سه گانه « بتمن » به کارگردانی کریستوفر نولان را می توان آغاز کننده جریانی تازه در فیلمهای اَبَر قهرمانی در هالیوود دانست. شخصیتی1 که کریستوفر نولان از بتمن در اولین سه گانه خودش به نام « بتمن آغاز می کند/ Batman Begins » ارائه داد چنان متحول شده و غیرمنتظره بود که تا مدتها پس از اکران این فیلم همگان منتظر بودند تا ببینند آیا می توان قهرمانان را در چنین قالب شکننده ای پذیرفت یا خیر! بحث بر سر تغییر و تحول اَبَر قهرمانان ادامه داشت تا اینکه قسمت دوم با نام « شوالیه تاریکی/ The Dark Knight » در سال 2008 روانه سینماها شد و اینبار نولان تصویری به مراتب شکننده تر از بتمن، نسبت به فیلم قبلی ارائه داده بود. در واقع می توان اینطور برداشت کرد که در « شوالیه تاریکی » خبری از قهرمان نبود و هر آنچه که مردم در سالهای گذشته به عنوان قهرمان از بتمن سراغ داشتند در این فیلم رنگ باخت و بتمن به عنوان انسانی معمولی تر از گذشته که نقاط ضعف بسیاری دارد و می توان بر او غلبه کرد، به مخاطبان معرفی شد. حال بعد از جنجال های فراوانی که « شوالیه تاریکی » بوجود آورده بود، سومین قسمت از سه گانه بتمن و آخرین آنها به نام « شوالیه تاریکی بر می خیزد » روانه سینماها شده، آن هم در شرایطی که انتظارها از این فیلم به شدت بالا رفته بود و همگان انتظار ارائه شاهکاری دیگر از کریستوفر نولان را می کشیدند.
« شوالیه تاریکی بر می خیزد » 8 سال بعد از اتفاقات قسمت دوم رخ می دهد. بروس وین ( کریستین بیل ) اینروزها مردی به شدت شکسته شده و حوصله هیچکاری را ندارد. او سالها پیش اعتبار خود را به جهت مصلحت شهر از بین برد و حالا منزوی تر از هر زمان دیگری خانه نشین شده و با خدمتکار باوفایش آلفرد ( مایکل کین ) روزگار می گذراند؛ اما آیا شهر گاتام دیگر هرگز نیازی به حضور بتمن نخواهد داشت؟ مطمئناً اینطور نیست.
به تازگی سربازی خشن و بی رحم به نام بَن ( تام هاردی ) که مدتها قبل توسط راس القول ( لیام نیسن ) از لیگ سایه ها اخراج شده بود ، به شهر گاتام برگشته و قصد دارد تا این شهر را به ویرانه ای مطلق تبدیل کند تا هیچکس نامی از گاتام و ساکنانش به خاطر نداشته باشد. بَن به حدی دیوانه وار رفتار می کند که کسی توان ایستادن در مقابل او را ندارد، او مدتهاست عقل را بر خود حرام کرده است. بروس وین با مشاهده وضعیت خطرناک شهر گاتام و احتمال پایان حیات این منطقه ، تصمیم می گیرد دوباره لباس بتمن را بر تن کند و به مبارزه با بَن برود. اما او مانند سابق در این راه تنها نیست و باید روی کمک همراهان جدیدش نظیر گربه ای حیله گر و مرموز به نام سلینا ( آنا هاتاوی ) نیز حساب کند...2
« شوالیه تاریکی بر می خیزد » به مراتب نسبت به دو قسمت قبلی از پیچیدگی های بیشتر فیلمنامه بهره برده است. نولان در قسمت جدید شخصیت های جدید زیادی را به داستان اضافه کرده و با دقت تلاش کرده تا پرداخت شخصیت آنها را به بهترین نحو ممکن انجام شدو که باید گفت در این راه کاملاً موفق بوده است. فکر می کنم « شوالیه تاریکی بر می خیزد » از معدود فیلمهای تاریخ سینما باشد که شخصیت های مکمل زیادی را در خود جای داده اما به همان اندازه که پرداخت شخصیت اصلی داستان برای تماشاگر مهم است، به پرداخت شخصیت های مکمل داستان هم توجه کامل داشته است .
خوشبختانه در این قسمت کرکترهای نه چندان محبوب تاریخچه بتمن نظیر " زن گربه ای " چنان با ظرافت پرداخته شده اند که امکان ندارد مانند سابق به هنگام تماشای آن با خود بگویید که : « ای وای دوباره باید این گربه بی مزه را با عشوه های عجیب اش تحمل کنم! ». خیر! اینبار خبری از پر کردن بی جهت زمان فیلم با شخصیت زن گربه ای نیست و نولان بجای اینکار ، این شخصیت را در بطن داستان جای داده است و حتی بعضی از قسمتهای کلیدی داستان نیز به وسیله همین شخصیت به جلو هدایت می شود.
همه این اتفاقات به این دلیل هست که نولان برعکس اغلب کارگردانان هالیوودی، اعتقادی به در راّس بودن شخصیت اصلی داستان و مکمل بودن دیگر بازیگران ندارد و از همه بازیگران در جهت روایت داستان فیلمش بهره می می گیرد. نکته جالب درباره قسمت سوم بتمن این هست که خودِ شخصیت بتمن تا حدود زیادی به حاشیه رانده شده و اینبار نولان بیش از هر زمان دیگری به کرکترهای مکمل داستانش اجازه داده تا داستان را به جلو هدایت کنند. اما انتقادی که می توان بر این سبک وارد دانست این هست که « شوالیه تاریکی بر می خیزد » بیش از هر زمان دیگری فلسفه گرا شده و تقریباً به وضعیتی رسیده که نام « بتمن » را می توان از آن حذف کرد! 3
جاناتان و کریستوفر نولان در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » فیلمنامه بی نقصی ارائه کرده اند که پیچش داستانی آن واقعاً هیجان انگیز و پرکشش هست. شهر گاتام در قسمت سوم بتمن بیش از هر زمان دیگری آشفته هست و نولان ها هم با فیلمنامه شان این شهر را بیش از هر زمان دیگری تبدیل به ویرانه ای بی قانون کرده است. اما این دو برادر در فیلمنامه شان متاسفانه عنصر « بتمن » را تا حدود زیادی به حاشیه رانده اند چنانکه اصلا نمی توانیم باور کنیم که در حال تماشای یک فیلم اَبَر قهرمانی هستیم! نولان ماهرانه بتمن که خلق و خویی قهرمان منشانه دارد را به کنار رانده تا تماشاگر شهر گاتام را بدون قهرمان بیابد و زمانی هم که بتمن را وارد عمل می کند، آنچنان او را معمولی جلوه می دهد که شما تا پایان فیلم فراموش خواهید کرد که این آقا روزی یک اَبَر قهرمان بوده !
اوج نقطه قوت فیلمنامه برادران نولان را باید خلق صحنه های حماسی و پیچش ناگهانی داستان و رفتار شخصیت ها دانست. در جایی از فیلم ما شاهد هستیم که بتمن افسرده تر از هر زمان دیگری به جای قدرت نمایی به ارائه دیالوگ های فلسفی اقدام می کند اما نولان رفته رفته این ویژگی را از بتمن سلب می کند و در اواخر فیلم ما با بتمنی روبرو می شویم که قدرت نمایی، مشخصه بارز شخصیت او بود. در مورد دیگر شخصیت های کلاسیک فیلم هم نولان دست به تغییرات اساسی زده، به عنوان مثال درباره شخصیت زن گربه ای باید گفت که او برخلاف سری های گذشته چندان بامزه نیست! در واقع نولان به هیچ عنوان اجازه نداده که عشوه های زن گربه ای به درجه ای برسد که فضای تاریک داستان را تحت شعاع قرار دهد و حتی از دیالوگ های معروف او و بتمن که بیشتر از در کمدی در می آمد هم در این قسمت خبری نیست. تماشاگران قدیمی تر سینما احتمالاً با تماشای این شخصیت های دگرگون شده تا حد زیادی غافلگیر خواهند شد اما می توانم با قاطعیت به شما بگویم که نولان به بهترین شکل ممکن این شخصیت ها را وارد فاز جدیدی از سری داستانهای بتمن کرده و امکان ندارد که در آینده این شخصیت ها بخواهند دوباره به شکل کلاسیک گذشته شان بازگردند.
یکی از مهمترین 4نگرانی های طرفداران « شوالیه تاریکی بر می خیزد » قبل از ساخته شدن « شوالیه تاریکی بر می خیزد » این بود که ایا کرکتر بَن ( که تا حدود زیادی شبیه به هانیبال لکتر هم هست ) آنقدر قوی و پخته هست که بتواند با شاهکار تکرار نشدنی " جوکر " در « شوالیه تاریکی » مقایسه شود یا خیر. باید بگویم که مقایسه بَن با جوکر تا حدود زیادی درست نیست چراکه دیدگاه آنها نسبت به شرارت تفاوت های زیادی با یکدیگر دارد. جوکر در « شوالیه تاریکی » عاشق هرج و مرج بود و هیچ دلیلی هم برای شروع آشوب هایش به جز اینکه از اینکار لذت می برد نداشت، او عاشق خرابکاری و هرج و مرج بود و خیلی سخت بود که بخواهیم نوع دیدش به جهان پیرامونش را تعریف کنیم، اما بَن صرفاً به دلیل انتقام از شهری که از آن نفرت دارد مشغول تخریب و نابودی هست ( البته همه هدف او این نیست اما اگر بخواهم به آن اشاره کنم بخشی از داستان را لو داده ام! ) و باید بگویم که از لحاظ جنون دست کمی از جوکر ندارد. البته او برخلاف جوکر علاقه ای به تمسخر و بازی با قربانیان خود ندارد و ترجیح می دهد کار را بدون حاشیه به پایان برساند. اما باید صادقانه بگویم که شما نباید جوکر و بَن را با یکدیگر مقایسه کنید چراکه دنیای این دو بسیار با یکدیگر متفاوت هست.
