تام فورد نامی مشهور در صنعت مُد در جهان به شمار می رود که سالها در این عرصه بِرندهای معتبری را روانه بازار کرد و به ثروتی عظیم دست یافت. اما او زمانی که اعلام کرد قصد فیلمسازی دارد، هیچکس او را جدی نگرفت چراکه باور عمومی درباره او این بود که فورد نمی داند با ثروت هنگفتش چه کاری انجام دهد و به همین جهت تصمیم گرفته فیلمسازی را هم به عنوان یک تفریح در زندگی اش تجربه نماید! اما فورد فارغ از اظهار نظرهای مختلفی که اغلب علیه او مطرح می شد، در سال 2009 اولین فیلمش با نام « یک مرد مجرد » را روانه سینما کرد که در کمال تعجب یکی از برترین های سینما در آن سال بود و نشان داد که فورد ثروتمند خیلی هم برای تفریح تصمیم به ورود به سینما نگرفته است!
« حیوانات شبگرد » دومین ساخته تام فورد محسوب می شود که به فاصله 7 سال از « یک مرد مجرد » اکران شده و پروسه ای که فیلم از زمان ساخت تا اکران عمومی طی کرد، کاملاً برخلاف « یک مرد مجرد » بود و اغلب سینماگران از همان روزهای آغاز فیلمبرداری علاقه مند به تماشای اثر جدید این کارگردان بودند تا ببینند موفقیت های اثر قبلی او اتفاقی نبوده و فورد یک فیلمساز مستعد است. اثر جدید فورد اقتباسی است از رمانی به نام « تونی و سوزان » که در سال 1993 منتشر شده بود.
داستان فیلم درباره زنی به نام سوزان ( امی ادامز ) است که گالری داری ثروتمند از طبقه مرفه جامعه محسوب می شود اما برخلاف ثروت و جایگاه ارزشمند او نزد همکارانش، سوزان از زندگی شخصی اش راضی نیست و رابطه سردش با همسرش ( آرمی همر ) نیز مزید بر علت شده که وی در زندگی خوشحال نباشد. اما سوزان پس از مواجه با رمانی منتشر نشده از همسر سابقش ( جیک جیلنهال ) تصمیم به خواندن آن می گیرد. رمانی که درباره حمله یک گروه گنگستری به به خانواده ای در تگزاس است و سوزان را به شدت درگیر خود می کند تا حدی که ...
در « حیوانات شبگرد » دو داستان موازی روایت می شود که از دو دنیای متفاوت می آیند. نخستین بخش فیلم مربوط به زندگی مرفه اما پر از درد سوزان است که به نظر می رسد تام فورد بیش از هرکسی آن را درک می کند چراکه وضعیت سوزان بی شباهت به خود فورد در زندگی واقعی نیست و از این جهت در بخش روایت زندگی سوزان فیلم وارد یک واکاوی روانشناسانه قدرتمند می شود که طی آن تمام اجزای تشکیل دهنده دنیای ویران سوزان در مقابل تماشاگر قرار می گیرد و فورد به خوبی از آنها استفاده می کند تا تماشاگر بتواند به تسلط کاملی درباره ذهن آشفته سوزان دست پیدا کند.
سوزان که مشخصاً دچار افسردگی و بیماری های روحی است، با خواندن رمان باعث می شود تا ذهن بیمارش وارد مرحله جدیدی از درگیری با خود شود از این جهت که او احساس می کند آنچه که ادوارد در نوشته هایش به تصویر کشیده تبلوری است از تجربیات زندگی مشترک سابقشان و همین مسئله موجب می شود تا سوزان وارد یک بحران کامل روحی شود. فورد به خوبی توانسته وضعیت آشفته زندگی سوزان را به تصویر بکشد و متعاقباً این مسئله را مطرح نماید که انسانهای متظاهر از طبقه مرفه در مواقعی که تحت فشار هستند به چه سمت و سویی سوق پیدا می کنند.
اما فیلم در بخش دوم به شرح رمان منتشر نشده ادوارد می پردازد که شخصیت اصلی آن نیز توسط خود او و با نام ادوارد در ذهن سوزان شکل می گیرد. در این بخش فیلم تریلری هیجان انگیز است با ضرباهنگی مناسب و تعلیق پیچیده که هنرنمایی جیلنهال و مایکل شانون آن را به تماشایی ترین بخش فیلم مبدل می نماید. حضور شانون در نقش پلیس تگزاسی با رویکردی خشن نسبت به پرونده ای که دنبال می نماید و البته حضور یک بیمار روانی ترسناک به نام ری ( که آرون تیلور - جانسون نقش او را ایفا می نماید ) باعث شده تا بخش دوم فیلم حاوی خشونت قابل توجهی باشد که البته کاملاً در خدمت داستان بوده و تمام عناصر سینمایی هم که می بایست در یک اثر تریلر هیجان انگیز مورد استفاده قرار می گرفته در آن وجود دارد. فیلمبرداری فوق العاده اثر تماشاگر را غرق در لحظات فیلم می نماید و البته موسیقی مناسب و شنیدنی اَبل کورزینوسکی نیز به مخاطب کمک می کند تا درگیر لحظات نفس گیر داستان شود.
اما شاید مهمترین چالش تام فورد پس از روایت مناسب دو داستان در « حیوانات شبگرد » ایجاد نقطه اتصال آنها به یک موضوع واحد باشد که در این مورد نیز فورد به خوبی توانسته ارتباط مشخصی میان شخصیت های رمان منتشر نشده و زندگی خصوصی سوزان و ادوارد برقرار نماید و ما به ازای بیرونی از خشونت های قابل توجه داستان را در زندگی واقعی آنها نمایان سازد. شخصیت های مکملی که در داستان وجود دارند از جمله شخصیت مادر سوزان با بازی قابل توجه و تاثیرگذار لورا لینی حضور موثری در داستان دارند و ارتباط سوزان با آنها به یک نتیجه اخلاقی درباره خاستگاه رفتاری او منجر می شود که به نظر می رسد خود تام فورد نیز با آن بیگانه نباشد.
« حیوانات شبگرد » از بازیهای یکدستی برخوردار است و تمام بازیگران توانسته اند با رهبری مناسب فورد بازیهای درخشانی از خود به نمایش بگذارند. اِمی آدامز که امسال فیلم درخشان « ورود » را نیز بر پرده سینماها داشت، به نظر می رسد که دورخیز مناسبی برای اسکار امسال انجام داده و جیک جیلنهال نیز که در دو نقش تونی و ادوارد حضور پیدا کرده، کماکان در اوج قرار دارد و باید دید چه زمانی بازی او توسط آکادمی اسکار دیده خواهد شد. علاوه بر دو شخصیت اصلی فیلم، می بایست به بازیهای فوق العاده مایکل شانون و لورا لینی نیز اشاره کرد که تماشایی از آب درآمده اند و به نظر می رسد آنقدری خوب باشند که بتوان شانس نامزدی اسکار برای آنها قائل شد.
تام فورد با « حیوانات شبگرد » ثابت کرده که موفقیت های « یک مرد مجرد » اتفاقی نبوده و او به تسلط کاملی در عرصه فیلمسازی دست پیدا کرده و حالا می تواند با خیال راحت به تماشای مقایسه شدن آثارش با فیلمسازان بزرگ بنشیند. البته جدیدترین اثر او اگرچه به خوبی اوج می گیرد و مخاطب را مجذوب خود می کند اما در پایان بندی با یک افت ملایم مواجه می شود که باعث شده پایان بندی کمی گنگ و ناهماهنگ با کلیت داستان باشد. با اینحال نمی توان انکار کرد که « حیوانات شبگرد » کماکان یکی از تماشایی ترین آثار سال به شمار می رود.
منبع:مووی مگ
« منچستر کنار دریا » را کنت لانرگن نوشته و کارگردانی کرده که از حیث اعتبار و دانش سینمایی در حال حاضر یکی از برترین های افراد تاریخ سینما محسوب می شود که در قید حیات باقی مانده اند. لانرگن اگرچه تا قبل از « منچستر کنار دریا » تنها 2 فیلم را کارگردانی کرده، اما در نگارش بسیاری از فیلمنامه های مطرح هالیوود در سالهای اخیر مشارکت کرده که منجر به غنی شدن آنها گشته است. اما وسواس او نسبت به کارگردانی باعث شده تا کمتر در این زمینه فعالیتی داشته باشد.
با اینحال اتفاقات مختلفی که در هنگام ساخت « منچستر کنار دریا » رخ داد و نفراتی همچون مت دیمون از حضور در پشت صحنه خودداری کردند، سرانجام باعث شد تا لانرگن دوباره به پشت دوربین بازگشته و اثری را کارگردانی نماید که فیلمنامه آن به دست خودش نوشته شده و درباره موضوعی است که او همواره به آن علاقه داشته و آن بحران عاطفی انسانهاست.
