندلی های خودتان میخکوب شوید. مبارزات شلوغ در فضاهای آزاد تماشایی و با وسواس فراوان ساخته شده بطوریکه شما در عین حال شاید 100 بازیگر را در صحنه ببینید که در حال آشوب هستند اما هیچکدام از آنها کم کاری و یا بی تفاوتی از خود نشان نمی دهد، مبارزات بسته هم اگرچه تعداد آنها زیاد نیست اما به خوب رهبری شده اند و لذت کامل تماشای یک سکانس اکشن را برای شما به ارمغان می آورند. پیشنهاد شخصی بنده این هست که این صحنه ها را با کیفیت عالی صدا و تصویر ببینید تا متوجه زحمات تیم جلوه های ویژه فیلم شوید. فکر می کنم 6جلوه های صوتی « شوالیه تاریکی بر می خیزد » را باید از همین الان یکی از امیدهای اصلی کسب جایزه اسکار بدانیم. در مورد موسیقی فیلم هم بدانید که هانس زیمر افسانه ای سازنده آن بوده و شنیدن قطعات اش واقعاً لذت بخش و عالی هست. موسیقی زیمر مخصوصاً در لحظات پایانی فیلم واقعاً تاثیر گذار است.
بازی بازیگران مشهور هالیوود در » شوالیه تاریکی بر می خیزد» عالی و بی نقص انجام شده. کریستین بیل در نقش بروس وین، افسرده و عاشق پیشه هست و بسیار هم شکننده. وی به خوبی توانسته حس ضعیف بودن بتمن را حتی از زیر نقاب به تماشاگر انتقال دهد. تام هاردی هم با اینکه همواره ماسک بر روی صورت داشته اما به خوبی توانسته با استفاده از حرکات دست و بدن ، عملکرد بی نظیری از خودش ارائه داده باشد. باید گفت که بازی در چنین نقشی برای یک بازیگر ریسک بالایی به حساب می آید چراکه اولاً صدایش به واسطه آن ماسک به درستی به گوش نمی رسد و ثانیاً اینکه چهره اش همواره در پشت ماسک باقی می ماند، اما تام هاردی ( که بازیگر شناخته شده ای هم هست ) تمام این موارد را کنار گذاشته و عملکرد بی نظیری هم از خود ارائه داده است؛ اما شخصاً فکر نمی کنم که اعضای آکادمی زیاد به این نوع نقش آفرینی علاقه ای داشته باشند و بخواهند نام او را حتی در بین کاندیدهای احتمالی اسکار هم قرار دهند. آنا هاتاوی در نقش زن گربه ای بازی بسیار خوب و روانی ارائه داده است. هاتاوی صدای نازکی دارد و اغراق نیست اگر بگوییم شباهت هایی هم به گربه دارد! اما بازی او در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » جای هیچ انتقادی را باقی نمی گذارد؛ البته شانس تا حدود زیادی به هاتاوی روی آورده چراکه زن گربه ای در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » چنان متفاوت با گذشته است که به این راحتی ها نمی توان بازی او را با « میشل فایفر » مقایسه کرد. جوزف گوردن لوییت د5ر نقش کارآگاه بلیک هم یکی از تازه واردهای فیلم به حساب می آید که اثر خود را به خوبی می گذارد.گری اولدمن و مایکل کین هم مثل گذشته سرحال و عالی هستند. مورگان فریمن در نقش فاکس یک غنیمت برای فیلم به شمار می آید. فاکس مخترع است و دیالوگ های شنیدنی هم بر زبان می آورد؛ چه چیز بهتر از اینکه دیالوگ های ماندگار را از زبان مورگان فریمن بشنویم! لیام نیسن هم که در این فیلم فقط در فلاشبک ها و رویاها قابل مشاهده هست، حضور موفقی را تجربه کرده و سرانجام ماریون کاتیلارد که روابط عاطفی اش با بروس وین به نظرم قانع کننده نیست. شاید بشه این بخش را از ضعف های « شوالیه تاریکی بر می خیزد » برشمرد چراکه فاقد جذابیت است.
سه گانه « بتمن » سرانجام به پایان رسید. نولان با ساخت سه گانه « بتمن » نگاه جدیدی را به دنیای اَبَر قهرمانان مطرح کرد که مدتها بود خلاً آن احساس می شد. سالها بود که تماشاگران این قهرمانها را فنا ناپذیر می پنداشتند و هدفشان از تماشای آنها بر پرده سینما تنها سرگرم شدن بود. اما نولان با سه گانه بتمن به ما آموخت که قهرمان فنا ناپذر وجود ندارد. نولان به ما آموخت که می توان در هنگام تماشای یک فیلم با کلیشه های از پیش تعیین شده ، دیالوگ های پر محتوا شنید و از پیچش داستانی و دقت در جزییات فیلمنامه متحیر شد و در نهایت او به ما نشان داد که قهرمانان هم مردمان عادی هستند و ضعف های فراوانی دارند و چنانچه در انتهای این فیلم هم می بینیم، می توانند سرنوشت دیگری از آنچه برای آنها متصور می شدیم داشته باشند. بی شک نولان با ساخت این سه گانه، تفکر جدیدی را به ژانر اَبَر قهرمانی وارد کرد که شاید در آینده حتی باعث تغییر رفتار قدتمند ترین قهرمانان کمیکی نظیر « سوپرمن » هم شود!
منبع:مووی مگ
دیو پاتل که احتمالاً او را با « میلیونر زاغه نشین » به یاد خواهید آورد، بازیگر نقش اصلی فیلم است. نیکول کیدمن فیلمهای « ساعتها » و « داگویل » هم در فیلم حضور دارد. رونی مارا هم که او را بیشتر با « کارول » و « دختری با خالکوبی اژدها » می شناسند در فیلم حضور دارد.
داستان فیلم درباره چیست ؟
سارو ( سانی پاور ) کودک هندی است که بر اثر یک اتفاق در قطار اشتباهی می نشیند و والدینش را گم می کند. او سپس توسط یک زوج استرالیایی به سرپرستی پذیرفته می شود. سالها بعد این پسربچه که حالا مرد جوانی شده ( دیو پاتل ) تصمیم می گیرد از طریق نرم افزار گوگل ارث به دنبال خانواده اصلی اش بگردد و...