جلوه های ویژه کامپیوتری در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » بی نقص و عالی هستند. در اینجا خبری از شلوغی های رایج جلوه های کامپیوتری نیست و همه موارد بطور منظم اجرا شده اند و باعث سرگیجه نمی شوند. سکانس های اکشن فیلم عالی و بی نقص کارگردانی شده اند. در جریان داستان چندین تعقیب و گریز تماشایی به وقوع می پیوندد که فیلمبرداری عالی و هیجان بسیار زیاد آن سبب می شود تا بر روی صندلی های خودتان میخکوب شوید. مبارزات شلوغ در فضاهای آزاد تماشایی و با وسواس فراوان ساخته شده بطوریکه شما در عین حال شاید 100 بازیگر را در صحنه ببینید که در حال آشوب هستند اما هیچکدام از آنها کم کاری و یا بی تفاوتی از خود نشان نمی دهد، مبارزات بسته هم اگرچه تعداد آنها زیاد نیست اما به خوب رهبری شده اند و لذت کامل تماشای یک سکانس اکشن را برای شما به ارمغان می آورند. پیشنهاد شخصی بنده این هست که این صحنه ها را با کیفیت عالی صدا و تصویر ببینید تا متوجه زحمات تیم جلوه های ویژه فیلم شوید. فکر می کنم 6جلوه های صوتی « شوالیه تاریکی بر می خیزد » را باید از همین الان یکی از امیدهای اصلی کسب جایزه اسکار بدانیم. در مورد موسیقی فیلم هم بدانید که هانس زیمر افسانه ای سازنده آن بوده و شنیدن قطعات اش واقعاً لذت بخش و عالی هست. موسیقی زیمر مخصوصاً در لحظات پایانی فیلم واقعاً تاثیر گذار است.
بازی بازیگران مشهور هالیوود در » شوالیه تاریکی بر می خیزد» عالی و بی نقص انجام شده. کریستین بیل در نقش بروس وین، افسرده و عاشق پیشه هست و بسیار هم شکننده. وی به خوبی توانسته حس ضعیف بودن بتمن را حتی از زیر نقاب به تماشاگر انتقال دهد. تام هاردی هم با اینکه همواره ماسک بر روی صورت داشته اما به خوبی توانسته با استفاده از حرکات دست و بدن ، عملکرد بی نظیری از خودش ارائه داده باشد. باید گفت که بازی در چنین نقشی برای یک بازیگر ریسک بالایی به حساب می آید چراکه اولاً صدایش به واسطه آن ماسک به درستی به گوش نمی رسد و ثانیاً اینکه چهره اش همواره در پشت ماسک باقی می ماند، اما تام هاردی ( که بازیگر شناخته شده ای هم هست ) تمام این موارد را کنار گذاشته و عملکرد بی نظیری هم از خود ارائه داده است؛ اما شخصاً فکر نمی کنم که اعضای آکادمی زیاد به این نوع نقش آفرینی علاقه ای داشته باشند و بخواهند نام او را حتی در بین کاندیدهای احتمالی اسکار هم قرار دهند. آنا هاتاوی در نقش زن گربه ای بازی بسیار خوب و روانی ارائه داده است. هاتاوی صدای نازکی دارد و اغراق نیست اگر بگوییم شباهت هایی هم به گربه دارد! اما بازی او در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » جای هیچ انتقادی را باقی نمی گذارد؛ البته شانس تا حدود زیادی به هاتاوی روی آورده چراکه زن گربه ای در « شوالیه تاریکی بر می خیزد » چنان متفاوت با گذشته است که به این راحتی ها نمی توان بازی او را با « میشل فایفر » مقایسه کرد. جوزف گوردن لوییت د5ر نقش کارآگاه بلیک هم یکی از تازه واردهای فیلم به حساب می آید که اثر خود را به خوبی می گذارد.گری اولدمن و مایکل کین هم مثل گذشته سرحال و عالی هستند. مورگان فریمن در نقش فاکس یک غنیمت برای فیلم به شمار می آید. فاکس مخترع است و دیالوگ های شنیدنی هم بر زبان می آورد؛ چه چیز بهتر از اینکه دیالوگ های ماندگار را از زبان مورگان فریمن بشنویم! لیام نیسن هم که در این فیلم فقط در فلاشبک ها و رویاها قابل مشاهده هست، حضور موفقی را تجربه کرده و سرانجام ماریون کاتیلارد که روابط عاطفی اش با بروس وین به نظرم قانع کننده نیست. شاید بشه این بخش را از ضعف های « شوالیه تاریکی بر می خیزد » برشمرد چراکه فاقد جذابیت است.
سه گانه « بتمن » سرانجام به پایان رسید. نولان با ساخت سه گانه « بتمن » نگاه جدیدی را به دنیای اَبَر قهرمانان مطرح کرد که مدتها بود خلاً آن احساس می شد. سالها بود که تماشاگران این قهرمانها را فنا ناپذیر می پنداشتند و هدفشان از تماشای آنها بر پرده سینما تنها سرگرم شدن بود. اما نولان با سه گانه بتمن به ما آموخت که قهرمان فنا ناپذر وجود ندارد. نولان به ما آموخت که می توان در هنگام تماشای یک فیلم با کلیشه های از پیش تعیین شده ، دیالوگ های پر محتوا شنید و از پیچش داستانی و دقت در جزییات فیلمنامه متحیر شد و در نهایت او به ما نشان داد که قهرمانان هم مردمان عادی هستند و ضعف های فراوانی دارند و چنانچه در انتهای این فیلم هم می بینیم، می توانند سرنوشت دیگری از آنچه برای آنها متصور می شدیم داشته باشند. بی شک نولان با ساخت این سه گانه، تفکر جدیدی را به ژانر اَبَر قهرمانی وارد کرد که شاید در آینده حتی باعث تغییر رفتار قدتمند ترین قهرمانان کمیکی نظیر « سوپرمن » هم شود!
فیلم از روی داستانی عامهپسند اقتباس شد که به همین نام توسط حبیبالله شهبازی به فارسی ترجمه شده است. چالش میان باندهای مافیایی برای تصاحب هرچه بیشتر قدرت در همه زمینهها، حتی عرصهی فرهنگ و هنر، تم اصلی داستان را تشکیل میدهد. این کشمکش هزینههای گزافی را برای هر یک از بازیگران به دنبال دارد. کشتن و یا قربانی کردن اطرافیان و در قبال آن قربانی شدن خود و فرزندان، نتیجهی بازی در این جبهه است.
بطن و درونمایهی داستان سرشار است از خشونتهای عریان و مستتر در کنشهای متقابل افراد. خونسردی وصفناپذیر دون کورلئونه در صدور دستور برای پیشبرد هدفهای به ظاهر ساده اما اساسی خانواده کورلئونه، بیننده را با شوک غیرمنتظرهای مواجه میسازد. درخواست وکیل دون از کارگردان هالیوود و امتناع او از پاسخ مثبت، خشونتی را به همراه دارد که در نوع خود بینظیر مینماید. کارگردان کشته نمیشود اما بر اثر بریده شدن سر اسبش چنان دچار هجمه روحی و روانی میشود که خواستهی دون را بدون چشمداشتی عملی میکند. حتی در جلسه با سولاتزوی ترک؛ زمانی که محترمانه و حسابشده به پیشنهاد او پاسخ رد می دهد، بیننده نگران و هراسان از عواقب جلسه منتظر اتفاقی خشونتبار است. لوکا براتسی نخستین قربانی به شکل فجیعی کشته شده و در شب کریسمس دون کورلئونه هدف گلوله افراد سولاتزو قرار گرفته و به شدت مجروح میشود.
جنگ بین این دو گروه مافیایی آشروع شده و کشتارها ادامه مییابد، تا اینکه پس از کشته شدن سانی پسر بزرگ دون، داستان صورت تازهتری به خود میگیرد. دون کورلئونه سران خانوادههای مافیایی را به جلسهای دعوت میکند تا از ادامهی این روند که منافع او را هدف گرفته، جلوگیری کند و چنانچه امکان داشته باشد ورق را به سود خود برگرداند. در انتهای جلسه، برخلاف ابتدای آن، لحن دون تغییر کرده و تلویحاً با گویشی طنزآلود میگوید: "من یه آدم خرافاتی هستم اگر اتفاقی برای پسرم بیافته مثلا یه مامور پلیس با تیر بکشدش یا تو سلولش خودشو حلق آویز کنه یاصاعقه انو بزنه انوقت یه عده از حاضرین اینجا را مقصر میدونم..." دون کورلئونه اینگونه، مرحلهی جدیدی را در تعامل میان باندهای مافیایی نوید میدهد. اما اینبار بسیار دقیق و بررسیشده پس از تعیین مایکل به عنوان جانشین و تفویض اختیارات خود به او، در روزهای پایانی عمر، با هشدارهایی جدی به مایکل، در خصوص اطرافیان و دشمنان خانواده، فصل جدیدی را در عملکرد خانوادهی کورلئونه میگشاید. مایکل با ایستادن بر قله تجربیات و فراز و نشیبهای خانواده، همزمان با مراسم مقدس غسل تعمید در کلیسا، سران اغلب خانوادههای مافیایی رقیب را نابود میکند. روح "قدرت" خانوادهی کورلئونه جان تازهای میگیرد و روند نوینی را برای فربهی هرچه بیشتر قدرت خانواده رقم میزند.
فیلم پدرخوانده اثری است با رویکردی کاملاً مردانه که دنیای زنان را تحت سیطره و بازیهای قدرتمدارانهی خود، تحتالشعاع قرار داده است. زنان یا وسیله و بهانهی دعوای مردان هستند (کتک خوردن دختر دون توسط شوهر و کشته شدن سانی در راه خانهی خواهر)، یا قربانی مطامع کوتاه مدت مردان میشوند (کشته شدن همسر مایکل آپولونیا دختر سیسیلی)، و یا خانهدار و آشپز قابلی هستند در دنیای هراسآلود و آکنده از دروغ آفریده مردان، که حق اعتراض و پرسش نداشته و تنها باید سکوت اختیار کنند (کِی زن مایکل در آخرین سکانس با دروغ مسلم مایکل آرام میگیرد). رنگ قالب صحنهها تیره و قهوهای سوخته است که تداعی کننده سبک معماری و ترکیب رنگ مکتب گوتیک میباشد. مردان در اتاقهای تاریک و پنجرههای پوشیده به رتق و فتق امور میپردازند و توطئهچینیها و تعاملاتشان را شکل میدهند.
موسیقی متن فیلم که از ترانههای قدیمی ایتالیایی سرچشمه میگیرد در برخی صحنهها وظیفهی دراماتیزه کردن حوادث را عهدهدار است و در برخی صحنهها پوشش ریاکارانه عملکرد سرشار از خشونت کاراکترها را، کنار میزند و ما را به عمق دنائت خفته در زیر آن رهنمون میسازد.
