آذر در زندان مطلع می شود که دختر نوجوانش نگین از خانه فرار کرده. او از یکی از دوستانش بنام ندا که قبلاُ هم بندش بوده تقاضای کمک می کند تا دخترش را پیدا کند و او را به خانه برگرداند و آذر برای نجات دخترش، با دیدن یک اسلحه از زندان فرار می کند و با کمک ندا به دنبال نگین می رود، اما اثری از او نمی یابد سرانجام به وسیله نشانه ای که به خانه های فساد ختم می شود و…
بگذار به ضرب شمشیر یک دلاور از پا درآیم، پولاد در قلب و لبخند بر لب. زمانی چنین گفته بودم، ولی تقدیر چه بازی ها که ندارد، میدان جنگ من فاضلاب گند خیابان بود و خصم من یک گاری با باری هیزم. بسیار منطقی است، من همه چیزم را از دست داده ام، حتی مردنم را…
دکتر سپیدبخت شبی موقع رانندگی فرشته ای را زیر می گیرد و دستش با لمس انگشتان فرشته زخمی عمیق برمی دارد. فردا وقتی دکتر به بیمارستان می رود، مسؤول بخش به او می گوید پسربچه ای حافظ قرآن را که بیهوش شده، اشتباهاً به بخش درمانی دکتر (زنان و زایمان) منتقل کرده اند. دکتر در بیمارستان با یکی از همکاران قدیمی اش که سابقاً میان آنها رابطه و علاقه ای بوده برخورد می کند و…