داستان فیلم: روزی که قرار است برادر بزرگتر دنی وین یارد ـ درک ـ از زندان آزاد شود، او مقاله ای در ستایش کتاب مین کامف (Mein Kamph) هیتلر به معلمش ـ موری یهودی ـ تحویل می دهد. به دنبال این کار به دفتر مدیر مدرسه ـ باب سوینی سیاه پوست ـ فرستاده می شود. باب سوینی از او می خواهد برای فردا مقاله ای درباره حوادثی که در زندگی دنی نقش اساسی داشته اند ـ منجمله وقایعی که به زندانی شدن برادرش انجامید ـ بنویسد. او این مقاله را تاریخ مجهول آمریکا می نامد.
هنگامی که دنی مشغول نوشتن مقاله است، ما نیز همراه او حوادث چند سال گذشته را مرور می کنیم:
درک در روزهای اوجش یکی از مطرح ترین اعضای جنبش نژادپرستی منطقه ونیس بیچ است. او با هیبتی تهدید کننده و شوم با سر تراشیده شده و خالکوبی صلیب شکسته روی اندامش، جوانان سفیدپوست منطقه را سازماندهی کرده و خشم آنها را متوجه ساکنان غیر سفیدپوست ناحیه می کند.
درک وین یارد :"واقعا می خوایم همینجا کنار گود واستیم و نگاه کنیم که چطور به کشورمون تجاوز می کنن؟"
او تحت الحمایه کامرون ـ که دورادور شاهد این ماجراست و درک را راهنمایی می کند ـ پیروانش را به انجام اعمالی خشونت بار علیه اقلیت ونیس بیچ وا می دارد.
خشم درک نسبت به سیاه پوستها زمانی شدت گرفت که چندین سال پیش پدر آتش نشان خانواده هنگام خاموش کردن آتش در محله ای فقیرنشین به دست دلال های مواد مخدر (ظاهرا سیاه پوست) به قتل می رسد.
دنی وین یارد: "برای همین درک گروه دی.او.سی رو تشکیل داد. می گفت بچه های سفید نباس از راه رفتن تو محل خودشون بترسن"
حس نژادپرستی درک متوجه تمام افرادی است که ملاقات می کند. هنگامی که در می یابد موری به مادر او علاقه دارد از فرط خشم منفجر می شود؛ موری یک یهودی است. اما در شبی سرنوشت ساز درک دو سیاه پوست را که سعی در دزدیدن اتومبیلش داشتند می کشد و به سه سال زندان محکوم می شود. او در زندان با اشتیاق به انتظار آزادی می نشیند تا پس از آزادی گروهش را به سوی افتخار و پیروزی هدایت کند. اما پس از اینکه مورد آزار و اذیت گروهی از نژاد پرستان قرار می گیرد، سوینی در زندان به ملاقاتش می آید و تحول درک آغاز می شود. در این بین تلاشهای هم سلولی سیاه پوستش که در زندان حمایتش کرده و جان او را نجات می دهد در تکمیل دگرگونی درک موثر است.
سوینی به درک: "ببینم، هیچ کدوم از کارهایی که تا الان کردی زندگیت رو بهتر کرده؟"
سه سال بعد زمانی که درک از زندان آزاد می شود و به خانه باز می گردد، در می یابد خانواده اش تغییر مکان داده و در آپارتمانی کوچک و نیمه ویران زندگی می کنند، مادر بیمار است و دنی هم به نئونازی ها پیوسته است. شهرت خود درک بخاطر کشتن آن دو سیاه پوست چند برابر شده است. اما، درک دیگر نمی خواهد کاری به فعالیتهای نئونازی و کامرون داشته باشد، و تصمیم دارد جلوی برادرش را که جا پای او گذاشته بگیرد. . .
درک وین یارد: "من نترسیدم. . . فقط دیگه تصمیمم رو گرفتم . . . دیگه کاری به این کارها ندارم"
درک به کامرون: "من دارم میرم. . . و دنی رو هم با خودم می برم."
فیلم نگاهی تکان دهنده و آزار دهنده به ریشه ها و پیامدهای نژادپرستی در آمریکا دارد. همچون واقعیت سختی که در فیلم به تصویر کشیده می شود، پاسخ دادن به سوالاتی که فیلم مطرح می کند چندان آسان نیست. در حقیقت فیلم نژادپرستی را چونان مشکلی همه گیر می داند که سرانجام به عواقبی غیرمترقبه و تراژیک منجر می شود.
دیالوگها و تصاویر واقعا هنرمندانه هستند. چیزی که بیشتر تماشاگران فیلم تکان دهنده می یابند نه تصاویر خشونت بار رفتار درک و گروهش با اقلیتها، بلکه دیالوگهایی است که شخصیت ها بیان می کنند و در بالا شاهد چند نمونه از ان بودید. صحنه ای که درک با دوست مادرش موری بر سر مسائل نژادی وارد بحث می شود یکی از تاثیرگذارترین صحنه های فیلم است و در آن شاهد بیان مسائل و گفته هایی هستیم که می توانند هر فردی را به عکس العمل وادارد.
"سال گذشته سه میلیارد دلار رو خرج آدمهایی کردیم که حتی حق ندارن اینجا باشن"
فیلم تونی کی سرگذشت اندیشمندانه و گاهی اوقات موحش و تکان دهنده نژادپرستی است که سرانجام مرتکب قتل می شود، و بار اصلی فیلم بر دوش ادوارد نورتون است. ادوارد نورتون با هنرنمایی درخشانش چنان در قالب یک نژادپرست نئونازی سرشار از خشم، با هیبتی ترسناک و شوم ـ سر تراشیده با اندامی پوشیده ازخالکوبی ـ فرو می رود که ناخودآگاه ترس و انزجار را در تماشاگر ایجاد می کند. او فردی باهوش را به تصویر می کشد که بخاطر خشمی نامتمرکز به تباهی کشیده شده است. اما پس از رهایی از زندان با موهای بلند و چهره ای آرام و لحنی ملایم شخصیتی دوست داشتنی است. تغییر شخصیتی فاحشی که نورتورن با استادی هرچه تمامتر از عهده آن برمی اید. اما به نوعی نقش ادوارد فرلانگ زیرپوستی تر و سخت تر است. او در نقش نوجوانی که نومیدانه در جستجوی حس تعلق داشتن ـ به جایی یا گروهی ـ و به دنبال فردی است که از او پیروی کند کاملا موفق عمل می کند.