از شخصیت دون کورلئونه پس از سکانس نخستین فیلم، انتظار داریم که کمتر دچار خطا و لغزشهای سادهلوحانه شود و ادارهی خانوادهی مافیایی خود را به بهترین نحو سامان بخشد. او ستون خانواده است و مربی فرزندان و وابستگان سببی و نسبی خود، تا در کشاکش مرگ و زندگی، همزمان با کشتن رقبا، زنده ماندن و زندگی کردن را تجربه کنند. در سیر جنگ و دعواها، سانی که از سکانس نخست سری پرشور دارد و شخصیتی عصبی مزاج؛ در اوج توهم قدرتمداری و سرخوش از پیروزی بر سایرین و حتی بر داماد خانواده، به طرز ناجوانمردانه و فجیعی به قتل میرسد.در مقابل، مایکل، که نه تنها بیننده، بلکه خود نیز انتظار ندارد روزی چنان وارد معرکه شود که با کشتن یکی از سران مافیا و رئیس پلیس منطقه، مجبور شود به سیسیل پناه برده و پس از کشته شدن سانی و همسر سیسیلیاش جایگزین پدر شود. دو شخصیت سانی و مایکل قبل و بعد از "پدرخوانده" بارها در سایر آثار سینمای بازآفرینی شدهاند.
اگر بر روی شخصیت مایکل، به دلیل حضورش در دو قسمت بعدی پدرخوانده، تمرکز کنیم، شاهد سفر اودیسهوارش در بستر جامعه و خانوادهایم که او را از پسری تحصیلکرده و قهرمان جنگ و محبوب پدر، به یکی از سران تاثیرگذار باندهای مافیایی آمریکا مبدل میسازد. مایکل سفر خود را با ورود به بیمارستانی که پدر در آن بستری است آغاز میکند. تمهیداتی به خرج میدهد تا جان پدر از هجوم دشمنان در امان بماند. به دلیل بیتجربگی، در مواجهه با رئیس پلیس، زبان سرخش پلیس را عصبانی کرده و با مشتی به صورت مایکل فرم چهرهی او را به چهرهی غیرمتعارف پدر نزدیک میسازد. مایکل به تدریج میآموزد که با تدبیر و مدیریت صحیح وارد جهان پیچیده و بیرحم مافیایی شود، در غیر این صورت جان خود و خانوادهاش را به راحتی از دست خواهد داد. با طرح نقشهای حسابشده، در قراری با سولاتزو و رئیس پلیس در یک رستوران، هر دوی آنها به دست مایکل کشته میشوند. مایکل به مخفیگاهی در سیسیل پناه می برد و مرحلهای خاص در میدان مبارزهی باندهای مافیایی آغاز میشود. اوج قدرتنمایی و تکامل نسبی مایکل به عنوان رهبر خانواده، در سکانسهای پایانی آشکار میشود. سکانسهای غسل تعمید در کلیسا و همزمان کشتار رقبای خانوادهی کورلئونه، تهدید سایر سهامداران کازینوی برادر به فروش سهام خود، کشتن داماد خانواده به اتهام دست داشتن در مرگ سانی، کشتن تسیو به جرم خیانت و ...
شرلوک هولمز نام یک کاراگاه خصوصی و شخصیتی داستانی است که (بر اساس داستانها) تولدیورکشایر انگلستان و در اواخر قرن ۱۹ و آغاز قرن ۲۰ فعالیت میکرده است. شخصیت داستانی شرلوک هولمز نخستین بار در سال ۱۸۸۷م توسط نویسنده و پزشک اسکاتلندی سر آرتور کانن دویل ساخته و پرداخته شد و در کتابها مطرح شد.
معروف بودن هولمز به خاطر قدرت استثایی او در مشاهده جزئیات و حل منطقی مسائل بر اساس آن است، قدرتی که وی را بدون شک معروفترین کارآگاه تخیلی جهان و یکی از مشهورترین شخصیتهای داستانی ساختهاست و علاوه بر همراه همیشگی او «دکتر واتسن» و مأموران اسکاتلندیارد خواننده را نیز به حیرت وا میدارد. نام کامل او ویلیام شرلوک اسکات هولمز است. شرلوک هولمز در داستانهای اصلی هیچگاه خود را کاراگاه خصوصی نخوانده، بلکه به عنوان کارگاه مشاور خود را میخواند و در نوع خود تک است.
شرلوک هولمز، در روز ششم ژانویه ۱۸۵۴ در روستایی به نام مایکرافت (که اتفاقاً نام برادر بزرگتر وی نیز هست) در ایالت یورکشایر به دنیا میآید. وقتی بزرگ میشود به دانشگاه آکسفورد میرود و اولین معمای جنایی خود را (به نام راز کشتی گلوریا اسکات) در ۲۰ سالگی حل میکند. وی پس از گذراندن تحصیلات دانشگاه و فارغالتحصیل شدن تصمیم میگیرد به عنوان یک کارآگاه خصوصی به کار بپردازد و خدمات خود را به مراجعینش ارائه دهد که همین مشغله اصلی و منبع تأمین معاش وی در بیستوسه سال بعد میگردد. شرلوک هولمز، در داستان «اتود در قرمز لاکی» با واتسن آشنا میشود و هر دو باهم، در خانهای به شماره پلاک ۲۲۱ب واقع در خیابان «بیکر»، ساکن میشوند. بیشتر داستانهای شرلوک هولمز، از زبان دکتر واتسن، بازگو میشوند و نویسنده از شیوه مقابله کردن هوش و ذکاوت تیز هولمز در برابر قوه هوش ضعیفتر واتسن، بهره جسته و به این طریق برتری فکری کارآگاه مشهور را بهتر نشان میدهد.
کارآگاه «لسترید (یا لستراد)» و «گرگسن» از اسکاتلندیارد، هرگاه راه اشتباهی را، در حل مسائل میروند به شرلوک هولمز مراجعه میکنند و معمولاً او مسیر درست را به آنان نشان میدهد.بزرگترین دشمن او پروفسور جیمز موریارتی شریر بود که به دست هولمز نابود شد.
ابر قهرمان !
واژه ابرقهرمان بیشتر برای شخصیت های خیالی و کمیک استریپی مارول به کار می رود کاراکترهایی که بیشتر به خاطر قدرت خاصشان از بقیه متفاوت شده و همین قدرت آنها را در میان سایر افراد یگانه می کند در واقع اگر قدرت فراانسانی آنها را فاکتور بگیریم چیزی جز یک انسان معمولی باقی نخواهد ماند . به همین سبب این کاراکترها خیلی زود به دام کلیشه می افتند زیرا تفاوت آنها بعد از مدتی تکراری شده و بینندگان که انتظار بالایی از آنها دارند دلسرد می شوند . البته این حرف زمانی درست خواهد بود که سازندگان نسبت به دلسردی مخاطبان بی تفاوت باشند که همگان میدانیم اینطور نیست و دست اندرکاران این مجموعه خیلی زود رنگ و لعابی تازه به این کاراکترها می دهند و آنها را روانه سینما می کنند (کاری که هر صنعتی برای بقا و رشد باید انجام دهد , یعنی دائما در حال شناخت ذائقه مشتریان خود بوده و متناسب با آن تولیداتی ارائه می کند و در کنار این تولیدات جدید محصولات کلاسیک خود را که در واقع برند آنهاست متناسب با ذائقه جدید تغییر داده و ارائه می کند کاری که صنعت صد و چند ساله سینمای هالیوود به خوبی آن را پیاده می کند و تا امروز بزرگترین و بهترین در نوع خود می باشد چون به قول معروف " روی پا خود ایستاده است و نان بازوی خودش را میخورد " و متکی به هیچ دولت و کشوری نیست و اینجا فقط مخاطب و پول ناچیز بلیت او اهمیت دارد! )
کاراکتر شرلوک ( با بازی بندیکت کامبربچ ) ویژگی های دقیق یک کارگاه مورد علاقه بیننده را دارد یعنی شما تیپ و شخصیتی را خواهید دید که کلی انتظار در شما بوجود خواهد آورد و او نیز به این انتظارها در جای خود پاسخ مناسب می دهد ( بهترین شیوه برای درگیر کردن مخاطب در داستان بطوریکه مخاطب احساس کند کاراکتری که او تا الان شناخته خیلی بیشتر از این حرفها در چنته دارد و به نوعی دائما در حال بروز ویژگی های خاص خود و غافگیر کردن وی می باشد( .
در اینجا ما ابر قهرمانی مواجهیم که ویژگی فرا بشری ندارد بلکه فقط داشته های بشری را بسیار بیشتر از بقیه دارد و به بهترین نحو مدیریت می کند ، او با چشم تیزبین خود کوچک ترین جزئیات را میبیند و اطلاعات به دست امده را به بانک اطلاعاتی عظیم حافظه خود ( که مجموعه ای از اطلاعات وارده و تجزیه تحلیل آنهاست که بر اساس تجربه قبلی به دست آمده و ثبت و ضبط شده ) می فرستد و پس از آمدن پاسخ مغز او شروع به تجزیه و تحلیل این جزئیات می کند و هر بار که اطلاعات جدیدی می آید شرلوک بیشتر به شناخت و حل مسئله نزدیک می شود . به همین خاطر پرونده های معمولی و با پیچیدگی کم را به سرعت حل می کند و کمک زیادی به پلیس لندن و شخص سربازرس می کند. اما او به این چیزها قانع نیست و نهایت پیچیدگی ممکن را می خواهد . در اینجا به درستی شخصیتی به نام دکتر موریاتی وارد ماجرا شده و قرار است دائما موی دماغ شرلوک باشد. موریاتی نوع باهوشی از شرلوک اما بدمن این سریال است و ردپای او در بعضی پرونده ها وجود دارد.
شرلوک در عین جذاب بودن گاهی به خاطر سریع حرف زدن و بیان سریع آنچه در ذهنش می گذرد به انسان عجیب و مورد تنفری تبدیل می شود به طوری که خودش هم متوجه نمی شود که طرف مقابل را آزرده است البته سریال همینطور که به جلو می رود این عیب شرلوک نیز کمتر آزاردهنده می شود .
تمام این ویژگی ها را بندیکت کامبربچ با ظرافت و زیبایی هرچه بیشتر در نقش خود ایفا می کند دکتر واتسونبا بازی مارتین فریمن بسیار خوب در نقش در نقش مکمل شرلوک ظاهر شده است و او را بیش از یک همکار یاری می کند .
