در توصیف جدید ترین ساخته نیل جردن می تونم بگم "استعداد خوبی بود که هدر رفت"
بذارین قبل از اینکه وارد جزییات بشم همین اول بگم که تماشای این فیلم رو برای تنها یک بار توصیه میکنم و به فیلم هم امتیاز ------- 5 از 10 ------ رو دادم. فیلم این قابلیت رو داره که برای مدت تقریبا 90 دقیقه شمای مخاطب رو به دنبال داستان هیجان انگیز و نیمه درام و راز آلود خودش بکشونه و بازی های خوب و قابل قبول مخصوصا بازی تحسین شده ایزابل اوپر در نقش شخصیت محوری داستان گرتا (قابل ذکره که این دومین فیلمی هست که ایزابل اوپر در اون پیانو مینوازه، اولین مورد به فیلم The Piano Teacher محصول 2001 برمیگرده و جالب اینکه اسم شخصیت اوپر در اون فیلم اریکا بود که اریکا در این فیلم اسم دوست فرانسیس هست که در موردش خواهم گفت) و گزیده ای از موسیقی های کلاسیک هم میتونه مزید بر این علت باشه. اما نباید انتظار یک Thriller پر تنش و پر از افت و خیز های گاه و بیگاه رو از این فیلم داشته باشید وگرنه بدجور ناامید خواهید شد. این فیلم صرفا برای گذران وقت ارزش تماشا داره پس به دنبال چیزی ورای گذران وقت نباشید.
و اما نکته ای که در مورد این فیلم در ژانر واقعا محبوبی مثل Thriller در همون ابتدا به چشمم خورد حضور کارگردانی به اسم نیل جردن در راس گروه تولید اون بود. برای دوستانی که با نیل جردن ایرلندی آشنایی قبلی ندارن باید بگم ایشون آثار شناخته شده ای مثل Interview with the Vampire (با بازی تام کروز و برد پیت - فیلم جالبی هم هست.توصیه میکنم ببینید مخصوصا اگه طرفدار فیلم هایی با مضمون خون آشام ها هستید) و فیلم تحسین شده The Crying Game (با هنرنمایی استفین رِی و فورست ویتِکر و نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه از اسکار و بفتا) رو در کارنامه اندکی کمتر از 40 ساله ی کارگردانی خودشون دارن. در این باره قابل عرضه که آثار اخیر این کارگردان اکثرا با محوریت شخصیت های خانم نوشته و پرداخته شدن که از این بین میشه به دو فیلم Byzantium و The Brave One اشاره داشت که قهرمانانی مونث رو در دنیایی که به وسیله مردان کنترل میشه به تصویر میکشن. پس جای تعجب نیست که آخرین اثر نیل جردن هم شخصیت های مونث رو در راس خودش میبینه.
Greta (که ابتدا قرار بود با نام The Widow ساخته بشه) داستان یک دختر کمرو و نه چندان اجتماعی بیست و چند ساله ی اهل بوستون به نام فرانسیس مک کالن (با هنرنمایی کلویی گریس مِرِتس) رو که در شهر نیویورک در رستورانی به عنوان پیشخدمت مشغول به کار هست رو دنبال میکنه که پس از فوت مادرش به دلیل سرطان هنوز نتونسته به زندگی عادی برگرده و به همین دلیل با پدرش هم رابطه خوبی نداره و با دوستش، اریکا (با بازی مایکا مونرو) در آپارتمانی در نیویورک زندگی میکنه. همین خلا عاطفی باعث میشه پس از پیدا کردن کیفی در مترو که متعلق به خانمی به اسم گرتا هیدگ (ایزابل اوپر - گفتنی هستش که نام فامیل هیدگ یک واژه مجارستانی ست به معنی "سرد" و این رو خواهید فهمید در طول فیلم) هست و پس از برگردوندن کیف به گرتا (که بیوه هست و دخترش هم با او رابطه نداره) خیلی زود این دو با هم صمیمی بشن ولی این صمیمیت طولی نمیکشه و به زودی فرانسیس متوجه حقایق عجیب و خطرناکی میشه که میتونه زندگیش رو تهدید کنه...به نظر میرسه این خلاصه میتونه نوید یک داستان پر کشش و یک فیلم موفق رو بده اما دلیل اصلی عدم موفقیت این فیلم از نظر من اینه که اولا وقت و انرژی چندانی برای پرداخت شخصیت ها و توجه به پیشینه داستانی و جزییات روابط انسانی شخصیت ها با یکدیگه صرف نمیشه و شخصیت ها در تمام طول داستان از حد یک کلیشه داستانی فراتر نمیرن (حتی تلاش ایزابل اوپر با اون نمایش زیبای تئاتری و لهجه فرانسوی هم نتونسته شخصیتش رو اونطور که باید برای مخاطب جا بندازه) و هیچوقت از تیپ تبدیل به کاراکتر نمیشن و این اولین خطای فیلمه. خطای دوم و مهمتر از نظر من، این هست که سوالات بی جوابی در طول فیلم پیش میاد و اتفاقات غیرمنطقی و غیرموجهی رخ خواهد داد که تا انتهای فیلم نه جوابی براشون پیدا میشه که موجه باشه و نه سعی میشه منطق اتفاقات فیلم برای بیننده توضیح داده بشه. در نتیجه یک مخاطب جدی سینما از مشاهده این چنین اتفاقات و ابهاماتی دچار حیرت و سرگردانی شده و لبخندی تلخ بر لبانش میشینه (به عنوان یک مثال، گرتا یک گوشی نوکیای اسقاطی داره ولی تصاویری که با دوربین این گوشی گرفته میشه و به ما نشون داده میشه در حد یک دوربین DSLRه! یا به عنوان مثال دیگه میتونم به انفعال شخصیت فرانسیس در برخورد با شخصیت گرتا در تقریبا تمامی سکانس های فیلم اشاره کنم که شاید یک مخاطب عادی اینها رو چندان بد تلقی نکنه ولی هر بیننده حساس و وسواسی ای حتما متوجه وخامت این وضع خواهد شد). در کل با وجود اینکه فیلم از لحاظ بازیگری و وجهه فنی و موسیقی کاملا قبول قبول از کار در اومده ولی به دلیل ضعف های آشکار داستانی و خسته کننده بودن با وجود زمان نسبتا کوتاه به همون دلایل داستانی، نمیتونه اثری خاطره انگیز و به یاد موندنی بشه و همونطور که سریع از هارد پاک خواهد شد از ذهن مخاطب هم محو میشه.