کارگردان کیست ؟
گرت دیوس کارگردان جوانی که تا به امروز سریال های تلویزیونی مانند « Top of the Lake » ساخته و « شیر » نخستین تجربه کارگردانی او محسوب می شود.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
رابطه میان سارو و لوسی برای جوان ها قابل درکه اما شاید برای کسانی که سن و سال کمتری داشته باشن لحظات مناسبی نداشته باشه. البته فیلم ابداً در این مورد زیاده روی نمی کند.
نکات مثبت فیلم ؟
بازی بازیگران فیلم قابل توجه است. از دیو پاتل گرفته تا نیکول کیدمن، همه بازیگران در نقش های خود عالی ظاهر شده اند و احتمالاً در بخش نقش های مکمل در اسکار حضور خواهند داشت.
فیلمبرداری و نماهایی که گرت دیویس در اولین تجربه کارگردانی تعیین کرده تماشایی هستند. این نماها مخصوصاً زمانی که داستان در ذهن قهرمان فیلم دنبال می شود تماشایی تر هم هستند.
« شیر » پتانسیل بالایی برای برانگیختن احساسات تماشاگر دارد؛ البته این برانگیختن به هر قیمتی نیست و از احساسات مخاطب سوء استفاده نمی شود که قابل تحسین است.
نکات منفی فیلم ؟
داستان فیلم که یک اقتباس است، کشش لازم برای تبدیل شدن به یک فیلم بلند سینمایی را ندارد. تصاویر جذاب و تماشایی از مناظر طبیعی به همراه قاب بندی های اصولی از « شیر » اثری چشم نواز ساخته، اما هیچکدام از این موارد جایگزین کمبودهای فیلمنامه نمی شوند که مخصوصاً با زمان بلندی که فیلم دارد، گاهاً هایلایت می شود.
حرف آخر :
« شیر » داستان یک سفر تماشایی و دلنشین است که در نهایت به یک خودشناسی بزرگ منجر می شود و دربرگیرنده پیامهای اخلاقی فراوانی نیز می باشد. « شیر » دیالوگ های فوق العاده ای دارد و از لحاظ بصری ستایش مخاطب را دربر خواهد داشت. فیلم گرت دیویس مخصوصاً در بخش بازیگری یکی از بهترین های سال به شمار می رود.
منبع:مووی مگ
«افشاگر»(Spotlight) هديهای است به ژورناليسم تحقيقی و يادآور تندی از مقصدی که اکنون به سويش رهسپاريم، اين که اين نوع نگارش که به گونه خطرناکی تبديل شده است. اين فيلم از آن جهت که تقريباً تمام تمرکز خود را به اين فرايند معطوف میکند منحصر به فرد است. شخصيتها فرعی هستند. تنش دراماتيک موجود در فيلم ناشی از نبرد بين نيروهای خير و شر نيست بلکه ناشی از مشکلات پيش روی روزنامه نگارهایی است که تلاش میکنند تا سر از حقيقت دربياورند در حالی که با کاهش بودجه و ضرب الاجلها محاصره شدهاند.
در سال ۲۰۰۱، تيم «افشاگری» روزنامه بوستون گلوب متشکل از اديتور، والتر «رابی» رابينسون (مايکل کيتون)، و چند گزارشگر، مايک رزندس (مارک روفالو)، ساشا فيفر (ريچل مک آدامز) و مت کارول (برايان دی ارکی جيمز)، شروع به تحقيق درباره ادعاهای مطرح شده در خصوص لاپوشانی سوء استفادههای جنسی در داخل کليسای کاتوليک رومی ماساچوست میکنند. آنها ابتدا با چند تجاوز انگشت شمار مواجه میشوند که تعدادشان به تدريج از ۴ به ۱۳ و ناگهان به رقم عجيب ۹۰ میرسد. بعد از دنبال کردن سرنخها، مصاحبه با قربانيان و وکلا، و ماهها تلاش گزارشگران گزارش خود را در اوايل سال ۲۰۰۲ نوشتند و با اين گزارش سونامی عظيمی به پا کردند که سراسر کشور و دنيا را درنورديد.
رسوایی واترگيت می پرداخت به رسوایی سوء استفاده جنسی میپردازد. جرايم و پرده پوشی نشان دهنده جنبه مهمی از هر دو فيلم هستند اما درام اصلی هر دو فيلم درباره گزارشگرانی است که مصرانه سرنخها را، فارغ از اين که چقدر میتوانند خطرناک باشند، دنبال میکنند. تمرکز فيلم نه روی قربانيان، نه کشيشها و نه قوانين کاتوليکی است بلکه بر سه مرد و يک زنی است که تيم «افشاگر» را تشکيل میدهند. لوکيشن اصلی اتاق خبر روزنامه گلوب و نه کليسا يا دادگاه است.
«افشاگر» سعی نمیکند تا جايگزين مستندهای خيلی خوب بيشماری که درباره رسوایی جنسی کليسای کاتوليک رم ساخته شدهاند بشود و چشم اندازش را به تحقيق درباره آنچه در بوستون رخ داده است محدود میکند. قدرت فيلم تا حدی ناشی از تمرکز محکم آن است، فيلم تلاش نمیکند تا کار زيادی انجام دهد و موضوع را بيش از حد کش بدهد. و به بهترين نحو از برخی از لحظات و صحنههای کوتاه حداکثر استفاده را میبرد. يکی از مصاحبههای کوتاه، که در آن فيفر از يکی از کشيشهای متهم سئوال میکند، ما را به ياد مستند خيلی خوب سال ۲۰۰۶ به نامه «از شر شيطان نجاتمان ده»( Deliver Us from Evil) میاندازد.
اگر قرار بود بهترين بازيگران برای چنين فيلمی انتخاب شوند، بازيگران «افشاگر» در صف اول قرار می گرفتند. در فيلم هيچ بازیگر نقش اولی حضور ندارد اما پنج شش نقش مکمل قدرتمند وجود دارد. نامزدهای اسکار سالهای گذشته، مايکل کيتون و مارک روفالو، هر دو بازی قدرتمند و قابل قبولی از خود ارائه میدهند که با توجه به افرادی که اينها نقششان را بازی میکنند به طور فوق العادهای منطبق هستند. ريچل مک ادامز و ليو شريبر به طرز موثری نقشهای کوچکی را بر عهده دارند. همچنين جان اسلاتری (در نقش معاون سردبير)، برايان دی ارکی جيمز و استنلی توچی (به عنوان وکيل قربانيان ميچل گرارابديان) بازیهای خوبی ارائه میدهند و نمیتوان نقطه ضعيف در بازی آنها پيدا کرد.