منبع مووی مگ
داستان فیلم درباره مرد جوانی به نام لی چندلر ( کیسی افلک ) است که پس از مرگ برادر بزرگترش جوئی ( کایل چندلر ) مجبور می شود تا حضانت پسر برادرش را برعهده بگیرد و می بایست به این منظور به شهر زادگاه خود بازگردد. چندلر که خیلی راغب به بازگشت نیست، در هنگام ورود به شهر با افراد مختلفی از جمله همسر سابقش رندی ( میشل ویلیامز ) که حالا صاحب زندگی جدیدی شده و افراد دیگر مواجه می شود و...
اثر جدید لانرگن درباره اتفاقاتی است که به نظر می رسد دغدغه سالهای اخیر او به شمار می رود و آن دوری و سپس بازگشت به موقعیتی است که شخصیت اصلی داستان از آن فراری بوده است. در « منچستر کنار دریا » لی چندلر به دلایلی از اجتماعی که روزگاری در آن شاد و خرسند بوده فاصله گرفته است و به نظر می رسد در حال فرار از خود گذشته اش می باشد و بازگشت او به نقطه ای که از آن فراری است و مواجه با دلایل انزوایش، هسته فیلم را تشکیل می دهد.
یکی از ویژگی های ارزشمند فیلمنامه لانرگن دکوپاژ صحیح می باشد که در تمام لحظات فیلم به چشم می خورد و باعث می شود تماشاگر احساسات شخصیت ها را باور کرده و در کنار آنان زندگی واقعی اما سرد را تجربه نماید. در « منچستر کنار دریا » آدمهای داستان نه قهرمان هستند و نه ویژگی دارند که بخواهند تماشاگر را غافلگیر نمایند. آنها افراد شکست خورده ای از طبقه کارگر هستند که در زندگی روزمره عادی شان غرق در رنج شده اند و مملوء از کمبودهای احساسی می باشند که حتی برای ابراز آن دچار تردید هستند و آن را در درون خود سرکوب می نمایند و تا زمانی که مجبور نشوند سخنی به میان نمی آورند.
فیلمنامه اثر با تسلط کامل، در اوج غم و ناراحتی زندگی آدمهای درمانده فیلم، شوخی های تلخ و گزنده ای را بکار می گیرد که خنده ای تلخ بر لبان مخاطب جاری می سازد. لبخندی که شادی آفرین نیست و قرار نیست که حال تماشاگر را بهتر نماید بلکه شاید بتوان گفت پوزخندی است که بابت شنیدن سرنوشت زندگی تباه شده آدمهای داستان به سراغ لبان می آید. شوخی هایی تلخی که کاملاً هوشمندانه به تصویر کشیده شده اند و مخاطب نیز به راحتی می تواند ما به ازای بیرونی آن را در زندگی شخصی خویش جستجو نماید.
تسلط فیلمساز بر نحوه روایت غیر خطی داستان نیز از جمله ویژگی های مثبت اثر به شمار می رود که خوشبختانه از کنترل خارج نشده و تماشاگر را آزار نمی دهد. فلشبک های متعددی که در داستان مورد استفاده قرار می گیرد به درستی و بی آنکه در زمانبندی دچار ایراد شوند به تصویر کشیده می شود تا علامت سوال های ذهن تماشاگر درباره گذشته آدمهای داستان برطرف شود و نقطه ابهام برانگیزی بر جای نگذارد. لانگرن شخصیت های داستان را به حال خود رها نکرده و برای آنان جایگاه مشخصی در نظر گرفته که با توجه به اهمیت، پرداخت شده اند.
« منچستر کنار دریا » در بخش بازیگری نیز از جمله برترین های سال محسوب می شود که شانس کیسی افلک را برای اسکار دوچندان می کند. افلک در این فیلم بین شادی و سرزندگی و یاٌس و ناامیدی در تکاپو بوده و هرگز در دوران بازیگری اش تا این حد مسلط به کارش دیده نشده است. سکانس های مشترک او با پسرِ برادرش و صحبت های جالب توجه این دو تماشایی از آب درآمده و نکته حائز اهمیت درباره او این است که وی در این فیلم اغلب با نگاه ناامیدش با مخاطب صحبت می کند؛ نگاهی که تاثیرگذار است و مخاطب را به همدردی وا می دارد. میشل ویلیامز نیز یکی از برترین نقش آفرینی های خود را در این فیلم به نمایش گذاشته است و مخصوصاً یک سکانس مشترک طولانی که با افلک داشته را می توان بارها تماشا کرد و از آن لذت برد. سکانسی که در آن بیشتر از آنکه دیالوگ ها در یاد مخاطب بمانند، بازی با چشمها و حالت صورت ویلیامز و افلک است که مخاطب را غافلگیر می کند.
« منچستر کنار دریا » محصول جدید کارگردان و فیلمنامه نویس کنت لانگرن است که در هالیوود با نام استاد از او یاد می کنند. نویسنده ای که در « منچستر کنار دریا » به خوبی توانسته داستان آدمهای ناراحت را در شرایطی واقعی به تصویر بکشد و کوچکترین استفاده ای هم از قواعد مکتوب رایج سینما نکند. « منچستر کنار دریا » داستان انسانهای پر رنجی است که مرگ را در مقابل چشمان خود دیده اند و کمترین لذت را از زندگی می برند. لانگرن برای این آدمها و پایان روایت زندگی شان به ورطه شعار نمی افتد و پایانی برای آنان متصور می شود که لایق چنین زندگی است و راه گریزی از آن نیست. « منچستر کنار دریا » یک کلاس فیلمسازی به شمار می رود.
«شهر خدا» با انرژی متلاطمی پیش میرود در حالی که در داستان دارودستههای پایین شهری ریو دو ژانیرو غوطه میخورد. بلافاصله بهشکلی نفسگیر و هولناک با شخصیتها مواجه میشویم، تا حضور کارگردانی مملو از حرفهای تازه و شور اعلام شود:فرناندو میرلس. این نام را بهخاطر بسپارید. این فیلم با «دوستان خوب» اسکورسیزی مقایسه شده است، و لیاقت این قیاس را داراست. فیلم اسکورسیزی با صدای یک نریتور آغاز میشود که میگوید از زمانی که یادش هست،دلش میخواسته گانگستر باشد. نریتور این فیلم اما بهنظر میرسد که چارهی دیگری ندارد.
فیلم در بیقولههایی که شهر ریو ساخته تا فقرا را ازمرکز شهر درو نگاه دارد میگذرد. آنها در محیطی سرشار زندگی، رنگ، موسیقی و سرخوشی بزرگ میشوند؛ والبته با حضور خطر، چرا که قانون غایب است و دار و دسته های خشن بر خیابانها حکم میرانند. در سکانس هنرمندانهِ آغازین فیلم، یکی از گنگها برای دوستانش میهمانیای ترتیب داده که در این زمان مرغ پا به فرار میگذارد. یکی از کسانی مرغ را تعقیب میکند، راکت (آلکساندره رودریگوئز)است، راوی. او ناگهان خود را میان خط مسلح مییابد: گنگ از یک سو و پلیسها از سوی دیگر.
همانطور که دوربین دور او میچرخد، پسزمینه تغییر میکند و راکت از یک نوجوان به پسربچهای کوچک تبدیل میشود، که در حال بازی فوتبال در یک زمین خاکی در بیرون شهر ریو است. برای دانستن داستان او، به گفتهی او، باید به آغاز بازگردیم، وقتی که او و دوستانش گروه «تندر تریو» را تشکیل دادند و زندگیای را آغاز کردند که به عقیدهی برخی مجرمانه و به عقیدهی برخی دیگر راه بقا بود.
تکنیک آن شات، چرخش دوربین، فلاش بک، تغییر رنگها از روشنی تیره پایین شهر به قهوهای خاکی خورشیدی زمین فوتبال، ما را به فیلمی بشارت میدهد که به لحاظ بصری زنده و خلاق است، در حدی که تعداد اینگونه فیلمها چندتا بیشتر نیستند.
میرلس کارش را با کارگردانی تبلیغات تلویزیونی آغاز کرده است.، که برای او تسلط بر تکنیک را به همراه داشته است؛ و به گفتهی خودش، به او آموخته تا بهسرعت کار کند، تا یک شات را اندازه بگیرد و به دست بیاورد، و حرکت کند. کار با فیلمبردار سزار شارلون، او از کاتهای سریع و دوربین متحرک روی دست استفاده میکند تا داستانش را با شتاب و جزئیاتی که میخواهد روایت کند. گاهی آن ابزارها میتواند فیلمی بیافریند که فقط شلوغ میشود، اما «شهر خدا» بهنظر میرسد تنها شکل خودش باشد، همانطور که ما به اینجا و آنجا مینگریم، با خطرات و فرصتهایی که همهجا هست.