یکی از ضعیف ترین، ناپخته ترین، ناشیانه ترین، احمقانه ترین و توهین آمیز ترین آثار ژانر وحشت در سالهای گذشته و قطعا و قطعا بدترین فیلم مجموعه Conjuring. شما بدون شک می تونین زمان حدود 90 دقیقه ای این فیلم رو صرف انجام امور بسیار مفیدتری بکنین و در پایان روز از این کارتون راضی باشین (چند صفحه کتاب بخونین، با عزیزانتون وقت بگذرونین، نمیدونم یه فیلم خوب تماشا کنین، اصلا برین بیرون یه قدمی بزنین) ولی اکیدا بهتون پیشنهاد میکنم The Nun رو نبینید چون نه تنها هیچ چیز جدید و جالبی برای ارائه نداره بلکه اصرار عجیبی به توهین کردن به شعور بیننده از خودش نشون میده و میراث ارزشمند سری فیلم های احضار رو هم لکه دار میکنه. من نمیدونم این چه آفت و چه مرضیه که به جون سینمای هالیوود افتاده که باید شیره ی هر اثری رو تا قطره آخر بکشه بیرون! اصلا چه نیازی به یک اسپین آف بود اون هم با این کیفیت؟! بیننده با این امید که پس از تماشای فیلم بتونه به ریشه و خاستگاه شیطان معروف مجموعه فیلم های احضار (والاک) پی ببره شروع به تجربه این اثر میکنه، اما در پایان حس میکنه اطلاعات و حقایقی که در طول مدت 90 دقیقه ای فیلم به خوردش داده شده نه تنها تاثیر مثبتی بر درکش از این موجود شیطانی نداشته بلکه همون اندک خوف و واهمه ای که پیش از تماشای فیلم از والاک داشت و اون سایه مخوف و نیروی شیطانی ای که در اطراف این شخصیت بود هم با نمایش کمدی و بدقواره کارگردان کاملا فروریخته و حالا والاک بیشتر به یک دلقک موذی و فریبکار شباهت داره تا یک موجود متافیزیکال خبیث و اهریمنی از دنیایی دیگر! بدون شک سپردن کارگردانی The Nun به Corin Hardy با تجربه ی کمی که در فیلمسازی داره (راهبه دومین فیلم سینمایی بلند این کارگردان بریتانیایی بعد از فیلم The Hallow محصول 2015 هست) حتی با وجود جیمز وان در نقش تهیه کننده و نویسنده داستان فیلم، نقش پررنگی در عدم موفقیت این فیلم از دید منتقدین و مخاطبین خاص سینمای وحشت داشته. هر چند که به روال گذشته ی سینمای هالیوود، The Nun اثری گیشه پسند بوده و با فروش بیش از 350 میلیون دلاریش در برابر بودجه ساخت کمی بیش از 20 میلیون دلاری فیلم، فاتح گیشه ها بوده و حداقل تهیه کنندگان فیلم رو راضی نگه داشته. مساله اساسی اینه که ابزارهای مورداستفاده توسط سازندگان فیلم در جهت القای حس ترس و ایجاد تعلیق یا حس انتظار وحشت در بیننده کاملا نخ نما، از مد افتاده و قابل پیش بینی هستن و در جاهایی با هر منطقی ناسازگار. برای مثال چطو میشه فردی با دیدن توهمی وحشتناک پاش به چیزی گیر بکنه و درون تابوتی خالی سقوط کنه و در همون حال همون توهم بتونه روی تابوت خاک بریزه و رو اون خاک علف سبز شه و همه اینها در کمتر از یکی دو ساعت رخ بده؟!! و نمونه هایی از این دست که زیادن در طول فیلم و یک مخاطب جدی سینمای وحشت رو نه تنها نمی ترسونن بلکه به پوزخندهای عصبی وادار میکنن! بخش زیادی از سکانس های ظاهرا ترسناک فیلم به موش و گربه بازی های کودکانه ی شخصیت های داستان با ارواح خبیث و توهمات و سایه ها میگذره که واقعا ناامید کننده تر از این نمیشه خصوصا وقتی اثر قابل تقدیری مثل "احضار 1" رو دیده باشین. در پایان حقیقتا امیدوارم سری Conjuring به روزهای خوب خودش با جیمز وان برگرده و کمتر شاهد افتضاحاتی مثل The Nun باشیم. امتیاز من به این فیلم ------------------------3---------------
هر از چند گاهی فیلمی رو میبینی که شبیه فیلم های دیگه ای که دیدی نیست؛ فیلمی که قریحه ی شاعری و ظرافت های ادبی از هر گوشه و هر سکانس و هر نماش آشکاره؛ فیلمی که مشخصا زاده ی رویاپردازی ها و فانتزی های دو برادر خلاق و نوآور امریکایی به نام های جوئل کوئن و ایتِن کوئن هست و به خوبی میشه حتی با ندانستن این نکته که این دو برادر در مقام کارگردان فیلم نشستن، تنها با دیدن خود فیلم و مشاهده برخی نشانه ها به همین نتیجه رسید چرا که سبک و سیاق فیلمسازی خاص برادران کوئن (خالق آثار به نامی چون فارگو - لبووسکی بزرگ - جایی برای پیرمردها نیست - درون لویین دیویس) شامل تلفیق ژانر های سینمایی و شعرگونه بودن دیالوگ ها و نماها و به سمت فانتزی میل کردن فیلمنامه در عین جدیت همه جزو علائم مشخصه ی آثار برادران کوئن هستن که در The Ballad of Buster Scruggs به خوبی دیده میشن. این فانتزی تا به اونجا پیش میره که حتی تدوین فیلم رو هم همین دو برادر انجام دادن ولی در تیتراژ به جای نوشتن اسم خودشون از اسم مستعار Roderick Jaynes استفاده کردن! این ها واقعا فقط به ذهن امثال برادران کوئن و تارانتینو و ... خطور میکنه!