مقدمه : سال 1999 ، شرکت برادران وارنر ، فیلمی به کارگردانی تهیه کنندگی برادران واچفسکی را به روی پرده برد . فیلمی با موضوعی نامتعارف و صد البته عواملی فوق العاده از جمله جلوه های ویژه که در سال 2000 نامزد و برنده چهار اسکار بهترین ادیت فیلم ، بهترین جلوه های ویژه ، بهترین ادیت صدا و صد البته بهترین موسیقی متن شد . در آن زمان ماتریکس در ذهنیت جهانی حفره ای ایجاد کرد به نام بی اعتمادی ، حفره ای که کاملا با اعتماد می توان گفت هدف اصلی فیلم بود ، حفره ای که باید ایجاد می شد و کمبودی بزرگ در بشر امروزی بود ولی به نظر من حفره آنچنان که باید باز نشد ، نه اینکه ضعف فیلم بود بلکه این مسئله از ضعف و عدم آگاهی مردم جهان سرچشمه می گرفت . بعضی فیلم ماتریکس را به دلیل تخیلی بودنش رد می کنند ، بعضی ها این را قبول کرده اند ولی فقط به خاطر همان ویژگی ، تخیل ، ولی بعضی آگاهتر آنرا به خاطر درون مایه اش قبول کرده اند ، که بازهم در گروه آخر چند گروهی وجود دارد ، تعدادی از این گروه هنوز به منظور اصلی ماتریکس حتی نزدیک هم نشده اند . در اینجا لازم است به گروهی دیگر هم اشاره کنم ، گروهی که شخصا آنها را احمقانی کامل می دانم ، منظورم این نیست که نمی فهمند ، منظورم این است که میفهمند ولی هزاران حرف بیجهت را بار این فیلم ها می کنند و در آن حد عقل و فکر ندارند که چنین فیلمی ، زندگیشان را عوض می کند ، دوستان زندگی ای را می گویم که خودم از روزی که حقیقت آنرا درک کرده ام ، لحظه ای آرامش فکر ندارم ، شاید آرامشم را از من گرفته باشد ولی به زندگیم هدفی والا بخشیده است . کسانی که سریعا با نمادگذاری های خویش سعی در نابودی این فیلم ها دارند بدانید به یک دلیل سراغ چنین کاری می روند ، که با بد کردن دیگری خود را خوب جلوه دهند و این افراد از گفتن واقعیت بسیار هراس دارند ، یک مثال ساده ، این چند وقته بحث فراماسون باب دهان شده ، ولی به یک نکته توجه کنید ، فقط در مورد نمادگذاری ها حرف زده می شود ، در مورد چرای آنها جوابی داده نمی شود و اینکه فقط نمادگذاری ها نشان داده شده و هزاران امور دیگر که بسیار وحشتناک ترند به شما نشان داده نمی شود ، هدف آگاه کردن شما نیست ، هدف خوب نشان داد خود با بد جلوه دادن دیگری است ، نمی گویم طرف دیگر خوب است ولی ..... بهتر است به تحلیل فیلم ماتریکس که من آنرا بهترین فیلم تاریخ سینما می دانم بپردازیم ، انشاالله در آینده در مقاله ای مفصلا به بحث های پیرامون فیلم هم می پردازیم ولی الان وقت تحلیل فیلم است .نکته ای دیگر قبل از تحلیل ، سه گانه ماتریکس از لحاظ داستانی و از گفته های کارگردانان فیلم کامل کننده هم هستند ، من هم این مسئله را قبول دارم از لحاظ ماتریکسی من سه فیلم را به یک اندازه می بینم ، از لحاظ عمق مفاهیم اجتماعی هم من آنها را در یک سطح میبینم ، هر سه فیلم به سوی یک هدف ، آگاهی می روند ولی بنظرم مقدمه سه گانه یعنی قسمت اول عمقی تر به ماجرا پرداخته بود ، در اینجا به فقط به تحلیل قسمت اول این فیلم می پردازم ، نه اینکه دو سری دیگر را ضعیف بدانم ، به این دلیل که تحلیل سه فیلم به این آسانی ها نخواهد بود و نیاز به هزاران خط دارد ، برای همین و برای اینکه حق مطلب را ادا کرده باشم به تحلیل مقدمه می پردازم و سعی می کنم هرچه خلاصه تر و کامل تر آنرا به شما تقدیم کنم ، تا شاید بتوانم آگاهی ابتدایی را ایجاد کرده ، جرقه ای کوچک ایجاد کنم برای گام هایی بزرگ تر در راه آگاه تر کردن .
"جهان تغییر کرده است ، من آنرا در آبها حس می کنم ، من آنرا در زمین احساس می کنم ، بویش را در هوا استشمام می کنم"
(فیلم ارباب حلقه ها )
منبع :نقد فارسی
در ایتالیای دهۀ 1930، گوییدو، یهودی خوش مشربی است که به حرفۀ پیش خدمتی هتل رو آورده است. او به دختری زیبا به نام دورا دل می بازد و بی آنکه ملتفت باشد، رقیب ناشناس ِ، کارمندی فاشیست در آن شهر می شود. از جمله رفقایی که او دور و بر خود جمع کرده، پزشکی آلمانی است که مثل یک خارجی عادی در هتل روزگار می گذراند و در معمای کوچک عاشقانۀ او وارد می شود. دکتر به شکلی فانتزی برنامه های مربوط به دیدار آنها را دستکاری می کند تا عاقبت رفیقش را جایگزین آن فاشیست در زندگی دورا می کند. چند سال می گذرد. گوییدو و دورا ازدواج کرده اند و با پسر پنج ساله شان جاشوآ خوشند.
در اواخر جنگ و در یک برنامۀ اصلاح نژادی، یهودی های پراکندۀ شهر به دست فاشیست ها جمع آوری و با قطار به اردوگاه های مرگ منتقل می شوند. گوییدو بنا بر غریزه و برای تسلی پسرش می کوشد که حقایق را وارونه جلوه دهد و وانمود کند که همگی مشغول انجام یک بازی بزرگ هستند. با اینکه دورا یهودی نیست و می تواند زندگی اش را نجات دهد، اما تصمیم می گیرد همسر و کودکش را تنها نگذارد و همراه آنها به بازداشتگاه می رود. گوییدو از همان آغاز، برای حفظ روحیۀ فرزندش چنین وانمود می کند که همۀ ماجرا یک بازی است و هر کس در این بازی زودتر هزار امتیاز بیاورد، برندۀ یک تانک واقعی به عنوان جایزه می شود.
گوییدو موفق می شود بازی را ادامه دهد، اما شبی که خبر می رسد متفقین در راهند و به سراغ دورا می رود، به دست آلمانی ها کشته می شود. بازداشتگاه تخلیه می شود، آلمانی ها می گریزند و اسیران نیز آزاد می شوند. فردا که همه رفته اند، جاشوآ از مخفی گاهش بیرون می آید و در همان حال، آمریکایی ها هم سر می رسند و یکی از تانک ها به استقبال جاشوآ می آید.
به نظر می رسد که او پیروز شده و یک تانک برده است. ساعتی بعد جاشوآ از روی تانک، مادرش را در میان اسیران آزاد شده می بیند و به آغوش او پناه می برد.
بعضی از آدم ها ذاتاً شوخ اند و با گفتار و رفتار و خلق و خوی خویش خنده می آفرینند و برخی دیگر، به زور خود را دلقک می نمایانند. روبرتو بنینی که هم کارگردان ِ این فیلم زیباست و هم بازیگر نقش اصلی، به یقین در دستۀ اول جا می گیرد. پس از تماشای فیلم، اصلاً نمی توان او را به دور از قامتی که به چشم آمده، در نظر آورد. سبکسری او مثل یک کودک ِ دبستانی آزاد و رهاست. او مجنون به نظر می رسد و خوب می داند چه کند تا این جنون را در کام تماشاگر شیرین کند. انگار زاده شده تا این نقش ِ به خصوص را در این فیلم ِ به خصوص بازی کند.
در یک تقسیم بندی، می توان نوع ِ کمدی موجود در فیلم را دو دسته کرد : یکی صحنه های کمیک خالصی که نیمۀ اول فیلم آکنده از آنهاست، مثل سکانس ملاقات دورا و گوییدو در کف زمین و زیر ِ میز غذا خوری ( با بازی بنینی و همسر واقعی اش )، و دیگری صحنه های خنده داری که در عین حال غمبار هم هست ؛ مثل سکانسی که گوییدو برای آرام کردن پسرش، کل ماجرا را بازی ای قلمداد می کند که برنده اش یک تانک ــ نه یک تانک ِ اسباب بازی، بلکه یکی از آن واقعی ها ــ را با خود به خانه خواهد برد! و به جوشو وعده می دهد که می تواند سوار بر آن شود و رانندگی اش را بر عهده گیرد.