دار و دستهها پول و اسلحه دارند، چراکه مواد مخدر میفروشند و دست به سرقت میزنند. اما آنها خیلی ثروتمند نیستند چرا که فعالیت آنها محدود به شهر خداست، جایی که کسی پول زیادی ندارد. در یک از جرایم اولیه، شاهد سرقت مسلحانه از کامیون حامل کپسولهای گاز پروپان هستیم، که به مردم واگذار میشود. بعدها شاهد تهاجمی به یک فاحشهخانه هستیم، که کیف پولهای مشتریان سرقت میشود. ( در یک فلاش بک این تهاجم را دوباره میبینیم و در لحظهای سرد پی میبریم که چرا در حالی که بهنظر نمیرسید هیچ قتلی اتفاق افتاده باشد، آن همه جنازه در آنجا دیده میشود.) همانطور که راکت فضای منطقه را تشریح میکند، فضایی که کاملاً به آن مسلط است، درمییابیم که فقر تمام ساختارهای اجتماعی شهرخدا را نابود کرده است، از جمله خانواده. دار و دستهها به ساختار و ثبات میرسند. از آنجا که مرگ گنگها بسیار بالاست، حتی رهبران نیز بهشکلی تعجببرانگیز جواناند، و زندگی هیچ ارزشی ندارد بهجز زمانی که آن را از کسی میگیرند. سکانس شگفتآوری است آنجا که رهبر پیروز یکی از دار و دستهها بهشکلی کشته میشود که هیچ انتظارش را ندارد. توسط آخرین کسی که گمان میبرد، و ما اساساً میبینیم که او توسط یک شخص کشته نمیشود، بلکه فرهنگ جنایت است که به زندگی او خاتمه میدهد.
با اینحال، فیلم همهاش عبوس و خشن نیست. راکت همچنین تاحدی طعمی دیکنزی در شهر خدا دارد، جایی که آشوب زندگی کاراکترهایی آماده، مهیا میکند که نام مستعار دارند، پرسوناها و علائم تجاری. اسامیای شبیه بنی (فلیپه هاگنسن) آنقدر کاریزماتیک هستند که بهنظر میرسد از قوانین معمول پیشی میگیرند. دیگران مثل ناک اوت ند و لیل زی، از کودک به رهبرانی هراسناک بزرگ میشوند که مرگ پشتیبان کلام آنهاست.
فیلم مبتنی بر رمانی از پائولو لینس است، که در شهر خدا بزرگ شده است، و بهشکلی از آنجا گریخته است و هشت سال صرف نگارش کتابش کرده است. نکتهای در پایان اشاره میکند که داستان تاحدی بر اساس زندگی ویلسون رودریگوئز، یک عکاس برزیلی است. ما به راکت مینگریم که دوربینی دزدی بهدست آورده که گنج اوست و با آن عکسهایی از موقعیت ممتازی که بهعنوان کودکی رها در خسیابانها دارد، میگیرد. شغلی دست و پا میکند و بهعنوان دستیار در ماشین پخش روزنامه مشغول میشود، از عکاسی میخواهد تا حلقهی فیلم او را چاپ کند، و رَم میکند وقتی که عکس پرترهای را که از رهبر گنگ گرفته در صفحهی اول روزنامه میبیند.
او فکر میکند: «این حکم مرگ من است»، اما نه: دار و دستهها از شهرت بهدست آمده لذت بردهاند و برای او و دروبینش با تفنگها و دخترهاشان ژست میگیرند. و در جریان یک جنگ شرورانه دار و دستهها، میتواندعکس پلیسهایی را بگیرد که گانگستری را میکشند؛ جنایتی که آن را به گردن دار و دستهها میاندازند. و اینکه نبض این حوادث با حقیقتی بلافاصله میتپد که لوئیز ایناسیو لولا دا سیلوا رئیسجمهوری تازهانتخابشدهی برزیل بدان اشاره کرد و فیلم «شهرخدا» را ستود و از آن بهعنوان دعوتی ضروری برای تغییرات نام برد.
در سطح واقعی خشونتهایش، «شهر خدا» به گستردگی «دار و دستههای نیویورکی» اسکورسیزی نیست، اما هر دو فیلم خطوط موازی معینی دارند. در هر دو فیلم، واقعاً دو شهر وجود دارند: شهر کار و امنیت، که در آن قانون و خدمات شهری وجود دارد، و شهر مطرودان، که اتحاد آنها زادهی فرصت و ناامیدی است. آنها که در سطحی زندگی میکنند که بهندرت داستان زندگیشان گفته شده.
«شهر خدا» نه بهدنبال بهرهبرداری است و نه تمکین، داستانهایش را برای رسیدن به تأثیری طرحریزیشده فریاد نمیکند، حواشی رمانتیک احمقانه و اطمینانبخش ندارد، اما بهسادگی با چشمی زیرک و پرشور، مینگرد به آنچه که میداند.
منبع: نقد فارسی
فیلمنامه « مسافران » در سال 2007 توسط جان اسپایتس نوشته شده بود اما چنان دست به دست شد که او را هم به گروه فیلمنامه های " لیست سیاه " منتقل کردند تا وضعیت نامشخصی در انتظارش باشد. در سالهای گذشته قرار بود این اثر با حضور کیانو ریوز و رییس ویترسپون ساخته شود اما به دلایل مختلف این امر صورت نگرفت تا اینبار کمپانی سونی در سال 2014 اعلام کند که قصد ساخت فیلمی براساس این فیلمنامه را دارد و قرار است کارگردان فیلم تحسین شده « بازی تقلید » آن را بسازد و دو ستاره سینما یعنی کریس پرت و جنیفر لارنس هم در نقش های اصلی حضور داشته باشند.
داستان فیلم در آینده رخ می دهد و داستان فضاپیمایی به نام آوالون را به تصویر می کشد که وظیفه دارد جمعیت 5 هزار نفری را به یک سیاره دیگر منتقل نماید. تمام نفراتی که قرار است به سیاره جدید منتقل شوند، در خواب مصنوعی 120 ساله رفته اند و به نظر می رسد که همه چیز طبق برنامه در حال پیش رفتن است که ناگهان یکی از محفظه های خواب دچار مشکل شده و یکی از مسافران به نام جیم ( کریس پرت ) 90 سال زودتر از موعد مقرر بیدار می شود. جیم که از وضعیت خود وحشت کرده و می داند که احتملا تا آخر عمر در تنهایی خواهد مرد، تصمیم می گیرد تنهایی اش را از بین ببرد و...
« مسافران » ویژگی های مورد نیاز درام های فضایی را داراست. فیلم جدید تیلدوم دو شخصیت اصلی دارد که می دانیم قرار است ارتباطی عاطفی میانشان برقرار شود و همچنین در کنار این ارتباط، مسائل مختلفی که مرتبط با فضا است نیز مطرح خواهد شود . کم بودن شخصیت های داستان این فرصت را در اختیار سازندگان قرار داده تا به خوبی بر خط اصلی داستان متمرکز شوند و کیفیت بالایی برای آن در نظر بگیرند اما آنها از این فرصت استفاده نکرده و داستانی ساده را روایت کرده اند.
رابطه میان جیم و اورورا ( کسی که جیم او را هم بیدار می کند ) آغاز قانع کننده ای دارد و شوخی های کلامی مناسبی بینشان برقرار می شود که رفته رفته باعث رمانتیک شدن لحظاتشان می گردد اما پس از این لحظات فیلم دیگر برنامه ای برای پرورش رابطه این دو و یا ساختن موقعیتی که علاقه آنان را به چالش بکشد ندارد و هر آنچه که رقم می زند جملات کلیشه ای است که معمولاً روی زمین هم دیگر به گوش مخاطب خسته کننده به نظر می رسد چه برسد به آنکه بار دیگر آنها را اینبار خارج از سیاره زمین و میلیون ها کیلومتر دورتر از آن بشنویم! ظاهرا تنهایی و کنجکاوی و ترس احتمالی از عواقب زودتر برخاستن قرار نبوده منجر به برهم خوردن قواعد کلیشه ای روابط میان دو شخصیت زن و مرد شود و موقعیت هایی هم که درباره سفینه و نجات انسانهای آن به یکباره وارد داستان می شود و مسیر داستان را برای مدت کوتاهی تغییر می دهد نیز برای مقابله با این اتفاق، ناکارآمد به نظر می رسد.
فارغ از شیمی ضعیفی که میان پرت و لارنس در این فیلم برقرار شده ، فیلم حتی نمی تواند از فضایی هم که ساخته بهره درستی ببرد و مشخص نیست که بردن داستان به محیط یک سفینه چه دستاوردی برای فیلمساز به همراه داشته است. « مسافران » به جز چند صحنه معدود که جذاب ترین آن شنا کردن در استخر فضایی و چند ایده خلاقانه درباره آن ، هیچ دستاوری در به تصویر کشیدن داستان در این فضای بی کران بدست نیاورده است و خراب کردن و درست کردن قطعات هم نمی تواند عاملی برای ایجاد هیجان در داستان باشد چراکه خبری از عنصر غافلگیری در این موقعیت ها نیست و همه چیز بر روی یک خط امن گام بر می دارد. مشکلات فیلم در یک سوم پایانی لحظات اوج خود را تجربه می کنند و سپس پایان عجیب و غریب داستان را رقم می زنند که راحت ترین و بی دردسرترین پایان ممکن برای داستانی است که به هیچوجه قدرت خارج شدن از خط مستقیم را نداشته و چنین پایانی سزاوار آن است.