سریال در بخش های , کارگردانی , داستان و ... کاملا قدرتمند می باشد تنها نقطه ضعفی که میتوان به آن گرفت کمی بی نظمی در برخی روایت هاست که با کات تند و تیز بیشتر باعث سردرگمی بیننده می شود طوری که بیننده از داستان عقب می ماند.اشکال دیگر در اغراق بیش از حد در برخی تحلیلهای شرلوک است که گاهی اغراق آمیز بودن آن نمایان می شود.مثلا در جایی شرلوک بر روی پاچه شلوار فردی چند خط می بیند و اینطور استنباط می کند که او دارای حیوان خانگی است و آن خطها جای پنجه آن حیوان است در حالی که می توان ده ها دلیل دیگر برای آن در نظر گرفت و یا در جایی نخی روی کت فرد می بیند و اینطور استنباط می کند که فرد در آن روز در خیاطی بوده و این نخ روی کتش جا مانده ! ممکن است باد نخ را روی کت وی انداخته باشد و یا دلایل دیگر ؛ نمونه های مثل این در سریال کم نیستند ؛ استنباط هایی که ممکن است دلیلشان چیز دیگری باشد اما شرلوک فقط با توجه به چیزی که خود دوست دارد آن را برداشت می کند اما این قبیل مسائل باعث ضعف بزرگی در سریال نمی شود و در لابه لای داستان پر جنب و جوش سریال گم می شوند .
کلام آخر
شرلوک سریال زیبا و پرجنب و جوشی است که هر لحظه آن می تواند برای بیننده هیجان انگیز باشد با بازی های خوب بازیگران و ریتم تند و مناسب سریال همراه با موسیقی و تدوین سریع. همه باعث می شوند بیننده رضایت کامل از آن داشته باشند، همانطور که هم اکنون محبوبترین سریال شبکه بی بی سی نیز می باشد
تایتانیک، اثر خارق العاده ی جیمز کامرون همانند نشستن داخل یک کپسول زمان و بازگشتی 8 و نیم دهه ای به گذشته است، نزدیک ترین موقعیتی که هر کدام از ما میتوانیم بر روی این کشتیِ شکافنده ی اقیانوس که نفرین ابدی بر روی خود داشت قدم بزنیم. دقیق در جزئیات اما همچنان گسترده در دامنه و نیات، تایتانیک همچون داستان حماسی ای کمیاب می ماند. شما فقط تایتانیک را با چشم مشاهده نمی کنید بلکه آن را از شروع تا غرق شدن کشتی با تمام وجود تجربه و لمس می کنید، سپس به سفری دو نیم مایل زیر سطح دریا جایی که کارگردان فیلم جیمز کامرون هیچ وقت تجربه ی کار نداشته می رویم و تصاویری شبه مستند که مخصوص این فیلم هستند می بینیم.
در همه ی کارهای قبلی خود، جیمز کامرون عرصه ی جلوه های ویژه ی کامپیوتری در فیلم های سینمایی را تکان اساسی داده و آن را به جلو برده است.در "بیگانه" او مخلوق داستان اصلی را بار ها به واقعیت نزدیک تر و ارتشی از هیولاهای کابوس وار را خلق کرد. در فیلم "پرتگاه" او ما را با خود به سفری عمیق در زیر دریا برد تا گروهی از مسافران فضایی نیک خواه را به ما نشان دهد. در قسمت دوم "ترمیناتور" او نابودگر بی نظیر سینما را معرفی کرد(که در تکمیل افکت هایی بود که در پرتگاه استفاده شده بودند). در فیلم "دروغ های حقیقی" نیز او از تکنولوژی دیجیتالی استفاده کرد تا نبردی هوایی را به تصویر بکشد. حال در این فیلم، بازسازی بی نظیر جیمز کامرون از کشتی افسانه ای تایتانیک به حدی بی نظیر است که مرز بین واقعیت و توهم را در نوردیده است به طوری که نمیتوان تشخیص داد کدام قسمت واقعی و کدام قسمت خیالی است. گویی کامرون برای تولید این فیلم دوباره تایتانیکی را ساخته، آن را به دریا انداخته و فیلم را واقعاً بر روی کشتی فیلمبرداری کرده است.
http://www.naghdefarsi.com/media/kunena/attachments/8299/3_2016-10-27-2.jpgالبته باید بگوییم که جلوه های ویژه به تنهایی باعث موفقیت یک فیلم نمی شوند و تایتانیک نیز صرفا با اتکا بر این موضوع و نداشتن داستان و کارکتر های جذاب و به یاد ماندنی، به اثری پرخرج که برای چند لحظه چشم را خیره می کرد و پس از آن چیزی برای عرضه نداشت تبدیل می شد.کامرون همیشه مردم را در قله ی تکنولوژی هایی که در اطراف آن هاست قرار داده است. بر خلاف فیلم سازانی همچون رونالد امریک و دین دولین، کامرون از جلوه های ویژه در راستای خدمت به فیلم نامه بهره می برد نه صرفاً خیره کردن چشم های بینندگان.این موضوع درباره ی تایتانیک نیز صادق است. منظره ی به یاد ماندنی فیلم صحنه ی غرق شدن کشتی است اما هسته ی مرکزی فیلم رابطه یِ عشاقی ناهمگون است.
تایتانیک داستانی رومانتیک است، داستانی ماجراجویانه، یک داستان هیجانی و همه ی اینها در فیلم وجود دارند. در فیلم لحظات تراژیک، بامزه، دلسوزانه و حماسه به وفور یافت می شوند.در نوع خود تمامی کارکتر های فیلم از سطح زندگی روزمره بالاتر هستند اما باز هم به اندازه ی کافی انسانی اند تا بتوان با آن ها ابراز همدردی کرد. شاید شگفت انگیز ترین نکته درباره ی فیلم این باشد که با وجود اینکه کامرون سقوط کشتی تایتانیک را با تمام عظمتش به تصویر می کشد اما این موضوع هیچ وقت باعث به حاشیه رانده شدن قهرمانان داستان نمی شود. تا پایان فیلم ما هیچ وقت از احساس همدردی برای جک و رز دست نمی کشیم.
کشتی بزرگ تایتانیک در ساعات اولیه ی روز 15 آپریل سال 1912 غرق شد، در طی این حادثه از 2200 مسافر کشتی 1500 نفر جان باختند.داستان فیلم اما در سال 1912 آغاز نمی شود. درعوض در دنیای مدرن شروع می شود در حالی که گروهی در تلاش برای دستیابی به تعدادی از سنگ های قیمتی دفن شده همراه با کشتی هستند. این جست و جو به رهبری بروک لووت(با بازی بیل پکستون) که آرزوی یافتن سنگی ملقب به "قلب دریا" را دارد انجام می شود. "قلب دریا" الماسی 56 قیراطیِ افسانه ای است که گفته می شود همراه با کشتی غرق شده است. پس از دیدن تبلیغ این اکتشاف در تلوزیون پیرزنی 101 ساله(با بازی گلوریا استوارت) با بروک تماس میگیرد و میگوید که اطلاعاتی از این جواهر دارد. او خودش را با نام رز دویت بوکیترمعرفی می کند، یکی از بازماندگان این تراژدی. بروک دستور می دهد تا رز را به محل اکتشاف ببرند و رز در آنجا نسخه ی داستانی خود از سفر تلخ تایتانیک افسانه ای روایت می کند.
قسمت اعظم فیلم _حدود 80 درصد آن_ در فلش بک ها روایت می شود. ما در روزی که تایتانیک از ساوثهمپتون مسافرت خود را آغاز می کند وارد داستان می شویم. در ادامه با سه شخصیت اصلی فیلم اشنا می شویم: رز، دختر جوانی که به دلیل مشکلات مالی مادرش مجبور به ازدواجی تهی از عشق شده، کال هاکلی، نامزد ثروتمند اما خالی از احساس او و درنهایت جک داوسون( با بازی لئوناردو دی کاپریو) جوانی تهی دست که بلیط درجه ی 3 خود را در یک قمار برده است. جک برای اولین بار رز را از فاصله ای دور می بیند اما دست تقدیر به او این اجازه را می دهد تا خود را او نزدیک تر کند. همانطور که داستان به پیش می رود، جک و رز دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه صمیمی تر می شوند و سرانجام دل به یکدیگر می بازند. رز تصمیم می گیرد تا عزم خود را جذب کرده و به مادر خود بفهماند که قصد ازدواج با کال را ندارد. اما حتی با کمک مالی براون، یکی از زنان ثروتمند کشتی
اختلاف طبقاتی مانعی بزرگ در این راه می تراشد. سپس وقتی که شرایط مثلث رز/جک/کال به سر حد خود می رسد، تایتانیک با یک کوه یخی برخورد می کند. کشتی "غرق ناشدنی" غرق می شود.
با تمرکز بر روی رابطه ی جک و رز، جیمز کامرون از مشکل اکثر فیلم های حماسی_فاجعه ای می گریزد: شخصیت های زیاد از حد در داستان های زیاد از حد.وقتی که فیلمی سعی می کند که داستان یک دوجین شخصیت را روایت کند خود به خود کاری می کند تا همه ی شخصیت ها در سطح بمانند و عمیق نشوند. در تایتانیک، جک و رز از ابتدا تا انتهای فیلم هسته و مرکز داستان هستند و کارکترهای فرعی نیز صرفا کارکتر های فرعی هستند و نه چیزی بیشتر. دو قهرمان فیلم(البته نباید از شخصیت بی نظیر کال نیز غاقل شد) برای کامرون کافی بودند تا تمام مدت زمان فیلم را به آن ها اختصاص بدهد.
همانطور که کارکتر ها مهم هستند غیر ممکن است که تاثیر و قدرت جلوه های ویژه را نادیده گرفت. علی الخصوص در طی 1 ساعت پایانی فیلم همان طور که تایتانیک آرام آرام به فرجام خود می رسد مبانی فیلم به گونه ای عمل میکند که نه تنها شاهد داستانی حماسی_ماجراجویانه هستیم بلکه شاهد قدرت جلوه های ویژه ی کامپیوتری در شبیه سازی واقعیت در سینمای مدرن هستیم. صحنه های غرق شدن تایتانیک، تَنی چند از باهیبت ترین و الهام بخش ترین صحنه هایی است که در سال های اخیر در فیلم سینمایی دیده ایم. تایتانیک فیلمی است که باید بیشتر از یک بار دیده شود چرا که در دفعات بعد نیز میتوان از جزئیات بی نظیر آن لذت برد.
یکی از بهترین جنبه های تایتانیک تصاویر مستندِ واقعی برای شکل دادن قسمت هایی از فیلم است. جیمز کامرون که از تصاویر موجود درباره ی تایتانیک راضی نبود خود دست به کار شد تا این تصاویر را بهبود ببخشد و تعدادی تصویر از کشتی غرق شده نیز تهیه کنند.در نتیجه تعدادی از این تصاویر در تهیه ی فیلم و قسمت های زیر آب نیز استفاده شدند.اهمیت و تاثیر این کار را نباید نادیده بگیریم.