همونطور که دوستان اشاره کردن این فیلم در بخش بهترین فیلمنامه جایزه ی ویژه هفتاد و پنجمین جشنواره فیلم ونیز رو به خودش اختصاص داده (جایی که جایزه بهترین فیلم به Roma ساخته آلفونسو کوارون تعلق گرفت). فیلمنامه ی قوی و شاعرانه فیلم قطعا شایسته تقدیره. جایی که شما فیلم رو با دست فردی ناپیدا که کتاب گلچینی از داستان های غرب وحشی با نام "تصنیف باستر اسکراگز" رو ورق میزنه و هر بار به سراغ یکی از 6 داستان کوتاه فیلم میره آغاز میکنید. این نحوه روایت بیننده رو تماما در فضایی فانتزی قرار میده که هر اتفاقی میتونه در اون رخ بده؛ پس اگه مرغی رو دیدین که حساب کتاب بلده یا گاوچرون هفت تیرکشی که روح بالدارش در حالیکه چنگ کوچکی در دست داره به سوی خالق پرواز میکنه یا افلیجی بدون دو دست و دوپا که سخنرانی خوش صحبت و بلیغ هست یا مسافران کالسکه ای که انگار مقصدی فرازمینی دارند یا صندوق دار مسن بانکی دور افتاده با سپری از جنس ماهیتابه اصلا تعجب نکنید چون اولا کارگردان به شما نشون میده که قصدش نمایش دنیایی شبه فانتزی و باورناپذیر و داستانیه و ثانیا شما دارید فیلمی رو میبینید که برادران کوئن کارگردانی کردن پس انتظار هر چیزی رو داشته باشید!
برادران کوئن داستان های کوتاه محل اقتباس فیلمنامه رو در طول بیست و پنج سال نوشتن که البته یکی از داستان ها (داستان جستجوی طلا) برگرفته از آثار جک لندن، نویسنده شهیر امریکایی هست و این خودش نشون دهنده اهمیت این فیلمنامه ست.
در هر حال دیدن چنین اثر متفاوت و فوق العاده زیبایی رو با بازی های بی نقص، فیلم برداری عالی و بدیع از مناظر نبراسکا و نیومکزیکو در قلب غرب وحشی، موسیقی خیال انگیز، اشعار زیبا و موزون و دیالوگ های به یاد ماندنی و ادبی رو به همه دوستداران ژانر وسترن و آثار برادران کوئن صدالبته توصیه میکنم
در بین این همه فیلم های تکراری و نخ نما و کلیشه ای که انگار شابلون گذاشتن و کپی کردن از رو دست هم, وقتی یه کارگردان و نویسنده ی به شدت خلاق و نوآور مثل Wes Anderson پیدا میشه که میتونه با کمک ذهن باز و مبتکرش یه نفس تازه در کالبد خسته سینما بدمه واقعا باید خوشحال بود که در دوره ای هستیم که همچین نوابغی توش زیست میکنن!
-----------------------------------------------------------------
من پیشنهاد میکنم حتما آثار دیگه ی این کارگردان صاحب سبک و مولف امریکایی رو هم تماشا کنید. بطور خاص توصیه میکنم این سه اثر رو از وس اندرسون ببینید: Fantastic Mr. Fox - The Royal Tenenbaums و The Grand Budapest Hotel . من حتم دارم با دیدن آثار وس اندرسون نگاهتون به هنر هفتم تغییری مثبت میکنه! (همه ساخته های وس اندرسون زیبا و شبیه یه تابلوی نقاشی می مونن ولی این سه تا رو من گل سرسبدشون میدونم).
------------------------------------------------------------------
یه جور دیوونگی خاص تو ساخته های اندرسون میشه دید؛ یه جور بی خیالی و آزادی خاطر خاص؛ انگار ذهن این بشر فارغ از بند هایی هستش که خیلی از ماها ذهنمون رو درگیرشون کردیم؛ ذهن اندرسون مثه یه بچه ی مهدکودکی میمونه؛ از هر تعلقی آزاده و میتونه رها و گشاده بال پرواز کنه و به جاهایی سرک بشه که کمتر کسی میتونه بهشون پا بذاره. در یک کلام, وس اندرسون شاعر سینمای هالیووده! (در کنار یکی از اساتید سینمای سورئال Tim Burton بزرگ)
-------------------------------------------------------------------
و اما درباره ی Isle of Dogs
این انیمیشن با تکنیک Stop-Motion ساخته شده (دقیقا مثل انیمیشن قبلی این کارگردان یعنی Fantastic Mr. Fox)؛ این یعنی تمام عناصری که شما در تصویر مشاهده می کنید شامل شخصیت ها و پس زمینه و پیش زمینه و همه و همه با دست ساخته شدن و هیچکدوم رایانه ای نیستن. اینها همه مینیاتورهای ظریفی هستن که با جزییات خیره کننده در کنار هم قرار گرفتن و با کمک تکنیک Stop motion به صورت فریم به فریم فیلمبرداری شدن و اونوقت این فریم ها کنار هم قرار گرفتن و تبدیل به محصول نهایی شدن. این خودش سختی کار رو نشون میده و صدالبته ارزش بالای ساخت همچین اثری رو.
------------------------------------------------------------------
تنها دلیلی که باعث میشه امتیاز کامل 10 رو به این فیلم ندم و اون رو شاهکار ندونم داستان فیلم و مهمتر از اون نحوه روایت فیلمنامه ی اثره که اگه برخی ویژگی ها رو نداشت مطمئنا نمره ای غیر از 10 لایقش نبود. مهمترین این ویژگی ها هم استفاده از یک دانش آموز امریکاییه که به عنوان foreign exchange student در اونجا درس میخونه و یجورایی جنبش علیه سگ هراسان رو این دانش آموز شکل میده و رهبری میکنه. به نظر انگیزه هایی ایدئولوژیک پشت این تصمیم بود که من دوست نداشتم راستش! و دلیل دوم هم اینه که داستان فاقد افت و خیز های لازم برای تولید یک شاهکار سینماییه و کمی ساده تر از حد تصور من بود!