کریس پرت که خبر افشای دستمزدش که حدود 10 میلیون دلار کمتر از جنیفر لارنس بود حواشی زیادی برای او بوجود آورده بود، در فیلمهای « نگهبانان کهکشان » و « پارک ژوراسیک » نشان داده که توانایی خوبی برای رقم زدن لحظات کمیک دارد و این ویژگی اینبار در « مسافران » هم برای مدت محدودی به کمک او آمده اما تداوم نمی یابد. در آن سو، جنیفر لارنس حضور دارد که بازی خوبی از خود به نمایش گذاشته است اما مشکل اصلی اینجاست که این دو در کنار یکدیگر کارایی لازم را ندارند و این ضعف به دلیل فیلمنامه ای است که برای این دو موقعیت های بیشتر مهیا نکرده است. شاید می شد با وجود پرت و لارنس، فرصت های بیشتری برای معرفی آنها و همچنین گسترش روابطشان داد اما بهرحال این اتفاق نیفتاده است.
« مسافران » مورتن تیلدوم نه توانایی رقم زدن یک رمانتیک عاشقانه جذاب را دارد و نه می تواند از حیث یک اثر علمی - تخیلی اثر قابل اعتنایی باشد. تمام سفینه و فضایی که در خدمت داستان بوده به جز چند صحنه معدود، کارکرد چندانی در داستان ندارند و تنها به جذاب تر شدن جلوه های بصری فیلم کمک کرده اند. مخاطبش گاهی با دیدن سکانس استخر و تغییر جایگاه آب احساس می کند که سازندگان با ذهنی خلاق و حرفی تازه به سراغش آمده اما این احساس خیلی زود رنگ می بازد و تبدیل به فستیوالی از کلیشه های تکراری می شود که نه توانایی راضی کردن مخاطب سینمای علمی تخیلی را دارد و نه مخاطب سینمای عاشقانه. بزرگترین دلیل تماشای « مسافران » را باید در دو ستاره اصلی فیلم جستجو کرد که بهرحال دیدنشان خالی از لطف نیست.
منبع:مووی مگ
گفته می شود کریستوفر نولان ۱۰ سال را صرف نوشتن فیلمنامه «سرآغاز» کرده است. برای این کار باید تمرکز شگفت آوری را صرف کرده باشد. قهرمان فیلم، یک معمار جوان را با ساختن یک هزارتو به چالش می کشد و نولان ما را با هزارتوی خیره کننده خودش محک می زند. ما باید به او اطمینان کنیم و به خودبقبولانیم که او می تواند ما را در این مسیر هدایت کند. به این دلیل که در بیشتر اوقات گیج و گمراه می شویم. نولان باید داستان را بارها و بارها بازنویسی کرده باشد.
داستان می تواند در چند جمله کوتاه تعریف شود و یا حتی می تواند اصلاً گفته نشود. این فیلم در برابر آنهایی که داستان فیلم را قبل از تماشا برای دیگران تعریف و آن را خراب می کنند مصونیت دارد. اگر پایان داستان را بدانید، هیچ چیز از آن دستگیرتان نمی شود مگر اینکه بدانید با طی چه روندی به آنجا رسیده است و اگر روند داستان را هم برایتان بگویند چیزی به جز سرگیجه برایتان به همراه ندارد.
کل این فیلم در مورد سیر یک فرآیند است؛ در مورد جنگیدن برای پیدا کردن راهتان در میان لایه های پنهان واقعیت و رویا، واقعیت در رویا و رویا بدون واقعیت است. این نمایش یک شعبده نفس گیر است و احتمالاً نولان فیلم «یادگاری» (memento) خود را به عنوان یک دست گرمی در نظر داشته است. ظاهراً نوشتن فیلمنامه «سرآغاز» را در زمان فیلمبرداری آن یکی شروع کرده است. یادگاری داستان مردی فاقد حافظه کوتاه مدت بود و داستان از آخر به اول روایت می شد.
مثل قهرمان آن فیلم، تماشاگر «سرآغاز» در دنیای زمان و تجربه سرگردان می شود. حتی هرگز نمی توان کاملاً مطمئن شد که رابطه بین زمان رویا و زمان واقعیت چیست. قهرمان توضیح می دهد که شما هیچ وقت نمی توانید سرآغاز یک رویا را به یاد بیاورید و آن رویایی که به نظر می رسد ساعتها به طول انجامیده، تنها لحظات کوتاهی زمان برده است. بله، اما شما نمی دانید که چه موقع در حال رویا دیدن هستید. و چه می شود اگر شما داخل رویای یک فرد دیگر شوید؟ رویای شما با رویای او چه طور می تواند همزمان شود؟ شما واقعاً چه چیزی را می دانید؟
کوب (لئوناردو دی کاپریو) یک مهاجم شرکتی با بالاترین قابلیت است. او به ذهن افراد دیگر نفوذ می کند تا ایده هایشان را بدزدد. حالا او توسط یک میلیاردر قدرتمند استخدام شده تا برعکس کار خود را انجام دهد: معرفی یک ایده به ذهن یک رقیب و باید آن را چنان خوب انجام دهد که فرد رقیب فکر کند این ایده متعلق به خودش است. این کار قبلاً هرگز انجام نشده است. ذهن ما نسبت به عقاید بیرونی آن چنان هشیار است که سیستم ایمنی بدن به عوامل بیماری زا است. این مرد متومل با نام سایتو (کن واتاناب) چنان پیشنهادی به کوب می دهد که او نمی تواند آن را رد کند. پیشنهادی که باعث تبعید کوب از خانه و خانواده می شود.
کوب یک تیم را جمع می کند و در اینجا فیلم بر روشهای بسیار مستحکم (نسبت به تمام فیلمهای با موضوع سرقت)، تکیه می کند. ما با افرادی که او نیاز دارد با آنها کار کند، آشنا می شویم: آرتور (جوزف گوردون لویت) همکار قدیمی او، ایمس (تام هاردی) یک استاد تقلب، توسف (دیلیپ راو) یک شیمیدان، یک نو آموز با نام آریادن (الن پیج) و یک معمار جوان فوق العاده که در خلق فضاها یک اعجوبه به حساب می آید. همچنین کوب از پدر خوانده خود، مایلز (مایکل کین) هم که از کارهای او و چگونگی انجام آنها خبر دارد، مشورت می گیرد. این روزها مایکل کین فقط باید روی صحنه ظاهر شود تا ما از همان ابتدا بدانیم او قرار است عاقلتر از دیگر کاراکترها باشد. این خودش یک استعداد است.
اما صبر کنید. چرا کوب به یک معمار نیاز دارد تا در ذهن افراد فضاسازی کند؟ او این را به معمار توضیح می دهد. رویاها دارای یک معماری تغییر کننده هستند، که همه ما این را می دانیم؛ جایی که به نظر می رسد ما در آن قرار داریم، راهی برای تغییر مکان دارد. مأموریت کوب «سرآغاز» (یا تولد یا سرچشمه) یک ایده جدید است که باید در ذهن یک میلیاردر جوان دیگر به نام رابرت فیشر (سیلیان مورفی) قرار داده شود. سایتو می خواهد که کوب ایده هایی را راه اندازی کند و آنها را در ذهن فیشر قرار دهد که باعث تسلیم شدن شرکت رقیب شود. کوب به آریادن نیاز دارد تا یک فضای هزارتوی فریبنده را در رویاهای فیشر خلق کند تا (به نظر من) افکار جدید بدون اینکه فیشر حس کند، داخل شوند. نولان به خوبی از این ابزار برای شکنجه ما هم استفاده می کند. کوب، آریادن را در عملیات نفوذ به دنیای رویا راهنمایی می کند، این همان هنر کنترل رویاها و هدایت کردن آنهاست. نولان به خوبی از این ابزار برای هدایت ما هم استفاده می کند و همچنین به عنوان موقعیتی در فیلم برای استفاده از جلوه های ویژه حیرت انگیز که در هر تریلر دیگری بی معنا به نظر می رسند اما حالا کاملاً مناسب هستند. تأثیر گذارترین صحنه در پاریس اتفاق می افتد، جایی که شهر شروع به غلتیدن روی خودش به سمت عقب می کند.
گر هر کدام از تبلیغات فیلم را دیده باشید، می دانید که در ساختارشان به طریقی نیروی جاذبه نادیده گرفته شده است. ساختمانها در نوسان هستند، خیابانها مار پیچ هستند و شخصیتها در هوا شناورند. همه اینها در روایت داستان توضیح داده شده است. فیلم یک مارپیچ پیچیده، بدون یک خط مستقیم است و قطعاً الهام بخش تحلیلهای واقعاً بی پایان در فضای وب خواهد بود.
