برای بروک، زندگی خوب است. او یک معمار موفق واشنگتن دی سی است و با خوشحالی ازدواج کرده است. پس از درگذشت پدرش، او درآمد مالی قابل توجهی دریافت می کند. او از فرسودگی روانی رنج می برد و به دنبال کمک یک درمانگر است. خیلی زود، ارث او شروع به ناپدید شدن می کند...
یک آخر هفته، استوارت، برادرزاده عمه بام، به دستور دادگاه با فرزندانش ملاقات می کند. اگرچه همسر جدید و بسیار جوانترش مونا خیلی عصبی است، استوارت از فرصت استفاده میکند تا دوباره با فرزندانش که بسیار دوستشان دارد ارتباط برقرار کند...
جواني سياه پوست به نان «بابي ارل» (آندروود) را به جرم هتک حرمت و کشتن دختري يازده ساله دستگير مي کنند. «تاني براون» (فيش برن)، پليس سياه پوست با خشونت وادارش مي کند که اعتراف کند. هشت سال بعد، وکيلي به نام «پل آرمسترانگ» (کانري) در دانشگاه هاروارد طي يک سخنراني به شکنجه ي پليس و نژادپرستي در قوانين ضد سياه پوستان حمله مي کند و مادر «ارل» (دي) از «آرمسترانگ» مي خواهد که پرونده ي پسرش را به دست بگيرد...
دهه ی ۱۹۶۰، محله ی ایتالیایی نشین در منطقه ی برانکس نیویورک. پسر بچه ای به نام «کالوجرو» (کاپرا) هم راه با خانواده اش در همسایگی نوشگاهی زندگی می کند که پاتوق «سانی» (پالمینتری) و دارو دسته ی مافیایی اش است؛ همان جایی که «لورنزو» (دنیرو)، پدر «کالوجرو» هشدارش داده که آن طرف ها نپلکد…