برای قهرمانان اصلی داستان عاشقانه و رومانتیک ما کامرون دو تن از جوانان با استعداد این روزگار را برگزیده است. لئوناردیو دیکاپریو(که سابقاً در فیلم رومئو و ژولیت تجربه ی عاشقی را چشیده بود) که به ندرت بازی بهتری از تایتانیک انجام داده است، بازی بسیار خوبی به نمایش می گذارد.در همین حین کیت وینسلت که رزومه ای شامل "حس و حساسیت"، "هملت" و "جود" دارد در نقش رز بی نظیر عمل می کند. بیلی زین در نقش منفی خوب ظاهر می شود.بازیگران جانبی نیز از عهده ی ایفای نقش خود به خوبی بر می ایند.
در حالی که تایتانیک بی شک رمانتیک ترین فیلمی است که جیمز کامرون ساخته است طرفدارانی که با دیدن فیلم هایی نظیر پرتگاه و یا بیگانه دوست دار کامرون شده اند نیز نا امید نخواهند شد. تایتانیک تمام هیجان و لذتی که سینمارو ها انتظار دارند را با خود به همراه دارد.معجونی از سبک و سیاق خاص کارگردانی با هیبتی باورنکردنی. تایتانیک بهترین فیلمی است که جیمز کامرون تا کنون ساخته است.زمان نزدکی به 3 ساعته ی فیلم به سرعت می گذرد. اگرچه ی این قصه کمی با تخیل نیز مخلوط شده و تماماً نیز واقعی نیست اما این مسئله هیچ چیزی از شایستگی این فیلم برای کسب جوایز مختلف از جمله جوایز آکادمی اسکار کم نمی کند.
« زوتوپیا » که در ماه های قبل از آن به عنوان « زوتروپلیس » نیز یاد می شد، جدیدترین انیمیشن کمپانی دیزنی می باشد که اینبار بدون مشارکت پیکسار ساخته شده است و تا این لحظه که این مطلب را می نویسم، همچنان در حال فروش خیره کننده در سرتاسر جهان می باشد. انیمیشنی که نسبت به آثار سالهای گذشته تفاوت های آشکاری دارد.
زوتوپیا، منطقه ای است که در آن حیوانات مختلف در کنار هم به خوبی و خوشی در حال زندگی هستند. در این سرزمین رنگی و دوست داشتنی جودی هپس ( جنیفیرگودوین ) که یک خرگوش است، از کودکی آرزو داشته تا بتواند به عنوان اولین خرگوش در اداره پلیس زوتوپیا مشغول به کار شود و به تازگی نیز به آرزویش رسیده است. اما رئیس پلیس بوگو ( ادریس البا ) به او وظیفه ای خسته کننده سپرده تا او را از خطر دور نگه دارد. با اینحال پس از اینکه جودی یک روباه مکار به نام نیک ( جیسون بیتمن ) را ملاقات می کند و از سوی دیگر باید به دنبال فردی گمشده در زوتوپیا بگردد، داستانهای هیجان انگیزی برایش بوجود می آید که...
« زوتوپیا » در برگیرنده مضامین ارزشمندی است که مختص به مسائل روز جهان می باشد. دنیای انیمیشن در سالهای گذشته تمرکز و تاکید ویژه ای بر مقوله خانواده داشته است و اغلب انیمیشن های ساخته شده نیز به خوبی توانسته اند تا ارزش و جایگاه خانواده و همدلی را به کودکان بیاموزند. اما تفاوت عمده ای که « زوتوپیا » با دیگر انیمیشن های دیزنی دارد، پرداختن به مسائل بشردوستانه ای است که کمتر تابحال با این جدیت در سینما شاهدش بوده ایم.
در جدیدترین انیمیشن دیزنی، سازندگان تفاوت های نژادی در جامعه را به عنوان تم اصلی در نظر گرفته اند. شهر زوتوپیا که نشانه ای از یک جامعه پویا و سرحال می باشد، تشکیل شده از حیواناتی است که تفاوت های نژادی فراوانی دارند اما در عین حال که برخی از آنها می توانند دیگری را لقمه چپ کنند، به خوبی و خوشی در یک جامعه آرمانی در حال زندگی در کنار یکدیگر هستند. « زوتوپیا » به خوبی این مفهوم را در جریان داستان پرورش داده که افراد می توانند در یک جامعه فارغ از هر نژادی ، زندگی خوشحال و آرامی در کنار هم داشته باشند و احترام متقابل یکی از ارکان اصلی آن می باشد. دیگر ویژگی که در « زوتوپیا » وجود دارد و به نظر می رسد بیشتر الهام گرفته از جدال های دولت و سیاهپوستان در آمریکا در سالهای اخیر باشد، بحث اختیارات حکومت در برقراری صلح و از میان بردن تبعیض در جامعه است که در جامعه زوتوپیا به خوبی به چشم می خورد که روی هم رفته قابل تحسین می باشد.
اما فارغ از تم های بشر دوستانه ای که در حمایت از تفاوت های نژادی در « زوتوپیا » مطرح می باشد، باید به موقعیت های کمیک انیمیشن نیز اشاره کرد که کمتر خسته کننده می شوند و تقریبا تا انتهای داستان می توانند لبخندهای فراوانی را به لبان تماشاگر بیاورند. شوخی های کلامی میان جودی و نیک به سبک کمدی های دونفره کلاسیک سینما، با بده بستان های کلامی با سرعت بالا همراه است که البته قدرت دیالوگ نویسی بالای نویسندگان، به خوبی توانسته از یک ضعف بزرگ در این زمینه جلوگیری بعمل آورد.
« زوتوپیا » همچنین در خلق موقعیت طنز یکی از بهترین انیمیشن های چندسال اخیر می باشد که به لطف برخورداری از گونه های متفاوت حیوانات که به خوبی توانسته بازه گسترده ای از موقعیت های طنز را در اختیار سازندگان قرار دهند، لحظات جذابی خلق کرده که می توان با خیال راحت به تماشای آن نشست و لذت برد. یکی از جذاب ترین این شخصیت ها، حیوان تنبل می باشد که احتمالا در آینده انیمیشن های کوتاه جالبی از آن توسط دیزنی ساخته و منتشر خواهد شد!
« زوتوپیا » احتمالا یکی از انیمیشن های مهم در فصل اسکار 2017 خواهد بود. انیمیشنی که علاوه بر تاکید همیشگی بر ارزش دوستی و خانواده، مفاهیم تازه ای از جمله مبارزه با نژاد پرستی و پذیرش تفاوت ها و همچنین وظیفه حکومت در قبال مبارزه با تبعیض نژادی را به خوبی مطرح کرده است. « زوتوپیا » از این جهت می تواند انیمیشن ارزشمندی باشد که نسل کودکان را به پذیرش تفاوت های نژادی دعوت می کند و به آنها می گوید که مهم نیست از چه نژادی باشید و چه رنگی داشته باشید، همه شما از حق مساوی برخوردار هستید و باید جامعه ای شاد تشکیل دهید. یکی از دیالوگ های هوشمندانه ای که در « زوتوپیا » می شنویم زمانی است که جودی می گوید : « من اینجا اومدم تا دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنم اما فکر می کنم بدتر شد. » و در پاسخ می شوند : « دنیا همیشه در حال ویرانی هست، برای همین همیشه به پلیس های خوب نیاز داریم. »
اسکار 2016 به دلایلی چون استفاده از بازیگران سفیدپوست به جای افراد رنگینپوست و غلبهی چشمگیر سفیدپوستان در محصولات سینمایی مطرح و شاخص، دچار حواشی بسیاری شد. اسامی حاضر در فهرستهای مختلف جوایز امسال توانسته این کمبود را جبران کند. یکی از شاخصترین آثار امسال فیلم "حصارها" است که از نمایشنامه اثر «آگوست ویلسون» و برندهی جایزه پولیتزر و تونی در سال 1983 اقتباس شده. تمامی بازیگران فیلم سیاهپوست هستند که فستیوالی از بازیهای خوب و دیدنی، و دیالوگهایی تکاندهنده و هوشمندانه به تماشاگران تقدیم کردهاند. اگرچه میتوان ضعف نسبی فیلم را در انتقال خام اتمسفر تئاتری نمایشنامه به فضای سینمایی آن نامید، اما جنس اثر به قدری متقاعدکننده از آب درآمده که توجه بیننده از نمایشنامه به خود فیلم متمرکز شود.
Fences 2016 "حصارها" سومین تجربهی پشت دوربین «دنزل واشنگتن» محسوب شده که بعد از قریب به یک دهه سکان هدایت فیلمی را بر عهده گرفته. شش سال زمان برده که «واشنگتن»، نمایش را از صحنهی تئاتر (که خود او در سال 2010 نقش اصلی را در برادوی به عهده داشت) به دنیای سینما انتقال دهد. سبک کارگردانی او کاملا به ذات نوشته وفادار است که البته این رویکرد عامدانه بوده و موفق هم به سرانجام رسیده. همچنین هنرنمایی این بازیگر توانمند در این فیلم را میتوان در ردیف آثاری چون شکوه، مالکومایکس و روز تمرین نشاند که میتوان از آنها به عنوان مثالی از استعداد و تطبیقپذیری یک بازیگر نام برد.
Fences 2016 داستان فیلم در پیتسبرگ (شهرستانی در ایالت پنسیلوانیا) در اواخر دهه 1950 رخ میدهد. "حصارها" با وجود وفاداری به نمایشنامهی ویلسون، از فرهنگ آفریقایی-آمریکایی در پسزمینه بهره برده و موضوعاتی چون حقوق مدنی و تغییرات نژادی را مطرح میکند. شخصیت اصلی، «تروی (دنزل واشنگتن)»، بازیکن سابق لیگ بیسبال سیاهپوستان بوده که قبل از الغای قانون حذف تبعیض نژادی و تاسیس لیگ اصلی بیسبال فعالیت کرده. او افسوس میخورد که چرا هرگز فرصت بازی در مسابقات مهمتر با پول بیشتر را نداشته. اکنون که 53 سال سن دارد و هجده سال از ازدواجش با «رز (وایولا دیویس)» گذشته، هنوز هم اشتیاقی برای بیان اصطلاحات بیسبال در وجودش به چشم میخورد. هنوز هم از اصطلاحاتی چون حمله، توپ و بیرون استفاده میکند.