نولان با یک پیچش احساسی به ما کمک می کند: دلیل اینکه کوب برای خطر کردن در مورد «سرآغاز» انگیزه پیدا می کند، اندوه و احساس گناهی است که در مورد همسرش «مال» (ماریون کوتیلارد) و دو فرزندشان دارد. بیشتر از این نمی خواهم بگویم. شاید بهتر باشد بگویم نمی توانم بگویم. کوتیلارد به زیبایی نقش همسر را به صورتی ایده آل به تصویر کشیده است. او شخصیت مال را به عنوان یک آهن ربای احساسی به کار می گیرد و عشق بین این دو، نوعی احساسات همیشگی را در دنیای کوب به وجود می آورد، دنیایی که اگر این احساسات در آن وجود نداشت به طور همیشگی درحال نوسان بود.
«سرآغاز» در نظر بیننده طوری عمل می کند که دنیا برای لئوناردو شخصیت اصلی فیلم «یادگاری» عمل می کرد. ما همیشه در زمان «حال» به سر می بریم. در طول رسیدن به «اینجا» یادداشتهایی برداشته ایم، با این حال کاملاً مطمئن نیستیم که «اینجا» کجاست. هنوز موضوعاتی مثل زندگی، مرگ، دل و البته آن شرکتهای چند ملیتی درگیر داستان هستند.
این روزها به نظر می رسد که فیلمها اغلب از سطل بازیافت بیرون می آیند: دنباله سازیها، بازسازیها، اقتباسیها. «سرآغاز» کار متفاوتی را انجام داده است. کاملاً اورژینال است، تکه ای از یک لباس جدید است و با این حال بر اساس اصول فیلم اکشن ساخته شده است. به نظرم در «یادگاری» یک حفره وجود دارد: چه طور یک مرد فاقد حافظه کوتاه مدت به یاد دارد که فاقد حافظه کوتاه مدت است؟ شاید در «سرآغاز» هم حفره ای وجود داشته باشد، اما من نمی توانم آن را پیدا کنم. کریستوفر نولان، بتمن را بازسازی کرد. این بار او هیچ چیزی را بازسازی نکرده است. بعد از همه اینها تعدادی از فیلمسازان تلاش خواهند کرد «سرآغاز» را بازیافت کنند اما آنها موفق نخواهند بود زیرا که به نظر من وقتی نولان هزارتو را در «سرآغاز» به جا گذاشت، نقشه عبور از آن را هم از بین برد.
منبع:نقد فارسی
گونه اکشن، درونگرایانه و داستان گیرا و پیام اجتماعی قوی، باشگاه مشت زنی را به نسخه دیگری از فیلم موفق پرتقال کوکی کوبریک در دهه 90 مبدل کرده است. در دهه ای که کمتر فیلمی تاثیری قابل توجه بر منتقدان گذاشته است، باشگاه مشت زنی را نمیتوان نادیده گرفت. بر خلاف 95 درصد فیلمهای حادثه ای امروزی، نکات قابل تامل بسیاری در مورد این فیلمها وجود دارد که میتواند الهام بخش نقدها، مقالات و بحثهای بعد از نمایش متعددی در سطوح مختلف حرفه ای و اجتماعی باشد.
اطلاعات فیلم بخصوص برای کسانی که داستان آن را خوانده بودند باعث شد که بحثهای بسیاری قبل از اکران در میان علاقه مندان سینما شکل گیرد. فیلمنامه Jim Uhls بر اساس رمانی تاثیرگذار به همین نام از Chuck Palahniuk نوشته شده است. بازیگر نقش اول، Brad Pitt محبوب است که بهترین بازی خود را (تا زمان اکران در سال 1999) در این فیلم انجام داده و توانسته خود را به عنوان یک بازیگر جدی جدایی از چهره زیبایش مطرح سازد. کسانی که با اشاره به فیلمهای هفت سال در تبت و ملاقات جو بلک، در توانایی او برای درآوردن نقش در باشگاه مشت زنی ابراز تردید میکردند، بعد از دیدن فیلم نظرشان تغییر کرد. نقش مقابل Pitt، ادوارد نورتن همواره به عنوان بازیگری باهوش و قابل انعطاف در دوره خودش شناخته میشود. کسی که توانایی زیادی در بازی در نقش هایی کاملا متفاوت از یکدیگر را دارد. دیوید فینچر نیز قبل از این در مقام گارکردان با ساخت سه فیلم بیگانه ی 3، هفت (با هنرمندی پیت) و باز ی توانسته تاثیر قابل توجه ای بر روی علاقه مندان به سینما بگذارید. اما قرار گرفتن نام Fox به عنوان کمپانی ساخت فیلم باعث میشود که باشگاه مشت زنی برخلاف جمله ای که در تبلیغات آن آمده، به "بهترین فیلم سال 1999 که کسی آن را ندیده اید" تبدیل نشود.
داستان فیلم با صدای Jack با بازی هوشمندانه Norton برای تماشاگر روایت میشود. بازیگر انعطاف پذیری که بنظر میرسد به خوبی از پس نقشهای متفاوت خود (بجز موکل در Prime Fear و فردی نژاد پرست در American history X ) بر میآید، در اینجا شخصیت کارمند بدبین ولی در ظاهر عادی و مبادی الابی را در یک کارخانه اتومبیل سازی بازی میکند که مدتی است از بیخوابی رنج میبرد. هنگامیکه برای معالجه به پزشک مراجعه میکند، وی با بی تفاوتی به او توصیه میکند که بجای نق زدن ، در یکی از جلسات مشاوره ای گروهی که در آن افرادی که از سرطان رهایی پیدا کرده اند، حضور دارند رفته تا متوجه شود مشکل اش در برابر مشکل آنها چیزی به حساب نمی آید. Jack نیز دقیقا همین کار را کرده و در میابد که ملاقات با این قربانیان کمک میکند تا احساسات خود را خالی کرده و شبها راحت بخوابد. بزودی وی به این گونه جلسات معتاد شده و هرشب در آنها شرکت میکند. تا اینکه در یکی از این جلسات با Marla Singer (با بازی Helena Bonham Carter که ظاهرش مانند تصویر روی پوستر بازیگران قدیمی تئاترهای انگلیس است) آشنا میشود که همانند Jack مشکل سرطان نداشته ولی برخلاف او تنها به دنبال لذات جنسی بیمارگونه (Voyeuristic)خود است.
سپس Jack در روزی که تنها به عنوان بدترین روز زندگی یک نفر قابل توضیح است (چمدانش را در فرودگاه گم میشود و آپارتمانش منفجر میشود تا تمام داراییش از بین برود)، با فردی با لباسهای عجیب و غریب بنام Tyler Durden (با بازی Brad Pitt) آشنا میشود که شغلش بازاریابی صابون است و عقایدی نو و جالبی دارد. از آنجایی Jack دنبال محلی برای زندگی است، Tyler او را به خانه خودش که "مکانی درب و داغوق در محله ای که زباله های سمی شهر آنجا انبار میکنند" میبرد. Tyler که Jack را شیفته خود کرده با او در مورد آزادی و راه های کسب قدرت صحبت میکند و هر دو برای اینکه از غده های درونی خالی شوند و به اصطلاح تولدی دوباره داشته باشند، آگاهانه شروع به کتک کاری میکنند. مدتی بعد دیگران هم که از این روش درمانی منحصر بفرد با خبر میشوند به این دو میپیوندند و در نهایت سازمانی زیرزمینی بنام باشگاه مشت زنی شکل میگیرد (که قوانین اول و دوم آن "صبحت نکردن در مورد باشگاه مشت زنی در جامعه است") که مردان را تشویق به کتک زدن یکدیگر میکند. ولی این تازه اولین قدم در تحقق نقشه اصلی Tyler است.
علاوه بر بازیگران اصلی یعنی Pitt، Norton و Bonham Carter که نقشهای خود به خوبی بازی میکنند، سایر بازیگران نیز نسبتاً شناخته شده اند. Meat Loaf (خواننده پاپ) که در نقش فردی ضعیف بنام Bob ظاهر میشود توانسته ظرافت های پیچیده این شخصیت را استادانه به تصویر بکشد. Jared Leto (بازیگر فیلم خط باریک قرمز) نیز نقش Angel Face را باموهایی روشن بازی میکند.
