داستان این فیلم در شهر شلوغ کلکته در سال 1965 اتفاق میافتد و دربارهی ارتباط صمیمانه و دلگرمکنندهی بین رحمت، یک مرد میانسال افغان، و مینی، یک دختربچهی کوچک، است.
بینودینی (آیشواریا رای)که یک زن جوان بیوه است پس از مرگ همسر بیمارش، به خود واگذار شده است. او به روستای خود باز می گردد و چند ماه در آنجا زندگی می کند تا اینکه با یکی از خویشاوندانش که در راه سفر به جای دیگر است، برخورد می کند. او با او همراه می شود تا با او و پسرش مهندرا (پراسنجیت چترجی)، که قبلاً پیشنهاد ازدواج با بینودینی را رد کرده بود، زندگی کند...
داستان اول در مورد "ناندا" است که کلکته را ترک می کند تا در اداره پست یک دهکده دورافتاده کار کند.داستان دوم در مورد دانش آموزی به نام "آمولیا" است که پس از به پایان رساندن امتحاناتش به دهکده اش باز می گردد ...
نیتا دختر زیبای یک پناهنده طبقه متوسط از پاکستان شرقی است. او همه چیز را برای خانواده اش فدا می کند در حالی که آنها از خوبی های او سوء استفاده می کنند ...