یکی دیگر از صحنه های هجو آلود فیلم، جایی است که خطابه ای مضحک در باب برتری نژادی ِ ایتالیایی ها سر هم می شود. بر شمردن فضیلت و برتری در گوش های بزرگ و ناف شکیل، قطعه کمدی نابی است که در عین حال گزنده هم هست. در اوج فیلم، روحیۀ طنز پردازی گوییدو هم به اوج می رسد. در بند، آلمانی خشنی با عربده دستور ها را ابلاغ می کند و او به صورت ترجمۀ آزاد ــ یا ترجمۀ دلبخواهی ــ آن ها را برای پسرش به ایتالیایی بر می گرداند تا نترسد.
روبرتو بنینی در جشنوارۀ تورنتوی همان سال اعلام کرد که این فیلم، هم با مخالفت های سرسختانه ای از جانب سیاستمداران جناح راست ایتالیا مواجه شده و هم در جشنوارۀ کن، سبب رنجش گروهی از منتقدان ِ چپ گرایی شده که معتقدند خوشمزگی کردن در روایت ماجراهای مربوط به کوره های آدم سوزی، کار کثیفی است و این یعنی سوختن از هر دو سو! اما آنچه که غالباً ــ حتی سر سخت ترین مخالفان هم ــ دربارۀ آن اشتراک نظر دارند، این است که سیاست های نبوغ آمیز ِ این مرد یکه و تنها، خیلی دلچسب است. کاملاً واضح است که بنینی در پی ساختن ِ یک کمدی با موضوع هجو کوره های آدم سوزی نبوده است. او نشان می دهد که گوییدو چگونه از تنها ابزار در دسترس برای حمایت از فرزندش بهره می جوید. اگر او تفنگی میداشت، از این ابزار بهره می جست و به سوی فاشیست ها شلیک می کرد. اگر ارتشی داشت، در برابرشان صف آرایی می کرد و آنها را از میان می برد. اما حالا او فقط یک کمدین است و هیچ سلاحی در دست ندارد بجز کمدی. بنابراین با سلاح خنده به جنگ فاشیست ها می رود و کاری می کند که روحیۀ پسرش حتی تا لحظه های آخر حفظ شود. او در عین اسارت، هرگز مثل ِ یک اسیر تسلیم تقدیر نمی شود، بلکه با قدرت و درایت، مقاومتی جانانه را ترتیب می دهد. فیلم با ملایمت، با هر چیز ممکن در کوره های آدم سوزی شوخی می کند.
زندگی زیباست بسیار بیش از آنکه بیانیه ای دربارۀ نازی ها و فاشیست ها باشد، راجع به روح انسان است، دربارۀ خلاصی از بند است و دل بستن به هر آنچه که زیباست. دربارۀ امیدواری نسبت به آینده است، دربارۀ نیاز انسان به باور های قرص و محکم یا اوهام و خیالات است دد راجع به دنیایی پوشالی است که گاهی تجویزش ــ به جای واقعیت های تلخ جاری ــ برای کودکان واجب است.
زندگی زیباست توانست در سال اسکار بهترین فیلم خارجی را به خود اختصای دهد. رقابتی که همان سال « بچه های آسمان » ( مجید مجیدی )، در آن شرکت داشت و صد البته که تبلیغات گستردۀ زندگی زیباست این نوید را میداد که اسکار بهترین فیلم خارجی به سازندگانش خواهد رسید.
منبع:نقد فارسی
دیو پاتل که احتمالاً او را با « میلیونر زاغه نشین » به یاد خواهید آورد، بازیگر نقش اصلی فیلم است. نیکول کیدمن فیلمهای « ساعتها » و « داگویل » هم در فیلم حضور دارد. رونی مارا هم که او را بیشتر با « کارول » و « دختری با خالکوبی اژدها » می شناسند در فیلم حضور دارد.
داستان فیلم درباره چیست ؟
سارو ( سانی پاور ) کودک هندی است که بر اثر یک اتفاق در قطار اشتباهی می نشیند و والدینش را گم می کند. او سپس توسط یک زوج استرالیایی به سرپرستی پذیرفته می شود. سالها بعد این پسربچه که حالا مرد جوانی شده ( دیو پاتل ) تصمیم می گیرد از طریق نرم افزار گوگل ارث به دنبال خانواده اصلی اش بگردد و...
کارگردان کیست ؟
گرت دیوس کارگردان جوانی که تا به امروز سریال های تلویزیونی مانند « Top of the Lake » ساخته و « شیر » نخستین تجربه کارگردانی او محسوب می شود.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
رابطه میان سارو و لوسی برای جوان ها قابل درکه اما شاید برای کسانی که سن و سال کمتری داشته باشن لحظات مناسبی نداشته باشه. البته فیلم ابداً در این مورد زیاده روی نمی کند.
نکات مثبت فیلم ؟
بازی بازیگران فیلم قابل توجه است. از دیو پاتل گرفته تا نیکول کیدمن، همه بازیگران در نقش های خود عالی ظاهر شده اند و احتمالاً در بخش نقش های مکمل در اسکار حضور خواهند داشت.
فیلمبرداری و نماهایی که گرت دیویس در اولین تجربه کارگردانی تعیین کرده تماشایی هستند. این نماها مخصوصاً زمانی که داستان در ذهن قهرمان فیلم دنبال می شود تماشایی تر هم هستند.
« شیر » پتانسیل بالایی برای برانگیختن احساسات تماشاگر دارد؛ البته این برانگیختن به هر قیمتی نیست و از احساسات مخاطب سوء استفاده نمی شود که قابل تحسین است.
نکات منفی فیلم ؟
داستان فیلم که یک اقتباس است، کشش لازم برای تبدیل شدن به یک فیلم بلند سینمایی را ندارد. تصاویر جذاب و تماشایی از مناظر طبیعی به همراه قاب بندی های اصولی از « شیر » اثری چشم نواز ساخته، اما هیچکدام از این موارد جایگزین کمبودهای فیلمنامه نمی شوند که مخصوصاً با زمان بلندی که فیلم دارد، گاهاً هایلایت می شود.
حرف آخر :
« شیر » داستان یک سفر تماشایی و دلنشین است که در نهایت به یک خودشناسی بزرگ منجر می شود و دربرگیرنده پیامهای اخلاقی فراوانی نیز می باشد. « شیر » دیالوگ های فوق العاده ای دارد و از لحاظ بصری ستایش مخاطب را دربر خواهد داشت. فیلم گرت دیویس مخصوصاً در بخش بازیگری یکی از بهترین های سال به شمار می رود.
منبع:مووی مگ
فیلمنامه « مسافران » در سال 2007 توسط جان اسپایتس نوشته شده بود اما چنان دست به دست شد که او را هم به گروه فیلمنامه های " لیست سیاه " منتقل کردند تا وضعیت نامشخصی در انتظارش باشد. در سالهای گذشته قرار بود این اثر با حضور کیانو ریوز و رییس ویترسپون ساخته شود اما به دلایل مختلف این امر صورت نگرفت تا اینبار کمپانی سونی در سال 2014 اعلام کند که قصد ساخت فیلمی براساس این فیلمنامه را دارد و قرار است کارگردان فیلم تحسین شده « بازی تقلید » آن را بسازد و دو ستاره سینما یعنی کریس پرت و جنیفر لارنس هم در نقش های اصلی حضور داشته باشند.