باشگاه مشت زنی نه تنها بخاطر صحنه های جذابش فیلمی پرمخاطب است بلکه سبک جسورانه فینچر آن را تبدیل به شاهکاری تصویری کرده است. فیلم در کل همانند پرتقال کوکی مخاطب را به فضای سورئال میبرد. داستانی که گویی در شهری ترسناک و خیالی اتفاق می افتد که تمامی مناسبات اجتماعی رایج در آن به شکلی متفاوت وجود دارد. فینچر همچنین وقایع فیلم را به نوعی از کار درآورده است که با وجود مبالغه آمیز و غیرواقعی بودنشان، به هیچ عنوان سطح کار را پایین نمی آورد. به طور مثال در صحنه ای، نحوه چیدن وسایل آپارتمان یکی از شخصیتها مانند کاتالوک های مجله های دکوراسین نوشته هایی دارد که مشخصات هر وسیله را توضیح داده است. نمای نزدیک ابتدای فیلم به روشی نوآورانه و تاثیرگذار گرفته شده است. همچینی فریمهای از فیلم به شلکی در جریان فیلم وقفه ایجاد میکنند که ممکن است مخاطب متوجه آنها نشود. داستان غیر خطی، صدای روایتگری که چندان هم گفته هایش قابل اعتماد نیست، شکستن دیوار چهارم (عکس العملی از بازیگر که انگار متوجه حضور تماشاگر شده است) و فریم ایستا (freeze-frame) نیز از ویژگی فیلمنامه است. همانند دیگر فیلمهای فینچر فضای اثر تاریک و ریتم فیلم سریع است. بطوریکه فرصت تفکر را از مخاطب میگیرد که شاید در نگاه اول مانند روش تصویر برداری MTV بنظر آید ولی هدف این تکتیک تنها جلوگیری از خسته کننده شدن فیلم نیست.
یکی از بحث برانگیز ترین ویژگی های باشگاه مشت زنی نحوه به تصویر کشیدن خشونت در آن است، بطوریکه قبل از اکران آن یکی از ایرادات این بود که خشونت به شلکی مثبت به بیننده القا میشود و این درست همان ایرادی است که در مورد پرتقال کوکی نیز گرفته میشود که که در کمتر از سه دهه تبدیل به اثری کلاسیک شده است. نمیتوان این را کتمان کرد که باشگاه مشت زنی فیلمی خشن است. حتی در برخی از صحنه های مخاطب ممکن است روی خود را از پرده سینما برگرداند (مانند صحنه ای که یکی از شخصیت ها دست در دهانش میکند و دندان لق خود را بیرون میکشد). اما هدف از نشان داده این صحنه ها تاکید بر خوی حیوانی انسان و تاثیر کار سخت و بیگاری کشیدن هر روزه از وی است که باعث میشود در مواقعی دست به رفتارهای بیمارگونه زند. افرادی از به عضویت باشگاه در میآیند قربانیان همین خشونت و رفتار های غیر انسانی جامعه مدرن هستند که برای بدست آوردن دوباره شخصیت خود، سعی دارند خشونت غریزی نهفته در وجودشان دوباره زنده کنند.
در پرتقال کوکی، کوبریک خشونت شخصیت اول فیلم را به تصویر میکشد ولی آن را تایید نمیکند. در باشگاه مشت زنی نیز فینچر همین کار را انجام میدهد. او با جلو رفتن داستان به شکلی برنامه ریزی شده پرده از واقعیات برمیدارد و به مفهوم اثر عمق میدهد. مفهومی که همان تاریکی و دیوانگی است. طنز تلخ نیز یکی از عناصر فیلم را تشکیل میدهد. شوخی های آزاردهنده در همه جای فیلم دیده میشود. از کسب و کار Jack و Tyler گرفته تا رفتار Jack در برابر رئیس اش. وقتی شوخی، خشونت و روایتی غیر قابل پیش بینی را باهم مخلوط کنیم، حاصل کار چیزی جز جامعه مدرنی که در آن زندگی میکنیم نمیشود. پیامی که ما را به یاد خشونت های بی اندازه ای می اندازد که هر روز در روزنامه با آنها برخورد میکنیم. سیاست مداران با محکوم کردن فیلمهای نظیر باشگاه مشت زنی سعی در زیبا جلوه دادن جامعه دارند. در حالیکه فینچر تصویری واضح و روشن ارائه میکند که آزاد دهنده است زیرا برخلاف پاسخی است که سیاستمداران در مورد رویدادهای ناخوشایند جامعه به ما میدهند.
تریلر فیلم چیزی را در مورد داستان اصلی برای مخاطب بازگو نمیکند. شاید بعد از دیده آن پیش خود فکر کنید که آیا 139 دقیقه مشاهده کتک کاری تعدادی مرد جالب است یا نه؟ باشگاه مشت زنی نیازی به پاسخ به این سوال ندارد زیرا هدف آن بیش از این است. در واقع نوعی غافلگیری در فیلم وجود که هر بیننده تنها باید خودش آن را کشف کند. همچنین همانند دیگر آثار تحسین شده، دانستن کل داستان فیلم تاثیر چندانی بر جذابیت آن ندارد.
باشگاه مشت زنی از لحاظ ساختار شباهتهایی نیز با فیلم حس ششم دارد. با این تفاوت که در باشگاه مشت زنی، غفلگیری عنصر اصلی کار نبوده و در راستای مفهوم اصلی داستان قرار دارد. اما در حس ششم اگرقبل از اینکه کارگردان شما را سورپرایز کند خودتان متوجه آن شوید، از فیلم چیزی جز داستانی کش دار و رویدادهایی که به وضوح دستکاری شده نمی ماند. اما باشگاه مشت زنی اثرش بر روی بیننده چنان عمیق و گسترده است که حتی اگر وی از غافلگیری نیز مطلع باشد، تاثیری بر جذابیت اثر ندارد.
در پایان میتوان گفت که هرچند فیلمنامه، کارگردانی و بازی های قوی باعث شده است که فیلم نامزد اسکار در چند رشته متفاوت شود ولی بخاطر داشته باشیم کیفیت اثر هیچگاه دلیل اصلی برای بردن این جایزه نبوده است. جدایی از این، باشگاه مشت زنی فیلمی خاطره انگیز است. فیلمی که به هیچ عنوان مفهوم را قربانی گیشه نکرده و ترکیبی موفق از هیجان ظاهری و اثری روشن فکرانه است. چیزی که باعث میشود در اکثر فهرستهای منتشر شده از 10 فیلم برتر سال 1999 قرار گیرد
منبع:نقد فارسی
به این فکر کنید که کره زمین بر اثر انفجارات هسته ای از بین برود و خالی از سکنه شود و شما جز افرادی باشید که در ایستگاهای فضایی بیرون از جو زمین پناه گرفته اید و در همان ایستگاه زندگی جدیدی را بوجود آورده اید. در این حال به کودکان خود درباره سیاره ی زیبای زمین می گویید و به آن ها رویای زیبایی القا می کنید.
این سریال بی شک یکی از بهترین سریال هایی است که توسط نوجوانان یا همان تینیجر ها هدایت میشود.در مقایسه با سریال هایی با محوریت نوجوانان، این سریال نمره از بهتری در بین علاقه مندان به سریال برخوردار است.دلیل این امر توجه بیشتر به هسته ی مرکزی سریال نسبت به حاشیه های آن است.
سریال « 100 » ساختار بسیار خوبی دارد و مخاطبش را به چالش میکشد.زمین بعد از انفجار های هسته ای خالی از سکنه شده و ایستگاه هایی ساخته شده که بازماندگان این انفجار در آن زندگی می کنند ، نسل بشر را ادامه می دهند تا پس از 100 سال که زمین از تشعشعات هسته ای پاک شد ، آنها را به زمین باز می گردانند تا شروع تازه ای داشته باشند.ولی بعد از گذشت 97 سال ایستگاه فضایی به دلیل کمبود منابع اکسیژن با بحران جدی روبرو می شود و شورای هدایتگر این ایستگاه تصمیم می گیرند تا زندانیان و مجرمان این ایستگاه را به زمین بفرستند تا از علایم حیاتی و پایداری زمین اطلاعات دریافت نماید؛اما با این توصیف که زمین دیگر زمین گذشته نیست و عده ای غریبه پا بر روی این سیاره می گذارند و...
سریال « 100 » در فصل آغازین تا حدودی ناامید کننده ظاهر می شود و برای تماشاگر کم حوصله کار را مشکل می کند. اما پس از اینکه چند قسمت از این اثر را دنبال کنید و شخصیت های سریال که بسط و گسترش پیدا می کنند را دنبال نمائید، بر جذابیت های « 100 » افزوده می شود.
« 100 » دارای جلوه های ویژه بسیار خوبی است و پیشرفت سریال در این زمینه در 4 فصلی که از آن گذشته، قابل توجه می باشد و میتوان حدس زد این پیشرفت در هر فصل نیز بیشتر می شود.بازیگران نوجوان فیلم که متشکل از بازیگران تازه کار است نیز راضی کنند هستند.
اگر از طرفداران سریال های نوآورانه هستید ، « 100 » می تواند یک انتخاب خوب باشد.