تروی در بخش زباله مشغول به کار است و آرزویش ارتقا از پشت کامیون، جایی که سالهاست با دوستش «بونو (استفن هندرسون)» در آن جا کار میکند، به سِمَت راننده است که اگر این اتفاق بیفتد او اولین رانندهی سیاهپوست ماشین حمل زباله خواهد بود. این مرد با همسرش رز و پسر دبیرستانیشان «کوری (جووان آدپو)» در خانهای کوچک زندگی میکند. تروی همچنین از ازدواج قبلیش یک پسر بزرگ به نام «لیون (راسل هرنزبی)» دارد. برادرش «گابریل (مایکلتی ویلیامسون)» در جنگ مجروح شده و تا یافتن مکانی برای خودش در خانهی او سکونت یافته.
Fences2016 داستان "حصارها" نگاهی به اتفاقات و بحرانهای موجود در زندگی تروی میاندازد. رابطهی او با کوری سفت و سخت پیش میرود (همانند رابطهی خیل عظیمی از پدران و پسران نوجوان کلهشق)، و بارها مشکلات خود با والدینش را برای کوری تعریف میکند. وارد یک رابطهی غیرقانونی شده که منجر به بارداری ناخواسته گردیده و همین مشکلاتش را دوچندان میکند. صحنهای که نزد رز به خیانت خود اعتراف میکند (که برای شرح لغزش و خطای خود از اصطلاحات بیسبالی بهره میبرد)، یکی از احساسیترین و قدرتمندترین لحظات فیلم است. با وجود این که واشنگتن در این لحظه فوقالعاده است، اما وایولا دیویس صحنه را از آن خود کرده و از حالا میتوان مجازا تضمین کرد که در مراسم اسکار 2017 در جایگاه مخصوص تحویل جایزه بایستد و سخنرانی خود را ادا کند (کمپانی پارامونت قصد دارد نام او را در شاخه بهترین بازیگر نقش مکمل زن جا کند، شاید چندان درست به نظر نرسد ولی این شیوه سال قبل برای آلیشیا ویکاندر جواب داد؛ چرا امسال برای دیویس جواب ندهد؟).
دیالوگهای فیلم به زیبایی نوشته و پرداخته شده که هم با شرایط آن دوران همخوانی دارد هم با شرایط ذهنی شخصیتهای فیلم. به نظر من «مرگ فروشنده» و «گلنگری گلن راس» بهترین مثالهایی هستند که میتوان نمایشنامهی مرجع این اثر را با آنها مقایسه کرد. واشنگتن توانسته گرایشها، اعتقادات و تنش حاکم بر روابط شخصیتهای فیلمش را به خوبی به تصویر بکشد.
شاید "حصارها" همانند دیگر فیلمهای درام صادقانه و مستقل که از سر و صدای زیاد برای جلب تماشاگر استفاده نمیکنند، در یافتن مخاطب خود دچار مشکل باشد. اما این فیلم که از فیلمنامهای هوشمندانه و نقشآفرینیهایی قوی بهره میبرد، شایستگی آن را دارد که توسط تمام کسانی که به بازیهای خوب و تاثیرات احساسی آثار سینمایی اهمیت میدهند مورد توجه قرار گیرد. هنگامی که در اوایل سال 2017 نامزدهای اسکار معرفی شوند، مسلما نام "حصارها" با شایستگی خواهد درخشید.
« بتمن علیه سوپرمن: طلوع عدالت » یکی از جنجالی ترین و در عین حال پر هزینه ترین پروژه های سینمایی در یک دهه اخیر محسوب می شود که از زمان انتشار خبر کوتاهی درباره ساخته شدن آن، میلیون ها پیغام از طریق شبکه های اجتماعی درباره آن منتشر گردید و گمانه زنی ها درباره نحوه قرار گرفتن شخصیت بتمن در مقابل سوپرمن آغاز گردید. این پیغامها در ماه های بعد با مشخص شدن جزئیات بیشتری از داستان و حضور شخصیت های مهم دیگری از جمله « زن شگفت انگیز » به داستان، وارد مرحله تازه ای شد و هوادارن داستان های اَبَرقهرمانی هیجان زده از اتفاقاتی که شاهدش بودند، سناریوهای متفاوتی را در ذهن مرور می کردند تا بتوانند اَبَرقهرمانان محبوبشان را در یک قاب تصویر کنند.
جدیدترین فیلم اَبَرقهرمانی دی سی پس از مدتها منتشر شدن تریلر و اخبار،حالا منتشر شده است. رقیب این کمپانی یعنی مارول، در سالهای گذشته سود هنگفتی از انتشار آثار خود بدست آورده است و در پروژه مشترک اَبَرقهرمانانش یعنی « انتقام جویان » نیز این سود را به حداکثر ممکن رساند. تمام این اتفاقات سبب شد تا دی سی هم تصمیم بگیرد قهرمانان محبوبش را در یک فیلم مشترک ببیند تا در رقابت با رقیب دیرینه اش قافیه را نبازد. اثری که با احتساب بودجه بازاریابی تبلیغاتی، با رقم شگفت انگیز 400 میلیون دلار تولید شده و از این حیث در میان یکی از پرخرج ترین آثار تاریخ سینما قرار می گیرد.
داستان فیلم پس از اتفاقاتی که در فیلم « مرد پولادین » ( سوپرمن ) شاهدش بودیم رخ می دهد. سوپرمن پس از مبارزه اش با زد، به غرور و تکبر زیادی رسیده است و دیگر نشانی از اَبَرقهرمان محبوب مردم ندارد. سوپرمن به نوعی خود را در مقام خدایی می بیند و منش قهرمانانه خویش را فراموش کرده است. در آن سوی داستان ، بروس وین ( بن افلک ) نیز سوپرمن را بخاطر رفتار و کرداری که پیش گرفته سرزنش می کند و این اعتراض را با صدای بلند به او منتقل کرده است. سوپرمن هم که خیلی علاقه ای به شنیدن این اظهار نظرها ندارد، تصمیم می گیرد راهی برای از میان برداشتن بتمن پیدا کند تا با خیال راحت راه خودش را ادامه دهد.در این میان لکس لوثر ( جیسی ایزنبرگ ) نیز سوپرمن را به عنوان تهدیدی برای برنامه هایش می بیند. وی قصد دارد تا کریپتون را احیاء نماید و همچنین با استفاده از DNA زد، یک هیولای مخوف بسازد تا بتواند تمام مشکلات را از سر راه بردارد اما...
برای نوشتن در مورد « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » باید به آثاری که در سالهای گذشته از این دو شخصیت ساخته شده پرداخت که در این بین، توجه به سری فیلمهای « بتمن » بیش از « سوپرمن » می باشد. کریستوفر نولان که در این پروژه نیز به عنوان مشاور حضور داشته، با ساخت سه گانه « بتمن » انتظارات طرفداران داستان های اَبَرقهرمانی را به طور شگفت انگیزی افزایش داد تا طرفداران نسبت به تغییراتی که در فیلم « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » درباره این شخصیت و جایگزینی بن افلک با کریستین بیل رخ داد، واکنش بسیار تندی داشته باشند. نولان به خوبی ثابت کرد که حتی در آثار اَبَرقهرمانی هم می توان داستان مناسبی روایت کرد و شخصیت های داستان و دنیایشان را برای مخاطب پرورش داد تا آنها صرفا یک قهرمان تک بعدی نباشند.
اما رویه ای که زک اسنایدر و در مجموع سازندگان « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » پیش گرفته اند، موازی با شرایطی است که در سالهای گذشته سازندگان آثار مارول با استفاده از این رویکرد، مخاطبین زیادی را به سوی خود جلب کرده و سود سرشاری نیز بدست آورده بودند. دی سی در نهایت به این خواسته تن داده که با ساده کردن روایت داستان و اکشن بیشتر و پر زرق و برق، می توان توده بیشتری از مردم را جذب کرد؛ این همان نقطه ای است که « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » را از فیلمهای انفرادی اَبَرقهرمانانش جدا می کند.
متاسفانه فیلمنامه و کیفیت داستان و شخصیت پردازی در « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » تا حد زیادی از بین رفته و نشانی از سه گانه نولان و حتی چند فیلم اخیر « سوپرمن » نیز در آن به چشم نمی خورد. در اینجا دو اَبَرقهرمان داستان بی آنکه اطلاعات کافی به مخاطب بدهند، عصبانی هستند و علیه یکدیگر موضع می گیرند. اسنایدر در یک ساعت ابتدایی تلاش کرده تا شخصیت های داستان را معرفی نماید و انگیزه های متفاوتی از آنان برای رویکردشان در داستان مطرح نماید. اما آنچه که اسنایدر در سالهای اخیر از خود در سینما نشان داده، این نکته را به خوبی اثبات می کند که وی هرگز توانایی سرو سامان دادن به فیلمنامه و منطق روایی را نداشته و ترجیح می دهد از این مسیر به سرعت گذشته و به اکشن دیوانه وار مورد علاقه خود برسد. این اتفاق متاسفانه در « بتمن علیه سوپرمن » نیز رخ داده و شخصیت پردازی سرهم بنده شده اسنایدر در یک ساعت ابتدایی، بی رمق، خسته کننده و بسیار کلیشه ای است. اَبَرقهرمانان این فیلم در مقایسه با خود گذشته شان چند قدم عقب تر هستند.
حضور اَبَرقهرمانان محبوب دی سی که برای اولین در یک اثر مشترک در کنار یکدیگر قرار گرفته اند، در نگاه اول هیجان انگیز به نظر می رسد اما با گذشت زمان متوجه می شویم که عدم پرداخت مناسب این شخصیت ها، علنا فرصت های بی نظیری که حضور این افراد در کنار یکدیگر می توانست بوجود بیاورد را از بین برده است. در این میان، وضعیت لکس لوتر به مراتب بدتر از دیگران است و اولین حضور این شخصیت بر پرده سینما با پرداختی بسیار بد گذشته است. با اینحال اضافه شدن زن شگفت انگیز و یکی دو تایی مبارز دیگر به داستان، حداقل هیجان تماشاگر را بالا می برد تا حواسش بطور کامل از ضعف های فیلم منحرف شود.