-------------------------------------------------------------------
در هر حال من نمره ی عالی ----- 9 ----- رو به این فیلم میدم و دیدنش رو به همه با هر سن و سلیقه ای توصیه میکنم
یک اثر عالی که حتما پیشنهاد میکنم ببینید
امتیاز 9 از 10 رو بهش میدم
واقعا مت ریوز کارگردان قابل تمجیدیه. ساخت این فیلم و دو نسخه از سیاره میمون ها که شامل نسخه تحسین شده ی سوم میشه کاری کرده که از این به بعد به این کارگردان به چشم دیگه ای نگاه کنم
این فیلم، بازسازی یا در واقع نسخه ی امریکایی فیلم سوئدی Let the Right One In محصول 2008 هستش که البته من این نسخه رو خیلی بیشتر دوست داشتم. شاید سلیقه م به هالیوود نزدیک تره یا شایدم چون دوبله انگلیسی اون فیلم رو دیدم چندان به دلم ننشست. دو فیلم شباهت خیلی زیادی بهم دارن و فقط در یک سکانس اضافی که در این فیلم هست با هم متفاوتن
بعد از فیلم Only Lovers Left Alive با بازی تیلدا سویینتون و تام هیدلستون، این اولین فیلم خون آشامی بود که توجهم رو به خودش جلب کرد چون بر خلاف سری فیلم های Underworld و Twilight که بیشتر جنبه بلاک باستری و فتح گیشه دارن و سعی کردن بر اکشن تمرکز کنن، این دو فیلم بر جنبه های درام تمرکز دارن و بر خلاف آثار دیگه که دنیایی رو به تصویر میکشن که خون آشام ها برای خودشون پادشاهی تشکیل دادن و هزاران عدد از اونها در قلعه هایی مجلل و بزرگ زندگی میکنن، در آثاری نظیر Let Me In، ما خون آشامی تنها، درمانده، ناتوان از یکجا ماندن و مستاصل برای زنده ماندن رو میبینیم که درست مانند یک معتاد تزریقی، وقتی به مواد (در اینجا، خون) نیاز پیدا میکنه عقلش رو از دست میده و به هر دری میزنه تا به خواسته ش برسه. به همین دلیله که با دیدن شخصیت Abby در این فیلم، بیننده حس تاثر و ناراحتی رو در خودش میبینه. البته فیلمبرداری موثر و استفاده از فیلترهای خاکستری و آبی مزید بر علت شدن و کاری کردن که شب و سرما (دو عامل تاثیرگذار بر فیلم) به نوعی جان پیدا کنن؛ سرما و شب در این فیلم به معنی واقعی حس میشن و در ترکیب با رنگ پوست پریده ی Owen و Abby، تاثیرشون حتی بیشتر هم میشه.
دیدن این فیلم رو به همه علی الخصوص طرفداران فیلم های خون آشامی توصیه میکنم. اثری متفاوت و زیبا و تفکربرانگیز
The Voyeurs (این واژه در زبان انگلیسی به فردی گفته می شه که به قصد کسب لذت شهوانی، دیگران رو به اصطلاح دید می زنه)، فیلمی هیجانی و اروتیک به کارگردانی مایکل موهان، داستان دو جوان هول مونترئالی به اسم پیپا (سیدنی سوئینی - از سریال Euphoria) و توماس (جاستیس اسمیت) هست که به تازگی به آپارتمانی در مرکز شهر نقل مکان کردن و از اون جا می تونن همسایه های آپارتمان روبرویی رو که اون ها هم دو جوان هول تر از خودشون هستن، به اسم جولیا (ناتاشا بوردیزو) و سباستین (بن هاردی)، دید بزنن. زندگی عشقی جولیا و سباستین پر از پستی و بلندیه، یک شب از سر و کول هم بالا می رن و شب دیگه جنگ و دعوا. به تدریج، این زاغ سیاه چوب زدن های ظاهرا معصومانه و بی خطر از سمت پیپا و توماس، هم رابطه ی عاطفی این زوج رو تحت تاثیر قرار می ده و هم اون ها رو وارد بازی خطرناکی می کنه...احتمالا شما هم با خوندن خلاصه داستان و توجه به قالب کلی روایت فیلم، یاد اثر ممتاز آلفرد هیچکاک (Rear Window) می افتید. اما در حالی که هیچکاک رو به حق، استاد مسلم تعلیق می دونن، The Voyeurs عملا به جز جذابیت های ظاهری سیدنی سوئینی هیچ نکته مثبت و هیجان انگیزی نداره و این اصلا خوب نیست. فیلمی که فقط به جذابیت یک بازیگر خاص برای جذب مخاطب احتمالی تکیه کنه، از همون ابتدا شکست خورده ست. پایان بندی افتضاح فیلم عملا توهین به شعور و فهم و منطق تماشاگره و خیلی از جزییات فیلم از همون اول قابل پیش بینیه. پیچش ها و نقاط عطف داستان به طرز مسخره و مضحکی عاری از هر نوع منطق هستن و انگار نویسنده فقط خواسته به هر طریق ممکن تماشاگر رو شوکه و غافلگیر کنه و در این راه، از هیچ غافلگیری عجیب و غریبی مضایقه نکرده. این که داستان، غافلگیری های شوکه کننده داشته باشه خیلی خوبه و اگه به جا و درست استفاده شه خیلی هم لذت بخشه برای تماشاگر. ولی اینکه هر مزخرفی رو تو داستانت بچپونی و انتظار داشته باشی تماشاگرت همه چیزایی که یه ساعت و نیم دیده رو یه دفعه بریزه دور و منطق جدید تو رو قبول کنه خیلی تو ذوق من یه نفر می زنه و عملا دیگه هیچ لذتی نمی تونم از اون فیلم ببرم و هر لذتی هم که تا اون لحظه امکان داشت برده باشم بی اثر میشه. The Voyeurs شروع امیدوارکننده ای داره و تا جایی از فیلم به این فکر می کردم که شاید بتونم تا انتها ازش لذت ببرم، ولی هر چقدر به پایان نزدیک تر می شیم، منطق روایی فیلم بیشتر و بیشتر از هم گسسته می شه. این فیلم فقط برای "دید زدن" سیدنی سوئینی و طرفدارای "سینه چاک" این بازیگر مناسبه!