« متفقین » اثر جدید رابرت زمه کیس است که یکی از مورد انتظارترین آثار سال نیز بود اما در ماه های باقی مانده به اکران عمومی فیلم، خبر جدایی برد پیت ستاره اصلی این فیلم و همسرش آنجلینا جولی باعث شد تا نام این اثر بسیار زودتر بر سر زبانها بیفتد چراکه اینبار رسانه ها پای ماریون کوتیار را وسط کشیدند! برخی رسانه ها در غرب پس از شنیدن خبر جدایی پیت از جولی، عنوان کردند که این جدایی به دلیل رابطه عاشقانه پیت و کوتیار در جریان فیلم شکل گرفته که این اظهار نظر با واکنش تند کوتیار مواجه شد که اعلام کرد عاشق همسرش است و ابداً چنین مسئله ای صحت ندارد. با اینحال مراسم فرش قرمز این فیلم بیشتر از آنکه درباره خود اثر باشد، به محلی برای رویت برد پیت در روزهای پس از جدایی اش از جولی اختصاص یافت که به نظر می رسد برای رسانه ها به مراتب جذاب تر از خود فیلم بوده است!
مکس ( برد پیت ) افسر جاسوس کانادایی است که در جریان یک ماموریت با عضوی از نیروهای مقاومت فرانسه به نام ماریان ( ماریون کوتیار ) همراه می شود تا سفیر نازی ها را در کازابلانکا ترور کنند. این دو که مدتهاست عاشق یکدیگر هستند، پس از این ماموریت تصمیم به ازدواج می گیرند و در ادامه صاحب یک دختر نیز می شوند. با اینحال زندگی رویایی مکس و ماریان پس از اینکه مافوق مکس به او اطلاع می دهد ماریان جاسوسی دو جانبه است بهم می ریزد و...
« متفقین » با ادای دین به آثار جاسوسی - عاشقانه های کلاسیک تاریخ سینما که مشخصاً بیشترین ادای دین فیلم متعلق به « کازابلانکا » بوده ساخته شده است و رابرت زمه کیس کهنه کار نیز تمام تلاشش را به کار گرفته تا فیلم حال و هوایی کلاسیک داشته و از المان های مدرن ساخت آثار جاسوسی فاصله گرفته شود. این موضوع سبب شد تا فیلم دارای نقاط مثبت و ضعف مشخصی باشد که بر روی کیفیت نهایی اثر تاثیر گذشته است.
بزرگترین مشکل « متفقین » نه در فرم ساخت کلاسیکش بلکه به رابطه میان دو شخصیت اصلی باز می گردد که شباهتی به نمونه های قدیمی خود ندارد و خبری از پرداخت عمیق در آنان نیست. مکس و ماریان با اینکه توسط زمه کیس زوج عاشقی معرفی می شوند و رفتارشان هم بر این امر صحه می گذارد، اما در اجرا بیشتر شبیه به یک کلیپ تبلیغاتی از سبک زندگی عاشقانه هست که فاقد جزئیات بوده و صرفاً افراد در حال لبخند زدن به یکدیگر مشاهده می شوند.پرداخت مناسب دو قهرمان داستان می توانست کلیدی ترین بخش فیلم را زنده نگه دارد که متاسفانه در این بخش، » متفقین » دارای کمبودهایی است که باورپذیر بودن مکس و ماریان را سخت می کند.
آنها تا زمانی که در کنار یکدیگر جاسوس و همکار هستند و لحظات اکشن را رقم می زنند، زوج قابل قبولی محسوب می شوند و پذیرفتن آنان چندان کار مشکلی نیست. اما زمانی که فیلم آنان را وارد گره های داستانی می کند و پیچش درامی را ضمیمه آنان می نماید ، فیلم آشکارا دچار ضعف می گردد چراکه در طول داستان نتوانسته عشق میان مکس و ماریان را به نقطه ای برساند که آشفتگی حال مکس و تصمیماتش باور پذیر باشد و مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد.
با اینحال « متفقین » نقطه قوتی هم دارد و آن قرار گرفتن رابرت زمه کیس در پشت دوربین فیلم می باشد که باعث شده مانند اغلب آثار این کارگردان، اثر از جزئیات تصویری فراوانی برخوردار باشد که نشان از اهمیت وی به دکوپاژ اثرش دارد. « متفقین » در طراحی جزئیات بخش های غیر عاشقانه فیلم موفق عمل می کند و اصل قصه گویی را با به خوبی رعایت می کند تا مخاطب روایتی جذاب از دوران جنگ جهانی دوم را شاهد باشد.
دو ستاره اصلی فیلم بازیهای خوبی از خود به نمایش گذاشته اند. برد پیت که در دو سال گذشته میل و رغبت بیشتری به حضور در فیلمهایی با موضوع جنگ جهانی دوم داشته، در نقش مکس بازی قابل توجهی از خود به نمایش گذاشته است و تماشاگر او را بر روی پرده نقره ای می پسندد. ماریون کوتیار فرانسوی هم که در مجموع بازی در نقش هایی کلاسیک با حال و هوای او همخوانی بیشنری دارد، در نقش ماریان همان نقشی را ایفا می کند که زنان در آثار جاسوسی کلاسیک تاریخ سینما ایفا می کردند. آنها زیبا و سرسخت بودند و در راهشان ثابت قدم؛ البته کوتیار نیمی از این ویژگی را در « متفقین » به همراه داشته که برای تماشا کافی به نظر می رسد.
« متفقین » اثری سرگرم کننده است که اگر از ایرادات داستانی و مشخصاً روابط پر ایراد دو قهرمان اصلی داستانش بگذریم، می تواند مخاطبش را راضی نگه دارد. اثر جدید رابرت زمه کیس قطعاً با شاهکارهایی که او در تاریخ سینما ساخته فاصله بسیاری دارد و هرگز نمی تواند در آن حد و اندازه باشد، اما با اینحال هنوز هم اثری قصه گو است که در آن داستان ابتدا و انتها دارد و تماشایش می تواند برای یکبار مناسب باشد.
« پیاده روی طولانی بین دو نیمه بیلی لین » براساس رمانی به همین نام نوشته بن فونتاین ساخته شده است که در سال 2012 منتشر شد و با استقبال فراوانی از جانب علاقه مندان به کتاب و اهالی رسانه مواجه شد و جوایز فراوانی را هم نصیب خود کرد. اما آنچه که بیش از خبر اقتباس سینمایی از این رمان توجه اهالی سینما را به خود جلب کرد، تصمیم آنگ لی برای ساختن فیلم با استفاده از فرمت تصویربرداری 120 فریم بر ثانیه بود که تصمیم غیرمنتظره ای برای یک فیلم سینمایی محسوب می شود.
داستان فیلم درباره درباره پسر 19 ساله ای به نام بیلی لین ( جوئی آلوین ) و دوستانش است که پس از رشادت هایشان در یک نبرد در عراق، مورد توجه رسانه ها قرار می گیرند و متعاقباً برای بازگشتشان به ایالات متحده ترتیب جشنی باشکوه که آنان را به عنوان یک قهرمان معرفی می کند داده می شود. اما در تمام این لحظات بیلی لین خاطرات متفاوتی از عراق در ذهنش مرور می نماید؛ خاطراتی که با از دست دادن همرزمش در جنگ گره خورده و...
چنانچه « پیاده روی ... » را با فرمت تصویری مطبوع کارگردانش یعنی 120 فریم بر ثانیه تماشا نمائید، احتمالاً تمام دقایق فیلم حس و حال متفاوتی در مقایسه با تماشای یک اثر معمولی را تجربه خواهید کرد که این روند هم تجربه نسبتاً موفقی محسوب می شود و هم معایب فراوانی دارد. از جمله مزایای تماشای اثر در رزولیشن بالا این است که شما قادر به تماشای جزئیاتی خواهید بود که قبلاً هرگز به این شکل در یک اثر سینمایی آن را مشاهده نکرده اید و همچنین تجربه نزدیک به واقعیت را حس خواهید کرد که بهرحال جالب و بدیع است. اما در طرف مقابل این موضوع سبب شده آنگ لی ملاحظاتی هم در نحوه ساخت اثر داشته باشد تا این فرمت تصویری بیش از پیش به چشم بیاید.
همین موضوع باعث شده تا « پیاده روی ... » بیشتر از اینکه اثری قصه گو و متکی بر فیلمنامه باشد، بهانه ای برای آنگ لی در جهت کنکاش در دنیایی از تکنولوژی که احتمالاً مزه آن به جای مانده از اثر موفق قبلی او یعنی « زندگی پای » بود، باشد. با اینحال نکته مهمی که در این میان مطرح می باشد این است که حتی تصمیم عجیب آنگ لی در تصویربرداری متفاوت این اثر باعث نمی شود تا مخاطب حس نزدیکی چندانی به محیط جنگ و شخصیت های داستان داشته باشد. برخلاف آنچه که ادعا شده، فیلم در لحظاتی که به سراغ جنگ می رود حس و حال تماشای مستندهای تلویزیونی را برای مخاطب به همراه دارد و نه تجربه متفاوتی که سازندگان انتظار تجربه آن توسط مخاطب را داشته اند.
