ساشا و مارکوس که در دوران کودکی دوستان یکدیگر بودهاند، دست زمانه آنها را به مدت پانزده سال از یکدیگر جدا میسازد. تا اینکه یک روز ساشا مارکوس را در سان فرانسیسکو ملاقات میکند و علارقم گذشت تمامی این سالها هنوز هم برق امید و حال و هوای دوران کودکی در چشمان هر دوی آنها میدرخشد…
این فیلم در مورد مرد جوانی به نام جیمی است که به همراه صمیمی ترین دوستش تلاش می کنند خانه ای که توسط پدربزرگ جیمی ساخته شده را پس بگیرند. در واقع جیمی در شهری که او را رها کرده و مدام در حال تغییر است، به دنبال متعلقات و وابستگی های خود می گردد. همچنان که او سعی می کند با خانواده اش ارتباط برقرار کند و جامعه ای که درگیر آن است را از نو بسازد، امید جیمی او را کور می کند و باعث می شود که او واقعیت وضعیت خود را نبیند…