در Don't Breathe 2، پس از گذشت هشت سال از رویداد های قسمت اول، نورمن نورداستروم (استیون لانگ) که سال ها قبل دختر بچه کوچیکی رو از یک آتش سوزی نجات داده و به فرزند خوندگی پذیرفته، حالا با اون دختر بچه، فونیکس (مَدِلین گِرِیس)، در خانه ای در حومه ی دیترویت به تنهایی و با فاصله و ترس از دنیای بیرون از خونه زندگی می کنه. زوج نویسندگی رودو سایاگوئس (کارگردان این قسمت و نویسنده ی قسمت نخست) و فده آلوارز (کارگردان قسمت اول)، سعی کردن تمام تعلیق ها و هیجانات Don't Breathe رو به این دنباله هم بیارن که تا حدودی در رسیدن به این هدف موفق بودن اما از یک سری جهات هم افت های محسوسی رو می تونیم در این قسمت ببینیم که باعث شدن همچنان تجربه ی قسمت اول به تجربه ای دل چسب تر، ترسناک تر و هیجان انگیزتر تبدیل بشه. استیون لانگ در نقش مرد نابینا و کهنه سرباز نیروی دریایی امریکا همچنان حضوری تاثیرگذار و قوی داره؛ از تُن صدا و نحوه حرف زدن گرفته تا نوع حرکت کردن در محیط، همه و همه منجر به این شدن که حضور این کاراکتر همچون قسمت اول بر بیننده تاثیر داشته باشه و هیجان و تعلیق خاصی رو به مخاطب منتقل کنه. از این نظر، بخش اول فیلم پس از شروعی خسته کننده، که صرفا زمینه چینی برای آغاز حوادث فیلم هست، ما رو به فضای محدود خانه ی نورمن نورداستروم می بره و اوج هیجان و تعلیق فیلم رو هم باید در همین بخش اول انتظار داشته باشید که با تصویربرداری خوب تکمیل شده. پس از خروج از خانه و رفتن به لوکیشن دوم که هتلی متروکه هست، هم از میزان هیجان و هم از شدت تعلیق و فضای وهم آور فیلم کاسته میشه و نقاط ضعف فیلم هم در همین بخش دوم نهفته هستن، مخصوصا اون پیچش داستانی عجیب و باورناپذیری که در این بخش از فیلم حادث میشه و شخصا برای من قابل درک و پذیرفتنی نبود. پایان فیلم هم این حس رو به مخاطب می رسونه که شاید دنباله ی دیگری هم برای این مجموعه ساخته بشه که واقعا امیدوارم در صورتی که ایده ی قانع کننده ای نداشته باشن از این تصمیم احتمالی صرف نظر کنن چون حتی Don't Breathe 2 هم دنباله ی قانع کننده ای برای قسمت اول نیست و اگر بازی قوی استیون لانگ نبود، قطعا ارزش تماشای این دنباله به شدت پایین تر از چیزی که هست می اومد. با وجود تمام اون چه که گفته شد، Don't Breathe 2، نه در حد و اندازه های قسمت نخست، اما در نوع خودش با برخورداری از هیجان و تعلیق رضایت بخش، سکانس های اسلشر خوب و بازی قابل تحسین لانگ، اثری نسبتا قابل اعتناست و با اندکی چشم پوشی از برخی نکات منفی، میشه ازش لذت برد
احتمالا خیلی از شما با اسم تد باندی آشنا هستید؛ قاتل سریالی مخوف سال های دهه 1970 میلادی امریکا که در هفت تا از ایالت های این کشور مجموعاً مرتکب تجاوز و قتل بیش از 30 زن و دختر جوان شده بود که نهایتاً در ژانویه ی 1989 در زندان ایالتی فلوریدا با صندلی الکتریکی اعدام شد. تا حالا یک دوجین فیلم و مجموعه ی تلویزیونی و مستند و کتاب بر اساس زندگی و جنایت های این تبهکار معروف سال های نه چندان دور امریکا ساخته و پرداخته شده که هر یک از زاویه ی مخصوص به خودشون به جزییات زندگی این شخصیت پرداختن. در No Man of God، به کارگردانی امبر سیلی، این بار داستان به صورت مکالمه های میان مامور سازمان اف بی آی، بیل هَگمایِر (الایجا وود) و تد باندی (لوک کِربی) در حد فاصل سال های 1984 تا 1989 یعنی درست پیش از اعدام باندی روایت میشه. این فیلم با الهام از گفتگوهای ضبط شده، دست نوشته ها و خاطرات مامور هگمایر از این رویارویی ساخته شده و بر همین مبنا هم طبیعتاً تقریبا تمام مدت فیلم در داخل زندان ایالتی فلوریدا و به صورت مکالمه های دو نفره ی بین هگمایر و باندی جریان داره؛ البته اگر مایل هستید که با زندگی خصوصی و جزییات قتل های تد باندی و به نوعی از زاویه ای متفاوت با این شخصیت هولناک آشنا بشید حتما فیلم Extremely Wicked, Shockingly Evil and Vile با بازی زَک اِفران و لیلی کالینز رو هم تماشا کنید که در نوع خودش فیلم خوش ساخت و لذت بخشیه. در فیلمی مانند No Man of God که تقریبا تمام داستان به یکی دو لوکیشن بسته محدود میشه و عملا دست کارگردان رو برای باز کردن فیلم در محیط های متنوع و پرداختن به شخصیت های متعدد بسته نگه می داره، این بازی ها هستن که فرق بین یک اثر حوصله سر بر با یک درام جنایی معمایی خوش ساخت رو تعیین می کنن و از این حیث باید این فیلم رو در سطح کاملا ممتاز بدونم؛ الایجا وود در نقش مامور اف بی آی و لوک کربی در نقش تد باندی تنها می تونم بگم که عالی هستن. نماهای نزدیک و بسته از چهره ی این دو بازیگر مخصوصا در سکانس اختتامیه ی فیلم و احساساتی که به نمایش می ذارن مسحور کننده ست. No Man of God فیلمیه که بدون هیچ سر و صدایی و بدون هیجانات معمول در آثار جنایی معمایی با محوریت قاتلین زنجیره ای از قبیل سکانس های دادگاه یا سکانس های آماده شدن برای ارتکاب جرم و غیره، می تونه تنها با اتکا بر دیالوگ های رد و بدل شده بین دو کاراکتر محوری داستان، خاطره ی یک فیلم دل چسب رو در ذهنتون باقی بگذاره