رويکرد کارگردان تام مک کارتی باعث شده «افشاگر» قابل توجه شود. او از شرايط فرار برای ساخت ملودرام استفاده نمیکند. اين کار را به راحتی میتوان با انبوه داستانهای اشک آور موجود انجام داد. ترفندی که اينجا به کار رفته است روايت سير تحقيقات روزنامه نگارها بدون کاستن از اهميت جرايمی که آنها به دنبالشان هستند است. «افشاگر» در ارائه محترمانه اين تراژدی موفق است و در عين حال خود را دچار پريشانی نکرده است.
وقتی پای کاراکترها به ميان میآيد، اطلاعات زيادی درباره زندگی شخصیشان نداريم. نکات بسيار کوتاهی که درباره زندگی شخصی اين افراد گفته میشوند برای ايجاد يک پرتره کامل کافی نيستند اما اين مهم نيست. آنها يکسری افراد حرفهای، دلسوز و از خودگذشته هستند. «افشاگر» بيانگر اين است که چگونه حرفه ای گری به سوخت عبور از موانع و کنار زدن تعصبات برای حمله به يک شرايط ظاهراً خطرناک تبديل شده است. به قول انجيل، نبرد داود با جالوت. بدون تيم افشاگر آيا اين فجايع کشف میشدند؟ و بدون اين برند از روزنامه نگاری چه تعداد بی عدالتی در آينده پشت پرده همچنان باقی میماند؟
منبع:نقد فارسی
حضور در پروژه های اَبَرقهرمانی در هالیوود به دلیل حساسیت های زیادی که برای یک بازیگر دارد، همواره یکی از انتخاب های سخت بازیگران birdman244در طول دوران فعالیتشان بوده است؛ انتخاب هایی که آنان را اگرچه از لحاظ هنری به عرش نمی رساند اما از لحاظ شهرت و ثروت در جایگاه بالایی قرار می دهد. حال آلخاندرو گونزالز ایناریتو که به نوعی نماینده سینمای موج نوی مکزیک محسوب می شود و آثارش اغلب فضایی تیره از زندگی شخصیت های مختلف در یک قاب را متصور می شود، در جدیدترین ساخته اش به نام « مرد پرنده » به سراغ زندگی به افول کشیده یک ستاره سینما می رود که سابقاً در اوج شهرت بوده اما رفته رفته این شهرت رنگ باخته است.
فیلم درباره بازیگری افول کرده به نام ریگن ( مایکل کیتون ) است که سابقاً نقش اَبَرقهرمانی به نام " مرد پرنده " را ایفا می کرده و شهرت و محبوبیت بسیاری داشته اما اکنون با فراموشی این فیلم، زندگی هنری او نیز افول کرده و کمتر فردی است که به مانند گذشته به او بها دهد. از این رو ریگن قصد دارد با اجرای نمایشی بار دیگر در کانون توجه قرار بگیرد اما مدتی پیش از به اجرا در آمدن این نمایش ، بازیگر نقش اصلی از پروژه کنار می رود و سرنوشت اجرای این نمایش در هاله ای از ابهام قرار می گیرد. با اینحال به زودی به ریگن خبر می رسد که یک هنرپیشه مشهور به نام مایک ( ادوارد نورتون ) قصد دارد تا نقش اصلی این نمایش را بازی کند اما...
ایناریتو در « مرد پرنده » فضایی کمدی - فانتزی ترسیم کرده و البته تلاش کرده تا مسیر فیلم هرگز به سمت و سویی " مطلق " از این دو ژانر گام بر ندارد. در واقع در « مرد پرنده » مخاطب هرگز نمی داند که قرار است با یک اثر فانتزی سر و کار داشته باشد یا یک اثر کمدی که به تلخی روایت می شود. به عنوان مثال شخصیت اصلی داستان هنگامی که در خیابان در حال تردد است ناگهان به پرواز در می آید و به نظر می رسد که تلقین های ذهنی وی از آنچه که سابقاً بوده به دنیای واقعی اش نیز رسوخ کرده است و قدرت تمرکز بر زندگی واقعی اش را از دست داده است.
ایناریتو در « مرد پرنده » شخصیتی را به تصویر کشیده که روزگاری در اوج قدرت قرار داشته اما با محو تدریجی این شخصیت از سینما، بازیگر نقش اصلی آن نیز فراموش شده اما با اینحال او همچنان خود را اَبَرقهرمانی متصور می شود که می تواند با یک اشاره شهر را نجات دهد و بر بلند ترین ساختمان شهر ایستاده و شهر را نظاره کند!
کمدی تلخی که ایناریتو در « مرد پرنده » آن را روایت کرده البته خیلی موشکافانه به زندگی ستاره افول کرده سینما نمی پردازد و بیشتر تمایل به حرکت در ذهن او و تسلط بر چگونگی تفکر او و کنار آمدن با دوره بعد از شهرتش دارد. از این رو تماشاگر در « مرد پرنده » اغلب ریگن را درگیر در احساسات خودش می بیند و جدال او در مواجه با دنیای فانتزی ذهنش که مربوط به دوره اوج شهرتش بوده و زندگی کنونی اش که آبستن اتفاقات تلخی شده، تمام آنچه هست که ایناریتو در « مرد پرنده » قصد روایت آن را داشته است و می توان گفت که به خوبی از عهده انجام اینکار برآمده است.
« مرد پرنده » اما تنها اثری نیست که در بررسی شخصیت ها خلاصه شود و یک کمدی تلخ با چندتایی شوخی جالب باشد. « مرد پرنده » از لحاظ فرم روایت یکی از خوش تکنیک ترین آثار سینمایی است که با تکنیک فیلمبرداری موسوم به " جریان مستمر " باعث نزدیک شدن هرچه بیشتر مخاطب به شخصیت های داستان شده است. در این شیوه فیلمبرداری که کمتر در آثار استودیویی مورد استفاده قرار میگیرد، دوربین بطور مستمر در کنار شخصیت های داستان قرار می گیرد و بدون آنکه تغییری در زاویه آن ایجاد شود، اتفاقات پیرامون شخصیت های داستان را دقیقاً همانند آنچه که فرد می بیند به تصویر می کشد. ایناریتو با استفاده از این سبک فیلمبرداری تلاش کرده تا مخاطب اثر خود را هرچه بیشتر به دنیای ذهنی ریگن نزدیک کند که البته ایراداتی هم می توان به این فرم روایت گرفت.