بطور کل می توان گفت تکنولوژی تصویربرداری 120 فریم بر ثانیه در اغلب دقایق فیلم کارکرد چندانی ندارد و البته نباید فراموش کرد که هسته اصلی فیلم « پیاده روی ... » بر پایه درام شکل گرفته که مشخصاً نمی تواند تجربه هیجان انگیزی در استفاده از نوآوری های تصویربرداری در سینما را در اختیار تماشاگر قرار دهد. فیلم با اینکه گاهاً تجربه نزدیک تر و هیجان انگیزتری از جنگ در اختیار مخاطب قرار می دهد، اما روی هم رفته به نظر می رسد تجربه جدید تصویربرداری آنگ لی بهتر می بود در یک اثر غیر درام به کار گرفته می شد.
فارغ از هیاهویی که فیلم بر سر تکنولوژی تصویربرداری به راه انداخته، خود فیلم نیز در بخش روایت داستان دارای ایراداتی است که بزرگترین آن عدم گسترش شخصیت های داستان است که بیشتر از یک نماد با مجموعه ای از دیالوگ های ساده و ضد جنگ پیش نرفته اند. فیلم قصد دارد تضاد درونی قهرمان داستان را به چالش بکشد و آن را با استفاده از شخصیت های مکملی که سر راه او قرار می گیرند به بلوغ برساند اما در این راه موفق نمی شود.
فیلم از طرفی می خواهد به سربازان جنگ ادای احترام داشته باشد و از سوی دیگر جنگ را محکوم نماید، برقرار کردن تعادل در به نمایش گذاشتن المان هایی که این دو مسئله را به موازات هم روایت کند و سبب ایجاد نقطه اتصالی هم به یکدیگر شود، مهمترین وظیفه کارگردان و فیلمنامه نویس می باشد که در « پیاده روی ... » این مورد خیلی موفق از آب در نیامده و پیامها پراکنده به مخاطب ارائه می شوند بطوریکه در فصل پایانی اثر مخاطب نه قهرمان داستانش را درک می کند و نه پیام ضد جنگش بر دل او می نشیند.
« پیاده روی طولانی بین دو نیمه بیلی لین » بیشتر از حیث تکنیکی اثر قابل بررسی است و به نظر می رسد که یک مورد آزمایشگاهی برای تماشای ظرفیت های تصویربرداری در فرمت جدید باشد. چنانچه این تکنولوژی ها و 120 فریم ها را کنار بگذاریم، با اثری معمولی و در دقایقی خنثی مواجه هستیم که نه می تواند پیام ضد جنگش را به خوبی منتقل کند و نه حس میهن پرستی را. « پیاده روی... » زودتر از آنچه که انتظارش را دارد فراموش خواهد شد.
« تا شب زنده بمان » اثری است که پیش از این قرار بود یک ماه دیرتر و در اواخر ماه ژانویه به اکران عمومی درآید اما کمپانی برادران وارنر در یک تصمیم ناگهانی و به جهت اینکه تازه ترین ساخته بن افلک را به عنوان شانس اسکار تلقی می کردند، اکران زودتری را برای آن در نظر گرفتند تا شاید عدم اقبال احتمالی « سالی » در اسکار بتواند با « تا شب زنده بمان » جبران شود. آخرین ساخته بن افلک در مقام کارگردان فیلم « آرگو » در سال 2012 بود که توانست در آن سال جایزه اسکار بهترین فیلم را از آن خود کند. حال پس از گذشت 5 سال، افلک با « تا شب زنده بمان » به پشت دوربین بازگشته است. اثری که پیش از این قرار بود با حضور لئوناردو دی کاپریو مقابل دوربین برود اما تاخیر در ساخت فیلم در نهایت صندلی کارگردانی و بازی در نقش اصلی را در اختیار افلک قرار داد.
داستان فیلم در دوران ممنوعیت فروش مشروبات الکلی در آمریکا رخ می دهد ( خرید و فروش مشروبات الکلی در سالهای 1920 تا 1933 در آمریکا ممنوع بود ). جو کولین ( بن افلک ) مرد جوانی است که برخلاف پدرش که پلیس بود، تصمیم به ورود به گروه های خلافکار زیرزمینی گرفته است و در این راه به موفقیت های خوبی نیز دست پیدا کرده. اما جوئی در مسیر کاری اش قوانین مختص به گنگسترها را هم در هم می شکند و از یک رئیس باند گنگستری نیز پولی به سرقت می برد که ...
افلک در سالهای اخیر بارها ثابت کرده که استعداد قابل تحسینی در نویسندگی و کارگردانی دارد و در پشت دوربین می تواند وزنه سنگینی برای کیفیت بالای فیلم به شمار برود. افلک ضرباهنگ داستان را می شناسد و به خوبی می داند که می بایست ارزشمندترین عناصر فیلم را در چه زمانی به کار بگیرد. او در فیلم « تا شب زنده بمان » نیز از ویژگی های کارگردانی خود بهره برده و تصاویر جذاب و تحسین برانگیزی تهیه کرده که مخصوصاً در سکانس های تعقیب و گریز چشم نواز هستند. فیلم در 30 دقیقه آغازین با مقدمه ای پُر چالش آغاز می شود و تماشاگر را برای دنبال کردن داستان کنجکاو نگه می دارد اما پس از 30 دقیقه، داستان به ورطه سقوط می افتد و طراوت خود را از دست می دهد.
افلک پس از 30 دقیقه از گذشت فیلم، قهرمان داستانش را وارد زندگی آدمهای مختلف می کند و البته در یک اثر گنگستری نمی توان از حضور یک زن که معمولاً همره گنگسترهاست و قرار است با شخصیت اصلی داستان وارد ارتباط شود ، چشم پوشی کرد! با اینحال افلک در فیلمنامه به جای حضور یک زن و تمرکز بر شخصیت پردازی او ، به سه زن در بازه های مختلف پرداخته که نقش های آنان را به ترتیب سینا میلر، زوئی سالدانا و الی فنینگ ایفا کرده اند که باعث شده فیلم شبیه کافه ای باشد که هر لحظه یک بازیگر به آن و دیگری خارج می شود!
علاوه بر شخصیت زنان در فیلم که جز چندتایی دیالوگ بی ثمر که تاثیری در روند داستان ندارد، کار دیگری پیش نبرده اند، می بایست به حضور شخصیت های متعدد در داستان نیز اشاره کرد که بیش از ظرفیت فیلمنامه می باشد و به دلیل ازدیاد آنها، خرده داستان های فراوانی ایجاد می شوند که در نهایت همه آنها با یک ساده انگاری به سرانجام می رسند. یکی از این داستان های جذاب مربوط به رابطه پدر و دختر ( با بازی کریس کوپر و الی فنینگ ) است که می توانست نقش بیشتری در خط اصلی داستان ایفا نماید اما آشفتگی و ازدیاد شخصیت ها باعث سردرگمی همه حتی خود شخصیت اصلی داستان شده است!
با اینحال همانطور که گفتم، « تا شب زنده بمان » از لحاظ تکنیکی اثری شایسته و قابل تقدیر است که مخصوصاً در سکانس های تعقیب و گریز و مبارزات گنگستری بهترین تصاویر و موقعیت را خلق کرده و در بخش درام نیز اگر به عمق داستان وارد نشویم، می توانیم از نگاه به جلوه های بصری فیلم لذت کافی را ببریم. شاید اگر فیلمنامه تا این حد شلوغ نمی بود می شد که این تصاویر تاثیرگذارتر به نظر برسند.
در میان بازیگران فیلم بن افلک قطعاً بیشترین سهم را با ایفای شخصیت جوئی برعهده داشته و بهترین عملکرد نیز متوجه اوست. البته مشخص نیست به چه دلیل تمام لباس هایی که او در فیلم بر تن دارد سایز بزرگتری از جثه او دارند! بازیگران زن فیلم چندان فروغی در فیلم نداشته اند و با توجه به آمد و رفت شان که بدون نقطه عطفی همراه است، می توان حضور آنان را معمولی برشمرد. در این میان کریس کوپر و اسکات ایستوود وضعیت بهتری دارند.
« تا شب زنده بمان » در مقایسه با سه فیلم قبلی بن افلک یک عقب گرد مشهود است اما به حدی هم بد نیست که بتوان از آن با عناوینی چون " ناامید " کننده نام برد. فیلمنامه اثر اگرچه شلوغ است و کمتر فرصتی برای معرفی و پرداخت شخصیت های داستان مهیا می شود اما باید این را هم اضافه کرد که هرگز این شلختگی منجر به آزار تماشاگر نمی شود و تنها باعث می شود تا اثر ساده و شبیه به انبوه آثار متوسط این روزهای هالیوود باشد. با اینحال « تا شب زنده بمان » سکانس های اکشن جذاب و نفس گیری دارد که بن افلک به خوبی از عهده کارگردانی آن برآمده و دلیل خوبی برای تماشای یکباره اثر در اختیار تماشاگر می گذارد.
منبع»مووی مگ