پدری که به تازگی همسرش را از دست داده و پنج فرزند دارد، احساس غرق شدن میکند وقتی مجبور میشود هم نقش پدر و هم نقش مادر را برای بچههایی بازی کند که مدتها بود، اگر نگوییم هیچ، علاقه چندانی به زندگی آنها نشان نداده بود.
این بار «دوستان» فقط چهار نفر هستند: نکچی، مئاندری، ماسکتی و ساسارولی. با اینکه آنها پیر شدهاند، هنوز عاشق سپری کردن وقت خود با شوخیهای نمیتوانستنی به همه در هر نوع شرایطی هستند. ماسکتی در یک کلینیک سالمندان بستری است. دوستانش به او ملحق میشوند و شوخیهای بسیاری را در آنجا انجام میدهند. آنها تصمیم میگیرند یک شوخی نهایی و باورنکردنی را به بقیه بیماران کلینیک بزنند...
"ساندرا" به شهر کوچکی در توسکانی که دوران کودکی اش را سپری کرده بازمی گرد.همسر آمریکایی اش "اندرو" او را همراهی می کند.او می خواهد به پدرش که در دوران کودکی او در آشوویتس کشته شده ادای احترام کند."اندرو" برای اولین بار با "جیانی" برادر او ملاقات می کند و...