داستان فیلم در آینده رخ می دهد و داستان فضاپیمایی به نام آوالون را به تصویر می کشد که وظیفه دارد جمعیت 5 هزار نفری را به یک سیاره دیگر منتقل نماید. تمام نفراتی که قرار است به سیاره جدید منتقل شوند، در خواب مصنوعی 120 ساله رفته اند و به نظر می رسد که همه چیز طبق برنامه در حال پیش رفتن است که ناگهان یکی از محفظه های خواب دچار مشکل شده و یکی از مسافران به نام جیم ( کریس پرت ) 90 سال زودتر از موعد مقرر بیدار می شود. جیم که از وضعیت خود وحشت کرده و می داند که احتملا تا آخر عمر در تنهایی خواهد مرد، تصمیم می گیرد تنهایی اش را از بین ببرد و...
« مسافران » ویژگی های مورد نیاز درام های فضایی را داراست. فیلم جدید تیلدوم دو شخصیت اصلی دارد که می دانیم قرار است ارتباطی عاطفی میانشان برقرار شود و همچنین در کنار این ارتباط، مسائل مختلفی که مرتبط با فضا است نیز مطرح خواهد شود . کم بودن شخصیت های داستان این فرصت را در اختیار سازندگان قرار داده تا به خوبی بر خط اصلی داستان متمرکز شوند و کیفیت بالایی برای آن در نظر بگیرند اما آنها از این فرصت استفاده نکرده و داستانی ساده را روایت کرده اند.
رابطه میان جیم و اورورا ( کسی که جیم او را هم بیدار می کند ) آغاز قانع کننده ای دارد و شوخی های کلامی مناسبی بینشان برقرار می شود که رفته رفته باعث رمانتیک شدن لحظاتشان می گردد اما پس از این لحظات فیلم دیگر برنامه ای برای پرورش رابطه این دو و یا ساختن موقعیتی که علاقه آنان را به چالش بکشد ندارد و هر آنچه که رقم می زند جملات کلیشه ای است که معمولاً روی زمین هم دیگر به گوش مخاطب خسته کننده به نظر می رسد چه برسد به آنکه بار دیگر آنها را اینبار خارج از سیاره زمین و میلیون ها کیلومتر دورتر از آن بشنویم! ظاهرا تنهایی و کنجکاوی و ترس احتمالی از عواقب زودتر برخاستن قرار نبوده منجر به برهم خوردن قواعد کلیشه ای روابط میان دو شخصیت زن و مرد شود و موقعیت هایی هم که درباره سفینه و نجات انسانهای آن به یکباره وارد داستان می شود و مسیر داستان را برای مدت کوتاهی تغییر می دهد نیز برای مقابله با این اتفاق، ناکارآمد به نظر می رسد.
فارغ از شیمی ضعیفی که میان پرت و لارنس در این فیلم برقرار شده ، فیلم حتی نمی تواند از فضایی هم که ساخته بهره درستی ببرد و مشخص نیست که بردن داستان به محیط یک سفینه چه دستاوردی برای فیلمساز به همراه داشته است. « مسافران » به جز چند صحنه معدود که جذاب ترین آن شنا کردن در استخر فضایی و چند ایده خلاقانه درباره آن ، هیچ دستاوری در به تصویر کشیدن داستان در این فضای بی کران بدست نیاورده است و خراب کردن و درست کردن قطعات هم نمی تواند عاملی برای ایجاد هیجان در داستان باشد چراکه خبری از عنصر غافلگیری در این موقعیت ها نیست و همه چیز بر روی یک خط امن گام بر می دارد. مشکلات فیلم در یک سوم پایانی لحظات اوج خود را تجربه می کنند و سپس پایان عجیب و غریب داستان را رقم می زنند که راحت ترین و بی دردسرترین پایان ممکن برای داستانی است که به هیچوجه قدرت خارج شدن از خط مستقیم را نداشته و چنین پایانی سزاوار آن است.
کریس پرت که خبر افشای دستمزدش که حدود 10 میلیون دلار کمتر از جنیفر لارنس بود حواشی زیادی برای او بوجود آورده بود، در فیلمهای « نگهبانان کهکشان » و « پارک ژوراسیک » نشان داده که توانایی خوبی برای رقم زدن لحظات کمیک دارد و این ویژگی اینبار در « مسافران » هم برای مدت محدودی به کمک او آمده اما تداوم نمی یابد. در آن سو، جنیفر لارنس حضور دارد که بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته است اما مشکل اصلی اینجاست که این دو در کنار یکدیگر کارایی لازم را ندارند و این ضعف به دلیل فیلمنامه ای است که برای این دو موقعیت های بیشتر مهیا نکرده است. شاید می شد با وجود پرت و لارنس، فرصت های بیشتری برای معرفی آنها و همچنین گسترش روابطشان داد اما بهرحال این اتفاق نیفتاده است.
« مسافران » مورتن تیلدوم نه توانایی رقم زدن یک رمانتیک عاشقانه جذاب را دارد و نه می تواند از حیث یک اثر علمی - تخیلی اثر قابل اعتنایی باشد. تمام سفینه و فضایی که در خدمت داستان بوده به جز چند صحنه معدود، کارکرد چندانی در داستان ندارند و تنها به جذاب تر شدن جلوه های بصری فیلم کمک کرده اند. مخاطبش گاهی با دیدن سکانس استخر و تغییر جایگاه آب احساس می کند که سازندگان با ذهنی خلاق و حرفی تازه به سراغش آمده اما این احساس خیلی زود رنگ می بازد و تبدیل به فستیوالی از کلیشه های تکراری می شود که نه توانایی راضی کردن مخاطب سینمای علمی تخیلی را دارد و نه مخاطب سینمای عاشقانه. بزرگترین دلیل تماشای « مسافران » را باید در دو ستاره اصلی فیلم جستجو کرد که بهرحال دیدنشان خالی از لطف نیست.
منبع:مووی مگ
صداپیشه شخصیت اصلی مرد دواین جانسون یا همان راک است که نیازی به معرفی ندارد. نیکول شرزینگر خواننده هم در فیلم صداپیشگی کرده است. با اینحال صداپیشه شخصیت اصلی داستان اولین تجربه هنری اش را پشت سر می گذارد که تجربه بزرگی هم محسوب می شود.
داستان فیلم درباره چیست ؟
داستان انیمیشن خیلی تازگی ندارد. دختر رئیس قبیله ای که در یک جزیره ساکن هستند و سفر به خارج از جزیره را ممنوع کرده اند، تصمیم می گیرد به دل دریا بزند تا بتواند روح اجدادش که به دل دریا می زدند را شاد کند و وضعیت زندگی قبیله شان را هم نجات دهد و...
کارگردان کیست ؟
ران کلمنت و جان میوسکر که بهترین انیمیشن های دیزنی از جمله « پرنسس و غورباقه » ، « پری دریایی » ، « علاالدین » و بسیاری از آثار به یاد ماندنی دیگر را نوشته و کارگردانی کرده اند.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
اینکه به کار و زندگی شان برسند.
