لامبرت یک معتاد است. یک معتاد به رابطه ای که این کار به قیمت کار خلبانی اش تمام شد، اما او اکنون در تلاش است تا آن را از طریق یک گروه حمایتی و یک حرفه جدید به عنوان زوج درمانگر حل کند...
از طریق پسرانشان که با هم دوست هستند، یک دلال هنری خشک و رسمی پاریسی و یک مرد بلژیکی کارگر و خوشگذران که در ون خود زندگی میکند، به شکلی بعید مسیرشان به هم میرسد.
لودو، در سال ۱۹۳۴ در نرماندی فرانسه، توسط عمویش، آمبرواز، که بادبادکساز است، بزرگ میشود. او با لیلا، دختر کوچکی، دوست میشود. پس از پنج سال، آنها همدیگر را گم میکنند، اما با دیدار مجدد، عشق بینشان شعلهور میشود. جنگ آغاز میشود و آنها را دوباره از هم جدا میکند. لیلا مجبور به فرار به لهستان میشود و لودو پیش عمویش میماند. اما لودو برای یافتن معشوقهاش به هر کاری دست میزند...