شب پیش از سفر کلر رینولدز به پاریس، او با غریبهای مرموز و خوشسیما روبهرو میشود. این آخرین خاطرهای است که از آن شب دارد، زیرا صبح روز بعد در هواپیپی بیدار میشود، در حالی که هیچ چیز از وقایع پس از آن به یاد نمیآورد.
پاتریک، مردی دلخور که از ویلچر استفاده میکند، از همسایهی بداخلاق خود، رابرت که دچار قطع عضو از دو ناحیه است، کمک میگیرد تا دختر چهار سالهاش را، که تا به حال از وجودش بیخبر بوده، به خانهی پدربزرگ و مادربزرگ مادریاش در آن سوی کشور ببرد تا با آنها زندگی کند.
تد می داند که او یک زامبی نیست. او فقط یک "چیز پوستی" را در تعطیلات خود در کارائیب برداشت. اما خانواده خنده دار او قانع نشده اند، به خصوص پس از اینکه او خون آشامی داغی را که در گروه درمانی با او آشنا شده بود به خانه می آورد.