نکات مثبت فیلم ؟
دیزنی مدتهاست که برخلاف گذشته، در انیمیشنهایش دختران را به استقلال و خودباوری ترغیب می نماید و برای تکامل آنان یک مرد را در کنارشان قرار نمی دهد! در واقع دختران در انیمیشن های تازه دیزنی هویتی بیش از عاشق شدن دارند و توانایی رقم زدن سرنوشت دلخواهشان را کسب کرده اند. این می تواند یک پیام ارزشمند برای دختران نوجوان باشد تا رویاهایشان را باور کنند.
تقریباً مانند تمام آثار دیزنی، در « موآنا » شخصیت های مکمل به کمک داستان آمده اند و به خوبی آن را از یکنواختی خارج کرده اند. کمتر در سالهای اخیر شاهد بوده ایم که شخصیت هایی که دیزنی خلق می کند ناخوشایند و شکست خورده باشند.
موسیقی اثر فوق العاده است.
خروسی در داستان حضور دارد که به تنهایی روح تماشاگر را شاد می کند!
نکات منفی فیلم ؟
شاید بتوان عدم نوآوری و حرکت در مسیر تضمین شده را مشکل بزرگ « موآنا » عنوان کرد که البته شاید خیلی هم شبیه به یک مشکل به نظر نرسد! تماشاگران در سالهای اخیر عادت کرده اند تا در آثار دیزنی دنیای جدیدی را شاهد باشند و در آن غرق شوند اما در « موآنا » خبری از خلاقیت و نوآوری نیست و فقط از فرمول های موفق همیشگی استفاده شده است.
حرف آخر :
« موآنا » تماشایی و جذاب است و می تواند تمام مخاطبین سینما از کودک تا بزرگسال را مجذوب خود نماید. دیزنی می تواند امیدوار باشد که اثر جدیدش بتواند در فصل جوایز هم خودی نشان دهد و در میان نامزدهای بهترین انیمیشن سال قرار گیرد که برای این عنوان شایسته به نظر می رسد.
« سکوت » براساس رمانی به همین نام به قلم شوساکو ایندو ساخته شده است. از این رمان مشهور ژاپنی تاکنون دو اقتباس سینمایی انجام شده که اولی به کارگردانی ماساهیرو شینودا در سال 1971 و دومی در سال 1994 توسط ماریو گریلو بوده است. « سکوت » یکی از آثار مورد علاقه مارتین اسکورسیزی بود که از سه دهه پیش تاکنون قصد ساختنش را داشت اما هربار به دلایل متفاوتی از جمله بحث های مالی و زمانبندی، ساخت این اثر میسر نگردید. اسکورسیزی در نهایت پس از ساخت « گرگ وال استریت » با خود عهد کرد که تا زمان ساخته شدن « سکوت » هیچ پروژه سینمایی را نپذیرد. او برای رسیدن به خواسته اش هیچ دستمزدی برای ساخت این فیلم دریافت نکرد و بازیگران مشهور فیلم هم حاضر شدند با مبلغ بسیار پائین تر از آنچه که معمولاً دریافت می کنند در این فیلم بازی کنند
داستان فیلم در قرن هفدهم میلادی روایت می شود. در این دوران کلیسای لیسبون تصمیم می گرد دو کشیش جوان و معتقد خود به نامهای رودریگوئز ( آندرو گارفیلد ) و گارپ ( آدام درایور ) را مامور کند تا به کشور ژاپن سفر کنند و از سرنوشت کشیش فریرا ( لیام نیسن ) مطلع شوند. فریرا کشیشی بوده که گفته می شود هم اکنون به آئین بودایی درآمده اما دو کشیش جوان به چنین چیزی اعتقاد ندارند. با اینحال ورود این دو کشیش به ژاپن اتفاقات عجیب و خشنی به همراه دارد که...
اسکورسیزی در دوران فیلمسازی خود ثابت کرده که همواره به سوژه های مذهبی علاقه مند است و بدش هم نمی آید که بتواند از مذهب به عنوان خرده داستان در فیلمهایش و یا حتی جریان اصلی ( مانند فیلم « آخرین وسوسه مسیح » ) استفاده نماید. وی پس از سالها تصمیم گرفته تا اینبار به موضوعی کاملاً مذهبی در فیلم « سکوت » بپردازد که قرار است تقابلی میان اندیشه و ایمان باشد؛ جایی که می بایست سرسختی انسان مورد آزمایش قرار گیرد تا ایمان او سنجیده شود.
دریا در اثر جدید مارتین اسکورسیزی نقش مهمی داشته است. اسکورسیزی با هوشمندی در موقعیت های مختلف داستان نمایی از دریا را به تصویر کشیده تا آرام و طوفانی بودن آن را به نمایش بگذارد و از این طریق، وضعیت شخصیت های داستان را بازگو نماید. دریایی که باشکوه و اغلب آرام است و می توان به دل آن زد اما این دریا روی دیگری هم دارد و آن زمانی است که طوفانی و سهمگین است و تمام افراد سعی دارند از آن فرار کنند و کسانی هم که موفق به فرار نشوند، قطعاً از مهلکه جان سالم به در نخواهند برد.
دو کشیش فیلم « سکوت » نیز چنین وضعیتی دارند. در ابتدای فیلم آنها در آرامش مطلق و قدرت و ایمان کامل پا به ژاپنی می گذارند که در یکی از خشن ترین دوره های تاریخ خود به سر می برد و برای معتقدین مسیحیت می تواند یک جهنم کامل را تداعی کند. در این دوران شوگان در ژاپن " مسیحیان پنهان " را شناسایی کرده و بدترین شکنجه های انسانی را بر آنان روا می دارند. اسکورسیزی بطور بی رحمانه ای این شکنجه ها را در تاثیرگذارترین قاب های سینمایی به تصویر کشیده است. لحظاتی که با خشونت کامل همراه است و شاید تماشای اثر را تا حد زیادی برای مخاطب دچار مشکل کند.
مجموعه خشونت هایی که در فیلم به تصویر کشیده شده اند در نهایت دو کشیش اصلی داستان را به نقطه ای سوق می دهند که در تضاد کامل با وضعیت اولیه شان می باشد. آنها که متعصب بودند، این سوال را در مقابل دیدگان خود می بینند که چرا پاسخی برای این حجم از خشونت وجود ندارد. مسیحیان در این منطقه به آتش کشیده می شوند یا به راحتی سرشان از بدنشان جدا می شود. در این وضعیت کشیش ها به دلایل سکوت پروردگارشان می اندیشند و پایه های تنزل ایمانشان شکل می گیرد. این در حالی است که کشیش فریرا که در پی سرنوشت آن هستند ظاهراً قبلاً با چنین پرسشی مواجه شده بوده است. اسکورسیزی مشخصاً اینبار قصد داشته تا تقابل انسان با درون خودش را یادآوری کند. جایی که ایمان افراد در شرایط وحشتناک به آزمایش گذاشته می شود و این سوال مطرح می شود که چرا می بایست میان آئین ها یکی انتخاب شود و اصلاً تفاوت آنها در چیست؟
« سکوت » از حیث تکنیک های سینمایی نیز اثری قابل ستایش است که امضای مارتین اسکورسیزی را پای اثر دارد. در روزهایی که آثار سینمایی رفته رفته قاب بندی های تلویزیونی به خود گرفته اند، اسکورسیزی نماهای دور و عریض با جزئیات فراوان و رعایت اصول زیبایی شناسی را به کار گرفته تا تماشاگر غرق در داستان و موقعیت هایی شود که اگرچه خوشایند نیستند و حال او را خوب نمی کنند، اما به شدت سینمایی و جذاب و البته تاثیرگذار هستند.