Annette، کاری از لئوس کاراکس، کارگردان مولف سینمای فرانسه (و خالق اثر تحسین شده و متفاوت Holy Motors) که در اولین تجربه ی ساخت یک فیلم انگلیسی زبان به سراغ اثری موزیکال رفته رو می تونم بی شک یکی از عجیب و غریب ترین و متفاوت ترین (نه به شکل خوشایند و دلپذیر) فیلم های موزیکالی که دیدم به شمار بیارم. با این که شخصا مشکلی با فیلم های معناگرا و پیچیده ندارم و اندکی چالش ذهنی رو در چنین مواقعی بی ضرر و حتی مفید می دونم، ولی Annette برای سلیقه ی من بیش از حد متفاوت و ساختار شکن و روشن فکر مآب بود. در Annette که تقریبا به طور کامل به صورت موزیکال اجرا میشه، با استند آپ کمدین پر شوری به نام هنری مک هنری (آدام درایور) طرف هستیم که با یک خواننده ی اپرا به اسم اَن دِفرانو (ماریون کوتیار) ازدواج کرده و زندگی مشترک خوشبتخی رو با هم شروع می کنن تا این که دخترشون اَنت به دنیا میاد و زندگی روی سیاه خودش رو به این زوج جوان نشون می ده. فرم و شیوه ارائه ی این فیلم آن چنان عجیب و غریب و نا مانوس بود که حقیقتا نتونستم لذتی از محتواش ببرم. حتی آهنگ هایی که برای پیش برد داستان فیلم هم انتخاب شدن اکثرا آهنگ های خسته کننده و فاقد جذابیتی هستن که حتی در بیشتر موارد وزن مشخصی هم ندارن و صرفا جملات به صورت شعرگونه ادا می شن که این ویژگیِ جداً آزاردهنده ای بود. Annette از اون دسته فیلم های هنری محسوب می شه که تماشاش صبر ایوب رو می طلبه (علی الخصوص با توجه به مدت زمان نسبتا طولانی فیلم، این خصوصیت تشدید هم شده) و باید خیلی حوصله به خرج بدین تا بتونین ازش لذت ببرین. امیدوارم کسانی باشن که بتونن با این فیلم ارتباط برقرار کنن، اما من شخصا علی رغم این که با نگاهی مثبت به نظاره ی Annette نشستم (با توجه به بازیگران اصلی و سابقه ی کارگردان) با این حال به هیچ وجه نتونستم دووم بیارم و خیلی زود از دست عجایب و غرایب این فیلم خسته شدم.
جدیدترین ساخته استودیوی انیمیشن سازی پیکسار رو شاید نشه با خیلی از دیگر آثار این استودیوی پر آوازه مثل Inside Out یا Soul مقایسه کرد (و باید بیشتر اون رو از نظر داستانی و از لحاظ جذابیت و مفهوم و پیامی که سعی در انتقالش به مخاطب داره با آثار دیگر پیکسار مثل The Good Dinosaur قیاس کنیم) ولی همچنان یک انیمیشن مفرح با فضایی شاد و رنگارنگ (در منطقه ای ساحلی در ایتالیا در سال های دهه ی 50 و 60 میلادی) و در عین حال مفهومی جهان شموله که در تمام زمان ها و مکان ها صدق می کنه؛ آن مفهومی که "لوکا" (که با الهام از دوران کودکی آقای کاساروسا، کارگردان اثر، ساخته شده) سعی در رسوندنش به مخاطب کودک و بزرگ سال داره اینه که صرف نظر از هر تفاوتی که با دیگران دارید، سعی کنید از این تفاوت فرار نکرده بلکه اون رو با تمام وجود به آغوش بکشید و بهش افتخار کنید، چون تفاوت شما می تونه نقطه قوت شما باشه، هر چند که در ابتدا نقطه ضعف شما به نظر برسه
بذارین قبل از اینکه وارد جزییات بشم همین اول بگم که تماشای این فیلم رو برای تنها یک بار توصیه میکنم و به فیلم هم امتیاز ------- 5 از 10 ------ رو دادم. فیلم این قابلیت رو داره که برای مدت تقریبا 90 دقیقه شمای مخاطب رو به دنبال داستان هیجان انگیز و نیمه درام و راز آلود خودش بکشونه و بازی های خوب و قابل قبول مخصوصا بازی تحسین شده ایزابل اوپر در نقش شخصیت محوری داستان گرتا (قابل ذکره که این دومین فیلمی هست که ایزابل اوپر در اون پیانو مینوازه، اولین مورد به فیلم The Piano Teacher محصول 2001 برمیگرده و جالب اینکه اسم شخصیت اوپر در اون فیلم اریکا بود که اریکا در این فیلم اسم دوست فرانسیس هست که در موردش خواهم گفت) و گزیده ای از موسیقی های کلاسیک هم میتونه مزید بر این علت باشه. اما نباید انتظار یک Thriller پر تنش و پر از افت و خیز های گاه و بیگاه رو از این فیلم داشته باشید وگرنه بدجور ناامید خواهید شد. این فیلم صرفا برای گذران وقت ارزش تماشا داره پس به دنبال چیزی ورای گذران وقت نباشید.
و اما نکته ای که در مورد این فیلم در ژانر واقعا محبوبی مثل Thriller در همون ابتدا به چشمم خورد حضور کارگردانی به اسم نیل جردن در راس گروه تولید اون بود. برای دوستانی که با نیل جردن ایرلندی آشنایی قبلی ندارن باید بگم ایشون آثار شناخته شده ای مثل Interview with the Vampire (با بازی تام کروز و برد پیت - فیلم جالبی هم هست.توصیه میکنم ببینید مخصوصا اگه طرفدار فیلم هایی با مضمون خون آشام ها هستید) و فیلم تحسین شده The Crying Game (با هنرنمایی استفین رِی و فورست ویتِکر و نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه از اسکار و بفتا) رو در کارنامه اندکی کمتر از 40 ساله ی کارگردانی خودشون دارن. در این باره قابل عرضه که آثار اخیر این کارگردان اکثرا با محوریت شخصیت های خانم نوشته و پرداخته شدن که از این بین میشه به دو فیلم Byzantium و The Brave One اشاره داشت که قهرمانانی مونث رو در دنیایی که به وسیله مردان کنترل میشه به تصویر میکشن. پس جای تعجب نیست که آخرین اثر نیل جردن هم شخصیت های مونث رو در راس خودش میبینه.
