ظفر (امره کارایِل) که عاشق دويگو (بگوم کوتوک) و تیم فوتبالش است، یکی از همان مردانی است که هرگز بزرگ نمیشوند. یک روز، او خودش را در ازدواجی میبیند که هرگز نمیخواسته و به اجبار پدرش تن به آن میدهد.
اسرا که برای یک شرکت لجستیک کار میکند، با بهترین دوستش دیدم در یک خانه زندگی میکنند. او در عروسی دوست صمیمی دیگرش زینب متوجه میشود که زندگیای را پیش میبرده که هرگز نمیخواسته است. او تصمیم میگیرد از روز بعد زندگی جدیدی را آغاز کند و شغلش را ترک میکند و از دوست پسرش جدا میشود.