آوریل 1940. چشم جهان به نارویک، شهر کوچکی در شمال نروژ، منبع سنگ آهن مورد نیاز برای ماشین آلات جنگی هیتلر است. در دو ماه جنگ شدید زمستانی، هیتلر اولین شکست خود را متحمل شد...
شامگاه قبل از شب کریسمس، ویلده در حالی که با دوستانش در ایستگاه مرکزی وقت میگذراند، متوجه میشود که مادرش تصادف کردهاست. او مجبور میشود با پدر بیولوژیکیاش تماس بگیرد، اما میخواهد به توکیو فرار کند.
در آستانه روز آزادی نروژی ها، تمام مردم تصمیم میگیرند مست کنند و بی نظمی به راه بیاندازند. سام و امیر، دو نوجوان 15 ساله ای هستند که تصمیم گرفته اند شبی فوق العاده داشته باشند. آنها تقریباً از تمام زندگی یکدیگر باخبر بوده و مانند دو برادر هستند. اما زمانی که سام عاشق دوست دختر سابق امیر می شود، رابطه برادری آنها مورد آزمایش قرار میگیرد...