Greta (که ابتدا قرار بود با نام The Widow ساخته بشه) داستان یک دختر کمرو و نه چندان اجتماعی بیست و چند ساله ی اهل بوستون به نام فرانسیس مک کالن (با هنرنمایی کلویی گریس مِرِتس) رو که در شهر نیویورک در رستورانی به عنوان پیشخدمت مشغول به کار هست رو دنبال میکنه که پس از فوت مادرش به دلیل سرطان هنوز نتونسته به زندگی عادی برگرده و به همین دلیل با پدرش هم رابطه خوبی نداره و با دوستش، اریکا (با بازی مایکا مونرو) در آپارتمانی در نیویورک زندگی میکنه. همین خلا عاطفی باعث میشه پس از پیدا کردن کیفی در مترو که متعلق به خانمی به اسم گرتا هیدگ (ایزابل اوپر - گفتنی هستش که نام فامیل هیدگ یک واژه مجارستانی ست به معنی "سرد" و این رو خواهید فهمید در طول فیلم) هست و پس از برگردوندن کیف به گرتا (که بیوه هست و دخترش هم با او رابطه نداره) خیلی زود این دو با هم صمیمی بشن ولی این صمیمیت طولی نمیکشه و به زودی فرانسیس متوجه حقایق عجیب و خطرناکی میشه که میتونه زندگیش رو تهدید کنه...به نظر میرسه این خلاصه میتونه نوید یک داستان پر کشش و یک فیلم موفق رو بده اما دلیل اصلی عدم موفقیت این فیلم از نظر من اینه که اولا وقت و انرژی چندانی برای پرداخت شخصیت ها و توجه به پیشینه داستانی و جزییات روابط انسانی شخصیت ها با یکدیگه صرف نمیشه و شخصیت ها در تمام طول داستان از حد یک کلیشه داستانی فراتر نمیرن (حتی تلاش ایزابل اوپر با اون نمایش زیبای تئاتری و لهجه فرانسوی هم نتونسته شخصیتش رو اونطور که باید برای مخاطب جا بندازه) و هیچوقت از تیپ تبدیل به کاراکتر نمیشن و این اولین خطای فیلمه. خطای دوم و مهمتر از نظر من، این هست که سوالات بی جوابی در طول فیلم پیش میاد و اتفاقات غیرمنطقی و غیرموجهی رخ خواهد داد که تا انتهای فیلم نه جوابی براشون پیدا میشه که موجه باشه و نه سعی میشه منطق اتفاقات فیلم برای بیننده توضیح داده بشه. در نتیجه یک مخاطب جدی سینما از مشاهده این چنین اتفاقات و ابهاماتی دچار حیرت و سرگردانی شده و لبخندی تلخ بر لبانش میشینه (به عنوان یک مثال، گرتا یک گوشی نوکیای اسقاطی داره ولی تصاویری که با دوربین این گوشی گرفته میشه و به ما نشون داده میشه در حد یک دوربین DSLRه! یا به عنوان مثال دیگه میتونم به انفعال شخصیت فرانسیس در برخورد با شخصیت گرتا در تقریبا تمامی سکانس های فیلم اشاره کنم که شاید یک مخاطب عادی اینها رو چندان بد تلقی نکنه ولی هر بیننده حساس و وسواسی ای حتما متوجه وخامت این وضع خواهد شد). در کل با وجود اینکه فیلم از لحاظ بازیگری و وجهه فنی و موسیقی کاملا قبول قبول از کار در اومده ولی به دلیل ضعف های آشکار داستانی و خسته کننده بودن با وجود زمان نسبتا کوتاه به همون دلایل داستانی، نمیتونه اثری خاطره انگیز و به یاد موندنی بشه و همونطور که سریع از هارد پاک خواهد شد از ذهن مخاطب هم محو میشه.
همونطور که دوستان اشاره کردن این فیلم در بخش بهترین فیلمنامه جایزه ی ویژه هفتاد و پنجمین جشنواره فیلم ونیز رو به خودش اختصاص داده (جایی که جایزه بهترین فیلم به Roma ساخته آلفونسو کوارون تعلق گرفت). فیلمنامه ی قوی و شاعرانه فیلم قطعا شایسته تقدیره. جایی که شما فیلم رو با دست فردی ناپیدا که کتاب گلچینی از داستان های غرب وحشی با نام "تصنیف باستر اسکراگز" رو ورق میزنه و هر بار به سراغ یکی از 6 داستان کوتاه فیلم میره آغاز میکنید. این نحوه روایت بیننده رو تماما در فضایی فانتزی قرار میده که هر اتفاقی میتونه در اون رخ بده؛ پس اگه مرغی رو دیدین که حساب کتاب بلده یا گاوچرون هفت تیرکشی که روح بالدارش در حالیکه چنگ کوچکی در دست داره به سوی خالق پرواز میکنه یا افلیجی بدون دو دست و دوپا که سخنرانی خوش صحبت و بلیغ هست یا مسافران کالسکه ای که انگار مقصدی فرازمینی دارند یا صندوق دار مسن بانکی دور افتاده با سپری از جنس ماهیتابه اصلا تعجب نکنید چون اولا کارگردان به شما نشون میده که قصدش نمایش دنیایی شبه فانتزی و باورناپذیر و داستانیه و ثانیا شما دارید فیلمی رو میبینید که برادران کوئن کارگردانی کردن پس انتظار هر چیزی رو داشته باشید!
برادران کوئن داستان های کوتاه محل اقتباس فیلمنامه رو در طول بیست و پنج سال نوشتن که البته یکی از داستان ها (داستان جستجوی طلا) برگرفته از آثار جک لندن، نویسنده شهیر امریکایی هست و این خودش نشون دهنده اهمیت این فیلمنامه ست.