در بخش اکشن، « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » سرگرم کننده است و با انفجارها و افکت های جذابی که هر لحظه به نمایش می گذارد، بسیاری را دچار هیجان خواهد کرد. نمی توان جذابیت های اکشن فیلم را انکار کرد و باید گفت که لذت بردن از آن امری اجتناب ناپذیر است، اما حتی در این بخش نیز فیلم با کاستی هایی مواجه می باشد. متاسفانه پرداخت و کارگردانی صحنه های اکشن فیلم خلاقیت مشخصی ندارد و پس از مدتی یکنواخت می شوند. این قضیه زمانی آزاردهنده تر می شود که بدانیم در سالهای گذشته کیفیت کارگردانی اکشن آثار « بتمن » و « سوپرمن » به مراتب بالاتر از « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » می باشد. انفجارهای بی پایان و ریخت و پاش های غیرلازم، یادآور آثاری نظیر « ترنسفورمز » می باشد!
در میان بازیگران فیلم؛ اولین حضور بن افلک در نقش بتمن راضی کننده بوده است. در ماه های اخیر اظهار نظرهای بی رحمانه ای درباره جایگزینی وی با کریستین بیل منتشر شده بود اما حالا با اکران فیلم، باید گفت که بازی بن افلک در نقش بتمن شاید راضی کننده ترین نقش آفرینی فیلم باشد. هنری کاویل نیز در نقش سوپرمن عصبانی تر از گذشته است و البته بعد از مدتی بی خود و بی جهت نرم می شود. با اینحال کاویل هنوز هم در نقش سوپرمن قابل قبول است. گال گدوت هم که اولین حضور شخصیت زن شگفت انگیز در سینما را رقم زده، حداقل در اولین نقش آفرینی اش ما را امیدوار به قسمت های بعد نگه می دارد. جیسی ایزنبرگ در نقش لکسی لوتر به جهت پرداخت بد شخصیت، درخشش چندانی ندارد. اِمی آدامز و جرمی آیرونز را هم می توان به عنوان شکست خورده های فیلم معرفی کرد!
« بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » را باید مارولی ترین فیلم دی سی معرفی کرد. اثری که پر زرق و برق است و تا می توانسته سعی کرده اکشن پر بزرق و برق و بی مغزی را بر پرده سینما بیاورد تا هیجان مخاطب حتی یک لحظه فروکش نکند. انکار جذابیت های تماشای « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » امکان پذیر نیست و هر مخاطبی می تواند از تماشای این حجم از جلوه های ویژه در فیلم لذت ببرد. اما زمانی که صحبت از شخصیت پردازی و روایت داستان مطرح می شود، فیلم جدید زک اسنایدر چند قدم از فیلمهای قبلی این شخصیت های محبوب عقب تر می ایستد. زک اسنایدر در جدیدترین ساخته اش دقیقا همان فیلمی را ارائه کرده که می تواند طیف گسترده ای از مخاطبین را در برگیرد؛ اثری با اکشن های غیرقابل توقف، ویرانی های فراوان، پرواز و درگیری های بی پایان که فیلمنامه و کارگردانی و منطق روایی که پیش از این نمونه اش را در « بتمن » نولان شاهدش بودیم، در آن از دست رفته است. در صورتی که « بتمن علیه سوپرمن : طلوع عدالت » را همانند آثار مارول جدی نگیریم، تماشای این اَبَرقهرمانان عصبانی و جدی می تواند سرگرم کننده باشد.
فرانك دارابونت بیست و هشتم ژانویه سال ۱۹۵۹ به دنیا آمد و پیش از آنكه به طور حرفه ای وارد حرفه فیلمسازی شود كارش را به عنوان طراح صحنه در هالیوود آغاز كرد. او در عالم سینما كارهای مختلفی را تجربه كرد و شاید این تجربیات در موفقیت او در هیئت یك كارگردان نقش داشته است. دارابونت اگرچه در سال ۱۹۸۹ فیلمی ویدیویی برای شبكه كابلی ساخت اما نخستین فیلم حرفه ای او را باید «رستگاری در شائوشنگ» قلمداد كرد.
فیلم «رستگاری در شائوشنگ» كه محصول سال ۱۹۹۴ است به زندگی یك زندانی به نام اندی دو فرنس می پردازد. اندی در سال ۱۹۴۷ به اتهام قتل همسرش راهی زندان اوهایو می شود. او كه بی گناه است اما نتوانسته بی گناهی اش را ثابت كند.ورود آدم متشخصی مثل اندی در بین زندانیانی كه اكثر شان به سال های طولانی حبس محكوم شده اند چالش برانگیز است. رفتار پرخاشگر زندانیان زندان اوهایو واكنشی طبیعی به شرایطی است كه در آن گرفتار شده اند. اما خشم اندی درونی است. او در طول فیلم كمتر درباره خودش حرف می زند. از چیزی كه در سرش می گذرد نمی گوید. درباره آنچه بر سرش آمده با هیچ كس صحبت نمی كند.
دیگر شخصیت كلیدی فیلم «رد» است. یك زندانی سیاهپوست كه می تواند هر چیزی را برای زندانیان فراهم كند. از ابتدای فیلم عمقی كه به نگاه و رفتار رد داده می شود از یك سو او را مردی باتجربه و صبور نشان می دهد كه می تواند با اندی درون گرا كنار بیاید. حضور اندی در زندان به مرور زمان باعث تغییرات اساسی می شود. گسترش كتابخانه زندان و در ادامه همكاری با رئیس فاسد زندان، به اندی شأنی فراتر از دیگران می دهد.«رستگاری در شائوشنگ» فیلم امید است. امیدی كه در بستری از ناامیدی و نا باوری شكل می گیرد. تمام شخصیت های اطراف اندی در غباری از ناامیدی گرفتارند.
زندانیان شائوشنگ چنان به چهار دیواری زندان خو گرفته اند كه خود را در زندان درونشان حبس كرده اند. آنها حتی پس از آزادی از زندان هم نمی توانند به جهان امید بازگردند. زندگی در شائوشنگ نتیجه ای جز ناامیدی در بر ندارد.دارابونت در این فیلم به نقد قواعد اجتماعی دست می زند. زندان كه در تعریفش قرار است مجرمین را متنبه كند و آنها را به انسان هایی بازیافته تبدیل سازد هرگونه كورسوی امید را از بین می برد. گویی زندان از نگاه فیلمساز طناب داری است كه زندانیان وقتی دچارش می شوند مدت زمان بیشتری را جان می دهند. زندان، در این فیلم صرفاً یك مكان با مختصات خاص خودش نیست، زندان شائوشنگ وضعیتی است كه انسان ها دچارش می شوند. وضعیتی كه پیدا كردن راهی برای رهایی از آن بسیار دشوار است. اندی و دیگر زندانیان زندان شائوشنگ علاوه بر محرومیت از حقوق اجتماعی و حتی فردی، تحت سیطره غول زندان به این باور می رسند كه زندگی مداوم در زندان باعث شده كه نتوانند به بطن جامعه برگردند.
جهان دارابونت در فیلم «رستگاری در شائوشنگ» اگرچه با امید به سرانجام می رسد اما پرسش های بسیاری را مطرح می كند. دارابونت، شخصیت هایی را در این فیلم خلق می كند كه كاركرد ماهیتی زندان را زیر سئوال می برند. مجرمین برای تنبیه، بازسازی و آماده شدن برای بازگشت به جامعه، به زندان فرستاده می شوند. اما از نگاه فیلم «رستگاری در شائوشنگ» اندی و دیگر زندانیان به زندان می روند كه بر نگردند. آنان چنان زندانی مفهوم زندان - وضعیتی جدا از اجتماع - می شوند كه حتی پس از آزادی نیز نمی توانند آزاد باشند. بسیاری از زندانیان كه شامل عفو شده و آزاد می شوند در اولین فرصت خودكشی می كنند. اندی، زندانی باوقار، متشخص و درون گرایی كه فضای زندان را دگرگون می كند و به اتاق رئیس راه می یابد در چنین شرایطی داستان دیگری را در سرش دنبال می كند. شاید هیچ كس نداند كه دارابونت، رستگاری اندی را به چكش كوچكی سپرده است كه اندی با آن هم مهره های شطرنج می سازد تا زندانبانان را بازی دهد و هم در طول بیست سال با حوصله ای مثال زدنی راه رهایی خود را هموار سازد.فیلمساز اگرچه داستان ساده ای را در فیلم دنبال می كند اما هنر او وقتی نمایان می شود كه به شخصیت ها و اتفاقات لایه های متعدد می بخشد. رستگاری در شائوشنگ فقط در عمل فیزیكی فرار اندی از زندان خلاصه نمی شود. اندی با تغییر و تحولاتی كه در فضای زندان و ارتباط زندانبانان و زندانیان ایجاد می كند به تحقق آرمان زندان اصلاح گر كمك می كند.
ضمن اینكه نكته اساسی پایان فیلم این است كه فرار اندی از زندان، زندانیان دیگر را هم از زندان درونشان رها می كند. با فرار اندی در حافظه زندان شائوشنگ در كنار زندانیانی كه پس از آزادی خودكشی كرده اند، یك زندانی هم وجود دارد كه با فرار از زندان رستگار شده است.
تامی به عنوان شخصیتی كه برای رهایی اندی وارد فیلم می شود تحت تاثیر او قرار می گیرد و حتی می خواهد به نفع او در دادگاه شهادت دهد با شلیك زندانبانان از فیلم خارج می شود. اندی قرار است خود رستگاری بخش باشد نه اینكه كسی او را رها كند. خیلی سخت است كه شخصیتی آرام چون اندی چنان در طول فیلم پرداخت شود كه عمل باورناپذیر او یعنی احداث تونلی بسیار بلند و عبور از مسیر طولانی فاضلاب، برای تماشاگر قابل قبول باشد. دارابونت در فیلم شائوشنگ این كار را انجام داده است. او فیلمنامه این فیلم را براساس داستانی از استیون كینگ، نویسنده داستان های وحشت انگیز نوشته است. همكاری او با كینگ در فیلم بعدی دارابونت هم ادامه پیدا كرد.پنج سال پس از آنكه اولین فیلم كارگردان تازه كار با استقبال مواجه شد و جایزه های متعددی دریافت كرد، دارابونت دومین فیلمش را با نام «مسیر سبز» ساخت. فیلمی بسیار خوش ساخت كه نشان داد تجربه اول فیلمساز اتفاقی نبوده است.
اولین قسمت از فیلم « جک ریچر » در سال 2012 براساس سری داستانهایی به همین نام نوشته آقای لی چایلد ساخته شد که برخلاف انتظارات نتوانست به فروش قانع کننده ای در آمریکا دست پیدا کند و چه بسا اگر فروش جهانی نبود، هرگز فکر ساخت یک دنباله برای این اثر به ذهن سازندگانش خطور نمی کرد. « جک ریچر : هرگز بازنگرد » که دوم فیلم سینمایی از این سری داستانهاست، وقایع کتاب هجدهم « جک ریچر » را بازگو می کند.