بازیگران « سکوت » بازیهای بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته اند و البته انتخاب شان توسط اسکورسیزی به اندازه کافی در ماه های اخیر تعجب برانگیز بوده است. اندرو گارفیلد که سال بسیار خوبی را با « ستیغ اره ای » و حالا « سکوت » پشت سر گذاشته، بازی قابل توجهی از خود به نمایش گذاشته است. با اینحال به نظر می رسد که می شد انتخاب های بهتری هم برای نقش رودریگوئز داشت. آدام درایور دیگر بازیگر فیلم است که وزن بسیاری هم برای حضور در این پروژه کاهش داده و بازی تاثیرگذاری هم از خود به نمایش گذاشته است. درایور رفته رفته در حال تبدیل شدن به یک ستاره در سینماست و به نظر می رسد روند صعودی دوران حرفه ای وی ادامه داشته باشد. لیام نیسن هم که تماشای او در نقش های اکشن به امری متداول برای مخاطبین سینما مبدل شده، در نقش کشیش فریرا بازی تاثیرگذاری از خود به نمایش گذاشته است. اما فیلم یک بازی تماشایی هم دارد که متعلق به ایسی اوگاتا است که اگر خوش شانس باشد می تواند نامش در لیست نامزدهای اسکار هم قرار بگیرد.
« سکوت » قطعاً یکی از بهترین آثار سینمایی در سال جاری است که مختص به سینماست و اختصاصاً برای پرده عریض سینما ساخته شده است. فیلم جدید مارتین اسکورسیزی اینبار تماشاگرش را به جای تماشای دنیای بزهکارانه انسانها در « گرگ وال استریت » ، به تماشای وجود داخلی خودشان می نشاند و سوالات بسیاری را در ذهن او ایجاد می کند تا ایمانشان را مورد چالش قرار دهد. تماشای « سکوت » می تواند پاسخ های متفاوتی از مخاطب دریافت کند که ارتباط مستقیمی به اعتقاد او خواهد داشت.
منبع: مووی مگ
اکران « مهتاب » همزمان شده با نمایش فیلم « تولد یک ملت » که هر دوی این آثار درباره زندگی سخت سیاهپوستان می باشد و البته از هر دو به عنوان شانس های اسکار یاد می شود. اما تفاوت عمده ای که « مهتاب » با « تولد یک ملت » دارد در این است که در اینجا خبری از سر دادن شعار و حق طلبی نیست و تنها سازندگان به روایت داستان زندگی یک سیاهپوست در شرایطی سخت پرداخته اند بدون آنکه بخواهند راه حلی در آن ارائه نمایند.
داستان فیلم در اواخر دهه ی 90 میلادی آغاز می شود و داستان پسرکی نحیف به نام شایرن ( آلکس هیبرت ) می پردازد که فاقد پدر است و مادرش ( نائومی هریس ) نیز اعتیاد به مواد مخدر دارد و زندگی بی سر و سامانی را پشت سر می گذارد. شایرن در محیط مدرسه نیز همواره تحت آزار بچه های بزرگتر قرار می گیرد به همین جهت زمانی که یک مواد فروش به نام خوان ( ماهرشالا عی ) آشنا می شود، با او همراه می شود تا هم راه و رسم زندگی یک سیاه پوست را بیاموزد و هم شاید بتواند جای خالی پدر نداشته اش را توسط خوان پُر کند اما...
Moonlight Mo23IDE
در « مهتاب » ما با پسرکی آشنا می شویم که زندگی سختی را در محله ای فقیرنشین پشت سر می گذارد. زندگی پسرک برای کسانی که با جامعه سیاهپوستان فقیرنشین آشنا هستند چندان غیرآشنا نیست و فیلم شرایطی که معمولاً این افراد در جامعه آمریکا با آن مواجه می شوند را به تصویر کشیده است. شایرن در دوران کودکی که نیازمند حمایت های عاطفی از جانب خانواده است، همواره از سوی مادرش که رفته رفته در حال دچار شدن به اختلال روانی است، با پرخاشگری مواجه می شود و به همین جهت رستگاری خویش را در محیط خطرناک اجتماع دنبال می کند که همراه شدن او با یک مواد فروش را به همراه دارد.
زمانی که فیلم به دوره نوجوانی شایرن می رود، وی همچنان درگیری های قدیمی اش با قلدرهای مدرسه را مقابل خود می بیند و به نظر می رسد که کابوس وی قرار است دنباله دار باشد. اما شیرن در این سن متوجه گرایش های متفاوت جنسی خود می گردد و همین موضوع باعث می شود دردسرهای او دوچندان شود و سهم او از انزوا بیش از پیش شود.
در فصل سوم زندگی شایرن که بزرگسالی او را شامل می گردد، مخاطب دیگر با پسرک نحیف و لاغری مواجه نیست که همواره چه در محیط خانه و چه در اجتماع در حال تحقیر بود. شایرن حالا مرد تنومندی شده که تمام اندوخته هایش در سالهای اخیر سبب شده او به شکل و شمایلی دست یابد که ما آن را اغلب در جامعه سیاه پوستان حومه نشین می بینیم.
« مهتاب » در روایت این سه فصل از زندگی شایرن به خوبی توانسته به تمام جزئیاتی که منجر به تغییر رفتار یک کودک از دوران معصومیتش تا بلوغ می گردد را به تصویر بکشد. شایرن در کودکی شاید می توانست انسان ارزشمندی همانند بسیاری از افراد دیگر جامعه شود اما محیط خانواده و البته اجتماع مریض از او موجودی در بزرگسالی می سازد که سراسر تضاد و درگیری است و ایده آل اجتماعی که در طی این سالها به آن دست یافته متکی بر خشونت است.
بری جنکینز کارگردان این فیلم، علاوه بر پرداخت دقیق پیشامدهای زندگی یک کودک سیاهپوست که منجر به بزهکار شدن او می گردد، تلنگر مهمی هم به اجتماع سرکوبگر پیرامون شایرن زده یعنی جایی که ارزش انسانها نه به توانایی هایشان بلکه به زور بازویشان متکی است. شایرن که در دوران کودکی و نوجوانی همواره از سوی قلدرها مورد آزار و اذیت قرار می گرفت، در بزرگسالی تبدیل به فردی می شود که خشونت رفتاری را چاره راهش می بیند؛ راه حلی که به نظر می رسد تنها راه رستگاری شایرن در زندگی پر مشقت اش بوده است.
در روایت کم نقص « مهتاب » ، استفاده صحیح از ویژگی های سینمایی نیز سهم بسزایی در تاثیرگذاری بیشتر داستان دردناک زندگی شایرن داشته است. قاب بندی های صحیح و بعضاً تاثیرگذار در لحظات تنهایی شایرن تماشاگر را به عمق وجود این شخصیت مستاصل می برد و موسیقی تاثیرگذار فیلم هم به مخاطب اجازه خارج شدن از ذهن وی را نمی دهد. همچنین کیفیت دیالوگ های برقرار شده میان خوان و شایرن که درس های اجتماعی فراوانی را می توان از آن گرفت - در عین حال که شعاری از آب در نیامده اند - از جذاب ترین بخش های فیلم به شمار می رود.
در فیلم بازیهای یکدستی وجود دارد اما حضور ماهرشالا علی تا حدودی متمایز از دیگر بازیگران فیلم است و به احتمال فراوان در فصل جوایز نامزدی را هم برای او به همراه خواهد داشت. دیگر بازی تاثیرگذار فیلم را نائومی هریس در نقش مادرِ شایرن ایفا کرده که این نقش آفرینی نیز به احتمال فراوان از چشم اهالی آکادمی اسکار پنهان نخواهد ماند.