در واقع اگرچه تکنیک فیلمبرداری « جریان مستمر » یکی از سخت ترین شیوه های تصویربرداری و کارگردانی محسوب می شود چراکه باید دقایقی طولانی از فیلم بدون کات ادامه کند، اما استفاده از این شیوه باعث شده تا برخی شوخی های فیلم اجرای مناسبی نداشته باشند و بازیگران هم در برخی لحظات قادر نباشند که قدرت همسویی با فیلمبرداری یکپارچه فیلم را داشته باشند.
ستاره فیلم « مرد پرنده » مایکل کیتون هست که انتخاب طعنه دار و هوشمندانه ای برای نقش ریگن محسوب می شود. کیتون در این فیلم ایفاگر نقش هنرپیشه ای افول کرده است که سابقاً در یک نقش اَبَرقهرمانی بازی می کرده یعنی تقریباً مشابه آنچه که خودِ کیتون در سالهای اخیر تجربه کرده است. کیتون که در دهه ی نود میلادی به واسطه حضور در نقش بتمن یکی از مشهورترین بازیگران هالیوود محسوب می شد ، پس از عدم حضور در دنباله این اثر رفته رفته شهرت خود را از دست داد و امروز به جز آن دسته از سینما دوستانی که آثار دهه های قبل هالیوود را دنبال می کنند، کمتر کسی هست که مایکل کیتون را به خاطر سپرده باشد. کیتون در نقش ریگن به خوبی موفق شده شخصیت مردی متزلزل را که هنوز نمی داند در چه جایگاهی قرار گرفته ایفا کند. دیگر بازیگران مشهور فیلماز جمله اِما استون و ادوارد نورتون نیز در « مرد پرنده » قابل قبول هستند و اما شاید جالب ترین نکته درباره تیم بازیگران فیلم حضور متفاوت زک گالیفیاناکیس در نقش جک باشد که با آنچه که از وی در ذهن تماشاگران ترسیم شده، فاصله بسیاری دارد و اتفاقا در نقش آفرینی خود نیز موفق عمل کرده است.
« مرد پرنده » در مجموعه روایتی نامتعارف و تلخی است از بازیگری که دیگر یک اَبَرقهرمان نیست. ایناریتو با انتقاد از سینمای بدنه هالیوود آن را هیولایی توصیف می کند که زندگی عادی بازیگران را از آنان می گیرد و مسیری نامشخص را در مقابل راه آنان قرار می دهد. کمدی تلخ « مرد پرنده » اگرچه در بخش روایت داستان در مقایسه با آثار شاخص ایناریتو یعنی « بابل » و « 21 گرم » اثری ساده و جمع و جور تر محسوب می شود اما از لحاظ تکنیکی قطعا می توان گفت که خلاقانه ترین اثر ایناریتو تا به امروز بوده است.
منبع:مووی مگ
تام فورد نامی مشهور در صنعت مُد در جهان به شمار می رود که سالها در این عرصه بِرندهای معتبری را روانه بازار کرد و به ثروتی عظیم دست یافت. اما او زمانی که اعلام کرد قصد فیلمسازی دارد، هیچکس او را جدی نگرفت چراکه باور عمومی درباره او این بود که فورد نمی داند با ثروت هنگفتش چه کاری انجام دهد و به همین جهت تصمیم گرفته فیلمسازی را هم به عنوان یک تفریح در زندگی اش تجربه نماید! اما فورد فارغ از اظهار نظرهای مختلفی که اغلب علیه او مطرح می شد، در سال 2009 اولین فیلمش با نام « یک مرد مجرد » را روانه سینما کرد که در کمال تعجب یکی از برترین های سینما در آن سال بود و نشان داد که فورد ثروتمند خیلی هم برای تفریح تصمیم به ورود به سینما نگرفته است!
« حیوانات شبگرد » دومین ساخته تام فورد محسوب می شود که به فاصله 7 سال از « یک مرد مجرد » اکران شده و پروسه ای که فیلم از زمان ساخت تا اکران عمومی طی کرد، کاملاً برخلاف « یک مرد مجرد » بود و اغلب سینماگران از همان روزهای آغاز فیلمبرداری علاقه مند به تماشای اثر جدید این کارگردان بودند تا ببینند موفقیت های اثر قبلی او اتفاقی نبوده و فورد یک فیلمساز مستعد است. اثر جدید فورد اقتباسی است از رمانی به نام « تونی و سوزان » که در سال 1993 منتشر شده بود.
داستان فیلم درباره زنی به نام سوزان ( امی ادامز ) است که گالری داری ثروتمند از طبقه مرفه جامعه محسوب می شود اما برخلاف ثروت و جایگاه ارزشمند او نزد همکارانش، سوزان از زندگی شخصی اش راضی نیست و رابطه سردش با همسرش ( آرمی همر ) نیز مزید بر علت شده که وی در زندگی خوشحال نباشد. اما سوزان پس از مواجه با رمانی منتشر نشده از همسر سابقش ( جیک جیلنهال ) تصمیم به خواندن آن می گیرد. رمانی که درباره حمله یک گروه گنگستری به به خانواده ای در تگزاس است و سوزان را به شدت درگیر خود می کند تا حدی که ...
در « حیوانات شبگرد » دو داستان موازی روایت می شود که از دو دنیای متفاوت می آیند. نخستین بخش فیلم مربوط به زندگی مرفه اما پر از درد سوزان است که به نظر می رسد تام فورد بیش از هرکسی آن را درک می کند چراکه وضعیت سوزان بی شباهت به خود فورد در زندگی واقعی نیست و از این جهت در بخش روایت زندگی سوزان فیلم وارد یک واکاوی روانشناسانه قدرتمند می شود که طی آن تمام اجزای تشکیل دهنده دنیای ویران سوزان در مقابل تماشاگر قرار می گیرد و فورد به خوبی از آنها استفاده می کند تا تماشاگر بتواند به تسلط کاملی درباره ذهن آشفته سوزان دست پیدا کند.
سوزان که مشخصاً دچار افسردگی و بیماری های روحی است، با خواندن رمان باعث می شود تا ذهن بیمارش وارد مرحله جدیدی از درگیری با خود شود از این جهت که او احساس می کند آنچه که ادوارد در نوشته هایش به تصویر کشیده تبلوری است از تجربیات زندگی مشترک سابقشان و همین مسئله موجب می شود تا سوزان وارد یک بحران کامل روحی شود. فورد به خوبی توانسته وضعیت آشفته زندگی سوزان را به تصویر بکشد و متعاقباً این مسئله را مطرح نماید که انسانهای متظاهر از طبقه مرفه در مواقعی که تحت فشار هستند به چه سمت و سویی سوق پیدا می کنند.