در هر حال دیدن چنین اثر متفاوت و فوق العاده زیبایی رو با بازی های بی نقص، فیلم برداری عالی و بدیع از مناظر نبراسکا و نیومکزیکو در قلب غرب وحشی، موسیقی خیال انگیز، اشعار زیبا و موزون و دیالوگ های به یاد ماندنی و ادبی رو به همه دوستداران ژانر وسترن و آثار برادران کوئن صدالبته توصیه میکنم
**************** امتیاز من 9 ***************
-----------------------------------------------------------------
من پیشنهاد میکنم حتما آثار دیگه ی این کارگردان صاحب سبک و مولف امریکایی رو هم تماشا کنید. بطور خاص توصیه میکنم این سه اثر رو از وس اندرسون ببینید: Fantastic Mr. Fox - The Royal Tenenbaums و The Grand Budapest Hotel . من حتم دارم با دیدن آثار وس اندرسون نگاهتون به هنر هفتم تغییری مثبت میکنه! (همه ساخته های وس اندرسون زیبا و شبیه یه تابلوی نقاشی می مونن ولی این سه تا رو من گل سرسبدشون میدونم).
------------------------------------------------------------------
یه جور دیوونگی خاص تو ساخته های اندرسون میشه دید؛ یه جور بی خیالی و آزادی خاطر خاص؛ انگار ذهن این بشر فارغ از بند هایی هستش که خیلی از ماها ذهنمون رو درگیرشون کردیم؛ ذهن اندرسون مثه یه بچه ی مهدکودکی میمونه؛ از هر تعلقی آزاده و میتونه رها و گشاده بال پرواز کنه و به جاهایی سرک بشه که کمتر کسی میتونه بهشون پا بذاره. در یک کلام, وس اندرسون شاعر سینمای هالیووده! (در کنار یکی از اساتید سینمای سورئال Tim Burton بزرگ)
-------------------------------------------------------------------
و اما درباره ی Isle of Dogs
این انیمیشن با تکنیک Stop-Motion ساخته شده (دقیقا مثل انیمیشن قبلی این کارگردان یعنی Fantastic Mr. Fox)؛ این یعنی تمام عناصری که شما در تصویر مشاهده می کنید شامل شخصیت ها و پس زمینه و پیش زمینه و همه و همه با دست ساخته شدن و هیچکدوم رایانه ای نیستن. اینها همه مینیاتورهای ظریفی هستن که با جزییات خیره کننده در کنار هم قرار گرفتن و با کمک تکنیک Stop motion به صورت فریم به فریم فیلمبرداری شدن و اونوقت این فریم ها کنار هم قرار گرفتن و تبدیل به محصول نهایی شدن. این خودش سختی کار رو نشون میده و صدالبته ارزش بالای ساخت همچین اثری رو.
------------------------------------------------------------------
تنها دلیلی که باعث میشه امتیاز کامل 10 رو به این فیلم ندم و اون رو شاهکار ندونم داستان فیلم و مهمتر از اون نحوه روایت فیلمنامه ی اثره که اگه برخی ویژگی ها رو نداشت مطمئنا نمره ای غیر از 10 لایقش نبود. مهمترین این ویژگی ها هم استفاده از یک دانش آموز امریکاییه که به عنوان foreign exchange student در اونجا درس میخونه و یجورایی جنبش علیه سگ هراسان رو این دانش آموز شکل میده و رهبری میکنه. به نظر انگیزه هایی ایدئولوژیک پشت این تصمیم بود که من دوست نداشتم راستش! و دلیل دوم هم اینه که داستان فاقد افت و خیز های لازم برای تولید یک شاهکار سینماییه و کمی ساده تر از حد تصور من بود!
-------------------------------------------------------------------
در هر حال من نمره ی عالی ----- 9 ----- رو به این فیلم میدم و دیدنش رو به همه با هر سن و سلیقه ای توصیه میکنم
امتیاز 9 از 10 رو بهش میدم
واقعا مت ریوز کارگردان قابل تمجیدیه. ساخت این فیلم و دو نسخه از سیاره میمون ها که شامل نسخه تحسین شده ی سوم میشه کاری کرده که از این به بعد به این کارگردان به چشم دیگه ای نگاه کنم
این فیلم، بازسازی یا در واقع نسخه ی امریکایی فیلم سوئدی Let the Right One In محصول 2008 هستش که البته من این نسخه رو خیلی بیشتر دوست داشتم. شاید سلیقه م به هالیوود نزدیک تره یا شایدم چون دوبله انگلیسی اون فیلم رو دیدم چندان به دلم ننشست. دو فیلم شباهت خیلی زیادی بهم دارن و فقط در یک سکانس اضافی که در این فیلم هست با هم متفاوتن
بعد از فیلم Only Lovers Left Alive با بازی تیلدا سویینتون و تام هیدلستون، این اولین فیلم خون آشامی بود که توجهم رو به خودش جلب کرد چون بر خلاف سری فیلم های Underworld و Twilight که بیشتر جنبه بلاک باستری و فتح گیشه دارن و سعی کردن بر اکشن تمرکز کنن، این دو فیلم بر جنبه های درام تمرکز دارن و بر خلاف آثار دیگه که دنیایی رو به تصویر میکشن که خون آشام ها برای خودشون پادشاهی تشکیل دادن و هزاران عدد از اونها در قلعه هایی مجلل و بزرگ زندگی میکنن، در آثاری نظیر Let Me In، ما خون آشامی تنها، درمانده، ناتوان از یکجا ماندن و مستاصل برای زنده ماندن رو میبینیم که درست مانند یک معتاد تزریقی، وقتی به مواد (در اینجا، خون) نیاز پیدا میکنه عقلش رو از دست میده و به هر دری میزنه تا به خواسته ش برسه. به همین دلیله که با دیدن شخصیت Abby در این فیلم، بیننده حس تاثر و ناراحتی رو در خودش میبینه. البته فیلمبرداری موثر و استفاده از فیلترهای خاکستری و آبی مزید بر علت شدن و کاری کردن که شب و سرما (دو عامل تاثیرگذار بر فیلم) به نوعی جان پیدا کنن؛ سرما و شب در این فیلم به معنی واقعی حس میشن و در ترکیب با رنگ پوست پریده ی Owen و Abby، تاثیرشون حتی بیشتر هم میشه.
دیدن این فیلم رو به همه علی الخصوص طرفداران فیلم های خون آشامی توصیه میکنم. اثری متفاوت و زیبا و تفکربرانگیز