« مهتاب » نه درباره گرایش جنسی متفاوت یک سیاهپوست و نه تبلیغ آن است. فیلم درصدد انتقال این مفهوم است که شایرن محصول زندگی و اجتماع آلوده ای است که بسیاری از افراد نظیر او را به ورطه سقوط کشانده است. انگشت اتهام فیلم در اصل به سوی شرایط فرهنگ و اجتماع است که شایرن و شایرن های متعدد را به سمت و سویی سوق می دهد که ساختمان ذهنی شان جز با توسل به خشونت و بزهکاری توان رشد نمی یابد. غافلگیری اصی « مهتاب » در این است که تماشاگر را به اوج پستی های زندگی شخصیت اصلی داستان می برد و هرگز در هیچ لحظه ای از فیلم بارقه امید را بوجود نمی آورد تا تماشاگر با تمام وجود ابتدا و انتهای زندگی در شرایط شایرن را احساس نماید و دچار امید کاذب برای رهایی از آن شرایط نگردد.
فیلم از روی داستانی عامهپسند اقتباس شد که به همین نام توسط حبیبالله شهبازی به فارسی ترجمه شده است. چالش میان باندهای مافیایی برای تصاحب هرچه بیشتر قدرت در همه زمینهها، حتی عرصهی فرهنگ و هنر، تم اصلی داستان را تشکیل میدهد. این کشمکش هزینههای گزافی را برای هر یک از بازیگران به دنبال دارد. کشتن و یا قربانی کردن اطرافیان و در قبال آن قربانی شدن خود و فرزندان، نتیجهی بازی در این جبهه است.
بطن و درونمایهی داستان سرشار است از خشونتهای عریان و مستتر در کنشهای متقابل افراد. خونسردی وصفناپذیر دون کورلئونه در صدور دستور برای پیشبرد هدفهای به ظاهر ساده اما اساسی خانواده کورلئونه، بیننده را با شوک غیرمنتظرهای مواجه میسازد. درخواست وکیل دون از کارگردان هالیوود و امتناع او از پاسخ مثبت، خشونتی را به همراه دارد که در نوع خود بینظیر مینماید. کارگردان کشته نمیشود اما بر اثر بریده شدن سر اسبش چنان دچار هجمه روحی و روانی میشود که خواستهی دون را بدون چشمداشتی عملی میکند. حتی در جلسه با سولاتزوی ترک؛ زمانی که محترمانه و حسابشده به پیشنهاد او پاسخ رد می دهد، بیننده نگران و هراسان از عواقب جلسه منتظر اتفاقی خشونتبار است. لوکا براتسی نخستین قربانی به شکل فجیعی کشته شده و در شب کریسمس دون کورلئونه هدف گلوله افراد سولاتزو قرار گرفته و به شدت مجروح میشود.
جنگ بین این دو گروه مافیایی آشروع شده و کشتارها ادامه مییابد، تا اینکه پس از کشته شدن سانی پسر بزرگ دون، داستان صورت تازهتری به خود میگیرد. دون کورلئونه سران خانوادههای مافیایی را به جلسهای دعوت میکند تا از ادامهی این روند که منافع او را هدف گرفته، جلوگیری کند و چنانچه امکان داشته باشد ورق را به سود خود برگرداند. در انتهای جلسه، برخلاف ابتدای آن، لحن دون تغییر کرده و تلویحاً با گویشی طنزآلود میگوید: "من یه آدم خرافاتی هستم اگر اتفاقی برای پسرم بیافته مثلا یه مامور پلیس با تیر بکشدش یا تو سلولش خودشو حلق آویز کنه یاصاعقه انو بزنه انوقت یه عده از حاضرین اینجا را مقصر میدونم..." دون کورلئونه اینگونه، مرحلهی جدیدی را در تعامل میان باندهای مافیایی نوید میدهد. اما اینبار بسیار دقیق و بررسیشده پس از تعیین مایکل به عنوان جانشین و تفویض اختیارات خود به او، در روزهای پایانی عمر، با هشدارهایی جدی به مایکل، در خصوص اطرافیان و دشمنان خانواده، فصل جدیدی را در عملکرد خانوادهی کورلئونه میگشاید. مایکل با ایستادن بر قله تجربیات و فراز و نشیبهای خانواده، همزمان با مراسم مقدس غسل تعمید در کلیسا، سران اغلب خانوادههای مافیایی رقیب را نابود میکند. روح "قدرت" خانوادهی کورلئونه جان تازهای میگیرد و روند نوینی را برای فربهی هرچه بیشتر قدرت خانواده رقم میزند.
فیلم پدرخوانده اثری است با رویکردی کاملاً مردانه که دنیای زنان را تحت سیطره و بازیهای قدرتمدارانهی خود، تحتالشعاع قرار داده است. زنان یا وسیله و بهانهی دعوای مردان هستند (کتک خوردن دختر دون توسط شوهر و کشته شدن سانی در راه خانهی خواهر)، یا قربانی مطامع کوتاه مدت مردان میشوند (کشته شدن همسر مایکل آپولونیا دختر سیسیلی)، و یا خانهدار و آشپز قابلی هستند در دنیای هراسآلود و آکنده از دروغ آفریده مردان، که حق اعتراض و پرسش نداشته و تنها باید سکوت اختیار کنند (کِی زن مایکل در آخرین سکانس با دروغ مسلم مایکل آرام میگیرد). رنگ قالب صحنهها تیره و قهوهای سوخته است که تداعی کننده سبک معماری و ترکیب رنگ مکتب گوتیک میباشد. مردان در اتاقهای تاریک و پنجرههای پوشیده به رتق و فتق امور میپردازند و توطئهچینیها و تعاملاتشان را شکل میدهند.
موسیقی متن فیلم که از ترانههای قدیمی ایتالیایی سرچشمه میگیرد در برخی صحنهها وظیفهی دراماتیزه کردن حوادث را عهدهدار است و در برخی صحنهها پوشش ریاکارانه عملکرد سرشار از خشونت کاراکترها را، کنار میزند و ما را به عمق دنائت خفته در زیر آن رهنمون میسازد.
از شخصیت دون کورلئونه پس از سکانس نخستین فیلم، انتظار داریم که کمتر دچار خطا و لغزشهای سادهلوحانه شود و ادارهی خانوادهی مافیایی خود را به بهترین نحو سامان بخشد. او ستون خانواده است و مربی فرزندان و وابستگان سببی و نسبی خود، تا در کشاکش مرگ و زندگی، همزمان با کشتن رقبا، زنده ماندن و زندگی کردن را تجربه کنند. در سیر جنگ و دعواها، سانی که از سکانس نخست سری پرشور دارد و شخصیتی عصبی مزاج؛ در اوج توهم قدرتمداری و سرخوش از پیروزی بر سایرین و حتی بر داماد خانواده، به طرز ناجوانمردانه و فجیعی به قتل میرسد.در مقابل، مایکل، که نه تنها بیننده، بلکه خود نیز انتظار ندارد روزی چنان وارد معرکه شود که با کشتن یکی از سران مافیا و رئیس پلیس منطقه، مجبور شود به سیسیل پناه برده و پس از کشته شدن سانی و همسر سیسیلیاش جایگزین پدر شود. دو شخصیت سانی و مایکل قبل و بعد از "پدرخوانده" بارها در سایر آثار سینمای بازآفرینی شدهاند.