اما فیلم در بخش دوم به شرح رمان منتشر نشده ادوارد می پردازد که شخصیت اصلی آن نیز توسط خود او و با نام ادوارد در ذهن سوزان شکل می گیرد. در این بخش فیلم تریلری هیجان انگیز است با ضرباهنگی مناسب و تعلیق پیچیده که هنرنمایی جیلنهال و مایکل شانون آن را به تماشایی ترین بخش فیلم مبدل می نماید. حضور شانون در نقش پلیس تگزاسی با رویکردی خشن نسبت به پرونده ای که دنبال می نماید و البته حضور یک بیمار روانی ترسناک به نام ری ( که آرون تیلور - جانسون نقش او را ایفا می نماید ) باعث شده تا بخش دوم فیلم حاوی خشونت قابل توجهی باشد که البته کاملاً در خدمت داستان بوده و تمام عناصر سینمایی هم که می بایست در یک اثر تریلر هیجان انگیز مورد استفاده قرار می گرفته در آن وجود دارد. فیلمبرداری فوق العاده اثر تماشاگر را غرق در لحظات فیلم می نماید و البته موسیقی مناسب و شنیدنی اَبل کورزینوسکی نیز به مخاطب کمک می کند تا درگیر لحظات نفس گیر داستان شود.
اما شاید مهمترین چالش تام فورد پس از روایت مناسب دو داستان در « حیوانات شبگرد » ایجاد نقطه اتصال آنها به یک موضوع واحد باشد که در این مورد نیز فورد به خوبی توانسته ارتباط مشخصی میان شخصیت های رمان منتشر نشده و زندگی خصوصی سوزان و ادوارد برقرار نماید و ما به ازای بیرونی از خشونت های قابل توجه داستان را در زندگی واقعی آنها نمایان سازد. شخصیت های مکملی که در داستان وجود دارند از جمله شخصیت مادر سوزان با بازی قابل توجه و تاثیرگذار لورا لینی حضور موثری در داستان دارند و ارتباط سوزان با آنها به یک نتیجه اخلاقی درباره خاستگاه رفتاری او منجر می شود که به نظر می رسد خود تام فورد نیز با آن بیگانه نباشد.
« حیوانات شبگرد » از بازیهای یکدستی برخوردار است و تمام بازیگران توانسته اند با رهبری مناسب فورد بازیهای درخشانی از خود به نمایش بگذارند. اِمی آدامز که امسال فیلم درخشان « ورود » را نیز بر پرده سینماها داشت، به نظر می رسد که دورخیز مناسبی برای اسکار امسال انجام داده و جیک جیلنهال نیز که در دو نقش تونی و ادوارد حضور پیدا کرده، کماکان در اوج قرار دارد و باید دید چه زمانی بازی او توسط آکادمی اسکار دیده خواهد شد. علاوه بر دو شخصیت اصلی فیلم، می بایست به بازیهای فوق العاده مایکل شانون و لورا لینی نیز اشاره کرد که تماشایی از آب درآمده اند و به نظر می رسد آنقدری خوب باشند که بتوان شانس نامزدی اسکار برای آنها قائل شد.
تام فورد با « حیوانات شبگرد » ثابت کرده که موفقیت های « یک مرد مجرد » اتفاقی نبوده و او به تسلط کاملی در عرصه فیلمسازی دست پیدا کرده و حالا می تواند با خیال راحت به تماشای مقایسه شدن آثارش با فیلمسازان بزرگ بنشیند. البته جدیدترین اثر او اگرچه به خوبی اوج می گیرد و مخاطب را مجذوب خود می کند اما در پایان بندی با یک افت ملایم مواجه می شود که باعث شده پایان بندی کمی گنگ و ناهماهنگ با کلیت داستان باشد. با اینحال نمی توان انکار کرد که « حیوانات شبگرد » کماکان یکی از تماشایی ترین آثار سال به شمار می رود.
منبع:مووی مگ
« منچستر کنار دریا » را کنت لانرگن نوشته و کارگردانی کرده که از حیث اعتبار و دانش سینمایی در حال حاضر یکی از برترین های افراد تاریخ سینما محسوب می شود که در قید حیات باقی مانده اند. لانرگن اگرچه تا قبل از « منچستر کنار دریا » تنها 2 فیلم را کارگردانی کرده، اما در نگارش بسیاری از فیلمنامه های مطرح هالیوود در سالهای اخیر مشارکت کرده که منجر به غنی شدن آنها گشته است. اما وسواس او نسبت به کارگردانی باعث شده تا کمتر در این زمینه فعالیتی داشته باشد.
با اینحال اتفاقات مختلفی که در هنگام ساخت « منچستر کنار دریا » رخ داد و نفراتی همچون مت دیمون از حضور در پشت صحنه خودداری کردند، سرانجام باعث شد تا لانرگن دوباره به پشت دوربین بازگشته و اثری را کارگردانی نماید که فیلمنامه آن به دست خودش نوشته شده و درباره موضوعی است که او همواره به آن علاقه داشته و آن بحران عاطفی انسانهاست.
منبع مووی مگ
داستان فیلم درباره مرد جوانی به نام لی چندلر ( کیسی افلک ) است که پس از مرگ برادر بزرگترش جوئی ( کایل چندلر ) مجبور می شود تا حضانت پسر برادرش را برعهده بگیرد و می بایست به این منظور به شهر زادگاه خود بازگردد. چندلر که خیلی راغب به بازگشت نیست، در هنگام ورود به شهر با افراد مختلفی از جمله همسر سابقش رندی ( میشل ویلیامز ) که حالا صاحب زندگی جدیدی شده و افراد دیگر مواجه می شود و...
اثر جدید لانرگن درباره اتفاقاتی است که به نظر می رسد دغدغه سالهای اخیر او به شمار می رود و آن دوری و سپس بازگشت به موقعیتی است که شخصیت اصلی داستان از آن فراری بوده است. در « منچستر کنار دریا » لی چندلر به دلایلی از اجتماعی که روزگاری در آن شاد و خرسند بوده فاصله گرفته است و به نظر می رسد در حال فرار از خود گذشته اش می باشد و بازگشت او به نقطه ای که از آن فراری است و مواجه با دلایل انزوایش، هسته فیلم را تشکیل می دهد.