در این قسمت جک ریچر ( تام کروز ) متوجه می شود که دوست قدیمی اش سوزان ( کوبی اسمالدرز ) متهم به جاسوسی شده و در واقع برای او پاپوشی دوخته شده است. از این رو برای پی بردن حقیقت، پس از یافتن سوزان با او همراه شده و متوجه می شود که هم او و هم سوزان در یک توطئه پیچیده گرفتار شده اند که دامنه آن از افغانستان تا نیو اورلئان کشیده شده و...
قسمت دوم « جک ریچر » صحنه های تعقیب و گریز فراوانی دارد که لازمه یک اثر اکشن است و حضور تام کروز نیز یک وزنه سنگین برای بهبود کیفیت صحنه های اکشن فیلم بوده است. اما مشکل اساسی که « هرگز بازنگرد » از آن رنج می برد فقدان فیلمنامه ای است که بتواند حداقل دلایل منطقی برای بروز درگیری های فیلم را توجیه نماید تا تماشاگر دچار ابهام نگردد.
مبنای داستان «جک ریچر : هرگز بازنگرد » بر مبنای یک توطئه می چرخد که گریبانگیر جک و همراهش سوزان شده است. یعنی جایی که مخاطب می بایست با قهرمان داستانش همراه شود تا بتواند رازهای پشت پرده را برملا نماید و دنیایی را از دردسر نجات دهد. اما فیلم خیلی زود بی آنکه بخواهد گره ای در فیلمنامه ایجاد کند، عامل اصلی خرابکاری و در واقع شخصیت منفی داستان را معرفی می کند تا بدین شکل تماشای باقی داستان روندی " موش و گربه وار " به خود بگیرد. این اتفاق باعث شده تا هیجان تماشای داستان تا حد زیادی کاهش پیدا کند و تنها امید مخاطب به لحظات اکشن فیلم باشد تا بتواند فیلم را از بی رمقی خارج نماید.
در بخش هایی از فیلم علاوه بر سوزان که همراه کروز است و ما تا حدودی به درک داستان و وضعیت کلی او پی می بریم، شاهد یک خرده داستان تکراری و عجیب و غریب نیز هستیم که طی آن دخترکی 15 ساله ادعا می کند که جک پدرش است و همین جمله کافی است تا کل بهانه فیلم برای درگیری ریچر با دشمنانش مهیا شود. این خرده داستان تا به امروز بارها و بارها در اکشن های رده ب به کار گرفته شده و مشاهده مجددش در « جک ریچر : هرگز بازنگرد » اعصاب پولادین می خواهد.
در بخش اکشن هم اگرچه حضور تام کروز مانند همیشه نکته مثبتی برای آثار اکشن محسوب می شود اما او هم در مقایسه با قسمت اول، کمتر تن به خطر می دهد و در مجموع طراحی صحنه های اکشن فیلم چندان بدیع و جذاب نیستند. تماشاگری که پیش از این بارها کروز را در مقام یک ناجی در سری فیلمهای « ماموریت غیرممکن » مشاهده کرده، انتظار دارد که « جک ریچر » به چیزی بیشتر یا حداقل متفاوت از « ماموریت غیرممکن » دست یابد اما فیلم انتظارات او را برآورده نمی کند تا حتی تعقیب و گریز ها و مبارزات تن به تن یک سر و گردن از اکشن های " تام کروزی " عقب تر باشد.
باب اینحال در میان انبوه ضعف هایی که قسمت دوم « جک ریچر » همانند قسمت نخست دارد، کماکان بزرگترین ویژگی فیلم حضور بازیگری است که ظاهراً در دهه ی پنجم زندگی اش هم خیال بازنشستگی ندارد و به راحتی می تواند هر تماشاگری را به خود جذب نماید. تام کروز خستگی ناپذیر کماکان بهترین دلیل برای تماشای « جک ریچر » بی رمقی است که اینبار خیلی زود تکلیف تماشاگر با انتهای داستان مشخص می شود. کوبی اسمالدرز هم که در این قسمت یار و یاور کروز شده، حداقل در کنار وی قابل قبول به نظر می رسد و این نظریه را تقویت می نماید که باید شکل و شمایل رابین شرباتسکی را کم کم از خاطر ببریم.
« جک ریچر : هرگز بازنگرد » دنباله ای ضعیف بر اثری است که حتی قسمت اول آن هم خیلی فراتر از یک اکشن ساده و بی حال نمی رفت. ساخت قسمت سوم از سری داستانهای « جک ریچر » مستقیماً به فروش این قسمت بستگی دارد و اگر موفقیتی حاصل شود، قطعاً سازندگان به سراغ ساخت یک فیلم دیگر براساس یکی از 20 جلد کتاب آقای لی چایلد ( تا به امروز ) خواهند رفت اما تا آن زمان، می توان امید داشت که سازندگان جک ریچر تصمیمی در راستای نام قسمت دوم برای این شخصیت اتخاذ نمایند و هرگز او را بازنگردانند.
اولین قسمت از فیلم « جک ریچر » در سال 2012 براساس سری داستانهایی به همین نام نوشته آقای لی چایلد ساخته شد که برخلاف انتظارات نتوانست به فروش قانع کننده ای در آمریکا دست پیدا کند و چه بسا اگر فروش جهانی نبود، هرگز فکر ساخت یک دنباله برای این اثر به ذهن سازندگانش خطور نمی کرد. « جک ریچر : هرگز بازنگرد » که دوم فیلم سینمایی از این سری داستانهاست، وقایع کتاب هجدهم « جک ریچر » را بازگو می کند.
در این قسمت جک ریچر ( تام کروز ) متوجه می شود که دوست قدیمی اش سوزان ( کوبی اسمالدرز ) متهم به جاسوسی شده و در واقع برای او پاپوشی دوخته شده است. از این رو برای پی بردن حقیقت، پس از یافتن سوزان با او همراه شده و متوجه می شود که هم او و هم سوزان در یک توطئه پیچیده گرفتار شده اند که دامنه آن از افغانستان تا نیو اورلئان کشیده شده و...
قسمت دوم « جک ریچر » صحنه های تعقیب و گریز فراوانی دارد که لازمه یک اثر اکشن است و حضور تام کروز نیز یک وزنه سنگین برای بهبود کیفیت صحنه های اکشن فیلم بوده است. اما مشکل اساسی که « هرگز بازنگرد » از آن رنج می برد فقدان فیلمنامه ای است که بتواند حداقل دلایل منطقی برای بروز درگیری های فیلم را توجیه نماید تا تماشاگر دچار ابهام نگردد.
مبنای داستان «جک ریچر : هرگز بازنگرد » بر مبنای یک توطئه می چرخد که گریبانگیر جک و همراهش سوزان شده است. یعنی جایی که مخاطب می بایست با قهرمان داستانش همراه شود تا بتواند رازهای پشت پرده را برملا نماید و دنیایی را از دردسر نجات دهد. اما فیلم خیلی زود بی آنکه بخواهد گره ای در فیلمنامه ایجاد کند، عامل اصلی خرابکاری و در واقع شخصیت منفی داستان را معرفی می کند تا بدین شکل تماشای باقی داستان روندی " موش و گربه وار " به خود بگیرد. این اتفاق باعث شده تا هیجان تماشای داستان تا حد زیادی کاهش پیدا کند و تنها امید مخاطب به لحظات اکشن فیلم باشد تا بتواند فیلم را از بی رمقی خارج نماید.
در بخش هایی از فیلم علاوه بر سوزان که همراه کروز است و ما تا حدودی به درک داستان و وضعیت کلی او پی می بریم، شاهد یک خرده داستان تکراری و عجیب و غریب نیز هستیم که طی آن دخترکی 15 ساله ادعا می کند که جک پدرش است و همین جمله کافی است تا کل بهانه فیلم برای درگیری ریچر با دشمنانش مهیا شود. این خرده داستان تا به امروز بارها و بارها در اکشن های رده ب به کار گرفته شده و مشاهده مجددش در « جک ریچر : هرگز بازنگرد » اعصاب پولادین می خواهد.
در بخش اکشن هم اگرچه حضور تام کروز مانند همیشه نکته مثبتی برای آثار اکشن محسوب می شود اما او هم در مقایسه با قسمت اول، کمتر تن به خطر می دهد و در مجموع طراحی صحنه های اکشن فیلم چندان بدیع و جذاب نیستند. تماشاگری که پیش از این بارها کروز را در مقام یک ناجی در سری فیلمهای « ماموریت غیرممکن » مشاهده کرده، انتظار دارد که « جک ریچر » به چیزی بیشتر یا حداقل متفاوت از « ماموریت غیرممکن » دست یابد اما فیلم انتظارات او را برآورده نمی کند تا حتی تعقیب و گریز ها و مبارزات تن به تن یک سر و گردن از اکشن های " تام کروزی " عقب تر باشد.
باب اینحال در میان انبوه ضعف هایی که قسمت دوم « جک ریچر » همانند قسمت نخست دارد، کماکان بزرگترین ویژگی فیلم حضور بازیگری است که ظاهراً در دهه ی پنجم زندگی اش هم خیال بازنشستگی ندارد و به راحتی می تواند هر تماشاگری را به خود جذب نماید. تام کروز خستگی ناپذیر کماکان بهترین دلیل برای تماشای « جک ریچر » بی رمقی است که اینبار خیلی زود تکلیف تماشاگر با انتهای داستان مشخص می شود. کوبی اسمالدرز هم که در این قسمت یار و یاور کروز شده، حداقل در کنار وی قابل قبول به نظر می رسد و این نظریه را تقویت می نماید که باید شکل و شمایل رابین شرباتسکی را کم کم از خاطر ببریم.
« جک ریچر : هرگز بازنگرد » دنباله ای ضعیف بر اثری است که حتی قسمت اول آن هم خیلی فراتر از یک اکشن ساده و بی حال نمی رفت. ساخت قسمت سوم از سری داستانهای « جک ریچر » مستقیماً به فروش این قسمت بستگی دارد و اگر موفقیتی حاصل شود، قطعاً سازندگان به سراغ ساخت یک فیلم دیگر براساس یکی از 20 جلد کتاب آقای لی چایلد ( تا به امروز ) خواهند رفت اما تا آن زمان، می توان امید داشت که سازندگان جک ریچر تصمیمی در راستای نام قسمت دوم برای این شخصیت اتخاذ نمایند و هرگز او را بازنگردانند.