اگر بر روی شخصیت مایکل، به دلیل حضورش در دو قسمت بعدی پدرخوانده، تمرکز کنیم، شاهد سفر اودیسهوارش در بستر جامعه و خانوادهایم که او را از پسری تحصیلکرده و قهرمان جنگ و محبوب پدر، به یکی از سران تاثیرگذار باندهای مافیایی آمریکا مبدل میسازد. مایکل سفر خود را با ورود به بیمارستانی که پدر در آن بستری است آغاز میکند. تمهیداتی به خرج میدهد تا جان پدر از هجوم دشمنان در امان بماند. به دلیل بیتجربگی، در مواجهه با رئیس پلیس، زبان سرخش پلیس را عصبانی کرده و با مشتی به صورت مایکل فرم چهرهی او را به چهرهی غیرمتعارف پدر نزدیک میسازد. مایکل به تدریج میآموزد که با تدبیر و مدیریت صحیح وارد جهان پیچیده و بیرحم مافیایی شود، در غیر این صورت جان خود و خانوادهاش را به راحتی از دست خواهد داد. با طرح نقشهای حسابشده، در قراری با سولاتزو و رئیس پلیس در یک رستوران، هر دوی آنها به دست مایکل کشته میشوند. مایکل به مخفیگاهی در سیسیل پناه می برد و مرحلهای خاص در میدان مبارزهی باندهای مافیایی آغاز میشود. اوج قدرتنمایی و تکامل نسبی مایکل به عنوان رهبر خانواده، در سکانسهای پایانی آشکار میشود. سکانسهای غسل تعمید در کلیسا و همزمان کشتار رقبای خانوادهی کورلئونه، تهدید سایر سهامداران کازینوی برادر به فروش سهام خود، کشتن داماد خانواده به اتهام دست داشتن در مرگ سانی، کشتن تسیو به جرم خیانت و ...
اولین قسمت از فیلم « جک ریچر » در سال 2012 براساس سری داستانهایی به همین نام نوشته آقای لی چایلد ساخته شد که برخلاف انتظارات نتوانست به فروش قانع کننده ای در آمریکا دست پیدا کند و چه بسا اگر فروش جهانی نبود، هرگز فکر ساخت یک دنباله برای این اثر به ذهن سازندگانش خطور نمی کرد. « جک ریچر : هرگز بازنگرد » که دوم فیلم سینمایی از این سری داستانهاست، وقایع کتاب هجدهم « جک ریچر » را بازگو می کند.
در این قسمت جک ریچر ( تام کروز ) متوجه می شود که دوست قدیمی اش سوزان ( کوبی اسمالدرز ) متهم به جاسوسی شده و در واقع برای او پاپوشی دوخته شده است. از این رو برای پی بردن حقیقت، پس از یافتن سوزان با او همراه شده و متوجه می شود که هم او و هم سوزان در یک توطئه پیچیده گرفتار شده اند که دامنه آن از افغانستان تا نیو اورلئان کشیده شده و...
قسمت دوم « جک ریچر » صحنه های تعقیب و گریز فراوانی دارد که لازمه یک اثر اکشن است و حضور تام کروز نیز یک وزنه سنگین برای بهبود کیفیت صحنه های اکشن فیلم بوده است. اما مشکل اساسی که « هرگز بازنگرد » از آن رنج می برد فقدان فیلمنامه ای است که بتواند حداقل دلایل منطقی برای بروز درگیری های فیلم را توجیه نماید تا تماشاگر دچار ابهام نگردد.
مبنای داستان «جک ریچر : هرگز بازنگرد » بر مبنای یک توطئه می چرخد که گریبانگیر جک و همراهش سوزان شده است. یعنی جایی که مخاطب می بایست با قهرمان داستانش همراه شود تا بتواند رازهای پشت پرده را برملا نماید و دنیایی را از دردسر نجات دهد. اما فیلم خیلی زود بی آنکه بخواهد گره ای در فیلمنامه ایجاد کند، عامل اصلی خرابکاری و در واقع شخصیت منفی داستان را معرفی می کند تا بدین شکل تماشای باقی داستان روندی " موش و گربه وار " به خود بگیرد. این اتفاق باعث شده تا هیجان تماشای داستان تا حد زیادی کاهش پیدا کند و تنها امید مخاطب به لحظات اکشن فیلم باشد تا بتواند فیلم را از بی رمقی خارج نماید.
در بخش هایی از فیلم علاوه بر سوزان که همراه کروز است و ما تا حدودی به درک داستان و وضعیت کلی او پی می بریم، شاهد یک خرده داستان تکراری و عجیب و غریب نیز هستیم که طی آن دخترکی 15 ساله ادعا می کند که جک پدرش است و همین جمله کافی است تا کل بهانه فیلم برای درگیری ریچر با دشمنانش مهیا شود. این خرده داستان تا به امروز بارها و بارها در اکشن های رده ب به کار گرفته شده و مشاهده مجددش در « جک ریچر : هرگز بازنگرد » اعصاب پولادین می خواهد.
در بخش اکشن هم اگرچه حضور تام کروز مانند همیشه نکته مثبتی برای آثار اکشن محسوب می شود اما او هم در مقایسه با قسمت اول، کمتر تن به خطر می دهد و در مجموع طراحی صحنه های اکشن فیلم چندان بدیع و جذاب نیستند. تماشاگری که پیش از این بارها کروز را در مقام یک ناجی در سری فیلمهای « ماموریت غیرممکن » مشاهده کرده، انتظار دارد که « جک ریچر » به چیزی بیشتر یا حداقل متفاوت از « ماموریت غیرممکن » دست یابد اما فیلم انتظارات او را برآورده نمی کند تا حتی تعقیب و گریز ها و مبارزات تن به تن یک سر و گردن از اکشن های " تام کروزی " عقب تر باشد.
باب اینحال در میان انبوه ضعف هایی که قسمت دوم « جک ریچر » همانند قسمت نخست دارد، کماکان بزرگترین ویژگی فیلم حضور بازیگری است که ظاهراً در دهه ی پنجم زندگی اش هم خیال بازنشستگی ندارد و به راحتی می تواند هر تماشاگری را به خود جذب نماید. تام کروز خستگی ناپذیر کماکان بهترین دلیل برای تماشای « جک ریچر » بی رمقی است که اینبار خیلی زود تکلیف تماشاگر با انتهای داستان مشخص می شود. کوبی اسمالدرز هم که در این قسمت یار و یاور کروز شده، حداقل در کنار وی قابل قبول به نظر می رسد و این نظریه را تقویت می نماید که باید شکل و شمایل رابین شرباتسکی را کم کم از خاطر ببریم.
« جک ریچر : هرگز بازنگرد » دنباله ای ضعیف بر اثری است که حتی قسمت اول آن هم خیلی فراتر از یک اکشن ساده و بی حال نمی رفت. ساخت قسمت سوم از سری داستانهای « جک ریچر » مستقیماً به فروش این قسمت بستگی دارد و اگر موفقیتی حاصل شود، قطعاً سازندگان به سراغ ساخت یک فیلم دیگر براساس یکی از 20 جلد کتاب آقای لی چایلد ( تا به امروز ) خواهند رفت اما تا آن زمان، می توان امید داشت که سازندگان جک ریچر تصمیمی در راستای نام قسمت دوم برای این شخصیت اتخاذ نمایند و هرگز او را بازنگردانند.