یکی از ویژگی های ارزشمند فیلمنامه لانرگن دکوپاژ صحیح می باشد که در تمام لحظات فیلم به چشم می خورد و باعث می شود تماشاگر احساسات شخصیت ها را باور کرده و در کنار آنان زندگی واقعی اما سرد را تجربه نماید. در « منچستر کنار دریا » آدمهای داستان نه قهرمان هستند و نه ویژگی دارند که بخواهند تماشاگر را غافلگیر نمایند. آنها افراد شکست خورده ای از طبقه کارگر هستند که در زندگی روزمره عادی شان غرق در رنج شده اند و مملوء از کمبودهای احساسی می باشند که حتی برای ابراز آن دچار تردید هستند و آن را در درون خود سرکوب می نمایند و تا زمانی که مجبور نشوند سخنی به میان نمی آورند.
فیلمنامه اثر با تسلط کامل، در اوج غم و ناراحتی زندگی آدمهای درمانده فیلم، شوخی های تلخ و گزنده ای را بکار می گیرد که خنده ای تلخ بر لبان مخاطب جاری می سازد. لبخندی که شادی آفرین نیست و قرار نیست که حال تماشاگر را بهتر نماید بلکه شاید بتوان گفت پوزخندی است که بابت شنیدن سرنوشت زندگی تباه شده آدمهای داستان به سراغ لبان می آید. شوخی هایی تلخی که کاملاً هوشمندانه به تصویر کشیده شده اند و مخاطب نیز به راحتی می تواند ما به ازای بیرونی آن را در زندگی شخصی خویش جستجو نماید.
تسلط فیلمساز بر نحوه روایت غیر خطی داستان نیز از جمله ویژگی های مثبت اثر به شمار می رود که خوشبختانه از کنترل خارج نشده و تماشاگر را آزار نمی دهد. فلشبک های متعددی که در داستان مورد استفاده قرار می گیرد به درستی و بی آنکه در زمانبندی دچار ایراد شوند به تصویر کشیده می شود تا علامت سوال های ذهن تماشاگر درباره گذشته آدمهای داستان برطرف شود و نقطه ابهام برانگیزی بر جای نگذارد. لانگرن شخصیت های داستان را به حال خود رها نکرده و برای آنان جایگاه مشخصی در نظر گرفته که با توجه به اهمیت، پرداخت شده اند.
« منچستر کنار دریا » در بخش بازیگری نیز از جمله برترین های سال محسوب می شود که شانس کیسی افلک را برای اسکار دوچندان می کند. افلک در این فیلم بین شادی و سرزندگی و یاٌس و ناامیدی در تکاپو بوده و هرگز در دوران بازیگری اش تا این حد مسلط به کارش دیده نشده است. سکانس های مشترک او با پسرِ برادرش و صحبت های جالب توجه این دو تماشایی از آب درآمده و نکته حائز اهمیت درباره او این است که وی در این فیلم اغلب با نگاه ناامیدش با مخاطب صحبت می کند؛ نگاهی که تاثیرگذار است و مخاطب را به همدردی وا می دارد. میشل ویلیامز نیز یکی از برترین نقش آفرینی های خود را در این فیلم به نمایش گذاشته است و مخصوصاً یک سکانس مشترک طولانی که با افلک داشته را می توان بارها تماشا کرد و از آن لذت برد. سکانسی که در آن بیشتر از آنکه دیالوگ ها در یاد مخاطب بمانند، بازی با چشمها و حالت صورت ویلیامز و افلک است که مخاطب را غافلگیر می کند.
« منچستر کنار دریا » محصول جدید کارگردان و فیلمنامه نویس کنت لانگرن است که در هالیوود با نام استاد از او یاد می کنند. نویسنده ای که در « منچستر کنار دریا » به خوبی توانسته داستان آدمهای ناراحت را در شرایطی واقعی به تصویر بکشد و کوچکترین استفاده ای هم از قواعد مکتوب رایج سینما نکند. « منچستر کنار دریا » داستان انسانهای پر رنجی است که مرگ را در مقابل چشمان خود دیده اند و کمترین لذت را از زندگی می برند. لانگرن برای این آدمها و پایان روایت زندگی شان به ورطه شعار نمی افتد و پایانی برای آنان متصور می شود که لایق چنین زندگی است و راه گریزی از آن نیست. « منچستر کنار دریا » یک کلاس فیلمسازی به شمار می رود.
«شهر خدا» با انرژی متلاطمی پیش میرود در حالی که در داستان دارودستههای پایین شهری ریو دو ژانیرو غوطه میخورد. بلافاصله بهشکلی نفسگیر و هولناک با شخصیتها مواجه میشویم، تا حضور کارگردانی مملو از حرفهای تازه و شور اعلام شود:فرناندو میرلس. این نام را بهخاطر بسپارید. این فیلم با «دوستان خوب» اسکورسیزی مقایسه شده است، و لیاقت این قیاس را داراست. فیلم اسکورسیزی با صدای یک نریتور آغاز میشود که میگوید از زمانی که یادش هست،دلش میخواسته گانگستر باشد. نریتور این فیلم اما بهنظر میرسد که چارهی دیگری ندارد.
فیلم در بیقولههایی که شهر ریو ساخته تا فقرا را ازمرکز شهر درو نگاه دارد میگذرد. آنها در محیطی سرشار زندگی، رنگ، موسیقی و سرخوشی بزرگ میشوند؛ والبته با حضور خطر، چرا که قانون غایب است و دار و دسته های خشن بر خیابانها حکم میرانند. در سکانس هنرمندانهِ آغازین فیلم، یکی از گنگها برای دوستانش میهمانیای ترتیب داده که در این زمان مرغ پا به فرار میگذارد. یکی از کسانی مرغ را تعقیب میکند، راکت (آلکساندره رودریگوئز)است، راوی. او ناگهان خود را میان خط مسلح مییابد: گنگ از یک سو و پلیسها از سوی دیگر.
همانطور که دوربین دور او میچرخد، پسزمینه تغییر میکند و راکت از یک نوجوان به پسربچهای کوچک تبدیل میشود، که در حال بازی فوتبال در یک زمین خاکی در بیرون شهر ریو است. برای دانستن داستان او، به گفتهی او، باید به آغاز بازگردیم، وقتی که او و دوستانش گروه «تندر تریو» را تشکیل دادند و زندگیای را آغاز کردند که به عقیدهی برخی مجرمانه و به عقیدهی برخی دیگر راه بقا بود.
