بروس یک تعمیر کار معمولی می باشد او بخاطر بیماری و معلولیت همسرش به نام سامانتا عذاب وجدان دارد، بروس از بی عدالتی در جهان رنج می برد برای همین تصمیم می گیرد تا کارهایی را که به نظر خودش درست است انجام دهد او وارد مسیری تاریک از زندگی اش می شود و با خلافکاران و جنایتکاران مبارزه می کند و …
یک گروه غریبه که هیچ کدام یکدیگر را نمی شناسند، در بیمارستانی که هیچ کس آنجا نیست، بیدار می شوند. در این بین آنها متوجه میشوند که باید با نیرویهای اهریمنی آنجا مقابله کنند...