تکنیک آن شات، چرخش دوربین، فلاش بک، تغییر رنگها از روشنی تیره پایین شهر به قهوهای خاکی خورشیدی زمین فوتبال، ما را به فیلمی بشارت میدهد که به لحاظ بصری زنده و خلاق است، در حدی که تعداد اینگونه فیلمها چندتا بیشتر نیستند.
میرلس کارش را با کارگردانی تبلیغات تلویزیونی آغاز کرده است.، که برای او تسلط بر تکنیک را به همراه داشته است؛ و به گفتهی خودش، به او آموخته تا بهسرعت کار کند، تا یک شات را اندازه بگیرد و به دست بیاورد، و حرکت کند. کار با فیلمبردار سزار شارلون، او از کاتهای سریع و دوربین متحرک روی دست استفاده میکند تا داستانش را با شتاب و جزئیاتی که میخواهد روایت کند. گاهی آن ابزارها میتواند فیلمی بیافریند که فقط شلوغ میشود، اما «شهر خدا» بهنظر میرسد تنها شکل خودش باشد، همانطور که ما به اینجا و آنجا مینگریم، با خطرات و فرصتهایی که همهجا هست.
دار و دستهها پول و اسلحه دارند، چراکه مواد مخدر میفروشند و دست به سرقت میزنند. اما آنها خیلی ثروتمند نیستند چرا که فعالیت آنها محدود به شهر خداست، جایی که کسی پول زیادی ندارد. در یک از جرایم اولیه، شاهد سرقت مسلحانه از کامیون حامل کپسولهای گاز پروپان هستیم، که به مردم واگذار میشود. بعدها شاهد تهاجمی به یک فاحشهخانه هستیم، که کیف پولهای مشتریان سرقت میشود. ( در یک فلاش بک این تهاجم را دوباره میبینیم و در لحظهای سرد پی میبریم که چرا در حالی که بهنظر نمیرسید هیچ قتلی اتفاق افتاده باشد، آن همه جنازه در آنجا دیده میشود.) همانطور که راکت فضای منطقه را تشریح میکند، فضایی که کاملاً به آن مسلط است، درمییابیم که فقر تمام ساختارهای اجتماعی شهرخدا را نابود کرده است، از جمله خانواده. دار و دستهها به ساختار و ثبات میرسند. از آنجا که مرگ گنگها بسیار بالاست، حتی رهبران نیز بهشکلی تعجببرانگیز جواناند، و زندگی هیچ ارزشی ندارد بهجز زمانی که آن را از کسی میگیرند. سکانس شگفتآوری است آنجا که رهبر پیروز یکی از دار و دستهها بهشکلی کشته میشود که هیچ انتظارش را ندارد. توسط آخرین کسی که گمان میبرد، و ما اساساً میبینیم که او توسط یک شخص کشته نمیشود، بلکه فرهنگ جنایت است که به زندگی او خاتمه میدهد.
با اینحال، فیلم همهاش عبوس و خشن نیست. راکت همچنین تاحدی طعمی دیکنزی در شهر خدا دارد، جایی که آشوب زندگی کاراکترهایی آماده، مهیا میکند که نام مستعار دارند، پرسوناها و علائم تجاری. اسامیای شبیه بنی (فلیپه هاگنسن) آنقدر کاریزماتیک هستند که بهنظر میرسد از قوانین معمول پیشی میگیرند. دیگران مثل ناک اوت ند و لیل زی، از کودک به رهبرانی هراسناک بزرگ میشوند که مرگ پشتیبان کلام آنهاست.
فیلم مبتنی بر رمانی از پائولو لینس است، که در شهر خدا بزرگ شده است، و بهشکلی از آنجا گریخته است و هشت سال صرف نگارش کتابش کرده است. نکتهای در پایان اشاره میکند که داستان تاحدی بر اساس زندگی ویلسون رودریگوئز، یک عکاس برزیلی است. ما به راکت مینگریم که دوربینی دزدی بهدست آورده که گنج اوست و با آن عکسهایی از موقعیت ممتازی که بهعنوان کودکی رها در خسیابانها دارد، میگیرد. شغلی دست و پا میکند و بهعنوان دستیار در ماشین پخش روزنامه مشغول میشود، از عکاسی میخواهد تا حلقهی فیلم او را چاپ کند، و رَم میکند وقتی که عکس پرترهای را که از رهبر گنگ گرفته در صفحهی اول روزنامه میبیند.
او فکر میکند: «این حکم مرگ من است»، اما نه: دار و دستهها از شهرت بهدست آمده لذت بردهاند و برای او و دروبینش با تفنگها و دخترهاشان ژست میگیرند. و در جریان یک جنگ شرورانه دار و دستهها، میتواندعکس پلیسهایی را بگیرد که گانگستری را میکشند؛ جنایتی که آن را به گردن دار و دستهها میاندازند. و اینکه نبض این حوادث با حقیقتی بلافاصله میتپد که لوئیز ایناسیو لولا دا سیلوا رئیسجمهوری تازهانتخابشدهی برزیل بدان اشاره کرد و فیلم «شهرخدا» را ستود و از آن بهعنوان دعوتی ضروری برای تغییرات نام برد.
در سطح واقعی خشونتهایش، «شهر خدا» به گستردگی «دار و دستههای نیویورکی» اسکورسیزی نیست، اما هر دو فیلم خطوط موازی معینی دارند. در هر دو فیلم، واقعاً دو شهر وجود دارند: شهر کار و امنیت، که در آن قانون و خدمات شهری وجود دارد، و شهر مطرودان، که اتحاد آنها زادهی فرصت و ناامیدی است. آنها که در سطحی زندگی میکنند که بهندرت داستان زندگیشان گفته شده.
«شهر خدا» نه بهدنبال بهرهبرداری است و نه تمکین، داستانهایش را برای رسیدن به تأثیری طرحریزیشده فریاد نمیکند، حواشی رمانتیک احمقانه و اطمینانبخش ندارد، اما بهسادگی با چشمی زیرک و پرشور، مینگرد به آنچه که میداند.
منبع: نقد فارسی
فیلمنامه « مسافران » در سال 2007 توسط جان اسپایتس نوشته شده بود اما چنان دست به دست شد که او را هم به گروه فیلمنامه های " لیست سیاه " منتقل کردند تا وضعیت نامشخصی در انتظارش باشد. در سالهای گذشته قرار بود این اثر با حضور کیانو ریوز و رییس ویترسپون ساخته شود اما به دلایل مختلف این امر صورت نگرفت تا اینبار کمپانی سونی در سال 2014 اعلام کند که قصد ساخت فیلمی براساس این فیلمنامه را دارد و قرار است کارگردان فیلم تحسین شده « بازی تقلید » آن را بسازد و دو ستاره سینما یعنی کریس پرت و جنیفر لارنس هم در نقش های اصلی حضور داشته باشند.
داستان فیلم در آینده رخ می دهد و داستان فضاپیمایی به نام آوالون را به تصویر می کشد که وظیفه دارد جمعیت 5 هزار نفری را به یک سیاره دیگر منتقل نماید. تمام نفراتی که قرار است به سیاره جدید منتقل شوند، در خواب مصنوعی 120 ساله رفته اند و به نظر می رسد که همه چیز طبق برنامه در حال پیش رفتن است که ناگهان یکی از محفظه های خواب دچار مشکل شده و یکی از مسافران به نام جیم ( کریس پرت ) 90 سال زودتر از موعد مقرر بیدار می شود. جیم که از وضعیت خود وحشت کرده و می داند که احتملا تا آخر عمر در تنهایی خواهد مرد، تصمیم می گیرد تنهایی اش را از بین ببرد و...
« مسافران » ویژگی های مورد نیاز درام های فضایی را داراست. فیلم جدید تیلدوم دو شخصیت اصلی دارد که می دانیم قرار است ارتباطی عاطفی میانشان برقرار شود و همچنین در کنار این ارتباط، مسائل مختلفی که مرتبط با فضا است نیز مطرح خواهد شود . کم بودن شخصیت های داستان این فرصت را در اختیار سازندگان قرار داده تا به خوبی بر خط اصلی داستان متمرکز شوند و کیفیت بالایی برای آن در نظر بگیرند اما آنها از این فرصت استفاده نکرده و داستانی ساده را روایت کرده اند.
رابطه میان جیم و اورورا ( کسی که جیم او را هم بیدار می کند ) آغاز قانع کننده ای دارد و شوخی های کلامی مناسبی بینشان برقرار می شود که رفته رفته باعث رمانتیک شدن لحظاتشان می گردد اما پس از این لحظات فیلم دیگر برنامه ای برای پرورش رابطه این دو و یا ساختن موقعیتی که علاقه آنان را به چالش بکشد ندارد و هر آنچه که رقم می زند جملات کلیشه ای است که معمولاً روی زمین هم دیگر به گوش مخاطب خسته کننده به نظر می رسد چه برسد به آنکه بار دیگر آنها را اینبار خارج از سیاره زمین و میلیون ها کیلومتر دورتر از آن بشنویم! ظاهرا تنهایی و کنجکاوی و ترس احتمالی از عواقب زودتر برخاستن قرار نبوده منجر به برهم خوردن قواعد کلیشه ای روابط میان دو شخصیت زن و مرد شود و موقعیت هایی هم که درباره سفینه و نجات انسانهای آن به یکباره وارد داستان می شود و مسیر داستان را برای مدت کوتاهی تغییر می دهد نیز برای مقابله با این اتفاق، ناکارآمد به نظر می رسد.
فارغ از شیمی ضعیفی که میان پرت و لارنس در این فیلم برقرار شده ، فیلم حتی نمی تواند از فضایی هم که ساخته بهره درستی ببرد و مشخص نیست که بردن داستان به محیط یک سفینه چه دستاوردی برای فیلمساز به همراه داشته است. « مسافران » به جز چند صحنه معدود که جذاب ترین آن شنا کردن در استخر فضایی و چند ایده خلاقانه درباره آن ، هیچ دستاوری در به تصویر کشیدن داستان در این فضای بی کران بدست نیاورده است و خراب کردن و درست کردن قطعات هم نمی تواند عاملی برای ایجاد هیجان در داستان باشد چراکه خبری از عنصر غافلگیری در این موقعیت ها نیست و همه چیز بر روی یک خط امن گام بر می دارد. مشکلات فیلم در یک سوم پایانی لحظات اوج خود را تجربه می کنند و سپس پایان عجیب و غریب داستان را رقم می زنند که راحت ترین و بی دردسرترین پایان ممکن برای داستانی است که به هیچوجه قدرت خارج شدن از خط مستقیم را نداشته و چنین پایانی سزاوار آن است.
کریس پرت که خبر افشای دستمزدش که حدود 10 میلیون دلار کمتر از جنیفر لارنس بود حواشی زیادی برای او بوجود آورده بود، در فیلمهای « نگهبانان کهکشان » و « پارک ژوراسیک » نشان داده که توانایی خوبی برای رقم زدن لحظات کمیک دارد و این ویژگی اینبار در « مسافران » هم برای مدت محدودی به کمک او آمده اما تداوم نمی یابد. در آن سو، جنیفر لارنس حضور دارد که بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته است اما مشکل اصلی اینجاست که این دو در کنار یکدیگر کارایی لازم را ندارند و این ضعف به دلیل فیلمنامه ای است که برای این دو موقعیت های بیشتر مهیا نکرده است. شاید می شد با وجود پرت و لارنس، فرصت های بیشتری برای معرفی آنها و همچنین گسترش روابطشان داد اما بهرحال این اتفاق نیفتاده است.
« مسافران » مورتن تیلدوم نه توانایی رقم زدن یک رمانتیک عاشقانه جذاب را دارد و نه می تواند از حیث یک اثر علمی - تخیلی اثر قابل اعتنایی باشد. تمام سفینه و فضایی که در خدمت داستان بوده به جز چند صحنه معدود، کارکرد چندانی در داستان ندارند و تنها به جذاب تر شدن جلوه های بصری فیلم کمک کرده اند. مخاطبش گاهی با دیدن سکانس استخر و تغییر جایگاه آب احساس می کند که سازندگان با ذهنی خلاق و حرفی تازه به سراغش آمده اما این احساس خیلی زود رنگ می بازد و تبدیل به فستیوالی از کلیشه های تکراری می شود که نه توانایی راضی کردن مخاطب سینمای علمی تخیلی را دارد و نه مخاطب سینمای عاشقانه. بزرگترین دلیل تماشای « مسافران » را باید در دو ستاره اصلی فیلم جستجو کرد که بهرحال دیدنشان خالی از لطف نیست.
منبع:مووی مگ